ادآوری آن صحنه همچون خنجری داغ قلبش را درید.جیمز متوجه نیاز همدردی اش شد و پـرسید:(پس این یک ماه کجا بودی؟)
(خونه همکار پدرم...)
(پدرت چه کاره بود؟)
ویرجینیا جواب نداده شخصی او را صداکرد:(شما خانم ویرجینیا اُکونور هستید؟)
جـوانی درکت و شلـوار وکلاه مخـصوص رانندگی در روبروی آنها ایستاده بود.ویرجـینیا از جا بلنـد شد: (بله منم.)
(لطفاً با من بیایید...آقای سویینی منو دنبالتون فرستادند.)
جیمز مشتاقانه پرسید:(کدوم سویینی؟)
جـوان جواب نداد.چمدان راگرفت و با تکبری عجیب راه افتاد.ویرجینیا باکنجکاوی از جیمز پرسید: (شما اونو می شناسید؟)
(اگه اون سویینی باشه که من فکر می کنم باید صاحب هتل معروف رجنسی باشه.)
ویرجینیا با شوق از اینکه یکی از اقوامش مشهور است گفت:(خوب؟)
جیمزمتعجب مانده بود:(فقط موضوع اینجاست که ,اون مُرده!)
راننـده داشت به پیچ ساختمان می رسید.ویرجینیا مجبور بود برود پس باگیجیخداحافظی کرد و راه افتاد در نیمه ی راه جیمز صدایش کرد:(من و نوه ام تویخیابون بیست و سوم تنها زندگی میکنـیم ,اگه روزی از زندگی ثروتمندها خستهشدی و به یک دوست و همدرد احتیاج پیداکردی سراغ ما فقیر فقرا بیا....)
ویـرجینیا به خنده افـتاد.او بقدرکافی از زندگی فقیرانه خسته شده بودکهباور نمی کرد روزی به دوست و همدرد احتیاج پیداکند اما باز هم دست تکانداد وگفت:(اگه خسته شدم حتماً می یام...منتظرم باشید...) و در دل اضافهکرد"تا قیامت!"
***
ماشین سرعت کمی داشت و ویرجینیا می توانست ببیندکه شهر رفته رفته جالبتر وقشنگتر می شود.خانه ها بزرگتر و رنگارنگ تر در زمینهای مسطح چمن,با فاصلههای زیادی از نـرده های سفـیدشان ساخـتـه شده بـودند.خیابانهای صاف و عریضتوسط درختان تنومند و پربرگ که در دو طرف,موازی هم,تاآسمان سر برافـراشتهبودند,در سایه می مانـدنـد...شهر بسـیار زیبا بود!با حرف زدن راننـده بهخودآمد.تلفـن همراه در دست داشت:(الو...بله برداشتمشون,کجا بیام؟)
راننده مرد جوانی بودکه سنش زیر سی سال بنظر می آمد.قـیافه ی سرد وگرفـتهای داشت اما بـاز صاحب جذابیت شهری بود:(بله فهمیدم...همین الان!)
و قـطع کرد و مسیـر را عـوض کرد.ویرجینـیا هـنوز شـرم می کـرد با او حـرفبزند و سوالاتش را بپرسد. می ترسـید لهجه داشته باشدکه او خود شروعکرد:(اهالی خونه امروز منتظر شما نبودند چون قرار بود فردا بیایید ومتاسفانه امروز سرشون خیلی شلوغه و ممکنه پیشواز گرمی ازتون نشه!)
ویرجینیا می دیدکه مجبور است جواب بدهد:(مهم نیست...می فهمم.)
قـلبش می لـرزید,می تـرسید,از روبـرو شدن با خـانـواده ای که هجده سال قبلمادرش را طردکرده بودند می ترسید!انتظار هر نوع بی توجـهی و بدرفـتاری راداشت.خود را برای شنیدن هـر نوع توهین و سرزنـشی آماده کرده بود.حیف...حیفکه فقط این خانواده را داشت!
با ایستادن ماشین از تفکراتش خارج شد.مقابل یک ساختمان دولتی ایستادهبودند.مدتی نگذشت که در شیشه ای ساختمان باز و بسته شد.راننده با عجلهپیاده شد و به انتظار شخصی که می آمد دست بر دستگیره ماشین ایـستاد و اوهر قـدرکه نزدیکتر می شد به عـلت خروج از سایـه ی ساختمان واضح تر دیده میشد
پسر خوش هیکلی بودکه قد متوسطی داشت.پوشیده در شلوار جین کمرنگ,بارانیبلند و سیاه چرمی وتی شرت سـرمه ای رنگ.وارد خیابان شـد و ایـنبار رنگموهـایش مشـخص شد.زرد و ابـریشمی که از بالای پـیشانی بلند و صافـش برعینک آفـتابی وگونه ی راستـش تاگوشه ی لبش کمان زده بود و از عقب نرمویکنـواخت تا پشت گوشهـایش می ریخت.رسیـد و راننده سلام داد اما او بدونآنکه جوابش را بدهدکنار ویـرجینیا سوار شد.ظاهراً این رسم شهـری ها بودکهجواب نمی دادند!با ورودش مخلوطی از هوای سرد و عطری غـلیظ به صورتویرجینـیا زد و او را سرمست کرد.دیگـر نمی توانست نگاهـش را از جـوانبگیرد چون هـرگز در عمرش چنین چـهره ای, متـفاوت تر از تمام پسـرهایدهکده,با ایـن جذابیت شدید و غیر ممکن نـدیده بود و او درکل چنان بی عـیبو دست نخـورده و رویایی بودکه یک الهه!ماشیـن به حرکت افتاده بود اماویرجینیا متوجه نبود.وجود او,بوی او,زیبایی اوگیجش کرده بود.بایک حرکتملایم موهای خوشرنگش را عقب انداخت و زمزمه کرد:(زود باش استف...دیر شد!)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)