صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 63

موضوع: معشوقه آخر | مهناز سید جواهری

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    459 تا 481
    سر تکان داد.
    «درست می گویی...یک چیزی به فکرمان رسید.ببین خوب فکری است یا نه؟»
    انیس الدوله بی خبر از آنچه در ذهن شاه می گذرد با مهربانی لبخند زد.
    «بفرمایید سرورم.»
    شاه که پیدا بود با بیان آنچه در فکرش می گذرد با خودش مشکل دارد بی آنکه در چشمهای انیس الدوله نگاه کند گفت:
    «همان طور که شما گفتید عمل می کنیم.اما اگر کاسه ای زیر نیم کاسه باشد برای آنکه زودتر به نتیجه برسیم در ظاهر صیغه باشی را به بهانه اینکه مایلیم با خواهرش ماه رخسار ازدواج کنیم مدتی فسخ می کنیم...البته فقط برای آنکه بدانیم این مردک,امین السلطان نقشه ای در سر دارد یا خیر,خودش را واسطه می کنیم تا با باشی حرف بزند و او را راضی کند.این طوری وقتی هر دو خاطرشان آسوده شد ممکن است آنچه را در دل دارند ظاهر کنند.آن وقت ما سر به زنگاه مچ هر دوشان را می گیریم.»
    انیس الدوله که از شنیدن این حرفها چشمانش از تعجب گشاد و دهانش با مانده بود و پیدا بود سخت جا خورده غرق در حیرت پرسید:
    «جدی که نمی گویید!»
    شاه برای آنکه از پاسخ دادن طفره برود از ته دل خندید,از خنده اش پیدا بود با کسی شوخی ندارد.
    پیش از آنکه انیس الدوله حرفی بزند صدای اعتمادالحرم از پشت در بلند شد.
    «قبله عالم به سلامت باشند.عزیزالسلطان خدمت رسیده اند,می گویند عرض مهمی دارند.»
    شاه که پی بهانه ای برای فرار از پاسخ دادن به انیس الدوله می گشت بی آنکه حرفی بزند از جا برخاست و او را در دنیایی از بهت و حیرت در عالم خود تنها گذاشت.
    پس از مدتها آن روز مادر خانم باشی و خواهرش,ماه رخسار,برای دیدن او به اندرون آمده بودند.تازه سفره ناهار را برچیده بودند که شاه بی اطلاع سر زده وارد شد.ماه رخسار تا چشمش به شاه افتاد در حالی که باز در نقشی که خواهرش به او آموخته بود فرو رفته بود و آن را بسیار طبیعی و ماهرانه بازی می کرد با تظاهر به اینکه دلش برای شاه خیلی تنگ شده با شتابی کودکانه خود را به آغوش شاه انداخت و با لحن صمیمانه ای خطاب به او گفت:
    «آه,آمدی...خوب کردی.امروز ده مرتبه بیشتر مرا کتک زدند,برای اینکه دلم برای تو تنگ شده بود و برایت گریه کردم و عکس تو را می بوسیدم.»
    شاه سخت تحت تأثیر این جمله های ساده ماه رخسار که با لحن معصومانه ای ادا می شد قرار گرفت.بی اختیار و بی آنکه ملاحظه حضور خانم باشی را داشته باشد خم شد و پیشانی او را بوسید که چون گربه ملوسی خودش را برای او لوس می کرد,این حرکت شاه مثل خنجری بود که بر قلب خانم باشی نشست و در یک آن بی آنکه متوجه باشد چه می کند از حسادتش به ماه رخسار حمله ور شد و با حرکتی تند و عصبی او را از آغوش شاه بیرون کشید.او را چون عروسکی پارچه ای به دنبال خود کشید و از تالار بیرون انداخت.
    مادر خانم باشی که دید او سخت عصبانی است از دیدن این صحنه سرش را پایین انداخت و از در خارج شد.هنوز پای او به بیرون نرسیده بود که صدای خانم باشی چون پلنگی زخمی خطاب به شاه بلند شد.مثل آن بود که هیچ تسلطی بر کلماتی که از دهانش خارج می شود نداشت.با تغیر گفت:
    «اگر سرورم تا این حد به ماه رخسار عنایت نداشته باشند این طور رو در روی من که خواهر بزرگش هستم نمی ایستد و گستاخانه این اراجیف را از خودش نمی بافد.»
    شاه از دیدن این واکنش سخت مکدر شده بود.از آنجایی که فرصت را برای تنبیه خانم باشی و تلافی بی مهریهای اخیر او مناسب دید و برای آنکه حسادت زنانه او را بیشتر برانگیزد و به نتیجه دلخواه برسد به پشتیبانی از ماه رخسار گفت:
    «بر فرض هم که ماه رخسار خطا کار باشد.تو باید در حضور ما با این طفلک این گونه رفتار کنی؟»
    خانم باشی از آنچه شنید بیشتر جری شد و با عصبانیت پرسید:
    «نکند اعلیحضرت نسبت به ماه رخسار نظر دیگری دارن که تا این حد جانب داری اش را می کنند؟»
    شاه که خودش را برای شنیدن چنین پرسش آماده کرده بود و از آنجایی که می دید خانم باشی پا از حد خود فراتر نهاده و او را استنتاق می کند,برای آنکه او را سرجاش بنشاند برای تحریک بیشتر او لبخندی زد و گفت:
    «بر فرض هم که ما نظر دیگری نسبت به ماه رخسار داشته باشیم,مگر اشکالی دارد؟»
    شاه این را گفت و چون دید خانم باشی بهت زده و تعجب زده و متعجب به او خیره مانده افزود:
    «ما شاه مملکتی هستیم و هر کاری که دلمان بخواهد می توانیم انجام دهیم.»
    شاه طوری این جمله ها را بیان کرد که دیگر جای شکی برای خانم باشی نماند که جدی حرف می زند و مثل آنکه اول بار است اسم هوو را می شنود بدنش لرزید با این حال بی آنکه خودش را از تک و تا بیندازد در پاسخ آنچه شنیده بود ناباورانه گفت:
    «ولی مگر چنین ممکن است,حتی بابیها هم با خواهر زن خودشان ازدواج نمی کنند.»
    شا که احتمال می داد چنین چیزی را از زبان او بشنود حاضر جواب پاسخ داد:
    «بله می دانیم,اما لازم است بدانی که ما تجربه چنین کاری را داریم.از آنجایی که طبق شرع مقدس نمی توانیم هر دو خواهر را در یک زمان در نکاح خود داشته باشیم,مدتی تو را طلاق می دهیم و با ماه رخسار ازدواج می کنیم.این کار به تناوب قابل تکرار است و اشکال شرعی ندارد.»
    خانم باشی که از شنیدن این مطلب از دهان شاه خونش به جوش آمده بود هنوز نمی توانست آنچه را می شنود باور کند,برای اطمینان پرسید:
    «مزاح می فرمایید,نه؟!»
    شاه برای آنکه قدرت و شوکت خود را بیشتر به رخ سوگلی مغرورش بکشد خیلی راحت پاسخ داد:
    «خیر,ما اهل شوخی نیستیم,مطمعئن باش اگر قصد انجام چنین کاری را نداشتیم حرفش را نمی زدیم.»
    پاسخ شاه چون دیگ سرب مذابی بود که بر سر خانم باشی ریخته شد,همان طور که ایستاده بود دیگر نتوانست خود داری کند و بی آنکه واهمه آینده را داشته باشد شروع به پرخاش کرد.
    «خیلی خب,حالا که این طور است من هم می دانم چه بکنم.»
    شاه که در دل از حرص و جوش خوردن او لذت می برد پوز خند زد.
    «لابد می خواهی تریاک بخوری.»
    «خیر,چرا تریاک بخورم تا راه برایتان باز شود,من بدتر از این خواهم کرد.»
    شاه باز هم پوز خند زد.
    «مثلا می خواهی چه غلطی بکنی؟»
    خانم باشی در حالی که دستهایش را به کمرش زده بود با اطمینان خاطر پاسخ داد:
    «به اولیای سفارت فخیمه انگلیس یا روس عارض خواهم شد.»
    شاه با همان خونسردی در حالی که از در بیرون می رفت پاسخ داد:
    «هر غلطی می خواهی بکن.»
    هنوز پای شاه از تالار بیرون نرسیده بود که صدای خانم باشی بلند شد.این بار گریه کنان فریاد زد:
    «دو خواهر را گرفتن کاری قدیمی است...می توانید کار تازه ای بکنید,مادر من را هم بگیرید که در انظار جلوه بکند...خدا لعنت کند پدر گور به گور شده عایشه و لیلی را که قبول کرد و این بدعت گذاشته شد.»
    خانم باشی با فریاد می گفت و می گریست,اما دیگر شاه آنجا نبود که حرفهاش را بشنود.
    شاه هنوز هم در فکر ماجرای برخوردش با خانم باشی بود که جناب امین السلطان از در وارد شد و سلام کرد.شاه با بی اعتنایی پاسخ او را داد.طبق نقشه ای که در سر داشت همین که چشمش به او افتاد گفت:
    «اتابک می توانی با باشی صحبت کنی؟»
    امین السلطان که گمان می کرد شاه او را برای تنظیم برنامه های جشن قرن احضار نموده,از آنچه می شنید رنگش پرید و با ظاهری متعجب,اما در باطن وحشتزده-از شاه پرسید:
    «می شود توضیح بفرمایید در چه مورد؟»
    شاه بی آنکه از آنچه بر زبان می آورد احساس شرم داشته باشد خیلی راحت گفت:
    «مایلم با خواهر کوچک باشی,ماه رخسار,ازدواج کنیم.اما اول باید صیغه باشی را فسخ کنیم تا این کار امکان پذیر باشد از وقتی باشی از تصمیم ما واقف شده سر نا سازگاری برداشته,حتی تهدید کرده می خواهد در اعتراض به ما به سفارتخانه های اجنبی عارض شود.»
    امین السلطان که از شنیدن چنین توضیحاتی,آن هم از دهان شاه بیشتر دچار تحیر و تعجب شده بود,در حالی که پیدا بود آنچه از زبان شاه شنیده سخت فکرش را مشغول ساخته تأملی کرد و گفت:
    «اگر از جان نثار می شنوید برای آنکه رضات علیا مخدره را جلب نمایید امتیازات بیشتری به ایشان بدهید.»
    شاه که پیدا بود از آنچه می شنود سخت جا خورده با عصبانیت معترض شد.
    «آخر چه امتیازی؟هر چیزی خواسته تا لب تر کرده در اختیارش گذاشته ایم.»
    امین السلطان که فرصت را برای نیل به مقاصد خودش مناسب می دید سعی کرد به نفع خانم باشی فلسفه بافی کند.برای همین گفت:
    «همان طور که اعلیحضرت استحضار دارند خانمها موجوداتی بلند پرواز هستند.به خصوص علیا مخدره که به واسطه عنایت قبله عالم خواسته یا نا خواسته چنین خصلتی را بیشتر از دیگر همنوعان خود دارند.»
    شاه که هنوز سر حرف خودش بود گفت:
    «مثلا دیگر باید چه بکنیم..ما هر کاری را که تا کنون ممکن بوده برای او انجام داده ایم.عمارتی مجلل تراز عمارت سایرین,همین طور اثاثیه ای به مراتب گران قیمت تر از همه دارد,چند ندیمه که تمام وقت گوش به فرمانش هستند,باز هم بگویم؟»
    امین السلطان مرد زیرک و زبان بازی بود پس از قدری تأمل به اندازه ای که لازم باشد سکوت کرد و گفت:
    «بنده در مقامی نیستم که بخواهم برای سرورم تکلیف تعیین کنم,اما جسارت است,اعلیحضرت خود نظرم را جویا شدید که گفتم.این عطایا برای علیا مخدره که خود را یک سرو گردن بلندتر از خانمها می بیند کافی نیست.اگر به چاکر اختیار بدهید با ایشان از طرف شما صحبت می کنم و هر طور هست رضایتشان را جلب می کنم.ففقط باید به این غلام اختیار بدهید.»
    شاه که از ابتدا قسمتی از نقشه اش همین بود در حالی که با حالتی مشکوک به امین السلطان می نگریست خطاب به او گفت:
    «با آنکه شک دارم بتوانی از پس این کار برآیی اما حرفی نیست.از طرف ما مختاری جز وعده سلطنت هرچه بخواهید به او وعده دهید.»
    شاه این را گفت و به نشانه آنکه دیگر حرفی برای گفتن نمانده رویش را به طرف پنجره برگرداند و به خورشید چشم دوخت که نورافشانی می کرد.
    امین السلطان که خیلی خوب متوجه این نکته بود همان طور که غرق در فکر به شاه می نگریست پرسید:
    «سرورم دیگر امری ندارند؟»
    شاه بی آنکه رویش را برگرداند پاسخ داد:
    «خیر,می توانی بروی.»
    امین السلطان بی آنکه چیزی بگوید پس از تعظیمی دوباره از در خارج شد و شاه را که بار دیگر در عالم شک و خیال غرق شده بود تنها گذاشت.
    فصل 34
    امین السلطان هنوز به منزل خود نرسیده بود که با مغرورخان مواجه شد.
    خواجه خانم باشی نگران اتاق را نگاه کرد و بی هیچ توضیحی کاغذی را که در جوف لباده اش پنهان کرده بود در دست او گذاشت و رفت.
    امین السلطان در حالی که با نگرانی اطراف را می پایید کاغذ را گشود و خواند پیغام خانم باشی این بود.
    "باید شما را ببینم"
    امین السلطان پس از خواندن کاغذ آن را در جیبش گذاشت و به فکر فرو رفت.یعنی چه اتفاقی افتاده؟نکند شاه متوجه شده من با سوگلی محبوبش سرو سری پیدا کرده ام.هیچ بعید نیست همین حالا به محض رسیدن به کاخ یکراست راهی زندان شاهی نشوم.
    امین السلطان همان طور که با این فکر آزار دهنده کلنجار می رفت از صدای همسرش به خود آمد.
    «آقا اتفاقی افتاده؟»
    امین السلطان که دید همسرش متوجه حال و هوای غیر عادی او شده برای آنکه او را دست به سر کند با رنگ و روی پریده گفت:
    «اعلیحضرت مرا احضار فرمودند.»
    زن جوان که تا حدودی به رفتار های اخیر همسرش مشکوک شده بود و از آنجایی که هرگز او را تا این حد آشفته حال ندیده بود پرسید:
    «چرا رنگتان پریده,مگر دفعه اول است که اعلیحضرت شما را احضار کرده اند؟»
    امین السلطان که از پرسشهای پی در پی او کلافه به نظر می رسید برای طفره رفتن با لحنی تند گفت:
    «چقدر سوال می کنی؟به جای ایستادن برو به سورچی بگو هر چه زودتر کالسکه راآماده کند.»
    همسر جوان امین السلطان که نتوانسته بود سر از احوال او در آورد بی آنکه دیگر چیزی بگوید سرش را پایین انداخت و پی اطاعت امر او راه افتاد.
    ساعتی بعد,امین السلطان در عمارت خانم باشی حاضر بود.همین که چشمش به او افتاد و دید تنهاست اندکی خیالش راحت شد و نفسی از سر آسودگی خیال کشید و با صدای بی نهایت آهسته ایکه تنها خانم باشی می توانست آن را بشنود گفت:
    «علیا مخدره شما که بنده را نصف العمر کردید.کاغذتان را که دیدم به اندازه ای بدگمان شدم که حتم فرمان قتلم صادر شده با آنکه دیگر دست از جان شسته بودم گفتم باید بیایم ببینم چه اتفاقی افتاده.»
    خانم باشی بی آنکه در فکر پاسخی به آنچه می شنود باشد حرف خودش را زد.با صدای لرزانی که نشانگر بغض فرو خورده اش بود گفت:
    «اعلیحضرت می خواهد مرا طلاق بدهد.»
    این را گفت و چشمانش پر از اشک شد.
    امین السلطان در حالی که عاشقانه به چشمان درشت و مخمور خانم باشی می نگریست که غرق در اشک شده بود آهسته گفت:
    «خودم مستحضر بود...امروز اعلیحضرت خودشان موضوع را با من مطرح کردند و خواستند با شما صحبت کنم بلکه به طلاق رضایت دهید تا بتوانند برای ماه رخسار خانم خطبه بخوانند.»
    خانم باشی از آنچه شنید یک آن حس کرد خون جلوی چشمانش را گرفته,در حالی که با چشمانی خیس از اشک خیره به امین السلطان می نگریست از او پرسید:
    «شما چه پاسخ دادید؟»
    «راستش چون دیدم اعلیحضرت در تصمیم خود مصر هستند به فکرم رسید برای علیا مخدره تا می توانم امتیاز بگیرم برای هم به سمع ایشان رساندم چنانچه تصمیمشان قطعی است برای جلب رضایت شما به بنده اختیار تام بدهند.اعلیحضرت فرمودند فقط به شما وعده سلطنت ندهم ,هر وعده دیگری بدهم قبول است.»
    خانم باشی براق شد و با لحنی پرخاشگرانه گفت:
    «دست شما درد نکند حضرت آقا از هر کس انتظار داشتم جز شما.»
    امین السلطان با لحن حق به جانبی در دفاع از خودش گفت:
    «جان نثار خواستم کاری انجام دهم که به نفع شما است.»
    صدای خانم باشی از عصبانیت دورگه شده بود..
    «من به دلسوزی کسی احتیاج ندارم.اعلیحضرت هم کور خوانده که من رضایت بدهم.حال که کار به اینجا رسیده می دانم چه کنم.»
    امین السلطان آمرانه گفت:
    «جسارت است بانو,می دانم آنچه می گویم خوشایند سر کار علیه نیست,اما چون با هم رو دربایسی نداریم می گویم...چنانچه مخالف هم باشید هیچ کاری نمی توانید بکنید.»
    امین السلطان این را گفت و چون دید خانم باشی به او خیره مانده به عمد با استفاده از اصطلاحات و کلاماتی که می توانست خانم باشی را آشفته تر سازد افزود:
    «اگر نمی دانید بدانید در طول مدت صداراتم تا به حال اتفاق نیفتاده که اعلیحضرت تصمیم به کاری بگیرند و به مخالفت کسی ترتیب اثر دهند.برای همین هم از من می شنویدتلاش بیهوده نکنید و حرفهای امروز بنده را جدی بگیرید.من خیر خواه شما هستم, استدعا دارم به عرایضم خوب فکر کنید.»
    خانم باشی که تا آن لحظه خیلی سعی کرده بود آرام باشد بیش از آن دیگر نتوانست خوددار باشد و صدای هق هق گریه اش بلند شد.همان طور که به پهنای صورت اشک می ریخت خطاب به امین السلطان که با دلسوزی به او خیره مانده بود گفت:
    «می بینید جناب اتابک, می بینید چه آخر و عاقبتی پیدا کردم...دشمن شاد شدم.»
    «هیچ هم این طور نیست که فکر می کنید خیال می کنید یک عمر همسر شاه بودن چه امتیازی دارد؟ اعلیحضرت با این همه زنان ریز و درشتی که دارد هیچ گاه از وظایف زناشویی که حق مسلم هر زنی است بر نمی آید.تا جایی که می دانم خیلی از خانمها سال تا سال اعلیحضرت را نمی بینند.شاید باور نکنید,اما چند تا از این خانمها را سراغ دارم که در عنفوان جوانی در همین اندرون از دنیا رفتند,بدون آنکه اعلیحضرت مطلع شوند کی مردند و کجا به خاک سپرده شدند.شما که خود مدتی است زندگی اندرون را تجربه کرده ایدباید به این نتیجه رسیده باشید که همه چیز در ظواهر نیست.گاهی زندگی در یک کلبه گلی به زندگی در قصری از جواهر می ارزد.خانمهای اندرون مثل گلی هستند که آب به آنها نمی رسد.اغلب تا دم مرگ حسرت بی پایانی را تجربه می کنند.حسرت چیزهایی را که حق طبیعی و مسلم آنان است.اما حتی نمی توانند ابراز کنند.دیگر از خانم شکوه السلطنه,مادر ولیعهد مظفرالدین میرزا,که مدتی پیش به رحمت خدا رفتن بالاتر می خواهید...همان شبی که شکوه السلطنه فوت کرد- پس از برگزاری مراسم عروسی عزیزالسلطان-در منزل ناصارالملک مراسم جشن و سروری برپا بود .خود من یکی در معیت اعلیحضرت آنجا حضور داشتم.با آنکه خودم هم مثل سایرین نشسته بودم,اما از صدای موسیقی در تعجب بودم که در شب اول فوت مادر ولیعهد و در حقیقت زن اول ایران این چه برنامه ای است.این در حالی بود که همان روز,اول طلوع آفتاب که شکوه السلطنه از دنیا رفت اعلیحضرت بدون آنکه برای شریک چندین و چند ساله زندگی خود اهمیتی قائل شوند فوری به سفری گردشی وتفریحی دست زدند تا هر گونه اندوه و یادآوری نام او را فراموش کنند.اعلیحضرت حتی به در خواست تاج الدوله,دختر گرامی خودشان,هم که التماس کرده بود نروید هم قمر در عقرب است و هم خوشایند نیست از یک در جنازه ببرند و از یک در شما به سفر بروید قبول نفرمودند و رفتند.»
    امیر السلطان همان طور که می گفت و می گفت صدای گریه خانم باشی بلند وبلند تر می شد.همین باعث شد تا پس از لختی سکوت دوباره شروع کند.
    «آخر حیف از چشمهای به این زیبایی نیست که از اشک کم سو شود.بگذارید حکایتی را برایتان نقل کنم تا بدانید بی اساس حرف نمی زنم.»
    خانم باشی که هنوز به پهنای صورتش اشک می ریخت میان گریه گفت:
    «بفرمایید.گوش می کنم.»
    جناب صدر اعظم گفت:
    «جسارت چاکر را ببخشید اگر می خواهم بی پرده با شما صحبت کنم,قبول می فرمایید اگر بخواهیم در میان همسران اعلیحضرت در فداکاری و اخلاق امتیاز بدهیم خانم انیس الدوله اول است.»
    خانم باشی بی آنکه متوجه مقصود جناب صدراعطم باشد به تصدیق سر تکان داد و گفت:
    «بله,درست همین است که می گویید.»
    «اگر بگویم قبله عالم یک کنیز سیاه را به نام جوجوق را در مواردی به این خانم محترمه ترجیح می دهند باور می کنید؟!»
    خانم باشی با تعجب پرسید:
    «راست می گویید؟»
    امین السلطان در تایید آنچه گفته بود سر تکان داد و گفت:
    «می دانم باورش مشکل است,اما عین حقیقت است.در سرخه حصار که در رکاب همایونی بودم متوجه شدم اعلیحضرت شبهایی به بهانه ای انیس الدوله را دست به سر می کنند تا بتوانند جوجوق,ملیجک را احضار کنند,بعد هم این طور عنوان می کردند که مجلس مردانه است.بعد که مقصود همایونی انجام می گرفت باز مجلس زنانه می شد...باور بفرمایید بنده با آنکه خودم یک مرد هستم هنگامی که ناظر چنین مواردی بودم به سهم خودم به حال این خانم مکرمه و امثال ایشان متأسف می شدم...برای همین به شما نصیحت می کنم قدر موقعیت خود را بدانید.خوشبختانه موقعیت شما با همه,حتی همین خانم انیس الدوله که ملکه اسمی ایران شده است فرق می کند,چرا که حتی انیس الدوله نیز همیشه رقیب پرو پا قرصی مثل امینه اقدس و امثال او داشته که حتی در مشایعت سفر اعلیحضرت به اروپا با او رقابت داشته اند.این رقابت تا حدس جدی بود که اگر یک روز انیس الدوله دچار نا خوشی می شد و شاه از او عیادت به عمل می آورد,فردای آن روز امینه اقدس خودش را به نا خوشی می زد...خوشبختانه هیچ کس در رقابت به پای حضرت علیه نمی رسد.شما هنوز جوانید و فرصتهای زیادی پیش رو دارید.ریبایی خیره کننده شما هنوز قلبهای بساری را به تپش می اندازد.»
    حرفهای امین السلطان به اینجا که رسید مثل آنکه از گستاخی خود شرمنده شده باشد سرش را پایین انداخت.لحظه ای سکوت حکمفرما شد که خانم باشی آن را شکست,همان طور که اشک می ریخت پرسید:
    «راجع به من چیزی هست که ندانم؟»
    امین السلطان که پیدا بود چندان مایل نیست بیش از این حرف بزند گفت:
    «اگر هم باشد بیان آن از نظر بنده درست نیست.»
    خانم باشی اصرار کرد و گفت:
    «اگر چیزی هست بگویید.»
    امین السلطان در حالی که نفس عمیقی می کشید پرسید:
    «آن سفر فراهان خطرتان هست؟»
    خانم باشی در حالی به چشمهای درشت و سیاه امین السلطان خیره شده بود گفت:
    «بله ,چطور؟»
    «به بنده خبر رسید که پیش از این سفر به اطبای ایرانی و دکتر فوریه حکم شده بچه سرکار علیه را سقط کنند,اما از آنجایی که دکتر مصلحت طبی در این کار نمی بیند زیر بار نمی رود و خطر این کار را به اعلیحضرت گوشزد می کند,آن زمان ایشان به ظاهر بیانات او را قبول کرد و از این عمل صرفه نظر می کند,اما چون مصالحی در این کار بوده آن را به موقع دیگری وا می گذارد تا اینکه سفر فراهان آنچه مد نظر بوده انجام می پذیرد.»
    خانم باشی در حالی که از شنیدن این مطلب از تحیر خشکش زده بود مثل آنکه پس از مدتها به نکته ای رسیده باشد شگفتزده گفت:
    «حالا می فهمم که آن همه اصرار اعلیحضرت برای آنکه من سوار کالسکه بشوم ببه چه دلیل بوده,تکانهای شدید کالسکه همان کاری را می کرد که قرار بود امثال دکتر فوریه انجام بدهند.اما آخر برای چه...سر در نمی آوردم؟!»
    امین السلطان در حالی که به نشانه تأسف سر تکان می داد در پاسخ گفت:
    «حق دارید سر در نیاورید.پلتیک پدر و مادر ندارد.برای همین هم اگر از بنده می شنوید از این واقعه کمال استفاده را بنمایید.بنده به نفع شما از اعلیحضرت چند پارجه آبادی و یک خانه اعیانی در خیابان سفرا در خواست کرده ام که با آن موافقت نموده اند.خیلی چیزهای دیگر نیز ند نظر دارم که عنوان آن زمان می خواهد...با این اوصاف تصمیم با شماست,خب چه می گویید؟»
    خانم باشی که مشخص بود تحت تأثیر القافات و زبان بازیهای جناب صدراعظم تا حدودی به قبول ازدواج شاه با خواهرش مجاب شده,در حالی که با دستمال صورتی تور دوزی اش اشکهایش را پاک می کرد گفت:
    «چه دارم بگویم!خودتان هرچه لازم بود را گفتید.فقط...»
    «فقط چه؟هرچه هست بفرمایید.»
    خانم باشی دز حالی که باز اشکهایش جاری شده بود با گریه گفت:
    «از اعلیحضرت بخواهید چنانچه قصد انجام این کار را دارند ماه رخسار را به اندرون نیاورند.برایش خانه ای در بیرون از ارگ بگیرند.پیش از این طاقت شنیدن طعنه و نش و کنایه های خانمها را ندارم.»
    امین السلطان با مهربانی به چشمان درشت و خیس از اشک خانم باشی نگریست و به توافق سر تکان داد.گفت:
    «درک می کنم, باشد,آن هم روی چشمم.خودم با اعلیحضرت صحبت می کنم تا خواسته شما را مدنظر داشته باشند.»
    امین السلطان این را گفت و با مکثی طولانی باز در چشمان خانم باشی که غرق در اشک بود دقیق شد.آن گاه دستمال معطری را از جیب سرداری اش بیرون آورد و آن را به دست خانم باشی داد و گفت:
    «دیگر نبینم اشک بریزید...با این دستمال اشکهایتان را پاک کنید.»
    خانم باشی دستمال معطری را که امین السلطان به دستش داده بود بر صورتش کشید.عطر خوشی که از دستمال ساطع می شد باعث شد لحظه ای خانم باشی آن را ببوید.
    امین السلطان که هنوز محو زیبایی خیره کننده خانم باشی بود گفت:
    «این دستمالهای معطر سوغات فرنگ است.عطر خوشی دارد.خاطرم باشد بار دیگر که آمدم یک بسته باز نشده آن را خدمتتان بیاورم تا با استشمام رایحه آن به یاد حقیر بیفتید.وقتی یادتان می افتد که قلبی در سینه به یاد شما می تپد به آینده نه چندان دوری که در انتظارتان است امیدوار می شوید.حالا تا از اینجا نرفته ام محض خاطر دل ما هم که شده لبخند بزنید.»
    خانم باشی از شنیدن این جمله های عاشقانه امین السلطان هیجان زده شد و قلبش به تپش افتاد.هنوز هم چشمانش از برق اشک می درخشید که بی اختیار به چشمان او نگریست.گل لبخند بر لبانش شکفت,لبخندی غمگین که لپهایش را چال انداخت.
    خانم باشی همان طور که به امین السلطان می نگریست احساس کرد وزنه سیاه چشمانش بر او سنگینی می کند.او مثل پرنده ای سرمست از شبنم بود,چقدر حرفهای دلنشین و رفتار ظریف و کلام پر محبت امین السلطان به نظرش آرام بخش می آمد.
    امین السلطان که دید در کار خود موفق شده باز گفت:
    «همین طور که لبخند می زنید خوب است.جایی در کتاب خوانده ام زندگی را هر طور که هست باید گذراند و همان جور که هست باید شناخت.بد بیاری مثل کوههایی است که ما به اشتباه تصور می کنیم.وظیفه ما بالا رفتن از آنها است تا آنجا که نفسمان بند بیاید,اما خوشبخت کسانی که واقعیتها را با دقت نظر بیشتری نگاه می کنند.علیا مخدره زندگی خیلی کوتاه است...به عقیده من شاید خداوند می خواهد شما که جوان و زیبا هستید این محیط پر از توطئه و نیرنگ را ترک گفته و به مسیری بروید که سرنوشت برایتان رقم زده.با این همه حال شما را خوب درک می کنم.شما مثل کبوتری هستید که بر روی شاخه ای نشسته و اول بار است که می خواهد لذت پرواز را تجربه کند و در برابر خود کرانه آسمان آبی را می بیند و ...او از پرواز در فضای نا شناخته واهه دارد...اما من به شما اطمینان خاطر می دهم که در این پرواز هم سفر شما باشم.»
    خانم باشی که خیلی خوب منظور نهفته در کلام امین السلطان را درک می کرد برای آنکه مطمئن شود منظور او همان است که خودش فکر می کند دل را به دریا زد و پرسید:
    «شما خیلی فصیح حرف می زنید,می شود منظورتان را ساده تر بیان کنید.»
    امین السلطان که خود احساس می کرد خانم باشی مشتاق شنیدن چه چیزی است دیگر پرده پوشی را جایز ندانست و گفت:
    «من از واقعتی صحبت می کنم که درون قلب من و شماست.ما می توانیم به این واقعیت دست یابیم و شما خود را از قیدو بند و زنجیر آزاد سازید.با آنکه اعتراف به این مسئله برای بنده دشوار است,اما اعتراف می کنم بودن با شما آرامش آوری به من القا می کند,درست مثل سپیدی صبح که جانم روشنی می بخشد...ولی دریغ که بین من و شما مانعی قرار دارد که جلوی آزادی و پیشرفت هر دو ما را می گیرد.حالا فقط شما هستید که می توانید با قبول طلاق این مانع را از میان بردارید.متوجه منظورم که هستید؟»
    خانم باشی بی آنکه حرفی بزند با حالتی هیجان زده به علامت آنکه منظور او را دریافته سر تکان داد.
    امین السلطان نگاهی به ساعت طلایی اش که با زنجیر به جلیقه اش متصل بود انداخت و گفت:
    «اگر جایزه بدهید من دیگر بروم,می ترسم حضورم در این وقت روز باعث جلب نظر شود با آنکه به نظرم چند لحظه پیش نیست که از جام شیرین مصاحبت شما سر مست شده ام,اما ناچار باید جام زهر آلود جدایی را نوشید.»
    امین السلطان چنان پر حرارت حرف می زد که خانم باشی نمی دانست چه بگوید.واژگان چنان در دهان او جادو می کردند که روح خانم باشی را خیلی شیرین تسخیر کردند.با آمدن حرف جدایی بار دیگر درد و غم از قلب خانم باشی رخت بربست و در حالی که خود را در حال فرو رفتن در گرداب غصه احساس می کرد برای آنکه به امین السلطان بفهماند عشقی که امین السلطان لب به اعتراف آن گشود یک طرفه نیست با صدایی بغض آلود گفت:
    «با آنکه می دانم چاره ای جز رفتن ندارید,اما از اینکه باید مرا تنها بگذارید افسوس می خورم...می دانید من نیز چون شما فقط لحظه هایی ارامش دارم که کنار شما هستم,ولی حالا که شما ترکم می کنید خاطره این لحظه های خوش برایم باقی می ماند.شما به سمت خانواده تان می روید و به سمت درهای بسته این اندرون پر آشوب ,جایی که باید روزهایم را در تنهایی و تشویش آن سپری کنم.»
    امین السلطان در حالی که به چشمان مخمور خانم باشی که از اشک برق می زد خیره شده بود با مهربانی گفت:
    «علیا مخدره,هیچ چیز ناراحت کننده تر از آن نیست که آرزوی خود را محال و دور از دسترس بدانید.خوشبختی ممکن است درست در لحظه هایی که احساس می کنید همه چیز به نقطه پایان رسیده از راه برسد,حتی شاعران نیز با حسرت از دست نیافتنی بودن و تا حدودی محال بودن خوشبختی می نالند.ولی من به جرأت بر عکس آن را ادعا می کنم که می توان به خوشبختی دست یافت...اگر آن را جستجو کنی,من خیلی خوش اقبالم و می دانم روزی خواهم توانست به رویایم جامه عمل بپوشانم.گرچه در حال حاضر علاقه ام به شما به شما از درون مرا رنج می دهد,اما در حال حضر هر دو ما چاره ای جز صبر نداریم نباید فکر کنید همه درها بسته شده,چون باز کردن این درها به شما بستگی دارد.زندگی هزاران عطر,هزاران شکل و هزران رنگ دارد.من امیدوارم روزی برسد که شیرین ترین و دلپذیر ترین شکل آن را کنار هم تجربه کنیم...فقط به شرط آنکه به من قول بدهید تا آن روز در هم نشکنید.»
    امین السلطان این را گفت و با نگاهی منتظر به چشمان خانم باشی چشم دوخت.
    پاسخ خانم باشی فقط دو کلمه بود.«قول می دهم.»
    امین السلطان بی آنکه دیگر حرفی بزند لبخند زد و پس از خداحافظی از خانم باشی از تالار خارج شد.
    خانم باشی همان طور که از کنار پنجره دور شدن او را نظاره می کرد که در میان هوهوی باد از عمارتش دور می شد هنوز هم در فکر لحظه های خاطره انگیزش چند دقیقه قبل بود,خاطراتی که مثل شیشه ای عطر که درش مدتی طولانی باز مانده باشد هنوز هم رایحه ای دلپذیر داشت همین رایحه ضعیف هنوز هم برای خانم باشی با ارزش تر از واقعیت پر رزق و برق دوروبرش بود.در آن لحظه ها دلش تنها یک چیز می خواست,آن هم لحظه های دیدار بعد بود,لحظه هایی که در نظرش مثل رویاهایش طلایی می آمد,اما هنوز در تصمیم خود مردد بود.آیا همان گونه که امین السلطان به او تلقین می کرد باید فرمانبرانه خود را به دست امواجی می داد که آرام آرام او را با خود می برد؟امواجی که در آن قلبش را شدت تپش سینه اش را می شکافت...یا در مقابل خواست شاه باید می ایستاد و مقاومت می کرد.
    هنوز نیمی از وجود خانم باشی می خواست همانی باشد که بود,سوگلی محبوب شاه نیمه دیگر وجودش زنی بود که دلش می خواست به مرد مورد توجهش برسد.سرنوشت چه برایش رقم زده بود نمی دانست فقط می دانست زن دیگری در او شکل گرفته که از حضور امین السلطان در زندگی اش دلشاد است.
    «ها اتابک...چه کار کردی؟شیری یا رو روباه؟»
    اتابک پس از تعظیم پاسخ داد:
    «به اقبال ذات بی زوال اعلیحضرت چاکر شیر شیرم و با دست پر به حضور رسیده ام.»
    چشمان شاه درشت و گرد شد.
    «پس با طلاق موافقت کرد؟»
    امین السلطان به علامت موفقیت در انجام مأموریتش سر تکان داد و گفت:
    «بله,فقط دو شرط گذاشتند.»
    شاه از سر تعجب ابروی خود را بالا برد و پرسید:
    «چه شورطی؟»
    «اول آنکه برای ماه رخسار خانم بیرون از ارگ جایی در نظر گرفته شود.دوم آنکه از این مقوله در جایی حرف زده نشود.»
    شاه فکورانه سر تکان داد و گفت:
    «باشد,هر دو شرطش را قبول داریم,اما زحمت تهیه جا می افتد گردن خودت.ببین اگر می توانی در خیابان سفرا جایی دست و پا کنی ما را خبر کن.»
    اتابک به علامت اطاعت دست بر روی چشم گذاشت .
    «آن هم روی چشمم...در ضمن کاغذی را که علیا مخدره در آن امتیازات در خواستی را مرقوم کرده اند خدمت آورده ام.»
    شاه در حالی که با حالت عجیبی به چشمان امین السلطان می نگریست دستش را پیش آورد و گفت:
    «بده ببینم؟»
    امین السلطان دست در ردا کرد و از جوف آن کاغذی بیرون کشید و با احترام آن را جلوی شاه گرفت.شاه آن را گرفت و آنچه را خانم باشی به پیشنهاد امین السلطان و زیر نظر او نوشته بود را از نظر گذراند.با پوزخند گفت:
    «گویا علیا مخدره خیلی دندان گرد تشریف دارند.درست نمی گویم؟»
    و پی جواب به امین السلطان چشم دوخت.
    امین السلطان که سنگینی نگاه شاه را به خوبی حس می کرد برای آنکه به نحوی از دادن پاسخ طفره برود با لحنی حق به جانب گفت:
    «والله چه عرض کنم قربان,این غلام بر حَسَب اختیاراتی که به بنده تفویض فرمودید عمل کردم.»
    شاه با بی حوصلی دست تکان داد و گفت:
    «باشد...قبول است.اینهایی که در کاغذ مرقوم نموده به او خواهیم داد,فقط هر جه زودتر کار را تمام کند.»
    اتابک که پیدا بود از شنیدن چنین توافقی با دمش گردو می شکند مطیعاته سر فرود آورد.
    «اعلیحضرت اطمینان خاطر داشته باشند اوامر همایونی در اسرع وقت انجام خواهد پذیرفت.اگر اجازه فرمایید بنده مرخص شوم.»
    شاه در حالی که از جا بر می خاست پاسخ داد:
    «می توانی بروی.»
    امین السلطان مثل آنکه از مخمصه ای خلاص شده باشد پس از تعظیمی از در خارج شد.
    فصل 35
    روز عید مبعث بود,اما انیس الدوله به واسطه شنیدن خبر ازدواج شاه با ماه رخسار حال خوشی نداشت و از اینکه شاه هنوز هم از عادت دیرینش دست بر نداشته و بی آنکه نظر او را جویا شود دست به چنین اقدامی زده مکدر بود.این نخستین بار بود که انیس الدوله با شاه قهر بود بار قبل این شاه بود که با او قهر کرده بود.
    مدتی پیش شاه بر خلاف عادت همیشگی برای صرف شام به عمارت انیس الدوله نرفت.انس الدوله چند شب صبر کرد.وقتی دید شاه پاک او را فراموش کرده و از آنجایی که حس می کرد خاطر شاه از جهاتی از جانب او آزرده شده در صدد چاره برآمد و توسط یکی از پیشخدمتهای خاصه نامه ای با این مضمون برای شاه فرستاد.
    "از امشب به بعد تا زمانی که نزد من نیایید نه می خوابم و نه غذا می خورد."
    همان شب شاه که پیدا بود منتظر اقدامی از طرف انیس الدوله بوده به دیدارش آمد.انیس الدوله همین که چشمش به شاه افتاد پرسید:
    «خاطر مبارک چرا آشفته است؟چه عمل غلطی از این کمینه سر زده؟»
    شاه با لحنی که از آزردگی خاطرش حکایت داشت پاسخ داد:
    «من از تو انتظار نداشتم کسی را که طرف غضب من است پناه بدهی.»
    از این حرف شاه انیس الدوله به فراست دریافت که علت ناراحتی شاه امان دادن یکی از سران ایلات است.انیس الدوله بی آنکه خودش را آماده کرده باشد قتی علت را از زبان شاه شنید با لحن بسیار ملایم و مهرانگیزی پاسخ داد:
    «کسی که مورد غضب اعلیحضرت باشد به طبع مورد خشم من نیز هست,ولی دیدم اگر من او را پناه ندهم به یکی از سفارتخانه های روس یا انگلیس پناه خواهد برد و در آن صورت خشم سرورم چندین برابر خواهد شد و کاری هم نمی شود کرد.»
    شاه از پاسخ انیس الدوله قانع شد و دیگر حرفی نزد به عمد شب شام بیشتر خورد و آن شب را تاصبح در عمارت او به سر برد تا فراق شبهای گذشته خورد و آن شب را تا صبح در عمارت او به سر برد تا فراق شبهای گذشته را جیران کند.
    انیس الدوله همان طور که این خاطره را در ذهنش مرور می کرد و از پشت شیشه های رنگین تالار به دو قوی بسیار زیبا می نگریست که در آبنمای روبه رو سر گرم شنا بودند می توانست با خود تصور کند شاه در آن وقت از روز در چه حال است.انیس الدوله در عالم خیال شاه را دید که حمام رفته,اصلاح کرده و پیراهن سفید و سرداری مخصوص ملیله دوزی با سر دوشهای طلایی در بر دارد و چکمه های سیاه بلند گتر دار روس خود را به پا کرده و جواهر نادری بر کلاهش می درخشد.از عمارت اختصاصی بیرون آمده تا در میان فوج خانمها که با لباسهای رنگارنگ پر زرق و برقشان در حال شادباش و تبریک گفتن شاه جون گویان از او طلب عیدی می کنند تا شاه خنده کنان به هر کدام یکی دو سکه طلا و قرآنی عیدی دهد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    482-485
    انیس الدوله همهن طور که غرق در این عوالم ایستاده بود و سپری شدن دقیقه ها را احساس نمی کرد از صدای در و بعد وارد شدن شاه که سرزده به آنجا وارد شده بود به خودآمد.
    "سلام انیس جان، عید شریف مبارک"
    انیس الدوله بر خلاف چنین مواقعی که تا شاه را می دید برای استقبال پیش می دوید و تا می توانست برای او سر و زبان می ریخت، آن روز از ناراحتی که در دلش داشت بدون آنکه همان طور که ایستاده بود پاسخ شاه را به سردی و با لحن رسمی داد.
    " علیک سلام، عید شما هم مبارک."
    شاه که از رفتار سرد انیس الدوله سخت جا خورده بود و از آنجایی که خود تا حدودی علت ار می دانست و ته دلش حق را به او می داد، خودش را به آن را زد و با تظاهر به اینکه علت را نمی داند پسید: " چه خبر است؟ چرا دو سه روز است زیارتت نمی کنیم؟ امروز همه ی خانمها برای تبریک عید آمده اند جز شما."
    شاه این را گفت و چون دید انیس الدوله با ناراحتی سکوت اختیار کرده لبهایش را به هم مالید و حالت تعجب به خود گرفت." ببینم، خدایی نا کرده کسالتی داری که نمی توانی حرف بزنی؟"
    انیس الدوله که پیدا بود نمی خواهد به چشم های شاه نگاه کند با ژست مخصوصی که نشانه ی دلخوری و قهر بود سرش را برگرداند و زیر لب زمزمه کرد:" شاید هم کسالت دارم."
    شاه که حالا دیگر اظمینان داشت انیس الدوله از شنیدن خبر عروسی او با ماه رخسار ناراحت است برای دلجویی نزدیک آمد و دستی به گیسوی انیس الدوله کشید که از زیر چارقد بیرون آمد و به شکل حصیر بافته شده بود. گفت:" راستش را بگو. تمارض می کنی یا به راستی کسالت داری؟"
    انیس الدوله که تا آن لحضه سخت جلوی خودش را گرفته بود بی اختیار چشمانش پر از اشک شد و با پرخاش پاسخ داد:" خدمتتان که عرض کردم، کسالت دارم. ان شاء الله هرچه زودتر تصدق سر مبارک سقط شوم و از این زندگی که در آن سرورم به قدر پشیزی برای این کمینه ارزش قائل نیستند راحت شوم."
    "این حرف ها کدام است. تو عزیزو نور چشم ما هستی. این خزعبلات چیست؟ که می گویی؟"
    " خزعبلات نیست سرورم، حقیقت را هرچند تلخ باشد باید پذیرفت. باید به عرض مبارک برسانم تصمیم دارم ظرف همین هفته جل و پلاسم را جمع کنم و به زادگاهم، امامه، برگردم و سالهای باقیمانده عمرم را در آنجا بگذرانم."
    انیس الدوله طوری این حرف را زد که بر قلب شاه اثر کرد و با ناراحتی گفت:" مگر دیوانه شده ای؟ این حرف ها چیست؟"
    انیس الدوله در حالی که قطره درشت اشمی را که از چشمانش سرازیر شده بود با دست پاک می کرد دوباره گفت:" باور بفرمایید تصمیم کنیزتان جدی است. حتی چمدانی را که سرورم از سفر فرنگستان برایم سوغات آورده بودید بسته ام. دست مبارک را می بوسم همین هفته می روم امامه و مثل تمام خانم های فرنگی سیاه بخت تارک نیا می شوم."
    شاه برای دلجویی از او پرسید:" امامه بروی که چه بشود؟"
    انیس الدوله با بغض پاسخ داد:" هرچه باشد آنجا آسوده خاطرم. دست کم آنجا دیگر کسی عذابم نمی دهد؟ اگر هم قسمت شد عازم کربلا همانجا تا آخر عمر مجاور و معتکف خواهم شد و به جان اقدس شهریاری دعا خواهم کرد."
    شاه که دید انیس الدوله بدجور از دست او عصبانی است و فهمید از این طریق ره به آشتی نمی برد رویه خود را عوض کرد و پس از کشیدن آهی بلند گفت:" باشد، هرطور که راحتی عمل کن...راستی، به عنوان عیدی یک انگشتری الماس که ملکه ویکتوریا به مناسبت جشن قرن به رسم هدیه فرستاده برایت در نظر گرفته بودم. ملکه ویکتوریا در نوشته ای همراه این انگشتری فرستاده ضمن تبریک پنجاهمین سالگرد سلطنتمان سفارش موکد نموده که آن را به ملکه ایران تقدیم کنیم. با آنکه دلم می خواست آن انگشتر را تقدیم تو کنم، اما چون عازم امامه هستی، طبق سفارش علیاحضرت ملکه ویکتوریا باید بدمش به منیرالسلطنه...یا شاید هم دادمش به غفت السلطنه....چه می گویی؟"
    شاه این را گفت و دستی در جیب سرداری ترمه اش کردو قوطی مخمل زیبایی را بیرون آورد و در آن را گشود. برای آنکه انیس الدوله را وسوسه کند انگشتری برلین زیبایی را که در میان آن می درخشید در معرض نگاه او قرار داد. انیس الدوله که تظاهر به بی اعتنایی می کرد ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و با حیرت و اعجاب و تحسین به انگشتر خیره شد. صدایش را بلند کرد و گفت:" غلط زیلدی کرده عفت السلطنه که صاحب این انگشتر شود...ملکه ایارن من هستم و حق به حق دار می رسد."
    انیس الدوله این را گفت و با عجله کودکانه ای انگشتر ار از کف شاهربود. درحالی که با نگاه تحسین آمیزی به آن خیره شده بود آن را از جعبه در آورد. همین که خواست آن را به انگشت خود کند شاه نیمه جدی و نیمه شوخی دست روی دست او گذاشت و خیلی صیمانه و خودمانی پرسید:" مگر نگفتی می خواهی مثل خانمهای ساه بخت فرنگی تارک بخت شوی؟"
    انیس الدوله که چجشمانش پر از شادی و شعف شده بود لبخند زد. "حالا که سرورم تا این حد به کمینه لطف و عنایت دارن و مرا قابل می دانند که عیدی خاص برایم در نظر می گیرند دیگر لزوم ندارد تارک دنیا شوم."
    این را گفت و با خوشحالی و شعف انگتر را در دستش کرد. باز نگاهی به آن انداخت و مثل آنکه دوباره به یاد علت ناراحتی اش افتاده باشد لبخند از ابش محو شد. دقیقه ای به سکوت سپری شد که باز انیس الدوله آن را شکست. همان طور که به انگشتر می نگریست بار دیگر صدایش بلند شد. " می شود از سرورم سوالی بپرسم؟"
    شاه از آشتی با انیس الدوله شاد به نظر می رسید. لبخند زنان گفت: " بگو انیس جان."
    انیس الدوله با چهره ای که باز رنگ کدورت به خود گرفته بود پرسی: "آخر این ماه رخسار چیه تحفه آورده اید؟"
    شاه که خود را برای شنیدن چنین پرسشی آماده کرده بود حاضر جواب گفت:" ازدواج با ماه رخسار از سر مصلحت است."
    انیس الدوله با لحنی که رگه هایی از حسادت و ناراحتی در آن موج می زد به پاسخ شاه معترض شد." چه مصلحتی؟ ماه رخسار هنوز یک بچه است."
    شاه در حالی که سعی داشت به نحوی رفتار خود را ماست مالی کند گفت: " می دانم، این ازدواج مورد لطف سرکار عالیه نیست، اما بدان ما این کار را کردیم تا روی باشی را کم کنیم. این اواخر زیادی بی چشم و رو شده بود."
    چون از نگته انیس الدوله دریافت که از توضیح او قانع نشده افزود :" از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    صفحه 486 تا 495
    چند تا از خانمها جدا جدا شنیدیم که در مجلسی که اعتمادالحرم قبل از ورودمان القاب ما را می خواند خام شیشکی محکمی بسته که اسباب خنده و قهقه همه شده.
    پیش از آنکه انیس الدوله حررفی بزند صدای اعتمالحرم از پشت در بلند شد :ذات مقدس شهریاری به سلامت باشدطبق قرار قبلی نایب وزارت امور خارجه فرنگستان و وزیر انطباعات خدمت رسیده اند.
    شاه که در پی بهانه ای برای فرار از سوالهای سرزنش آمیز انیس الدوله بود گفت: بگو در تالار تشریفات منتظر باشند.وخطاب به انیس الدوله گفت:دستت را باز کن ببینم.
    شاه این را گفت و دستی در جیب کرد و کیسه ترمه ای بیرون آورد سر کیسه را روی کف دستش گرفت و محتویات آن را که مشتی سکه دوقرانی طلا بود کف دست انیس الدوله خالی کرد .این هم عیدی. و بی آنکه منتظر تشکر انیس الدوله باشد که مات و مبهوت ایستاده بود و حالت دو راهی تالار تشریفا شد.
    شب از نیمه گذشته بود .رایحه دل انگیزی که از روی کوههای لواسان می گذشت با خود رایحه چوب داشت .اردوی سلطنتی آن شب را در لواسان اتراق کرده بود تا صبح روز بعد به طرف مازندران حرکت کنند.
    به دستور شاه به عمد چادر خانم باشی را طرف راست و چادر انیس الدوله را طرف چپ برپا داشته بودند .شاه سفارش کرده بود تا چادر امین السلطان را هم در جایی نزدیک به چادر خودش بر پا سازند تا هرگاه ضرورتی پیش آمد بتواند به راحتی او را ملاقات کند.
    انیس الدوله آن شب بی خوابی به سرش زده بود .هر باز که از لای درز چادر بیرون را نگاه می کرد شاه را می دید که جلوی چادر بزرگ سلطنتی ایستاده که از هدیه های وزیرمختار جدید انگلیس بود . شاه به هاله روشن ماه خیره شده بود که چون الماس در آسمان می درخشید .انیس الدوله که خیلی خوب با روحیه شاه آشناسس داشت از آنچه دید حدس زد که چیزی فکر شاه را به خود مشغول کرده است.
    انیس الدوله تازه داشت چشمانش گرم می شد که احساس کرد کسی به آرامی مچ پایش را تکان می دهد.انیس الدوله در حالی که کم مانده بود از وحشت قالب تهی کند سراسیمه چشانش را باز کرد و شاه را دید که سر و پا برهنه بالای سرش نشسته .انیس الدوله خواب آلود به او نگریست و فوری از جا برخاست .پرسید: اتفاقی افتاده سرورم؟
    به نظر می رسید شاه حالت طبیعی ندارد .نفس نفس می زد و پریشان احوال بود .رو به انیس الدوله گفت: چند دقیقه پیش که جلوی چادر ایستاده بودم در سایه روشن مهتاب سایه مردی را دیدم که از چادر باشی بیرون آمد و در تاریکی گم شد. خواستم دنبالش بیفتم اما حقیقتش ا بخواهی چون اسلحه نداشتم و هیچ کدام از نگهبانان هم دور و بر نبودند ترسیدم.
    انیس الدوله به همان حال گوش داد و پرسی:نتوانستید حدس بزنید که بود؟
    صورتش را ندیدم ولی اندامش به نظرمان آشنا آمد .غلط نکنم خود صدراعظم بود .باید همان وقت که دیدم باشی پس از مذاکره ای کوتاه با او دهانش بسته شد و به طلاق رضایت داد می فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه است.
    انیس الدوله که دید شاه بدجوری غضبناک است سعی کرد به او آرامش بدهد .آرام باشید سرورم حرص و جوش برایتان خوب نیست.
    شاه به مانند کوهی از آتشفشان که در شرف انفجار بود پاسخ داد:
    چطور می توانیم آرام باشیم حالمان مثل است که دم خود را گاز گرفته .مگر می شود دست روی دست بگذریم و تماشا کنیم تا آنها هر غلطی که دلشان می خواهد بکنند.
    انیس الدوله با صدای آهسته ای پاسخ داد : من کی چنین حرفی زدم اما اثبات این اظهارات مبارک مدرک می خواهد.
    شاه که صبر و تحملش تمام شده بود عجولانه پی حرف را گرفت و گفت:یعنی چه؟ تا به حال می گفتی آنچه به گوشمان رسانده اند شایعات بی اساس است حالا هم می گویی مدرک....چشمان ما که دروغ نمی گوید.در ضمن امروز ظهر را چه می گویی؟خودت که شاهد بودی موقع ناهار این مردک اتابک را می گویم آن قدر معطل کرد که باشی برسد.
    انیس الدوله دید نزدیک است خون بر پا شود .با آنکه خودش آن روز متوجه این نکته شده بود و خانم باشی را سوار اسب با چتر گلی در حال قلیان کشیدن و سرگرم گفتگو با جناب صدراعظم دیده بود اما باز هم برای آرام کردن شاه گفت:جسلرت است باید به عرض همایونی برسانم که سرورم متوجه مقصود این کمینه نشدند حرف من این است که حالا در این موقعیت وقت مناسبی برای تنبیه خطاکاران نیست.ان شالله وقتی به پایتخت برگشتم پس از برگزاری جشن قرن و سر صبر در این رابطه خوب تحقیق بفرمایید و اگر خدای نا کرده اطمینان خاطر حاصل کردید که حدستان درست بوده آن وقت سر مارهایی را که در آستین خود پرورانده اید به سنگ بکوبید .در حال حاضر به اعتمادلاحرم بفرمایید تا اردو هر جا استقرار یافت چادر صدر اعشم را در جایی دورتر از سراپرده خانمهای اندرون برپا کنند. در ضمن عده نگهبانان مسلح دراطراف این قسمت را افزایش دهید وبسپارید به طر نامحسوس سراپرده شما و خانم باشی و صدراعظم را زر نظر داشته باشند تا ببینیم چه پیش می آید.
    به نظر می آمد شاه از شنیدن پیشنهاد انیس الدوله کمی آرام شد وفکورانه خطاب به انیس الدوله گفت: انیس تو فکر می کنی کوتاهی از جانب ما بوده؟
    انیس الدوله که این را شنید دل به دریا زد و حرفی را که مدتها بود در دلش سنگینی می کدر بر زبان آورد :اگر جسارت تلقی نشود بله اما حالا دیگر هر چه بوده گذشته .هیچ کدام از این دو -نه دختر باغبان باشی و نه این مردک امین السلطان-استحقاق این همه محبت را نداشتند .همان طور که گفتم بگذارید جشن قرن بگذرد آن وقت خانم باشی را از منصب کلید داری عزل کنید همین طور هم امین السلطان را از منصب صدراعظمی.
    شاه با قیافه ای درهم گفت:تو خیلی رقیق القلب هستی انیس جان این مجازات برای دو نفر کم است .زنی که اندیشه خیانت به سرش افتاده باشد دیگر لیلقت زنده ماندن ندارد .این مردک الدنگ هم همین طور ...او نیز مستحق مرگ است .باید دستور دهم با قهوه قجری هر دو را از قید زندگی خلاص کنند.
    انیس الدوله از آنچه شنید برخود لرزید شما حالاعصبانی هستید صحیح نیست عجله کنید و دست به کاری حساب نشده بزنید که خدای ناکرده بعد پشیمان شوید .بگذارید جشن قرن بگذرد بعد جانشینی مناسب برای اتاتبک پیدا کنید تا خیال مبارکتان از بابت امور کشور راحت باشد آن وقت سر فرصت هر کاری که فکر می کنید به صلاح است انجام دهید.
    شاه بی آنکه دیگرچیزی بگوید به علامت موافقت سر تکان داد و به فکر فرو رفت .در چادر سکوت موج می زد که شاه آن را شکست.در حالی که در تاریک روشن مهتاب به چهره خوابزده انیس الدوله خیره شده بود غرق در فکر گفت: می دانیم چه کنیم مگر نه اینکه بزرگ ترین آرزویشان این است که به هم برسند .برای آنکه تا مدتی مانع این مقصود شویم از س مصلحت صیغه ماه رخسار را فسخ و بازباشی را عقد می کنیم.این طوری دیگر باشی در چنگ خودمان است .اگر این برنامه ادامه داشته باشد می توانیم سر به زنگاه مچ هر دویشان را بگیریم.
    شاه این را گفت و از جا برخاست اما به چادر خودش نرفت .باز هم بیرون چادر ایستاد و همان طور که در تاریکی شب به قرص ماه خیره شده بود به فکر فرو رفت. حال شاه بد بود با آنکه چند دقیقه پیش خودش با انیس الدوله از کشتن خانم باشی حرف زده بود اما حالا در تنهایی خوب که می اندیشید می دید هنوز هم خانم باشی را در ته دلش دوست دارد چرا که او تنها کسی بود که توانسته بود خلاءشدیدی را که پس از مرگ جیران در زندگی احساس می کرد پر کند و حتی این اندیشه که با دست خود او را از میان ببرد سخت بود چه برسد که به آن عمل کند.خلئیکه پس از طلاق او و آمدن ماه رخسار به وجود آمده بود را خوب حس می کرد .ماه رخسار خوشگلی عروسکی داشت و بیشتر در وجود او به دنبال محبتی پدرانه می گشت تا محبتی که خانم باشی به او داشت ا.از آنجایی که شاه یکبار چنین تصمیم عجولانه ای گرفته بود و فرمان قتل امیرکبیر را صادر کرده بود و هنوز هم پس از سالها سنگینی این اقدام بر دجدانش سنگینی می کرد تصمیم گرفت همان طور که انیس الدوله به او نصیحت کرده بود این بار شتابزده عمل نکند.
    برای آنکه خود را تسلی دهد و از اندوهش بکاهد به آنچه با چشم خود دیده بود شک کرد و پس از کمی فکر خود را مجاب کرد که سایه ای که دیده ممکن است حاصل توهمات خودش باشد.
    از افکار آزار دهنده ای که به جانش افتاده بود آن شب را تا خود صبح نخوابید و به عادت دیرینش که امیرکبیر به او آموخته بود آنچه را در فکرش می گذشت در کتابچه ای یادداشت کرد که همیشه آن را همراه داشت و در کیف چرمی فرنگی اش نگه می داشت .آن را نوشت تا سرفرصت راجع به این موضوع تصمیم بگیرد.
    آفتاب پهن شده بود .شاه که تا صبح نخوابیده بود همین که از چادر خود خارج شد متوجه امین السلطان گشت که کم آن طرف تر از چادر مشغول صحبت با اعتمادالحرم بود .شاه با آنکه سعی می کرد ظاهر خود را مثل روزهای دیگر حفظ کند اما وضعیت چهره اش به گونه ای بود که تا امین السلطان چشمش به او افتاد متوجه حالت غیر طبیعی او شد .پرسید:حال مبارک خوب نیست؟
    شاه برای آنک چیزی گفته باشد پاشخ داد: دیشب را نتوانستیم بخوابیم ...باز بی خوابی به سرمان زده بود.
    امین اسلطان با لحنی چاپلوسانه گفت: از فکر و خیال قربان حتم دارم اعلیحصرت نگران برگزاری مراسم جشن قرن هستند.
    شاه که نمی توانست حقیقت را بگوید سر تکان داد و گفت:شاید همین طور است که می گویی.
    امین السلطان با چرب زبانی به خودش اشاره کرد و گفت:فدوی که نمرده است.
    اگر هر زمان دیگر بود حرف امین السلطان بر دل شاه می نشست اما در آن شرایط به خاطر بدبینی که نسبت به او پیدا کرده بود بی آنکه پاسخش را بدهد به سر دسته نگهبانان و چند نفری که چند چادر آن طرف تر جمع شده بودند اشاره کرد و پرسید: آنجا چه خبر است؟
    امین السلطان در حالی که به مرد بدهیبتی که در فاصله نه چندان دوری بسته شده بود و شاه تا آن لحظه او را ندیده بود اشاره می کرد توضیح داد:دیشب ...نیمه های شب این موجود بدهیبت را در این حوالی دستگیر کردند .او مشغول کنکاش در زباله ها بوده .به نظرم دیوانه می رسد.
    شاه که از بی خوابی شب گذشته خسته به نظر می رسید به این بهنه ناراحتی خود را بروز داد: پس این نگهبانها چه غلطی می کنند؟ این را گفت و خطاب به رئیس نگهبان با خشم گفت: دست و پای این جانو را بگرید و از اینجا دور کنید.
    هنوز این حرف از دهان شاه خارج نشده بود که نگهبان بر سر مرد بدهیبت ریختند تا او را از آنجا ببرند. مرد که برا رهایی ازدست آنان تقلا می کرد صدایش به فریاد بلند شد :ولم کنید با من چه کار دارید.
    شاه همان طور که با عصبانیت به این صحنه می نگریست به یاد آنچه افتاد که شب پیش دیده بود .چرقه امیدی در دلش پیدا شد که شاید سایه ای که دیده سایه این همین مرد بوده .برای آنکه مطمئن شود به نگهبان که مرد را باز کرده و با خود می برد اشاره کرد که مرد ژنده پوش را نزد او باورد.
    همین که نگهبان مرد را کت بسته مقابل شاه آورد از او پرسید: مگر تو شغالی که زباله ها را وارسی می کنی؟
    پیش از آنکه مرد حرفی بزند سر دسته نگهبانان که پشت سر او ایستاده بود سقلمه ای به او زد و گفت: در محضر قبله عالم درست بایست.
    مرد که از شنیدن این تذکر متوجه شد در برابر شاه ایستاده با خوشحالی کودکانه ای خندید و گفت : قبله عالم به سلامت باشند من دنبال لقب می گشتم .و چون دید شاه با تعجب به او خیره شده خودش توضیح داد : قربان شما به هر کس و ناکسی لقبی داده اید بدون آنکه استحقاقش را داشته باشد. این وسط فقط سر من یکی بی کلاه مانده بود.
    شاه که تا آن لحظه غضبناک ایستاده بود با نگاهی معنی دار به امین السلطان نگرست وبعد به خنده بلند شد گفت: با آنکه به دیوانگان می مانی اما این یکی را درست گفتی.
    امین السلطان خیلی خوب متوجه نگاه معنی دار شاه وآنچه می شنید بود کلی رنگ به رنگ شد.
    مرد ژنده پوش که از خنده شاه و قضاوت او جسارت پیدا کرده بود لبخند زنان پرسید : پس با دادن لق به غلامتان موافقید؟
    شاه با شنیدن توضیحات مرد و مقایسه هیکل او با امین السلطان که کم و بیش مثل هم بودند تا حدودی از واقعه شب گذشته خاطرش آسوده شد .به توافق سر تکان داد وگفت : شغال الملک این لقب چطور است؟
    مرد ژنده پوش ا آنچهشنید زوزه ای سر داد که باعث تعجب و خنده شد.
    خیلی هم خوب است اما امر بفرمایید روی کاغذ بنویسند که لقب شغال الملک اختصاص به چاکردارد.
    شاه بی حوصله دست تکان داد :فرمان شفاهی ما کافی است .
    اما مرد سمج تر از آن بود که کوتاه بیاید .اما قربان لقب بی مواجب که معنا ندارد.
    نگران مواجب نباش می سپارم که جیره ای به تو بدهند.
    مرد ژنده پوش در حالی که از خوشحالی شنیدن چنین خبری پی در پی زوزه می کشید تعظیمی کرد و به دنبال سر دسته نکهبانان از آنجا دور شد.
    آخرین روز ییلاق بود و خدمه در تکاپوی جمع آوری وسایل بودند .خانم باشی در چادرش سرگرم جمع آوری لباسهایش بود. آنها را داخل چمدان فرنگی می گذاشت که سوغات شاه از فرنگستان بود .یک آن ز صدای امین السلطان که از پشت چادر او را صدا می زد به خود آمد .خانم باشی با شنیدن صدای او با نگرانی نگهی به اطراف انداخت و با عجله خودش را به انتهای چادر رساند و از لای درز بیرون را نگاه کرد.
    بیرون چادر امین السلطان پشت به او ایستاده بود و چنین وانمود می کرد که نگاهش به روبروست خانم باشی او را صدا زد.
    جناب اتابک با من کاری داشتید؟
    جز شما کسی در چادر نیست؟
    خیر اتفاقی افتاده؟
    صدای امین السلطان شنیده شد که پرسید : ظرف دیروز و امروز متوجه مسئله مشکوکی نشده اید؟
    خانم باشی با تأمل آهسته پاسخ داد : خیر چطور؟
    امین السلطان با صدایی که نگرانی و ترس در آن نهفته بود گفت:دیروز احساس کردم اعلیحضرت به رابطه م و شما مشکوک شده.
    خانم باشی گفت: از کجا متوجه شدید؟
    از گوشه و کنایه هایی که دیروز به بنده زدند .لازم است متذکر شوم که نسبت به گذشته باید بیشتر مراقب باشیم.
    خانم باشی با دلواپسی گفت: می شود بیشتر توضیح دهید؟
    بله همان طور که گفتم هر خبری را که می شنوید هر چند بی ارزش توسط نصرت و فاطمه به اطلاع بنده برسانید تا جایی که واقفم اعلیحضرت کتابچه یادداشتی دارند که مطالب مهم و محرمانه شان را در آن می نویسند .
    خانم باشی هیجانزده وسط حف این السلطان پرید و گفت : بله من این کتابچه را دیده ام .آن را در کیفی که همیشه همراه دارند می گذراند و درش را قفل می کنند.
    امین السلطان از آنچه شنید با خوشحالی لبخند زد و آهسته گفت: پس شکر خدا کتابچه مورد نظر را دیده اید .اگر بتوانید به نحوی به آن دست یابید و از کم و کیف مطالب آن با خبر شوید می تواند به هر دوی ما بی نهاین کمک کند.در شمن تا جایی که ممکن است باید دیداراهایمان را محدود کنیم.با آنکه تحمل دوری از شما سخت است اما به ظاهر چاره ای جز این نداریم.
    امین السلطان این را گفت و پس از خداحافظی با خانم باشی آنجا را ترک کرد .کمتر از ربع ساعت از رفتن امین السلطان نگذشته بود که بار دگر صدای پایی نزدیک چادر بلند شد .خانم باشی به خیال آنکه باز هم امین السلطان است مطلبی را فراموش کرده با عجله جلوی چادر رفت .با کمال تعجب شه را دید که در آستانه چادر ایستاده است.
    خانم باشی که به خاطر جریانات اخیر از شاه مکدر بود خیلی سرد با او برخورد کرد .شاه که نیروی مرموزی وادارش می کرد غرور شاهانه را کنار بگذارد با دیدن اخمهای خانم باشی به نازکشی افتاد و گفت: باشی جان با من قهری؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    از صفحه 496تا آخر 499 وقت دید خانم باشی نگاهش می کند ادامه داداگر به خاطر ماه رخساره است ناراحت نباش.از امروز باز هم خانم باشی خودم هستی.همین که به تهران برگردیم دستور می دهم رخساره را به خانه پدرت برگردانند .خانم باشی از سر بی تفاوتی شانه بالا انداخت
    (دیگر برایم فرقی نمی کند از قدیم گفته اند بدترین مصیبتهاهم پس از مدتی به صورت عادت بر می آیند..)

    شاه به خانم باجی اجازه نداد بقیه جمله اش را تمام کندوگفت ((اگر تو هم عادت کرده باشی من عادت نکرده ام اگر دیدی این طور عمل کرده ام تقصیر خودت بود این اواخر راه به راه به ما حرفهای تلخ می زدی حرفهایی هم که زن یک مسگر به شوهر خود هم نمیزند

    والا تو محبوب ترین همسر من هستی برای اینکه این را به تو ثابت کنم از امروز تا جشن قرن را هر شببا خودمان باشی به شرط اینکه
    گذشته ها را فراموش کنی حالا یک لبخند بزنکه دلم برای لبخند های نمکینت تنگ شده))

    خانم باشی در وضعیتی قرار گرفته بود که هیچ پیش بینی نکرده بود اما از آنجا که نمی خواست دستش رو بشود بنا بر مصلحت کوتاه آمد سرش را بلند کردو پس از مدتها بر روی شاه لبخند زد لبخندی که بر دل شاه نشست..

    36---497

    پنجمین روز ی بود که اردوی سلطنتی در باغ عشرت آباد اقامت داشت.طبقبرنامه می بایست از عشرت آباد عازم سلطنت آباد شود
    اما چون بیشتر عمارتهای خانمها در سلطنت آباد تعمیر و نقاشی داشت
    اقامت خانمها در عمارت و باغهای عشرت آباد طولانی شد و قرار بر این بود که دوسه هفته بعد به سلطنت آباد بروند

    خانمها در اطراف استخر بزرگ با سرگرم کشیدن قلیان و خوردن هندوانه بودند که سرو کله دختر سالار با خبر های دسته اولی که همیشه برای گفتن داشت پیدا شد
    هنز ننشسته شروع کرد((هیچ خبر داشتید آن خانم جوان خبر نگار فرنگی که پریروز آمد به اینجا و با تک تکتان مصاحبه کرد جاسوسه بود کلی عکس از همه تان انداخته))
    قدرت السلطنه در حالی که قاچ بزرگ هندوانه را به دهان خود نزدیک می کرد با دهان پر پرسید ((جان من راست می گویی))
    اما او که دستگاه عکسبر داری همراهش نبود؟
    498دختر سالار قری به سرو گردنش دادو گفت(( چرا بوده البته از آن دوربینهایی که شما دیده اید نبوده
    دوربینش نه پایه داشت و نه جعبه دوربینش جعبه کوچکی بوده به صورت گردنبند از گردن حمایل بوده))
    باز هم این قدرت السلطنه بود که پرسید(( اگر این طور است پس چرا اعلیحضرت به او اجازه ورود به این جا را دادند))
    دختر سالار که سعی می کرد به حرف هایش لفت و لعاب بیشتری بدهد گفت(( خوب اعلیحضرت چه می دانستند که خانم جاسوسه تشریف دارند... مدتی قبل یک روز وزیر مختار انگلیس اجازه شرفیابی گرفته و با عنوان این مطلب که برای پاسخ گویی به کنجکاوی مردم کشورش که فکر می کنند اعلیحضرت ما را به کوچکترین گناهی شکنجه می دهند اجازه گرفته تا خبر نگاری به اندرون بیاید و با ما مصاحبه کند و حرفهایی که از ما می شنود در جراید معتبر لندن به چاپ برساند اعلیحضرت که می بینند خیلی خوب و منطقی صحبت می کند قبول می کنند))
    منیر السلطنه در حال قلیان کشیدن گوش می داد مثل آنکه متوجه نکته ای شده باشد توی صورتش کوبید و گفت ((خاک تو گور...
    چقدر هم از همه عکس برداشته))این را گفت و لبش را گاز گرفت
    پیش از اینکه کسی حرف بزند باز هم دختر سالار گفت(( نگران عکسها نباشید همه اشان معدوم شده است))
    این را گفت و چون دید همه با کنجکاوی به او خیره مینگرند خودش توضیح داد(( پیش از آنکه موفق به چاپ عکسها شود
    گویا انیس الدوله از اصراری که به خانمها برای 499 برداشتن چارقد از سرشان می کرده مشکوک شده و اعلیحضرت را در جریان گذاشته
    اعلیحضرت هم به توسط آدمهای امین خودشان دست به کار شدند))
    بار دیگر صدای منیر السلطنه بلند شد(( باز هم گلی به جمال انیس الدوله اگر هوشمندی او نبود به محض اینکه عکسها به فرنگ می رسید از آن عکسها تماشاخانه راه می انداختند وعکس نوامیس قبله عالم را که بی چارقد برداشته شده بود بزرگ کرده
    و به دیوار می چسباندند و پس از آنکه همه خلایق فرنگ می دیدند عکسها را در جراید و مجلات چاپ می کردند و همه امان را مسخره دست فرنگی جماعت می ساختند و ما را مو جوداتی معرفی می کردند که برای شنا آب نمی بینندوالا شناگران قابلی
    هستند
    سکوت را شیرازی کوچیکه با لحجه شیرین خودش شکست و خطاب به جمع حاضر گفت(( راستی که خیلی تعجب دارد هنوز هم نمی توانم باور کنم خانمی به آن زیبایی و مودبی جاسوسه باشد))
    پیش از آنکه کسی حرف بزند عفت السلطنه با صدای بلندی گفت(( خدا پدرت را بیامرزد مگر به ظاهر است این را بدان که از ظاهر هیچ کس نمی شود او را شناخت باطن را هم خدا خبر دارد))
    عفت السلطنه این را گفت و با حالت مخصوصی به خانم باشی چشم دوخت که زیر سنگینی نگاه او معذب به نظر می رسید.
    خانم باشی با وجود آنکه معنای نگاه و طعنه ی نهفته در کلام عفت السلطنه را حس می کرد اما ترجیح داد مهر سکوت بر لب بگذارد و فقط نگاه کند.
    شب از نیمه گذشته بود و همه جا غرق در سکوت بود
    صفحه 500 و 501 خانم باشی همانطور که در کنار شاه دراز کشیده بود بیار بود و فکر میکرد.
    با آنکه در ظاهر به نظر می رسید کدورتی که بین شاه و خانم باشی فاصله انداخته بود از بین رفته ولی واقعیت چیز دیگری بود
    خانم باشی با آن که به اجبار آشتی شاه را پذیرفته بود اما در باطن از آنچه پیش آمده بود مکدر بود و از ناراحتی اینکه چنین وضعیتی به او تحمیل شده بود خوابش نمی برد
    آن شب آسمان هم دلش مثل خانم باشی غصه دار بود و بارانی که از غروب آغاز شده بود بی وقفه می بارید
    خانم باشی در بستر خود همان طور که به پهلو دراز کشیده بود و در تاریک و روشنایی تالار خوابگاه به چهره غرق در خواب شاه می نگریستخاطرات خودش را مرور کرد
    از وقتی به عنوان همسر محبوب شاه به اندرون پا گذاشته بود جز توطعه و دسیسه چینی از اطرافیانو توهین و تحقیر از جانب شاه
    چیزی ندیده بود بخصوص پس از ماجرای اخیر اطمینان یافته بود که شاه از او عروسکی ساخته تا با بازی دادن او روزهای خوش گذشته اش با فروغ السلطنه را تجدید کند
    در این مدت پس از روابط نزدیکی که با امین السلطنه پیدا کرده بود طعم زندگی را چشیده بود که حالا به واسطه آنکه شاه از ماه رخساره خسته شده و باز میل به او پیدا نموده از آن هم محروم شده بود
    خانم باشی همانطور که با این افکار سیر می کرد نا خود آگاه دیدارهای کوتاهی را که با امین السلطنه داشت به یاد آورد
    و از سر تحسر اشکش جاری شد. همان طور که اشکش جاری شد با صدای رعد و برقی که لحظه ای تالار را روشن ساخت
    یک آن از دیدن کیف چرمی که در کنار بستر شاه قرار داشت و اکثر مواقع که آن را شاه با خود همراه داشت و امین السلطنه حرفش را زده بود به خود آمد
    خانم باشی همان طور که با چشمانی از اشک به آن مینگریست حس کنجکاویش تحریک شد تا همانطور که امین السلطنه
    به او سفارش کرده بود در فرصتی که خواب بود کمال استفاده را بنماید و نگاهی به دفترچه داخل کیف بیندازد.
    با این نیت در حالی که سعی می کرد شاه را بیدار نکند خیلی آهسته از جا برخاست . با نگرانی به شاه نگاه میکردو دلواپس آن بود که بیدار شود.مثل گربه ای که قصد ربودن طعمه ای را دارد با احتیاط و بیصدا خودش را به کیف رساند و آن را برداشت.
    از قضا ان شب شاه به دلیل خستگی فراموش کرده بود در آن را قفل کند . خانم باشیدر حالی که از باز بودن در کیف خوشحال بود
    با نگرانی خیلی بی سرو صدا در کیف را گشود و دفترچه را بیرون آورد و ورق زد.در پرتو چراغی که در طاغچه می سوخت مشغول مطالعه شد.
    امروز ما اراده نمودیم از مکفیات از کیف تریاک بهره بگیریم و اطلاعاتی حاصل نماییم به همین مناسبت....

    این مطلبی نبود که نظر خانم باشی را به خود جلب کند. برای همین باز دفترچه را ورق زد و مشغول خواندن شد.
    امروز فهرستهای تنظیمی مربوط به برنامه جشن را که صدر اعظم تنظیم کرده بود ملاحظه کردیم....

    خانم باشی با خواندن یک سطر از ورقی که گشوده بود بار دیگر یک نگاهی به شاه انداخت و به ورق زدن صفحه های دیگر پرداخت
    صفحه502و503 همانطور کهمطالبی را با چشان درشتش از نظر می گذراند . متوجه مطلب ریزی شد که در یکی از ورقهای پایانی کتابچه نوشته شده بود
    اول مجازات امین السلطنه بعد از بر گزاری جشن پنجاهم دوم مصاره اموال محمد حسن امین الضرب و اعدامش و سوم صدر اعظم کردن اعتماد السلطنه چهارم باز کردن مدرسه در همه جای ایران پنجم تصفیه اندرون....
    خانم باشی مثل اینکه از خواندن این چند سطر متوجه مطلب مهمی شده باشد بار دیگر این قسمت را مرور کرد و در خاطر سپرد
    بخصوص مطلبی که مربوط میشد به تصفیه اندرون....
    به فکر فرو رفت و بعد با عجله کتاب را سر جای خود گذاشت و به بستر باز گشت
    از هیجان اینکه این خبر را به امین السلطنه برساند تا صبح نخوابید.
    ************************************************** ***********************************************

    37
    امین السلطنه تازه به دفتر کارش رسیده بود و می خواست برنامه های جشن پنجاهمینسال سلطنت را پیش از آنکه به روییت شاه برساند بار دیگر مرور کند همان موقع دستنوشته خانم باشی توسط آقا خان به دستش رسید خانم باشی آنجه از کتابچه شاه استنتاج نموده بود را خیلی مختصر و کوتاه برایش نوشته شد..
    امین السلطنه پس از خواندن آنچه خانم باشی برایش نوشته بود بی قرار از جا برخاست. و مدتی را در دفتر کارش مشغول به قدم زدن شد با خودش فکر کرد تا پیش از آنکه فرصت از دست برود باید برای نجات خود کاری کند اماچه کاری؟
    تنها راهی که به نظرش می رسید پناهنده شدن به یکی از سفارتخانه های خارجی مثلا روس.اما زود به خودش گفت این راه درستی نیست چرا که خارج شدن من به عنوان صدر اعظم از کشور مقدور نیست و این امکان وجود دارد که شاه پیش از آنکه
    بتوانم از ایران خارج شوم بفهمد و اجرای تصمیمش را جلو بیندازد. در ضمن در شرایطی که
    از صفحه504 تا صفحه 509 -------------------------- همه حتی سفارتهای خارجی خودشان رابرای شرکت در جشن قرن آماده می کردند هچ بعید نیست مرا نپذیرند در آن صورت هیچ معلوم نیست شاه چه بلایی سرم بیاورد.
    این السلطان که تمام درها را به روی خود بسته می دید کوشید دست کم علت اینکه چرا مورد غضب شاه قرار گرفته را پیدا کند برای همین چند بار کاغذ را از نظر گذراند و از آن جا که در نوشته خانم باشی عزل خود و تصفیه اندرون را بی ربط به هم نمیدید به این نتیجه رسید که ممکن است خانم باشی بی احتیاطی کرده و در مراقبت از نامه های عاشقانه ای که او برایش نوشته دقت لازم را انجام نداده و به طریقی بدست شاه رسیده که باعث شده شاه چنین تصمیمی بگیرد. با این فکر تشویش امین السلطان شدت یافت همان طور که در دفتر کارش با بی قراری قدم میزد فکر کرد و تصمیم گرفت که در اولین فرصت دیداری با خانم باشی داشته باشد تا ببیند او اطلاعی از تصمیم شاه دارد یا نه.
    امین السلطان انقدر غرق در افکار بود که نفهمیدچه مدت گذشت از صدای منشی دفترش به خود آمد.
    جناب صدر اعظم حاجی سیاح تشریف آورده اند و اصرار دارند شما را ببینند.
    امین السلطان که بی حوصله دست تکان دادو گفت به ایشان بگویید با حضور رجال برای برگزاری جشن و برنامه ریزی مراسم جلسه مشورتی مهمی دارم که باید برم خواستند فردا تشریف بیاورند
    منشی امین السلطان بدون اینکه چیزی بگوید تعظیمیکرد اما بعد از ده دقیقه امین السلطان خودش را برای رفتن آماده میکرد دوباره برگشت

    باید ببخشید جناب صدر اعظم که مصدع اوقات شریف می شوم از آنجا که جنابعالی فرصت ملاقات با حاجی سیاح را نداشتید ایشان مطالبی را که برای آن خدمت رسیده بود در این کاغذ نوشتند تا خدمت شما بدهم خیلی تا کید داشتند
    پس از مطالعه آنچه خدمتتان شرح داده اند آن را به عرض اعلیحضرت همایونی برسانند بعد کاغذ را که حاجی سیاح برای صدر اعظم نوشته بود با تعظیم روی میز منبت کاری شده ی امین السلطان گذاشت و با تعظیمی از در خارج شد
    امین السلطان کاغذی را که حاجی سیاح نوشته بود به طور اجمالی از نظر گزراند و به فکر فرو رفت.
    حاجی سیاح یکی از دوستان شاه بود که پس از هجده سال سیاحت در قسمتهای مختلف آسیا اروپا آمریکاژاپن هم زمان با چهلمین سال سلطنت ناصرالین شاه به کشور برگشته بود و توسط شاهزاده اعتضاد السلطنه که در آن زمان تصدی وزارت معارف را داشت به شاه معرفی شده بود.
    از همان زمان شاه در اکثر مواقع در مورد مسایل مختلف با حاجی سیاح که مرد دنیا دیده ای بود به مشورت می پرداخت و سعی می کرد از تجربیات او در زمینه حکومت کشورهایی که دیده بود استفاده کند از انجایی که حاجی سیاح با صدر اعظم نیز با واسطه نزدیکی به شاه روابط دوستانه ای پیدا کرده بود و از طرف دیگر چون با سید جمالدین اسد آبادی بی ارتباط نبود میدانست که یکی از شاگردانش به نام میرزا رضای کرمانی به تهران آمده است برای همین که هشدارهای لازم را به شاه بدهد طی نامه ای خطاب به امین السلطان آمدن میرزا را اطلاع داده و تاکید کرده بود از آنجا که میرزا رضا آدم دست از جان شسته ای است خوش خیال نیست و ممکن است برای نیتی به ایران آمده باشد
    او را خوب زیر نظر داشته باشید.
    از آنجایی که نه شخص شاه نه خطری که او را تهدید میکرد برای امین السلطان اهمیتی نداشت پس از لحظه ایفکر کردن کاغذ را تا کرده و در جیب خودش گذاشت.پریشان خاطر به سوی خانه راه افتاد تا بعد به آنچه خبر داده بودند فکر کند بعد تصمیم بگیرد. هوا کم کم داشت رنگ عصر به خود میگرفت اما خانم باشی هنوز در فکر بود.
    نصرت هم بر نگشته بود و خانم باشی نمیدانست کاغذ به دست امین السلطان رسیده است یاخیر
    خانم باشی همین جور که در فکر بود از صدای خدمتکارش عصمت که همه اهلاندرون او را عصمت قالبی میشناختند به خود آمد..
    آن روز عصمت از خانم باشی اجازه گرفته بود که به شاه عبدالعزیم برود و حالا برگشته بود همین که چشمش به خانم باشی افتاد گفت ((سلام خانم جان
    جایتان خالی از طرف شما هم زیارت کردم))
    خانم باشی که غرق در فکر بود جواب سلام او را داد و گفت(زیارت قبول باشد چرا اینقدر دیر کردی))
    ((حقیقتش را بخواهید یکی از اقوام را در صحن عبدالعزیم دیدم))
    وقتی دید خانم باشی بیتفاوت نگاهش می کند ادامه داد خواهرش را باید بشناسید همان است که در اندرون کار میکند. 507--((درست یادم نمی آید خوب می گفتی))
    عصمت نفسی تازه کرد و گفت بله اسمش میرزا رضا است
    چند سالی ازش خبر نداشتم خیلی وقت بود گم و گور شده بود بی چاره نمیدانید چه وضع و حال خرابی داشت. نمیدانید شاهزادهکامران میرزا چه بلا ها سرش آورده بود
    خانم باشی که به خاطر مشغولیتهای خودش چندان حوصله پر حرفیهای عصمت را نداشت بی حوصله پرسید(( شاهزاده کامران میرزا نایبالسلطنه را می گویی))
    بله خانم جان مگر چند تا کامران میرزا داریم؟ عمت این را گفت و قبل از آن که به حرفش ادامه دهد نگاهی به چپ وراست کرد و در را که نیمه باز بود بست و نزدیکتر آمد. با صدای آهسته ای که فقط خانم باشی میتوانست بشنود گفت(( بیچاره میرزا زضا در کرمان برای خودش کسی بود زن و بچه داشت و دست فروشی میکرد تا اینکه بر حسب اتفاقسربند معامله ای که با آقاخان داشت بخاطر اینکه پول ترمه ای که به او فروخته بود را نمی داد سرو کارش با کامران میرزا افتاد...
    خلاصه سرتان را درد نیاورم که سربند این قضیه چه بلاها که سرش نیاوردند خودش قسم می خورد که به دستور همین شاهزاده کامران میرزا دخترنوجوانش را درحضورش بی سیرت کردند و
    با پسر خردسالش عمل شنیع انجام دادند میگفت پس از چند سال حبس توانست به استانبول فرار کند

    عصمت این را گفت و با لختی تامل در حالی که با نگاه نگران اطراف را می پایید در گوش خانم باشی نجوا کرد
    حالا هم خوش خیال برنگشته امروز شنیدم به تلافی همه مصایبی که سرش آوردند 508----------تصمیم دارد که اعلیحضرت را بکشد.
    خانم باشی که از شنیدن این حرف سخت جا خورده بود((خودش با صراحت گفت چنین قصدی دارد؟))
    عصمت قالبی با صدایی که در آن هیجان موج میزد پاسخ داد ((آره خانم جان خودش گفت))
    اگر کامران میرزا به او خیانت کرده چرا می خواهد قبله عالم را بکشد.
    من هم همین را پرسیدم میدانید چه گفت((گفت برای رفع فساد باید ریشه آن قطع شود.))
    خانم باشی همان طور که گوش میداد فکری از سرش گذشت شاید همین میرزا رضا که عصمت حرفش را میزد

    می توانست برای خطری که هم او و هم مرد محبوبش امین سلطان
    را تهدید میکرد موثر باشد با این فکر خانم باشی
    برای اینکه اطلاعات بیشتری
    در باره میرزا رضا پیدا کند پس از لختی تامل از عصمت پرسید ((چه جور آدمی است))
    چه طور بگویم در حدود چهل ساله است گندمگون همیشه یک ته ریشی دارد...گونه هایش هم برجسته است
    خانم جان گفته باشم این آدم از جان گذشته است. من شک ندارم به آنچه ادعا میکند عمل خواهد کرد
    خانم باشی همان طور اندیشناک به عصمت خیره مانده بود پاسخ داد( نگران نباش او هیچ غلطی نمیتواند بکند ببینم جز من به کس دیگری حرف نزدی)
    (نه خانم جان مگر سرم زیادی کرده... اما خودش گفت به اعتماد السلطنهدر نامه ای نوشته چه می خواهد کند)509---------

    با آمدن نام اعتمادالسلطنه چشمان خانم باشی برقی زد این شخص همان بود که شاه در یاد داشتهایش از انتصاب او به صدر اعظمی حرف زده بد خانم باشی مثل اینکه به نکته تازه ای رسیده باشد گفت: اگر این طور باشد و اعتمادالسلطنه در جریان باشد دیگر تکلیفی به عهده من و تو نیست.اعتمادالسلطنه حواسش جمع است و چه بسا موضوع را تا به حال به اطلاع قبله عالم رسانده باشد. حالا این حرفهایی که به من زدی اشکالی ندارد اما سفارش میکنم هیچ جای دیگر نگویی ممکن است هم برای خودت وهم برای آن بیچاره دردسر درست شود.
    عصمت معلوم بود از آنچه میشنود دست و پایش را گم کرده
    پاسخ داد (( شما درست میگویید خانم جان از قدیم ندیم میگویند سری که درد نمی کنددستمال نمی بندند شما هم آنچه را از من شنیدید نشنیده بگیرید.
    خانم باشی به او اطمینان داد اگر خودت حرفی نزنی من حرف نمیزنم حالا بلند شو قلیانی برایم چاق کن شاید سر دردم بهتر شود
    چشم خانم جان عصمت این را گفت و از جایش بلند شد
    روز بعد طرفهای غروب امین السلطان بی آنکه در فکر رفتن به خانه باشد
    هنوز در دفتر کارش نشسته بود و با خود فکر می کرد که آغاخان با چه دست نوشته ای که نصرت از طرف خانم باشی به دستش رسانده بود از راه رسید
    پیام خانم باشی با این عبارت شروع می شد
    مردی پیدا شده که می خواهد رقیب ما را ازمیان بردارد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    آمدن میرزا رضا را اطلاع داده و تأکید کرده بود از آنجایی که میرزا رضا آدم دست از جان شسته ای است خوش خیال نیست و ممکن است با نیتی به ایران آمده باشد، او را خوب زیر نظر داشت هباشید.
    از آنجایی که نه شخص شاه و نه خطری که او را تهدید می کرد برای امین السلطان دیگر اهمیتی نداشت، پس از لحظه ای فکر کردن کاغذ را تا کرد و در جیب خود گذاشت. پریشان خاطر به سوی خانه راه افتاد تا بعد بتواند راجع به آنچه خبر داده بودند فکر کرده و تصمیم بگیرد.

    هوا کم کم داشت رنگ عصر به خود می گرفت، اما خانم باشی هنوز در فکر بود. نصرت هم برنگشته بود و خانم باشی نمی دانست آیا کاغذی که برای امین السلطان نوشته به دست او رسیده یا خیر.
    خانم باشی همان طور که غرق در فکر بود از صدای خدمتکارش عصمت، که همه اهل اندرون او را به نام عصمت قالبی می شناختند به خود آمد.
    آن روز عصمت از خانم باشی اجازه گرفته بود تا به زیارت حضرت عبدالعظیم برود و حالا برگشته بود. همین که چشمش به خانم باشی افتاد گفت: «سلام خانم جان، جایتان خالی از طرف شما هم زیارت کردم.»
    خانم باشی که غرق در فکر به او نگاه می کرد جواب سلام او را داد و گفت: «زیارتت قبول باشد، چرا این قدر دیر کردی؟»
    «حقیقتش را بخواهید یکی از اقوام را به طور اتفاقی در صحن حضرت عبدالعظیم دیدم.»
    وقتی دید خانم باشی بی تفاوت نگاهش می کند ادامه داد: «خواهرش را باید بشناسید، همان است که مدتی در اندرون کار می کرد.»
    «درست یادم نمی آید، خوب می گفتی؟»
    عصمت نفسی تازه کرد و گفت: «بله می گفتم... اسمش میرزا رضا است. چند سالی بود که ازش خبر نداشتم. خیلی وقت می شد گم و گور شده بود. بیچاره نمی دانید چه وضع و حال خرابی داشت... آخر نمی دانید شاهزاده کامران میرزا چه بلاها سرش آورده.»
    خانم باشی که به خاطر مشغولیتهای خودش چندان حوصله شنیدن پرحرفیهای عصمت را نداشت بی حوصله پرسید: «شاهزاده کامران میرزا؟ نایب السلطنه را می گویی؟»
    «بله خانم جان، مگر چند تا کامران میرزا داریم؟» عصمت این را گفت و پیش از آنکه به حرفش ادامه دهد نگاهی به چپ و راست انداخت و در را که نیمه باز بود بست و نزدیک تر آمد. با صدای بسیار آهسته ای که تنها خانم باشی می توانست بشنود ادامه داد: «بیچاره میرزا رضا در کرمان برای خودش کسی بود، زن و بچه داشت و دستفروشی می کرد تا اینکه بر حسب اتفاق سربند معامله ای که با آقا بالاخان داشت به خاطر آنکه پول ترمه ای را که به او فروخته بود نمی داد سر و کارش با کامران میرزا افتاد... خلاصه سرتان را درد نیاورم سربند این قضیه چه بلاهایی که سرش نیاوردند. خودش قسم می خورد که به دستور همین شازده کامران میرزا دختر نوجوانش را در حضورش بی سیرت کرده و با پسر خردسالش عمل شنیع انجام دادند. می گفت پس از چند سال حبس توانست به استانبول فرار کند.»
    عصمت این را گفت و پس از لختی تأمل در حالی که با نگاهی نگران اطراف را می پایید در گوش خانم باشی نجوا کرد. «حالا هم خوش خیال برنگشته، امروز از زبانش شنیدم به تلافی همه مصائبی که سرش آوردند تصمیم دارد اعلیحضرت را بکشد.»
    خانم باشی که از شنیدن چنین حرفی سخت جا خورده بود ناباورانه گفت: «خودش با صراحت گفت چنین قصدی دارد؟»
    عصمت قالبی با صدایی که هیجان و ترس در آن موج می زد پاسخ داد: «آره خانم جان، خودش گفت.»
    «اگر کامران میرزا به او ستم کرده برای چه می خواهد قبله عالم را بکشد.»
    «من هم همین را پرسیدم، می دانید چه جوابی داد، گفت برای رفع فساد باید ریشه آن قطع شود.»
    خانم باشی همان طور که گوش می داد یک لحظه فکری از سرش گذشت. شاید این مرد -همین میرزا رضا که عصمت حرفش را می زد- میت وانست برای رفع خطری که هم او و هم مرد محبوبش امین السلطان را تهدید می کرد موثر باشد. با این فکر خانم باشی برای آنکه اطلاعات بیشتری درباره میرزا رضا پیدا کند پس از لختی تأمل از عصمت پرسید: «چه جور آدمی است؟»
    «چطور بگویم. حدود چهل ساله است. گندمگون، همیشه یک ته ریشی دارد... گونه هایش هم برجسته است. خانم جان گفته باشم، این آدم از جان گذشت هاست. من شک ندارم به آنچه ادعا می کند عمل خواهد کرد.»
    خانم باشی همان طور که اندیشناک به عصمت خیره مانده بود آهسته پاسخ داد: «نگران نباش، او هیچ غلطی نمی تواند بکند. ببینم جز من به کس دیگری که حرفی نزدی؟»
    «نه خانم جان، مگر سرم زیاده کرده.... اما خودش گفت به اعتمادالسلطنه در نامه ای نوشته که می خواهد چه کند.»
    با آمدن نام اعتمادالسلطنه چشمان خانم باشی برقی زد. این شخص همان کسی بود که شاه در یادداشتهایش از انتصاب او به صدراعظمی حرف زده بود. خانم باشی مثل آنکه به نکته تازه ای رسیده باشد گفت: «اگر این طور باشد و اعتمادالسلطنه در جریان باشد دیگر تکلیفی به عهده من و تو نیست. اعتمادالسلطنه حواسش جمع است و چه بسا تا به حال موضوع را به اطلاع قبله عالم رسانده. حالا این حرفهایی که به من زدی اشکالی ندارد، اما سفارش می کنم هیچ جای دیگر نگویی، ممکن است خدای ناکرده هم برای خودت و هم آن بیچاره دردسر درست بشود.»
    عصمت که پیدا بود از آنچه می شنود ترسیده و دست و پایش را گم کرده پاسخ داد: «شما درست می گویید خانم جان، از قدیم ندیم گفته اند سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند. شما هم آنچه را از من شنیدید نشنیده بگیرید.»
    خانم باشی به او اطمینان داد. «خاطرت جمع باشد، اگر خودت حرفی نزنی من حرف نمی زنم. حالا بلند شو قلیانی برایم چاق کن شاید سردردرم آرام شود.»
    «چشم خانم جان.» عصمت این را گفت و از جا برخاست.

    روز بعد طرفهای غروب امین السلطان بی آنکه در فکر رفتن به خانه باشد هنوز در دفتر کارش نشسته بود و با خود فکر می کرد که آغاخان با دست نوشته ای که نصرت از طرف خانم باشی به دستش رسانده بود از راه رسید.
    پیام خانم باشی با این عبارت شروع شده بود.
    مردی پیدا شده که می خواهید رقیب را از میان بردارد.
    امین السلطان چندین بار نوشته را خواند و چون چیزی دستگیرش نشد و از آنجایی که نمی توانست خود به دیدار خانم باشی برود از آغاخان خواست تا بی فوت وقت به بهانه ای خودش را به خانم باشی رسانده و از او توضیح بیشتری در این باره بخواهد.
    پاسی از شب گذشته بود که بار دیگر آغاخان با کاغذی که از خانم باشی گرفته بود برگشت.
    خانم باشی در این کاغذ تمام اطلاعاتی را که از عصمت قالبی دریافت کرده بود به انضمام مشخصات میرزا رضا را در کاغذ برای او شرح داده بود.
    امین السلطان پس از خواندن کاغذهای دیگری که از خانم باشی به دستش می رسید روی چراغ کوک سوزاند و به فکر فرو رفت.
    حالا امین السلطان شک نداشت این میرزا رضا همان کسی است که حاجی سیاح نیز در برنامه اش خطر ورود او را متذکر شده بود و اینکه بهتر بود او را زیر نظر داشته باشند.
    با این نتیجه گیری اندیشه تازه ای در ذهن صدراعظم جوان نقش بست.
    اگر حاجی سیاح و اعتمادالسلطنه موفق نمی شدند شاه را در جریان بگذارند به طور حتم این مرد که در کمین نشسته و کمر به قتل شاه بسته می توانست تنها راه چاره برای رهایی او از این مخمصه باشد.

    چند ساعتی می شد که باران می بارید. خانم باشی کنار پنجره نشسته بود و با دقت موهای قشنگ و بلندش را که تا کمرش می رسید شانه می زد. او غرق در فکر بود که چه پیش خواهد آمد که از صدای نصرت به خود آمد. «خانم جان، خبر داریر جناب اعتمادالسلطنه درگذشته؟»
    خانم باشی از آنچه شنید حیرت کرد و زیرلب پرسید: «راست می گویی؟»
    نصرت همان طور که پیش می آمد سر تکان داد. «بله، می گویند سکته کرده.»
    خانم باشی درحالی که موهایش را به دست نصرت سپرده بود آهسته زمزمه کرد: «هیچ کس از فردای خودش خبر ندارد!»
    نصرت درحالی که موهای خانم باشی را شانه می زد تا با دقت ببافد در تأیید آنچه می شنید پاسخ داد: «درست می گویید، شنیده ام بنده خدا یک ساعت پیش از مرگش با جناب صدراعظم جلسه مشورتی داشته، همین که جلسه تمام شده ناغافل حالش به هم خورده و تمام کرده. می گویند او را چیزخور کرده اند و محال است به مرگ طبیعی مرده باشد.»
    یک آن قلب خانم باشی از آنچه شنید به تپش افتاد و نفس در سینه اش حبس شد و به فکر فرو رفت. از آنجایی که امین السلطان می دانست اعتمادالسلطنه قرار است جانشین او شود و از طرفی تنها کسی بود که احتمال داشت شاه را از قصد میرزا رضامطلع سازد. خانم باشی هیچ بعید نمی دانست که مرگ او بی ارتباط با این مسئله باشد. در این افکار سیر می کرد که بار دیگر صدای نصرت او را به خود آورد. «خانم جان، شنیده ام در کاخ گلستان خیلی خبرهاست. همه خانمها آنجا جمع شده اند تا کار خیاطهای جهود را تماشا کنند که مشغول دوختن لباس جشن قرن برای اعلیحضرت هستند... شما نمی روید؟»
    خانم باشی درحالی که گل و گیله هایش را به دست نصرت می داد تا در انتهای گیس بافهایش ببندد پاسخ داد: «نه، حال و حوصله دیدن هیچ کدامشان را ندارم.»
    نصرت همان طور که مشغول بافتن موی او بود سر تکان داد. «حق دارید خانم جان، همه در ظاهر قربان صدقه هم می روند، اما در باطن از پشت خنجر می زنند.» این را گفت و از جا برخاست.

    آن روز هم مثل روزهای گذشته در کاخ گلستان و لوله ای برپا بود. روی میز وسط تالار پارچه سفید بزرگی گسترده بودند که روی آن لباس جشن قرن قرار داشت و عده ای خانم خیاط و زردوز کلیمی سرگرم کار روی سرداری ویژه شام بودند که از جنس ماهوت آسمانی رنگ دوخته شده بود. قسمت پیش سینه و یقه و سرآستینها همه مروارید دوزی شده بود. خانمهای کلیمی هر یک گوشه ای از سرداری را به دست گرفته و با دقت و ظرافت سرگرم کار بودند. چند تن از خانمهای برجسته اندرون، از جمله انیس الدوله و دختران شاه، منجمله ملکه ایران و عصمت الدوله و تاج السلطنه نیز به این بهانه دور هم جمع شده و حین نظارت بر جریان دوخته شدن لباس ویژه جشن با یکدیگر شوخی و بگو و بخند می کردند.
    انیس الدوله درحالی که غرق در بزک و جواهر روی سه پایه ای کنار عصمت الدوله نشسته بود جعبه جواهری که قرار بود برای تزیین لباس از آنها استفاده شود را روی شلیته اش گذاشته بود. هر چه مدنظر خانمهای دوزنده بود را برداشت و به دست عصمت الدوله می داد تا به دست آنان دهد. همان طور که مشغول خنده و گفتگو بودند کلوخی از چهارچوب پنجره نیمه باز با شدت روی سرداری پرت شد و بر اثر زمین خوردن خرد شد. خانمها که تا آن لحظه سرگرم بگو بخند بودند از دیدن این صحنه با تعجب به یکدیگر نگریستند. انیس الدوله که کثیف شدن لباس شاه او را بیش از هر کس دیگری ناراحت کرده بود با حالتی عصبی از جا برخاست تا ببیند چه کسی مرتکب چنین کاری شده که ناگهان شاه را دید در فاصله کمی پایین پنجره ایستاده است. انیس الدوله همانطور که با تعجب به شاه می نگریست خواست حرفی بزند که صدای عصمت الدوله را از پشت سرش شنید. «یعنی کار شاه بابا بود؟»
    پیش از آنکه انیس الدوله پاسخی بدهد صدای شاه به خنده بلند شد. مثل پسربچه ای که از ترساندن دیگران لذت می برد ذوق زده گفت: «دیدم سخت مشغول هستید کلوخی پرت کردم تا جا بخورید.»
    انیس الدوله مانده بود چه بگوید که عصمت الدوله حرفی را که حرف دل او نیز بود با گله مندی به پدرش گفت. «تا به حال ندیده ایم کسی با دست خودش بر روی لباسی که قرار است در یک مراسم فرخنده به تن کند خاک بریزد. قبول بفرمایید چنین چیزی آدم را بددل می کند.»
    شاه که از شنیدن این حرف و تعبیر چهره انیس الدوله منفعل شده بود گفت: «بیخود به دلت بد نیارعزیزم... ببینم لباس آماده است؟»
    این بار هم عصمت الدوله گفت: «بله شاه بابا، می توانی برای امتحان آن را تن کنید.»
    شاه که این را شنید با خوشحالی به طرف در راه افتاد. با ورود شاه به تالار خانمهای دوزنده که تا چند دقیقه پیش مشغول کار بودند دست کشیدند و به احترام شاه از جا برخاستند و گوشه ای ایستادند تا شاه لباس را امتحان کند. شاه مثل بچه ای که از پوشیدن لباسی نو ذوق می کند هیجانزده سرداری مخصوص را پوشید، همین طور هم کلاهی را که به تناسب سرداری دوخته شده و چند تکه الماس بر آن نصب شده بود را بر سر گذاشت. خود را جلو آینه قدی که در زاویه ای از تالار قرار داشت برانداز کرد و چون عیب و ایرادی در لباس مشاهده نکرد با کمک انیس الدوله آن را از تنش بیرون آورد. برای قدردانی دستی در جیب کرد و به هر یک از خانمها که در دوختن لباس مساعدت می کردند یک اشرافی طلا انعام داد و از عمارت گلستان بیرون آمد.
    شاه هنوز از عمارت چند قدمی دور نشده بود که حضور عده ای کارگر بیل بر دوش توجه او را جلب کرد.
    اعتمادالحرم که شاه را دید جلو آمد و تعظیم کرد.
    شاه با استفهام به کارگران که کمی دورتر ایستاده بودند با حرکت ابرو اشاره کرد و پرسید: «خبری شده؟»
    اعتمادالحرم پاسخ داد: «قربان خاک پایتان گردم. ساعتی قبل مجرای قنات ناصری که آب آن در حوضهای سلطنتی جریان دارد و به آب انبارها و حوضها می ریزد ریزش کرده و مجرا دچار گرفتگی شده.»
    شاه همان طور که گوش می داد با ناراحتی پرسید: «علت معلوم شده؟»
    «هنوز خیر.» و بعد از این پاسخ درحالی که به دو نفر میان جمع کارگرها اشاره می کرد ادامه داد: «اوستا حسن و حسینعلی خان مقنی را برای همین خبر کردم تا ببینند چه می شود کرد.»
    شاه بی آنکه دیگر حرفی بزند سر تکان داد و راه افتاد. شاه کنار حوض بزرگ مرمری جلوی عمارت اختصاصی خود رسیده بود. آب آن حوض و فواره هایش هم از قنات ناصری تأمین می شد آب فواره های مذکور نیز گل آلود است و رفته رفته قطع شد. شاه از دیدن این صحنه بددل شد. با حالتی مکدر و اندیشناک به عمارت خودش رفت.


    فصل 38

    پنجشنبه ناهار شاه به باغ ساعدالدوله در حوالی پل تجریش دعوت شده بود. سر راه بازگشتبه سرش زد در باغ سلطنتی عشرت آباد توقفی داشته باشد. خدمه باغ که از حضور سرزده شاه غافلگیر شده بودند به تکاپو افتادند. به امر شاه قلیان آوردند. شاه ضمن کشیدن قلیان به صحرا نگاه می کرد و این شعر را که هرگاه دلش هوای جیران را می کرد خواند.

    «نیش خاری نیست کز خون شکاری رنگ نیست
    آفتی بود آن شکارافکن کزین صحرا گذشت.»

    آن روز شاه پس از کشیدن قلیان و قدری استراحت تصمیم گرفت به پارک جناب صدراعظم سری بزند که بین درباریان به پارک اتابک موسوم بود. می خواست از نزدیک بر جریان پیشرفت عملیات سفره خانه موقت که در قسمتی از باغ بنا شده و سقف آن آهن پوش شده بود دیدن نماید. این پارک زیبا در زرگنده واقع شده بود و امین السلطان شبها میان یکی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    516 تا 525
    از تالارهای بزرگ آن بیلیارد بازی می کرد. جناب صدر اعظم برای نشان دادن مراتب ارادت خود و خوش خدمتی خود این سفره خانه موقت را دایر گرده بود. انجا برای پذیرایی از میهمانان فرنگی و ایرانی مهیا شده بود که پس از شام قریب پانصد نفر می شدند.

    شاه پس از بازدید از این سفره خانه برای استراحت داخل یکی از دالانها روی نیمکت نشست تا ضمن کشیدن قلیان، بازی بیلیارد جناب اتابک را با یکی دو نفر دیگر تماشا کند. جز شاه و درباریان و شاهزادگان دکتر احیاالملک پزشک مخصوص دربار نیز آنجا حضور داشتند. ضمن تماشا حساب بازی را داشتند و گاهی هم احسنت و آفرین می گفتند. اما به نفع جناب صدر اعظم.شاه همان طور که مشغول کشیدن قلیان بود و تماشا می کرد با صدای بلندی که همه شنیدند گفت: « اگر قسمت باشد قصد داریم فردا صبح که جمعه است به زیارت حضرت عبدالعظیم مشرف شویم.»

    امین السلطان که مشغول بازی بود با آنکه در باطن از آنچه می شنید در دل خرسند بود ، اما از انجایی که می دانشت چنانچه شاه بخواهد به زیارت برود ناچار به همراهی با اوست، برای آنکه پای خود را از واقعه ای که احتمال میداد در حرم عبدالعظیم رخ دهد کنار بکشد تا کسی به او بدگمان نشود که از این حادثه مطلع بوده، لحظه ای دست از بازی کشید و با زیرکی گفت: « جسارت نباشد قربان ، اما فردا هزار کار داریم. اگر اجازه بفرمایید زیارت نیز در برنامه های جشن گنجانده شود و ترتیبی اتخاذ گردد که یکی از روزها ضمن آنکه برای زیارت تشریف می برید در صحن مطهر نیز دیداری با مردم داشته باشید.»

    شاه در پاسخ آنچه می شنید بی تأمل و اندکی تغییر گفت: « دیدار با مردم به جای خود. اگر فکر می کنید چنین کاری لازم است ترتیبش را بدهید. ولی فردا را مایلیم به شکرانه اینکه خداوند متعال موهبت پنجاه سال سلطنت توأم با کامرانی به ما ارزانی داشته به زیارت اختصاص بدهیم و مثل یک ادم معمولی زیارت کنیم. »

    امین السلطان با تظاهر به اینکه باز پایش درد گرفته ناگهان چهره اش در هم رفت و خطاب به شاه گفت: « پس چاکر ر امعاف کنید...در شمن این پادرد لعنتی امالنم را بریده است.»
    امین السلطان این را گفت و نگاه معنی داری به دکتر احیاءالملک انداخت. او که طبیب مخصوص صدراعظم هم بود و می دانشت وی هر وقت مایل نباشد همراه شاه به جایی برود پادرد را بهانه می کند ، سرش را به علامت تأیید تکان داد و خواست حرفی بزند که دوباره صدای شاه بلند شد. در حالیکه با عصای مرصعی که به دست می گرفت به دکتر احیاء الملک اشاره می کرد خطاب به امین السلطان گفت : « پس این دکتر چه کاره است؟! »
    بگو تا فردا برای پایت کاری کند. شما به هر حال صدر اعظم مملکت هستی و لازم است همه جا همراه ما باشی...در ضمن صحن و حرم شاهزاده عبدالعظیم هم نباید قرق باشد. ناهار را هن در باغ نواب علیه هستیم. چلوکباب بایستی حاضر باشد.»
    این را گفت و بی آنکه منتظر پاسخ اتلبک شود مشغول خوردن خوراکیهایی شد که روی میز عسلی پیش رویش چیده شده بودند. جناب صدراعظم که دیگر زبانش بسته شده بود از زیر چشم به شاه نگریست. چوب بیلیارد را روی میز گذاشت و خطاب به ظهیرالدوله ، داماد شاه ، با صدای بسیار آهسته ای که تنها او می شنید گفت: « ببین ... ماشاالله پدر زنت حرف به گوشش نمی رود. وقتی فکری به سرش می زند مراعات هیچ کس را نمی کند. »

    ظهیرالدوله همان طور که گوش می داد اهسته گفت : « از بنده می شنوید با وجود پادرد سعی کنید در التزام رکاب باشید. من بهتر از جنابعالی با اخلاق اعلیحضرت آشنایی دارم. می دانم روی این مسئله خیلی حساسند.حتی اگر پادرد هم داشته باشیدباورشان نمی شود و توصر می کنند تمارض کرده اید و به دل می گیرند.»

    پیش از آنکه امین السلطان حرفی بزند شاه فندق درشتی را که در دهان گذاشته بود جوید و خطاب به او پرسید: « عاقبت کار اعضای هیئت برنامه ریزی تمام شد یا نه ؟ »
    امین السطان با اعتماد به نفس و بدون تأمل پاسخ داد : « بله قربان ، طبق برنامه ریزی انجام شده قرار است مراسم از روز بیست و دوم ذیقعده یک هزار و سیصد و سیزده قمری شروع و تا مدت هفت شب ادامه داشته باشد.اعضای هیئت برای تمامی این هفت شب برنامه هایی که قرار است انجام شودمراسم آتشبازی است. باب همایون برای آتش بازی که در روز اول قرار است انجام شده و مقرر گردیده از شب بیست و دوم تا شب بیست و چهارم در تمام کاروانسراها و سر در الماسیه در شمس العماره ، تخت مرمر ، سبزه میدان ، میدان توپخانه و پارک این حقیر و عمارت امیریه انجام شود.»
    شاه همان طور که خیره به امین السلطان می نگریست پرسید: « برای مراسم افتتاحیه چه وقت در نظر گرفته شده است؟ »
    « باید به عرض مبارک برسانم قرار است مراسم افتتاحیه در ساعت یک بعدازظهر روز بیست و دوم ذیقعده برگزار شود. طی آن ابتدا اعضای عالی رتبه سفارتخانه های خارجی برای عرض شادباش اعلیحضرت را ملاقات می کنند، سپس در تالار مرمر سلام عام برگزار و پس از آن هنگام غروب آفتاب ، همزمان با مراسم آتش بازی پنجاه توپ به نشانه پنجاهمین سال سلطنت حضرتعالی شلیک خواهد شدو اما روز دوم...»
    شاه بی حوصله کلام امین السلطان را قطع کرد و گفت: « تفضیل مراسم را که قرار است اجرا شود کتبی گزارش کنید تا سر فرصت مطالعه کنیم.»
    امین السلطان که تا آن لحظه برنامه های جشن را با آب و تاب شرح می داد از این برخورد شاه بدجوری توی ذوقش خورد و با دلخوری گفت: » هرطور رأی مبارک است.»
    شاه بی آنکه حرفی بزند از جا برخاست تا پیش از غروب آفتاب در طهران باشد.

    با آنکه پاسی از شب می گذشت ، اما شاه خیال استراحت نداشت و با سوگلیهای محبوبش مشغول بگو و بخند بود. برخلاف شبهای گذشته که پس از شام فوری به خوابگاه می رفت آن شب بی آنکه احساس خستگی کند روحیه خوبی داشت و مرتب سخنان شیرینی بر زبان می آورد و سربه سر خانمها ، بخصوص خانم باشی و انیس الدوله می گذاشت.
    شاه پیش از آنکه عازم خوابگاه شود در چهارچوب در ایستاد و به جمع خانمهای حاضر در تالار که آن شب شام را با او صرف کرده بودند، با صدایی که همه بشنوند گفت: « فردا صبح اگر قسمت باشدقصد زیارت حضرت عبدالعظیم را داریم. هر کس مایل است بیاید صبح زود آماده عزیمت باشد.»

    انیس الدوله که از سر شب توی خودش بود تنها کسی بود که به آنچه شنید معترض شد و در حالی که نگران به نظر می رسید گفت : « قربان خاک پایت شوم، جسارت نباشد... اگر امکان دارد از زیارت فردا صرف نظر کنید...فردا روز مناسبی برای رفتن به زیارت نیست. به دلم برات شده که خدای ناکرده ممکن است در چنین ایام مبارکی اتفاق ناخوشایندی بیفتد.»

    شاه با مهربانی به انیس الدوله نگریست و گفت : « نگرانی ات بیخود است انیس جان. چرا که من پادشاه بدی نبوده ام و در تمام دوران سلطنتم یک نفر را نکشته ام... با دوَل همجوار نزاع کوچکی نداشته ام و همیشه رفاه ملت را بر رفاه و آیودگی خود ترجیح داده ام. پول ملت را به مصارف بی فایده صرف نکرده ام و امروز در خزانه میلیونها و در صندوقخانه صندوقهای جوهار موجود است... در ضمن اگر قرار بود اتفاقی بفتد باید امروز یا دیروز می افتاد.سالها پیش ، زمانی که خیلی جوان بودم میرزا عبدالغفهار منجم پیش بینی اتفاقی در این دو روز را کرده بود.»

    شاه این را گفت و پس از مکث کوتاهی ، مثل آنکه به خود اطمینان دهد ادامه داد: « چون امروز مقارن با پنجاهمینسال شروع سلطنت ما بود و به یاری خداوند خطر مورد ادعای میرزا عبدالغفار از سرمان گذشته دیگر جای هیچ نگرانی نیست.»
    انیس الدوله از دلشوره ای که داشت باز هم حرف خودش را تکرار کرد. « انشاالله همین طور است سرورم اما ... باز هم این کمینه استدعای عاجزانه دارم که فردا از رفتن به حضرت عبدالعظیم صرفه نظر کنید. زبانم لال اگر یک مو از سر مبارک...»

    بغضی که تا ان لحظه گلوی انیس الدوله را می فشرد دیگر به او اجازه نداد بیش از این اصرار کند و بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. شاه با مهربانی گونه هایش را نوازش کرد و گفت : « به دلت بد راه نده عزیزم، خاطر جمع باش که هیچ اتفاقی نمی افتد. انشاالله سالم می رویم و سالم بر می گردیم. شما هم بهتر است به جای این حرف ها در فکر آماده شدن برای
    زیارت باشید. همین طور به خانمهای غایب نیز خبر دهید اگر مایلندفردا همراه ما باشند صبح زود آماده باشند.»

    شاه این را گفت و به طرف خوابگاهش راه افتاد. با رفتن شاه از تالار خانمها هم متفرق شدند.
    خانم باشی پس از رسیدن به عمارت خود احساسی متفاوت با دیگر خانمها داشت و اندیشه هایی در سرش می گذشت که نمی دانست آن را چگونه با عصمت قالبی در میان بگذارد.از آنجایی که امین السلطان طی دستخطی که توسط نصرت برایش فرستاده بود از او کمک خواسته بود از وجود عصمت برای نیل به مقصود استفاده کند پس از کمی فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش دل را به دریا زد و در حالی که سعی می کرد حال و هوای طبیعی داشته باشد خدمتکارش را صدا زد.

    لحظه ای بعد عصمت در چهارچوب در ظاهر شد و پرسید: « کاری داشتید خانم جان؟ »
    خانم باشی به عمد قصد داشت عصمت را غیر مستقیم در جریان رفتن شاه برای زیارت فردا بگذارد تا شاید توسط او این خبر به گوش میرزا رضا برسد.« اعلیحضرت فردا صبح زود قصد زیارت به حرم حضرت عبدالعظیم را دارند. اگر قسمت باشد من هم قصد رفتن دارم. صبح که برای نماز بلند شدی مرا هم صدا بزن.»
    عصمت غافل از آنکه در نقشه ای که ریخته شده چه نقشی قرار است ایفا نماید بی خبر از همه جا وبا ساده دلی گفت: « خوش به سعادتتان خانم جان، اگر رفتید این کنیز هم التماس دعا دارد.»

    خانم باشی که در پی فرصت مناسبی بود تا حرفش را بزند فوری این حرف او را بهانه کرد و گفت : « خب اگر تو هم دلت می خواهد فردا برای زیارت بیایی بیا. تا جایی که خبر دارم فردا قرقی در کار نیست. امشب اعلیحضرت فرمودند می خواهند فردا مثل یک فرد معمولی برای زیارت بروند. به همین خاطر فردا ملازمان رکاب همایونی زیاد خواهند بود و احتمال می دهم با امدن مستخدمان موافقت نکنند. برای همین هم اگر قصد آمدن داری فردا صبح زود پیش از حرکت ما راه بیفت و آنجا منتطر بمان. برای برگشتنت هم نگران نباش. خودم وسیله ای برای برگشتنت فراهم می کنم. اگر هم دوست داشتی فاطمه و نصرت را هم بیاور که تنها نباشی.بگذار آن بیچاره ها هم یک بادی به دلشان بخورد.»
    عصمت بی آنکه بداند در ذهن خانم باشی چه می گذرد با خوشحالی لبخند زد. « باشد خانم جان، همین کار را می کنم. »
    پیش از آنکه عصمت از آنجا برود خانم باشی در ذهن خود به دنبال وازگانی گشت تا غیر مستقیم منطور مورد نظر خود را به او القا کند. دوباره گفت: « راستی عسمت ، اگر زودتر از ما به آنجا رسیدی و فامیلت را که وصفش را برایم گفتی دیدی، فاطمه یا نصرت را ، طوری که جلب توجه کسی نشود بفرست تا به هوای استخاره جلو بروند و به گوشش برسانند که حضورش در آنجا ممکن است اسباب دردسر شود. بیچاره با این همه مصائبی که سرش آمده گناه دارد باز هم در مخمصه ای بیفتد.»
    عصمت بی آنکه بداند در آنچه پیش خواهد آمد چه نقشی دارد و چه مأموریتی به او محول شده با ساده دلی لبخند زد. « باشد خانم جان ، اگر دیدمش همین کار را می کنم .»
    عصمت این را گفت و از آنجا رفت و خانم باشی را در دنیایی از فکر و خیال و ترس تنها گذاشت.
    با آنکه پاسی از شب می گذشت اما شاه هنوز بیدار بود و ناخواسته به حرفهای انیس الدوله که برای نرفتن به زیارت فردا اصرار کرده بود ، همین طور دستنوشته دخترش عصمت الدوله که همان اواخر شب به دستش رسیده بود فکر می کرد. عصمت الدوله در نامه ای برای او نوشته بود:


    " پدر تاجدارم را می بوسم و سلامتی را از خداوند آرزومندم. اکنون که معیر به خانه بازگشت به نقل از ظهیرالدوله که گفت شما در پارک اتابک فرمودید فردا صبح قصد عزیمت به حرم حضرت عبدالعظیم را دارید، خواستم عاجزانه استدعا کنم برنامه تان را تغییر دهید چرا که هنوز هم آنچه امروز پیش از ظهر در تالار برلیان اتفاق افتاد از نظرم دور نمی شود. مرا ببخشید، نمی خواهمنفوس بد بزنم ولی دلم گواهی می دهد خدای ناکرده اتفاق ناگواری می افتد و این کمینه خاک بر سر می شود..."


    شاه همان طور که در بستر خود دراز کشیده بود در این افکار سیر می کرد کم کم خواب چشمانش را ربود . یک ساعتی نگذشته بود که سراسیمه از خواب پرید و وحشتزده اعتمادالحرم را صدا زد. اعتماد الحرم مثل آنکه پشت در ایستاده باشد با شنیدن صدای شاه فوری در را گشود. چشمش به او افتاد که سر و صورتش خیس عرق شده و دست روی قلبش گذاشته است. اعتماد الخرم که از دیدن این صحنه دست و پایش را گم کرده بود نگران پرسید: « طوری شده سرورم؟ »
    چون شاه حرف نزد دوباره گفت: « می خواهید دکتر احیاء الملک را خبر کنم؟ »

    لحظه ای سکوت خوابگاه را فرا گرفت که شاه آن را شکست. با حالتی هیجانزده و صدایی که رگه هایی از وحشت در آن نهفته بود ، بی آنکه پاسخ اعتمادالحرم را بدهد و مثل آنکه با خود نجوا کند گفت: « خواب دیدم در حرم عبدالعظیم هستم...ناگهان حضرت امیرالمؤمنین را دیدم که از در وارد شدند... عین همین خواب را پیش از این هم دیده بودم...بر خلاف دفعه پیش که ان بزرگوار شمشیر را بر کمرم بستنداین بار دیدم که شمشیر را از کمرم باز کردند... وحشتزده از خواب پریدم.»

    اعتماد الحرم که نمی دانست چه بگوید پرسید: « شربت بید مشک و شربت بهار نارنج هر دو برای تمدد اعصاب مفید است. هر کدام که میل مبارک باشد بفرمایید تا اماده کنم.»
    شاه بی حوصله دست تکان داد. « هر کدام خواستی بیاور. فرقی نمی کند. »
    اعتماد الحرم به علامت اطاعت دست بر چشم گذاشت و پس از تعظیم از در خارج شد. با رفتن او شاه که هنوز فکرش مشغول بود زیر لب با خود زمزمه کرد: « خدا لعنت کند این زنها را ... از بس آدم را بد دل می کنند، حتی وقت خواب هم آرام و قرار نداریم.. از بس فکرمان مشغول است دچار کابوس شدیم.»
    شاه این را گفت و از جا برخاست. برای آنکه از آن حال و هوا بیرون بیاید در تالار خوابگاهش شروع به قدم زدن کرد.

    شاه آن شب دیگر نتوانست بخوابد. برای همین هم دمادم سحر بار دیگر اعتماد الحرم را صدا زد و به او گفت که قصد حمام دارد.
    نیم ساعت بعد در گرمابه اختصاصی ، در حالی که زیر دست حیدرخان خاصه نشسته بود و او سر و زلفش را صفا می داد مثل همیشه از مشت و مالهای پلنگ خان ، مردی که تنها وظیفه اش در دربار همین بود ، لذت می برد.

    نخستین اشعه خورشید در افق نمایان شده بود که جنب و جوش محسوسی در محوطه کاخ گلستان و خیابان رو به روی در اصلی شروع شد. اهالی اندرون خود را برای رفتن به حضرت عبدالعظیم آماده می کردند. جلوی در بزرگ کاخ کالسکه های متعددی منظم به صف توقف کرده بودند. کالسکه شش اسبی مجللی که مخصوص شاه بود جلوتر از بقیه کالسکه ها به چشم می آمد.

    عده زیادی از خواجه ها و کنیزها در جنب و جوش بوذند و بقچه حاوی ملزومات خانمهای خود را می اوردند و در کالسکه مورد نظر می گذاشتند که برای سوار شدن آن خانم مشخص شده بود. هر چند دقیقه یک بار خانمی رو بند دار کا از ظاهر و چادر گرانقیمت و ارسی و دستکش سفیدش پیدا بود از همسران شاه است از چهار چوب در بزرگ آبی رنگ اندرون همراه کلفتها و چند خواجه خارج می شد تا با راهنمایی آنان بر کالسکه ای که برایش مشخص بود سوار شود.

    امین السلطان که از صبح سحر در کاخ حاضربود بر چگونگی جریان نظارت داشت همان طور که به این صحنه می نگریست از صدای نصرالسلطنه، یکی از صمیمی ترین دوستان شاه و حاجی سیاح به خود آمد.
    « سلام عرض کردم جناب اتابک .»
    امین السلطان برگشت. از حالت چهره اش پیدا بود که از دیدن نصر السلطنه جا خورده است. به او نگریست و گفت: « سلام از بنده استو شما هم قصد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    526-529
    دارید در التزام رکاب همایونی باشید؟! »
    نصرالسلطنه که از چشمانش پیدا بود شب گذشته را درست نخوابیده بی تامل پاسخ داد : « خیر، بنده از طرف حاجی سیاح مامورم پیغامی را به اعلیحضرت برسانم و برگردم. »
    امین السلطان از شنیدن نام حاجی سیاح بی اختیار خشکش زد. به فراست دریافت که نصرالسلطنه قصد دارد مفاد نام ای را که حاجی سیاح نوشته بود برای اطمینان بار دیگر شفاهی به شاه خاطر نشان سازد. از آنجایی که امین السلطان به خاطر اندیشه هایی که در سر می پروراند نامه حاجی سیاح را پنهان کرده بود و برای آنکه نصرالسلطنه را دست به سر کند گفت : « هر پیغامی دارید باشد برای بعد ... ملاحظه می کنید که اعلیحضرت قصد عزیمت دارند. »
    نصرالسلطنه سمج تر از آن بود که کوتاه بیاید. « باید به عرض مبارکتان برسانم عرایضی هم که بنده می خواهم خدمت اعلیحضرت عرض کنم در همین رابطه است. مطالبی هست که ایشان باید پیش از عزیمت به حرم شریف از آن مطلع باشند. »
    وقتی دید امین السلطان غرق در فکر به او خیره مانده توضیح داد : « خودتان که در جریان هستید ... چاکر می خواهم برای اطمینان خاطر بار دیگر مفاد نامه ای را که حاجی سیاح خدمت شما داده به اعلیحضرت خاطر نشان کنم. »
    امین السلطان متوجه شد حدسش درست است. با آنکه نامه را خوانده بود و در جریان مفاد آن قرار داشت، اما در آن موقعیت مصلحت حکم می کرد خودش را به آن راه بزند، برای همین هم گفت : « حقیقتش را بخواهید این روزها بنده به خاطر تنظیم و تدارک برنامه های جشن آن قدر گرفتار بودم که هنوز فرصت خواندن آن نامه را پیدا نکردم. اگر مطالبی که باید به عرض همایونی می رسید این قدر حائز اهمیت حیاتی است چرا زودتر نیامدید؟! »
    نصرالسلطنه پاسخ داد : « واقعیتش این است که بنده همین دیشب با خبر شدم که قبله عالم امروز قصد زیارت دارند. همان دیشب برای دیدار با شما و صحبت در این رابطه خدمت رسیدم، اما تشریف نداشتید ... نه یک بار، بلکه چندبار آمدم ... می توانید صحت ادعای بنده را از اهل بیت سوال بفرمایید. »
    امین السلطان برخلاف آنچه وانمود می کرد مردی عیاش و خوشگذران بود. شب گذشته را نیز خارج از منزل سر کرده بود. برای آنکه بهانه ای آورده باشد با قیافه ای حق به جانب گفت : « حقیقتش این روزها بنده به خاطر تنظیم برنامه های جشن خیلی گرفتارم، گاهی بعضی شبها ضرورت ایجاد می کند در دفتر کارم بمانم. حالا بفرمایید مفاد نامه چه بود؟ »
    نصرالسلطنه که احساس می کرد جناب صدر اعظم برای رفتن عجله دارد پاسخ داد : « تفصیلش زیاد است و در این فرصت محدود وقت بازگو کردن همه مطالب نیست. خلاصه عرض می کنم جنابعالی باید اعلیحضرت را پیش از عزیمت به شهر ری از این کار منصرف کنید. »
    صدراعظم که نگرانی عمین را داشت دلواپس گفت : « عجب فرمایشی می فرمایید! بنده در مقامی نیستم که برای اعلیحضرت تعیین تکلیف کنم. »
    نصرالسلطنه باز اصرار کرد. « می دانم، اما تلاش خودتان را بکنید ... نامه را نشانشان دهید ... حتی اگر لازم است بفرمایید حاجی سیاح را برای صحبت با اعلیحضرت خبر کنم. »
    از آنجایی که امین السلطان با اخلاق شاه آشنایی داشت و می دانست چه بسا بعد از خواندن نامه و صحبت با حاجی سیاح یا حتی گفتگو نصرالسلطنه ناگهان از عزیمت به شهر ری منصرف می شود برای آنکه به نحوی شر او را از سرش باز کند مصلحت را در این دید که ظاهر را حفظ کند، برای همین سر تکان داد و گفت :« بسیار خب ... تا جایی که مقدور باشد سعی خود را می کنم تا اعلیحضرت را از رفتن منصرف سازم. »
    امین السلطان طوری با اطمینان خاطر این حرف را زد که نصرالسلطنه خیالش راحت شد و دیگر حرفی نزد و پس از بوسیدن دست اتابک راهش را کشید و رفت.
    شاید هنوز پنج دقیقه از رفتن نصرالسلطنه نگذشته بود که سر و کله شاه برای سوار شدن به کالسکه مخصوص پیدا شد. چند دقیقه بعد با حرکت کالسکه شاه، کالسکه های دیگری که به ردیف صف بسته بودند نیز به حرکت در آمدند.
    صدای اذان از گلدسته های حرم عبدالعظیم در فضا طنین انداخته بود که کالسکه مجلل شاهی که شش اسب قوی هیکل آن را می کشیدند پیشاپیش کالسکه های زیادی که عقب آن حرکت می کرد به شهر ری رسید. روز پیش شاه اعلام کرده بود قصد دارد ناهار را در باغ مادرش در شهر ری صرف کند. برای همین هم از نیمه شب گذشته بود که عده بیشماری از خدمه آشپزخانه به آنجا رفته بودند تا سور و سات ناهار را آماده کنند. معین التولیه حضرت عبدالعظیم که تازه ساعتی پیش در جریان آمدن شاه قرار گرفته بود، به اتفاق جمعی از خدمه آستانه در مقابل صحن در انتظار ایستاده بودند. با رسیدن کالسکه شاه همگی به احترام صف کشیدند. همین که یکی از چند خدمتکار توپوز به دستی که همیشه جلوی کالسکه شاه می دوید در کالسکه را گشود و شاه از پله های آن پایین آمد و نایب التولیه پیش دوید و ضمن گفتن خیر مقدم گفت : « از آنجایی که فدوی ساعتی پیش در جریان آمدن معظم له قرار گرفته ام فرصت نشد ترتیبات استقبال رسمی داده شود. اگر اجازه دهید هم الساعه ترتیب قرق داده شود. »
    شاه که پیدا بود برای رفتن به زیارت عجله دارد بی حوصله پاسخ داد : « خیر، لازم نیست ... خودمان این طور خواستیم. امروز قصد داریم مثل تمام زوار عادی زیارت کنیم. »
    شاه این را گفت و با حرکت چشم به پیرمرد زیارت خوانی که کنارش ایستاده بود با اشاره فهماند که حرکت کند. به دنبال شاه خانمها نیز یکی یکی از کالسکه ها پیاده شدند و به طرف صحن راه افتادند.
    شاه پیش از آنکه وارد صحن شود مثل همیشه که مقابل مقبره جیران می رسید، نیروی مرموزی او را به آن سمت می کشاند. از حرکت باز ایستاد و با حسرت نگاهی به آن سو انداخت، اما مثل آنکه از دیدن خیل جمعیتی که به دنبالش بود به خود آمد و از رفتن به آن سو منصرف شد. به طرف حوض بزرگی که در مرکز صحن قرار داشت رفت و چند دقیقه آنجا ایستاد و وضو گرفت. از میان خیل جمعیت که به تماشا ایستاده بودند گذشت.
    با رسیدن شاه به ایوان حرم پیرمرد زیارتنامه خوان با صدایی حزین مشغول خواندن شد. پس از تمام شدن زیارتنامه شاه در گوشه ای از ایوان سجاده ای گسترد تا نماز ظهر و عصرش را بخواند. پس از نماز تصمیم گرفت از دست راست حرم به سمت در جنوبی برود که به سوی مرقد امامزاده حمزه (ع)، برادر حضرت رضا، راه داشت. می خواست پیش از هر کاری چند دقیقه ای را در کنار تربت محبوبه از دست رفته اش، جیران،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    530 تا 533
    بگذارند. مردم عادی از آن روز به طور ناگهانی به شاه روهب رو شده بودنددر حالی که سراپا چشم شده بودند تا او را از نزدیک ببینند به اشاره فراشها راه را برای حرکت او باز کردند. در آستانه ی مقبره ی جیران پیر زنی خواست عریضه ای به دست شاه بدهد که امین السلطان آن را گرفت و با دست او را پس زد. چند قدم جلوتر، درست مقابل در مقبره جیران، مردی که شال بخارایی به سر و لباده سفید مندرسی به تن داشت کنار دیوار ایستاده بود و و سرش رلا پایی انداخته بود. او از صبح آن روز انتظار شاه را می کشید. با دیدن او پیش از آنکه فرصت از دست برود دستش را به یقه لبلسش برد وششلول دسته بلندی را بیرون آورد که در جوف لباده اش پنهان کرده بود.آن را به طرف شاه نشانه گرفت.
    مهدی قلی خان خوانسالار که پشت سر شاه ایستاده بود متوجه او شد و به طرفش حمله کرد تا اسلحه را از دستش بگیرد، اما پیش از آنکه موفق شود مرد که همان میرزا کرمانی بود ماشه را چکاند و صدای گلوله زیر رواق پیچید.
    در ظاهر پیدا نبود که شاه مورد اصابت گلوله قرار گرفته. فقط به نظر می آمد که کمی ترسیده. سه چهار قدیم نا نتعادل به جلو رفت و در حالی که با دست شورت خود را گرفته بود هیکلش را روی امین السلطان انداخت که کنار او ایستاده بود به سختی نالید:" مرا به مقبره ولیهدی برسان."
    پیش از آنکه میرزا رضا موفق به فرار شود، صدای ماهنوش خانم، به فریاد بلند شد:" این مرد تپانچه به شاه در کرد."
    متعاقب این صدا جمعیتی از خانمها که تا چند لحظه پیش به دنبال شاه در حرکت بودند به سمت میرزا رضا هجوم آوردند و او را احاطه کردند. همان دم دو تن از ملا زمان خود را به او رساندند. یکی از آن دو کارد کمری خود را از غلاف بیرون کشید و گوش او را برید و دیگری لو را زیر ضربه های مشت و لگد گرفت.
    امین السلطان که در باطن از تحقق چنین پیشامدی خرسند بود با تحمل سنگینی وزن شاه کشان کشان او را به داخل مقبره برد. عینکش که بر اثر هجوم جمعیت از چشمش افتاده و شکسته بود را در دست داشت. با ظاهری پریشان مراقب بود شاه نیفتد. فریاد کشید:" مواظب این ملعون باشید فرار نکند تا قبله عالم خودشان درباره مجازات او دستور صادر کنند."
    پیش از آنکه میرزا رضا زیر ضربات مشت و لگدی جماعتی که او را در محاصره گرفته بودند تکه تکه شود چند تن از همراهان شاه، منجمله میرزا عبدالله خان، پسر بزرگ صدراعظم پیش دویدند و او را از زیر دست خانم های اندرون بیرون کشیدند و به طرف یکی از قهوه خانه های مقابر نزدیک بردند.
    جناب صدر اعظم در حالی که وانمود می کرد رعایت احتیاط را می نماید شاه را داخل وقبره ولیعهدی کشاند که جیران و پسرانش در آن آرمیده بودند. شاه لحظه به لحظه رنگ چهره اش بر اثر خونریزی زردتر می شد و دیگر رمقی برایش نمانده بود. امین السلطان شاه را بر روی سنگ مرمرین مزار جیران خواباند و با صدای بلند به خوانسالار پر تحکمفرمان داد:" فوری بگو کسی را پی دکتر طلوزان به شهر بفرستند. سفارش کن در اسرع وقت خودش ار با وسایل جراحی به اینجا برساند."
    جناب صدراعظم این را گفت و متوجه شاه شد که آخرین نفسهایش را می کشید. در آن لحظه او با محبوبه اش که کنار پسرانش آرمیده بود، در حالی که خون از دهانش جاری بود، زمزمه می کرد:" مژده وصل تو کز سر جان برخیزم..."
    امین السلطان با آنکه خود از خدا همین را می خواست، اما مثل آنکه طاقت دیدن چنین صحنه ای را نداشته باشد بی آنکه بداند چه می کند رویش را برگرداند و شاه را برای لحظه ای تنها گذاشت.
    امین السلطان همین که پا از مقبره بیرون گذاشت چشمش به دکتر احیاالملک افتاد که سراسیمه پیش می آمد. دکتر آن روز جزو ملازمان آمده بود و و گوشه ای مشغول زیارت بود، با شنیدن صدای گلوله خودش را آنجا رسانده بود تا ببیند چه کاری از دستش برمی آید.
    امین السلطان تا چشمش به او افتاد تشر زد و گفت:" پس کجایی دکتر؟"
    دکتر بی آنکه به امین السلطان پاسخ دهد بدون تامل وارد مبره شد و کنار شاه نشست که دیگر نفس نمی کشید. دو زانو روی زمین نشست و مشغول وارسی محل اصابت گلوله شد، از آنجایی که خونریزی شدید بود تا روی جوراب سفیدی که شاه به پا داشت رسیده بود. دکتر احیاالملک به گمان آنکه گلوله به پای شاه اصابت کرده قصد داشت بند شلوار او را بگشاید که ناگهان ضربه سیلی محکم خوانسالار بر صورتش نشست و صدایش چون رعد بر سرش بلند شد.
    "مردک، خجالت نمیکشی... دیگر کارت به جایی رسیده که بند شلوار قبله عالم را باز کنی!"دکتر احیاالملک گیج و منگ خواست از جا بلند شود تا در دفاع از خود حرکتی بکند که امین السلطان با دست ضربه ای محکمی به سینه خوانسالار زد و او را از آنجا دور کرد و مشغول دلجویی از دکتر شد.
    " جواب این گستاخی برای بعد... الان فقط حواست به معاینه باشد...هر کاری از دستت بر می آید بکن."
    دکتر که از سیلی خوانسالار هنوز منگ بود رد خونی را که از پهلوی شاه جاری بود تعقیب کرد و بین دنده های سمت چپ انگشتش به داخل حفره ای فرورفت که در اثر گلوله ایجاد شده بود. دکتر احیاالملک به تانی انگشتش را به درون حفره فرو برد و از آن نقطه قلب را لمس کرد. مطمئن شد که دیگر کار از کار گذشته. با ناامیدی از جا برخاست و با صدایی آهسته رو به صدراعظم که بلاتکلیف به او می نگریست گفت:" قربان... دیگر کاری از دست بنده ساخته نیست. قلب از حرکت ایستاده..."
    هنوز این حرف از دهان دکتر بیرون نیامده بود که بار دیگر سیلی محکمی، این بار از طرف امین السلطان بر صورت او نشست. امین السلطان مثل اینکه بخواهد ضمن این حرکت غیر مستقیم چیزی را به او تفهیم کند با صدای بلند فریاد کشید تا عده ای از مردم که سرشان برای تماشا درد می کرد و در وقبره ازدحام کرده بودند نیز بشنوند." اینکه ماتم ندارد....مگر نمی گویی تیر به پای مبارک اصابت کرده است، پس جای نگرانی نیست. با یک عمل جراحی ساده مشکل رفع می شود. بی حالی اعلیحضرت از ضعف است."
    دکنر احیاالملک که از برخورد خشن امین السلطان به فراست دریافته بود صدر اعظم از او چه انتظاری دارد و می خواهد چه مطلبی را به او تفهیم کند متوجه شد چگونه باید رفتار کند. فوری دست به کار شد برای آنکه در ظاهر نشان دهد شاه هنوز زنده است و او مشغول معالجه است کنار شاه نشست و سرگرم مالش دادن پاها و پهلوی شاه شد، گفت" خون دارد به جریان می افتد ...به حمدالله خطر از سر مبارک گذشته."
    امین السلطان با دیدن این صحنه خیالش از همکاری دکتر راحت شد. با صدای بلند که اطرافیان، به خصوص انیس الدوله بشنود خودش را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    534-537
    به آنجا رسانده بود و برای دیدن شاه بی تابی می کرد خطاب به اعتماد حضرت ابدارچی خاصه شاه گفت
    -خوشبختانه حال اعلیحضرت جا آمده و قلیان میخواهد . زود قلیانی آماده کن و خدمتشون بیاور
    پیش از ان که اعتماد حضرت راه بیفتد بار دیگر صدای امین السلطان خطاب به او بلند شد .
    -قلیان لازم نیست . اعلیحضرت نظرشان عوض شد فرمودند احتیاج به استراحت دارند فوری پسرهای کریم خان و امین خاقان را صدا بزن و بگو به این جا بیایند
    پس از انکه پسرهای کریم خان و امین خاقان از راه رسیدند امین السلطان فرمان داد یک صندلی و تخت چوبی پهن به فوریت برایش فراهم کنند
    با امدن امین خاقان پدر عزیز السلطان جناب صدراعظم پنهانی به او گفت که چه اتفاقی افتاده . ان گاه به او که مردی ریز نقش و کوچک اندام بود تکلیف کرد بر روی صندلی بنشیند . سرداری شاه را از پشت یقه تا پایین با کاردی که همراه داشت پاره کرد و جسد را به روی زانوی امین خاقان نشاند . و به او سفارش های لازم را کرد
    -خوب گوشهایت را باز کن ببین چه میگویم دستانت را داخل استین لباس اعلیحضرت کن ...همین که بیرون رسیدیم گاهی آنها را حرکت بده باید خیلی مراقب باشی که سر مبارک به این طرف و ان طرف خم نشود
    مشخص بود امین خاقان از نشاندن جسد خونین شاه روی زانوی خود وحشت کرده و زبانش بنده آمده پس به علامت اطاعت سر تکان نداد .پیش از انکه پسران کریم خان جسد شاه را که در ظاهر روی صندلی نشسته بود از مقبره ولیعهدی خارج کنند امین سلطان عینک آفتابی شاه را که شیشه هایش از جنس یاقوت کبود بود از جیب وی بیرون آورد و ان را بر چشم جنازه زد تا کسی از حالت چشمان او متوجه مرگش نشود
    زمانی که کالسکه از راه رسید به دستور امین السلطان صندلی را روی همان تختی پهنی که فراهم شده بود گذاشتند و پارچه کتانی راه راهی که برآمدگی سر امین خاقان از زیر ان تا حدی قابل تشخیص بود روی ان انداختند . چند نفر به عمد در اطرافش حرکت می کردند تا کسی درست نتواند شاه را ببیند او را به داخل کالسکه که به صحن آورده بودند انتقال دادند از آنجایی که به حرمت حرم شریف به کالسکه اسب بسته نشده بود فراشان ان را با هل دادن از در جنوبی باغ جیران به بیرون از صحن کشاندند آنجا اسبها را به کالسکه بستند . پیش از انکه امین السلطان سوار کالسکه شود بار دیگر سر در گوش احیا لملک گذاشت و سفارش کرد
    -باز هم تاکید می کنم برای حفظ امنیت هیچ کس نباید بداند اعلیحضرت فوت کرده ....اگر کسی در این مورد از شما پرسید بگویید گلوله مختصری قوزک پای مبارک را خراش داده که ان را پانسمان کرده اید
    امین السلطان این را گفت و خواست سوار کالسکه شود که غلام حسین خان جنرال را دید که کنار سردار حشمت کالسکه چی شاد ایستاده بود
    غلام حسین خان در برقراری امنیت در پایتخت نقش مهمی را بر عهده داشت امین السلطان با اشاره او را به گوشه ای کشید و آهسته در گوشش گفت
    -الحمد الله خطر از سر مبارک گذشت ولی احتمال دارد بدخواهان و مخالفان سلطنت پیش از رسیدن ما به شهر دست به اقداماتی بزنند که باعث بروز مشکلاتی شود ....بنابراین پیش از انکه خبر به طیران برسد شما خودت را به ریاست قزاق خانه کلنل کاساکوفسکی برسان و به ایشان سفارش کن تا زمان رسیدن اعلیحضرت برای جلوگیری از هرج و مرج تدابیر لازم را بیندیشد
    امین السلطان پس از گفتن این مطلب خود سوار کالسکه شد و کنار شاه نشست .چند دقیقه بعد کالسکه به طرف طهران راه افتاد

    انیس الدوله همان طور که در کالسکه نشسته بود از شدت نگرانی بر زانو و صورتش کوبید و ملکه ایران که کنار او نشسته بود و حال خودش دست کمی از او نداشت دلداری اش می داد
    -خودتان که شنیدید جناب اتابک چه گفت شاه بابا حالش خوب است فقط خراش مختصری بوده
    اما انیس الدوله دل نگران تر از ان بود که بتواند آرام بگیرد و مدام زیر لب دعا می خواند . در طول راه امین السلطان برای انکه نشان دهد شاه زنده است چند بار پرده کالسکه را پس کشید و با دستمال شاه را باد زد
    کالسکه پس از ورود به طهران چنان به حالت عادی از میدان ارگ عبور کرد که شیپورچیان مستقر در آنجا با دیدن کالسکه سلطنتی شروع به نواختن مارشی موسوم به سلام سلطانی کردند . کالسکه شاه همین که به تکیه دولت رسید به دستور امین السلطان کالسکه دستی شاه را در حیاط تخت مرمر حاضر کردند این کالسکه متعلق به مرحوم معتمد الدوله بود و به جای اسب ادم ان را می کشید . جسد شام را به داخل ان انتقال دادند و از حیاط تک وارد کاخ گلستان شدند و تا جلوی عمارت اختصاصی ان را بردند و با استفاده از یک صندلی چرخدار جسد شاه را به داخل تالار برلیان انتقال دادند
    هم زمان به رسیدن شاه به تالار بر لبان دکتر طلوزان نیز همراه سردار حشمت که کیف دکتر را حمل می کرد از راه رسیدند
    امین السلطان تا چشمش به سردار حشمت افتاد متغیر شد و طوری به او نگریست که خودش متوجه شد نباید بی کسب اجازه وارد می شد برا ی همین سرش را پایین انداخت تا از در بیرون برود که صدای جناب اتابک صدراعظم او را بر جا میخکوب کرد
    -بیرون باش کارت دارم
    سردار حشمت بی انکه حرفی بزند از تالار خارج شد و دم در منتظر ایستاد . انتظار او چندان طول نکشید . امین السلطان خیلی زود از تالار بیرون آمد و با اشاره به ان با لحن قاطع و محکمی گفت
    -به حق این قران قسم می خوردم که اگر کلمه ای از آنچه در تالار دیدی به پدر . همسر و کسان دیگرت بگویی روده هایت را دور گردنت می پیچم و به تو و کسانت رحم نمیکنم
    سردار حشمت از آنچه شنیده به فراست دریافت شاه کارش تمام است . باوجود این بی انکه کلمه ای بر زبان بیاورد تعظیم کرد و از عمارت برلیان بیرون رفت و تأثر به کالسکه هایی چشم دوخت که یکی پس از دیگری از راه می رسیدند . از ترس انکه با کسی رو به رو شود سرش را پایین انداخت و همان دم راهی خانه اش شد
    ان روز سردار حشمت هنوز از کاخ گلستان خارج نشده بود که کالسکه انیس الدوله نیز از راه رسید سردار حشمت از وحشت رو به رو شدن با او و سوالهای احتمالی اش با عجله خودش را به خیابان سر در الماسیه رسانید و در یکی از کوچه پس کوچه های ان از نظر ناپدید شد
    انیس الدوله که در طول راه مدام دعا می کرد شاه صحیح و سالم باشد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    538 تا 541
    به قدری بر اثر گریه و بی تابی گیج و منگ شده بود که موقع پیاده شدن از کالسکه پیشانی اش محکم به در خورد و درد وجودش را مچاله کرد اما اهمیتی به آن نداد و عجولانه خودش را به در حیاط صندوقخانه رساند که حیاط کوچکی بود بین حیاط تخت مرمر و باغ گلستان. جلوی در شاهزادگان و داماد های شاه و خانمهای اندرون ازدحام کرده بودند و غلغله ای بود. با داد و فریاد خواست وارد شود اما از آنجایی که امین السلطان به محافظان این قسمت درباره راه ندادن هیچ کس حتی انیس الدوله سفارش های لازم را نموده بود از ورود او و عدهای از خانمها که به دنبال او ریسه شده بودند ممانعت شد.
    انیس الدوله که از واکنش این عده تا حدودی متوجه ماجرا شده بود وقتی دید محافظان که همیشه گوش به فرمانش بودند به خواهشهای او ترتیب اثر نمیدهند با ظاهری آشفته و در حالی که عرق سردی بر بدنش بود گوشهای روی پله جلوی یکی از عمارتها چمپاته زد و سرش را به دیوار تکیه داد.
    چند دقیقهه چنین گذشت که ناگهان در گشوده و امین السلطان ظاهر شد. انیس الدوله که تا آن لحظه برای دیدن شاه بی تابی میکرد با مشاهده او شتابزده از جا برخاست. پیش از آنکه کسی حرفی بزند امین السلطان با صدای بلند که همه بشنوند گفت:«اعلیحضرت از اظهار لطف شما تشکر کردند و فرمودند چون امروز حالشان مساعد نیست کسی را نمی پذیرند ولی فردا سلام عام خواهند داشت و چشم همهتان روشن خواهد شد.»
    انیس الدوله که نمیخواست دست روی دست بگذراد و به انتظار فردا بماند با عجله خودش را به جناب صدراعظم رساند و باز هم برای لحظهای دیدار با شاه التماس و اصرار کرد اما بیفایده بود.
    خانمهای دیگر که این صحنه را دیدند متوجه شدند اگر آنها هم برای دیدن شاه اصرار کنند بیفایده است برای همین به تدریح پراکنده شدند. با رفتن خانمها دامادهای شاه و شاهزاده ها و آقایانی که برای احوالپرسی آمده بودند به تدریج پراکنده شدند. جناب صدراعظم مراقب اطراف بود. از دور جناب ظهیر الدوله داماد شاه را صدا زد و آهسته در گوش او زمزمه کرد:«امر مهمی پیش آمده...طوری که جلب نظر کسی نشود وزرا و شاهزادگان را برگردانید تا با آنان در مقابل عمارت ابیض نشستی داشته باشیم.»
    ظهیرالدوله که متوجه شد باید ماجرا جدیتر از آن باشد که تصور میکرده برای همین طبق خواهش صدراعظم فوری دست به کار شد. یک ساعت بعد همه افرادی که مورد نظر جناب صدراعظم بودند در عمارت گلستان جمع شدند. همگی در انتظار ایستاده بودند جز کامران میرزا پسر شاه و نایب السلطنه کشور که با وجود اطلاع از این پیشامد از ترس جانش به بهانه سر درد به کاخ خودش در امیریه رفته بود.
    انتظار آن عده چندان طول نکشید و خیلی زود سر و کله جناب صدراعظم پیدا شد.
    همه به احترام او از جا برخاستند. امین السلطان در حالی که با اشاره سر جواب عرض ارادت آنان را میداد کنارر صاحب دیوان نشست که پیرمرد محاسن سفیدی بود که از دیگر وزرا محترم تر و مسن تر بود. پیش از آنکه حقیقت مرگ شاه را بیان نماید از شدت اضطراب چشمانش را بست بعد با صدای بلند که حاضران بشنوند در حالی که به چشمان صاحب دیوان و دیگران می نگریست گفت:«پاک ترین دل اهل این مملکت را که دل شاه باشد نا پاک ترین شخص این مملکت که میرزا رضای کرمانی باشد به ضرب گلوله خون کرد.» این را گفت و در حالی که با دست راستش به پیشانی میزد شروع به گریه نمود.
    وزرا و شاهزادگانی که این صحنه را دیدند شروع به گریه کردند. چند دقیقهای این وضع ادامه داشت تا اینکه یکی از حاضران درحالی که با چشمانی خیس از اشک به اطراف می نگریست با استفهام پرسید:«جناب کامران میرزا نایب السلطنه تشریف ندارند؟!»
    پیش از آنکه کسی به این پرسش پاسخ دهد امین السلطان درحالی که اشکهایش را با دستمالش پاک میکرد پاسخ داد:«خیر ایشان تشریف بردهاند امیریه.»
    همان دم زمزمه گنگی از پشت سر امین السلطان بلند شد.
    «خاک بر سر اینجور اولاد کند.»
    امین السلطان خوب احساس میکرد جو متشنج است و برای آنکه زودتر به نتیجه دلخواه برسد ظهیر الدوله و دیگر دامادها و برادران شاه را از میان جمع کناری کشید و نظر آنان را درمورد اجرای هرچه زودتر مراسم غسل و تدفین شاه جویا دش. هیچ کدام از آنان با این کار مخالفتی نداشتند. برای همین هم امین السلطان همان دم این تصمیم را به اطلاع رساند. از برادران و دامادهای شاه خواست همراه او به داخل عمارت برلیان بروند و از آنجا جسد شاه را به عمارت نارنجستان انتقال دهند.
    چند دقیقه بعد جسد شاه درحالی که روی قالیچه ای قرار داشت و هر سر آن را یکی از سران ایل قاجار و شاهزادگان و وزرا گرفته بودند لا اله الا الله گویان به حیاط نارنجستان آوردند و بالای پله های بین ستون مرمر گذاشتند.
    پیش از آنکه مراسم تغسیل شروع شود اول سقاها سنگفرش بین حوض و پله ها را که کفش کن عامه بود را با چند دو لچه آب شستند.
    صندوقدار شاه سرداری ماهوتی سیاه الماس دوزی را که با هزاران آرزو برای پوشیدن در مراسم مهمانیها و چشنها دوخته شده بود و پیراهن سفید زیر آنکه غرق در خون بود را از تن جسد بیرون آورد. حاجی حیدر خاصه تراش همان کسی که صبح آن روز صورت شاه را اصلاح کرده بود کار خود را شروع کرد.
    پس از درآوردن لباسهای شاه اول چیزی که به چشم میآمد جای گلوله ای بود که بر قلبش نشسته بود. دیدن این زخم که سرخ و خونی بود در بدن سفید خوب مشخص بود. لحظهای بعد حیدر خان خاصه اشک ریزان کار تغسیل را شروع کرد. سقاها هم به او کمک می کردند. سقاهایی که صبح آن روز حتی در راهی که شاه عبور میکرد اجازه ایستادن نداشتند حالا در جایی نزدیک به سر شاه با کفش ایستاده بودند. محض احتیاط از ترس ترشح آب لباده و رختهایشان را زیر بغل زده بودند و با احتیاط آب می ریختند. حیدر خان خاصه جس را به ترتیب غسل داد. صدای او در فضا طنین انداخته بود.
    «به نیت طرف راست.»
    جسد را به سمت راست می غلتاندند.
    «به نیت طرف چپ.»
    جسد را به سمت چپ می غلتاندند.
    پس از آنکه کار تغسیل تمام شد اطرافیان به یاد آوردند اسباب تکفین مهیا نیست. عضد الملک بزرگ ایل قاجار که در تمام مدت مراسم می گریست کسی را به منزلش فرستاد تا اسباب کفنی را بیاورد که برای خود از کربلای معلی آورده بود. پس از آنکه جسد شاه را در کفن پیچیدند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/