صفحه 4 از 26 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و جوابی پیدا نکرد.پرنس زمزمه کرد:(چون تا حالا عاشق نشدی!)
    ویرجینیا وحشت کرد و پرنس لبخند پر منظوری به لب آورد:(درست حدس زدم؟)
    ویرجینیا دچار لرز خفیفی شد و پرنس به آزارش ادامه داد:(اینجا خیلی فـرصتداری عـاشـق بشی ...سعی کن!)و دوباره سر به زیر انداخت واینبارآهستهترگفت:(می دونی,ثابت کردند اگر مرد خیلی پرهوس باشه بچه پسر می شه!)
    ویرجـینیا داغ شدن گـونه هایـش را حس کرد.پرنـس با بی رحمی مچـش را پایـینآورد و بر روی ران او گذاشت!دیگـر شدت هیـجان ویرجینیـا حد نداشت.کاملاًمحـسور شده بود.گرمای تـن او راکه اولـین تن نامحرم بودکه با او در تـماسبود,حس می کرد.عطر سر مست کننده اش را استشمام می کرد,حرفهای پر هوس وصدای زیبایش را می شنید و نفس سوزانش را درگردن خود احساس می کرد...باصدای ناگهانی
    گریه ی بچه ویرجینیا وحشت کرد.قبل ازآنکه موقـعیت عالی آندو بهـمبخورد,فیـونا برای گرفـتن بچـه به سالـن برگشت.ویرجینـیا نگران از اینکهاگر بچه برود پرنس هم برود,بچه را به مادرش داد اما پرنس نرفت و حتی دستشرا به جای عقب کشیدن به ران او چسباند و پرسید:(از اینکه اینجا هستیناراحت نیستی؟)
    با چشمان نافذش او را نگاه می کرد.ویرجینیا هم از فاصله ی بیست سانتیمتری به او خیره شد:(نه!)
    (قصد نداری برگردی؟)
    گرمای نفس او را بر لبهای خود حس کرد و ضربان قلبش بالاتر رفت:(نه!)
    (هیچوقت؟)
    (فکرکنم هیچوقت!)
    لبخند پرنس هم تشکیل شد:(از اینکه می بینم از حرفهای براین نترسیدی خوشحال شدم!)
    ویرجینیا شوکه شد:(شما فهمیدید؟)
    (بله من همیشه میفهمم چون براین رو خوب می شناسم!)و بناگه لبخندش محوشد:(راستش اون پارانویید* شده!)(*paranoid بیماری خیالاتی و بدگمانی نسبتبه مردم)
    ویرجینیا معنی اش را نفهمید فرصت هم نکرد بپرسد.پرنس با جـدیت گفت:(ازشدور وایستا و هیچوقـت به حرفهاش عمل نکن... اون آدم خطرناکیه!)
    و ناگهان او را رهاکرد و از جا بلند شد!تا ویرجینیا بفـهمد چه شده,پرنسبدون نگاه کردن به پـشت سرش سالن را ترک کرد.احساس عجیبی ویرجینیا را دربرگرفت.همچون نوزادی که به زور ازآغوش گرم وامن مادرش بیرون کشیـده شدهباشد سرما و ترس به او هجوم آورد و بغضی ناگهانی و بی علت درگلویش بادکرد.چیـزی از جسم ویرجیـنیا جدا شده و با او رفـته بود اما چه؟ورود خالهها او را به خودآورد.وقت شام شده بود.همه بلند شدند و ویرجینیا هم بی توجهبه رفتارهای غریب اطرافیان همراهشان به سوی سالن ناهارخوری راه افتادهبودکه پای پله ها خاله پگی جلویش را سدکرد و بی مقدمه گفت:(تو با ما غذانمیـخوری بابا هنوزآمادگی دیدن تو رو نداره!)
    آنچنان ضربه ی روحی ناگهانی بودکه ویرجینیا دچار سرگیجه شد:(چرا؟)
    (پدر هنوز هم از دست مادرت عصبانیه و وجود تو ناراحتش می کنه!)
    خاله دبورا لب به دندان گرفت و با ترحم به ویرجینیا نگاه کرد.خاله پگی اضافه کرد:(به خدمتکار می گـم غذای تو رو به اتاقت بیاره.)
    و برگشت که برود اما ویرجینیا برای نجات غرورش گفت:(پس چرا قیمم شد؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خاله با خشم چرخید:(مجبور بود وگرنه آبروش می رفت!)
    اشک پلکهای ویرجینیا را بدردآورد.هیچکس از سالن خارج نشده بود انگار همهمنتظر بودندعکس العمل او را ببینند و ویرجینیا با سر به زیر انداختن اینفرصت را ازآنهاگرفت!خاله دبورا به او نزدیک شد:(عزیزم تو می تونی بری پیشبراین,اون مریض و تنهاست)
    ویرجینیا خشمگین شد.مگر مشکل محل غذا خوردن بود؟!خاله پگی به سردی ادامهداد:(فکرکنم میـدونی مادرت بچـه ی ناتـنی پـدر بود با این حـساب تو حتـینوه ی اون به حـساب نمی آیی و مطمعـن باش اگراصرارهای دبورا نبود هیچوقتسرپرستی تو رو قبول نمی کرد!)
    دردی عمیـق قـلب ویرجیـنیا را پـیمود و اشک برای سـرازیر شدن پلکهـایش رافـشرد.نمی دانـست چقدر می توانست خود راکنترل کندکه صدای پرنس از بالایپله هاآمد:(اون باید خـیلی هم خوشـحال باشه که نوه ی پیرمرد نیـست من تمامعمرم از اینکه خون کثیف میجرها توی رگهام جریان داره عذاب کشیدم.)
    خاله با نفرت رو به اوکرد:(برو به جهنم سویینی!)
    پرنس خونسردانه از پله ها سرازیر شد:(متاسفم اما نمی خوام پیش تو باشم!)
    خاله می خواست جوابی پـیداکندکه پرنس پاییـن رسید:(ویرجی بیا بریم پـیش براین....یک شام رمانتـیک سه نفره!)
    این جمله راآنـقدر بلند اداکردکه تمام نگـاهها را قـبل از خـروج از سالنبه سوی خـود برگـرداند و باعث افتخار ویرجینیا شد.خاله دبورا با تعـجبگفت:(تو سر میز نمی آیی؟)
    پرنس خود را به ویرجینیا رساند دستش راگرفت و راه افتاد:(غذا خوردن با انسانهایی مثل پدر و خواهـرت برام ننگ آوره!)
    و درست از وسط جمع گذشت ودر حالی که ویرجینیا را بدنبال خود می کشید,به سوی پله ها رفت:(جیل برای ویرجینیا هم بشقـاب بیار.)
    ویرجینـیا می دانست حال چـشم همه خـصوصاًآن سه خواهـر بر رویشان است امابیشتر حواسش در دست گرم پرنس بودکه انگشتان او را محکم می فشرد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقـتی مقـابل در اتـاق براین رسیدند,پرنس آهسته گفت:(شانس آوردی پیرمردنخواستت...باورکن سر میز اونها بودن مثل سر زیرگیوتین داشتنه!)
    وآرام لای درراگشود و داخل شد.براین به پشت بر تخت درازکشیده بود و ظاهراًدر خواب بود.پرنس بـه سویـش رفـت وکنارش لب تخت نشست.ویرجینیا هم در رابست و پیش رفت.پرنس مدتی براین را تماشا کرد و بعد بر رویش خم شد و درگوششزمزمه کرد:(هی زیبای خفته!)
    براین با چنان وحشتی از خواب پریدکه ویرجینیا ترسید.پرنس خندان اضافه کرد:(از بابت بوسه متاسفم!)
    براین به سرعت خود را از او دورکرد:(تویی...؟لعنتی ترسیدم.)و دوباره سر بر بالش گذاشت:(چرا این کار روکردی؟)
    پرنس از جا بلند شد:(خوشم اومد!توکه منو می شناسی!)
    و به سوی پنجره رفت.براین نفس عمیقی کشید:(نه دیگه!)
    پرنس متعجب نیمه ی راه ایستاد و به او خیره شد.براین تکانی به خود داد تا بنشیند:(چرا اومدی؟)
    پرنـس جواب نداده براین متوجه ویرجینیا شد و قیافه اش بیشتر در هم رفت امابه زور خود راکنترل کرد و به سردی پرسید:(بابابزرگ اجازه نداده؟)
    ویرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد و پرنس با چهره ی سخت شده خود رابه پنجره رساند و پشت به آنها مشغول تماشای بیرون شد.براین به ویرجینیااشاره کرد:(بیا بشین.)
    ویرجینیا در قسمت پایین تخت نشست.لحظه ای نگذشت که بتی با میز متـحرکی پراز دیـسهای رنگارنگ غـذا و سالاد و لیوانهـای پر از نوشـیدنی و ظروفچیـنی,داخل شد و به سوی تخت آمد.پـرنس به سرعت برگشت:(تو برو بتی,من بهبقیه اش می رسم.)
    بتی تشکرکرد و بی صدا خـارج شد.پرنس خـود را به میـز رساند وگفت:(راستی براین معشوقـه ات حالت رو می پرسید.)
    ویرجینیا باکنجکاوی منتظر شد.براین غرید:(تمومش کن... من معشوقه ندارم!)
    (به این زودی جسیکا رو فراموش کردی بی وفا؟)
    ویرجینیا بیاد خنده ی بچه ها در جواب سوال جسیکا افـتاد و لبخـند زد.براینبه پرنس نگاه نمی کـرد:(اون عاشق توست نه من و فقط برای ردگم کردن از مناستفاده می کنه و البته خـیلی هم خوشحـالم که جدی نیست!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تولد نفرت
    با ورقه های نتايج آزمايشش بازی می كرد و صدای لطيف خواهر ناتنی اش را گوشمیكردكه زير لب آواز ملايـمی می خـواند تا حـواس راننديـشان را پرت كند ووانـمودكند خيلی شـادند.شايد درستـش هم همين بود,او بايد از مادر شدن خودشاد و راضی می بود. اين وظيفه ی هر مادری بود.كاغذها را لوله كرد و داخلكيف سياه رنگش فروكرد.خواهرش با ذوقی ساختگی صدايش کرد:(اونجـا رو نگاه کنسوفـیا...
    سرعت روكم كن شارل!)
    سر بلند كرد.اشك در چشمانش حلقه زده بود و همه جا را تار می ديد.خواهرش از پنجره ی بـاز ماشين به
    بيرون اشاره می کرد:(اونو می بينی سوفیا؟عين لباس ويكتورياست,یـادته؟چهار ماه قبل توی جشن پوشيده بود...)
    مثـلاً داشت لباس زنـانه ای راكه پـشت ويتـرين فـروشگاه بود,نشـانش می داداما سوفـيا فـهميد منـظورش تـاكسيدوی*سيـاه كناری اش است!(*tuxedoلباسرسمی مردان برای مجالس عصرانه و شام.)خنـديد و اين خنده باعث رها شدن قطرهاشك بر روی گونه اش شد. زود پاك كرد و به اصرار و اشاره های مخفـيانه یخواهـرش جواب داد:(آره يـادمه!پس از اينـجا خـريده بود!)
    خواهرش لبخند زيبايی زد و دست او راگرفت:(بريم شارل...)
    و ماشين دوباره سرعت گرفت.سوفيا در دل ممنون خواهـرش بودكه در اين موقعـيتبا او بود.می دانـست منظور خواهرش از ويكتوريا,شوهر او,ويكتـور بودكه درمراسم ازدواج خصوصی يشـان ازآن تاكسيدوها بـتن داشت و می خـواست به اينطريـق او را سرگـرم کند. رانـنده زمزمه كرد:(مثل اينكه خانـم از چـيزیناراحتند؟)
    سوفـيا از شدت خشـم بی اختـيار دست خواهـرش را فـشرد و ازآينه ی ماشين بانفرت به راننده زل زد تـا بفهماند چقدر مرد زشتی است!خواهرش با توجه واطمينان از اينكه او جاسوس درجه يك پـدرشان است, با خونسردی جوابداد:(راستش مساله خيلی جدی بنظر می اومد اما خدا رو شكر چيزی نبوده...فقطسوء تغذيه شده!)
    سوفيا داشت از مهارت خواهرش در دروغگويی بخنده می افتادكه راننده باگستاخی پرسيد:(مطمعنيد؟)
    سوفيا ديگر تحمل نكرد و غرید:(مسلمه آقای استانتون! شما انتظار داشتيد چی باشه؟سرطان؟)
    راننده لبخند تمسخر باری به لب آورد كه سوفيا را تا ته دل سوزاند:(ماشين رو نگه داريد,من بايدکمی هوا بخورم!)
    خـواهرش با وحشت و نگـرانی به او نگاه كرد.بله سوفيا می دانست نبايد باراننده اينطور حرف بزند اينكار ممكن بود عواقب سخت و سنگينی برايش بباربياورد اما ديگر خسته شده بود.با ايستادن ماشين به سرعـت خود را بيرونانداخت.هوای عـصر نيمه گرم و تمیز بود و خـورشيد به زيبايی بالای كوهـهایسبزكاليفرنيا می درخشيد.خواهرش هم پياده شد:(حالت خوبه سوفيا؟)
    رانـنده هم از ماشين خارج شد.سوفيا به سوی نرده های فلزی لب جاده رفت وقدم زنان ازآنها دورشد.اين فرصت بسيار خوبی بود تا با خواهرش به طور خصوصیصحبت كند.بعد از سه يا چهار متر فـاصله گيری, خواهرش خود را به اورساند:(ديونه شدی سوفیا؟چرا با اون اينطور حرف زدی؟اگه به بابا بگه اون میفهمه كه تو...)
    سوفیا مجال كامل كردن جمله اش را نداد,گريه اش گرفته بود:(من نمی تونم خونه برم,خيلی می ترسم!)
    خواهرش خود را سپركرد:(از چی می ترسی؟)
    (از بابا...بهش چی بگم؟تاكی می تونم قايم كنم؟اگه بفهمه چی؟اگه نتونم به...)
    (اگه اگه رو ول كن!تو همه چی رو بسپار به من يك چرندياتی پيدا می كنم بهـشمي گم...)و دسـتش را به موهای طلايی اوکشید:(تو فعلاً از مادر شدنت خوشباش...بچه ی ويكتور!)
    و خنديد و سوفيا را هم خنداند.باورش نمی شد وقتی هفت ماه قبل مخفيانهازدواج می كرد از اينكه دير يا زود وجـود شوهـرش معـلوم خواهـد شد میترسيد و حالا يك بچه ی دو ماهه هم در شكم داشت!زمزمه كرد:(تاكی می تونمصبركنم؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    (تا وقتی درس ويكتور تموم بشه بعد هر دو فرار می كنيد,به رنو ياآوستين...)
    اگر ويكتور دانشجو نبود...خواهرش بازوی او راگرفت:(بيا بريم الان اون لعنتی شك می كنه!)
    و به رانـنده نگاه كـردكه كنـار در باز ماشيـن ايـستاده بـود و با نوككفـش سنگهای لب آسفالت را بازی می داد.سوفيا پرسید:(تو از ازدواجت راضیهستی؟)
    (الان مشكل ,مشكل توست نه من!)
    (جوابم رو بده,راضی هستی؟)
    (از پسرم راضی ام و اين برای من كافيه!)
    (تو عاشق جويل نبودی مگه نه؟)
    (من مديون جويل هستم كه باعث بوجود اومدن پسرمون شده...!)
    سوفيا به تلخی خندید.چقدر خواهرش سعی می كرد خوشبين باشد در حالی كه هر دومی دانستـند جويل مـردی بودكه پـدرشان فـقـط بخاطر موقـعيت شغـلی خودانتخاب كرده بود و سوفيا می دانست خواهرش می خـواست نشـان بدهـد با رفـتناو و با وجـود بـيماری جدی مادرشان از تنـها ماندن با جویل و خـانوادهنـاراحت نخواهـد بود.حالا می فهـميد چـقدر خـواهرش با وجود نـاتنی و همـسنبودن می تـوانست بسیار
    منطقی تر و دلسوزتر و فداکارتر از او باشد.
    با ورود به حياط,ضربان قـلبش شديـدتر شد.خـانه در نور غروب همچـون قفسشيشه ای بنظر می آمد. كيفش را به آغوش فشرد و به محض ايستادن ماشين پيادهشد.خواهـرش بسيار خـونسردانه با رانـنده حرف می زد:(متـشكرم شارل اگهممكنه عصر هم برو دنبال جويل ماشينش خراب شده..)
    سوفـيا بدون او راه افتاد!بالای پله های مقـابل در متوجـه پسر خواهـرششدكه درگوشه ی ايوان كـزكرده بود و بـا نگاه خشمگيـن مادرش را تعقيبمیكرد.سوفيا به در بسته نگاهی انداخت.هنوز جرات داخل رفتن نداشت پس او همبه انتـظار خواهـرش ايستاد.از پـله ها بالا می آمد:(چـرا ايستادیسوفـيا؟برو تو ديگه!)و چشمش به پسرش افـتاد:(سلام خوشگلم...چطوری؟)بچـهجواب مادرش را نداد:(وای چی شده عزيزم؟از دست ماما ناراحتی؟)
    و راهش را به سوی پسرش كج كرد.بچه با شيرين زبانی دعواكرد:(چرا منو با خودت نبردی؟)
    خواهرش چمپاتمه زد و او را ميان بازوهايش گرفت. بچه ادامه داد:(پيرمرد منو زد!)
    قلب سوفیا بدردآمد:(چرا؟)
    بچه به خاله اش نگاه كرد:(برای اينكه بهش گفتم همه دوست دارند زود بميره!)
    مادرش در حالی كه موهای بچه را درست می کرد,گفت:(پس تقصیر خودت بودكه كتك خوردی!)
    بچه با تعجب گفت:(مگه شماها دوست نداريد پيرمرد بميره؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مادرش با علاقه پيشانی پسرش را بوسيد:(هيش...,بايد به اون بابابزرگ بگی.)
    بچه خنده شيطنت باری كرد:(از اونها برام خريدی؟)
    خواهرش او را رهاكرد و دست دركيف خودكرد.بچه مشتاقانه منتظر شد.موهایخوشرنگش در مقابل نور خورشيد برق می زد.خواهرش مشتی چيز شيشه ای ازكيفشدرآورد:(جعبه اش باز شده, اينها رو بگير, دو دستی...)
    بچه دستان سفيد وكوچكش را بلندکرد و خواهرش تیله های رنگارنگ را داخل دستانش ريخت:(اينها رو می خواستی ديگه...نه؟!)
    (عاليه ماما...خودشه!)
    (جدی؟پس خوشت اومد؟بگير اينم جعبه ی اونهاست می ذارمش اينجا...)
    سوفـیا با لـذت و حسرت تماشـايشان می كردكه صدای قـدمهايی از پـشت سرش اورا متـوجه پسر خواهر بزرگش كرد.پشت ديوار مخفی شده بود و به آنها نگاه میكرد.بچه ها هم قد و همسن بودند اماآنقدركه خواهركوچكش مواظب تك فرزندشبود,خواهر بزرگش به هيچ كدام ازكودكانش توجه نمی كردحتی به اوكـه بهاندازه ی تمام بچـه های خانه,شيـرين وآرام و معـصوم بود.خـواهـرش هممتـوجه بچـه شد و به
    پسرش گفت:(با اون نصف كن بعداً بازم براتون می خرم.)
    بچه به همبازی اش نگاه كرد:(بيا ببين ماما چی برامون آورده؟!)
    خواهرش نگاه پرمنظوری به سوفيا انداخت و سوفیا فهميد حرف يك هفته قبل رايادآوری می كند"پسرم طوری بـا پسرخاله اش رفـتار می كندكه انگـارآندوبـرادرند و من مادرشان!"وقـتی بچـه ها با شوق طرف ديگر ايوان رفتند,آندوهم بی صدا وارد سالن شدند.همه جا خلوت بود و اين هيجان سوفيا رابيشتـركرد.با نگرانی تا نيمه ی سالن رفت و ايستاد.خواهرش هم در پی اش آمدو بسيارآهسته گـفت:(من می رم بالا,تو
    هم برو پيش ماما...فكركنم نگرانت باشه فقط مواظب باش كسی...)
    حرفش باكوبيده شدن در پشت سرشان نصفه ماند.هردو با وحشت برگشتند.برادربزرگشان ِهنری بود.آرام بود اما چشـمانش همچـون دوكاسه خون,از خشم لبريزبود!بچه ها با اين صدا ترسيدند و از جا بلند شدند! سوفـيا با صدای ديگریاز مقـابل متوجه برادر كوچكشان,سدريك شدكه از تـه دالان روبـرويی می آمد:(كجا بوديد؟)
    چشـم سوفـیا بر پـدرشان افـتادکه بالای پـله ها بود!نگـرانی و تـرسناگهانی او را در برگرفت.خواهرش با بی خيالی جواب سدريك را می داد:(رفتهبوديم دكتر,برای امروز وقت داده بود.)و با خونسردی تمام كه باعث شگفـتیسوفـيا شد,به سوی پلـه ها راه افـتاد:(خوشبخـتانه چـيزی نبوده,دكترگفتسوءتغذيه شده... دارو لازم نيست فقط بايد زود زود غذا بخوره و بعد از هروعده...)
    سوفـيا نگاهـش را چرخـاند.فـضای خانه بسيار غريب بود.هيچكدام ازخدمتكارهابه چشم ديده نمی شدند بچـه ها و زنهای خانه هم نبـودند اما مردهاخصوصاً پدرشان در خانه بود!خواهرش هنوز هم حرف می زد: (اما شايد يك مدتطول بكشه,دكترگفت اين تهوع ها نگرانی ندارند چون طبيعی اند و...)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    داشـت به پدرشـان كه در نيمه ی پله ها ايستـاده بود می رسيد.سوفـيا میخـواست صدايش بكند"نرو مگه نمی بينی ما رو محاصره کردند؟"اما فرصت نكردپدر راه خواهرش را سدكرد:(تو شاهـد ازدواج سوفـیا و ویکتور بودی؟)
    می دانستند!؟دنيا بر سر سوفيا خراب شد.خواهرش هنوز هم به رل بازی كردنادامه میداد:(چی؟ ازدواج؟ ! چی می گی بابا؟ویکتور از اينجا رفته..)
    بناگه پدرشان به موهای او چنگ زد و سرش را وحشيانه عقب خم كرد.صدای فريادخواهرش بلند شد اما پدرشان بلندتر داد زد:(سوفیا از اون مرتيكه ی گدا بچهداره مگه نه؟)
    بچه صدای مادرش را شناخت و به سوی پنجره دويد.پسـر خاله اش هم با تـرس بهدنبالش ...زن جـوان به ناله كردن افتاد:(آه بابا ولم كن...تو رو خدا...)
    سوفيا پيش دويد:(اون بيگناه بابا...از چيزی خبر نداره...)
    اما پدر موهای دخترش را محكمتركشيد:(جواب بده...اون از ويكتور حامله است؟)
    خواهـر خيـانت نمی کرد.در حالی كه سـعی می کرد موهايش را از چنگال پـدرآزادكند,با صدای لرزانی گفت:(نه فقط سوءتغذيه شده...)
    سوفيا دردل ناليد"بسه ديگه!دروغ نگو!" اما خواهرش دروغ گفته بود!برای لحظهای او را ميان زمين و هوا ديـد بعـد...محكم بـر نـيمه ی پله هـا پرتاب شـدو شـروع به غـلت خـوردن كرد!صدای فـرياد خـودش را هماهنگ با جيغ بچه ای ازخارج خانه شنيد.دويد تا به كمك برودكه دو برادر به او حمله كردند...
    پسرك هنوز نمی دانست شاهد چه صحنه ای بود!پسر خاله اش بجای او فريادكشـيدهبود!چيزهايی ازكف دستانـش سر خورد و برکف تازه رنگ خـورده ی ايوان ريخـت وازآنجا هم غلت خوران و پر سر و صدا بر چمن پشت سرشان پرتاب شدند...
    ***
    وقـتی سوفـيا چـشمانش را بازكرد در وحله ی اول از شدت تاريكـی نتوانستچيزی تشخيص بدهد.همه جايش درد می کرد وآنجا شدیداً سرد بود.چند بار پلك زدو بالاخره فهميدكجاست...در سرداب خانه ی خـودشان!در قـسمت قـفلداری كهفـقـط يك پنجره ی چهل در پنجاه سانتیمتری در بالا رو به كف حياط پشتی خانهداشت.چون به پهلو افتاده بود پاها و بازوی راستش بر اثر تماس با زمين سنگیكرخت شده بود و درد می كرد.سعـی كـرد و نـشست.به در نگـاه كرد.با ايـنكهحـدس می زد قـفـل باشـد,باز اميدوارانه به سويش خزيد و توسط دستگيره یآهنی در خود را بالاكشيد.بله بسته بود!چند بار تكانش داد اما باز نشدبـناچار شروع كرد به فـريادكشيدن ,كمك خواستن و التماس کردن اما صدايش درزندان سنگی پيچيد و فقط به گوش خودش رسيد.دوباره بر سطح سرد سردابنشست,زانوهای زخمی اش را به آغوش كشيد و شروع به گريستن كرد.تمام تنش ازدرد می سوخت و عذاب لگدهای برادرانش تا قفسه ی سينه اش میزد.
    متعـجب بود! چـطور چنـين خانـواده ای داشت؟درست بودكه همخونش نبودند امامگر انسان هم نبودند؟ مگر رحم نـداشتند؟مگر از خدا نمی ترسـیدند؟ نگرانخواهرش بود نمی دانست چه بلايی سر اوآمده بود امـا باز خوشحال بودكه لااقلاوكسی را داشت كه با برگشتن به خانه سراغش را بگيرد...می دانست ديگربدبختـی اش حتمی بود.پدرش تهديدكرده بود اگر ازدواج با مردی كه می خواستقبول نكندآنقدر او را در حـبس نگه دارد تا ازگرسنگی بميـرد و حال زمانحبـسش فـرا رسيده بودآنهم با وجود داشتن شوهر و
    حتی بچه ای در رحم!چكار می توانست بكند؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مرگ عشق
    مایرا نمی توانست آنچه را می شنید باورکند.اشک پـلکهایش را سوزاند.شوهرش چه می گفت؟! پسرشان رجینالد پرسید: (مطمعنی مرده بود بابا؟)
    رابرت زمزمه کرد:(آره مطمعنم...خودم سه تا بهش شلیک کردم.تیر بقیه ی پلیسها بی هوا رفت اما مال من به هدف خورد!)
    مایرا با صدای گرفته ای پرسید:(حالا می خواهی چکارکنی؟)
    (نمی دونم؟من برای شما خیلی نگرانم...)
    رجینالد پرسید: (بابا ازکجا می دونی تو رو شناختند؟)
    (برادرش منو شناخت...یکبار بازداشتش کرده بودم.)
    مایرا امیدوارانه گفت:(چطوره یک مدت مرخصی بگیری؟)
    (در حال حاضر یک هفته بهم مرخصی دادند,یک جور جایزه اما...تا اون گروه قاچاقچی دستگیر نشند من در عذاب خواهم بود!)
    خانه برای مدتی درسکوت فرو رفت.مایرا به چشمان زیبای پسرش خیره شد.بعد ازمرگ دخترکوچکشان او تنـها فـرزندشان بود و نمی تـوانست قبول کند بلایی سرشبیاید.با صدای شوهرش به خودآمد:(شما رو پیش ایندیا می فرستم,نیوجرسی امنتره!)
    مایرا با عجله گفت:(حالاکه مرخصی اومدی با هم می ریم.)
    رجینالد هم وارد بحث شد:(اما امتحانات من شروع شده.)
    مایرا از بیچارگی صدایش را بلندکرد:(به جهنم که شروع شده!نمی بینی جونمون در خطره؟)
    رابرت به پسر ناتنی اش نگاه کرد.او یک جوان هجده ساله و با شخصـیتی بود ومی دانست نباید هـمسرش چون کودک با او رفتار بکند اما رجینالدآنقدر فهمیدهبودکه مادرش را درک بکند: (ببخشید!)
    رابرت حرف را به اول برگرداند:(بدبختی اینجاست کار ما با یک هفته و یک ماهتموم بشو نیست.اون مرد یکی ازاعضای اصلی خانواده ی رییسشون بود هنوز مدرکیهم دست پلیس نیست که بتونند زود پیداشون بکنند ضمناً معلوم نیست کجاکی وچطوری قراره ازم انتقام بگیرند شاید یک گروه بیست سی نفری باشند پلـیستـاکی می تونه همه شـونو تک تک پیـدا بکنـه و بـازداشت بکنـه تا دستـشونبه ما نـرسه؟مـا تـاکی
    می تونیم قایم بشیم؟)
    رجینالدگفت:(ازکجا معلوم انتقام بگیرند؟شاید اون مرد فقط خواسته کمی تو رو بترسونه؟)
    رابـرت از خوشبیـنی پسرش به خنـده افتاد:(حتی اگه اونها قصد نکنند من نگران خواهم موند,تمام عمرم... بنظرت این کافی نیست؟)
    باز برای مدتی همه جا غرق سکوت شد.نگاه رابرت و مایرا مرتب بر هم قفل میشد تا اینکه رجینالد حرفی
    راکه آنها جرات نمی کردند بگویند,به زبان آورد:(پس فقط یک راه مونده...برای همیشه از اینجا رفتن!)
    رابـرت دیگر نتوانـست تحمل کنـد با شـرم از جا بلنـد شد و اتـاق را ترک کرد.شرم از شغلی که داشت و آسایشی که سلب کرده بود.
    ***
    شب شده بود.رابرت تصمیم گرفته بود استعـفا بدهد و خانه را به ارزانـترینقـیمت بـفروشد.آنـها مجبور بودند برای همیشه به نیوجرسی فرارکنند و میدانستند این موضوع از همه بیشتر برای رجینالد سخت بـود. اوکه دانـشجویموفـق رشته ی هنر و پسـر محبـوب و مورد علاقه ی دوستانش بود حالامجبور بوداز همه چیز و همه کس خصوصاً معشوقه اش جدا شود...
    ساعـت دوازده شده بود.مایرا در حال جمـع کردن اثاثیه ی خانه بود.قرار شدهبود تمام وسایل های خانه هـمراه خود خانه به فـروش برسد تا مجبور نشـوندبخاطر بسته بندی و بازارگاراژ*و اسباب کشی, (*خانواده ها با زدن برچسبقیمت بر روی وسایلهای خانه,آنها را درگاراژ و یا حیاط خانه خود میفروشند)با وجود موقعیت سخت و خطرناکی که پیش آمده بود,چند روزی درشهربمانند.رجینالد و رابرت هرکدام در اتاق خود در حال جمع کردن وسایلهایشانبـودندکه زنگ در زده شد.مایرا با نگرانی منتظرآمدن شوهرش شد. رجینالد همباکنجکاوی از پله ها سرازیر شد.رابرت اسـلحه بدست پشت در رفت و از چـشمینگاه کـرد. جوانی تقریباً همسن رجینالد پشت در بود.پرسید:(کیه؟)
    جوان به در نزدیک شد:(بازکنید...حرف مهمی براتون دارم!)
    رابرت با احتیاط لای در را بازکرد.پسرک کلاه ورزشی بر سر و عینک آفتابی بر چشم داشت:(منزل آقای فلوشر؟)
    (بله بفرمایید؟)
    (باید باهاتون حرف بزنم...می تونم بیام تو؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وسط سالن رو به هر سه ایستاده بود وحرف می زد اما از نگاهها می خواندکهباورش نکرده اند پس بناچارکلاه را از سر و عینک را از چشم برداشت. موهایخوشرنگ جمع شده در زیرکلاه همچون آبشار برشانه هایش فـرو ریخت.رجینـالدکهاز لحـظه ی اول او را شناخـته بود,بخنده افتاد اما قیافه ی پدرش در هم فرورفت:(بازم تو؟بهت نگفتم دیگه حق نداری به رجینالد نزدیک بشی؟!)
    پسرک با عجله گفت:(این مساله جدی تر از این حرفهاست,من برای نجات دادن شما اومدم.)
    رجینالد با دلسوزی و علاقه لبخند زد.مایرا با در نظرگرفتن تظاد شدیداحساسات پسر و شوهرش,وساطـت کرد:(تو موضوع رو ازکجا می دونی؟) پسرک بهمایرا نگاه کرد:(شماکه باید بهتر بشناسید!)
    مایـرا با وحشت نالید:(یعنی اونها اند؟)
    (بله اونها اند وآقای رابرت دایی منوکشتند!)
    وحشتی ناگهانی به نگاه هاآمد.پسرک ادامه می داد:(خودم شـنیدم امشب به اینخـونه خواهند اومد نقـشه کشیدند به اسم همکارهای پلیس آقای فـلوشرمجـبورتون کنند به بهـانه ی محافـظت خانوادگی با اونها به مرکز برید,شماباید هر چه زودتر از اینجا برید.)
    هنوز هیچکدام به طورکامل شرایط خـطرناک پـیش آمده را درک نـکرده بودند ویا نمی خواستند درک کنند.رابرت در سرسختی خود مانده بود:(چرا باید حرفهایتو رو باورکنیم؟)
    (چطور باور نمی کنید؟به من نگاه کنید,این وقت شب به این سختی بخاطر شما اومدم,من از اونها متنفرم!)
    (ازکجا معلوم اینم جزو نقشه ی اونها نباشه؟)
    مایرا نالید:(خدایاکمکمون کن!)
    رابرت اسلحه را به سوی جوان نشانه گرفت:(از اینجا برو!)
    پسرک با بیچـارگی صدایش را بلنـدکرد:(نه نه...صبرکنـید,چرا متوجهنیـستید,اونـها یک گـروه بزرگند و ونقدر قوی اندکه می تونند تمام محله رواز بین ببرند چرا باید منو جزو نقشه شون بکنند؟ لطفاً باورکنید... اونهادارند میاند شما رو بکشند حالاکه قراره برید چرا زودتر نمی رید؟اینطوریچیزی ازدست نمی دید!)
    و چون جوابی نگرفت به رجینالد نگاه کرد:(لااقل می دونید من صلاح برادرم رو می خوام چون دوستـش دارم و برای...)
    رابرت غرید:(خفه شو!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بچه ها اگه تکراری شد ببخشید فکرکنم درست شد الان نه؟
    پرنس در حالی که داخل بشقابها سوپ پر می کرد,خندان گفت:(سر خودت کلاه نذار پسر!اون از بچـگی تو رو می خواست...)
    و بشقابهای آندو را داد.براین با مهارت حرف را عوض کرد:(پس مال توکو؟)
    پرنس به سوی پنجره برگشت:(من نمی خورم!)
    (چرا؟)
    (غذای حرام با معده ام سازگار نیست!)
    (منظورت چیه؟این غذا حرام نیست!)
    (برای تو شاید!..معیارهامون فرق می کنه!)
    ویرجینیا با شادی از حضور در اتاقی تنها با دو پسر زیبا,شروع به خوردنکرد.مزه ی سوپ عالی بود اما او به طعم یکنواخت امالذیذ غذای مادرش عادتکرده بود و ترجیح می داد باز همان سوپ آشنای خودشان را بخـورد...پرنس سرصحبـت را بازکرد:(می دونی دیشـب چی پیداکردم؟)و به سوی براین چرخید:(نوارلوسی!)
    براین متعجب شد:(جدی؟من فکرکردم دور انداختی!)
    (نه تازه می خوام به تلویزیون بفرستم!)
    ویرجینیا مفهوم حرفهایشان را نمی فهمید.براین نالید:(دیونه نشو!)
    پرنس لبخندشرورانه ای زد:(می دونی که من دیونه ام!)
    (اونوقت لوسی خودشو می کشه!)
    (دلیل از این بهتر؟)
    براین بخنده افتاد.ویرجینیا بالاخره تحمـلش را از دست داد و پـرسید:(چه نواری؟شما در مورد چی حـرف می زنید؟)
    پرنس جوابش را داد:(من یک نوارآبروریزی از لوسی دارم...تصویری!)
    ویرجینیا شوکه شد:(چطوری بدست آوردید؟)
    (شش سال قـبل بود...نزدیک کریسمس,براش نامه نـوشتم که ساعت دوازده شب بیااتاقم,ماما و بابا خـونه نبودند,در عقب رو بازگـذاشته بودم و با پیـژامهتوی تخـتم خوابیـده بودم به براین هم دوربین فیلمـبرداری داده بودم و تویکمد مخفی کرده بودم...)
    ویرجینیا باکنجکاوی پرسید:(توی نامه چی نوشته بودید؟)
    (از همین مزخرفات عاشقانه...دوستت دارم و برات می میرم و...امشب تو رو می خوام و...)
    (مگه شما دختر دایی و پسر عمه نیستـید؟*)( *در مذهب پروتستان ازدواج فامیلی مطرود است.)
    براین بجـای او جواب داد:(نه مـادر من و مادر پـرنس خواهر واقـعی اند و اززن اول پـدربزرگ هستند اما دایی ها بچه های مشترک پدربزرگ و مادربزرگهستند پس لوسی و پرنس محرم نمی شند.)
    ویرجینیاکه تازه موضوع رامی فهمید,علت نامزدی هلگا وکارل هم برایش معنی می شد.براین رو به پرنس کرد:(ادامه بده!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 26 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/