یک لحظه قلب ویرجینیا فشرده شد:(یعنی من چندش آورم؟)
پرنس آنچنان قهـقهه زدکه نگاه اکثر مهمانان وگارسنها به سوی آنهابرگشت.ویرجینیا فهـمید بازگـند زده است پس با خجالت سر به زیر انداخت وپرنس خود راکنترل کرد:(تو واقعاً ساده ترین دختری هـستی که توی عمرمدیدم!)و با خود زمزمه کرد:(یک اسباب بازی!)
گارسن مسنی به سوی آنهاآمد:(آقا و خانم به چیز دیگه ای احتیاج ندارند؟)
پرنس به جامش اشاره کرد:(شراب لطفاً...از همیشگی!)
مرد از سینی اش یک بطری برداشت اما نریخته پرنس گیلاسش را عقب کشید:(قرمز!)
مرد تعجب کرد:(اما شما همیشه از سفید می خوردید؟)
(فکر نکنم!من فقط قرمز می خوردم...شما باید فراموش کرده باشید!)
(نه آقای سویینی اونوقتهاکه می اومدید همیشه سفید...)
(حالاهر چی!قرمز بده.)
مـرد با چهره ی گرفته و هنوز متعجب از بطری دیگری جام او را پرکرد و رفت.پرنس با خود خندید:(فکر کنم خیلی پیر شده!)
غـذای هتل واقعاً لذیذ بود شاید هم وجود پرنس بر این لذت می افزود.اوبسیار پر ابهت و زیبا تکیه زده بر پشتی صندلی,پا روی پا انداخته ,نشستهبود و در حالی که ذره ذره شـرابش را می نوشید با لبخـندی مداوم برلب,ویـرجینیا را تماشـا می کرد و ویرجیـنیا با دانستن اینکه اگـر سرش رابلندکند چهره ی جذاب او را خواهـد دید,سعی می کرد با غـذایش مشغـولشود.تازه ناهـارش را تمام کرده بودکه مردی درکت شلوار
سیاه رسمی به میزشان نزدیک شد:(آقای سویینی ممکنه به اتاق کنفرانس بیایید؟همه منتظرتونند.)
(چرا؟)
(مدیرها با شماکار دارند.)
(من ازشون نخواستم جمع بشند!)
(اما چند تا مشکل پیش اومده وکسی نیست برطرف بکنه!)
ویرجینیا متوجه پچ پچ مهمانان شد:(اون باید پسرآقای سویینی باشه!)
(می گند درست بعد از مرگ پدرش برگشته!)
(خدای من...یعنی الان صاحب اینجا اونه؟)
مرد ادامه می داد:(موضوع مواد خریداری شده مجهول مونده همینطور سایزآشپزخونه ی جدید و...)
(من برای انجام کارهای هتل نیومدم!)
(اما پس کی...)
(من مسئولیت اینطورکارها رو به تادسن دادم ایشون کجا هستند؟)
(رفتند برای پس دادن مواد غذایی شرکت دلیشز راضی شون بکنند.)
(نه لازم نیست.اون مواد هیچ ایرادی ندارند...می تونید مصرف کنید.به تادسن هم خبر بدید برگردند...)
ویرجینیا هم مثل مرد شوکه شد:(اما شماگفته بودیدکه...)
(من چی گفتم یادمه...حالامی شه تنهامون بذارید؟)
ویرجینیا باز متوجه صحبت اطرافیان شد:(مثل پدرش شده...خوشگل و خوش تیپ.)
(خوش به حال دوست دخترش!)