و خنديد و سوفيا را هم خنداند.باورش نمی شد وقتی هفت ماه قبل مخفيانه ازدواج می كرد از اينكه دير يا زود وجـود شوهـرش معـلوم خواهـد شد می ترسيد و حالا يك بچه ی دو ماهه هم در شكم داشت!زمزمه كرد:(تاكی می تونم صبركنم؟)
(تا وقتی درس ويكتور تموم بشه بعد هر دو فرار می كنيد,به رنو ياآوستين...)
اگر ويكتور دانشجو نبود...خواهرش بازوی او راگرفت:(بيا بريم الان اون لعنتی شك می كنه!)
و به رانـنده نگاه كـردكه كنـار در باز ماشيـن ايـستاده بـود و با نوك كفـش سنگهای لب آسفالت را بازی می داد.سوفيا پرسید:(تو از ازدواجت راضی هستی؟)
(الان مشكل ,مشكل توست نه من!)
(جوابم رو بده,راضی هستی؟)
(از پسرم راضی ام و اين برای من كافيه!)
(تو عاشق جويل نبودی مگه نه؟)
(من مديون جويل هستم كه باعث بوجود اومدن پسرمون شده...!)
سوفيا به تلخی خندید.چقدر خواهرش سعی می كرد خوشبين باشد در حالی كه هر دو می دانستـند جويل مـردی بودكه پـدرشان فـقـط بخاطر موقـعيت شغـلی خود انتخاب كرده بود و سوفيا می دانست خواهرش می خـواست نشـان بدهـد با رفـتن او و با وجـود بـيماری جدی مادرشان از تنـها ماندن با جویل و خـانواده نـاراحت نخواهـد بود.حالا می فهـميد چـقدر خـواهرش با وجود نـاتنی و همـسن بودن می تـوانست بسیار
منطقی تر و دلسوزتر و فداکارتر از او باشد.
با ورود به حياط,ضربان قـلبش شديـدتر شد.خـانه در نور غروب همچـون قفس شيشه ای بنظر می آمد. كيفش را به آغوش فشرد و به محض ايستادن ماشين پياده شد.خواهـرش بسيار خـونسردانه با رانـنده حرف می زد:(متـشكرم شارل اگه ممكنه عصر هم برو دنبال جويل ماشينش خراب شده..)
سوفـيا بدون او راه افتاد!بالای پله های مقـابل در متوجـه پسر خواهـرش شدكه درگوشه ی ايوان كـزكرده بود و بـا نگاه خشمگيـن مادرش را تعقيب میكرد.سوفيا به در بسته نگاهی انداخت.هنوز جرات داخل رفتن نداشت پس او هم به انتـظار خواهـرش ايستاد.از پـله ها بالا می آمد:(چـرا ايستادی سوفـيا؟برو تو ديگه!)و چشمش به پسرش افـتاد:(سلام خوشگلم...چطوری؟)بچـه جواب مادرش را نداد:(وای چی شده عزيزم؟از دست ماما ناراحتی؟)
و راهش را به سوی پسرش كج كرد.بچه با شيرين زبانی دعواكرد:(چرا منو با خودت نبردی؟)
خواهرش چمپاتمه زد و او را ميان بازوهايش گرفت. بچه ادامه داد:(پيرمرد منو زد!)
قلب سوفیا بدردآمد:(چرا؟)
بچه به خاله اش نگاه كرد:(برای اينكه بهش گفتم همه دوست دارند زود بميره!)
مادرش در حالی كه موهای بچه را درست می کرد,گفت:(پس تقصیر خودت بودكه كتك خوردی!)
بچه با تعجب گفت:(مگه شماها دوست نداريد پيرمرد بميره؟)
مادرش با علاقه پيشانی پسرش را بوسيد:(هيش...,بايد به اون بابابزرگ بگی.)
بچه خنده شيطنت باری كرد:(از اونها برام خريدی؟)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)