و جوابی پیدا نکرد.پرنس زمزمه کرد:(چون تا حالا عاشق نشدی!)
ویرجینیا وحشت کرد و پرنس لبخند پر منظوری به لب آورد:(درست حدس زدم؟)
ویرجینیا دچار لرز خفیفی شد و پرنس به آزارش ادامه داد:(اینجا خیلی فـرصتداری عـاشـق بشی ...سعی کن!)و دوباره سر به زیر انداخت واینبارآهستهترگفت:(می دونی,ثابت کردند اگر مرد خیلی پرهوس باشه بچه پسر می شه!)
ویرجـینیا داغ شدن گـونه هایـش را حس کرد.پرنـس با بی رحمی مچـش را پایـینآورد و بر روی ران او گذاشت!دیگـر شدت هیـجان ویرجینیـا حد نداشت.کاملاًمحـسور شده بود.گرمای تـن او راکه اولـین تن نامحرم بودکه با او در تـماسبود,حس می کرد.عطر سر مست کننده اش را استشمام می کرد,حرفهای پر هوس وصدای زیبایش را می شنید و نفس سوزانش را درگردن خود احساس می کرد...باصدای ناگهانی
گریه ی بچه ویرجینیا وحشت کرد.قبل ازآنکه موقـعیت عالی آندو بهـمبخورد,فیـونا برای گرفـتن بچـه به سالـن برگشت.ویرجینـیا نگران از اینکهاگر بچه برود پرنس هم برود,بچه را به مادرش داد اما پرنس نرفت و حتی دستشرا به جای عقب کشیدن به ران او چسباند و پرسید:(از اینکه اینجا هستیناراحت نیستی؟)
با چشمان نافذش او را نگاه می کرد.ویرجینیا هم از فاصله ی بیست سانتیمتری به او خیره شد:(نه!)
(قصد نداری برگردی؟)
گرمای نفس او را بر لبهای خود حس کرد و ضربان قلبش بالاتر رفت:(نه!)
(هیچوقت؟)
(فکرکنم هیچوقت!)
لبخند پرنس هم تشکیل شد:(از اینکه می بینم از حرفهای براین نترسیدی خوشحال شدم!)
ویرجینیا شوکه شد:(شما فهمیدید؟)
(بله من همیشه میفهمم چون براین رو خوب می شناسم!)و بناگه لبخندش محوشد:(راستش اون پارانویید* شده!)(*paranoid بیماری خیالاتی و بدگمانی نسبتبه مردم)
ویرجینیا معنی اش را نفهمید فرصت هم نکرد بپرسد.پرنس با جـدیت گفت:(ازشدور وایستا و هیچوقـت به حرفهاش عمل نکن... اون آدم خطرناکیه!)
و ناگهان او را رهاکرد و از جا بلند شد!تا ویرجینیا بفـهمد چه شده,پرنسبدون نگاه کردن به پـشت سرش سالن را ترک کرد.احساس عجیبی ویرجینیا را دربرگرفت.همچون نوزادی که به زور ازآغوش گرم وامن مادرش بیرون کشیـده شدهباشد سرما و ترس به او هجوم آورد و بغضی ناگهانی و بی علت درگلویش بادکرد.چیـزی از جسم ویرجیـنیا جدا شده و با او رفـته بود اما چه؟ورود خالهها او را به خودآورد.وقت شام شده بود.همه بلند شدند و ویرجینیا هم بی توجهبه رفتارهای غریب اطرافیان همراهشان به سوی سالن ناهارخوری راه افتادهبودکه پای پله ها خاله پگی جلویش را سدکرد و بی مقدمه گفت:(تو با ما غذانمیـخوری بابا هنوزآمادگی دیدن تو رو نداره!)
آنچنان ضربه ی روحی ناگهانی بودکه ویرجینیا دچار سرگیجه شد:(چرا؟)
(پدر هنوز هم از دست مادرت عصبانیه و وجود تو ناراحتش می کنه!)
خاله دبورا لب به دندان گرفت و با ترحم به ویرجینیا نگاه کرد.خاله پگی اضافه کرد:(به خدمتکار می گـم غذای تو رو به اتاقت بیاره.)
و برگشت که برود اما ویرجینیا برای نجات غرورش گفت:(پس چرا قیمم شد؟)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)