خاله معرفی کرد:(ویرجینیا,ایشون خانم میبل رودریگز هستند.)
میبل پیرزن دورگه و بسیار دوست داشتنی بود وکمی لهجه داشت:(تعریف تو رو خیلی از خاله ات شنیدم, خوشحالم که بالاخره می بینمت!)
ویرجینیا با شرم از اینکه نمی توانست جواب متقابل بدهد,خندید:(خوشبخت شدم.)
زن با هیجان پرسید:(پسرم رو دیدی؟چه آقایه...پسندیدی؟)
خاله به سوی پله ها می رفت:(ویرجینیا چیزی نمی دونه میبل...فعلاً!)و او را صداکرد:(بیا اتاقت رو نشـونت بدم.)
ویرجینیا دست زن را فشرد:(بعداً میام صحبت می کنیم...باشه؟)
(باشه عزیزم,بفرما.)
ویرجینیا دنبال خاله اش راه افتاد و در نیمه ی پله ها به او رسید:(خاله پسرش کیه؟)
(اون پـرستار بچه ی ماست,یعـنی بود!پرنس رو اون بزرگ کرده...اون یک بیـوهی مهاجر مکزیکی بود و چون پرنس خیلی بهش وابسته شد,نذاشت بره!)
ویرجینیا متعجب از این عشق نگاهی به پایین انداخت تا دوباره او را ببیندکهسرش گیج رفت!حداقل شش متر بالاتر از زمین بودند و لوسترهاآنقدر حجیم بنـظرمی آمدندکه ویرجیـنیا ترسید نکند سنگینی بکنـند و سقف را پایینبیاورند؟طبقه ی دوم هم سالن بزرگی داشت که با فرشهای دستباف ابریشمیمفـروش شده بود.در و دیـوارهـا خالی بودند اما در هرگـوشه ای بر روی هرچهـار پایه ی شیشه ای می شد مجسمه های
نیمه لخت مرد و زن,کوزه های چینی ویا عتیقه های ایتالیایی دید.خاله درحالیکه وارد یکی از راهروهای گشاد و پر نور سالن می شدگفت:(من زن بی عاطفه اینبودم تا پنج سالگی خودم پرنس رو بـزرگ کردم اون همه چیز من بود تا اینکهیک مدت مریض شدم,یک مدت طولانی و مجبورشدم پرستار بچه بیارم بـا اومدنمـیبل,پرنس از من سرد شد و باگذشت هر روز سردتر تا اون حدکه بعد ازچهارسال که حالم بهـتر
شد اون دیگه پیشم برنگشت و میبل رو برای همـیشه کنارش خواست...پدرش عاشـقپرنس بود و هر چی اون می خـواست براش فـراهم می کرد.شاید هم رفـتار ملایماون باعث شد پرنـس اینقـدرگستاخ بشه!) و مقـابل دری ایستاد:(اینجا اتاقمنه,در پنجـم از راهروی روبرویی,هر وقت خواستی بیا پیشم,من اغلب اینجا میشم.)
و در راگشود وداخل شدند.اتاق دراز و خفه بود با پرده های کیپ شده و دیوارهای خالی ویرجینیا پرسید: (بیماری ات چی بود خاله؟)
خاله به سوی تخت می رفت:(حامله بودم بچه ام رو انداختم و به رحمم صدمه خورد.)
ویرجیـنیا وحشتزده وسط اتـاق ماند و خاله بر روی تخت نشـست:(باید زود برگـردم,پدر به اینجـور چیزها خیلی حساسه!)
و ازکشوی میز سر تخـت یک جفت جوراب تـوری درآورد و مشغـول تعـویضجورابهایش که ظاهراً در رفته بودند,شد.ویرجینیا هنوز هم تحت تاثیر بیماریاو مانـده بود و خاله هم متوجه شد و اضافه کـرد:(البته من بخاطر دردفیزیکی توی تخت نموندم,بخاطر از دست دادن بچه ام و شانس دوباره مادر شدنمناراحتی روانی پیداکرده بودم.)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)