زنی پوشیده در لباس مخصوص خدمتکاری از پـله های مارپـیچ آنـطرف سالن پایینمی آمد.سنـش بالای سـی و پنج بنظر می آمد و قـیافه ی عادی و حتی بی مـزهای داشت.از هـمان جا غرید:(آقای کلایتون شما باید همین الان به اتاقتونبرگردید,حال شما خوب نیست!)
اما جـوان اصلاً توجـهی به خـدمتکار نکرد بطـوری که در میـان حرفهایاوگوشی تلفنی راکه بر روی میز مرمری کـنار ستون اصلی خانه بود,برداشت ومشغـول شماره گرفـتن شد.زن هـنوز وراجی می کرد وآرام آرام می آمد:(آقایمیجر ازم خواستند نذارم شما از جاتون بلند بشید...)
و جوان باصدای بی حالی شروع کرد:(الو...سلام مارک ,همه اومدند؟می دونم می دونم,اروین کجاست؟ گوشی رو بده به اون...)
زن خـیلی کنف شده بود.ایستاد و به او خیره شد.انگارکه قصد داشت حرفهایش رابشنودکه جوان سر بلند کرد و بادیدن او در میان پله هاگفت:(چرا ایستادی؟برواتاق خانم اُکنور رو نشونشون بده,جیل کجاست؟)
خانم اُکنور؟!چقدر رسمی!قلب ویرجینیا بیشتر فشرده شد...(بالاداره ملافه ها رو جمع...)
(الو,منم...نه نشد سعی کردم اما نتونستم... )
و بـه ستون تکیه زد.ویرجیـنیا در حالی که وانمود می کرد مثلاً در حالتماشـای اطراف است به صدای او گوش می کرد...(شماکه اونو میشناسید...نه,گفت بگید رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
زن پـقی به خنـده افـتاد و نگاه مغرورانه ای به ویرجینیا انداخت.بناگهدختر جوان و سیـاه چرده ای که هـم لباس زن بود از نرده های طبقه ی بالاسرخم کرد:(بتی آقای کلایتون با من کار دارند؟)
(هنوز می اومدی دیگه!برو اتاق خانم رو حاضرکن!)
دخترک متوجه ویرجینیا شـد اما بدون آنکـه جواب سلامش را بدهـد به تـندیچرخیـد و رفت. ویـرجینیا دیگـر مطمعـن شد شهـری ها جواب نمی دادند!پسرکهنوز حرف می زد:(نمی دونم چیزی نگفت, شاید رفته پیش تادسن...)
ویرجینـیا به او نگاه کرد.از فـرم تکیه دادنـش معـلوم بود شدیداً مریـضاست و رمـق ایستادن ندارد اما باز برازنده وزیبا بود.زن چمدان را برداشتهو راه افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود تا اینکه جوان سر برگرداندو بادیدن نگاه او بر خودگفت:(با بتی برو اون اتاقت رو نشونت می ده.)
ویرجینیا شرمگین برگشت و بدنبال زن راه افتاد.جوان در حالی که با نگاه او را تعقیب می کردگـفت:(آره اومد,پرنس آورد!)
ویرجـینیا با شوق از اینکه در مورد او حرف می زنندگوشهایش را تیزکرد اما...:(دم در اومـده بود زود هم رفت.)
ویرجـینیا وسط پلـه ها بود و به ظرافـت فرش روی پله ها نگاه می کردکه صدایپسرک بلندتر و خشن تر شد:(نه نتونستم!من نمی فهمم چرا شماها خیال می کنیداون عاشقـمه که به هـر حرف من عـمل بکنه؟...نه دیگه نیستیم!)
وگوشی را سر جایش کوبید!ویرجینیا به پایین نگاه کرد او را دیدکه تلو تلوخـوران خود را به نـزدیکترین مبـل رساند و نشست.مرد مسنی از راهرویی درسمت راست,وارد سالن شد:(آقـای کلایتون لطفـاً بلند شید شما باید تویتختتون می موندید.)
از لـباسهای رسمی مرد معـلوم بود مسئول خدمتکارهاست.پسرک سر بلندکرد وویرجینیا را بر بالای پله ها دید مرد ادامه می داد:(شما سه روز استراحتدارید دکترتون کلی به من سفارش کردند نذارم...)
جوان به سردی سر به زیر انداخت:(راحتم بذار ولتر!)
***