نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سـرک نگاهی به رابرت انداخت که هنـوز هـم با لجاجت اسلحـه را به سوی اوگرفـته بود:(شما بایـد بریدوقت برای تلف کردن ندارید.)
    رابرت دست بردار نبود:(اسلحه شو بگیر رجینالد وگرنه می زنمش!)
    رجـینالد از روی ناچـاری قـدم پیش گـذاشت و با وجود ممانعـت کوچک پسرک اسلحه را بیرون کشید: (باورم نمی شه پسر!...تو اون روز به من قول دادی...)
    رابرت متعجب و عصبانی شد:(چشمم روشن!شماکی همدیگه رو ملاقات کردید؟)
    رجینالد بالاخره ازکوره در رفت:(تو نمی تونی ما رو از هم جدا نگه داری!)
    (که اینطور؟!ظاهراً ما هنوز حرفهامونو نزدیم!)
    (حرفی نمونده بابا من...)
    (چرا مونده اما بعد...حالا تو پسر!...برو بیرون!)و دوباره پسرک را نشانه گرفت:(تا نزدمت برگرد و برو!)
    (من دشمنتون نیستم شما باید از اونهایی که دارند میاند بترسید.)
    (برو دعاکن دستگیرت نکردم وگرنه جرم حمل اسلحه...راستی تو چند سالته؟)
    پسرک متوجه نگاه رنجیده ی رجینالد شد و به سویش حرکت کرد:(رجینالد توکه منو می شناسی...)
    رابرت از حرکت او ترسید و داد زد:(برو بیرون!)
    پسرک نگاهی به قیافه ها انداخت.کسی ناراضی بنظرنمی آمد.زمزمه کرد:(شما باید حرف منو باورکنید...)
    (برو بیرون.)
    (شما رو می کشند!)
    (برو بیرون.)
    (پشیمون خواهید شد!)
    (برای آخرین بار می گم از اینجا برو.)
    پسرک اینبار رو به رجینالدکرد:(با من بیا...)
    و باز رابرت غرید:(به خدا قسم اگه همین الان نری شلیک می کنم!)
    بـناگه پسرک داد زد:(لعـنت به شماآقـای فلوشـر!با این یکدندگی تون باعـث مرگ خودتون و خانم مایرامیشیداما من اجازه نمی دم رجینالد هم قربانی حماقت شما بشه!)و به سوی رجینالد دوید:(با من بیا,لطفاً...)
    رسید و دست او راگرفت:(تو رو می کشند رجینالد...)
    مایرا به خیال آنکه می خواهد اسلحه اش را پس بگـیرد جیغ کوتاهـی زد و رابرت ترسید.فـقط یک لحظه نگاه دو برادر با هم تلاقی کرد,رابرت ماشه راکشید و صدای وحشتناکی کوبید.پسرک عقب پرتاب شد و یک مترآنطرف تر بر زمین افتاد!رجینالد دادکشید:(نه...خدای من!)
    پـسرک ناله ی دردناکی سر داد و به پهـلو غلت زد.رجینالد رو به پدرش کرد:(لعنت به تو! چرا زدیش؟ ... چرا؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/