«درست می گویی...یک چیزی به فکرمان رسید.ببین خوب فکری است یا نه؟»
انیس الدوله بی خبر از آنچه در ذهن شاه می گذرد با مهربانی لبخند زد.
شاه که پیدا بود با بیان آنچه در فکرش می گذرد با خودش مشکل دارد بی آنکه در چشمهای انیس الدوله نگاه کند گفت:
«همان طور که شما گفتید عمل می کنیم.اما اگر کاسه ای زیر نیم کاسه باشد برای آنکه زودتر به نتیجه برسیم در ظاهر صیغه باشی را به بهانه اینکه مایلیم با خواهرش ماه رخسار ازدواج کنیم مدتی فسخ می کنیم...البته فقط برای آنکه بدانیم این مردک,امین السلطان نقشه ای در سر دارد یا خیر,خودش را واسطه می کنیم تا با باشی حرف بزند و او را راضی کند.این طوری وقتی هر دو خاطرشان آسوده شد ممکن است آنچه را در دل دارند ظاهر کنند.آن وقت ما سر به زنگاه مچ هر دوشان را می گیریم.»
انیس الدوله که از شنیدن این حرفها چشمانش از تعجب گشاد و دهانش با مانده بود و پیدا بود سخت جا خورده غرق در حیرت پرسید:
شاه برای آنکه از پاسخ دادن طفره برود از ته دل خندید,از خنده اش پیدا بود با کسی شوخی ندارد.
پیش از آنکه انیس الدوله حرفی بزند صدای اعتمادالحرم از پشت در بلند شد.
«قبله عالم به سلامت باشند.عزیزالسلطان خدمت رسیده اند,می گویند عرض مهمی دارند.»
شاه که پی بهانه ای برای فرار از پاسخ دادن به انیس الدوله می گشت بی آنکه حرفی بزند از جا برخاست و او را در دنیایی از بهت و حیرت در عالم خود تنها گذاشت.
پس از مدتها آن روز مادر خانم باشی و خواهرش,ماه رخسار,برای دیدن او به اندرون آمده بودند.تازه سفره ناهار را برچیده بودند که شاه بی اطلاع سر زده وارد شد.ماه رخسار تا چشمش به شاه افتاد در حالی که باز در نقشی که خواهرش به او آموخته بود فرو رفته بود و آن را بسیار طبیعی و ماهرانه بازی می کرد با تظاهر به اینکه دلش برای شاه خیلی تنگ شده با شتابی کودکانه خود را به آغوش شاه انداخت و با لحن صمیمانه ای خطاب به او گفت:
«آه,آمدی...خوب کردی.امروز ده مرتبه بیشتر مرا کتک زدند,برای اینکه دلم برای تو تنگ شده بود و برایت گریه کردم و عکس تو را می بوسیدم.»
شاه سخت تحت تأثیر این جمله های ساده ماه رخسار که با لحن معصومانه ای ادا می شد قرار گرفت.بی اختیار و بی آنکه ملاحظه حضور خانم باشی را داشته باشد خم شد و پیشانی او را بوسید که چون گربه ملوسی خودش را برای او لوس می کرد,این حرکت شاه مثل خنجری بود که بر قلب خانم باشی نشست و در یک آن بی آنکه متوجه باشد چه می کند از حسادتش به ماه رخسار حمله ور شد و با حرکتی تند و عصبی او را از آغوش شاه بیرون کشید.او را چون عروسکی پارچه ای به دنبال خود کشید و از تالار بیرون انداخت.
مادر خانم باشی که دید او سخت عصبانی است از دیدن این صحنه سرش را پایین انداخت و از در خارج شد.هنوز پای او به بیرون نرسیده بود که صدای خانم باشی چون پلنگی زخمی خطاب به شاه بلند شد.مثل آن بود که هیچ تسلطی بر کلماتی که از دهانش خارج می شود نداشت.با تغیر گفت:
«اگر سرورم تا این حد به ماه رخسار عنایت نداشته باشند این طور رو در روی من که خواهر بزرگش هستم نمی ایستد و گستاخانه این اراجیف را از خودش نمی بافد.»
شاه از دیدن این واکنش سخت مکدر شده بود.از آنجایی که فرصت را برای تنبیه خانم باشی و تلافی بی مهریهای اخیر او مناسب دید و برای آنکه حسادت زنانه او را بیشتر برانگیزد و به نتیجه دلخواه برسد به پشتیبانی از ماه رخسار گفت:
«بر فرض هم که ماه رخسار خطا کار باشد.تو باید در حضور ما با این طفلک این گونه رفتار کنی؟»
خانم باشی از آنچه شنید بیشتر جری شد و با عصبانیت پرسید:
«نکند اعلیحضرت نسبت به ماه رخسار نظر دیگری دارن که تا این حد جانب داری اش را می کنند؟»
شاه که خودش را برای شنیدن چنین پرسش آماده کرده بود و از آنجایی که می دید خانم باشی پا از حد خود فراتر نهاده و او را استنتاق می کند,برای آنکه او را سرجاش بنشاند برای تحریک بیشتر او لبخندی زد و گفت:
«بر فرض هم که ما نظر دیگری نسبت به ماه رخسار داشته باشیم,مگر اشکالی دارد؟»
شاه این را گفت و چون دید خانم باشی بهت زده و تعجب زده و متعجب به او خیره مانده افزود:
«ما شاه مملکتی هستیم و هر کاری که دلمان بخواهد می توانیم انجام دهیم.»
شاه طوری این جمله ها را بیان کرد که دیگر جای شکی برای خانم باشی نماند که جدی حرف می زند و مثل آنکه اول بار است اسم هوو را می شنود بدنش لرزید با این حال بی آنکه خودش را از تک و تا بیندازد در پاسخ آنچه شنیده بود ناباورانه گفت:
«ولی مگر چنین ممکن است,حتی بابیها هم با خواهر زن خودشان ازدواج نمی کنند.»
شا که احتمال می داد چنین چیزی را از زبان او بشنود حاضر جواب پاسخ داد:
«بله می دانیم,اما لازم است بدانی که ما تجربه چنین کاری را داریم.از آنجایی که طبق شرع مقدس نمی توانیم هر دو خواهر را در یک زمان در نکاح خود داشته باشیم,مدتی تو را طلاق می دهیم و با ماه رخسار ازدواج می کنیم.این کار به تناوب قابل تکرار است و اشکال شرعی ندارد.»
خانم باشی که از شنیدن این مطلب از دهان شاه خونش به جوش آمده بود هنوز نمی توانست آنچه را می شنود باور کند,برای اطمینان پرسید:
شاه برای آنکه قدرت و شوکت خود را بیشتر به رخ سوگلی مغرورش بکشد خیلی راحت پاسخ داد:
«خیر,ما اهل شوخی نیستیم,مطمعئن باش اگر قصد انجام چنین کاری را نداشتیم حرفش را نمی زدیم.»
پاسخ شاه چون دیگ سرب مذابی بود که بر سر خانم باشی ریخته شد,همان طور که ایستاده بود دیگر نتوانست خود داری کند و بی آنکه واهمه آینده را داشته باشد شروع به پرخاش کرد.
«خیلی خب,حالا که این طور است من هم می دانم چه بکنم.»
شاه که در دل از حرص و جوش خوردن او لذت می برد پوز خند زد.
«لابد می خواهی تریاک بخوری.»
«خیر,چرا تریاک بخورم تا راه برایتان باز شود,من بدتر از این خواهم کرد.»
«مثلا می خواهی چه غلطی بکنی؟»
خانم باشی در حالی که دستهایش را به کمرش زده بود با اطمینان خاطر پاسخ داد:
«به اولیای سفارت فخیمه انگلیس یا روس عارض خواهم شد.»
شاه با همان خونسردی در حالی که از در بیرون می رفت پاسخ داد:
هنوز پای شاه از تالار بیرون نرسیده بود که صدای خانم باشی بلند شد.این بار گریه کنان فریاد زد:
«دو خواهر را گرفتن کاری قدیمی است...می توانید کار تازه ای بکنید,مادر من را هم بگیرید که در انظار جلوه بکند...خدا لعنت کند پدر گور به گور شده عایشه و لیلی را که قبول کرد و این بدعت گذاشته شد.»
خانم باشی با فریاد می گفت و می گریست,اما دیگر شاه آنجا نبود که حرفهاش را بشنود.
شاه هنوز هم در فکر ماجرای برخوردش با خانم باشی بود که جناب امین السلطان از در وارد شد و سلام کرد.شاه با بی اعتنایی پاسخ او را داد.طبق نقشه ای که در سر داشت همین که چشمش به او افتاد گفت:
«اتابک می توانی با باشی صحبت کنی؟»
امین السلطان که گمان می کرد شاه او را برای تنظیم برنامه های جشن قرن احضار نموده,از آنچه می شنید رنگش پرید و با ظاهری متعجب,اما در باطن وحشتزده-از شاه پرسید:
«می شود توضیح بفرمایید در چه مورد؟»
شاه بی آنکه از آنچه بر زبان می آورد احساس شرم داشته باشد خیلی راحت گفت:
«مایلم با خواهر کوچک باشی,ماه رخسار,ازدواج کنیم.اما اول باید صیغه باشی را فسخ کنیم تا این کار امکان پذیر باشد از وقتی باشی از تصمیم ما واقف شده سر نا سازگاری برداشته,حتی تهدید کرده می خواهد در اعتراض به ما به سفارتخانه های اجنبی عارض شود.»
امین السلطان که از شنیدن چنین توضیحاتی,آن هم از دهان شاه بیشتر دچار تحیر و تعجب شده بود,در حالی که پیدا بود آنچه از زبان شاه شنیده سخت فکرش را مشغول ساخته تأملی کرد و گفت:
«اگر از جان نثار می شنوید برای آنکه رضات علیا مخدره را جلب نمایید امتیازات بیشتری به ایشان بدهید.»
شاه که پیدا بود از آنچه می شنود سخت جا خورده با عصبانیت معترض شد.
«آخر چه امتیازی؟هر چیزی خواسته تا لب تر کرده در اختیارش گذاشته ایم.»
امین السلطان که فرصت را برای نیل به مقاصد خودش مناسب می دید سعی کرد به نفع خانم باشی فلسفه بافی کند.برای همین گفت:
«همان طور که اعلیحضرت استحضار دارند خانمها موجوداتی بلند پرواز هستند.به خصوص علیا مخدره که به واسطه عنایت قبله عالم خواسته یا نا خواسته چنین خصلتی را بیشتر از دیگر همنوعان خود دارند.»
شاه که هنوز سر حرف خودش بود گفت:
«مثلا دیگر باید چه بکنیم..ما هر کاری را که تا کنون ممکن بوده برای او انجام داده ایم.عمارتی مجلل تراز عمارت سایرین,همین طور اثاثیه ای به مراتب گران قیمت تر از همه دارد,چند ندیمه که تمام وقت گوش به فرمانش هستند,باز هم بگویم؟»
امین السلطان مرد زیرک و زبان بازی بود پس از قدری تأمل به اندازه ای که لازم باشد سکوت کرد و گفت:
«بنده در مقامی نیستم که بخواهم برای سرورم تکلیف تعیین کنم,اما جسارت است,اعلیحضرت خود نظرم را جویا شدید که گفتم.این عطایا برای علیا مخدره که خود را یک سرو گردن بلندتر از خانمها می بیند کافی نیست.اگر به چاکر اختیار بدهید با ایشان از طرف شما صحبت می کنم و هر طور هست رضایتشان را جلب می کنم.ففقط باید به این غلام اختیار بدهید.»
شاه که از ابتدا قسمتی از نقشه اش همین بود در حالی که با حالتی مشکوک به امین السلطان می نگریست خطاب به او گفت:
«با آنکه شک دارم بتوانی از پس این کار برآیی اما حرفی نیست.از طرف ما مختاری جز وعده سلطنت هرچه بخواهید به او وعده دهید.»
شاه این را گفت و به نشانه آنکه دیگر حرفی برای گفتن نمانده رویش را به طرف پنجره برگرداند و به خورشید چشم دوخت که نورافشانی می کرد.
امین السلطان که خیلی خوب متوجه این نکته بود همان طور که غرق در فکر به شاه می نگریست پرسید:
«سرورم دیگر امری ندارند؟»
شاه بی آنکه رویش را برگرداند پاسخ داد:
امین السلطان بی آنکه چیزی بگوید پس از تعظیمی دوباره از در خارج شد و شاه را که بار دیگر در عالم شک و خیال غرق شده بود تنها گذاشت.
امین السلطان هنوز به منزل خود نرسیده بود که با مغرورخان مواجه شد.
خواجه خانم باشی نگران اتاق را نگاه کرد و بی هیچ توضیحی کاغذی را که در جوف لباده اش پنهان کرده بود در دست او گذاشت و رفت.
امین السلطان در حالی که با نگرانی اطراف را می پایید کاغذ را گشود و خواند پیغام خانم باشی این بود.
امین السلطان پس از خواندن کاغذ آن را در جیبش گذاشت و به فکر فرو رفت.یعنی چه اتفاقی افتاده؟نکند شاه متوجه شده من با سوگلی محبوبش سرو سری پیدا کرده ام.هیچ بعید نیست همین حالا به محض رسیدن به کاخ یکراست راهی زندان شاهی نشوم.
امین السلطان همان طور که با این فکر آزار دهنده کلنجار می رفت از صدای همسرش به خود آمد.
امین السلطان که دید همسرش متوجه حال و هوای غیر عادی او شده برای آنکه او را دست به سر کند با رنگ و روی پریده گفت:
«اعلیحضرت مرا احضار فرمودند.»
زن جوان که تا حدودی به رفتار های اخیر همسرش مشکوک شده بود و از آنجایی که هرگز او را تا این حد آشفته حال ندیده بود پرسید:
«چرا رنگتان پریده,مگر دفعه اول است که اعلیحضرت شما را احضار کرده اند؟»
امین السلطان که از پرسشهای پی در پی او کلافه به نظر می رسید برای طفره رفتن با لحنی تند گفت:
«چقدر سوال می کنی؟به جای ایستادن برو به سورچی بگو هر چه زودتر کالسکه راآماده کند.»
همسر جوان امین السلطان که نتوانسته بود سر از احوال او در آورد بی آنکه دیگر چیزی بگوید سرش را پایین انداخت و پی اطاعت امر او راه افتاد.
ساعتی بعد,امین السلطان در عمارت خانم باشی حاضر بود.همین که چشمش به او افتاد و دید تنهاست اندکی خیالش راحت شد و نفسی از سر آسودگی خیال کشید و با صدای بی نهایت آهسته ایکه تنها خانم باشی می توانست آن را بشنود گفت:
«علیا مخدره شما که بنده را نصف العمر کردید.کاغذتان را که دیدم به اندازه ای بدگمان شدم که حتم فرمان قتلم صادر شده با آنکه دیگر دست از جان شسته بودم گفتم باید بیایم ببینم چه اتفاقی افتاده.»
خانم باشی بی آنکه در فکر پاسخی به آنچه می شنود باشد حرف خودش را زد.با صدای لرزانی که نشانگر بغض فرو خورده اش بود گفت:
«اعلیحضرت می خواهد مرا طلاق بدهد.»
این را گفت و چشمانش پر از اشک شد.
امین السلطان در حالی که عاشقانه به چشمان درشت و مخمور خانم باشی می نگریست که غرق در اشک شده بود آهسته گفت:
«خودم مستحضر بود...امروز اعلیحضرت خودشان موضوع را با من مطرح کردند و خواستند با شما صحبت کنم بلکه به طلاق رضایت دهید تا بتوانند برای ماه رخسار خانم خطبه بخوانند.»
خانم باشی از آنچه شنید یک آن حس کرد خون جلوی چشمانش را گرفته,در حالی که با چشمانی خیس از اشک خیره به امین السلطان می نگریست از او پرسید:
«راستش چون دیدم اعلیحضرت در تصمیم خود مصر هستند به فکرم رسید برای علیا مخدره تا می توانم امتیاز بگیرم برای هم به سمع ایشان رساندم چنانچه تصمیمشان قطعی است برای جلب رضایت شما به بنده اختیار تام بدهند.اعلیحضرت فرمودند فقط به شما وعده سلطنت ندهم ,هر وعده دیگری بدهم قبول است.»
خانم باشی براق شد و با لحنی پرخاشگرانه گفت:
«دست شما درد نکند حضرت آقا از هر کس انتظار داشتم جز شما.»
امین السلطان با لحن حق به جانبی در دفاع از خودش گفت:
«جان نثار خواستم کاری انجام دهم که به نفع شما است.»
صدای خانم باشی از عصبانیت دورگه شده بود..
«من به دلسوزی کسی احتیاج ندارم.اعلیحضرت هم کور خوانده که من رضایت بدهم.حال که کار به اینجا رسیده می دانم چه کنم.»
«جسارت است بانو,می دانم آنچه می گویم خوشایند سر کار علیه نیست,اما چون با هم رو دربایسی نداریم می گویم...چنانچه مخالف هم باشید هیچ کاری نمی توانید بکنید.»
امین السلطان این را گفت و چون دید خانم باشی به او خیره مانده به عمد با استفاده از اصطلاحات و کلاماتی که می توانست خانم باشی را آشفته تر سازد افزود:
«اگر نمی دانید بدانید در طول مدت صداراتم تا به حال اتفاق نیفتاده که اعلیحضرت تصمیم به کاری بگیرند و به مخالفت کسی ترتیب اثر دهند.برای همین هم از من می شنویدتلاش بیهوده نکنید و حرفهای امروز بنده را جدی بگیرید.من خیر خواه شما هستم, استدعا دارم به عرایضم خوب فکر کنید.»
خانم باشی که تا آن لحظه خیلی سعی کرده بود آرام باشد بیش از آن دیگر نتوانست خوددار باشد و صدای هق هق گریه اش بلند شد.همان طور که به پهنای صورت اشک می ریخت خطاب به امین السلطان که با دلسوزی به او خیره مانده بود گفت:
«می بینید جناب اتابک, می بینید چه آخر و عاقبتی پیدا کردم...دشمن شاد شدم.»
«هیچ هم این طور نیست که فکر می کنید خیال می کنید یک عمر همسر شاه بودن چه امتیازی دارد؟ اعلیحضرت با این همه زنان ریز و درشتی که دارد هیچ گاه از وظایف زناشویی که حق مسلم هر زنی است بر نمی آید.تا جایی که می دانم خیلی از خانمها سال تا سال اعلیحضرت را نمی بینند.شاید باور نکنید,اما چند تا از این خانمها را سراغ دارم که در عنفوان جوانی در همین اندرون از دنیا رفتند,بدون آنکه اعلیحضرت مطلع شوند کی مردند و کجا به خاک سپرده شدند.شما که خود مدتی است زندگی اندرون را تجربه کرده ایدباید به این نتیجه رسیده باشید که همه چیز در ظواهر نیست.گاهی زندگی در یک کلبه گلی به زندگی در قصری از جواهر می ارزد.خانمهای اندرون مثل گلی هستند که آب به آنها نمی رسد.اغلب تا دم مرگ حسرت بی پایانی را تجربه می کنند.حسرت چیزهایی را که حق طبیعی و مسلم آنان است.اما حتی نمی توانند ابراز کنند.دیگر از خانم شکوه السلطنه,مادر ولیعهد مظفرالدین میرزا,که مدتی پیش به رحمت خدا رفتن بالاتر می خواهید...همان شبی که شکوه السلطنه فوت کرد- پس از برگزاری مراسم عروسی عزیزالسلطان-در منزل ناصارالملک مراسم جشن و سروری برپا بود .خود من یکی در معیت اعلیحضرت آنجا حضور داشتم.با آنکه خودم هم مثل سایرین نشسته بودم,اما از صدای موسیقی در تعجب بودم که در شب اول فوت مادر ولیعهد و در حقیقت زن اول ایران این چه برنامه ای است.این در حالی بود که همان روز,اول طلوع آفتاب که شکوه السلطنه از دنیا رفت اعلیحضرت بدون آنکه برای شریک چندین و چند ساله زندگی خود اهمیتی قائل شوند فوری به سفری گردشی وتفریحی دست زدند تا هر گونه اندوه و یادآوری نام او را فراموش کنند.اعلیحضرت حتی به در خواست تاج الدوله,دختر گرامی خودشان,هم که التماس کرده بود نروید هم قمر در عقرب است و هم خوشایند نیست از یک در جنازه ببرند و از یک در شما به سفر بروید قبول نفرمودند و رفتند.»
امیر السلطان همان طور که می گفت و می گفت صدای گریه خانم باشی بلند وبلند تر می شد.همین باعث شد تا پس از لختی سکوت دوباره شروع کند.
«آخر حیف از چشمهای به این زیبایی نیست که از اشک کم سو شود.بگذارید حکایتی را برایتان نقل کنم تا بدانید بی اساس حرف نمی زنم.»
خانم باشی که هنوز به پهنای صورتش اشک می ریخت میان گریه گفت:
«بفرمایید.گوش می کنم.»
«جسارت چاکر را ببخشید اگر می خواهم بی پرده با شما صحبت کنم,قبول می فرمایید اگر بخواهیم در میان همسران اعلیحضرت در فداکاری و اخلاق امتیاز بدهیم خانم انیس الدوله اول است.»
خانم باشی بی آنکه متوجه مقصود جناب صدراعطم باشد به تصدیق سر تکان داد و گفت:
«بله,درست همین است که می گویید.»
«اگر بگویم قبله عالم یک کنیز سیاه را به نام جوجوق را در مواردی به این خانم محترمه ترجیح می دهند باور می کنید؟!»
امین السلطان در تایید آنچه گفته بود سر تکان داد و گفت:
«می دانم باورش مشکل است,اما عین حقیقت است.در سرخه حصار که در رکاب همایونی بودم متوجه شدم اعلیحضرت شبهایی به بهانه ای انیس الدوله را دست به سر می کنند تا بتوانند جوجوق,ملیجک را احضار کنند,بعد هم این طور عنوان می کردند که مجلس مردانه است.بعد که مقصود همایونی انجام می گرفت باز مجلس زنانه می شد...باور بفرمایید بنده با آنکه خودم یک مرد هستم هنگامی که ناظر چنین مواردی بودم به سهم خودم به حال این خانم مکرمه و امثال ایشان متأسف می شدم...برای همین به شما نصیحت می کنم قدر موقعیت خود را بدانید.خوشبختانه موقعیت شما با همه,حتی همین خانم انیس الدوله که ملکه اسمی ایران شده است فرق می کند,چرا که حتی انیس الدوله نیز همیشه رقیب پرو پا قرصی مثل امینه اقدس و امثال او داشته که حتی در مشایعت سفر اعلیحضرت به اروپا با او رقابت داشته اند.این رقابت تا حدس جدی بود که اگر یک روز انیس الدوله دچار نا خوشی می شد و شاه از او عیادت به عمل می آورد,فردای آن روز امینه اقدس خودش را به نا خوشی می زد...خوشبختانه هیچ کس در رقابت به پای حضرت علیه نمی رسد.شما هنوز جوانید و فرصتهای زیادی پیش رو دارید.ریبایی خیره کننده شما هنوز قلبهای بساری را به تپش می اندازد.»
حرفهای امین السلطان به اینجا که رسید مثل آنکه از گستاخی خود شرمنده شده باشد سرش را پایین انداخت.لحظه ای سکوت حکمفرما شد که خانم باشی آن را شکست,همان طور که اشک می ریخت پرسید:
«راجع به من چیزی هست که ندانم؟»
امین السلطان که پیدا بود چندان مایل نیست بیش از این حرف بزند گفت:
«اگر هم باشد بیان آن از نظر بنده درست نیست.»
خانم باشی اصرار کرد و گفت:
امین السلطان در حالی که نفس عمیقی می کشید پرسید:
«آن سفر فراهان خطرتان هست؟»
خانم باشی در حالی به چشمهای درشت و سیاه امین السلطان خیره شده بود گفت:
«به بنده خبر رسید که پیش از این سفر به اطبای ایرانی و دکتر فوریه حکم شده بچه سرکار علیه را سقط کنند,اما از آنجایی که دکتر مصلحت طبی در این کار نمی بیند زیر بار نمی رود و خطر این کار را به اعلیحضرت گوشزد می کند,آن زمان ایشان به ظاهر بیانات او را قبول کرد و از این عمل صرفه نظر می کند,اما چون مصالحی در این کار بوده آن را به موقع دیگری وا می گذارد تا اینکه سفر فراهان آنچه مد نظر بوده انجام می پذیرد.»
خانم باشی در حالی که از شنیدن این مطلب از تحیر خشکش زده بود مثل آنکه پس از مدتها به نکته ای رسیده باشد شگفتزده گفت:
«حالا می فهمم که آن همه اصرار اعلیحضرت برای آنکه من سوار کالسکه بشوم ببه چه دلیل بوده,تکانهای شدید کالسکه همان کاری را می کرد که قرار بود امثال دکتر فوریه انجام بدهند.اما آخر برای چه...سر در نمی آوردم؟!»
امین السلطان در حالی که به نشانه تأسف سر تکان می داد در پاسخ گفت:
«حق دارید سر در نیاورید.پلتیک پدر و مادر ندارد.برای همین هم اگر از بنده می شنوید از این واقعه کمال استفاده را بنمایید.بنده به نفع شما از اعلیحضرت چند پارجه آبادی و یک خانه اعیانی در خیابان سفرا در خواست کرده ام که با آن موافقت نموده اند.خیلی چیزهای دیگر نیز ند نظر دارم که عنوان آن زمان می خواهد...با این اوصاف تصمیم با شماست,خب چه می گویید؟»
خانم باشی که مشخص بود تحت تأثیر القافات و زبان بازیهای جناب صدراعظم تا حدودی به قبول ازدواج شاه با خواهرش مجاب شده,در حالی که با دستمال صورتی تور دوزی اش اشکهایش را پاک می کرد گفت:
«چه دارم بگویم!خودتان هرچه لازم بود را گفتید.فقط...»
«فقط چه؟هرچه هست بفرمایید.»
خانم باشی دز حالی که باز اشکهایش جاری شده بود با گریه گفت:
«از اعلیحضرت بخواهید چنانچه قصد انجام این کار را دارند ماه رخسار را به اندرون نیاورند.برایش خانه ای در بیرون از ارگ بگیرند.پیش از این طاقت شنیدن طعنه و نش و کنایه های خانمها را ندارم.»
امین السلطان با مهربانی به چشمان درشت و خیس از اشک خانم باشی نگریست و به توافق سر تکان داد.گفت:
«درک می کنم, باشد,آن هم روی چشمم.خودم با اعلیحضرت صحبت می کنم تا خواسته شما را مدنظر داشته باشند.»
امین السلطان این را گفت و با مکثی طولانی باز در چشمان خانم باشی که غرق در اشک بود دقیق شد.آن گاه دستمال معطری را از جیب سرداری اش بیرون آورد و آن را به دست خانم باشی داد و گفت:
«دیگر نبینم اشک بریزید...با این دستمال اشکهایتان را پاک کنید.»
خانم باشی دستمال معطری را که امین السلطان به دستش داده بود بر صورتش کشید.عطر خوشی که از دستمال ساطع می شد باعث شد لحظه ای خانم باشی آن را ببوید.
امین السلطان که هنوز محو زیبایی خیره کننده خانم باشی بود گفت:
«این دستمالهای معطر سوغات فرنگ است.عطر خوشی دارد.خاطرم باشد بار دیگر که آمدم یک بسته باز نشده آن را خدمتتان بیاورم تا با استشمام رایحه آن به یاد حقیر بیفتید.وقتی یادتان می افتد که قلبی در سینه به یاد شما می تپد به آینده نه چندان دوری که در انتظارتان است امیدوار می شوید.حالا تا از اینجا نرفته ام محض خاطر دل ما هم که شده لبخند بزنید.»
خانم باشی از شنیدن این جمله های عاشقانه امین السلطان هیجان زده شد و قلبش به تپش افتاد.هنوز هم چشمانش از برق اشک می درخشید که بی اختیار به چشمان او نگریست.گل لبخند بر لبانش شکفت,لبخندی غمگین که لپهایش را چال انداخت.
خانم باشی همان طور که به امین السلطان می نگریست احساس کرد وزنه سیاه چشمانش بر او سنگینی می کند.او مثل پرنده ای سرمست از شبنم بود,چقدر حرفهای دلنشین و رفتار ظریف و کلام پر محبت امین السلطان به نظرش آرام بخش می آمد.
امین السلطان که دید در کار خود موفق شده باز گفت:
«همین طور که لبخند می زنید خوب است.جایی در کتاب خوانده ام زندگی را هر طور که هست باید گذراند و همان جور که هست باید شناخت.بد بیاری مثل کوههایی است که ما به اشتباه تصور می کنیم.وظیفه ما بالا رفتن از آنها است تا آنجا که نفسمان بند بیاید,اما خوشبخت کسانی که واقعیتها را با دقت نظر بیشتری نگاه می کنند.علیا مخدره زندگی خیلی کوتاه است...به عقیده من شاید خداوند می خواهد شما که جوان و زیبا هستید این محیط پر از توطئه و نیرنگ را ترک گفته و به مسیری بروید که سرنوشت برایتان رقم زده.با این همه حال شما را خوب درک می کنم.شما مثل کبوتری هستید که بر روی شاخه ای نشسته و اول بار است که می خواهد لذت پرواز را تجربه کند و در برابر خود کرانه آسمان آبی را می بیند و ...او از پرواز در فضای نا شناخته واهه دارد...اما من به شما اطمینان خاطر می دهم که در این پرواز هم سفر شما باشم.»
خانم باشی که خیلی خوب منظور نهفته در کلام امین السلطان را درک می کرد برای آنکه مطمئن شود منظور او همان است که خودش فکر می کند دل را به دریا زد و پرسید:
«شما خیلی فصیح حرف می زنید,می شود منظورتان را ساده تر بیان کنید.»
امین السلطان که خود احساس می کرد خانم باشی مشتاق شنیدن چه چیزی است دیگر پرده پوشی را جایز ندانست و گفت:
«من از واقعتی صحبت می کنم که درون قلب من و شماست.ما می توانیم به این واقعیت دست یابیم و شما خود را از قیدو بند و زنجیر آزاد سازید.با آنکه اعتراف به این مسئله برای بنده دشوار است,اما اعتراف می کنم بودن با شما آرامش آوری به من القا می کند,درست مثل سپیدی صبح که جانم روشنی می بخشد...ولی دریغ که بین من و شما مانعی قرار دارد که جلوی آزادی و پیشرفت هر دو ما را می گیرد.حالا فقط شما هستید که می توانید با قبول طلاق این مانع را از میان بردارید.متوجه منظورم که هستید؟»
خانم باشی بی آنکه حرفی بزند با حالتی هیجان زده به علامت آنکه منظور او را دریافته سر تکان داد.
امین السلطان نگاهی به ساعت طلایی اش که با زنجیر به جلیقه اش متصل بود انداخت و گفت:
«اگر جایزه بدهید من دیگر بروم,می ترسم حضورم در این وقت روز باعث جلب نظر شود با آنکه به نظرم چند لحظه پیش نیست که از جام شیرین مصاحبت شما سر مست شده ام,اما ناچار باید جام زهر آلود جدایی را نوشید.»
امین السلطان چنان پر حرارت حرف می زد که خانم باشی نمی دانست چه بگوید.واژگان چنان در دهان او جادو می کردند که روح خانم باشی را خیلی شیرین تسخیر کردند.با آمدن حرف جدایی بار دیگر درد و غم از قلب خانم باشی رخت بربست و در حالی که خود را در حال فرو رفتن در گرداب غصه احساس می کرد برای آنکه به امین السلطان بفهماند عشقی که امین السلطان لب به اعتراف آن گشود یک طرفه نیست با صدایی بغض آلود گفت:
«با آنکه می دانم چاره ای جز رفتن ندارید,اما از اینکه باید مرا تنها بگذارید افسوس می خورم...می دانید من نیز چون شما فقط لحظه هایی ارامش دارم که کنار شما هستم,ولی حالا که شما ترکم می کنید خاطره این لحظه های خوش برایم باقی می ماند.شما به سمت خانواده تان می روید و به سمت درهای بسته این اندرون پر آشوب ,جایی که باید روزهایم را در تنهایی و تشویش آن سپری کنم.»
امین السلطان در حالی که به چشمان مخمور خانم باشی که از اشک برق می زد خیره شده بود با مهربانی گفت:
«علیا مخدره,هیچ چیز ناراحت کننده تر از آن نیست که آرزوی خود را محال و دور از دسترس بدانید.خوشبختی ممکن است درست در لحظه هایی که احساس می کنید همه چیز به نقطه پایان رسیده از راه برسد,حتی شاعران نیز با حسرت از دست نیافتنی بودن و تا حدودی محال بودن خوشبختی می نالند.ولی من به جرأت بر عکس آن را ادعا می کنم که می توان به خوشبختی دست یافت...اگر آن را جستجو کنی,من خیلی خوش اقبالم و می دانم روزی خواهم توانست به رویایم جامه عمل بپوشانم.گرچه در حال حاضر علاقه ام به شما به شما از درون مرا رنج می دهد,اما در حال حضر هر دو ما چاره ای جز صبر نداریم نباید فکر کنید همه درها بسته شده,چون باز کردن این درها به شما بستگی دارد.زندگی هزاران عطر,هزاران شکل و هزران رنگ دارد.من امیدوارم روزی برسد که شیرین ترین و دلپذیر ترین شکل آن را کنار هم تجربه کنیم...فقط به شرط آنکه به من قول بدهید تا آن روز در هم نشکنید.»
امین السلطان این را گفت و با نگاهی منتظر به چشمان خانم باشی چشم دوخت.
پاسخ خانم باشی فقط دو کلمه بود.«قول می دهم.»
امین السلطان بی آنکه دیگر حرفی بزند لبخند زد و پس از خداحافظی از خانم باشی از تالار خارج شد.
خانم باشی همان طور که از کنار پنجره دور شدن او را نظاره می کرد که در میان هوهوی باد از عمارتش دور می شد هنوز هم در فکر لحظه های خاطره انگیزش چند دقیقه قبل بود,خاطراتی که مثل شیشه ای عطر که درش مدتی طولانی باز مانده باشد هنوز هم رایحه ای دلپذیر داشت همین رایحه ضعیف هنوز هم برای خانم باشی با ارزش تر از واقعیت پر رزق و برق دوروبرش بود.در آن لحظه ها دلش تنها یک چیز می خواست,آن هم لحظه های دیدار بعد بود,لحظه هایی که در نظرش مثل رویاهایش طلایی می آمد,اما هنوز در تصمیم خود مردد بود.آیا همان گونه که امین السلطان به او تلقین می کرد باید فرمانبرانه خود را به دست امواجی می داد که آرام آرام او را با خود می برد؟امواجی که در آن قلبش را شدت تپش سینه اش را می شکافت...یا در مقابل خواست شاه باید می ایستاد و مقاومت می کرد.
هنوز نیمی از وجود خانم باشی می خواست همانی باشد که بود,سوگلی محبوب شاه نیمه دیگر وجودش زنی بود که دلش می خواست به مرد مورد توجهش برسد.سرنوشت چه برایش رقم زده بود نمی دانست فقط می دانست زن دیگری در او شکل گرفته که از حضور امین السلطان در زندگی اش دلشاد است.
«ها اتابک...چه کار کردی؟شیری یا رو روباه؟»
اتابک پس از تعظیم پاسخ داد:
«به اقبال ذات بی زوال اعلیحضرت چاکر شیر شیرم و با دست پر به حضور رسیده ام.»
امین السلطان به علامت موفقیت در انجام مأموریتش سر تکان داد و گفت:
«بله,فقط دو شرط گذاشتند.»
شاه از سر تعجب ابروی خود را بالا برد و پرسید:
«اول آنکه برای ماه رخسار خانم بیرون از ارگ جایی در نظر گرفته شود.دوم آنکه از این مقوله در جایی حرف زده نشود.»
شاه فکورانه سر تکان داد و گفت:
«باشد,هر دو شرطش را قبول داریم,اما زحمت تهیه جا می افتد گردن خودت.ببین اگر می توانی در خیابان سفرا جایی دست و پا کنی ما را خبر کن.»
اتابک به علامت اطاعت دست بر روی چشم گذاشت .
«آن هم روی چشمم...در ضمن کاغذی را که علیا مخدره در آن امتیازات در خواستی را مرقوم کرده اند خدمت آورده ام.»
شاه در حالی که با حالت عجیبی به چشمان امین السلطان می نگریست دستش را پیش آورد و گفت:
امین السلطان دست در ردا کرد و از جوف آن کاغذی بیرون کشید و با احترام آن را جلوی شاه گرفت.شاه آن را گرفت و آنچه را خانم باشی به پیشنهاد امین السلطان و زیر نظر او نوشته بود را از نظر گذراند.با پوزخند گفت:
«گویا علیا مخدره خیلی دندان گرد تشریف دارند.درست نمی گویم؟»
و پی جواب به امین السلطان چشم دوخت.
امین السلطان که سنگینی نگاه شاه را به خوبی حس می کرد برای آنکه به نحوی از دادن پاسخ طفره برود با لحنی حق به جانب گفت:
«والله چه عرض کنم قربان,این غلام بر حَسَب اختیاراتی که به بنده تفویض فرمودید عمل کردم.»
شاه با بی حوصلی دست تکان داد و گفت:
«باشد...قبول است.اینهایی که در کاغذ مرقوم نموده به او خواهیم داد,فقط هر جه زودتر کار را تمام کند.»
اتابک که پیدا بود از شنیدن چنین توافقی با دمش گردو می شکند مطیعاته سر فرود آورد.
«اعلیحضرت اطمینان خاطر داشته باشند اوامر همایونی در اسرع وقت انجام خواهد پذیرفت.اگر اجازه فرمایید بنده مرخص شوم.»
شاه در حالی که از جا بر می خاست پاسخ داد:
امین السلطان مثل آنکه از مخمصه ای خلاص شده باشد پس از تعظیمی از در خارج شد.
روز عید مبعث بود,اما انیس الدوله به واسطه شنیدن خبر ازدواج شاه با ماه رخسار حال خوشی نداشت و از اینکه شاه هنوز هم از عادت دیرینش دست بر نداشته و بی آنکه نظر او را جویا شود دست به چنین اقدامی زده مکدر بود.این نخستین بار بود که انیس الدوله با شاه قهر بود بار قبل این شاه بود که با او قهر کرده بود.
مدتی پیش شاه بر خلاف عادت همیشگی برای صرف شام به عمارت انیس الدوله نرفت.انس الدوله چند شب صبر کرد.وقتی دید شاه پاک او را فراموش کرده و از آنجایی که حس می کرد خاطر شاه از جهاتی از جانب او آزرده شده در صدد چاره برآمد و توسط یکی از پیشخدمتهای خاصه نامه ای با این مضمون برای شاه فرستاد.
"از امشب به بعد تا زمانی که نزد من نیایید نه می خوابم و نه غذا می خورد."
همان شب شاه که پیدا بود منتظر اقدامی از طرف انیس الدوله بوده به دیدارش آمد.انیس الدوله همین که چشمش به شاه افتاد پرسید:
«خاطر مبارک چرا آشفته است؟چه عمل غلطی از این کمینه سر زده؟»
شاه با لحنی که از آزردگی خاطرش حکایت داشت پاسخ داد:
«من از تو انتظار نداشتم کسی را که طرف غضب من است پناه بدهی.»
از این حرف شاه انیس الدوله به فراست دریافت که علت ناراحتی شاه امان دادن یکی از سران ایلات است.انیس الدوله بی آنکه خودش را آماده کرده باشد قتی علت را از زبان شاه شنید با لحن بسیار ملایم و مهرانگیزی پاسخ داد:
«کسی که مورد غضب اعلیحضرت باشد به طبع مورد خشم من نیز هست,ولی دیدم اگر من او را پناه ندهم به یکی از سفارتخانه های روس یا انگلیس پناه خواهد برد و در آن صورت خشم سرورم چندین برابر خواهد شد و کاری هم نمی شود کرد.»
شاه از پاسخ انیس الدوله قانع شد و دیگر حرفی نزد به عمد شب شام بیشتر خورد و آن شب را تاصبح در عمارت او به سر برد تا فراق شبهای گذشته خورد و آن شب را تا صبح در عمارت او به سر برد تا فراق شبهای گذشته را جیران کند.
انیس الدوله همان طور که این خاطره را در ذهنش مرور می کرد و از پشت شیشه های رنگین تالار به دو قوی بسیار زیبا می نگریست که در آبنمای روبه رو سر گرم شنا بودند می توانست با خود تصور کند شاه در آن وقت از روز در چه حال است.انیس الدوله در عالم خیال شاه را دید که حمام رفته,اصلاح کرده و پیراهن سفید و سرداری مخصوص ملیله دوزی با سر دوشهای طلایی در بر دارد و چکمه های سیاه بلند گتر دار روس خود را به پا کرده و جواهر نادری بر کلاهش می درخشد.از عمارت اختصاصی بیرون آمده تا در میان فوج خانمها که با لباسهای رنگارنگ پر زرق و برقشان در حال شادباش و تبریک گفتن شاه جون گویان از او طلب عیدی می کنند تا شاه خنده کنان به هر کدام یکی دو سکه طلا و قرآنی عیدی دهد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)