(فکر می کنید اونی که اونجاست معشوقشه؟)احـساس غرور در درون ویرجینیا پرشد.بعد از رفتن مرد,پرنس با خستگی فوت کرد:(خدای من...چه کار گندی!هر قدرسعی می کنم از این کارها فرارکنم نمی تونم!)
ویرجینیا پرسید:(یعنی ازکار هتل خوشتون نمیاد؟)
(نه...ادامه دادن راه پدری که خیلی دوست داشتی سخته!)
ویرجینیا احساساتی شد:(خیلی اینجا می اومدید؟)
(نه راستش...من هیچوقت اونو در حال کار ندیدم!)
(چرا؟)
(چون ازکاری که می کرد متنفر بودم!)
(ازکار هتل؟)
(نه!کار اون ترسیدن بود...اون یک ترسو بود!)
ویرجینیا از این توهین جدی در حـق پدری که دوست داشت,وحشت کرد.چهـره یپرنس نشان از خـشم ناگهانی داشت اماآن خشم هم به چهره ی زیبای او مردانگیخاصی داده بود.بناگه پرنس بی مقدمه گفت: (خیلی سکسی هستی ویرجی!)
ویـرجینیا منظورش را نفهـمید اما از نگاه شـرارت بار و طرز تلفـظ متفاوتشحدس زدمنظور بدی داشت و همین فکر او را هیجان زده کرد چون پرنس گوینده اشبود:(شما خیلی بی ادب هستیدآقای سویینی!)
پرنس با خستگی گفت:(اولاً بهت گفتم بهم آقای سویینی نگو...در ثانی این حرف بدی نبود!)
(پس منظورتون چی بود!)
(اونو دیگه نمی تونم بگم!)
(چرا؟)
(راستش ادب خانوادگی ام اجازه نمی ده!)
ویـرجینیا با خشم دندانـهایش را بر هم فشرد و پرنـس خندید:(خدای من وقـتی عصبانی می شی سکسی ترمی شی!)
ویرجینیا متعجب از این بامزه گی به او خیره شد.نور خورشیدی که داخلرستوران پر شده بود بر موهایش برق می پـاشید انگارکه تاجـی از طلابر سرداشت و چشـمانش آنقـدرکمرنگ دیـده می شدکه انگـار دو الماس شفاف هستند.(تادوباره دنبالم نیومدند بلند شو بریم.)
***
وقـتی مقابل خانه ی آنها پـیاده شد از چیـزی که دید شوکه شد.خـانه ای,ساختمانی,ملکی,قصری یا هر چیزی بزرگتر ازقصرآنجا بود به رنگ سرمه ای باستونهای مکعبی سفید و بلندکه با زمینه ی پر رنگ خانه محشر دیده میشد.اطراف پر ازگل بود.گلهای یاسمن و نیلوفر و بنفشه,رزهای رنگارنگ,چمنهـایکوتاه
و درختان نزدیک به هم و پر شکوفه که محیط راکاملاً شـبیه باغ کـرده بودندو از هـمه زیباتر باغچـه های رنگارنگ قلبی شکل بودکه از دو متر به دو متردر دو طرف جاده,بر چمن یکدست درست شده بود و در وسطشان مجسمه های نیـمهلخت کیوپیـد*نصب شده بود با بسته ی تیر وکمان بر شانه و قلبی شیشه ای دردست که معـلوم بود چراغ بـودند.(*cupidخدای عشق یونان که به شکل یک بچه یبالدار است.)تـازه به ایـوان رسیـده بودندکه در خانـه باز شد و خاله دبوراخارج شد!
ویـرجینیا از دیدن او تعجب کرد اما پرنس انگارکه انتظارش را داشت,با عصبانیت راهش راکج کرد:(لطفاً ماما...هیچ حوصله ندارم!)
خـاله سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند:(پس کمی بعد حرف می زنیم!)و خود را به ویرجینیا رساند: (به خونه ی ما خوش اومدی.)
و او را وارد خانه کرد.به محض ورود,ویرجینیا با جمع بزرگی از خدمتکارهاروبرو شدکه ظاهراًخاله برای معرفی به اوآماده کرده بود:(ویرجینیا بیاآشناشو...این آیریس اینم رولند,تیفانی,لیزا,مکس ورئالف...خونه دست ایشونه.)
مرد مسن تعـظیم کرد.ویرجیـنیا ازگوشه ی چـشم می دید که پـرنس از پله هایسمت چپشان بالامی رود. همانطورکه از نمای خارجی خانه انتظار می رفت داخلخانه بسیار بزرگ بود.بزرگتر ازخانه ی پدربزرگ و خاله پگی,و البتهزیـباتر.کف کاشـی های سفـید و سرمه ای شطـرنجی داشت و سقـف خیلی بلند بودو لوسترهابسیار پر,دالانهاگشاد,پنجره ها بزرگ,پرده ها ابریشمی و پله هاعریض وکمانی با نرده های طلایی و فرش سرمه ای رنگ و...پرنس هنوز داشتبالامی رفت:(به سرا بگید برام قهوه بیاره.)
سـرا,آیریس,رولند,تیفـانی,لی زا,رئالف,مکس,استـف...آن خانه چنـد خدمتکـارداشت؟با ورود زن مسن و نسبتاًچاقی از یکی از راهروها به سالن, خدمتکارهاپخش شدند.زن با دیدن ویرجیـنیا لبخند شیـرینی به لب آورد:(خانم ویرجینیاایشونند؟)و خود را رساند و دستان سرد ویرجینیا را مشتاقانه در دستان داغ وتپل خود گرفت:( خوش اومدی دخترم.)