صفحه 1 از 26 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 252

موضوع: شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    شیطان کیست ؟ | آمنه محمدی هریس

    قسمت اول
    تولد نفرت
    با ورقه هاي نتايج آزمايشش بازي مي كرد و صداي لطيف خواهر ناتني اش را گوش ميكردكه زير لب آواز ملايـمي مي خـواند تا حـواس راننديـشان را پرت كند و وانـمودكند خيلي شـادند.شايد درستـش هم همين بود,او بايد از مادر شدن خود شاد و راضي مي بود. اين وظيفه ي هر مادري بود.كاغذها را لوله كرد و داخل كيف سياه رنگش فروكرد.خواهرش با ذوقي ساختگي صدايش کرد:(اونجـا رو نگاه کن سوفـيا...
    سرعت روكم كن شارل!)
    سر بلند كرد.اشك در چشمانش حلقه زده بود و همه جا را تار مي ديد.خواهرش از پنجره ي بـاز ماشين به
    بيرون اشاره مي کرد:(اونو مي بيني سوفيا؟عين لباس ويكتورياست,يـادته؟چهار ماه قبل توي جشن پوشيده بود...)
    مثـلاً داشت لباس زنـانه اي راكه پـشت ويتـرين فـروشگاه بود,نشـانش مي داد اما سوفـيا فـهميد منـظورش تـاكسيدوي*سيـاه كناري اش است!(*tuxedoلباس رسمي مردان براي مجالس عصرانه و شام.)خنـديد و اين خنده باعث رها شدن قطره اشك بر روي گونه اش شد. زود پاك كرد و به اصرار و اشاره هاي مخفـيانه ي خواهـرش جواب داد:(آره يـادمه!پس از اينـجا خـريده بود!)
    خواهرش لبخند زيبايي زد و دست او راگرفت:(بريم شارل...)
    و ماشين دوباره سرعت گرفت.سوفيا در دل ممنون خواهـرش بودكه در اين موقعـيت با او بود.مي دانـست منظور خواهرش از ويكتوريا,شوهر او,ويكتـور بودكه در مراسم ازدواج خصوصي يشـان ازآن تاكسيدوها بـتن داشت و مي خـواست به اين طريـق او را سرگـرم کند. رانـنده زمزمه كرد:(مثل اينكه خانـم از چـيزي ناراحتند؟)
    سوفـيا از شدت خشـم بي اختـيار دست خواهـرش را فـشرد و ازآينه ي ماشين با نفرت به راننده زل زد تـا بفهماند چقدر مرد زشتي است!خواهرش با توجه و اطمينان از اينكه او جاسوس درجه يك پـدرشان است, با خونسردي جواب داد:(راستش مساله خيلي جدي بنظر مي اومد اما خدا رو شكر چيزي نبوده...فقط سوء تغذيه شده!)
    سوفيا داشت از مهارت خواهرش در دروغگويي بخنده مي افتادكه راننده باگستاخي پرسيد:(مطمعنيد؟)
    سوفيا ديگر تحمل نكرد و غريد:(مسلمه آقاي استانتون! شما انتظار داشتيد چي باشه؟سرطان؟)
    راننده لبخند تمسخر باري به لب آورد كه سوفيا را تا ته دل سوزاند:(ماشين رو نگه داريد,من بايدکمي هوا بخورم!)
    خـواهرش با وحشت و نگـراني به او نگاه كرد.بله سوفيا مي دانست نبايد با راننده اينطور حرف بزند اينكار ممكن بود عواقب سخت و سنگيني برايش ببار بياورد اما ديگر خسته شده بود.با ايستادن ماشين به سرعـت خود را بيرون انداخت.هواي عـصر نيمه گرم و تميز بود و خـورشيد به زيبايي بالاي كوهـهاي سبزكاليفرنيا مي درخشيد.خواهرش هم پياده شد:(حالت خوبه سوفيا؟)
    رانـنده هم از ماشين خارج شد.سوفيا به سوي نرده هاي فلزي لب جاده رفت و قدم زنان ازآنها دورشد.اين فرصت بسيار خوبي بود تا با خواهرش به طور خصوصي صحبت كند.بعد از سه يا چهار متر فـاصله گيري, خواهرش خود را به او رساند:(ديونه شدي سوفيا؟چرا با اون اينطور حرف زدي؟اگه به بابا بگه اون مي فهمه كه تو...)
    سوفيا مجال كامل كردن جمله اش را نداد,گريه اش گرفته بود:(من نمي تونم خونه برم,خيلي مي ترسم!)
    خواهرش خود را سپركرد:(از چي مي ترسي؟)
    (از بابا...بهش چي بگم؟تاكي مي تونم قايم كنم؟اگه بفهمه چي؟اگه نتونم به...)
    (اگه اگه رو ول كن!تو همه چي رو بسپار به من يك چرندياتي پيدا مي كنم بهـش مي گم...)و دسـتش را به موهاي طلايي اوکشيد:(تو فعلاً از مادر شدنت خوش باش...بچه ي ويكتور!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و خنديد و سوفيا را هم خنداند.باورش نمی شد وقتی هفت ماه قبل مخفيانه ازدواج می كرد از اينكه دير يا زود وجـود شوهـرش معـلوم خواهـد شد می ترسيد و حالا يك بچه ی دو ماهه هم در شكم داشت!زمزمه كرد:(تاكی می تونم صبركنم؟)
    (تا وقتی درس ويكتور تموم بشه بعد هر دو فرار می كنيد,به رنو ياآوستين...)
    اگر ويكتور دانشجو نبود...خواهرش بازوی او راگرفت:(بيا بريم الان اون لعنتی شك می كنه!)
    و به رانـنده نگاه كـردكه كنـار در باز ماشيـن ايـستاده بـود و با نوك كفـش سنگهای لب آسفالت را بازی می داد.سوفيا پرسید:(تو از ازدواجت راضی هستی؟)
    (الان مشكل ,مشكل توست نه من!)
    (جوابم رو بده,راضی هستی؟)
    (از پسرم راضی ام و اين برای من كافيه!)
    (تو عاشق جويل نبودی مگه نه؟)
    (من مديون جويل هستم كه باعث بوجود اومدن پسرمون شده...!)
    سوفيا به تلخی خندید.چقدر خواهرش سعی می كرد خوشبين باشد در حالی كه هر دو می دانستـند جويل مـردی بودكه پـدرشان فـقـط بخاطر موقـعيت شغـلی خود انتخاب كرده بود و سوفيا می دانست خواهرش می خـواست نشـان بدهـد با رفـتن او و با وجـود بـيماری جدی مادرشان از تنـها ماندن با جویل و خـانواده نـاراحت نخواهـد بود.حالا می فهـميد چـقدر خـواهرش با وجود نـاتنی و همـسن بودن می تـوانست بسیار
    منطقی تر و دلسوزتر و فداکارتر از او باشد.
    با ورود به حياط,ضربان قـلبش شديـدتر شد.خـانه در نور غروب همچـون قفس شيشه ای بنظر می آمد. كيفش را به آغوش فشرد و به محض ايستادن ماشين پياده شد.خواهـرش بسيار خـونسردانه با رانـنده حرف می زد:(متـشكرم شارل اگه ممكنه عصر هم برو دنبال جويل ماشينش خراب شده..)
    سوفـيا بدون او راه افتاد!بالای پله های مقـابل در متوجـه پسر خواهـرش شدكه درگوشه ی ايوان كـزكرده بود و بـا نگاه خشمگيـن مادرش را تعقيب میكرد.سوفيا به در بسته نگاهی انداخت.هنوز جرات داخل رفتن نداشت پس او هم به انتـظار خواهـرش ايستاد.از پـله ها بالا می آمد:(چـرا ايستادی سوفـيا؟برو تو ديگه!)و چشمش به پسرش افـتاد:(سلام خوشگلم...چطوری؟)بچـه جواب مادرش را نداد:(وای چی شده عزيزم؟از دست ماما ناراحتی؟)
    و راهش را به سوی پسرش كج كرد.بچه با شيرين زبانی دعواكرد:(چرا منو با خودت نبردی؟)
    خواهرش چمپاتمه زد و او را ميان بازوهايش گرفت. بچه ادامه داد:(پيرمرد منو زد!)
    قلب سوفیا بدردآمد:(چرا؟)
    بچه به خاله اش نگاه كرد:(برای اينكه بهش گفتم همه دوست دارند زود بميره!)
    مادرش در حالی كه موهای بچه را درست می کرد,گفت:(پس تقصیر خودت بودكه كتك خوردی!)
    بچه با تعجب گفت:(مگه شماها دوست نداريد پيرمرد بميره؟)
    مادرش با علاقه پيشانی پسرش را بوسيد:(هيش...,بايد به اون بابابزرگ بگی.)
    بچه خنده شيطنت باری كرد:(از اونها برام خريدی؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خواهرش او را رهاكرد و دست دركيف خودكرد.بچه مشتاقانه منتظر شد.موهای خوشرنگش در مقابل نور خورشيد برق می زد.خواهرش مشتی چيز شيشه ای ازكيفش درآورد:(جعبه اش باز شده, اينها رو بگير, دو دستی...)
    بچه دستان سفيد وكوچكش را بلندکرد و خواهرش تیله های رنگارنگ را داخل دستانش ريخت:(اينها رو می خواستی ديگه...نه؟!)
    (عاليه ماما...خودشه!)
    (جدی؟پس خوشت اومد؟بگير اينم جعبه ی اونهاست می ذارمش اينجا...)
    سوفـیا با لـذت و حسرت تماشـايشان می كردكه صدای قـدمهايی از پـشت سرش او را متـوجه پسر خواهر بزرگش كرد.پشت ديوار مخفی شده بود و به آنها نگاه می كرد.بچه ها هم قد و همسن بودند اماآنقدركه خواهركوچكش مواظب تك فرزندش بود,خواهر بزرگش به هيچ كدام ازكودكانش توجه نمی كردحتی به اوكـه به اندازه ی تمام بچـه های خانه,شيـرين وآرام و معـصوم بود.خـواهـرش هم متـوجه بچـه شد و به
    پسرش گفت:(با اون نصف كن بعداً بازم براتون می خرم.)
    بچه به همبازی اش نگاه كرد:(بيا ببين ماما چی برامون آورده؟!)
    خواهرش نگاه پرمنظوری به سوفيا انداخت و سوفیا فهميد حرف يك هفته قبل را يادآوری می كند"پسرم طوری بـا پسرخاله اش رفـتار می كندكه انگـارآندو بـرادرند و من مادرشان!"وقـتی بچـه ها با شوق طرف ديگر ايوان رفتند,آندو هم بی صدا وارد سالن شدند.همه جا خلوت بود و اين هيجان سوفيا را بيشتـركرد.با نگرانی تا نيمه ی سالن رفت و ايستاد.خواهرش هم در پی اش آمد و بسيارآهسته گـفت:(من می رم بالا,تو
    هم برو پيش ماما...فكركنم نگرانت باشه فقط مواظب باش كسی...)
    حرفش باكوبيده شدن در پشت سرشان نصفه ماند.هردو با وحشت برگشتند.برادر بزرگشان ِهنری بود.آرام بود اما چشـمانش همچـون دوكاسه خون,از خشم لبريز بود!بچه ها با اين صدا ترسيدند و از جا بلند شدند! سوفـيا با صدای ديگری از مقـابل متوجه برادر كوچكشان,سدريك شدكه از تـه دالان روبـرويی می آمد: (كجا بوديد؟)
    چشـم سوفـیا بر پـدرشان افـتادکه بالای پـله ها بود!نگـرانی و تـرس ناگهانی او را در برگرفت.خواهرش با بی خيالی جواب سدريك را می داد:(رفته بوديم دكتر,برای امروز وقت داده بود.)و با خونسردی تمام كه باعث شگفـتی سوفـيا شد,به سوی پلـه ها راه افـتاد:(خوشبخـتانه چـيزی نبوده,دكترگفت سوءتغذيه شده... دارو لازم نيست فقط بايد زود زود غذا بخوره و بعد از هر وعده...)
    سوفـيا نگاهـش را چرخـاند.فـضای خانه بسيار غريب بود.هيچكدام از خدمتكارهابه چشم ديده نمی شدند بچـه ها و زنهای خانه هم نبـودند اما مردها خصوصاً پدرشان در خانه بود!خواهرش هنوز هم حرف می زد: (اما شايد يك مدت طول بكشه,دكترگفت اين تهوع ها نگرانی ندارند چون طبيعی اند و...)
    داشـت به پدرشـان كه در نيمه ی پله ها ايستـاده بود می رسيد.سوفـيا می خـواست صدايش بكند"نرو مگه نمی بينی ما رو محاصره کردند؟"اما فرصت نكرد پدر راه خواهرش را سدكرد:(تو شاهـد ازدواج سوفـیا و ویکتور بودی؟)
    می دانستند!؟دنيا بر سر سوفيا خراب شد.خواهرش هنوز هم به رل بازی كردن ادامه میداد:(چی؟ ازدواج؟ ! چی می گی بابا؟ویکتور از اينجا رفته..)
    بناگه پدرشان به موهای او چنگ زد و سرش را وحشيانه عقب خم كرد.صدای فرياد خواهرش بلند شد اما پدرشان بلندتر داد زد:(سوفیا از اون مرتيكه ی گدا بچه داره مگه نه؟)
    بچه صدای مادرش را شناخت و به سوی پنجره دويد.پسـر خاله اش هم با تـرس به دنبالش ...زن جـوان به ناله كردن افتاد:(آه بابا ولم كن...تو رو خدا...)
    سوفيا پيش دويد:(اون بيگناه بابا...از چيزی خبر نداره...)
    اما پدر موهای دخترش را محكمتركشيد:(جواب بده...اون از ويكتور حامله است؟)
    خواهـر خيـانت نمی کرد.در حالی كه سـعی می کرد موهايش را از چنگال پـدرآزادكند,با صدای لرزانی گفت:(نه فقط سوءتغذيه شده...)
    سوفيا دردل ناليد"بسه ديگه!دروغ نگو!" اما خواهرش دروغ گفته بود!برای لحظه ای او را ميان زمين و هوا ديـد بعـد...محكم بـر نـيمه ی پله هـا پرتاب شـد و شـروع به غـلت خـوردن كرد!صدای فـرياد خـودش را هماهنگ با جيغ بچه ای از خارج خانه شنيد.دويد تا به كمك برودكه دو برادر به او حمله كردند...
    پسرك هنوز نمی دانست شاهد چه صحنه ای بود!پسر خاله اش بجای او فريادكشـيده بود!چيزهايی ازكف دستانـش سر خورد و برکف تازه رنگ خـورده ی ايوان ريخـت و ازآنجا هم غلت خوران و پر سر و صدا بر چمن پشت سرشان پرتاب شدند...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقـتی سوفـيا چـشمانش را بازكرد در وحله ی اول از شدت تاريكـی نتوانست چيزی تشخيص بدهد.همه جايش درد می کرد وآنجا شدیداً سرد بود.چند بار پلك زد و بالاخره فهميدكجاست...در سرداب خانه ی خـودشان!در قـسمت قـفلداری كه فـقـط يك پنجره ی چهل در پنجاه سانتیمتری در بالا رو به كف حياط پشتی خانه داشت.چون به پهلو افتاده بود پاها و بازوی راستش بر اثر تماس با زمين سنگی كرخت شده بود و درد می كرد.سعـی كـرد و نـشست.به در نگـاه كرد.با ايـنكه حـدس می زد قـفـل باشـد,باز اميدوارانه به سويش خزيد و توسط دستگيره ی آهنی در خود را بالاكشيد.بله بسته بود!چند بار تكانش داد اما باز نشد بـناچار شروع كرد به فـريادكشيدن ,كمك خواستن و التماس کردن اما صدايش در زندان سنگی پيچيد و فقط به گوش خودش رسيد.دوباره بر سطح سرد سرداب نشست,زانوهای زخمی اش را به آغوش كشيد و شروع به گريستن كرد.تمام تنش از درد می سوخت و عذاب لگدهای برادرانش تا قفسه ی سينه اش میزد.
    متعـجب بود! چـطور چنـين خانـواده ای داشت؟درست بودكه همخونش نبودند اما مگر انسان هم نبودند؟ مگر رحم نـداشتند؟مگر از خدا نمی ترسـیدند؟ نگران خواهرش بود نمی دانست چه بلايی سر اوآمده بود امـا باز خوشحال بودكه لااقل اوكسی را داشت كه با برگشتن به خانه سراغش را بگيرد...می دانست ديگر بدبختـی اش حتمی بود.پدرش تهديدكرده بود اگر ازدواج با مردی كه می خواست قبول نكندآنقدر او را در حـبس نگه دارد تا ازگرسنگی بميـرد و حال زمان حبـسش فـرا رسيده بودآنهم با وجود داشتن شوهر و
    حتی بچه ای در رحم!چكار می توانست بكند؟
    مرگ عشق
    مایرا نمی توانست آنچه را می شنید باورکند.اشک پـلکهایش را سوزاند.شوهرش چه می گفت؟! پسرشان رجینالد پرسید: (مطمعنی مرده بود بابا؟)
    رابرت زمزمه کرد:(آره مطمعنم...خودم سه تا بهش شلیک کردم.تیر بقیه ی پلیسها بی هوا رفت اما مال من به هدف خورد!)
    مایرا با صدای گرفته ای پرسید:(حالا می خواهی چکارکنی؟)
    (نمی دونم؟من برای شما خیلی نگرانم...)
    رجینالد پرسید: (بابا ازکجا می دونی تو رو شناختند؟)
    (برادرش منو شناخت...یکبار بازداشتش کرده بودم.)
    مایرا امیدوارانه گفت:(چطوره یک مدت مرخصی بگیری؟)
    (در حال حاضر یک هفته بهم مرخصی دادند,یک جور جایزه اما...تا اون گروه قاچاقچی دستگیر نشند من در عذاب خواهم بود!)
    خانه برای مدتی درسکوت فرو رفت.مایرا به چشمان زیبای پسرش خیره شد.بعد از مرگ دخترکوچکشان او تنـها فـرزندشان بود و نمی تـوانست قبول کند بلایی سرش بیاید.با صدای شوهرش به خودآمد:(شما رو پیش ایندیا می فرستم,نیوجرسی امن تره!)
    مایرا با عجله گفت:(حالاکه مرخصی اومدی با هم می ریم.)
    رجینالد هم وارد بحث شد:(اما امتحانات من شروع شده.)
    مایرا از بیچارگی صدایش را بلندکرد:(به جهنم که شروع شده!نمی بینی جونمون در خطره؟)
    رابرت به پسر ناتنی اش نگاه کرد.او یک جوان هجده ساله و با شخصـیتی بود و می دانست نباید هـمسرش چون کودک با او رفتار بکند اما رجینالدآنقدر فهمیده بودکه مادرش را درک بکند: (ببخشید!)
    رابرت حرف را به اول برگرداند:(بدبختی اینجاست کار ما با یک هفته و یک ماه تموم بشو نیست.اون مرد یکی ازاعضای اصلی خانواده ی رییسشون بود هنوز مدرکی هم دست پلیس نیست که بتونند زود پیداشون بکنند ضمناً معلوم نیست کجاکی و چطوری قراره ازم انتقام بگیرند شاید یک گروه بیست سی نفری باشند پلـیس تـاکی می تونه همه شـونو تک تک پیـدا بکنـه و بـازداشت بکنـه تا دستـشون به ما نـرسه؟مـا تـاکی
    می تونیم قایم بشیم؟)
    رجینالدگفت:(ازکجا معلوم انتقام بگیرند؟شاید اون مرد فقط خواسته کمی تو رو بترسونه؟)
    رابـرت از خوشبیـنی پسرش به خنـده افتاد:(حتی اگه اونها قصد نکنند من نگران خواهم موند,تمام عمرم... بنظرت این کافی نیست؟)
    باز برای مدتی همه جا غرق سکوت شد.نگاه رابرت و مایرا مرتب بر هم قفل میشد تا اینکه رجینالد حرفی
    راکه آنها جرات نمی کردند بگویند,به زبان آورد:(پس فقط یک راه مونده...برای همیشه از اینجا رفتن!)
    رابـرت دیگر نتوانـست تحمل کنـد با شـرم از جا بلنـد شد و اتـاق را ترک کرد.شرم از شغلی که داشت و آسایشی که سلب کرده بود.
    ***
    nill آنلاین نیست. گزارش پست خلاف تشکرها

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شب شده بود.رابرت تصمیم گرفته بود استعـفا بدهد و خانه را به ارزانـترین قـیمت بـفروشد.آنـها مجبور بودند برای همیشه به نیوجرسی فرارکنند و می دانستند این موضوع از همه بیشتر برای رجینالد سخت بـود. اوکه دانـشجوی موفـق رشته ی هنر و پسـر محبـوب و مورد علاقه ی دوستانش بود حالامجبور بود از همه چیز و همه کس خصوصاً معشوقه اش جدا شود...
    ساعـت دوازده شده بود.مایرا در حال جمـع کردن اثاثیه ی خانه بود.قرار شده بود تمام وسایل های خانه هـمراه خود خانه به فـروش برسد تا مجبور نشـوند بخاطر بسته بندی و بازارگاراژ*و اسباب کشی, (*خانواده ها با زدن برچسب قیمت بر روی وسایلهای خانه,آنها را درگاراژ و یا حیاط خانه خود می فروشند)با وجود موقعیت سخت و خطرناکی که پیش آمده بود,چند روزی درشهر بمانند.رجینالد و رابرت هرکدام در اتاق خود در حال جمع کردن وسایلهایشان بـودندکه زنگ در زده شد.مایرا با نگرانی منتظرآمدن شوهرش شد. رجینالد هم باکنجکاوی از پله ها سرازیر شد.رابرت اسـلحه بدست پشت در رفت و از چـشمی نگاه کـرد. جوانی تقریباً همسن رجینالد پشت در بود.پرسید:(کیه؟)
    جوان به در نزدیک شد:(بازکنید...حرف مهمی براتون دارم!)
    رابرت با احتیاط لای در را بازکرد.پسرک کلاه ورزشی بر سر و عینک آفتابی بر چشم داشت:(منزل آقای فلوشر؟)
    (بله بفرمایید؟)
    (باید باهاتون حرف بزنم...می تونم بیام تو؟)
    وسط سالن رو به هر سه ایستاده بود وحرف می زد اما از نگاهها می خواندکه باورش نکرده اند پس بناچارکلاه را از سر و عینک را از چشم برداشت. موهای خوشرنگ جمع شده در زیرکلاه همچون آبشار برشانه هایش فـرو ریخت.رجینـالدکه از لحـظه ی اول او را شناخـته بود,بخنده افتاد اما قیافه ی پدرش در هم فرو رفت:(بازم تو؟بهت نگفتم دیگه حق نداری به رجینالد نزدیک بشی؟!)
    پسرک با عجله گفت:(این مساله جدی تر از این حرفهاست,من برای نجات دادن شما اومدم.)
    رجینالد با دلسوزی و علاقه لبخند زد.مایرا با در نظرگرفتن تظاد شدید احساسات پسر و شوهرش,وساطـت کرد:(تو موضوع رو ازکجا می دونی؟) پسرک به مایرا نگاه کرد:(شماکه باید بهتر بشناسید!)
    مایـرا با وحشت نالید:(یعنی اونها اند؟)
    (بله اونها اند وآقای رابرت دایی منوکشتند!)
    وحشتی ناگهانی به نگاه هاآمد.پسرک ادامه می داد:(خودم شـنیدم امشب به این خـونه خواهند اومد نقـشه کشیدند به اسم همکارهای پلیس آقای فـلوشر مجـبورتون کنند به بهـانه ی محافـظت خانوادگی با اونها به مرکز برید,شما باید هر چه زودتر از اینجا برید.)
    هنوز هیچکدام به طورکامل شرایط خـطرناک پـیش آمده را درک نـکرده بودند و یا نمی خواستند درک کنند.رابرت در سرسختی خود مانده بود:(چرا باید حرفهای تو رو باورکنیم؟)
    (چطور باور نمی کنید؟به من نگاه کنید,این وقت شب به این سختی بخاطر شما اومدم,من از اونها متنفرم!)
    (ازکجا معلوم اینم جزو نقشه ی اونها نباشه؟)
    مایرا نالید:(خدایاکمکمون کن!)
    رابرت اسلحه را به سوی جوان نشانه گرفت:(از اینجا برو!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پسرک با بیچـارگی صدایش را بلنـدکرد:(نه نه...صبرکنـید,چرا متوجه نیـستید,اونـها یک گـروه بزرگند و ونقدر قوی اندکه می تونند تمام محله رو از بین ببرند چرا باید منو جزو نقشه شون بکنند؟ لطفاً باورکنید... اونها دارند میاند شما رو بکشند حالاکه قراره برید چرا زودتر نمی رید؟اینطوری چیزی ازدست نمی دید!)
    و چون جوابی نگرفت به رجینالد نگاه کرد:(لااقل می دونید من صلاح برادرم رو می خوام چون دوستـش دارم و برای...)
    رابرت غرید:(خفه شو!)
    رجینالد با دلگیری زیرلب گفت:(بابا لطفاً!)
    رابـرت هـنوز عصـبی بود:(صد بارگفـتم رجینالد اون برادرت نیست!می بینی که پدر اون یک مرد ترسو و بی عرضه ای که...)
    اینبار مایرا دخالت کرد:(رابرت بس کن!)
    پسرک بی اعتنا به توهین هاگفت:(تو رو خدا عجله کنید وقت زیادی ندارید...)
    رابرت لحظه ای موزیانه نگاهش را از سر و روی اوگذراند و با امیدواری متوجه کمربند پـسرک شد:(اون چیه؟اونجا زیر بلوزت؟)
    پسرک چند قدم عقب رفت:(چی؟هیچی!... من چیزی ندارم!)
    رجینالد با تعجب به او خیره شد.رابرت گفت:(رجینالد برو نگاه کن.)
    پـسرش به طرف جـوان رفـت اما او باز عـقب عـقب راه افـتاد:(لطـفاً...ببـینید من مجبـور بودم...اگه تعقیـبم می کردند...)
    رجینالد شوکه شد:(تو با خودت اسلحه آوردی؟)
    مایرا وحشت کرد و او با شرم گفت:(باورکن رجینالد ترسیدم به شما خبر نداده منو بگیرند...مجبور شدم!)
    رجینالد با بی اعتنایی دستش را به سوی او درازکرد:(اونو بده به من.)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  12. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سـرک نگاهی به رابرت انداخت که هنـوز هـم با لجاجت اسلحـه را به سوی اوگرفـته بود:(شما بایـد بریدوقت برای تلف کردن ندارید.)
    رابرت دست بردار نبود:(اسلحه شو بگیر رجینالد وگرنه می زنمش!)
    رجـینالد از روی ناچـاری قـدم پیش گـذاشت و با وجود ممانعـت کوچک پسرک اسلحه را بیرون کشید: (باورم نمی شه پسر!...تو اون روز به من قول دادی...)
    رابرت متعجب و عصبانی شد:(چشمم روشن!شماکی همدیگه رو ملاقات کردید؟)
    رجینالد بالاخره ازکوره در رفت:(تو نمی تونی ما رو از هم جدا نگه داری!)
    (که اینطور؟!ظاهراً ما هنوز حرفهامونو نزدیم!)
    (حرفی نمونده بابا من...)
    (چرا مونده اما بعد...حالا تو پسر!...برو بیرون!)و دوباره پسرک را نشانه گرفت:(تا نزدمت برگرد و برو!)
    (من دشمنتون نیستم شما باید از اونهایی که دارند میاند بترسید.)
    (برو دعاکن دستگیرت نکردم وگرنه جرم حمل اسلحه...راستی تو چند سالته؟)
    پسرک متوجه نگاه رنجیده ی رجینالد شد و به سویش حرکت کرد:(رجینالد توکه منو می شناسی...)
    رابرت از حرکت او ترسید و داد زد:(برو بیرون!)
    پسرک نگاهی به قیافه ها انداخت.کسی ناراضی بنظرنمی آمد.زمزمه کرد:(شما باید حرف منو باورکنید...)
    (برو بیرون.)
    (شما رو می کشند!)
    (برو بیرون.)
    (پشیمون خواهید شد!)
    (برای آخرین بار می گم از اینجا برو.)
    پسرک اینبار رو به رجینالدکرد:(با من بیا...)
    و باز رابرت غرید:(به خدا قسم اگه همین الان نری شلیک می کنم!)
    بـناگه پسرک داد زد:(لعـنت به شماآقـای فلوشـر!با این یکدندگی تون باعـث مرگ خودتون و خانم مایرامیشیداما من اجازه نمی دم رجینالد هم قربانی حماقت شما بشه!)و به سوی رجینالد دوید:(با من بیا,لطفاً...)
    رسید و دست او راگرفت:(تو رو می کشند رجینالد...)
    مایرا به خیال آنکه می خواهد اسلحه اش را پس بگـیرد جیغ کوتاهـی زد و رابرت ترسید.فـقط یک لحظه نگاه دو برادر با هم تلاقی کرد,رابرت ماشه راکشید و صدای وحشتناکی کوبید.پسرک عقب پرتاب شد و یک مترآنطرف تر بر زمین افتاد!رجینالد دادکشید:(نه...خدای من!)
    پـسرک ناله ی دردناکی سر داد و به پهـلو غلت زد.رجینالد رو به پدرش کرد:(لعنت به تو! چرا زدیش؟ ... چرا؟)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  14. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رابرت با خجالت گفت:(فکرکردم می خواد بهت صدمه بزنه!)
    (چرا باید بخواد؟اون دوستم داره.)
    و اسلـحه را به سـویی پرت کرد,دویـد وکنار جوان زانـو زد.تـیر به کـتف راستـش خـورده بود و خون بر سیـنه اش روان بود.رجیـنالد او را بغـل کرد:(اوه خدایـا!داره درد می کشه,یک کاری بکـن بـابـا.)و سر بر گرداند.اشک در چشمان آبی اش موج می زد:(یا اگه راست گفته باشه؟)
    مـایرا به گریه افـتاد.حق با پسرشان بود.یا اگه واقعاً همان شب جانشان در خطر بود چه؟رابرت باآوارگی و پشیمانی اسلحه را بر روی میزگذاشت:(مایراآمبولانس خبرکن.)
    و پیش رفت وکنارآنها زانو زد:(رجینالدکمی بلندش کن.)
    رجینالد به گریه افتاده بود:(خونریزی اش شدیده!)
    (نترس از این بدترهاش زنده موندند!)
    با تکانـهای آنها پسرک چشمـانش راگشـود.رابرت در حالی که دکمه های بلـوز سفید او را یکی یکی باز می کـرد غـرید:(می بـینی چه کارها می کنی جـوون؟گفتـه بودم یک روزی می زنـمت و لعنت به تو پسر می دونی که همیشه حقت بود!)
    پسرک فـرصت نداد بلـوزش را در بـیاورند.مـچ دست رابـرت راگرفـت و با صدایی که بـه زحـمت قـابل تشخیص بود زمزمه کرد:(برید...لطفاً از اینجا برید,الان می یاند...)
    نگاهـها بر هم چرخـید و همه جا غرق سکوتی شدکه فقط توسط نفسهای صدادار پسرک می شکست و با هر دم وبازدم پر درد حقیقت تلخ را به آنها می فهماند!ناگهان در خانه زده شد و همه از جا پریدند.پسرک به تقلا افتاد:(اونهااند...اومدند...)
    رابرت مشکوکانه بلند شد:(شایدکس دیگه ای باشه؟)
    (نه نه اونهااند...من مطمعنم...از در عقب فرارکنید.)
    و در دوباره زده شد و اینبار صدایی آمد:(آقای فلوشر لطفاً در رو بازکنید,ما از اداره ی پلیس اومدیم.)
    مایرا با وحشت به سوی در عقب دوید:(بیایید بریم!)
    رابرت آواره مانـده بود.یا اگر واقـعاً پلـیس برای نجات جان آنهاآمـده باشد؟یک ضربه ی دیگر:(لطفـاً باز کنید...شما باید با ما به اداره ی پلیس بیایید...)
    رجینالد بازوی پسرک راگرفت و بلند شدند:(ما می ریم بابا!)
    و هر دو به سوی در دویدند.رابرت هم به اجبار دنبالشان راه افتاد.با ورود به حیاط پشتی داد زد:(گاراژ!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  16. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هر چهار تا سرعت گرفتند.مایرا زودتر رسید اما چون رجینالد جوان زخمی را میآورد عقب مانـد.رابرت هم به گاراژ رسید و داخل ماشین پرید:(سوارشید...مایرا زود باش سوار شو!)
    صدای زنگ در دیگر نمی آمد.مایرا دو دل مانده بود.می خواست منتظر رجینالدبماند.پسرک وسط حیاط خود را رهانید:(تو برو سوار شو من باید برگردم.)
    رجینالد به وضوح داد زد:(نه...تو زخمی هستی من نمی ذارم بری با ما بیا!)
    رابـرت سویچ را چـرخاند اما ماشین روشن نشد.رجینالد دست پسرک راگرفت:(مگه دوست نـداری پیشم باشی؟)
    رابرت سر مایرا غرید و او به اجـبار سوار شد.جـوان دست برگونه یرجینـالدکشید:(چرا اما می دونی که نمی شه...زود باش برو بالاخره یک روزیدوباره همدیگه رو می بینیم.)
    و با یک حـرکت ناگهانی خود را رهانید و شروع به دویدن کرد.رجینالد با صدای بغض آلودی گفت:(تو رو خدا مواظب خودت باش.)
    مایرا سر از پنجـره درآورد و فـقـط فرصت کرد یکبـار نام پسرش راصداکند.رجینالد به سوی گاراژ دوید رابـرت سویچ را چرخاند و...گورومب!مهـیبترین صدای ممکنه به هوا بلند شد.شیشه های خانه ترکید و نـوری در فضاپیچیدکه هزار مرتبه خیره کننده تر از خورشید بود!پسرک از شدت موج بر رویزمین افتاد وگوشهایش سوت کشیدند.دردکتف و نا امیدی وادارش کرد فریاد بلندیبکشد.با وحشت سر برگردانـد.
    بـله ماشین منفجر شده بود وگاراژ درآتش می سوخت!ناله کنان از جا بلند شد وپیش دوید.چمن حیاط پر از خـورده شیشه شـده بود و سقف ماشین به بیرون پرتابشده بود.از میان شعله های آتش سر پدر و مادر رجیـنالد را دید!امکان نداشتزنـده مانده باشند!برای یافتن رجینالد دیوانه وار نگاهش را چرخاند و پاهایاو را دید.از زیر سقف ماشین بیرون مانده بود!باورش نمی شد آن فـلز سیاهشده او را تا نزدیکی بوتـه های
    رزآنطرف حیاط هل داده باشد!خود را رساند و ورق آهن را با وجود زخم عمیقکتفش بلندکرد وکنـاری انـداخت.بوتـه ها راکنار زد و او را دیـد.بی هـوشبود.یعنی امیدوار بود باشد!سقف,تی شرت زرد رنگ و صورت دوست داشتنی اش راسیـاه کرده بود و ساقـه ها و تیغـهای رز,سر و صورت و ساقهـای لختـش رازخـمی کرده بود.می دانست دشمـنان در خانه بودند.باید او را می برد.اگه میفهمیدند زنده مانده حتی در
    بیمارستان سراغش می رفتند.خم شد و دردکشان او را بر شانه انداخت.صدای چندمرد مجـبورش کرد به سوی دیوار خانه بدود...(پست فطرتها قصد فرار داشتند...)
    (یکی باید بهشون خبر داده باشه وگرنه ازکجا فهمیدند ما پلیس نیستیم؟)
    (ولی بمب گذاری فکر خوبی بود اگه فرار می کردند بدبخت می شدیم!)
    (هی...چند نفر دارند می یاند.)
    پسرک به دیوار تکیه زد.زخمی بود و خونریزی داشت,رجینالد یک سال از او بزرگتر بود واوحتی قدرت ایستادن نداشت...
    (شما برید وانمودکنید پلیس هستید ما هم می ریم ببینیم همشون مردند؟)
    به لای دیوار و نرده های سفید حیاط وارد شد...(هی بیلی انگار پسره نیست؟!)
    ادامه ی راهش یک در چوبی بود و یک کوچه ی باریک و تاریک...
    (لعنتی!برو به بچه ها بگو بیاند دنبالشون بگردیم باید همین طرفها باشه.)
    باور نمی کرد با حمل او بتواند فرارکند اما مجبور بود پس با تمام نیرو شروع کرد به دویدن...
    ***
    همانقدرکه خیابان بیست و سوم شلوغ بودآنجا خلوت بود.در یک باجه ی تلفنمخفی شده بود و تن نیمه جـان رجینـالد باکبودی شدید در پیشانی و خراشهـایعمیق و خونی بر سر و صورت,میان بازوهایش بود. مغـزش قـدرت درک وکشش اتفـاقافـتاده را نـداشت.سر به شیشه چسبانده بود و از درد و خستگی نفس نفس میزد.شیشه ی باجه از خون کتف او رنگین شده بود.کم کم قلبش بدرد آمد و اشک درچشمانش
    حلقه زد.موفق نشده بود.چکار می توانست بکند؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  18. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به ستـون سنگی ایستگاه راه آهـن تکیه داده بود و منتـظر حرکت کردن قطـاربود.هوا سرد بود,سردتر از آنچه از ماه دسامبر انتظار می رفت و سردترازآنچه از شهرگرمسیری چون لوس آنجلس ترسیم کرده بود. اطرافـش پر ازانـسانهای شیک پوش و مدرن شهری بودکه با عجله در حال رفت وآمد بودند.میخواست تا رفتن قطار بایستد اما نتوانست.چمدانش باآنکه کوچک بود و چیززیادی داخلش نبود خسته اش میـکرد
    از طرفی از بس هیجان زده و دلتنگ و نگـران بودکه زانوهایـش می لـرزید وقـدرت ایستادن نداشت پس بنـاچار به سوی نیمکت فـلزی که پشـت سرش کناردیـوار بود راه افتاد.چند نفر به او تنه زدند اما او بـدون آنکه منتظرشنیدن معذرت خواهی یشان شود,رد شد و خود را به آنطرف رساند.صدای صحبت وهیاهوی اطرافش تاآن حد بلند بودکه صدای سوت قطار را نشنید.تازه چمدانش رابر روی نیمکت گذاشته ونشسته
    بـودکه متوجه حرکت قطار شد.از جا پرید و تا دوان دوان از میان جمعیتعبورکند و خود را برساند قطار رفت اما او باز با سماجت ایستاد و به دورشدنش خیره شد.آخرین رابط باگذشته اش داشت قـطع می شد. سوزش پلکهایـش رااحساس کرد.همـه چیز تمام شـده بود...دیگـر نمی توانست زادگاهش را ببیند.پدر و مـادر و خواهرکوچکش را از دست داده بود.شادی و خاطرات و زندگی شیریننوجوانی اش را پشت سر گـذاشته بود.دوستان و همکلاسی هایـش را ترک کرده بودو وارد یک شهر غریب میان جمعیتی متفاوت و ناآشنا شده بود.چکار باید میکرد؟دردی قلبش را پیمود و وادارش کرد به سینه چنگ بیندازد اما باز بـهنگاه کـردن ادامه داد.دیگر قطـاری نبود اما او به نقـطه ی سیاهی که قطـاردرآن محو شده بود,خیره مانده بـود.حال بوی آن آتـش شبانه ای راکه خـانه وزندگی اش را تبـدیل به خاکسترکرد,در مشامش احساس می کرد.صدایش هنوز ازآنفریادهایی که برای خارج کردن خانواده اش ازآن خانه ی شعـله ور زده بود,گرفته بود وگلویش درد می کرد.یکماه تمام بیخوابی کـشیده بود.هر شب هـمانکابوس وهمان صحـنه!با آنکه خانـه ی همکار پدرش خلوت و راحت بود بازاوآرامش نداشت.فکر تنها و بی سرپرست شدن, فکر بی خانه وفقیر بودن و هزارانفکر دیگر دیـوانه اش می کرد تا اینکه خانواده ی مرمـوز مادرش او را قـبولکردند.خانواده ای که هیچ شناختی ازآنها نداشت.خانواده ای که حتی حرف زدندرباره یشـان ازکودکی برایش منع شده بود!
    کسی صدایش کرد:(دخترم بیا بشین...خسته می شی!)
    سربرگرداند.همه رفته بودند واو تنها بود!پیرمردی کنار نیمکت آهنی ایستادهبود ظاهراً ازکارکنان راه آهن بود.ریش سفیدی در یونیفرم کار.به چمدان اواشاره کرد:(این مال توست؟)
    به سویش راه افتاد:(بله.)
    (مثل اینکه اولین بار ته به لوس آنجلس می آیی؟)
    (چطور؟)
    (اگه اهـل این طرفـها بودی جرات نمی کردی چمدونت رو از خودت دور بکنی اینجا پر از دزد و معتاد و قاتل و...)
    و با دیدن چشمان وحشت زده ی دخترک حرفش را نصفه رهاکرد:(ببخش قصد ترسوندنت رو نداشتم.)
    دخترک خندید:(نه مهـم نیست,من از ایـنکه کسی راهنـمایی ام بکنه خوشحـال میشم اولین بـاره به یک همچین شهر بزرگ و مشهوری میام و از اونجایی کهتنهام...)
    مرد وحشت کرد:(چی؟تنهایی؟!دختری به سن و سال تو؟!...چند سالته؟)
    (هجده!)
    (باورم نمی شه, اینجا اصلاًجای تو نیست!)
    (اماآخه همیشه توی فیلمها می گند لوس آنجلس شهر فرشته هاست و...)
    پیرمرد بر روی نیمکت نشست وکلاهش را برداشت:(آره اگه میلیونر ومشهور باشیو خونه ات وسط شهر باشه آره اما اگه مهاجر و یا فقیر باشی و خونه اینداشته باشی وای به حالت!)
    کنارش اینطرف چمدان نشست و پیرمرد به او زل زد:(توی عمـرم دختـری به خوشگـلی تو ندیدم...راست می گم!اسمت چیه؟)
    خندان دستش را درازکرد:(ویرجینیا هستم,ویرجینیا اُکونور.)
    مرد دست سفید وکوچک او را میان انگشتان داغ و چروکیده اش فشرد:(منم جیمزآلن هستم.)
    و رهاکرد:(خوب ویرجینیاکجامی خوایی بری؟)
    (نمی دونم یکی قراره بیاد دنبالم,فکرکنم گفتند محله برلی هیلز*.)(*Beverly hills)
    (اوه خدایا!دختر شانس آوردی...ببینم بچه میلیونری؟)
    (نه اتفاقاً از دهکده ی هایلند دالاس میام اقوام مادرم اینجاست قراره پیش اونها برم.)
    (پس جـای نگرانی نیـست ,بخت بهـت روکرده!)و به شوخی اضافـه کرد:(اگه تـوی خیابون مگ رایان رو دیدی تعجب نکن!)
    ویرجینیا خندید و جیمز با علاقه مشغول تماشای او شد.موهای طلایی و صافش رابا روباند سیاهی دربالای سر بسته بود.آرایش نداشت اما لبهایش آنقدر سرخ وخوش حالت بود و مژه هایش آنقدر بلند و مشخـص که انگار تکمیل آرایش کردهاست.صورتش گرد بود و چشمانش تیله ای رنگ و درشت.اندامش نحیـف وکـوچک بودبـطوری که بلـوز سیاه آستین کوتاهش در تنش گشاد می ایستاد و دامن سفیدرنگـش شل
    و نرم تا زانوهایش می افتاد و ساقهای لختش تاکفشهای بدون پاشنه وکهنه اشبیرون می ماند.جیمز سرش را برگرداند:(تا حالافامیلهاتو ندیدی؟)
    (نه...)
    (چطور شده اومدی دیدنشون؟)
    (به دیدنشون نیومدم...یکی قیمم شده!)
    (مگه پدر و مادر نداری؟)
    ویرجینیا سکوت کرد و اشک در چشمانش حلقه زد.جیمز ناراحت شد:(متاسفم,نباید می پرسیدم!)
    مدتـی گـذشت.ابرهـای سفیـدکنار رفـته بودند و خـورشید داغ دوباره شـروع بهتابـش کرده بود.ویرجینیا احـساس می کرد نیـاز به حـرف زدن دارد پس زمزمـهوار شروع کرد:(یک ماه قـبل تولد یکی از دوستـام رفته بودم,خبرآوردند بهمزرعه مون آتش نشانی اومده نگران شدم و با عجله خودم رو رسوندم...خـونمونبود,ضاهراً گاز ترکیده بود و...کسی زنده نموند!)

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  20. کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 26 1234511 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/