خـاله نگاه ناراضی به ویرجینیا انداخت و پرنس متوجه شد و از ویرجینیا پرسید:(می خواهی اینجا بمونی یا با من بیایی؟)
ویرجینیا در یک نظر به چشمان آبی پرنس بی شرم شد:(می خوام با شما بیام!)
لبخندکوچکی بر لبهای پرنس نقش بست:(دیدی ماما؟!بهتره توهم کیف اینجا نبودنم رو با ویلی دربیاری!)
و چمـدانها را برداشت و راه افـتاد.خاله گیج شـده بود.قبل از ویرجـینیا در پی او راهی شـد:(صبرکن ببینم, منظور تو چی بود؟)
پرنس بدون جواب همچنان می رفت.ویرجینیا هم با شادی دنبالشان راه افتاد.خاله دست بردار نبود :(وایستا و حرفت رو بزن!)
بالای پله ها رسیده بودند.چشم ویرجینیا به مارک و نورا افتادکه از پله هابالامی آمدند.خاله دبورا بـالاخره خود را رساند و با چنگ زدن به بازویپسرش او را وسط پله ها نگه داشت:(بگو منظورت چی بود؟)
پرنس با نفرت به او زل زد:(خودت می دونی منظورم چی بود!بابا هنوز دو ماهه که مرده و تو...)
و به سختی جلوی خود راگرفت,بازویش را رهانید و دوباره سرازیر شد.خاله غرید:(و من چی؟)
پرنس جواب نداد.مارک به او رسید:(سلام پرنس!نیومده داری می ری؟)
نورا هم اضافه کرد:(ما می اومدیم تو رو ببینیم!)
پرنس ازکنارشان رد شد:(من برای دیدن شما نیومدم!)
با صدای آنها,لوسی و براین و بقیه هم وارد سالن شدند.پرنس خود را مقابل دررساند و به انتظار ویـرجینیا ایـستاد.ویرجینیا بسیار مغرور از اینکه همهشاهد رفتن او هستند,پایین رفت و پرنس بدون معطلی دستش را گرفت و از خانهخارج کرد.ویرجینیا می دانست حالانوبت آنها بودکه حسودی اش را بکنند!هـمانماشین سیـاه و بلند و همان راننده ی جوان در حیاط بـودند.پرنس او را رساندو سوارکرد.ویرجینیا می توانست از داخل ماشین ببیندکه جوانان همراه خالهوارد ایوان شدند.پرنس هم کنارش سوار شد:(راه بیفت!)
ویرجینیا دلش می خواست بغل او بپرد و از او بخاطر بوجودآوردن چنین افتخاریتشکر بکند.وقتی ماشین عقب عقب راه افتاد,پرنس زمزمه کرد:(حالامی شینند ومثل پیرزنها پشت سر ما حرف در میارند!)
ویرجینیا به او نگاه کرد و او پرسید:(چیه؟از اینکه منو وصله ی تو بکنند ناراحت می شی؟)
ویرجینیا از روی لذت به خنده افتاد و پرنس هم لبخند زد:(گر چند منم به همین خاطر دنبالت اومدم!)
نگاهشان بر هم قفل شد وچیزی سینه ی ویرجینیا را درید.احساسی به او می گفتپسر خاله اش قصد دارد با نگاه هوس انگیزش,ظالمانه او را به بند اسارت بکشدو او با وجود درک این حقیقت,باز نمی توانست از نگاه کردن دست بردارد!نهلااقل تا وقتی که پرنس نگاهش می کرد چون اسیر او شدن زیبا بود...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)