صفحه 6 از 26 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خـاله نگاه ناراضی به ویرجینیا انداخت و پرنس متوجه شد و از ویرجینیا پرسید:(می خواهی اینجا بمونی یا با من بیایی؟)
    ویرجینیا در یک نظر به چشمان آبی پرنس بی شرم شد:(می خوام با شما بیام!)
    لبخندکوچکی بر لبهای پرنس نقش بست:(دیدی ماما؟!بهتره توهم کیف اینجا نبودنم رو با ویلی دربیاری!)
    و چمـدانها را برداشت و راه افـتاد.خاله گیج شـده بود.قبل از ویرجـینیا در پی او راهی شـد:(صبرکن ببینم, منظور تو چی بود؟)
    پرنس بدون جواب همچنان می رفت.ویرجینیا هم با شادی دنبالشان راه افتاد.خاله دست بردار نبود :(وایستا و حرفت رو بزن!)
    بالای پله ها رسیده بودند.چشم ویرجینیا به مارک و نورا افتادکه از پله هابالامی آمدند.خاله دبورا بـالاخره خود را رساند و با چنگ زدن به بازویپسرش او را وسط پله ها نگه داشت:(بگو منظورت چی بود؟)
    پرنس با نفرت به او زل زد:(خودت می دونی منظورم چی بود!بابا هنوز دو ماهه که مرده و تو...)
    و به سختی جلوی خود راگرفت,بازویش را رهانید و دوباره سرازیر شد.خاله غرید:(و من چی؟)
    پرنس جواب نداد.مارک به او رسید:(سلام پرنس!نیومده داری می ری؟)
    نورا هم اضافه کرد:(ما می اومدیم تو رو ببینیم!)
    پرنس ازکنارشان رد شد:(من برای دیدن شما نیومدم!)
    با صدای آنها,لوسی و براین و بقیه هم وارد سالن شدند.پرنس خود را مقابل دررساند و به انتظار ویـرجینیا ایـستاد.ویرجینیا بسیار مغرور از اینکه همهشاهد رفتن او هستند,پایین رفت و پرنس بدون معطلی دستش را گرفت و از خانهخارج کرد.ویرجینیا می دانست حالانوبت آنها بودکه حسودی اش را بکنند!هـمانماشین سیـاه و بلند و همان راننده ی جوان در حیاط بـودند.پرنس او را رساندو سوارکرد.ویرجینیا می توانست از داخل ماشین ببیندکه جوانان همراه خالهوارد ایوان شدند.پرنس هم کنارش سوار شد:(راه بیفت!)
    ویرجینیا دلش می خواست بغل او بپرد و از او بخاطر بوجودآوردن چنین افتخاریتشکر بکند.وقتی ماشین عقب عقب راه افتاد,پرنس زمزمه کرد:(حالامی شینند ومثل پیرزنها پشت سر ما حرف در میارند!)
    ویرجینیا به او نگاه کرد و او پرسید:(چیه؟از اینکه منو وصله ی تو بکنند ناراحت می شی؟)
    ویرجینیا از روی لذت به خنده افتاد و پرنس هم لبخند زد:(گر چند منم به همین خاطر دنبالت اومدم!)
    نگاهشان بر هم قفل شد وچیزی سینه ی ویرجینیا را درید.احساسی به او می گفتپسر خاله اش قصد دارد با نگاه هوس انگیزش,ظالمانه او را به بند اسارت بکشدو او با وجود درک این حقیقت,باز نمی توانست از نگاه کردن دست بردارد!نهلااقل تا وقتی که پرنس نگاهش می کرد چون اسیر او شدن زیبا بود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مدتی طول نکشیدکه ماشین کناری پارک کرد و پرنس پیاده شد و به انتظار خروجویرجینیا در را باز نگـه داشـت.ویرجینیا به خیال دیدن یک خانه ی مجـللدیگر در وسط محـیطی پرگل و چمن پیاده شد اماآنجا وسط خیابان بود.پرنسماشین را دور زد:(آوردمت ناهار...اینجا هتل منه.)
    و به ساختـمان بسیار بلندی که روبرویشـان بود,اشاره کرد.آنقـدر بلندکهامکان شمـردن طبقـات نبود.چند ضلعی و عریض,آنقدر عریض که ساختمانهای دوطرفش دیده نمی شد.پرنس جلو رفت و دربان به حالت احترام خم شد:(خوش اومدیدعالیجناب...)
    عالیجناب؟!چقدر باشکوه!وقتی از در شیشه ای هتل داخل شدند,ویرجینیا همانجاخشکید.زمین مرمر,سفید و بـراق تا پای پله های مارپیچ آنطرف سالن, مفروش بافرشهای ریزبافت ابریشمی,گسترده شده بود.لوستر های مجلل و رنگی از سقفبلندش آویزان بود.لوسترهایی که اگر پایین بودند یک اتاق چهار متر مکعبی رااشغال می کردند!چند ستون استوانه ای بسیار بزرگ ساخته شده ازگرانیت سفیدبا تزئینات طلایی,پشت سر هـم ردیف شده بودند.پله ها با نرده های شیشه ای وفرشی زرد بعنوان آخرین نـقطه ی زیبای سالن بـه چشم می زد.پرنس به پزیرشنزدیک شد.سه مرد پوشیده در یونیفـرم های سفیدآنجا ایستاده بودند.پـرنسمدتی باآنهاصحبت کرد وآنهـا دو دفـتر ضخـیم برایش بازکردند.ویرجینیا هـنوزمحـو اطراف مانده بودکه صدای پرنس او را به خودآورد:(اونجا رستورانه توبرو منم الان میام...)
    ویرجینیا به ناچار راه افتاد.رستوران آنقدر دور و سالن آنقدر بزرگ بودکهوقتی رسید و برگشت پرنس را ببـیند او را به اندازه ی یک نقطـه دید!رستورانپر ازآدم بودکـه دور میزهای شیشـه ای نشسته بودند و غذا می خوردند.یک میزدراز و پهن در یک ضلع سالن بودکه با دیسهای نقره ی پر از غذاهای متنوع وخوش ظاهر,که او هرگـز حتی یکی را در عـمرش ندیده بود,اسـتتار شده بود و اوفهمید باید سلف سرویس کند
    پس منتظر پرنس ماند و پرنس آمد:(چرا ایستادی؟برو هر چی می خوری بردار.)
    ویرجینیا با خجالت گفت:(من...من راستش زیاد وارد نیستم آقای سویینی!)
    (لطفاً بهم آقای سویینی نگو!هیچ خوشم نمیاد...فقط پرنس!)
    و بازوی او راگرفت و به سوی میز برد:(ازکدوم می خواهی؟مرغ می خوری یا ماهی یا ژامبون یا...)
    یکی ازگارسنها با هیجان به آنها نزدیک شد:(اوه آقای سویینی خوش اومدید!)
    پـرنس غـرید:(هیش!چه خبرته؟مگه نگفتم پیش مشتری ها منو صدا نکنید؟)و رو به ویرجینیاکرد: (خوب؟ انتخاب کردی؟)
    پشت یک میز خالی دور از بقیه نشـستند و پرنس بجـای گارسن برایشغـذاکشید:(حالا بخور بـبین مزه ی اینها چطوره,بعد می ریم بالا...یک اتاقخلوت...)
    ویرجینیا از بس حواسش در غذا مانده بود,بی اعتناگفت:(باشه!)
    پـرنس عصبانی شد:(چه باشه ای؟داشتـم امتحانت می کردم!تو نبایدچنین درخواستی رو از طرف یک پسر قبول کنی!)
    ویرجینیا متعجب شد:(چرا؟مگه چه عیبی داره؟)
    (چون...خوب...)و خندید:(عجب احمقم!مسلمه که تو از دنیای کثیف شهری ها بی خبری...بخور!)
    ویرجینیا شرمگین گفت:(وقتی نگاهم می کنید نمی تونم بخورم!)
    (اگه می خواهی برم؟)
    (نه... شما هم بخورید!)
    (من تو رو دیدم سیر شدم!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یک لحظه قلب ویرجینیا فشرده شد:(یعنی من چندش آورم؟)
    پرنس آنچنان قهـقهه زدکه نگاه اکثر مهمانان وگارسنها به سوی آنهابرگشت.ویرجینیا فهـمید بازگـند زده است پس با خجالت سر به زیر انداخت وپرنس خود راکنترل کرد:(تو واقعاً ساده ترین دختری هـستی که توی عمرمدیدم!)و با خود زمزمه کرد:(یک اسباب بازی!)
    گارسن مسنی به سوی آنهاآمد:(آقا و خانم به چیز دیگه ای احتیاج ندارند؟)
    پرنس به جامش اشاره کرد:(شراب لطفاً...از همیشگی!)
    مرد از سینی اش یک بطری برداشت اما نریخته پرنس گیلاسش را عقب کشید:(قرمز!)
    مرد تعجب کرد:(اما شما همیشه از سفید می خوردید؟)
    (فکر نکنم!من فقط قرمز می خوردم...شما باید فراموش کرده باشید!)
    (نه آقای سویینی اونوقتهاکه می اومدید همیشه سفید...)
    (حالاهر چی!قرمز بده.)
    مـرد با چهره ی گرفته و هنوز متعجب از بطری دیگری جام او را پرکرد و رفت.پرنس با خود خندید:(فکر کنم خیلی پیر شده!)
    غـذای هتل واقعاً لذیذ بود شاید هم وجود پرنس بر این لذت می افزود.اوبسیار پر ابهت و زیبا تکیه زده بر پشتی صندلی,پا روی پا انداخته ,نشستهبود و در حالی که ذره ذره شـرابش را می نوشید با لبخـندی مداوم برلب,ویـرجینیا را تماشـا می کرد و ویرجیـنیا با دانستن اینکه اگـر سرش رابلندکند چهره ی جذاب او را خواهـد دید,سعی می کرد با غـذایش مشغـولشود.تازه ناهـارش را تمام کرده بودکه مردی درکت شلوار
    سیاه رسمی به میزشان نزدیک شد:(آقای سویینی ممکنه به اتاق کنفرانس بیایید؟همه منتظرتونند.)
    (چرا؟)
    (مدیرها با شماکار دارند.)
    (من ازشون نخواستم جمع بشند!)
    (اما چند تا مشکل پیش اومده وکسی نیست برطرف بکنه!)
    ویرجینیا متوجه پچ پچ مهمانان شد:(اون باید پسرآقای سویینی باشه!)
    (می گند درست بعد از مرگ پدرش برگشته!)
    (خدای من...یعنی الان صاحب اینجا اونه؟)
    مرد ادامه می داد:(موضوع مواد خریداری شده مجهول مونده همینطور سایزآشپزخونه ی جدید و...)
    (من برای انجام کارهای هتل نیومدم!)
    (اما پس کی...)
    (من مسئولیت اینطورکارها رو به تادسن دادم ایشون کجا هستند؟)
    (رفتند برای پس دادن مواد غذایی شرکت دلیشز راضی شون بکنند.)
    (نه لازم نیست.اون مواد هیچ ایرادی ندارند...می تونید مصرف کنید.به تادسن هم خبر بدید برگردند...)
    ویرجینیا هم مثل مرد شوکه شد:(اما شماگفته بودیدکه...)
    (من چی گفتم یادمه...حالامی شه تنهامون بذارید؟)
    ویرجینیا باز متوجه صحبت اطرافیان شد:(مثل پدرش شده...خوشگل و خوش تیپ.)
    (خوش به حال دوست دخترش!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (فکر می کنید اونی که اونجاست معشوقشه؟)احـساس غرور در درون ویرجینیا پرشد.بعد از رفتن مرد,پرنس با خستگی فوت کرد:(خدای من...چه کار گندی!هر قدرسعی می کنم از این کارها فرارکنم نمی تونم!)
    ویرجینیا پرسید:(یعنی ازکار هتل خوشتون نمیاد؟)
    (نه...ادامه دادن راه پدری که خیلی دوست داشتی سخته!)
    ویرجینیا احساساتی شد:(خیلی اینجا می اومدید؟)
    (نه راستش...من هیچوقت اونو در حال کار ندیدم!)
    (چرا؟)
    (چون ازکاری که می کرد متنفر بودم!)
    (ازکار هتل؟)
    (نه!کار اون ترسیدن بود...اون یک ترسو بود!)
    ویرجینیا از این توهین جدی در حـق پدری که دوست داشت,وحشت کرد.چهـره یپرنس نشان از خـشم ناگهانی داشت اماآن خشم هم به چهره ی زیبای او مردانگیخاصی داده بود.بناگه پرنس بی مقدمه گفت: (خیلی سکسی هستی ویرجی!)
    ویـرجینیا منظورش را نفهـمید اما از نگاه شـرارت بار و طرز تلفـظ متفاوتشحدس زدمنظور بدی داشت و همین فکر او را هیجان زده کرد چون پرنس گوینده اشبود:(شما خیلی بی ادب هستیدآقای سویینی!)
    پرنس با خستگی گفت:(اولاً بهت گفتم بهم آقای سویینی نگو...در ثانی این حرف بدی نبود!)
    (پس منظورتون چی بود!)
    (اونو دیگه نمی تونم بگم!)
    (چرا؟)
    (راستش ادب خانوادگی ام اجازه نمی ده!)
    ویـرجینیا با خشم دندانـهایش را بر هم فشرد و پرنـس خندید:(خدای من وقـتی عصبانی می شی سکسی ترمی شی!)
    ویرجینیا متعجب از این بامزه گی به او خیره شد.نور خورشیدی که داخلرستوران پر شده بود بر موهایش برق می پـاشید انگارکه تاجـی از طلابر سرداشت و چشـمانش آنقـدرکمرنگ دیـده می شدکه انگـار دو الماس شفاف هستند.(تادوباره دنبالم نیومدند بلند شو بریم.)
    ***
    وقـتی مقابل خانه ی آنها پـیاده شد از چیـزی که دید شوکه شد.خـانه ای,ساختمانی,ملکی,قصری یا هر چیزی بزرگتر ازقصرآنجا بود به رنگ سرمه ای باستونهای مکعبی سفید و بلندکه با زمینه ی پر رنگ خانه محشر دیده میشد.اطراف پر ازگل بود.گلهای یاسمن و نیلوفر و بنفشه,رزهای رنگارنگ,چمنهـایکوتاه
    و درختان نزدیک به هم و پر شکوفه که محیط راکاملاً شـبیه باغ کـرده بودندو از هـمه زیباتر باغچـه های رنگارنگ قلبی شکل بودکه از دو متر به دو متردر دو طرف جاده,بر چمن یکدست درست شده بود و در وسطشان مجسمه های نیـمهلخت کیوپیـد*نصب شده بود با بسته ی تیر وکمان بر شانه و قلبی شیشه ای دردست که معـلوم بود چراغ بـودند.(*cupidخدای عشق یونان که به شکل یک بچه یبالدار است.)تـازه به ایـوان رسیـده بودندکه در خانـه باز شد و خاله دبوراخارج شد!
    ویـرجینیا از دیدن او تعجب کرد اما پرنس انگارکه انتظارش را داشت,با عصبانیت راهش راکج کرد:(لطفاً ماما...هیچ حوصله ندارم!)
    خـاله سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند:(پس کمی بعد حرف می زنیم!)و خود را به ویرجینیا رساند: (به خونه ی ما خوش اومدی.)
    و او را وارد خانه کرد.به محض ورود,ویرجینیا با جمع بزرگی از خدمتکارهاروبرو شدکه ظاهراًخاله برای معرفی به اوآماده کرده بود:(ویرجینیا بیاآشناشو...این آیریس اینم رولند,تیفانی,لیزا,مکس ورئالف...خونه دست ایشونه.)
    مرد مسن تعـظیم کرد.ویرجیـنیا ازگوشه ی چـشم می دید که پـرنس از پله هایسمت چپشان بالامی رود. همانطورکه از نمای خارجی خانه انتظار می رفت داخلخانه بسیار بزرگ بود.بزرگتر ازخانه ی پدربزرگ و خاله پگی,و البتهزیـباتر.کف کاشـی های سفـید و سرمه ای شطـرنجی داشت و سقـف خیلی بلند بودو لوسترهابسیار پر,دالانهاگشاد,پنجره ها بزرگ,پرده ها ابریشمی و پله هاعریض وکمانی با نرده های طلایی و فرش سرمه ای رنگ و...پرنس هنوز داشتبالامی رفت:(به سرا بگید برام قهوه بیاره.)
    سـرا,آیریس,رولند,تیفـانی,لی زا,رئالف,مکس,استـف...آن خانه چنـد خدمتکـارداشت؟با ورود زن مسن و نسبتاًچاقی از یکی از راهروها به سالن, خدمتکارهاپخش شدند.زن با دیدن ویرجیـنیا لبخند شیـرینی به لب آورد:(خانم ویرجینیاایشونند؟)و خود را رساند و دستان سرد ویرجینیا را مشتاقانه در دستان داغ وتپل خود گرفت:( خوش اومدی دخترم.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خاله معرفی کرد:(ویرجینیا,ایشون خانم میبل رودریگز هستند.)
    میبل پیرزن دورگه و بسیار دوست داشتنی بود وکمی لهجه داشت:(تعریف تو رو خیلی از خاله ات شنیدم, خوشحالم که بالاخره می بینمت!)
    ویرجینیا با شرم از اینکه نمی توانست جواب متقابل بدهد,خندید:(خوشبخت شدم.)
    زن با هیجان پرسید:(پسرم رو دیدی؟چه آقایه...پسندیدی؟)
    خاله به سوی پله ها می رفت:(ویرجینیا چیزی نمی دونه میبل...فعلاً!)و او را صداکرد:(بیا اتاقت رو نشـونت بدم.)
    ویرجینیا دست زن را فشرد:(بعداً میام صحبت می کنیم...باشه؟)
    (باشه عزیزم,بفرما.)
    ویرجینیا دنبال خاله اش راه افتاد و در نیمه ی پله ها به او رسید:(خاله پسرش کیه؟)
    (اون پـرستار بچه ی ماست,یعـنی بود!پرنس رو اون بزرگ کرده...اون یک بیـوهی مهاجر مکزیکی بود و چون پرنس خیلی بهش وابسته شد,نذاشت بره!)
    ویرجینیا متعجب از این عشق نگاهی به پایین انداخت تا دوباره او را ببیندکهسرش گیج رفت!حداقل شش متر بالاتر از زمین بودند و لوسترهاآنقدر حجیم بنـظرمی آمدندکه ویرجیـنیا ترسید نکند سنگینی بکنـند و سقف را پایینبیاورند؟طبقه ی دوم هم سالن بزرگی داشت که با فرشهای دستباف ابریشمیمفـروش شده بود.در و دیـوارهـا خالی بودند اما در هرگـوشه ای بر روی هرچهـار پایه ی شیشه ای می شد مجسمه های
    نیمه لخت مرد و زن,کوزه های چینی ویا عتیقه های ایتالیایی دید.خاله درحالیکه وارد یکی از راهروهای گشاد و پر نور سالن می شدگفت:(من زن بی عاطفه اینبودم تا پنج سالگی خودم پرنس رو بـزرگ کردم اون همه چیز من بود تا اینکهیک مدت مریض شدم,یک مدت طولانی و مجبورشدم پرستار بچه بیارم بـا اومدنمـیبل,پرنس از من سرد شد و باگذشت هر روز سردتر تا اون حدکه بعد ازچهارسال که حالم بهـتر
    شد اون دیگه پیشم برنگشت و میبل رو برای همـیشه کنارش خواست...پدرش عاشـقپرنس بود و هر چی اون می خـواست براش فـراهم می کرد.شاید هم رفـتار ملایماون باعث شد پرنـس اینقـدرگستاخ بشه!) و مقـابل دری ایستاد:(اینجا اتاقمنه,در پنجـم از راهروی روبرویی,هر وقت خواستی بیا پیشم,من اغلب اینجا میشم.)
    و در راگشود وداخل شدند.اتاق دراز و خفه بود با پرده های کیپ شده و دیوارهای خالی ویرجینیا پرسید: (بیماری ات چی بود خاله؟)
    خاله به سوی تخت می رفت:(حامله بودم بچه ام رو انداختم و به رحمم صدمه خورد.)
    ویرجیـنیا وحشتزده وسط اتـاق ماند و خاله بر روی تخت نشـست:(باید زود برگـردم,پدر به اینجـور چیزها خیلی حساسه!)
    و ازکشوی میز سر تخـت یک جفت جوراب تـوری درآورد و مشغـول تعـویضجورابهایش که ظاهراً در رفته بودند,شد.ویرجینیا هنوز هم تحت تاثیر بیماریاو مانـده بود و خاله هم متوجه شد و اضافه کـرد:(البته من بخاطر دردفیزیکی توی تخت نموندم,بخاطر از دست دادن بچه ام و شانس دوباره مادر شدنمناراحتی روانی پیداکرده بودم.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویرجینیا متوجه عکس مرد ناشناسی بر روی سکوی دکور شد:(این کیه خاله؟)
    خاله از جا بلند شد:(شوهرم.)
    مرد چشـمان کـشیده شـبیه چشـمان پرنس داشت و مـوهایش کمی پر رنگ تر به قهـوه ای می زد:(خیـلی دوستش داشتید؟)
    (اوایل نه اما بعدکه اخلاقش رو شناختم فهمیدم مرد خوبیه و ازش خوشماومد.)و به سوی در راه افتاد:(بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم من عجله دارم.)
    ویرجینیا بدنبالش راه افتاد:(چرا خونه اومدی خاله؟)
    (اومدم با پرنس حرف بزنم.)و خارج شدنـد:(اتاقی که برات انـتخاب کردمتقریباً روبروی اتـاق پرنس...ما این طبقه اتاق کم داریم طبقـه ی سوم مالمهـمونهاست اما حدس زدم بالابترسی,توی اون یکی دالان هـم میبل می مونهنخواستم با اون یکجا باشی اغلب شبها وراجی اش می گیره حوصله ات رو سر میبره...ببین می پسندی؟)
    و در اتاق راگشود.اتاق شرقی بسیار پر نور و بزرگ بود و میز توالتسلطنتی,یکدست مبل سرمه ای رنگ و تخـتی دو نفری وسایلهایش را تشکیل می داداما حواس ویرجـینیا به دری که چند قدم آنطرف تر بود و می دانست پرنس درپشتش بود,مانده بود!خاله عجله داشت:(خوب عزیزم امیدوارم خوشت بیاد مندیگـه باید برم شب می بینمت.)
    وگونه ی او را بوسید و خارج شد.ویرجینیاکمی منتظر شد تا اینکه صدای باز وبسته شدن در شنید وفهمید خاله داخل اتاق پرنس رفت پس آهـسته بیـروندرآمد.خانه در سکوت بود و نیـازی نبود تا پشت در برود. صدای خاله بگوش میرسید:(فکرکنم می دونی برای چی اومدم؟)
    و صدای پرنس...:(فکرکنم منم بهت گفتم هیچ حوصله ندارم!)
    (منم ندارم اما تو باید بگی حرف حسابت چیه؟!)
    (باورم نمی شه!یعنی تو برای شنیدن شکایتم اینهمه راه اومدی؟)
    (بله چون دوستت دارم و برات ارزش قائلم.)
    (لطفاً اینقدرکلیشه ای حرف نزن!)
    (خیلی خوب بلدی قلب بشکنی!)
    (امیدوار بودم پسرت رو بشناسی!)
    (سعی می کنم اما شش سال گذشته!)
    مدتی سکوت برقرار شد و بعد خاله به آرامی پرسید:(خوب؟بگو!من اومدم این فرصت رو بهت بدم.)
    (تو می دونی من چقدر از ویلیام استراگر متنفرم؟)
    (آیاکسی هست...غیر از میبل که تو دوستش داشته باشی؟)
    (گر چند به تو مربوط نیست اما محض اطلاع می گم هست...خیلی بیشتر از اونی اندکه تو بتونی بشماری!)
    (خوب چون تو از ویلیام متنفری من باید دوست قدیمی ام رو از خودم دور بکنم؟)
    (دوست قـدیمی؟!...ازکی تا حالارسم شـده دوستهای قـدیمی با بـوسه ی فـرانسوی سلام و احـوال پـرسی می کنند؟)
    (کار جیل نه؟تو اونو جاسوس خودت کردی...باید می دونستم تو از عشق اونم سوءاستفاده خواهی کرد!)
    (بله اگه پسرت رو می شناختی باید می دونستی!)
    (بگو حرف آخرت چیه؟)
    (حرف آخر اینه...یا من یا اون!)
    (هیچ می دونی چه چیز سختی ازم می خواهی؟)
    (سخت؟من خیال می کردم راحت ترین انتخاب رو پیشنهاد دادم!)
    (چطور می تونه راحت باشه؟من هر دو تونو دوست دارم.)
    (تـو نمی تونی منو اونو در یک سطح دوست داشتـه باشی مگر اینکه گذشتـه رو فـراموش کرده باشی و یا شخصیت پلید ویلیام رو!)
    (ویلیام عوض شده.)
    (اون عوض نشده این شماییدکه عوض شده اید خانم میجر!)
    (تو هم عوض شدی!)
    (می دونم!)
    (خوب من ترجیح می دم با پسر قبلی ام حرف بزنم!)
    (منم ترجیح می دم با مادر قبلی ام حرف بزنم!)
    بناگه خاله دادکشید:(من مادر قبلی و اصلی و همیشگی تو هستم...لطفاً پرنس تو چت شده؟)
    (من چیزی ام نشده؟!)
    (چرا شده...خودت هم می دونی شده...)
    (شاید...اما فکرنکنم به شما ربطی داشته باشه خانم میجر!)
    بـازخاله فریاد زد:(به من خانم میجر نگـو...لعنت به تو پـرنس من مادرتم!)وصدایش ضعـیف شد:(مـادری که شش سال تمام برات دعاکرده,گریه کرده و انتظارتروکشیده!)
    مدتی سکوت برقرار شد.ظاهراً خاله گریه میکردکه پرنس با بی رحمی زمزمه کرد:(می شه تنهام بذاری؟)
    (نه!تا نگی این شش سال کجا بودی و چکارکردی از اینجا نمی رم!)
    (خوب من دو تا پا دارم!)
    (بشین سر جات و جوابم رو بده پرنس!)
    (من پرنس نیستم!حالاراحت شدی؟)
    وصدای قدمهایی به سوی درآمد.ویرجینیا با وحشت و عجله به اتاقش برگشت و تا مدتی پس از محوشدن صدای قدمهای او وگریه ی خاله خارج نشد.
    ***
    تـا عصر به کمک یکی از خدمتکارهاکه سرا نام داشت بعضی مکانهای خانه رایادگرفت و بعد از رفـتن خاله,برای اینکه حوصله اش سر نرود مقابل تلویزیونسی ودواینچی خانه که در یکی از اتاقهای مشرف به حیاط بود,نشست اما هنوزچیزی تماشا نکرده بودکه پرنس آمد و لعنت بر او!تمام دکمه های بلوزسفیدش رابازگذاشته بود و تن روشن و صافش ازگردن لختش که زنجیری از نقـره دورش کیپبسته شده بود,تـا کمربند پهن شلوار جینش دیده می شد و باعث ارتعاش قلب وزانوهای ویرجینیا شد و پرنس بـدون درک واهمیت به شرایط روحی دختر چشم وگوشبسته ای چون او,کاملاً خونسردانه و طبیعی آمد و خود را بـر روی کـاناپه یکناری او تقـریباً به حالت خوابـیده انداخت.ویرجیـنیا سعی می کرد به خودیادآور شود او شش سال بزرگتر بود و پسر خاله اش بود پس نباید به چیز دیگریجز دوستی فکر بکند اما نمی شد!چـون او پسر بود.چون بسیار جذاب و زیبابود.چون بزرگتر و قوی تر و عاقلتر و بالغتر از او بود واگرچه ویرجینیانامش را نمی دانست در او احـساس جدید و غریب و قـشنگی که باعث لـذت بردنـشاز او و از همه چیز می شد,پیـداکرده بود.پرنس بسیار عـصبی وگرفـته بودبطوری که تا دقـایقی بی اعـتنا به وجود او مشغـول تماشای تلویزیونشد.ویرجینیا هرکاری می کرد نمی توانست نگاهش نکند.موهایش صاف و نرم برنصفصورت و دستـه ی گردکاناپه پخش شده بود.چشمانش وحشی و پرکشش لبـهایش براق وخوش حالت... بلوزش ازکتف و سینه کاملاً باز شده بود و پـاهایش بلند و بیقـید,بر پشتی و دسته ی دیگرکاناپه انداخـته بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چنـان زلال و سرکش و هـوس انگیز دیده می شـدکه ویرجینـیاکاملاً از خود بیخـود شده به او خیره مانده بود بطوری که صدای پرنس را بعد از دومین و یاسومین بار شنید:(هی با توام...به چی نگاه میکنی؟)
    و سر خم کرد و متعجبانه به سینه و تن خود نگاهی انداخت!ویرجینیا با وحشتسر به زیر انداخت و پرنس متوجه شد و با بدجنسی خندید.بلند و پرتـمسخر,بطوری که کم مانـده بود ویرجیـنیا از شدت خجـالت به گریهبیفتد!پرنس دست بر نمی داشت.بسیارآهسته و هوس آلود زمزمهکرد:(ویرجینیا...بیا پیشم...)
    خدا را شکر میبل با ورود ناگهانی اش به نجات آمد.سبدی پر از تکه پارچه هایرنگی وگـلهای مصنوعی در دست داشت.پـرنس به احترام او بلنـد شد و اوآمدوکنارش برکـاناپه نشست:(چـطورید بچه هـا؟مزاحم نشدم؟چی شده؟چرا می خندی؟)
    ویرجـینیا با این حرف متـوجه پرنس شدکه هـنوز نـیشش باز بود وآنچـنان هلکردکه برای ردگـم کـردن بی اختیار از میبل پرسید:(چکار..چکار دارید میکنید؟)
    خنده ی پرنس بلندتر شد بطوری که میبل هم به خنده افتاد:(هیچ...گل درست می کنم...از بی کار مـوندن بدم میاد!)
    (می شه ازکارهاتون ببینم؟)
    قبل از میـبل پرنس یکی ازگلـها را برداشت و به سویش درازکرد.ویرجیـنیاگرفتاما پرنس برای لحظه ای رها نکرد و مخفیانه نوک انگـشتش را به روی دست اوزد.تماس با او مثل تماس با برق ویرجینیا را لرزانـد بطوری که بدون کنترلدستش را عقب کشید وگل بر زمین افتاد.میبل ترسید:(چی شد؟)
    ویرجینیاگل را برداشت:(سیمش توی دستم رفت!)
    (اما اینها با سیم درست نمی شند؟!)
    پرنس قهقهه زد و ویرجینیا از شدت خشم و شرم سر به زیر انداخت و باز میبل به کمک آمد:(اگه بخواهی به تو هم یاد می دم.)
    پرنس با تمسخرگفت:(اگه بتونه درست کنه من ازکارم استعفا می دم!)
    ویرجینیا از شدت هیجان قدرت عصبانی شدن نداشت.میبل بجای او جواب داد:(اونطوری نگو...تو ذوقش می زنی!)
    پرنس رو به ویرجینیاکرد:(خیلی خوب تو یکی بساز منم هرکاری بگی برات می کنم!)
    ویرجینیا متعجب و شاد شد:(جدی می گید؟)
    (قول می دم...هر چی بخواهی!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و این جمـله را طوری اداکردکه انگـار مبتذل ترین پیشنـهاد را به اوداده!ویرجینیا به او نگاه کرد و او باز با شرارت چشمک زد!تمام وجودویرجینیا بناگه عرق کرد.باز میبل به نجات آمد:(براش برقص!)
    پرنس وحشت کرد:(چی؟!)
    میبل سر به زیر مشغول بود:(نکنه بلد نیستی؟)
    پرنس ناراحت شد:(چه منظوری داری میبل؟)
    میبل جواب نداد و ویرجینیا بهتر دید اینبار هم او به کمک میبل برود:(آره برقصید!)
    پرنس با عصبانیت رو به اوکرد:(رقص من به چه درد تو می خوره؟)
    میبل زمزمه کرد:(دخترها همیشه از رقصیدن پسرها خوششون میاد!)
    پرنس غرید:(لطفاً دخالت نکن میبل!)
    ویرجینیا پرسید:(باله بلدید؟)
    پرنس به او زل زد:(باله بلدم,گریس و سالسا هم بلدم...فلامینکو و والس وتانگو و لامبادا و فانک و مامبـو هم بلدم ,حتی استیب تیز هم بلدم!)
    میبل زیر لب کفت:(پس یکی نشونش بده!)
    حـواس ویرجینیا در اسم رقـصها مانده بود.بیـشتر شبیه اسم غذا بودند تارقص!پرنس با خستگی فوت کرد: (خیلی خوب تو یکی بساز منم برات می رقصم!)و روبه میبل کرد:(حالاراضی شدی؟)
    میبل هنوز هم سر به زیر داشت:(تا نبینم باور نمی کنم!)
    پرنس از شدت خشم به خنده افتاد.ویرجینیا به گلها نگاه کرد.به نظرکار سختیمی آمد اما او قول داده بود ومجبور بودبسازد!باصدای زنگ تلفن در جایی ازخانه وآمدن یکی از خدمتکارها برای صداکردن پرنس, نگرانی در چهـره ی میبلریشـه دواند بطوری که بعـد از رفـتن پرنس دست ازکارکـشید وگـوش ایستـاد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای پرنس بسیار ضعیف می آمد.نگاه میبل مشوش بود.درآخر ویرجینیا تحمل نکرد و پـرسید: (موضوع چیه؟)
    میبل از جا بلند شد:(کاش می دونستم؟!)
    و به سوی در راه افتاد.ویرجینیا هم دنبالش رفت.پرنس سمت دیگر سالن با تلفنبی سیم حرف می زد:(نه! آه خدای من...نه نگفتند...لعنتی!ببخشید با شمانبودم...بله بله فهمیدم...الان چند ساعت میـشه؟نه پلیس لازم نیست همینالان راه می افتم,بله منم امیدوارم!)
    وگـوشی را قـطع کرد اما در دستش نگـه داشت.حالت چهـره اش بکلی عـوض شدهبود.قـیافه ی ملایم و خـندانش مثل ببر تیر خورده,وحـشی و پر درد شـدهبـود.میبل می خـواست سراغـش برودکه او بنـاگه دادکشید:(تیفانی,رئالف,آیریس ,سر� �...همه بیایید اینجا!)
    خـدمتکارها با عجله از هر سوی خانه به سالن جمع شدند.میبل دست بر سینه اش گذاشت:(یا مریم مقدس! یعنی چی شده؟)
    وقـتی همه مقابل پرنس صف بستنـد,پرنس با تلاشی سخت سعـی کرد برخوردآرامی بکند:(یکیتون امروز صبح یک پیغام برام گرفته از رنو...)
    تیفانی که دختر تپل و دوست داشتنی بود با عجله گفت:(آه بله آقا!)
    پرنس به سوی او رفت:(پس تو بودی؟...چرا بهم نگفتی؟)
    تیفانی با شرم و لرز سر به زیر انداخت:(بخداآقا یادم رفت...)
    و سیلی وحشتناک پرنس بر صورتش فـرودآمد و او را بر روی خدمتکـاری کهدوشادوشش ایستاده بـود, پرت کـرد!میبل ناله ای کرد و ویرجـینیا محکم لب برلب فـشرد تا جیغـش در نـیاید!تیفانی به گریه افتاد و پرنس سرش فریادزد:(از این خونه گورت روگم کن!)
    دخترک درآغوش همکارش هق هق به گریه افتاد و رئالف با دلسوزی گفت:(آقا لطفاً این دفعه روببخشید قول...)
    پرنس سر او هم غرید:(خفه شو رئالف!)
    میبل به سویش راه افتاد:(چی شده عزیزم؟)
    پرنس بجای جواب دادن به او سر همه ی خدمتکارها داد زد:(از جلوی چشمم گم شید!)
    خدمتکارها با عجـله دور می شدندکه بناگه پـرنس گـوشی بی سیم را بـلندکرد ومحکـم به دیـوارکـوبید.گوشی به سه تکه شکست و هر تکه طرفی پرت شد.میبل ازترس نیمه ی راه ایستاد و پرنس به سوی پله ها دوید.خـدمتکارها سرعت گرفـتندو هرکس درگـوشه ای مخـفی شد.میبـل با نـابـاوری به ویرجینیا نگاهی انداختو ویرجینیا برای برداشتن شکسته های گـوشی پیش رفـت.طولی نکشیدکه پرنس بههمان سرعـت برگشت.کاپشن کرمی رنگش را می پـوشید و دستـه ای کلیـد به دندانداشت.میـبل با نگـرانی پیش رفت: (چی شده پرنس؟کجا می ری؟)
    پرنس جواب نداد.او را دور زد و خود را به در رسانید.میبل قبل از خروجش داد زد:(کی بر می گردی؟)
    و درکوبیده شد.
    ***
    شـش روزگـذشت و از پـرنس خـبری نشد.میـبل و خاله آنقـدر ناامیـد بودندکهگهگاهی مخـفـیانه گریه می کردند.خدمتکارها می گفتند پرنس بعضی وقتهاتلفنهای مرموز این چنینی داشت اما این اولین برخورد جدی و شدیدی بودکه درطول مدتی که برگشته بود,نشان داده بود!
    نیمه شب آخرین روز هفته بود.شاید ساعت حوالی دو,ویرجینیا باز نمی توانستبخوابد.او در تمام شـش روز,یک شـب راحت نخوابـیده بود.گـریه ی خاله او رانگـران کرده بود.یا اگـر واقعاً پرنس بازهـم برای مـدت زیادی رفـته باشدچه؟یا برای همـیشه؟او می تـوانست دوری و نبـودش را تحـمل کنـد؟نه الـبتهکـه نـمی توانست چون...چـون عاشقـش شده بود!در تخت غلتـی زد و شروع بهگریستن کرد.بله او عاشقـش
    شده بود.شاید خیلی زود بود اینرا قـبول کند شاید هم خیلی دیر اما بالاخرهاثبات شده بود.از لرزش قلبش هنگام شنیدن صدای او,از لرزش زانوهایش هنگامدیدن او و از لرزش پلکهایش هنگام فکرکردن به او...و او بایدبرمی گشت!بناگهصدای غریبی همچون برخورد فلز با سطحی محکم از بیرون پنجره, وادارش کردازتخت خـارج شود و به ایـوان برود.هـواکمی سرد بود و باد ضعـیف و بی صدایـیمی وزیـد.به نـرده هـا نزدیک شد وحیاط راکه توسط همان چراغهای قلب شکـلزرد رنگ روشن بود,از نظرگذراند. در وحله
    اول متوجه چیزی نشد اما بعـدکه دقیق تر وآرامتر نگاه کرد چشمش به دو خط پررنگ و موازی بر چمـن حـیاط افتاد.شبیه رد چرخ ماشین بود.یعنی پرنس برگشته بود؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شوق به اتاق برگشت و به سوی در دوید و تارسیدن به حیاط لحظه اینایستاد.حیاط دربادی که می وزید بابوته ها و درختان رقصان بسیارخوف انگیزبنـظر می آمد اما او لحـظه ای هم مردد نـشد.پرنس آنجـا بود دربیـرون!وقـتی وارد حیاط شـد ازگشادی و نازکی لباس به لرز افتاد.دوان دوانو پا برهنه خود را به محل رساند وبالاخره فراری زرد و روباز پرنس رادید.لای درختان سمت راستش بود.جلویش به درخت تـنومندی برخوردکرده و مانـدهبود و پـرنس پشت فـرمان بود!ویرجـینیا با شادی به سویش دوید وآنقـدرکه نورچراغـها اجازه می داد,نیم رخ و تیپ درب و داغـون پرنس را دید.موهـای بهمریختـه چشمان نیـمه باز و خیره به نامعـلوم,گونه های گل انداخته و بلوزکثیف شده!ویرجـینیا با نگـرانی از اینکه شایدصدمه دیـده باشد,بازویش راتکان داد:(آقـای سویینی...چی شده؟ حالتون خوب نیست؟)
    پرنس باگیجی دست او راکنار زد و نالید:(راحتم بذار!)
    و سر بر فرمان گذاشت.ویرجینیا در ماشین را بازکرد:(از من کمک بگیرید...)
    اما پرنس حرکتی نکرد.قلب ویرجینیا از شدت شوق می کوبید.او برگشته بود!خندهی نابهنگام پرنس او را ترساند.با خود حرف می زد:(رفته...گمش کردم...چرااینقدر حماقت کردم؟!)
    صدایش بسیارگرفته و خشک بود انگارکه مدتی با صدای بلند فریادکشیدهبود.یعـنی تب داشت؟ویرجینیا دوباره بازویش راکشید:(لطفاً از ماشین دربیایید...شما باید خونه برید...)
    ایـنبار مخالفـتی نکرد انگارکه اصلاً متوجه نبود چکار می کند.در حالی کهبه زحمت و به کمک ویرجینیا از ماشین در می آمد,باز با خود حرف میزد:(بخاطرش اینهمه عذاب کشیدم...لعنتی,حالابه بابا چی بگم؟ بگم بد قولیکردم؟)
    و به محض پیاده شدن افتاد!ویرجینیا با عجله او راگرفت وکمکش کرد تاکنارماشین بنشیند.چرا حال او بد بود؟ویرجینیا با نگرانی پرسید:(نمی تونید راهبرید؟)
    پرنس سر به پایین انداخته بود:(نه...)
    (حالتون خوبه؟)
    (نه...)
    (نکنه تب دارید؟)
    (نه!)
    ویرجینیا با وجود شرم خواست دست او را لمس کند تا مطمـعن شودکه پـرنس باخشـونت خـود را عقب کشید:(من چیزیم نیست...زیاد خوردم واسه همون...)
    ویرجینیا بیشتر ترسید:(پس مسموم شدید!)
    پرنس آرام وکشدار خندید:(من مسموم نشدم عزیزم,مست شدم!)
    لرزش خفیف و ناگهانی از ترس بر تن ویرجینیا نشست.مادرش همیشه می گفت یکمرد مست هـرکاری ممکن است بکند اما این ترس هم زیبا بود.با وجود نیمه لختبودن در مقابل او,با فاصله ی بسیار زیادی از خانه,لابه لای درختان درتاریکی نیمه شب!پرنس به او زل زده بود:(کسی غیر از تو نفهمید من اومدم؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 26 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/