صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 63

موضوع: معشوقه آخر | مهناز سید جواهری

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    352 تا 363


    تا چه پیش آید.»

    شاه ان را گفت و پس از مکثی کوتاه افزود«هر گاه دلت برای شاه بابایت تنگ شد بیا.در هر وضعیت و شرایطی که باشیم قدمت روی چشم ما است.»
    «ممنون شاه بابا. مرحمت شما همیشه شامل حال من بوده. اگر اجازه بدهید دیگر مرخص می شوم.»
    شاه با ملاطفت گفت :«خداحافظ دخترم، سلام مرا به معیر الممالک برسان.»
    « چشم شاه بابا.»
    عصمت الدوله این را گفت و پس از حداحافظی با شاه رو بنده اش را پایین انداخت واز در خارج شد.



    هنوز ظهر نشده بود که کالسکه بزگ فنر دار راحت و آراسته شاه همراه با محافظان رکاب همایونی وارد باغهای اطراف باغ سلطنتی اقدسیه شدند.
    مسافتی تا باغ مانده بود که شاه با سر عصای خود به به شیشه کالسکه کوبیدو از کالسکه چی خواست تا توقف کند.پیش از آنکه صدر اعظم اتابک چیزی بپرسد شاه توضیح داد:« امروز مایلیم قدری پیاده روی کنیم؟»
    امین السلطان که نمی دانست در سر شاه جه می گذرد پاسخ داد :«محوطه باغ اقدسیه بسیار وسیع است و چنین امکانی را به اعلیحضرت می دهد.»
    شاه که در تصمیم خود راسخ بود گفت:« خیر،مایلیم پیاده روی را از همین جا شروع کنیم.به محافظان بگو دورادور اوضاع را زیر نظر داشته باشندو تا خودمان نخواستیم کسی متوجه ما نشود.»
    «پس افتخار دهید من همراه اعلیحضرت باشم.»
    شاه که در همراهی امین السلطان ایرادی نمی دید لبخند زد و به توافق سرتکان اد. ربع ساعت بعد شاه که آن روز سرداری مخمل سیاه رنگی همراه با شلوار چسبان بر تن داشت و کلاه معمولی سر کرده بود همراه امین السلطان به حوالی باغ سلطنتی اقدسیه رسید. همان طور که با هم قدم می زدند و راجع به ظاهر نیمه تمام
    ساختمان باغ اقدسیه که در دست احداث بود با یکدیگر گفتگو می کردندمنظره ای توجه شاه را به خود جلب کرد. ایستاد و مات و مبهوت به نقطه ای در آن طرف جاده خیره شد.
    امین السلطلن که دید شاه در جا خشکش زده خواست علت را بپرسد که خود متوجه علت شد.در آن طرف جاده،صد متر مانده تا در باغ دختر بلن قامتی با لباسهای روستایی و گیسوانی بلند که از زیر چارقد بیرون آمده و تا کمرش می رسید بی اعتنا به حضور آن دو با خیال راحت سر گرم توت خوردن بود.
    امین السلطان نیز چون شاه مات و مبهوت آن همه زیبایی شد و در دلش گذشت چقدر زیبا و خواستنی است،اما بر زبان نیاورد.
    دختر جوان همان طور که مشغول خوردن توت بود متوجه حضور آن دو شد که به تماشایش ایستاده اند. برگشت و نگاه خشمگینی به طرفشان انداخت و فوری رو برگرداند. از این نگاه نفس شاه بند آمد. انگار که جیران بار دیگر سر از اعماق خاک بر داشتهو با همان نگاه درخشان و با همان شکل و قامت رودرروی او ایستاده بود. شاه با آنکه عقلش گواهی نمی داد خود جیران باشد، انا دیدگانش می دید که باردیگر جیران باز گشته است.
    شاه مبهوت به او خیره مانده بود. مثل آنکه معجزه ای رخ داده باشد به همان حال که خشکش زده بود قطره درشت اشکی درچشمانش برق



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    354-373
    زد .برگشت و با حالتی عجیب به امین السلطان نگریست . برای آنکه مطمئن شود دختر جوان همان فاطمه است با نگاهش از صداعظم جوان کمک خواست.
    همان دم صدای امین السلطان بلند شد . با نگاهی به شاه دختر جوان را مورد خطاب قرارداد و گفت : پدرت به تو ادب برخورد با بزرگان را یاد نداده است ؟
    دختر جوان که توت درشت و رسیده ای را به لبان درشت و قلوه ای خود نزدیک می کرد با بی اعتنایی گیسوانش را تکان داد که چون آبشاری از زیر چارقدش بیرون آمده و تا کمرش می رسید . شانه بالا انداخت و به آنان محل نگذاشت.
    شاه مشتاق تر از آن بود که با دیدن بی اعتنایی و پررویی او به این آسانی از وی چشم بپوشد .به همین دلیل برای آنکه حرفی زده باشد گفت: مارامی شناسی؟
    چون دید دختر جوان هنوز با بی اعتنایی به خوردن توت مشغول است دوباره پرسید: می دانی ما که هستیم؟
    دختر جوان که سرگرم کار خود بود لحظه ای برگشت و باسردی و خشونت برنده ای با لحن تمسخر آمیز پاسخ داد: خیر نمی دانم...جنابعالی بفرمایید بدانم.
    امین السلطان سکوت کرده بود. در دل از حالت پرخاشگری دختر جوان لذت می برد که نمی دانست مخاطبش کیست. حس می کرد در دلبستگی به این دختر جوان مغرور و روستایی با شاه شریک است. با عصبانیتی ساختگی خطاب به او تشر زد : مراقب حرف زدنت باش درست صحبت کن.
    دختر جوان از آنچه شنید یکه خورد و به سوی امین السلطان براق شد. درحالی که چشمان سیاهش را که بی شباهت به آهو نبود به وی دوخت و همان حرف را به خودش پس داد.
    مواظب حرف زدنت باش...آقا رو انگار کی هست!
    لحن تند دختر جوان که مثل چاروادارها حرف می زد به قدری دور از ادب و متانت بود که صدراعظم با همه زبانبازی اش مانده بود که چه بگوید .
    شاه در حالی که سعی می کرد لبخند ناخواسته ای را که از شنیدن لحن تند و تیز دخترک روی لبهایش آمده بود مهار کند به امین السلطان اشاره کرد و خطاب به دختر جوان گفت: ایشان جناب صدراعظم امین السلطان هستند درست نیست با ایشان این گونه صحبت کنی.
    دختر جوان در حالی که با نگاه دقیقی سرتاپای امین السلطان را برانداز می کرد شیشکی محکمی بست و گفت: آره ارواح پدرت تو گفتی من هم باورم شد. لابد خودت هم شاه هستی.
    پیش از آنکه شاه یا امین السلطان حرفی بزنند از دور کله با غبان باشی که به دنبال دخترش آمده بود تا اورا برای ناهار صدا بزند پیدا شد .مشهدی حسین تجریشی تا چشمش به شاه و امین السلطان افتاد هردو را شناخت. دستپاچه شد و به حالت تعظیم خودش را پیش پای شاه بر زمین انداخت و گفت: قربان خاک جواهر آسایت گردم ...خوش آمدید. خبر می دادید گاوی گوشفندی پیش پایتان قربانی می کردیم.
    دختر جوان باغبان باشی که از دیدن چنین صحنه ای غافلگیر شده بود لبش را به دندان گزید وداغ شد . از خجالت سرش را توی شانه هایش فرو برد و به حالت مظلومانه ای جوری که طرف طرف توجهش بیشتر به صدراعظم جوان بود تا شاه آهسته زمزمه کرد: کنیزتان را عقو بفرمایید...ببخشید نشناختم.
    پیدا بود شاه از تغییر موضع دختر جوان که حالا شک نداشت خود فاطمه است در دل خوشحال شد. به عمد با تظاهر به بی اعتنایی بی آنکه پاسخ او را بدهد به ساختمان در دست تعمیر که از دور دیده می شد اشاره کرد و خطاب به باغبان باشی گفت: گارگرها را نمی بینم.
    باغبان باشی توضیح داد: کارگران دست از کار کشیده اند و برای صرف ناهار رفته اند. حالا چرا شما اینجا ایستاده اید....بفرمایید تو. می دانم کلبه خرابه ما لیاقت قدم مبارک شمارا ندارد اما بیرون تخت هست بفرمایید قدری استراحت کنید.
    از آنجایی که شاه بدش نمی آمد فاطمه را از نزدیک ببیند با تظاهر به اینکه وقت زیادی ندارد به عمد نگاهی به ساعت زنجیردارش انداخت که از جلیقه اش آویزان بود . به نشانه توافق سر تکان داد. باغبان باشی که باور نداشت شاه دعوت اورا پذیرفته باشد شادمان و دستپاچه دوان دوان راه افتاد تا وسیله پذیرائی از قبله عالم و صدر اعظم را که سرزده وارد باغ اقدسیه شده بودند مهیا کند.
    آن روز شاه کمی آنجا استراحت کرد .رفتن شاه به کلبه خراب باغبان باشی برای او افتخار به شمار می آمد.
    آن روزها در همان مدت کوتاه باغبان باشی و همسر و دخترانش فاطمه و ماه رخسار که چند سالی کوچک تر از خواهرش بود و خوشگلی اش دست کمی از او نداشت در کمال کرم و سخاوتمندی از شاه و امین السلطان با میوه های باغ و نان برنجی و قطاب و نقلی که از عید در خانه داشتند پذیرائی کردند.
    ساعتی بعد بازهم شاه و امین السلطان در کالسکه بودند. هنوز چشمان فاطمه در قاب صورتش می چرخید پیش چشمان شاه بود . او فکر کرد حالت موها صدای جذاب و دلنشین و گشتاخی اش چون فروغ السلطنه نبود.
    امین السلطان که دید شاه غرق در فکر است در حالی که سعی می کرد جانب متانت را از دست ندهد آهسته پرسید: اتفاقی افتاده قربان؟
    شاه دلش می خواست آنچه را در ذهنش می گذرد برای کسی بازگو نماید.آهی کشید و گفت هنوز نمی توانم باور کنم چون دید امین السلطان با تعجب به او می نگرد خودش توضیح داد: دختر باغبان باشی شباهت زیادی به فروغ السلطنه دارد. وقتی دیدمش حال بدی شدم.
    شاه این را گفت و رویش را به طرف شیشه کالسکه برگرداند تا صدر اعظم جوانش اندوهی را که در چشمانش با برق اشک نمایان شده بود نبیند اما امین السلطان آن را دید و گفت: این طور که پیداست سرورم هنوز مرحوم فروغ السلطنه را فراموش نکرده اند.
    شاه مثل آنکه به خودش پاسخ می دهد قرص و محکم جواب داد : مگر ممکن است...از همان روز که فروغ السلطنه را از دست دادم تا مین حال هر لحظه و هر آن با ماست این را گفت و با تاسف سر تکان داد.
    صدراعظم جوان همان طور که به شاه می نگریست و از آنجایی که آدم سیاس و زیرکی بود از حالتهای شاه آنچه را در سرش می گذشت حدس زد.
    آهسته گفت: اگر دختر باغبان باش توجه مبارک را جلب کرده خب امر بفرمایید...
    شاه که دردل از خدا همین را می خواست انگار که نخواهد بیشتر بشنود دستپاچه حرف امین السلطان را قطع کرد . شما معنی عشق را نمی دانی که این حرف را می زنی فروغ السلطنه یکی بود و رفت.
    سرورم درست می فرمایند اما از قدیم گفته اند تریاق عشق عشق است . از کجا معلوم که این دختر نفس نفس مرحوم خانم فروغ السلطنه نباشد که به این دنیا برگشته تا دوباره سعادت را به اعلیحضرت بازگرداند.
    شاه که هنوز هم از دیدار فاطمه حالت طبیعی نداشت بی آنکه مستقیم در چشمان صدر اعظم بنگرد با هیجان گفت: شاید...می دانید جناب صدر اعظم آن مرحومه همیشه می گفت هرگز ما را ترک نخواهد کرد. امروز که این دختر را دیدم به یاد این سخنش افتادم . انگار روحش در کالبد این دختر به دنیا برگشته است. از لحاظ ظاهر با آن خدابیامرز مو نمی زند. فقط از بابت رفتار خیلی گستاخ و پررو بود.
    امین السلطان که خیلی خوب احساس می کرد شاه چه نیتی در سرداردو دلش چه می خواهد بشنود برای خود شیرینی بیشتر گفت: این بر می گردد به تربیتش خب گناهی ندارد اینجا بزرگ شده بنده اطمینان دارم اگر وارد اندرونی شود و آداب و معاشرت خانمها را ببیند خودش متوجه خواهد شد چطور باید رفتار کند.
    شاه که پیدا بود بیش از این مایل نیست به این بحث ادامه دهد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: جناب صدراعظم هیچ حواستان هست ساعتی دیگر در قریه زرگنده با سفیر روسیه قرار ملاقات داریم؟
    امین السلطان که خیلی خوب متوجه شده بود شاه برای جلوگیری از ادامه بحث این حرف را مطرح نموده با متانت لبخند زد.
    بله قربان حواس این چاکر بود. گمان می کنم تا ربع ساعت دیگر در زرگنده باشیم امین السلطان این را گفت و سکوت کرد.
    عصر بهاری و ابری بود اکثر خانمهای اندرونی جز امینه اقدس که به علت چشم درد در عمارتش مانده بود در باغ گلستان روی تختها نشسته بودند و سرگرم حرف زدن بودند. آن روز قدرت السلطنه بحث تازه ای را شروع کرد.
    دیروز عصر که برای عیادت امینه اقدس رفته بود چیزی دیدم که هنوز هم از فکرش در نیامده ام.
    خانمهایی که دوروبر قدرت السلطنه نشسته بودند از سرکنجکاوی منتظر توضیح بیشتر به او نگریستند. قدرت السلطنه که دید خانمها مشتاق شنیدن هستن ادامه داد: دیروز که برای عیادت امینه اقدس رفتم قبله عالم آنجا بودند. انگار نه انگار که من وارد شدم چندان اعتنایی نفرمودند. با آنکه از این بابت خیلی مکدر شدم اما آن را به پای بیماری امینه اقدس گذاشتم. هنوز ننشسته بودم که در باز شد و پیرزنی وارد شد. وقتی سلام کرد به نظرم آشنا آمد. مانده بود اورا کجا دیده ام که دیدم قبله عالم به احترام او جلوی پایش بلند شد . با توجه به رنگ و روی چادر و سرووضعش خیلی تعجب کردم که او کیست که قبله عالم این طور به او احترام می گذارد. درهمین فکر ها بودم که یکهو دیدم قبله عالم گفتند : ننه حاجیه کجاهستی و چه می کنی؟ حالت چطور است؟ پیرزن جواب داد: تصدقت شوم پای رفتن به جایی ندارم. امروز هم که آمدم به سختب توانستم . شنیدم خانم امینه اقدس ناخوش احوالند گفتم حالی از ایشان بپرسم. این را که شنیدم تازه یادم آمد او همان کسی است که مدتی به فروغ السلطنه خدمت می کرد. با آنکه اورا شناختم اما دروغ نگفته باشم نه اینکه از قبله عالم آن برخورد را دیده بودم چندان اعتنایی نکردم و به عمد خودم را سرگرم کردم به حرف زدن با تاج الدوله که او هم برای عیادت آمده بود .همان طور که داشتم با او حرف می زدم یکهو از صدای قبله عالم به خودم آمدم مثل اینکه ملتفت رفتار من باشند پرسیدند قدرت السلطنه این خانم محترم را می شناسی؟ به عمد خودم را به آن راه زدم و گفتم : خیر سرورم تا امروز افتخار آشنایی با ایشان را نداشتم.
    قبله عام که پیدا بود متوجه علت شده اند گفتند: این حاجیه خانم ننه جان است . یادت نمی آید . در زمان بیماری مرحومه فروغ السلطنه خیلی زحمت اورا کشید.
    یکی از خانمها به جای بقیه پرسید : خب شما چه کردی؟
    می خواستید چه بکنم. با آنکه دلم نمی خواست اما محض حفظ ظاهر ناچار بلند شدم و با او دست و روبوسی کردم. پیش از آنکه حاجیه ننه خانم از آنجا برود قبله عالم لباده ترمه سفید گرانبهایی را که بردوش داشتند به دوش او انداختند. در ضمن هرچه سکه اشرفی در جیبشان بود با اصرار کف دستش گذاشتند و گفتند زحمتهای توراهرگز فراموش نمی کنیم. توهمیشه مارایاد فروغ السلطنه می اندازی.
    دختر سالار که تا آن لحظه سراپا گوش بود آهی کشید و گفت:اینها همه اش به خاطر عشق به فروغ السلطنه است. اگر جز این بود که پس از سالها که از مرگش می گذرد هر دوشنبه برای فاتحه خوانی سر مزارش نمی رفتند!
    تالار غرق در سکوت شد که صدای انیس الدوله آن را شکست درست می گویی همین دوشنبه گذشته که من نیز در رکاب همایونی بودم متوجه این نکته شدم.
    همه برگشتند و با تعجب به انیس الدوله نگریستند که پشت سرشان ایستاده بود. انیس الدوله که دید خانمها از حضور او سخت جا خورده اند بدون آنکه به روی خودش بیاورد لب تخت نشست و گفت: دوشنبه گذشته تا به حرم حضرت عبدالعظیم رسیدیم قبله عالم بدون آنکه قدری استراحت کنند. با عجله وضو گرفتند و به زیارت رفتند. دورکعت نماز به جا آوردند و بعد با شتاب به طرف مقبره فروغ السلطنه راه افتادند. پیش از آنکه داخل شوند به من و محمد حسن خان سفارش کردند نیم ساعتی که آنجا هستند تا خودشان صدا نزده اند کسی مزاحم خلوتشان نشود. خلاصه سرتان را درد نیاورم. نیم ساعت که با ما قرار داشتند شد دو ساعت همه دلشان شور افتاده بود که نکند اتفاقی افتاده باشد اما چون اعلیحضرت سفارش فرموده بودند هیچ کس جرات نداشت داخل شود. عاقبت من پیشقدم شدم و دل را به دریا زدم و داخل شدم . قبله عالم به قدری در خودشان بودند که متوجه حضور من نشدند . آهسته صدایشان زدم . به همان حالت مات و مبهوت به سنگ مرمرین مزار خیره مانده بودند. با صدای من سربلند کردند و پرسیدند : مگر دیر شده ؟ گفتم قربانت گردم الان دوساعت بیشتر است که اینجا هستید . اعلیحضرت مثل آنکه گذشت زمان را باور نداشته باشند ساعتشان را از جیب در آوردند و به آن نگاه کردند از سر تاسف سر تکان دادند وبه من فرمودند: انیس شاید باورت نشود اما وقتی اینجا هستیم زمان و مکان را فراموش می کنیم.
    پیش از آنکه کسی حرفی بزند سرو کله اعتماد الحرم پیدا شد که برای صحبت با انیس الدوله به آنجا آمده بود. با بلند شدن انیس الدوله و دورشدنش زمزمه هایی که در جریان به گفتگویی داغ بدل شد.
    عفت السلطنه در حالی که با نگاهی نگران به هووهایش می نگریست پرسید: یعنی ممکن است حرفهای مارا شنیده باشد؟
    دختر سالار با آنکه حال خودش دست کمی از او نداشت با تظاهر به اینکه نگران هیچ چیز نیست گفت: برفرض هم که شنیده باشد. اطمینان دارم که انیس الدوله از این اخلاقها ندارد که زیر آب کسی را بزند..
    صدای رعدوبرقی که در آسمان بلند شد باعث گردید بحث بیشتر از این کش پیدا نکند . چند دقیقه بعد باغ گلستان در خلوتی رازناک زیر کوبش باران شسته می شد.

    29

    اندرون در سکوت بعد از غروب فرورفته بود. امینه اقدس که چندروزی بود احساس می کرد بینایی چشم راستش را از دست داده با حالتی پکر در رختخوابش دراز کشیده بود . کم کم چشمهایش گرم می شد که از صدای مشت محکمی که به در کوبیده شد سراسیمه از خواب پرید. آغا بهرام خواجه که حالا در خدمت او بود را صدازد . چون صدای او را نشنید خودش از جا برخاست و در را گشود. هیچ کس پشت در نبود. امینه اقدس برای آنکه ببیند چه کسی در را به صدا در آورده در دالان مسقف جلوی عمارت سرکشید از دیدن نوک عصای آبنوس مشکی رنگی که همیشه قبله عالم به دست می گرفت متوجه ماجرا شد. اغلب شبها شاه پس از صرف شام تنها راه می افتاد و با عصایی که محض ژست به دست می گرفت به در اتاق بعضی از خانمها می کوبید. خانم وقتی دررا باز می کرد از دیدن شاه مشعوف می شد. تعظیمی می کرد و منتظر امر می ایستاد. شاه گاهی دستی به سروگوش او می کشید و با او شوخی می کرد گاهی پس از به صدا در آوردن خود را در گوشه ای مخفی می کرد و چون خانم از اتاق بیرون می آمد و کسی را نمی دید به گمان آنکه یکی از خدمه است شروع به بد و بیراه گفتن می کرد و فحش می داد. هرگاه فحشها خیلی آبدار بود شاه جلو نمی آمد. مثل آنکه از سر به سر گذاشتن با خانمها لذت می برد سر کیف می خندید و از کناری فرار می کرد. اگر فحشها چندان درشت نبود خنده کنان از کمینگاه بیرون می آمد و به خانم جواب مناسب می داد. گاهی داخل عمارت خانم می شد و قدری صحبت و شوخی می کرد.
    امینه اقدس که از دیدن نوک عصا متوجه حضور شاه شده بود با صدایی بلند که شاه بشنود گفت : ای کاش سرورم آمده بودند.
    این را گفت و منتظر ایستاد لحظه ای گذشت شاه از پشت ستون گچبری شده جلوی عمارت ظاهر شد امینه اقدس با دیدن شاه با شتابی آمیخته به خوشحالی پیش دوید و گفت : باور بفرمائید الان داشتم آرزو می کردم کاش سرورم به دیدنم آمده بودند. و پس از گفتن این جمله کنار در ایستاد تا شاه وارد شود. شاه بی آنکه به روی خودش بیاورد که خودش در را به صدا در آورده لبخند زنان پیش آمد و گفت: پس خدارا شکر که آرزویت محقق شد. این را گفت و قدم زنان وارد عمارت امینه اقدس شد.
    هم زمان با رسیدن شاه به تالار سروکله آغا بهرام نیز برای پذیرایی پیدا شد .آغا بهرام کوزه قلیان را که در دست راستش بود همراه سینی تنقلاتی که در دست دیگرش گرفته بود پیش روی شاه گذاشت و از درخارج شد.
    شاه به مخده تکیه داد و مشغول کشیدن قلیان شد. امینه اقدس که پیدا بود یک چشمش درست نمی بیند برای شاه میوه پوست کند شاه همان طور که قلیان می کشید مثل آنکه متوجه این نکته شده باشد با دقت تمام به او نگریست بعد پرسید : خانم مگر چشمهایت درست نمی بینند؟
    امینه اقدس که پیدا بود از شنیدن چنین پرسشی دستپاچه مانده بود چه بگوید که شاه دوباره گفت: نگاه کن انگار متوجه نیستی انگشتت را بریده ای .
    امینه اقدس که حاضر بود بمیرد اما شاه متوجه این موضوع نشود نتواست خودش را آرام نگه دارد و یکباره زد زیر گریه . با بلند شدن صدای گریه او شاه به کلی منقلب شد . کوزه قلیان را کناز گذاشت و در حالی که با دلسوزی آمیخته به ترحم به او می نگریست گفت: می شود بگویی چرا وانمود می کنی که چشمهایت هیچ مشکلی ندارد....دکتر طلوزان می گوید سه بار برای معاینه آمده هر با ربه علتی گفتی غیر از اینکه واضح بگویی چشمت مشکل پیدا کرده.
    شاه وقتی دید امینه اقدس هنوز اشک می ریزد پس از لختی سکوت ادامه داد: فردا بعد از ظهر دکتر فوریه را برای عیادت می فرستم اینجا او چشم پزشک است و در معالجه امراض حاذق است ...مثلا بیماری مشمشه صدرالعظم را او معالجه کرده.
    امینه اقدس که هنوز اشک می ریخت پرسید: دکتر فوریه همان نیست که در سفر اخیر فرنگستان با سرورم به ایران آمد.
    شاه به تایید سر تکان داد بله خودش است می گوییم خوب چشم شما را معاینه کند . اگر توانست معالجه کند که هیچ اگر خدای ناکرده معالجه اینجا ممکن نبود و دکتر تشخیص داد باید برای معالجه به فرنگستان عازم شوی ترتیبی می دهم که شما را به وینه بفرستند. حالا دیگر گریه نکن.
    امینه اقدس مثل آنکه تا حدودی خیالش از بابت برخورد شاه با مسئله نابینایی چشم راستش راحت شده بود با دستمال اشکهایش را از روی صورت پاک کرد و به زور لبخند زد.
    امینه اقدس که از آمدن شاه پس از مدتها متعجب شده بود و از آنجایی که از دیدار شاه با دختر باغبان باشی اقدسیه توسط جناب صدر اعظم باخبر شده بود پیش خود حدس زد ممکن است شاه در این رابطه برای دیدارش آمده به عمد چیزی نپرسید و آن قدر صبر کرد تا شاه خودش سر صحبت را باز کند. شاه بازکوزه قلیان را برداشت و با چند نفس عمیق از آن دم گرفت. گفت : شکر خدا دیروز کارریل گذاری ترن حضرت عبدالعظیم به اتمام رسید .اگر بشود دوشنبه آتی برای افتتاحیه می رویم.
    امینه اقدس همان طور که میوه های پوست کنده را در بشقاب چینی گل مرغی کنار هم می چید با صدایی که هنوز هم آهنگی از گریه داشت گفت مبارک باشد.
    وقتی دید شاه حرفی نمی زند افزود: ان شاالله هرگاه اراده بفرمایید می توانید خیلی آسان تر از گذشته برای زیارت و فاتحه خوانی برای مرحوم فروغ السلطنه بروید. این طور نیست سرورم؟
    شاه سر تکان داد و غرق در فکر به گوشه ای زل زد.
    امینه اقدس همان طور که به او می نگریست برای آنکه بفهمد ماجرای دختر باغبان باشی به کجا انجامیده و برای آنکه به نحوی زیر زبان شاه را بکشد خودش سر حرف را باز کرد. سرورم با آنکه مدتی است خودم ناخوش احوالم اما متوجه هستم که شما نیز حال درست و حسابی ندارید از این بابت خیلی نگرانم باید فکری به حال انبساط خاطر مبارک بفرمائید و گرنه زبانم لال خدای ناکرده افسردگی می گیرید.
    شاه حدود پانزده روزی بود درصدد بود تا به نحوی ماجرای فاطمه را با دخترش عصمت الدوله مطرح کند. به خاطر ملاحظات پدر و فرزندی این کار برایش آسان نبود با آنچه شنید فکر کرد امینه اقدس برای این کار مناسب تر از عصمت الدوله است. برای طرح این مسئله از خدا خواسته و بدون هیچ مقدمه چینی شروع کرد.
    اتفاقا دخترمان هم همین نگرانی شما را دارد.
    وقتی دید امینه اقدس با حالت پرسشگری نگاهش می کند برای آنکه یکباره خود را خلاص کند رفت سر اصل مطلب و گفت: پدر سوخته می خواهد برایمان دست و آستین بالا بزند. خیال می کند پدرش هنوز جوان است .
    امینه اقدس از آنچه شنید به فراست دریافت شاه به طور جدی قصد انجام این کار را دارد و به محض احترام به او است که این گونه سخن می گوید. امینه اقدس که به خاطر از دست دادن بینایی چشمش بهتر از هرکس می دانست نمی تواند نه تنها با رقیب دیرینش انیس الدوله بلکه با هیچ یک از هووهایش ا ز حیث ظاهری رقابت کند برای آنکه بتواند جایگاه خود را به عنوان سوگلی حفظ نماید و برای آنکه امتیاز این خوش خدمتی را نصیب خود کند گفت: این فرمایشات چیست که می فرمایید از قدیم ندیم گفته اند همیشه دود از کنده بلند می شود خب چه اشکالی دارد...طفلک عصمت الدوله هم مثل من برای سرورم نگران است .
    وقتی دید شاه توضیح بیشتری نمی دهد خودش را به آن راه زد و پرسید : حالا عروس خانم را دیده اید؟
    شاه با تظاهر به بی تفاوتی لبخند زد به نیت خواستگاری خیر با جناب صدر اعظم برای سرکشی به باغ اقدسیه سری زدیم که دیدمش شاه دمی از قلیان گرفت و ادامه داد: دختر باغبان باشی اقدسیه است . اسمش فاطمه است . شاید باور نکنی ...شکل و ظاهرش با فروغ السلطنه مو نمی زند. انگار سیبی است که با او نصف کرده باشند... اما از آداب معاشرت هیچ نمی داند.
    امینه اقدس همان طور که گوش می داد با ظاهری خوشحال اما باطنی نگران زورکی لبخند زد اگر این طور باشد که خیلی خوب است سرورم دیگر کمتر غصه می خورند از حیث رفتارش هم نگران نباشید . تربیت اکتسابی است مدتی که اینجا باشد خودش آداب و رسوم اندرون را فرا می گیرد و می فهمد چطور باید رفتار کند.
    امینه اقدس این را گفت و چون دید شاه با خوشحالی به او می نگرد ادامه داد: خوبیت ندارد که دختر برای مادرش هوو بیاورد. چنانچه سرورم اجازه بدهند خودم همین جمعه به اقدسیه می روم تا طبق شئونات دختر باغبان باشی را برای سرورم خواستگاری کنم. اگر او را از نزدیک دیدید و پسند فرمودید او را مدتی نزد خود نگه می دارم تازیر دست خودم آن طور که شاید و باید تربیت شود و با رسم و رسومان اندرون آشنا شود.
    شاه که از خدا همین را می خواست به علامت رضایت سر تکان داد و گفت : هرطور که صلاح است همان طور عمل کن به اعتماد الحرم می سپرم فردا ترتیب رفتن شما را به باغ اقدسیه فراهم کند اگر هوا خوب و اوضاع مساعد بود شاید خودمان هم آمدیم.
    شاه این را گفت و از جا برخاست پرسید: با ما کاری نداری؟
    امینه اقدس که پیدا بود حرفی سرزبان دارد پس از لختی سکوت گفت: چرا...اما باشد برای یک وقت دیگر
    چرا یک وقت دیگر همین حالا بگو
    امینه اقدس پس از این پا و آن پا کردن من من کنان گفت: اگر جسارت نباشد...یکی از شاهزاده خانمها را ....یا هرکس را که مد نظر مبارک باشد برای برادرزاده ام عزیز السلطان می خواهم .
    شاه لبخند زنان پاسخ داد: ماهم در این فکر بودیم دخترم اخترالدوله چطور است؟
    امینه اقدس که نمی توانست تصور کند شاه دختر عزیز ناز پرورده اش را پیشنهاد بدهد از آنچه شنید از خوشحالی در پوست نمی گنجید . ذوق زده گفت: اختر الدوله مثل جان و نفس من است . اگر عزیز السلطان را به دامادی قابل بدانید چرا که نه .
    شاه آمرانه لبخند زد . با لحنی صمیم و خودمانی با اشاره به اسم مخفف عزیز السلطان گفت: ملی جون برای من عزیزتر ازآن است که فکر می کنی .فردا همین وقت نزد ماباش برایش برنامه خاصی مد نظر داریم. هرکدام از خانمها را هم که خواستی خبر کن نمی خواهیم تنها حرف خودمان باشد . شاه این را گفت و از در خارج شد.
    آن روز صبح در تالار برلیان غلغله ای برپا بود به دستور شاه همه خانمها جمع شده بودند تا قبله عالم به دلخواه عزیز السلطان دختری را که مد نظر اوباشد برایش نامزد کند. ناگهان در باز شد و چندین خواجه در حالی که خوانچه هایی سر پوشیده بر سر داشتند از در وارد شدند و آنچه را به تالار آورده بودند پیش روی شاه گذاشتند. عزیز السلطان یک طرف و امینه اقدس در طرف دیگر شاه ایستاده بودند. شاه خودش جلو رفت و سرپوش توری خوانچه ها را برداشت روی هریک از خوانچه ها انواع و اقسام اسباب بازیهای گرانبها و عروسکهای خیلی قشنگ فرنگی همین طور پارچه های رنگ و وارنگ و جواهرات قیمتی قرار داشت که روی کوسنهای مخمل با سنجاق نصب شده بود . شاه کنار خوانچه ها ایستاد و با صدای بلند که همه خانمها بشنوند خطاب به عزیز السلطان گفت: آقا جان اینها مال توست به هر دختری که دوستش داری بده.
    عزیز السلطان که این را شنید خم شد و از داخل یکی از خوانچه ها انگشتری زیبا برداشت و در حالی که با کنجکاوی کودکانه ای نگاه به دختران زیبای قبله عالم می انداخت که اغلب سن و سالشان نزدیک به خودش بود و به هوای دیدن عروسکهای قشنگ داخل خوانچه ها سرک کشیده بودند ناگهان نگاهش روی صورت اختر الدوله ثابت ماند که از قبل عمه اش راجع به او سفارش کرده بود اما بعد مثل آنکه نظرش عوض شده باشد صورتش را برگرداند و متوجه تاج السلطنه دختر دیگر قبله عالم شد که تحت وسوسه تصاحب آن همه عروسکهای قشنگ به او خیره شده بود.
    عزیز السلطان در همان لحظه تصمیم خودش را گرفت با دست به تاج السلطنه اشاره کرد و با زبان کودکانه و الکن خود خطاب به شاه گفت: ق ...ق..قربان ای...ای...این دختر نا... نا... نامزد من.
    شاه خنده کنان عزیز السلطان را در آغوش گرفت و گفت عزیزمن نامزد تو این دختر است ما هم میلمان برآن است که تو اورا داشته باشی.
    عزیز السلطان با همان لکنت زبان پاسخ داد:ب...ب...ب...بسیار خوب.
    مادر شاهزاده خانم تاج السلطنه که تا آن لحظه وحشتزده برجا خشکش زده بود از آنچه شنید صدایش به فریاد بلند شد . بی هیچ ملاحظه ای گفت: اعلیحضرتا استدعا دارم اگر رای مبارک تغییر نکند من دخترم تاج السلطنه را مسموم می کنم اما به هیچ وجه راضی به این داماد نمی شوم حیف از این دختر نیست که او را به کسی بدهید که نه پدر و مادرش معلوم است و قیاقه و هیکلش اسباب نفرت.
    تا آن روز سابقه نداشت کسی این طور رودرروی شاه بایستد شاه در حالی که از شدت خشم رگ گردنش متورم شده بود با نگاه غضبناکی که زهره همه را آب می کردغرید : چی گفتی؟ انگار سرت زیادی کرده یا اختیار دختر ما دست توست ...حال کار به جایی رسیده که جلوی ما صدا بلند می کنی؟ شاه این را گفت و همان دم با صدای بلندی خطاب به اعتماد الحرم خواست تا فوری عبدالحسین خان میرغضب را خبر کند.
    با آمدن اسم عبدالحسین خان میرغضب در جمع خانمها هنگامه ای به پاشد . پیش از آنکه اعتماد الحرم در پی انجام ماموریتی که شاه به او محول کرده بود از درخارج شود انیس الدوله خودش را به پای شاه انداخت و شفاعت هوویش را کرد چند تا از خانمهای دیگر نیز همین طور.
    همان دم به اشاره نواب علیه مادر تاج السلطنه را از تالار خارج کردند تا بلکه خشم شاه فرونشیند.
    عزیز السلطان که هنوز انگشتر در دستش بود و به این صحنه شلوغ می نگریست باردیگر صدایش را بلند کرد و در حالی که این طور به اختر الدوله-همان دختر مورد نظر شاه –اشاره کرد خطاب به شاه گفت: م...م...من همون خا...خا...خانم رامی..می...خواهم ای..ای..این خانم را نمی خواهم.
    شاه که این را شنید در حالی که به نظر می آمد کمی آرام شده به توافق سر تکان داد و گفت : مبارک است آقاجانگ
    هنوز این حرف از دهان شاه خارج نشده بود که خانمهای حاضر در تالار برلیان دوروبر اختر الدوله و عزیز السلطان را گرفتند و شادی کنان به آن دو تبریک گفتند.
    تاج السلطنه که هنوز هم درست متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده همین که دید خواجه ها به اشاره شاه بابایش خوانچه های اسباب بازی و عروسکها را به عمارت خواهرش اختر الدوله می برد ناراحت از اینکه چرا از آن چیزهای قشنگ نصیب او نشده سرش را پایین انداخت و گریه کنان ا ز در خارج شد.
    مراسم نامزدی تا نزدیک ظهر آن روز ادامه داشت.
    بارسیدن امینه اقدس به باغ اقدسیه و مطلع شدن خدمتکاران و سکنه از ملاقات شاه بروبیایی برپاشد. همه به تکاپو افتادند تا باغ را به صورتی که شاه می پسندد در آورند. به صرعت برگهایی که روی زمین و استخر جلوی عمارت اختصاصی ریخته شده بود جمع آوری و سوزانده شد. تاعمارت باغ برای سکونت خانواده سلطنتی نظافت و گردگیری شود امینه اقدس به بهانه استراحت سراغ باغبان باشی رفت.
    همسر باغبان باشی بی خبر از همه جا با اصرار زیاد او را به اتاق خودش تعارف کرد شازده خانم خوش آمدید مشرف فرمودید...می دانم کلبه خرابه ما لیاقت شما را ندارد اما تا عمارت اختصاصی آماده شود بفرمایید داخل.
    امینه اقدس که از ابتدا به همین مقصود به آنجا آمده بود و از خدا همین را می خواست در ظاهر تعارف کرد نه مزاحم نمی شوم.
    همسر باغبان باشی با ساده دلی باز اصرار کرد چه مزاحمتی شازده خانم... مراحمید برای من و امثال من افتخاری است که از شما پذیرائی کنیم.
    حالا که خیلی اصرار داری باشد.
    امینه اقدس این را گفت و با ناز وارد اتاق باغبان باشی شد .همسر باغبان باشی با عجله دوید و از اتاق پستو مانندی که مجاور آنجا بود برای امینه اقدس مخده آورد و تعارف کرد بنشیند.
    امینه اقدس هنوز ننشسته بود که همسر باغبان باشی دخترش را صدازد آی دختر برای شازده خانم شربت بیاور.
    چند دقیقه بعد با ورود فاطمه به اتاق امینه اقدس برجا خشکش زد. به راستی که دختر باغبان باشی شباهت عجیبی به جیران داشت. فاطمه در حالی که پیراهن گلدار روستایی با دامن دورچین و شلوار به تن داشت به امینه اقدس سلام کرد و سینی به دست پیش آمد. مقابل امینه اقدس که رسید خم شد و انگاره شربتی را که برای او آماده کرده بود تعارف کرد.
    امینه اقدس در حالی که انگاره شربت را بر می داشت و برای آنکه سر حرف را بازکند به چهره فاطمه دقیق شده و خطاب به زن باغبان باشی گفت: جلل الخالق ...آدم تا نبیند باور نمی کند.
    وقتی دید همسر باغبان باشی با استفهام به او می نگرد خودش توضیح داد : دخترت را می گویم انگار سیبی است که با هووی خدابیامرزم فروغ السلطنه نصف شده ان شاالله هرچه خاک آن خدابیامرز خوابیده دخترت زنده باشد.
    همسر باغبان باشی بی آنکه درست متوجه مقصود امینه اقدس شود با حالتی غمناک لبخند زد ای خانم خوشگلی به چه درد می خورد هردختری باید اقبال داشته باشد.
    انیس الدوله که زمینه را برای مطرح کردن موضوع خواستگاری مناسب دید جرعه ای از شربتش را نوشید و به تصدیق سر تکان داد. گفت: البته ....اما باید بگویم فاطمه خانم شما سوای خوشگلی اقبال خوبی هم دارد.
    دید همسر باغبان باشی و دخترش با تعجب به هم می نگرند . بی هیچ مقدمه ای رفت سر اصل مطلب و خطاب به همسر باغبان باشی گفت: حقیقتش از آمدن به اینجا مقصودی داشتم . محض اطلاع باید بگویم آن روز که فاطمه لیاقت پذیرایی از اعلیحضرت را پیدا کرده مورد پسند قرار گرفته حال اگر خود دختر و شما راضی باشد من می توانم ترتیب بقیه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    374-381
    کارها را بدهم.
    همسر باغبان باشی آنچه را میشنید باور نداشت.بی آنکه جویای نظر فاطمه یا همسرش شود دستپاچه پاسخ داد:خدا عمر و عزت شما را زیاد کند خانم جان.
    امینه اقدس لبخند زد:پس راضی هستی؟نمیخواهی با پدرش حرف بزنی؟
    همسر باغبانباشی با عجله کودکانه ای پاسخ داد:لازم نیست خانم جان میدانم پدرش هم راضی است.جان و مال ما در دست قبله عالم است.
    امینه اقدس لحظه ای چشم از همسر باغبان باشی برداشت و به فاطمه نگریست که هاله ای از شرم صورتش را پوشانده بود.زیر لب زمزمه کرد:بنابراین مشکلی وجود ندارد.تا عصر که اعلیحضرت به اینجا تشریف فرما میشوند و عاقد بیاید دخترت را به حمام بفرستی و یک دست لباس مرتب به او بپوشانی.چگونگی روبرو شدن با اعلیحضرت و حرفهایی را که باید بزند را خودم یادش میدهم.
    همسر باغبانباشی در حالیکه پیدا بود از خوشحالی آسمانها را سیر میکند دستهایش را بلند کرد:خدا از بزرگی کمتان نکند خانم جان.
    در حین گفتگوی امینه اقدس و زن باغبانباشی فاطمه کنار خواهر کوچکترش ماه رخسار نشسته بود که زیبایی اش دست کمی از او نداشت.کمی بعد شرمنده از جا برخاست تا برود که امینه اقدس او را مورد خطاب قرار داد:خوب گوش بده ببین چه میگویم دختر جان.احتمال دارد اعلیحضرت چند سوال از سن و سال یا مسائل دیگر از تو بپرسد.باید مودبانه به آنها پاسخ بدهی.خیلی مراقب باش در حضور اعلیحضرت پر حرفی نکنی و جوابهایت مختصر و مفید باشد.اگر به آنچه میگویم عمل کنی همین امشب ترتیب انتقالت به کاخ گلستان داده خواهد شد.در عمارت خودم با من و یکی از همسران قبله عالم بنام فاطمه السلطان خانم زندگی خواهی کرد.
    همسر باغبان باشی که چنین موهبتی را برای دخترش باور نداشت به صدا در امد:دخترم خوب گوش بده ببین شازده خانم چه میفرمایند.آنچه میگویند خوب بخاطر بسپار.
    فاطمه بی آنکه حرفی بزند لبخند زد.
    امینه اقدس به محض خارج شدن از تالار فاطمه را که در یکی از اتاقهای مجاور به انتظار ملاقات با شاه نشسته بود صدا زد.
    فاطمه پیش از آنکه از اتاق خارج شود نگاهی به مادرش انداخت که با نگرانی به او خیره شده بود.همسر باغبان باشی پیش از آنکه فاطمه از اتاق خارج شود بار دیگر به او سفارش کرد:دخترم نکاتی را که شازده خانم یادت دادند با دقت و موبه مو اجرا میکنی ها.
    فاطمه مثل کودکی که امتحانی سخت پیش رو دارد با شرمندگی نجوا کرد:خدا کند بتوانم.
    همسر باغبان باشی در حالیکه با مهر مادرانه ای به او مینگریست دلداری اش داد:معلوم است که میتوانی.فقط باید خوب حواست را جمع کنی.
    پیش از آنکه فاطمه چیزی بر زبان آورد امینه اقدس از دور به او اشاره کرد عجله کند.خودش جلو آمد و وقتی مقابل در تالار رسیدند امینه اقدس در را باز کرد اما خودش داخل نشد.
    فاطمه در حالیکه به زحمت میتوانست هیجان و ترسی را که بر او مستولی شده بود مهار نماید سلامی کرد و وارد شد.
    شاه در حالیکه روی مبل کنده کاری مجللی نشسته بود با دقت به او نگریست با اشاره سر جواب سلام او را داد و به مبلی که رو به روی خودش بود اشاره کرد.فاطمه با همان حالت سر به زیر و آهسته پیش رفت و روی مبلی نشست که شاه به آن اشاره کرده بود و به گلهای دامنش چشم دوخت.چند دقیقه در سکوت گذشت فاطمه همانطور که با سر انگشتان حنا بسته اش بازی میکرد از صدای شاه بخود آمد.
    -اسمت چیست؟
    فاطمه همانطور که امینه اقدس از قبل به او یاد داده بود پاسخ داد:کنیز شما فاطمه.
    شاه با نگاهی خریدارانه به پوست لطیف و چشمان درشت و مخمور فاطمه نگریست که یادآور چهره محبوبه از دست رفته اش را در دلش زنده میکرد پرسید:سواد هم داری؟
    فاطمه با غرورلبخند زد:بله قربان.اما نه خیلی زیاد.در حد خواندن و نوشتن ساده.با آنکه به درس علاقه مند بودم اما امکانات فراهم نبود تا ادامه دهم اما قالی بافی و خانه داری بلدم.
    شاه که پیدا بود خوشش آمده لبخند زد:خوب است میبینم که زبان شیرینی هم داری.همیشه اینطور حرف میزنی یا امینه اقدس یادت داده است که امروز در حضور ما به این نحو صحبت کنی؟
    -جسارت نباشد...حرف زدن من همیشه اینطور است.
    شاه که نمیتوانست چشم از چهره زیبای فاطمه بردارد پرسید:تا حالا کسی بتو نگفته که خیلی به فروغ السلطنه شباهت داری؟
    فاطمه لحظه ای سرش را بلند کرد و با لبخندی نمکین به چشمان شاه نگریست :بله چند نفری که آن خدا بیامرز را دیده بودند به من گفته اند.
    شاه با نفسی عمیق آه کشید و گفت:هر چه خاک اوست بقای عمر تو باشد.از امروز مایلم تو را خانم باشی صدا بزنم.ببینم پدرت اینجاست؟
    -بله در خدمتگزاری حاضر است.
    شاه با صدای بلند فرمان داد:بگو به حضور بیاید.
    شب از نیمه گذشته بود اما خانم باشی هنوز بیدار بود و با خودش فکر میکرد.حوادثی که طی دو روز گذشته بر او رفته بود آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که هنوز هم تصور میکرد آنچه بر او گذشته همه خواب و خیال بوده است.
    با آنکه شاه را کنارش میدید که به خواب سنگینی فرو رفته هنوز هم باورش نمیشد آنچه میبیند در بیداری باشد.خانم باشی همانطور که طاقباز دراز کشیده بود و در افکار خود سیر میکرد صدای فریاد شاه را شنید که سراسیمه از خواب پریده بود.خانم باشی در حالیکه هراسان به شاه مینگریست دید که او سراسیمه از تخت پایین آمد و در حالیکه عرق از سر و رویش جاری بود با همان لباس راحتی و شب کلاهی که بر سر داشت از تالار خارج شد.خانم باشی همانطور که مات و مبهوت و نگران سرجای خود نشسته بود جرات دم زدن نداشت.صدای داد و بیداد شاه را از اتاق مجاور تالار شنید که اعتمادالحرم را صدا میزد.
    خانم باشی با اضطراب مراقب اوضاع بود.به خیال اینکه ناخودآگاه خطایی از او سر زده هزار فکر و خیال ناجور به سرش زد.بار دیگر صدای شاه به گوشش خورد که به اعتماد الحرم فرمان داد خودش به دنبال دوستمحمد خان معیرالممالک برود و آن پدر سوخته را در هر حالتی که هست به آنجا بیاورد.
    خانم باشی از آنچه شنید تا حدودی خیالش آسوده و فکرش راحت شد.چند دقیقه ای در سکوت گذشت و شاه به تالار برگشت.تا چشمش به خانم باشی افتاد گفت:عزیزم باید ببخشی که تو را هم زاورا کرمد.
    خانم باشی که هنوز هم تحت تاثیر نگرانی و ترس بود همانطور که در رختخوابش نشسته بود با صدای خفه و گرفته ای پرسید:سرورم اتفاقی افتاده؟
    شاه که از حالت چهره اش پیدا بود حالت طبیعی ندارد از تنگ خوش تراشی که روی میز کنار تخت قرار داشت آب ریخت و گفت:چیزی نیست عزیزم با دامادمان دوستمحمدخان معیر الممالک یک کار فوری دارم...تو بخواب.
    خانم باشی که متوجه شد شاه از تجسس و کنجکاوی بیشتر خوشش نمی آید دیگر چیزی نگفت و فقط نگاه کرد.
    شاه لیوان آبی را که دردست داشت جرعه جرعه سر کشید و دوباره از تالار خارج شد.
    ماه در پهنه آسمان میدرخشید و همه جا در سکوت نیمه شب غرق شده بود که صدای چکش در بیرونی منزل معیرالممالک به صدا در امد.متعاقب این صدا تلنگری که به در اتاق خواب معیر و همسر جوانش خورد باعث شد تا هر دو سراسیمه از خواب بیدار شوند.
    معیرالممالک همانطور که در رختخواب خود نشسته بود صدای آقا فیروز خدمتکارش را شنید که گفت:قربان جسارت است...باید به عرض برسانم اعتماد الحرم آمده و میگوید اعلیحضرت حضرت تعالی را احضار کرده اند.
    معیر الممالک در حالیکه از آنچه میشنید سخت نگران شده بود همانطور که از جا بلند میشد با صدایی آهسته از آقا فیروز پرسید:اعتماد الحرم نگفت اعلیحضرت با بنده چه فرمایشی دارند؟
    -خیر اما به گمان این حقیر باید امر مهمی پیش آمده باشد.آقا فیروز این را گفت و لخ لخ کنان از آنجا دور شد.
    دوستمحمدخان با عجله سرداری اش را پوشید و خواست از در خارج شود که متوجه صورت خیس از اشک عصمت الدوله شد.در حالیکه با نگرانی به او مینگریست پرسید:اِ...اِ...تو چرا گریه میکنی؟و چون دید جز هق هق پاسخی نمیشنود ادامه داد:منکه نخواستم بروم بمیرم مگر دفعه اول است که اعلیحضرت مرا احضار کرده اند.
    عصمت الدوله همانطور که اشک میریخت از جا برخاست و گفت:میخواهم همراه شما بیایم.
    -آمدن شما چه نفعی دارد خانم؟
    -هر چه باشد اعلیحضرت شاه بابای من است.میتوانم راحت با ایشان حرف بزنم تا اگر خدای نکرده خطری متوجه شما بود پادرمیانی کنم.
    -لازم نیست...شما همینجا باش من میروم و زود برمیگردم.
    پیش از آنکه عصمت الدوله حرفی بزند بار دیگر صدای فیروز خان از پشت در بلند شد:شازده عجله بفرمایید...جناب اعتمادالحرم فرمودند باید هر چه زودتر راه بیفتید.
    پیش از آنکه دوستمحمدخان از در خارج شود عصمت الدوله با شتاب قرآنی را که در روکش مخمل پوشیده شده بود از سر طاقچه برداشت و بالای سر شوهرش گرفت.دوستمحمدخان در حالیکه به سختی میتوانست هیجان خود را پنهان کند به او دلداری داد و گفت:اینهمه نگرانی برای حالت خوب نیست.انشالله خیر است.
    دوستمحمدخان این را گفت و از در خارج شد و عمصت الدوله را با صورتی خیس از اشک با افکار آزار دهنده اش تنها گذاشت.
    معیرالممالک همانطور که در کالسکه نشسته بود و اضطراب سرتاپایش را میلرزاند در دل وقوع حادثه شومی را پیش بینی میکرد.در آن لحظه ها که او سعی داشت تا در ذهن خود علت احضار بی موقع شاه را ارزیابی کند تنها فکری که بخاطرش رسید این بود که شاید در اقلام بودجه یا مصارف آن اشتباهی رخ داده و دشمنان اسناد و مدارکی برای زیر سوال بردن او پیدا کرده اند که به رویت شاه رسیده مدارکی که باعث شده تا او را متهم به سوء استفاده یا بی کفایتی نمایند.چون شاه سر از حساب و کتاب در نمی آورد لابد هر آنچه را دیده و شنیده پذیرفته و بی شک الان هم در وضعیتی است که هیچ توضیحی او را قانع نمیکند.با این حدسیات دوستمحمدخان شک نداشت که اگر خیلی خوش اقبال باشد و شاه فرمان قتل او را صادر نکند بطور یقین اموال و داراییهایش را مصادره خواهد کرد و او را به زندان خواهد انداخت.
    دوستمحمدخان در حالیکه با این افکار آزاردهنده دست و پنجه نرم میکرد آنقدر غرق در فکر بود که نفهمید کی به کاخ گلستان رسید با توقف کالسکه فراشی که پای عمارت اختصاصی ایستاده بود پیش دوید و در را گشود.عزیز السلطان که پیدا بود در عمارت انتظار او را میکشید تا چشمش به او افتاد با دست اشاره کرد عجله کند.
    چند لحظه بعد صدای اعتمادالحرم در تالاری که دوستمحمدخان انتظار میکشید طنین انداخت:قلبه عالم به سلامت باشند طبق فرمان مبارک دوستمحمدخان معیرالممالک اجازه شرفیابی میخواهند.
    شاه با همان لباس خواب و شبکلاه بر سر پشت در ایستاده بود.با صدای سلام دوستمحمدخان رویش را برگرداند و سرتکان داد.
    دوستمحمدخان که از حالت نگاه و برخورد شاه کم مانده بود قالب تهی کند تعظیمی کرد و گفت:جان نثار آماده خدمتگزاری و اجرای اوامر ملوکانه هستم.
    شاه که رو به پنجره ایستاده بود با نیم نگاهی به او اشاره کرد نزدیکتر برود.
    دوستمحمدخان با دیدن چهره شاه که اثری از خشم در آن دیده نمیشد کمی خاطرش اسوده شد.با گامهای لرزان جلو رفت و برای احترام خم شد و پشت دست شاه را بوسید و خواست چیزی بگوید که شاه گفت:معیر مگر بودجه ای که برای مخارج مقبره فروغ السلطنه اختصاص داده بودیم هزینه نمیشود؟
    دوستمحمدخان در حالیکه با خود می اندیشید باید چه پاسخی به شاه بدهد من من کنان گفت:خیر اعلیحضرت.
    ناگهان لحن شاه تند و خشن شد:من اجازه چنین کاری را بتو دادم؟
    دوستمحمدخان احساس میکرد در تنگنای بدی گیر کرده ناگهان فکری بخاطرش رسید.برای رهایی از مخمصه ای که در آن گرفتار آمده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    382 تا 401
    بود یک آن با خود اندیشید که همه تقصیرها را به گردن صدر اعظم بیندازد.برای همین در پاسخ گفت:" حقیقتش جناب امین السلطان آن را حذف کرده."
    همان دم صدای شاه مثل رعد در تالار پیچید. "امین السلطان بیجا کرده. غلط کرده سرخود دستور حذف مخارج مقبره فروغ السلطان را داده است."
    معیر که از حالت نگاه شاه سخت دست و پایش را گم کرده بود و از آنجایی که می ترسید با چنین پاسخی باعث ریختن خون امین السلطان شود فوری درصدد رفع و رجوع بر آمد وگفت :"باید به عرض اعلیحضرت برسانم هدف صدر اعظم از این اقدام صرفه جویی بوده است. همانطور که مستحضرید دولت وجوه کلانی به دولت روس و ... "
    شاه با عصبانیت حرف اورا قطع کرد ."مزخرف نگو... خوب گ.ش بده ببین چه می گویم. همین فردا،صبح صحر،تمام کارهایت را می گذاری کنار و به شهر ری می روی. در اسرع وقت دوباره سوروسات مقبره فروغ السلطنه را دایر می کنی. همانطور که امر کرده بودیم باید در تمام مدت شبانه روز دونفر قاری کنار مزار فروغ السلطنه حضور داشته باشند و برای آمرزش روحش قرآن بخوانند. به علاوه اینکه آبدارخانه باید دوباره دایر شود واز هرکس که برای فاتحه خوانی می آید با خرما و قهوه پذیرایی شود... مفهوم شد؟"
    دوستنمحمد خان که انتظار برخورد بسیار تند وخشن تر از این را داشت حتی در بدو ورود به کاخ دست از جان شسته بود، وقتی آرامش شاه را دید و مطمئن شد علت احضارش تنها همین بوده برای خوشایند شاه با لحن چاپلوسانه ای گفت :"اطاعت می کنم. اوامر همایونی مطاع است وهمین فردا تا پیش از ظهر اجرا خواهد شد.از ذات اقدس همایونی استدعا دارم اگر از جانب حقیر و جناب صدراعظم در جهت خدمتگزاری قصوری سرزده عفو بفرمایید."
    شاه که پیدا بود حرفی برای گفتن دارد،بی آنکه به آنچه می شنود پاسخی بدهد آهسته خطاب به دوستمحمد خان گفت:" ساعتی پیش خواب فروغ السلطنه را دیدم. رؤیای غم انگیزی بود... فروغ السلطنه را دیدم که چراغ خاموشی در دست داشت و در تاریکی دنبال من می گشت .از دیدن او پس از مدتها خوشحال شدم... شتابان به طرفش رفتم. همین که مرا دید رویش را برگرداند و با لحن گلایه آمیزی گفت :عشق و وفایت همین بود.هرگز باور نمی کردم به این زودی مرا به فراموشی بسپاری و آرامگاهم را چنین تاریک و متروک بگذاری.
    خواستم توضیح بدهم که دیدم محزون و ناامید رویش را بر گرداند و از نظرم ناپدید شد. وحشتزده از خواب پریدم." بغضی را که راه گلوی شاه را گرفته بود دیگر به او اجازه نداد بیش از این ادامه بدهد.برای آنکه دوستمحمدخان برق اشک را در نگاهش نبیند به عمد پشتش را به او کرد و پس از لحظه ای مکث گفت:" مرخصی... می توانی بروی.زودتر کارهایی که از تو خواستم به انجام برسان.فقط برای هیچکس، حتی همسرت توضیح نده برای چه احضارت کرده بودیم."
    "خاطر مبارک آسوده باشد.بنده حرفی نمی زنم."
    دوستمحمدخان این را گفت و پس از تعظیمی از در خارج شد و شاه را در عالم خودش تنها گذاشت.

    ************************************************** *****************

    "دیدی نواب علیه پیش بینی ام درست از آب درآمد."
    ملکه مادر درحالیکه به قلیانش پک می زد به تصدیق سر تکان داد وخطاب به مادام حاج عباس گفت: "بله،فقط خدا کند این یکی مثل فروغ السلطنه تمام توجه اعلیحضرت را به خود اختصاص ندهد."
    مادام حاج عباس در خالی که با بادبزن زیبایی خودش را باد می زد لبخند زدو گفت :"فروغ السلطنه زنی استثنایی بود شازده."
    نواب علیه باز باز هم سر تکان داد. "درست می گویی، از انصاف نگذریم برخلاف دیگر خانمها که همه به دنبال امتیازاتی از اعلیحضرت برای خود یا بستگانشان هستند او برای خودش هیچ نخواست، اما این دختره هنوز از راه نرسیده از اعلیحضرت درخواست کرده لقب فروغ السلطنه را به او اختصاص دهد... نمی دانی چه ورپریده ای است!"
    مادام حاج عباس همانطور که می شنید از سر تعجب ابرویش را بالا داد و پرسید :"اعلیحضرت هم موافقت کرده اند؟"
    نواب علیه به قلیان پک زد و به علامت منفی ابروهای وسمه کشیده اش را بالا داد. " خیر... در پاسخ درخواست او عنوان کرده اند که فروغ السلطنه یعنی کسی که باعث روشنی زندگی شاه است، درحالی که آن چراغ خاموش شده... در عوض به او لقب خانم باشی داده اند."
    مادام لبخند زد. "این لقب که خیلی زیباست. به گمانم به زبان شما می شود کسی که از سایرین خانم تر است."
    نواب علیه سرتکان داد ."بله،درست می گویی، اما میدانی مادام از بس هووهایش در گوشش خوانده اند که اگر بتوانی لقب فروغ السلطنه را از اعلیحضرت کسب کنی تمام توجهی که ایشان نسبت به او داشته اند متوجه تو می شود این درخواست را کرده. لابد با خودش گفته حالا که به دلیل شباهت به فروغ السلطنه مورد عنایت واقع شده ام لقب اورا هم به خود اختصاص می دهم."
    مادام لبخند زد و گفت :" شما خیلی خوب مسائل را تحلیل می کنید. راستی از امینه اقدس چه خبر؟"
    "همانطور است که بود. روز به روز وضع بینایی اش بدتر می شود.از دکتر شنیدم به زودی قرار است به امر اعلیحضرت برای معالجه اورا بفرستند وینه. بیچاره در این وضعیت باید سرکوفتهای هووهایش را هم تحمل کند."
    مادام از سر تعجب پرسید :" این ماجرا چه ربطی به او دارد؟"
    نواب علیه با خنده گفت :"آخر او هم در ماجرای خانم باشی به نحوی دست داشته. همین که شصتش خبردار شده اعلیحضرت چنین قصدی دارند خودش پیشقدم شده و رفته خواستگاری. حالا هم که باشی را آورده به عمارت خودش و دارد اورا آموزش می دهد."
    مادام همانطور که گوش می داد با نگاهی توأم با حیرت پس از لحضه ای مکث گفت: "جای تعجب دارد!"
    نواب علیه با معنا لبخند زد." اگر کمی فکر می بینی هیچ هم عجیب نیست. برای زنی که می داند شوهرش به واسطه جاذبه ظاهری هیچ کششی نسبت به او ندارد نگهداری از دختر زیبا و طنازی مثل باشی تنها راهی است که می تواند موقعیت خودش را نزد اعلیحضرت حفظ کند. قبل از باشی فاطمه السلطان را هم به همین منظور به عمارت خودش آورده. او هم خیلی زیباست و هم اطواری."
    مادام همانطور که گوش می داد به فکر فرو رفت وگفت :" حکایت امینه اقدس شما مثل مادام دوپاری ما است. لابد در تاریخ فرانسه خوانده اید. او هم به دلیل آنکه در جوانی مسلول شد برای اینکه از چشم لویی شانزدهم نیفتد همین کار ار کرد.باغ گوزن درست کرد و در آن باغ دختران جوان پاریس را به شاه معرفی می کرد.مادام زنی خوشگل و هنرمند بود، برخلاف امینه اقدس که از اولش هم از زیبایی ظاهری برخوردار نبود."
    نواب علیه سر تکان داد و گفت:" در هر صورت که خداوندگار عالم عیش و راحتی را برای امینه اقدس و برادرزاده الکنش تمام کرده. خودش که از این مأموریت راضی است، زیرا تربیت دختر قشنگی مثل باشی، آن هم دختری که منظور نظر اعلیحضرت است، وسیله خوبی است که اعلیحضرت را دم به ساعت به عمارت او بکشاند."
    صحبتهای نواب علیه که به اینجا رسید پس از لختی تأمل از مادام پرسید: "راستی تازگی باشی را دیده ای؟"
    مادام به علامت منفی سر تکان داد وگفت :"خیر،چطور؟"
    نواب علیه گفت: "از وقتی به اینجا آمده با روز اول زمین تا آسمان فرق کرده. انگار هرروز که می گذرد چاق ترو خوشگل تر و طنازتر از گذشته می شود... باید هم بشود. دختره دهاتی که تا دیروز از روی زمین توت خشکیده جمع می کرد امروز به آنجا رسیده که اعلیحضرت جواهراتی به ارزش بیست هزارتومان به او اعطا کرده اند. اسبی را که خودشان بر آن سوار می شوند به او بخشیده اند و به اقل بیگه سفارش کرده صبح به صبح بدن خانم را با شیر و صابون معطر فرنگی بشوید و حوله آمیخته به گلاب کاشان خشک کند. هفته ای سه روز هم دو نفر مشاطه روی موهای خانم کار می کنند... تا جاییکه به گوشم رسیده خانم تا لب تر کند هرچه میل داشته باشد،از لباس گرفته تا عطر و سرخاب فرنگی وچیزهای دیگر برایش از مغازه مادام بیلو و مغازه کنتوار و دیگر مغازه های فرنگی طهران تهیه می شود. همه اینها به کنار، برخورد اعلیحضرت با اوست. روزی صدبار می فرمایند وقتی باشی به من نگاه می کند انگار فروغ السلطنه را می بینیم. باورم نمی شود که سبحان تفضل معجزه فرموده و فروغ السلطنه را دوباره از زیر خروارها خاک سرد زنده کرده و به من بازگردانده. مرتب این شعر سعدی را برایش می خوانند: قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی....
    باور کن من یکی هربار که می شنوم حسودی ام می شود."
    مادام از شنیدن آخرین جمله نواب علیه خنده اش گرفته بود درحالیکه سعی می کرد لبخندب را که برگوشه لبش پیدا شده بود پنهان کند با تعجب پرسید :" شما دیگر چرا؟"
    نواب علیه آهی کشید و پاسخ داد :" دلیلش این است که من احساس می کنم باشی به خاطر شباهتش به فروغ السلطنه روح اعلیحضرت را تسخیر کرده. بنده با هر کس که بخواهد بین من و فرزند تاجدارم فاصله بیندازد میانه ای ندارم."
    مادام لبخند زد وبا لحن کشداری گفت:"نگران نباشید. این یکی هم مثل بقیه خانمها مدت زمانی که بگذرد از نظر مبارک همایونی چون قطره اشکی می افتد."
    نواب علیه به چشمان مادام خیره شد و گفت :" تو راجع به فروغ السلطنه هم همین را می گفتی، اما دیدی که حدست درست از آب در نیامد."
    "چه بگویم!"
    نواب علیه لبخندی زد و به فنجان قهوه ای که پیش روی مادام روی میز بود اشاره کرد و گفت :" نمی خواهد چیزی بگویی، قهوه ات را بخور سرد شد."

    ************************************************** ***********

    خانمهایی که با منیرالسلطنه، مادر شاهزاده کامران میرزا، روابط نزدیکتری داشتند آن روز برای دیدن او به عمارتش آمده بودند. با آنکه می دانستند نباید حرفهای محرمانه بزنند چون امکان داشت از میان آنان یکی خبرچینی کند، با این حال دل را به دریا زده تا عقده های دلشان را باز کنند.
    "شنیده ام اعلیحضرت به دختر باغبان باشی لقب خانم باشی داده است."
    بله، من هم شنیده ام. اینطور که پیداست هرکس شکل فروغ السلطنه باشد اقبال اورا هم پیدا می کند. مگر خواهرانش نبودند، هردو به واسطه شباهت به او سفیدبخت شدند. خواهر کوچکترش که لقب ندیم السلطنه گرفته... بیا و ببین برای خودش چه برو و بیایی دارد. هنوز هیچی نشده دخترش هزارتا خواستگار دارد، حتی امام جمعه هم اورا می خواهد.آن یکی خواهرش که همسر جعفرقلی خان هدایت شد هم سفیدبخت بود،فقط بد آورد و اجل مهلتش نداد."
    یکی از خانمها نفس عمیقی کشید و گفت :" اینها همش کار قسمت است. ما که شاهزاده و صاحب پدر و مادر بودیم اینطور محروم و مطرود شدیم، آن وقت امثال این دختر بی اصل و نصب که تا دیروز خرمهره به گردنش می آویخت باید خانم تر از همه شود."
    منیرالسلطنه از آنچه می شنید از کوره در رفت. " این حرفها یعنی چه؟ قسمت کدام است؟ من یکی که همه اینها را از چشم اعلیحضرت می بینم. دختره پاپتی این قدر به موقعیت خودش اطمینان دارد که به بهانه اینکه فک و فامیلهای دهاتی اش چغلی مرا به او برده اند حکم کرده هزار درخت ملک تازه ام را در ازگل دارم بکنند و دور بریزند."
    چشمان سرمه کشیده خانمها از آنچه می شنیدند گرد شد و به طرف منیرالسلطنه چرخیدند. یکی از خانمها همانطور که گوش می داد با صدای بی نهایت آهسته ای که تنها خانم کنار دستی اش می توانست بشنود از او پرسید :" می دانی برای چه ازگلیها از دستش به باشی شکایت کرده اند؟ "
    خانمی که کنار دست او نشسته بود بی صدا پوزخند زد و گفت :" سر آب.پارک امیریه و فرمانیه کمش است می خواست به بهانه غرس درختانی که در دو طرف نهر ازگل بوده درصدد تصرف نهر اصلی برآید که کل ازگل را آبیاری می کرده... دهاتیها به موقع خبردار شده اند."
    صدای دختر سالار باعث شد هردو سکوت کنند. او با صدایی که حسادت فروخفته بر نازکی آن سنگینی می کرد خیلی بلند گفت :"اینطور که پیداست فاطمه خانم جدید فاطمه خانم قدیم (منظور انیس الدوله است) را کنار زده. اگر بزند و یک پسر آورد که دیگر از فروغ السلطنه هم محبوب تر می شود."
    عفت السلطنه هم طاقت نیاورد و زودتر از بقیه با نگرانی پرسید:" مگر حامله است؟"
    دختر سالار سر تکان داد و چون دید هووهایش منتظر توضیح بیشتر او هستند گفت :" بله، دیروز از اقل بیگه خانم شنیدم. تازه خبر ندارید این دومین بار است که حامله شده. آنطور که اقل بیگه برایم گفت چندوقت پیش از این یک بار حامله شده، اما در سفر فراهان به خاطر تکانهای شدید کالسکه سقط کرده، بچه اش هم پسر بوده."
    یکی از خانمها که تا آن لحظه سکوت کرده بود زیرلب زمزمه کرد :" خدا لعنت کند امینه اقدس با این ماری که در آستین برایمان پروراند."
    پیش از آنکه کسی حرفی بزند دختر سالار گفت:" خدا لعنتش کرده. دیگر بدتر از اینکه به خاطر تجویز اشتباه معتمد اطبا که جوهر بلادن به چشمش ریخت دارد کور می شود. اقل بیگه که خیلی از دستش شاکی بود. می گفت روزی چندبار بی خود و بی جهت سرش دادو فریاد راه می اندازد یا به پروپای خانم باشی می پیچد."
    این بار ماهوش خانم پرسید:" با او دیگر چرا؟ نگهداری از دختر باغبان باشی در عمارتش که تا به حال برایش بد نشده. هیچ خبر ندارید که به خاطر همین خوش خدمتی اش به اعلیحضرت بود که قبله عالم موافقت کردند اخترالدوله، دختر عزیز کرده اش را دودستی تقدیم برادرزاده ننرو زشتش کنند. تازه قرار است عمارت عمه شان، قمرالسلطنه را خریداری و به اخترالدوله ببخشند. تازه قرار است خانم را برای مداوای چشمش بفرستند وینه."
    خانم شیرازی کوچیکه در تأیید صحبتهای ماهوش خانم سرتکان داد و گفت:" من هم شنیده ام... از کنار باشی خوب به نان و نوا رسیده، آن وقت چشم دیدنش را ندارد. ماه سلطان خانم می گفت یکی از بزرگترین آرزوهای خانم باشی دریافت لقب فروغ السلطنه است. تا به حال چندین بار برای دریافت این لقب به اعلیحضرت رو انداخته وهربار اعلیحضرت خواستند موافقت کنند امینه اقدس شلوغ بازی در آورده و نگذاشته."
    عفت السلطنه هم که از شنیدن خبر حاملگی خانم باشی حال طبیعی نداشت با چهره ای که از فرط ناراحتی سرخ و برافروخته به نظر می رسید با حرص وسط حرف او پرید وگفت :" چه جالب. به نقطه ضعف خوبی اشاره کردی."
    منیرالسلطنه که نزدیکتر از دیگران به عفت السلطنه نشسته بود زودتر از بقیه از سر کنجکاوی پرسید :" چطور؟"
    عفت السلطنه بادی به غبغب انداخت و گفت :" ما میتوانیم با استفاده از همین نقطه ضعف، خانم باشی را از چشم قبله عالم بیندازیم واِلا باید بنشینیم و منتظر باشیم تا باز همان حکایتهای گذشته تکرار شود."
    این بار قدرت السلطنه به نمایندگی دیگر خانمها پرسید:" یعنی چطوری؟"
    عفت السلطنه با معنا لبخند زد. " یک نقشه بسیار جالب درسر دارم که می خواهم آن را در روز جشن اعلیحضرت اجرا کنم تا دل همه تان خنک شود... الان نمی گویم."
    خانمها بی آنکه دیگر در این باره چیزی بپرسند به یکدیگر نگاه کردند و لبخند زدند.

    ************************************************** *******

    آن روز همین که عفت السلطنه پا به عمارت امینه اقدس گذاشت خانم باشی را تنها دید و شروع کرد قربان صدقه رفتن.
    "هزارماشاالله، من که هوویت هستم نباید ازت تعریف کنم، اما می کنم. قدرتی خدا خیلی زیبایی."
    خانم باشی غافل از آنکه هوویش با نقشه قبلی به دیدارش آمده، متواضعانه لبخند زد.
    "ای خواهر، خوشگلی تنها به چه درد می خورد؟"
    عفت السلطنه که در صدد اجرای نقشه ای بود به عنوان مقدمه گفت:" اِ... یعنی می گویی به درد نمی خورد! انگاری یادت رفته به واسطه همین خوشگلی است که هنوز هیچی نشده همه خانمهای سوگلی را کنار زده ای."
    خانم باشی که پیدا بود دل پری دارد آه کشید " اگر اعلیحضرت مرا به خاطر خودم می خواستند حرف شما درست بود، اما ایشان مرا فقط به خاطر شباهتم به فروغ السلطنه خواسته اند. هنوز هم که هنوز است شبی نیست که اعلیحضرت به عمارت آن خدابیامرز سر نزنند واِلا خوابشان نمی برد."
    عفت السلطنه که زمینه را برای طرح نقشه اش مناسب دید لبخند زد و گفت :" خب مگر بد است؟ در عوض آنهمه امتیازاتی که متعلق به فروغ السلطنه بود حالا برای شما می شود." و پس از مکث کوتاهی و برای آنکه خانم باشی به موقعیت خود مغرور نشود فوری افزود:" البته این را قبول دارم که احساس خوشایندی نیست که آدم را به خاطر دیگری دوست داشته باشند. هرزنی دلش میخواهد به خاطر خودش عزیزو محترم باشد، اما خب باید این نکته را هم در نظر داشته باشی که اعلیحضرت یک مرد معمولی نیست. تا به حال از هر نوع زنی از سفید، سبزه و حتی سیاه داشته. تنها زنی که اسیر احساساتش شده همان فروغ السلطنه است."
    خانم باشی همانطور که گوش می داد تحت تأثیر صحبتهای هوویش به نکته ای رسید.
    "طوری حرف می زنید گویا اعلیحضرت هیچ علاقه و دلبستگی سرشان نمی شود."
    عفت السلطنه با تظاهر به اینکه نگرانی چیزی را دارد به سمت چپ و راستش نگاه کرد و باصدای بسیار آهسته ای گفت :" درست منظورم همین است. شاید تعجب کنی، اما بدان که تو هنوز تازه واردی و خیلی چیزهارا نمی دانی."
    عفت السلطنه این را گفت و چون دید خانم باشی هاج و واج نگاهش می کند برای گواه حرفش شاهد آورد.
    "نمونه اش این همه خانم تیره بخت اندرون که هرکدامشان روزگاری بزای خود صنمی بوده اند. خیلی از آنها بدون آنکه روابط زناشویی قابل توجهی با اعلیحضرت داشته باشند سال تا سال می گذرد بدون آنکه توجهی بهشان بشود، اما چه می توانند بکنند؟ به همین امینه اقدس نگاه کن. تازه این خیلی عزیز است، کسی است که برای اعلیحضرت آن قدر ارزش داشته که اورا فرستاده اند وینه. خیال می کنی بیچاره از اول این سروشکلش بود. باور کن همین مقدار توجه هم از سر ترحم است نه عشق و علاقه... شاید هم به خاطر خدماتی است که به اعلیحضرت کرده. خیال می کنی برای یک زن خیلی آسان است با دست خودش برای خودش هوو بیاورد. می دانی چرا خودش پیشقدم شد بیاید خواستگاری شما؟ برای آنکه می دانست چه بخواهد چه نخواهد اعلیحضرت قصد انجام این کار را دارند. خواست اینطوری امتیاز این خوشخدمتی را نصیب خودش کند. برای همین هم از من می شنوی بهتر آن است توقعت را پایین بیاوری و تا می توانی از این موهبت خدادادی که نصیبت شده بهره ببری... قول می دهم اگر خوب فن دلبری را بلد باشی ظرف مدت کوتاهی بعید نیست اعلیحضرت خاطره فروغ السلطنه را فراموش کند و انگار نه انگار چنین کسی در زندگی اش بوده. همیشه یادت باشد نباید از خوشگلیت مغرور شوی. مردی با موقعیت اعلیحضرت می تواند به راحتی آب خوردن حوری و پری را هم بدست آورد."
    خانم باشی که پیدا بود سخت تحت تأثیر نفوذ کلام عفت السلطنه قرار گرفته گفت :" شما درست می گویید، اما نمی دانم چه باید بکنم؟"
    عفت السلطنه که فرصت را برای گفتن نقشه ای که در سرش طرح کرده بود مناسب دید با لبخند به زانوی خانم باشی کوبید و گفت :" غصه نخور، خودم راهش را یادت می دهم."
    خانم باشی در حالی که به دهان عفت السلطنه چشم دوخته بود با لحن مشتاقی گفت :" هرکاری بگویید می کنم."
    عفت السلطنه با تظاهر به اینکه دارد فکر می کند لحظه ای به چراغ لًنتر آویخته از سقف خیره ماند و پس از قدری تأمل پرسید :" ببینم با هنر سوزن دوزی آشنایی داری؟"
    خانم باشی بی آنکه بداند عفت السلطنه چه درسر دارد به تصدیق سر تکان داد. "بله، چطور؟"
    عفت السلطنه لبخند زد.
    "فکر جالبی به ذهنم رسیده. بیست روز دیگر جشن میلاد اعلیحضرت است. خوب است در این مدت تا فرصت داری لقب فروغ السلطنه را پشت یکی از نیمتنه هایت سوزن دوزی کنی و آن را در مراسم جشن بپوشی. به این ترتیب اعلیحضرت در مقابل یک عمل انجام شده قرار خواهند گرفت و بی شک با دادن این لقب به تو موافقت خواهند کرد."
    خانم باشی همانطور که با ساده دلی گوش می داد و از آنجایی که هنوز از محیط پرتزویر و توطئه های اندرون خبر نداشت کثل بچه ها از آنچه شنید ذوق کرد و صورت عفت السلطنه را بوسید.

    ************************************************** ********

    چراغهای پایه دار عمارت خورشید را مثل روز روشن کرده بود و همه خانمها غرق در بزک دورتادور تالار نشسته بودند. شاه در لباس رسمی در صدر مجلس کنار نواب علیه نشسته بود. به قدری سرگرم صحبت با خانم بزرگهای ایل قاجار بود که متوجه ورود خانم باشی نشد. خانم باشی درحالی که قلبش از شدت هیجان به تپش افتاده بود با نگاهش دنبال عفت السلطنه گشت. گوشه ای از تالاررا که روبروی جایگاه شاه بود برای نشستن انتخاب کرد و نشست. چند دقیقه بعد با ورود انیس الدوله مجلس حالت رسمی پیدا کرد. انیس الدوله درحالی که پیراهن بسیار زیبایی از جنس مخمل زرشکی به تن داشت و نیم تاج زیبای الماس نشانی برسر گذاشته بود به اشاره شاه مشغول نواختن پیانو شد. نواب علیه طبق عادت معمول هرسال شعری را به مناسبت میلاد شاه سروده بود همراه با آن دکلمه کرد، سپس دسته سرورالملوک دست به کار شدند. سرور خودش سنتور می نواخت و دخترکان زیبایی که همراهش بودند با زدن داریه و دف اورا همراهی می کردند. از این سو به آن سوی تالار می رفتند و دست خانمی را می گرفتند و او را به همراهی در رقص وا می داشتند. چون خانمها مایل بودند در حضور شاه خودی نشان دهند و موردتوجه قرار بگیرند بدون هیچ مقاومتی از جا بلند می شدند.
    شاه پس از مدتها افسردگی آن روز حال و روحیه بهتری پیدا کرده بود، با دیدن قدم شاد که در گوشه تالار به تماشا ایستاده بود، با اشاره دست دستور به رقصیدن داد. قدم شاد که پیش از این نیز بارها در مراسم مختلف به امر شاه هنرنمایی کرده بود و همیشه انعامهای قابل ملاحظه ای دریافت نموده بود، با دیدن اشاره شاه وارد معرکه شد. از آنجایی که قدم شاد پوست بینهایت تیره ای داشت و خیلی موزون و زیبا می رقصید در بین خانمهای سفید پوست که دوروبرش مشغول هنرنمایی بودند نظیر نداشت. قدم شاد به چابکی دختری نوجوان دور می چرخید و با طنازی از این سوی تالار به آن سوی دیگر می رفت و باز به جای قبلی باز می گشت. در یکی از چرخشهایش وقتی برای چندمین بار مقابل جایگاه شاه روی پنجه پا بلند شد و چرخشی آرام کرد شاه دستی در جیب جلیقه ماهوتی اش کرد و یک امپریال طلا بیرون آورد و بالای سر تکان داد. همه حاضران در مجلس از دیدن این صحنه متوجه شدند که آن سکه انعام قدم شاد است. قدم شاد با حرکاتی موزون به سمت شاه رفت و پس از گرفتن انعام نشست. با نشستن قدم شاد پیش از آنکه فرصت از دست برود عفت السلطنه خودش پیشقدم شد و از جا برخواست ودرحالیکه با حرکات تندو ناموزون بدن چاقش را پیچ و تاب می داد به طرف خانم باشی رفت و دست اورا گرفت وبا اصرار و اشاره دست اورا به رقصیدن واداشت. با بلند شدن خانم باشی این امکان بوجود آمد تا همه خانمهایی که تا آن لحظه عنوان گلدوزی شده فروغ السلطنه را بر نیمتنه خانم باشی ندیده بودند آن را ببینند.همه به جز شاه که حتی موقع دادن انعام هم متوجه موضوع نشد. با نشستن خانم باشی رفت و آمد خانمهایی که عفت السلطنه طبق نقشه از پیش طراحی شده آنها را تیر کرده بود شروع شد. خانمها که متوجه شده بودند شاه عنوان گلدوزی شده نیمتنه خانم باشی را ندیده و از آنجایی که همه با هم همدست شده بودند یکی یکی از جا برخاستند و به عمد با حرکاتی که جلب نظر شاه را کند جلو می آمدند و به خانم باشی برای کسب عنوان فروغ السلطنه تبریک می گفتند. این رفتار خانمها جلب نظر شاه را کرد. همانطور که با کنجکاوی توأم با تعجب به این صحنه می نگریست برای آنکه علت را دریابد با اشاره انگشت خانم باشی را نزد خود فرا خواند. خانم باشی بی خبر از آنچه در انتظارش است خوشحال از جا برخاست ،تعظیمی کرد و جلو رفت.پیش از آنکه کسی حرفی بزند یک آن چشم شاه به عنوان گلدوزی شده بر نیمتنه خانم باشی افتاد. با دقت به آن نگریست و ناگهان صدایش با تغیر بلند شد.خطاب به خانم باشی و با لحن بسیار تند وبدی گفت :" چه کسی به تو اجازه داده چنین غلطی بکنی؟"
    خانم باشی همانطور که مثل صاعقه زده ها خشکش زده بود خواست تا در توجیه کارش حرفی بزند و عذر بخواهد که بار دیگر صدای شاه با عصبانیت بلند شد. خطاب به خانم باشی با تغیر گفت :" زود برو بیرون. اگر خواستی برگردی این نیمتنه را از تنت بیرون بیاور."
    چه آنهایی که از ماجرا خبر داشتند و چه کسانی که نمی دانستند قضیه از چه قرار است و تصور می کردند شاه لقب فروغ السلطنه را به خانم باشی بخشیده و تا آن لحظه از حسادت خون خونشان را می خورد از آنچه دیدند به اوج شادمانی رسیدند.
    خانم باشی که هرگز انتظار چنین برخوردی را از جانب شاه نداشت و تازه متوجه شده بود از هووهایش رو دست خورده، از اینکه در جمع خانمها به بدترین نحو ممکن تحقیر شده بود دیگر نتوانست بر اعصاب خودش مسلط بماند و بغضش ترکید. درحالی که صدای هق هق گریه اش بلند شده بود به حالت قهر و با شتاب مجلس را ترک کرد.
    انیس الدوله که دید شاه سخت عصبانی است برای آنکه مجلس را به حالت عادی برگرداند با اشاره به خاتون شرنده، رقاص معروف، از او خواست از جا بلند شود. با بلند شدن خاتون شرنده باز دیگر صدای سنتور همراه با صدای داریه وضرب بلند شد. این بار اولین کسی که بعد از خاتون شرنده از جا برخاست عفت السلطنه بود که دست شیرازی کوچیکه را گرفت وبا او شروع به رقصیدن کرد.
    انیس الدوله درحالی که در فکر بود به او نگریست و به طور واضح خوشحالی او را دید و به خوبی حس کرد علتش چیست. انیس الدوله تنها کسی بود که دلش به حال خانم باشی سوخته بود. پس از قدری تماشا سرش را نزدیک گوش شاه برد و به نجوا گفت :" سرورم، جسارت است، اما حق نبود در حضور جمع طفلک را سکه یک پول کنید، او تقصیری نداشت. شک ندارم از سر دشمنی کار یادش داده بودند."
    شاه که کمی آرام شده بود و از کارش پشیمان، با نگاهی اندیشناک و عمیق به چهره انیس الدوله زل زد و گفت :" حق با توست... اما باور کن وقتی اسم فروغ السلطنه را دیدیم حال خودمان را نفهمیدیم."
    شاه این را گفت و شلیل درشتی را که انیس الدوله با دست خودش برایش پوست گرفته بود به دهان گذاشت.

    فصل 30


    هوا دیگر روشن شده بود، اما ماما پلور هنوز هم بالای سر خانم باشی بود و اورا که از فرط تأثر اشک می ریخت دلداری می داد.
    " خانم به این قشنگی و جوانی که نباید با خودش اینطور کند!"
    خانم باشی بی آنکه گوشش به حرفهای او باشد همانطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت پرسید :" بچه ام پسر بود یا دختر؟"
    ماما پلور از جواب دادن طفره رفت و گفت :" حالا دیگر دختر با پسر فرقی نمی کند."
    "اما برای من فرق می کند."
    ماما پلور که دید چاره ای جز گفتن ندارد راضی شد حقیقت را بگوید.
    " خوب پسر بود،مثل دفعه قبلی."
    بار دیگر صدای گریه خانم باشی اتاق را پر کرد. همانطور که اشک می ریخت با گریه گفت :" هم دفعه قبلی و هم اینبار این اعلیحضرت بودند که باعث این بدبختی شدند. دفعه قبل چقدر گفتم حالم خوب نیست و نمی توانم بیایم، اما باز اصرار کردند، به خاطر تکانهای کالسکه آن بلا سرم آمد. این بار هم با این بلایی که سرم آوردند باعث شدند من هول کنم. خیلی وحشت کرده بودم."
    ماما پلور که صلاح نمی دانست حرفی بزند دیگر ماندن را جایز ندانست. پیش از رفتن باز هم سفارش کرد .
    "علیامخدره ،سفارشهایی را که به شما کردم رعایت کنید. طرفهای غروب باز به شما سر میزنم."
    این را گفت و از در خارج شد و خانم باشی را در عالم اندوه و تنهایی خودش تنها گذاشت.
    خانم باشی در تمام مدتی که روی تخت افتاده بود و اشک می ریخت می توانست حدس بزند که هووهایش به خاطر تحقیر او و این اتفاق چه جشنی گرفته اند، حتی خانم باشی می توانست حدس بزند حالا که او روی تخت افتاده و در حسرت از دست دادن بچه اش متأسف است آنان چه مضمونهایی پشت سرش کوک کرده اند. انگاری صدایشان را می شنید.
    - خوشم آمد ،دختره غربتی خوب بال و پرش چیده شد. شک ندارم مه پس از این گستاخی بزرگ دیگر اعلیحضرت به او نگاه هم نمی کنند.
    -اگر من جای خانم باشی بودم و قبله عالم جلوی جمع اینطور مرا تحقیر کرده بود خودم را می کشتم.
    خانم باشی غرق در این اندیشه های آزاردهنده آنقدر اشک ریخت که نفهمید کی خوابش برد.
    دیگر داشت ظهر می شد که از صدای باز و بسته شدن در و بعد صدای شاه که با آغابهرام خواجه حرف می زد بیدار شد.
    خانم باشی که روی تخت افتاده بود با شنیدن صدای شاه باز داغ دلش تازه شد و بی آنکه به حضور او اعتنا کند باز گریه را شروع کرد. شاه که خبر داشت چه بلایی به سر خانم باشی آمده است و از آنجایی که خود را مسبب این پیش آمد می دانست سعی کرد با ناز و نوازش سوگلی محبوبش را دلجویی کند.برای همین هم لب تخت نشست و در حالی که با مهربانی بر گیسوان خانم باشی که نسبت به او بی تفاوت بود دست می کشید خواند :
    "دستم بگیر کز غم ایام خسته ام."
    وچون دید خانم باشی واکنشی از خود نشان نمی دهد مصرع دوم را در دل زمزمه کرد وبر زبان نیاورد.
    "نازم بکش که عاشق و دل شکسته ام."
    لحضه ای در سکوت گذشت. شاه که دید خانم باشی مثل سنگ نسبت به او بی تفاوت است بار دیگر به حرف آمد و پرسید :" باشی... با من قهر کرده ای؟"
    خانم باشی که تا آن لحظه در سکوت می گریست، عاقبت مهر سکوت را که بر لبانش نشانده بود شکست. درحالیکه اشک بین کلامش می دوید، بی آنکه رویش را برگرداند تلخ و سوزناک گفت:" با آنچه برسرم آوردید چه انتظاری دارید؟"
    شاه که پیدا بود نمی خواهد هیچ گناهی را گردن بگیرد با لحن حق به جانبی گفت :"قبول داری کارت اشتباه بود؟ هیچ کا خوبی نکردی عملی را که می دانی برخلاف میل و خواسته من است انجام دادی."
    خانم باشی باز با گریه گفت:" برفرض هم که اینطور باشد. چه اشکالی داشت جلوی جمعی که چشم دیدنم را نداشتند تحملم می کردید و وقتی تنها می شدیم به خودم تذکر می دادید. راستی که از شما انتظار نداشتم."
    خانم باشی بدون آنکه ترسی از آینده داشته باشد و اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد چنان جسورانه حرف زد که زبان شاه بسته شد. شاه درحالیکه از آنچه پیش آمده بود خودش هم متأسف بود و در دل حق را به او می داد بار دیگر درصدد توجیه اشتباه خود برآمد و گفت :" به تو حق


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 421 - 402
    می دهم که از دستمان ناراحت نباشی ، اما این را بدان که خشم گرفتن ما به ابراز علاقه است . نشانگر این واقعیت است که نسبت به تو توجه داریم . والا در آن مجلس خانمهای دیگری هم بودند که حرکاتشان باب میلمان نبود . نمونه اش عفت السلطنه با آن شلنگ و تخته انداختن مفتضحش ، ولی خودت که دیدی نگاهشان نمی کردیم . اگر به تو ایراد می گیریم برای آن است که از صمیم قلب دوستت داریم .»
    شاه این را گفت و دستی در جیب جلیقه اش کرد و انگشتری بسیار زیبا که نگین درشت الماسی بر آن می درخشید بیرون آورد و آن را به سمت خانم باشی گرفت . خانم باشی همان طور که اشک می ریخت نیم نگاهی به انگشتر انداخت و بدون هیچ واکنشی باز آرام آرام به گریستن ادامه داد .
    شاه که دید خانم باشی نسبت به انگشتر توجهی نشان نمی دهد و از آنجایی که بیش از آن حوصله ناز کشیدن نداشت مصلحت اقتضا می کرد که بیش از آن خودش را کوچک نکند . انگشتری را بر روی تخت کنار دست خانم باشی گذاشت و از جا برخاست . بار دیگر خانم باشی را در دنیایی از غم و اندوه و بی کسی تنها گذاشت .
    شب از نیمه گذشته بود و ماه چون نگین الماس درشتی در پهنه آسمان می درخشید . خانم باشی در حالی که محزون به ماه خیره شده بود در عالم خودش عمارت عزیزیه را تصور می کرد که آن شب غرق در جشن و سرور مراسم عروسی عزیزالسلطان و اخترالدوله بود . آن شب همه در این جشن شرکت داشتند ، همه جز خانم باشی و امینه اقدس که تازه از سفر وینه بازگشته بود . او علاوه بر اینکه بینایی اش را از دست داده بود دچار سکته هم شده بود . خانم باشی به خاطر کدورتی که از شاه داشت آن شب به بهانه پرستاری از امینه اقدس در خانه مانده بود تا چشم در چشم شاه نشود .
    خانم باشی همان طور که در عالم خودش بود از صدای فاطمه سلطان ، هوویش ، که با او در عمارت امینه اقدس زندگی می کرد به خود آمد .


    « ا... باشی تو هنوز بیداری ؟ »
    خانم باشی به همان حال که نشسته بود بر گشت و با دیدن فاطمه سلطان اندوهگین لبخند زد . « مگر می توانم بخوابم .»
    فاطمه سلطان همان طور که به خانم باشی نگاه می کرد پرسید : « نکند باز حال امینه اقدس بد شده .»
    خانم باشی لبخندی از سر تاثر زد و گفت : « بد ؟ بیچاره دیوانه شده . نمی دانید از سر شب تا همین یک ربع پیش چه می کرد .»
    خانم باشی این را گفت و چون دید فاطمه سلطان در انتظار توضیح بیشتر به او خیره نگاه می کند ادامه داد : « از سر شب همه اش اقل بیگه را صدا می زد . آخر ناچار شدم آغا بهرام را فرستادم دنبالش .»
    فاطمه سلطان چینی به ابروهای کمانی اش انداخت و از سر تعجب پرسید : « با اقل بیگه چه کار داشت ؟ »
    « چه می دانم ... به گفته خودش می خواست از او حلالیت بطلبد و از بد رفتاریهایی که در حقش کرده بود عذر خواهی کند ... انگار آن مدتی که زیر دستش اینجا کار می کرده خیلی اذیتش می کرده .»
    فاطمه سلطان همان طور که گوش می داد پرسید : « اقل بیگه آمد ؟ »
    خانم باشی سر تکان داد . « بله . » این را گفت و بی مقدمه شروع به خندیدن کرد.
    فاطمه سلطان در حالی که با تعجب به او خیره شده بود برای آنکه سر از احوال خانم باشی در آورد از او پرسید : « باشی ، هیچ معلوم است به چه می خندی ؟»
    خانم باشی همان طور که می خندید گفت : « به حرفهایی که امینه اقدس به اقل بیگه می زد . آخر نمی دانی چه می گفت . به او می گفت خواب دیده است که به زودی از شاه حامله می شود و فرزند پسری به دنیا خواهد آورد که دنیا را فتح خواهد کرد . از او خواست نام پسرش را نورسردار بگذارد . از همان وقت که اقل بیگه از اینجا رفت متکایی را بغل گرفت و به من گفت این نورسردار است . از من خواست متکا را قنداق کنم .»
    فاطمه سلطان همان طور که می شنید خنده اش گرفت و گفت : « پس راستی راستی دیوانه شده ؟»
    خانم باشی که هنوز هم دل پری از شاه داشت مثل آنکه با یادآوری نکته ای حال و هوایش عوض شده باشد یکبار خنده از لبش محو شد و آهی کشید . گفت :« همین طور است . چند روز پیش ، قبل از آنکه دچار سکته شود به من گفت ای کاش رختشور بودم و زن شاه نبودم و چشمهایم می دید .»
    خانم باشی این را گفت و پس از لختی تامل از فاطمه سلطان پرسید : « راستی از عروسی چه خبر ؟»
    فاطمه سلطان ابروهایش را لنگه به لنگه بالا انداخت و با لبخند گفت : « خیلی خبرها بود . عزیزالسلطان به عوض آنکه بیاید دنبال عروس ، خودش به عزیزیه رفته بود . بیچاره مادر عروس که دید همه دارند حرف می زنند دل به دریا زد و به اعلیحضرت گفت : « قربان جسارت است که این عرایض را به سمع مبارک می رسانم ، همه می گویند اخترالدوله ، دختر قبله عالم است ، نه کنیز ... همین طور هم هست . می فرمودید عزیزالسلطان برای جلوگیری از حرفهای مردم و شایعادت نامربوطی که می گویند برای ظاهر سازی هم که شده تا دم در الماسیه به استقبال برود .»
    صحبتهای فاطمه سلطان که به اینجا رسید خانم باشی از سر کنجکاوی تاب نیاورد و پرسید : « اعلیحضرت چه گفتند ؟ »
    « هیچی ، فقط عصبانی شدند و عصایشان را چنان پرت کردند که بیچاره از ترس بیهوش شد . برای همین هم اخترالدوله را به اتفاق دایه اش سوار کالسکه کردند . توی راه نمی دانی چه خبر بود ... مسیر از اینجا تا عزیزیه را چراغانی و آب پاشی کرده بودند . دنباله کالسکه عروس سه فیل حرکت می کرد که روی سر هر کدام از آنها یک لاله بسته بودند . دنبال فیلها هم غلام بچه ها می دویدند . در طول مسیر عبدالله خان ؛ رئیس نظمیه ، مرتب این طرف و آن طرف می رفت که مبادا مردم شلوغ نکنند . جلوی کالسکه عروس هم دو نفر از خواجه ها ، هر کدام طبق روی سرشان بود که روی آن منقلهای آتش گذاشته بودند . غلام بچه ها مرتب در آنها اسپند و کندر دود می کردند . وقتی به عزیزیه رسیدیم و اخترالدوله متوجه شد مادرش نیامده طفلکی خیلی ناراحت شد ، برای همین هم انیس الدوله به جای مادرش او را با خودش به داخل عزیزیه برد تا اعلیحضرت عروس و داماد را با هم دست به دست بدهند . تا همین یک ساعت پیش که من آنجا بودم هنوز هم بزن و بکوب ادامه داشت . مردها توی باغ جمع شده بودند ، خانمها نیز در اتاقهای عزیزیه پخش بودند . در هر اتاق دسته ای مطرب می زدند و می خواندند . ای کاش آمده بودی ، خیلی جایت خالی بود .»
    خانم باشی که پیدا بود تحت تاثیر توضیحات هوویش در دل حسرت می خورد آنچه را او دیده است از دست داده در جواب آهی کشید و گفت : « هیچ هم جای من خالی نبود . اگر خالی بود اعلیحضرت کسی را می فرستاد دنبالم .»
    فاطمه سلطان همان طور که به خانم باشی خیره شده بود پشت چشمی نازک کرد و گفت : « باشی ، خودمانیم ها ... تو بیش از حد توقع و نازک نارنجی هستی . امشب عروسی عزیزالسلطان بود و اعلیحضرت خیلی گرفتاری داشتند .»
    خانم باشی که بغض گلویش را گرفته بود آهسته گفت : « نقل گرفتاری یک چیز ، بی اعتنایی یک چیز دیگر است .»
    خانم باشی این را گفت و چشمهایش پر از اشک شد . فاطمه سلطان همان طور که به خانم باشی نگاه می کرد دلش به احوال او سوخت و سعی کرد تا با علت یابی دلخوری خانم باشی به نحوی او را آرام کند . برای همین گفت : « دوستانه حرفی بزنم بدت نمی آید ؟»
    خانم باشی همان طور که با پشت دست قطره درشت اشکی را از که از گوشه چشمانش سرازیر شده بود پاک می کرد سر تکان داد و گفت : « نه ، بگو » لحظه ای سکوت حکمفرما شد که فاطمه سلطان آن را شکست . با لحن دوستانه ای خطاب به خانم باشی گفت : « قبول کن که خودت هم اشتباه کردی . نباید گول سر و زبان عفت السلطنه را می خوردی . غلط نکنم او به نمایندگی از طرف عده ای که چشم دیدنت را نداشتند نقشه اش این بود که به این نحو تو را از چشم اعلیحضرت بیندازند و موفق هم شد .»
    خانم باشی که از شنیدن حرفهای فاطمه سلطان داغ دلش تازه شده بود گفت : « تو هر چه می خواهی بگو ... حتی اگر من مقصر باشم مستحق نبودم چنین برخوردی با من بشود .»
    فاطمه سلطان که دید خانم باشی با این منطق آرام نمی شود رک و پوست کنده گفت : « حالا کاریست که شده ، اما بدان مردی با موقعیت اعلیحضرت که حاضر نیست از مادر خودش حرف بشنود ، چه برسد به منت کشی . نمونه اش همین شکوه السلطنه بدبخت .»
    خانم باشی که پیدا بود از اتفاقی که برای شکوه السلطنه افتاده بی اطلاع است با همان صدای بغض آلود پرسید : « مگر برای شکوه السلطنه چه اتفاقی افتاده ؟ »
    فاطمه سلطان با ناراحتی پاسخ داد : « دم غروب فوت کرد ... اما قرار نیست تا صبح کسی با خبر شود .»
    خانم باشی که از شنیدن خبر فوت شکوه السلطنه خشکش زده بود مات و مبهوت پرسید : « اعلیحضرت خبر دارند ؟
    فاطمه سلطان با معنا پوزخند زد : « پس چی ؟ اما به خاطر آنکه بساط عروسی عزیزالسلطان به هم نریزد اجازه ندادند خبر اعلام شود . تا جایی که خبر دارم اعلیحضرت حاضر نشدند امشب برای لحظه ای هم که شده بالای سر جنازه شریک چندین و چند ساله خود حاضر شوند ، آن وقت تو توقع داری به پایت بیفتد .»
    فاطمه سلطان این را گفت و ساکت به خانم باشی چشم دوخت که باز اشکش جاری شده بود . ادامه داد : « من به حکم آنکه هوویت هستم نباید این حرف را بزنم ، اما به عنوان یک خواهر دوستانه می گویم اگر وضع بر همین روال پیش برود رو روز دیگر می بینی مثل یک قاب دستمال کهنه کنار گذاشته شده ای .»
    فاطمه سلطان این را گفت و چون دید خانم باشی با چشمانی اشک آلود به گوشه ای خیره مانده ، برای آنکه او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد گفت : « حالا نمی خواهد زیاد فکرش را بکنی . راستی یک خبر تازه . قرار است من از فردا نواختن سنتور را از مادام حاج عباس فرا بگیرم .»
    پیش از آنکه خانم باشی حرفی بزند آغا بهرام در آستانه در ظاهر شد . آمده بود خبر بدهد باز امینه اقدس حالش به هم خورده است . پیش از آنکه خانم باشی از در خارج شود فاطمه سلطان جلوی او را گرفت و گفت : « باشی ، گوش بده ببین چه می گویم ... اطمینان دارم اگر امینه اقدس طوری بشود اقل بیگه را به جای او می فرستند . حواست باشد اگر چنین اتفاقی افتاد من و تو نباید چنین اجازه ای بدهیم ، فهمیدی ؟ »
    خانم باشی که چشم دیدن اقل بیگه را نداست بی آنکه حرفی بزند به توافق سر تکان داد .
    یکی از همان روزهایی که هنوز میانه خانم باشی و شاه شکر آب بود امینه اقدس که به علت دوبار سکته مغزی علاوه بر نابینایی فلج هم شده بود چنان بد احوال شد که دیگر امیدی به بهبودی او نمی رفت . در همان حال از شاه خواست تا او را برای آخرین بار به زیارت امام رضا به مشهد بفرستد . شاه با تقاضای او موافقت کرد و به صدر اعظم فرمان داد جزو همراهان امینه اقدس به مشهد برود . بین راه حال امینه اقدس رو به وخامت گذاشت و امین السلطان از عماد اطبا و فخر الطبا که جزو پزشکان حاذق و صاحب نام به حساب می آمدند خواست تا هر کاری از دستشان بر می آید برای نجات امینه اقدس انجام دهند . به تجویز فخر اطبا بی رحمانه آجری بسیار داغ را به کف پای امینه اقدس چسبانده و یک کلاه نمدی را نیز داغ کرده سرش گذاشتند . امینه اقدس نیم ساعت بعد در گذشت . ناچار جنازه را به تهران بر گرداندند و به دستور شاه او را به شهر ری منتقل و در جوار بارگاه حضرت عبدالعظیم به خاک سپردند . برایش مجلس ترحیم مفصلی در مسجد سلطانی برگزار گردید و چند روز پس از مرگ امینه اقدس رسیدگی به ارثیه او آغاز شد . امینه اقدس حدود سیصد هزار تومان وجه نقد و کلی ملک و املاک داشت که چون فرزندی نداشت همه نصیب برادر زاده اش عزیز السلطان شد .
    دو هفته بعد ، همان طور که فاطمه سلطان پیش بینی کرده بود اقل بیگه خانم ، کنیز ترکمان و همسر صیغه ای شاه را به جانشینی امینه اقدس به آنجا فرستادند ، اما خانم باشی و فاطمه سلطان که در این باره با هم به توافق رسیده بودند با همدستی یکدیگر با هیاهو دعوا او را از عمارت بیرون انداختند .
    این اتفاق تا مدتها نقل محفل خانمها در اندرون بود . مسئولیت تریاک و آب گرم صبح ، همین طور صابون و مسواک شاه را که تا آن روز با اقل بیگه ، جانشین امینه اقدس در خوابگاه بود به انیس الدوله دادند .
    مرگ امینه اقدس که از ماهها پیش انتظار می رفت به دلیل تنفر خانمها از عزیز السلطان خیلی زود ، حتی پیش از برگزاری مراسم چهلم فراموش گردید .
    حدود پنجاه روز از مرگ امینه اقدس می گذشت ، اما سردی که بر روابط شاه و خانم باشی حاکم بود ادامه داشت . سر انجام خانم باشی که خودش از این وضعیت نگران شده بود به فکر پیشقدم شدن برای آشتی افتاد ، اما از آنجا که غرورش به او اجازه نمی داد به ملاقات شاه برود تصمیم گرفت مثل سایر خانمها مورد توجه در مراسم حمام شاه که هر بامداد در گرمابه مخصوص اجرا می شد شرکت کند بلکه در این وضعیت تغییری پیش آید و نظر شاه نسبت به او برگردد و اوضاع مثل سابق شود .
    حمام خصوص قبله عالم در انتهای دالانی تنگ و تاریک واقع بود . رخت کن آن شامل شاه نشین و صحنه و سکوهای مرمرین زیبایی بود . هنگامی که شاه از حمام بیرون می آمد خانمهای سوگلی دور می ایستادند ، اما کارهای سر حمام از رخت کندن و پوشاندن و غیره با اقل بیگه خانم بود . هر روز شاه پیراهن و زیر شلواری نویی در بر می کرد و پیراهن و زیر شلواری روز پیش را به اقل بیگه خانم تحوبل می داد . او به جز این مسئولیت ریاست قهوه خانه مخصوص را هم داشت . روی یکی از سکوها سماور و بساط صبحانه ، فنجانهای چینی ساخت کارخانه سور را می نهاد ، اما پذیرایی از شاه سر سفره با انیس الدوله بود . همیشه ناشتایی در میان گفتگو و شوخیهای شاه با سوگلیهای محبوبش صرف می شد . در عرض این مدت همه خانمها باید می ایستادند . تنها کسی که حق نشستن سر سفره را داشت انیس الدوله بود که برای شاه از بساط مفصلی که روی میز پایه کوتاه چیده شده بود لقمه می گرفت . به جز این عده همیشه دو تن از پیشخدمتهای مخصوص نیز در گرمابه حاضر می شدند ، شاه پلنگ خان و حاج حیدر خامه تراش . کار شاه پلنگ خان مشت و مال دادن شاه در حمام بود و کار حاج حیدر خامه تراش اصلاح سر و صورت او . حاج حیدر خامه تراش نخستین کسی بود که پس از آمدن خانمها در گرمابه حاضر می شد و آخرین نفری بود که پس از نظافت آنجا را ترک می کرد .
    آن روز این مراسم با آداب و مناسک همیشگی برگزار گردید ، با این تفاوت که شاه جواب سلام خانم باشی را داد ، اما انگار نه انگار که او هم حضور دارد . همه توجهش به دیگر خانمها بود ، حتی موقع صرف بستنی . شاه عادت داشت بستنی را از همان ظرف خودش که میان یخ گذاشته می شد بخورد . مرتب سر به سر خانمها می گذاشت و با آنان شوخی می کرد . شاه پیش از ترک حمام دستمال خود را به طرف خانمی می انداخت که قرار بود آن شب را با او بگذراند . خانمی که دستمال را به طرف او می انداخت باید خودش را برای آن شب آماده می کرد . رسم بر این بود یک ساعت پس از شاه از خوابگاه بیرون می آمد و به عمارت خودش می رفت . صبح هم محض آنکه معلوم شود شب در خدمت شاه بوده از اتاق بیرون نمی آمد و تا غروب در عمارتش می ماند .
    آن روز شاه وقت ترک حمام دستمال خود را به طرف انیس الدوله انداخت و این برای خانم باشی که تمام اوقات شاه را به خود معطوف می داشت و هر شب را در خوابگاه با او می گذراند دیوانه کننده بود . خانم باشی از اینکه دید شاه بدجوری روی دنده لج افتاده و دیگر حاضر نیست ناز او را بکشد و عشوه هایش را بخرد سخت نگران شد و ترسید اگر این وضعیت ادامه داشته باشد هووهایش که چشم دیدن او را نداشتند و با دادن آن پیشنهاد توانستند او را از چشم شاه بیندازند باز هم از فرصت پیش آمده استفاده کنند و بیشتر او را از چشم شاه بیندازند که دیگر حاضر نشود اسمی از او بیاورد .
    خانم باشی به این نتیجه رسیده بود خودش در این ماجرا بی تقصیر نبوده و نمی بایست فریب عفت السلطنه را می خورده و پایش را از گلیمش درازتر می کرده . برای آنکه آب رفته را به جوی بازگرداند کارش شده بود فکر کردن به اینکه باید چه کند . هر چه دنبال راه چاره ای می گشت چیزی به خاطرش نمی رسید . تا عاقبت اتفاقی باعث شد راهی برای جلب نظر شاه به نظرش برسد .
    آن روز طرفهای ظهر بود که مادر و خواهر خانم باشی پس از مدتها برای دیدن او با آنجا آمدند . خانم باشی که مدت زمان زیادی بود مادر و خواهر کوچکش ، ماه رخسار را ندیده بود در این مدت ، به خصوص پس از مرگ امینه اقدس و رفتن فاطمه السلطان به عمارت دیگر سخت احساس غربت و تنهای می کرد . از آمدن آن دو خیلی خوشحال شد و با اصرار فراوان آن دو را برای ناهار نگه داشت . دیگر کم کم هوا داشت رنگ عصر به خود می گرفت که مادر خانم باشی از جا برخاست و از او خواست تا خواهرش ماه رخسار را که توی حیاط مریم خانمی با دخترهای همسن و سال خودش سرگرم بازی گرگم به هوا بود صدا بزند . خانم باشی در پی اطاعت امر مادرش چارقدش را سر انداخت و راهی حیاط مریم خانمی شد . چند بار از دور ماه رخسار را صدا زد .
    ماه رخسار به قدری سرگرم بازی بود که متوجه حضور او نشد . خانم باشی همان طور که از دور صحنه بازی ماه رخسار و دخترها را تماشا می کرد فکری مثل برق از خاطرش گذشت .
    خانم باشی یک بار از زبان امینه اقدس ، هووی تازه در گذشته اش ، شنیده بود که هر بار شاه به دلیلی روابطش با او به سردی می گذاشته ، برای جلب نظر شاه و برای آنکه بتواند خارج از نوبت با شاه ملاقات داشته باشد به عناین مختلف عده ای دختر جوان و زیبا را در عمارتش پذیرایی می کرده و این امر باعث می شد شاه برای دیدن آن دختران هم که شده وقت و بی وقت به دیدارش بیاید .
    خانم باشی که برای بر سر مهر آوردن دوباره شاه هیچ راه چاره دیگری به فکرش نمی رسید از ترس خطر احتمالی که تهدیدش می کرد یک آن با خود تصمیم گرفت از این ترفند استفاده کند . با این فکر فوری به عمارتش بر گشت و از مادرش که برای بازگشت به اقدسیه آماده شده بود با اصرار خواهش خواست تا به او اجازه دهد ماه رخسار را چند روزی به عنوان میهمان نگه دارد .
    مادر خانم باشی غافل از آنکه دخترش چه نقشه ای در سر دارد قبول نمی کرد . تعارف می کرد که وجود ماه رخسار باعث زحمت و دردسرش خواهد شد ، اما بعد وقتی دید خانم باشی خیلی اصرار دارد برای آنکه دل او را شاد کند دیگر حرفی نزد و به خانم باشی اجازه داد چند روزی خواهرش را در اندرون نزد خود نگه دارد .
    آن روز هنوز پای همسر باغبان باشی به میدان ارگ نرسیده بود که خانم باشی با عجله خواهرش را صدا زد . همین که دور و برشان خلوت شد طبق نقشه ای که در ذهن داشت تعلیمات لازم را به او داد .
    « ماه رخسار ، دلت می خواهد همیشه اینجا نزد من بمانی ؟ »


    ماه رخسار غافل از همه جا با معصومیت کودکانه ای لبخند زد و به سادگی پاسخ داد : « بله ، خیلی دلم می خواهد . اینجا خیلی قسنگ تر از باغ اقدسیه است . مثل قصر شاه پریان می ماند .»
    خانم باشی در حالی که از آنچه می شنید خوشحال شده بود گفت : « حالا که این طور است باید خوب گوشهایت را باز کنی و به آنچه می گویم عمل کنی .»
    ماه رخسار شادمان از اینکه می شنید می تواند آنجا بماند ذوق زده پرسید : « باید چه کار کنم ؟ »
    خانم باشی با تظاهر به اینکه فکرش مشغول است ، پس از قدری تامل گفت : « خوب ... باید کاری کنی که مورد توجه اعلیحضرت قرار بگیری . » وقتی دید ماه رخسار با تعجبی آمیخته با استفهام هاج و واج به دهان او خیره شده توضیح داد : « آخر می دانی ، این قصر و همه این عمارتهایی که در اینجاست متعلق به اعلیحضرت است . برای همین باید دم اعلیحضرت را ببینی . هر وقت ایشان را دیدی تا می توانی شیرین زبانی کن .»
    ماه رخسار که از حرفهای خواهرش سر در نمی آورد ، در حالی که به نظر می رسید کمی گیج شده با کنجکاوی پرسید : « باید چه بگویم ؟ »
    خانم باشی در حالی که در ذهنش دنبال کلمه های مناسب و ساده ای می کشت تا در ذهن ماه رخسار جا بیندازد با لحنی آرام و شمرده گفت : « مثلاً هر وقت اعلیحضرت را دیدی به او باید بگویی عزیزم ، خسته نباشید ... یا اینکه من خیلی دلم می خواهد همیشه شما را ببینم ... یا بگو دلم نمی خواهد هیچ وقت از اینجا بروم . خلاصه از این شیرین زبانیها بکن تا خودت را در دل اعلیحضرت جا کنی . »
    ماه رخسار که درست متوجه منظور خواهرش نشده بود با معصومیت کودکانه ای پرسید : « اگر خودم را در دل اعلیحضرت جا کنم چه می شود ؟ »
    خانم باشی برای آنکه ماه رخسار زبان او را بهتر بفهمد و برای آنکه او را به همکاری با خود تشویق کند گفت : « خوب آن وقت امکان دارد اعلیحضرت خیلی کارها برایت بکند ... شاید همه عروسکهای قشنگی را که از سفر فرنگستان با خود سوغات آورده اند بدهند به تو ، یا هر چیز دیگری که خودت بخواهی .»
    خانم باشی سرگرم توضیح دادن به ماه رخسار بود که از قاب پنجره چشمش به شاه افتاد که کنار حوض سرگرم صحبت با آقا کریم مقنی بود . روی آب چند قوی سفید مشغول شنا بودند . آقا کریم هم آن روز برای تعمیر فواره های آب نما که بازی آب را خوب نمایش نمی داد به آنجا آمده بود .
    خانم باشی همان طور که از دور به این صحنه می نگریست دستپاچه به ماه رخسار که هنوز نمی دانست در این بازی چه نقشی دارد ، در حالی که وسوسه داشتن عروسکهای قشنگ فرنگی هیجانزده اش کرده بود سر تکان داد و همان طور با چابکی کودکانه ای دوان دوان از آنجا رفت و خودش را به شاه رساند . پس از قدری پرسه زدن در آن اطراف با تمام شدن صحبت شاه با آقا کریم جلو رفت و همان طور که خواهرش به او آموزش داده بود کار خود را شروع کرد .
    خانم باشی کنار پنجره بلند ارسی دار تالار ایستاده بود و از آن فاصله شاهد گفتگوی ماه رخسار و شاه بود . از حال و هوای شاه و خنده هایی که با ماه رخسار می کرد متوجه شد که در اجرای نقشه اش موفق شده ، به خصوص وقتی دید ماه رخسار دست شاه را گرفت و با اصرار او را به سوی عمارت آورد . خانم باشی شادمان از اینکه در کار خود موفق شده ، پیش از آنکه آن دو داخل شوند با عجله خودش را به آینه رساند و برای رویارویی با شاه خودش را آماده کرد .
    انتظار خانم باشی چندان طول نکشید . چند دقیقه بعد در تالار گشوده شد و ماه رخسار که هنوز از آداب و رسوم دربار آشنایی نداشت جلوتر از شاه وارد شد . ماه رخسار همین که چشمش به خانم باشی افتاد دست خود را گشود . گفت : « خواهر جان ، ببین اعلیحضرت به من چه داده اند .»
    خانم باشی نگاهی به سکه های زردی انداخت که کف دست سفید و تپل ماه رخسار می درخشید . لحظه ای به فکر فرو رفت . روزی سه بسته از این مسکوکها طلا را کنار میز شاه می گذاشتند . در یک بسته چهل پنج هزاری زرد ، در بسته دیگر پنجاه دو هزاری زرد و در بسته سوم پانزده اشرفی بود که شاه برای دادن انعام آنها را در کیف زنجیری زرین خود می ریخت . تا پیش از این بیشتر اوقات شاه پس از دادن انعامهای روزانه آنچه باقی مانده بود را به خانم باشی می سپرد و او آنها را در کیف بزرگ چرمی ذخیره می کرد تا پایان سال به حضور بیاورد ، اما از وقتی میانه شاه با او شکرآب شده بود این برنامه روال خود را از دست داده بود . خانم باشی همان طور که در این افکار سیر می کرد از صدای سرفه شاه به خود آمد . او که پی بهانه ای برای آشتی با شاه می گشت طوری وانمود کرد که شاه را ندیده است ، اما با صدایی که شاه بشنود خطاب به ماه رخسار گفت : « از اعلیحضرت تشکر کردی ؟ »
    ماه رخسار با لبخندی نمکین که گوشه لبهای تپلش را چال می انداخت خندید و گفت : « بله ... » و در حالی که به پشت سر خانم باشی اشاره می کرد گفت : « اعلیحضرت خودشان اینجا هستند .»
    خانم باشی که از ابتدا نیز متوجه حضور شاه بود با صدایی بلند و تشریفاتی به عنوان خیر مقدم و خوش آمد به شاه گفت : « چه عجب از این طرفها ، هیچ معلوم است سرورم کجا هستند که من از پرتو سایه مبارکشان خارج شده ام ؟! »
    کلام لطیف و عاشقانه خانم باشی بر دل شاه نشست و بی اختیار یاد شیرین زبانیهای جیران افتاد . شاه که خود نیز پی بهانه ای برای آشتی با خانم باشی می گشت همین حرف را مستمسک قرار داد و در حالی که خود را سر سنگین نشان می داد بی آنکه چیزی بگوید با تانی داخل شد و روی صندلی نشست و طلبکارانه به خانم باشی چشم دوخت .
    آن روز بی آنکه حرفی از گذشته بر زبان بیاورد از هر امکانی برای پذیرایی از شاه بهره گرفت . خانم باشی احساس می کرد نقشه اش برای نزدیک شدن به شاه موثر بوده روزهای بعد نیز برای آنکه دوباره شاه را وادارد که به آنجا بیاید باز هم آموزشهای لازم را به ماه رخسار داد و از او خواست هر وقت شاه را می بیند تا می تواند شیرین زبانی کند و خودش را در دل شاه جا کند .
    از آنجایی که ماه رخسار خود استعدادی ذاتی برای این کار داشت و از طرفی در مقابل شیرین زبانیهایش هدیه های قابل توجهی از شاه می گرفت هر بار که او را می دید با بهره گیری از حرفهای شیرین و زیبایی ظاهری و عشوه های لطیف دخترانه کاری می کرد تا شاه چند ساعت هوس رفتن به سرش نزند و همان جا در عمارت خانم باشی بماند . مثلاً به محض دیدن شاه خودش را در آغوش او می انداخت و انگشتهایش را در دستهای او گره می کرد و خودش را لوس می کرد .
    خانم باشی از این وضعیت راضی بود و از اینکه هر روز شاه را می بیند دلش خوش بود ، به خصوص اینکه هنوز یک ماه از این برنامه نگذشته بود که یک عمارت اختصاصی با مبلهای بسیار گرانبها در اختیارش گذاشته شد .
    « باشی جان ، بی کار بودی با دست خودت برای خودت رقیب تراشیدی ؟ »


    باشی که پیدا بود درست متوجه مقصود فاطمه سلطان نشده یا فهمیده و نمی خواهد باور کند خودش را به آن راه زد و پرسید : « چطور ؟ »
    فاطمه سلطان با معنا لبخند زد . « یعنی خودت متوجه نیستی اعلیحضرت محض خاطر ماه رخسار است که دم به ساعت اینجاست ؟ »
    خانم باشی همان طور که می شنید ترس گریبانش را گرفت . « تو هم چه حرفها می زنی ، ماه رخسار هنوز بچه است . اگر می بینید خودش را در دل اعلیحضرت جا کرده به خاطر حرکات و شیطنتهای کودکانه اش است . »
    فاطمه سلطان قری به سر گردنش داد و پوزخند زد : « د همین دیگر ... راستی که ساده هستی باشی جان . اگر ساده نبودی که از عفت السلطنه رو دست نمی خوردی . این هم مال اینکه حالا می گویی ماه رخسار بچه است . هیچ فکر کرده ای ماه رخسار به واسطه همین بچگی آب و رنگ بیشتری از خودت دارد ؟ »
    خانم باشی باز هم با خوشباوری به نوع دیگری حرف خودش را تکرار کرد . « این امکان ندارد اعلیحضرت نسبت به ماه رخسار نظر داشته باشند . هر چه باشد ماه رخسار خواهر من است ، حتی بابیها هم با خواهر زنشان ازدواج نمی کنند ! »
    فاطمه سلطان از سر تاسف سر تکان داد و گفت : « خوب ماه رخسار خواهرت باشد ، یک جوری حرف می زنی که انگار نمی شود .»
    این را گفت و چون دید خانم باشی با ناباوری به او چشم دوخته در حالی که سعی می کرد به صحبتهایش لفت و لعاب بیشتری بدهد گفت : « مگر عایشه و لیلی خانم خودمان با هم خواهر نیستند ؟ »
    خانم باشی همان طور که می شنید چشمانش از تعجب گشاد شد . آهسته پرسید . « آن دو تا با هم خواهرند ؟! راست می گویید ؟ من تا به حال خبر نداشتم ، اما مگر می شود ؟! »
    « حالا می بینی که شده . این دو تا خواهر دختران محمد خان یوشی فیروزکوهی هستند . می خواهی بدانی چطور شد که پایشان به دربار باز شد ؟ »
    خانم باشی همان طور که گیج و مات و مبهوت به دهان فاطمه سلطان چشم دوخته بود به تصدیق سر تکان داد . « بله ، برایم تعریف کنید .»
    فاطمه سلطان به قدری که خانم باشی را به شنیدن مشتاق تر کند سکوت کرد و گفت : « اعلیحضرت شبی در جریان یکی از سفرهای معمولی خودشان به مازندران در جنگل گم شدند . از شدت باران و سرما به خانه محمد خان یوشی پناه بردند . این عایشه خانم و لیلی خانم را همان شب می بینند و نظرشان هر دو را می گیرد ، به خصوص لیلی خانم را ، اما ترجیح می دهند اول از عایشه خانم خواستگاری کنند . خلاصه سرت را درد نیاورم ، عایشه خانم را برای خودشان عقد می کنند و با خود به تهران می آورند . طولی نمی کشد که لیلی خانم برای دیدن خواهرش به اندرون سر می زند و مورد توجه شاه قرار می گیرد و باز همان قصه کهنه تجدید می شود و میل ملوکانه بر این قرار می گیرد که لیلی خانم را عقد کنند ، ما چون مشکل شرع مانع از این کار است اعلیحضرت به فکر چاره می افتد و با یکی دو نفر در این باره به گفتگو می نشیند و عاقبت به این نتیجه می رسند که ازدواج با دو خواهر به صورت منقطع اشکالی ندارد ، به شرط اینکه در دوران ازدواج موقت با یکی از دو خواهر ، خواهر دیگر مطلقه شده باشد . »
    خانم باشی همان طور که گوش می داد متوجه نکته ای شد . سر تکان داد و گفت : « حالا فهمیدم ... پس برای همین است که هر وقت عایشه خانم در اندرون است ، لیلی خانم غیبش می زند . »
    فاطمه سلطان لبخند زد . « درست فهمیدی ، در طول ماههایی که عایشه خانم صیغه شاه شود دیگری به املاک خانوادگی خود در یوش می رود و بر عکس . آخر می دانی اعلیحضرت میرزا عبدالله خان ، برادرشان را به مقام حکمرانی مازندران منصوب کرده ... در مازندران برای خودشان دم و دستگاهی دارند . در این میان به عایشه خانم ظلم شده ، بیچاره از بس اشک ریخته دیگر چشمهایش سو ندارد . »
    خانم باشی که تا آن لحظه غرق حیرت سرا پا گوش بود با دلواپسی پرسید : « حالا می گویی من چه کنم ؟ »
    « هیچی ، تا دیر نشده در موقعیتی مناسب ماه رخسار را به خانه پدرت برگردان . »
    خانم باشی که پیدا بود هنوز هم تحت تاثیر حرفهای ماه سلطان غرق در فکر است به توافق سر تکان داد .
    شاه مثل اکثر مواقع سر زده وارد عمارت خانم باشی می شد ، آن روز عصر هم بی اطلاع داخل شد . همین که چشمش به خانم باشی افتاد که برای استقبال آمده بود گفت : « به عمارت خورشید می رفتم . گفتم سر راه از محبوبه ام سراغی بگیرم . »
    خانم باشی که پیدا بود حرف شاه به دلش نشسته با لبخندی شیرین پاسخ داد : « اعلیحضرت همیشه نسبت به این کمینه لطف دارند . »
    شاه که با چشمانش دنبال ماه رخسار می گشت هنوز ننشسته سراغ او را گرفت . « ماه رخسار را نمی بینم ! »
    خانم باشی که شری را از سرش باز کرده بود آسوده خاطر لبخند زد . « فرستادمش اقدسیه ، باید ببخشید . مدتی اینجا مانده بود. »
    شاه که پیدا بود از رفتن ماه رخسار ناخرسند است با ناراحتی گفت : « پای او روی سر کسی نبود ، می گذاشتی چند صباحی ... یعنی تا هر وقت خودش دلش خواست اینجا بماند . » و چون دید خانم باشی با حالت عجیبی نگاهش می کند فوری گفت : « این طوری خودت هم تنها نبودی . »
    خانم باشی از آنچه شنید دلش لرزید و متوجه شد دلرباییهای ماه رخسار کار دستش داده . برای اینکه مطمئن شود دیگر پرده پوشی را جایز ندانست و آنچه در دلش بود را سر بسته بر زبان آورد . « فرمایش شما صحیح است ، اما متاسفانه از وقتی ماه رخسار آمده حرف و حدیثهای نامربوطی بر زبان خانمها افتاده . »
    شاه که معلوم بود مقصود خانم باشی را فهمیده خودش را به آن راه زد و در حالی که حالت چهره اش عوض شده بود یک ابروی خود را بالا برد و پرسید : « مثلاً چه حرف و حدیثهایی ؟ »
    خانم باشی که از تغییر روحیه شاه خیلی دست و پایش را گم کرده بود با صدای بغض آلودی پاسخ داد : « خانمها گوشه و کنایه می زنند که اظهار لطفهای اخیر سرورم به این کمینه واقعی نیست و اگر سری به اینجا می زنید و احوالی می گیرید بهانه اش دیدار خواهرم ماه رخسار و حرف زدن با اوست . »
    شاه با حالتی بر افروخته و با تغیر پاسخ داد : « اول اینکه هر کس چنین حرفی زده غلط بی جا کرده . در ضمن توجه داشتم مردی به سن و سال من به دختری مثل ماه رخسار امر عجیبی نیست . هر چه باشد ماه رخسار جای دختر من است . »
    خانم باشی که قصد داشت خیلی زود شر ماه رخسار را از سرش باز کند رک و پوست کنده گفت : « من متوجه این موضوع هستم ، اما متاسفانه دیگران عادت کرده اند حرف مفت بزنند . نشنیده اید که می گویند در دروازه را می شود بست ، اما دهان مردم را نه ؟ »
    شاه که دید خانم باشی نگران موقعیت خودش است بدش نیامد برای زهر چشم گرفتن از سوگلی مغرورش هم که شده از موقعیت به دست آمده کمال استفاده را ببرد . برای همین بی هیچ ملاحظه ای خیلی راحت گفت : « از من می شنوی خیال خودت را راحت کن و دفعه بعد اگر کسی در این باره فضولی کرد بزن توی دهنش و با صراحت بگو که اعلیحضرت قصد دارند با ماه رخسار ازدواج کنند و تو هم مخالفتی با این موضوع نداری . »
    بیرون آمدن چنین حرفی از دهان شاه حکم دیگ سربی مذابی را داشت که سر خانم باشی ریخته باشند . او که توقع شنیدن چنین حرفی را از دهان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    422تا 431


    شاه نداشت بی اختیار به یاد حکایت عایشه و لیلی خانم افتاد.از دلش گذشت که تا چیزی نباشد مردم نگویند چیزی ها.با این حال برای آنکه مقصود شاه را از بیان این حرف دریابد به آمد خودش را به آن را زد و گفت:-متوجه مقصودتان نمیشم.شاه که دلش نمیآمد محبوبهای مثل خانم باشی را به واسطه ی شباهت به جیران عزیزش از خود برنجاند وقتی دید خانم باشی خیلی هراسان شده و در صدد رفع و رجوع حرفی که زده بود برآمد و گفت:
    -چه شده؟حسابی رنگ و روت پریده.نترس جانم،من این حرف را زدم تا میزان علاقه آات را به خودم بسنجم.نترس جانم،شوخی کردم.
    شاه این را گفت و دیگر درنگ را جایز ندانست.با نگاهی به ساعت زنجیرداری که همیشه در جیبش بود از جا برخاست.فقط برای آنکه حرفی زده باشد توضیح داد:
    -دیگر باید بروم.صدرعظم در عمارت خورشید منتظر است.قرار است راجع به غله و گوشت با چند نفر مشورت کنیم.رو به خانم باشی این را گفت و راه افتاد و او را در دنیایی از بهت و ناباوری در عالم خود تنها گذشت.
    فصل 31
    خانم باشی هنوز روی همان صندلی که نشسته بود به همان حال خشکش زده و غرق در عالم خودش بود.او به این نکته رسیده بود که پس از این،با توجه به آنچه که از زبان شاه شنیده است نمیبأیستی از او توقع مهر و عاطفه داشته باشد.با بلند شدن صدایی تلنگری که به در خورد رشته ی افکارش از هم گسست.سرور خان خواجه شاه بود.
    پس از آنکه از خانم باشی اجازه ی ورود خواست تعظیم کرد و گفت:
    اعلیحضرت سلام رساندند.امر فرمودند که فردا صبح بعد از نماز علیامخدره جزو اولین دسته در رکاب همایونی حاضر باشند.از آنجایی که خانم باشی هنوز به حال و هوای خودش نبود.از آنچه شنید دستگیرش شد که شاه به عمد سرور خان خواجه را به آنجا فرستاده تا واکنش او را در برابر واقعه ی پیش از ظهر غیر مستقیم ارزیابی کند.
    خانم باشی بی آنکه چندان اهمیتی به این مساله بدهد از آنجایی که دلش از دست شاه پر بود با بی ایتنانی به سرور خان خواجه پاسخ داد:
    -از قول بنده خدمت اعلاحضرت سلام برسانید و بگویید حالم برای آمدن مساعد نیست.اگر ممکن است مرا از عمدا به سرخه ی حضار معذور بدارند.
    سرور خان خواجه بی آنکه حرفی بزند سرش را به علامت اطاعت فرو آورد پس از تعظیم از در خارج شد.ساعتی دیگر سکوت بر فضا حکم فرما شد که تیک تاک ساعت کمدی گوشه ی تالار آن را میشکست.
    خانم باشی احساس بدی داشت و دقیقههای کسالت بار و آزار دهندهای را سپری میکرد.همانطور که با غرور جریحه دار شوا و قلبی در هم شکسته غرق در فکر نشسته بود بار دیگر از صدایی تلنگری که به در خورد به خود آمد.خانم باشی به خیال اینکه باز هم سرور خان،خواجه بلند قد قبله عالم است که پیغامی آورده است به عمد جواب نداد،غافل از آنکه شخصی که پشت در ایستاده شخص شاه است.
    نیرویی مرموز شاه را وادار میکرد در برابر خانم باشی کوتاه بیاید.وقتی که پاسخی نشنید به تصور آنکه خانم باشی در خواب است آهسته در را باز کرد و داخل شد.تا چشمش به خانم باشی افتاد گفت:
    -ِِ تو بیداری؟...پس چرا جواب ندادی؟خانم باشی که از حضور سرزده ی شاه غافلگیر شده بود خواست پاسخی بدهد که او با لحنی صمیمانه و خودمانی دوباره گفت:
    -فردا که به سرخه حصار میایی، نه؟
    خانم باشی با لحنی سرد و لحنی بی تفاوت و رسمی پاسخ داد:
    -خیر سرورم،سرم درد میکند.حوصله ی آمدن به سرخه حصار را ندارم.
    شاه با آنکه پاسخ خانم باشی را از دهان سرور خان شنیده بود و متوجه شده بود که از دستش رنجیده است،به عمد خودش را به آن راه زد و با ظاهری متعجب و نگران،در حالی که یک ابرو ی خود را بالا داده بود پرسید:
    -برای چه؟
    خانم باشی به عوض دادن پاسخ ترجیح داد حرفی نزد و سکوت کند.شاه که دید خانم باشی بغض کرده و چیزی نمیگوید،پس از لختی سکوت برای دلجویی از سوگلی محبوبش خندید و گفت:
    -حالا فهمیدم شما زنها،شوخی سرتان نمیشود.
    شاه این را گفت و در چشمان خانم باشی نگریست که حالا غرق اشک شده بود.بی اختیار از شباهت چشمان خانم باشی به فروغ السلطنه دلش به درد آمد.برای همین با لحنی که سعی میکرد مهربان تر باشد گفت:
    -میدانی باشی،تو خیلی خوبی و از هر حیث سر آمد خانمهای اندرونی هستی....اما یک اشکال بزرگ داری.اشکالت این است که خیلی زود باوری و اندیشههای مخرب دیگران روی تو تأثیر گذار است.هر کس هر چیزی در گوشت میخاند زود باور میکنی.
    خانم باشی در حالی که با چشمان خیس از اشک سرش را پائین انداخته بود دیگر پرده پوشی را جایز ندانست و با لحن گله آمیزی گفت:
    -ممکن است من زود باور باشم،اما از قدیم گفتند تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیز ها.
    این را گفت و دیگر نتوانست خودداری کند و صدای هق هق گریه ش بلند شد.شاه در برابر ناراحتی او بی ارادهای لحظهای موقعیت خود را فراموش کرد و به زانو درامد.با لحنی حق به جانب گفت:
    -اگر منظورت به آن حرف است که باید بدانی ما آن را به عمد زادیم تا میزان علاقه ات را نسبت به خود بدانیم و بفهمیم که دوستمان داری یا نه؟وللا به آن خدایی که این تاج را به ما عنایت فرموده سرسوزنی به ماه رخسار فکر نکرده بودیم،چه برسد که نظر خاصی نسبت به او داشته باشیم.
    شاه این را گفت و لحظه در پی تاثیر حرفش به صورت خیس از اشک خانم باشی چشم دوخت.وقتی دید حرفی نمیزند با ملاطفت با دست راستش اشکهای او را از روی صورتش پاک میکرد و ادامه داد:
    -از اشکهات متوجه هستیم که ما در قلبت جا داریم و ما را با کسی تقسیم کنی.
    برای همین هم قاطع شعر زیبایی را که شب گذشته با الهام از تو سروده ایم برایت میخوانیم تا بدانی این محبت یک طرفه نیست.
    شاه این را گفت و بی آنکه منتظر واکنش خانم باشی شود سر او را روی شانه ش گذشت و با صدای اهنگینی در گوشش زمزمه کرد:
    -از ازل خوب سرشتند ملایک گلِ تو

    لیک که صد حیف که از سنگ برآمد دلِ تو

    همه جایی و ندانیم کجاییای دوست ره نبردند
    حریفانِ تو بر منزل تو

    دل عشاق به دیدار نکوی تو خوش است

    ره ندارند به جاییی به جز محفل تو

    هر کجا را کنیای دوست! همه مشتاقان

    همچو مجنون بدوند از عقب محمل تو

    گر تو را تنگ در آغوش نگیرم یک دم

    چه بود حاصل ما و چه بود حاصل تو
    مشکلی پیش من افتاد زکه لعل لبِ دوست

    کفّ مشک است نگردد حل این مشکل تو
    با تمام شدن شعر گریه خانم باشی کم کم فرو نشست.شاه که دید در کار خود موفق شده به بهانه ی قرار با صدرعظم از خانم باشی جدا شد.اما پیش از عمارت او برود در میان چارچوب در ایستاد و تاکید کرد:-فردا صبح زود برای رفتن به سرخه حصار آماده باش.به اعتماد و الحرام سپردم در کالسکه ی اختصاصی در التزام باشی..
    شاه این را گفت و از آنجا رفت.
    خانم باشی جلوی چادر شاهی ایستاده بود که پرچم شیر و خورشید در بالای آن در اهتزار بود و محزون به گوشهای خیره مانده بود.از صدای علی اصغر خان امین السلطان اتابک اعظم،سرد عزم ایران،به خود آمد.جناب صدر اعظم که پیدا بود برای دیدار و گفتگو با شاه آمده تا چشمش به خانم باشی افتاد خاطره ی نخستین برخوردش با او در ذهنش جان گرفت.
    با لبخند تعظیم کرد و گفت:
    -سلام علیامخدره،قبله ی عالم حضور دارند؟
    خانم باشی که پیدا بود از دیدن صدر اعظم جا خرده،مثل آنکه شک داشته باشد این شخص خود اوست،جواب سلامش را داد و گفت:
    -خیر اعلاحضرت تشریف فرما شدند شکارگاه.
    جناب صدر اعظم که نخستین بار بود که خانم باشی را از نزدیک و تنها میدید در حالی که محصور زیبایی خیر کننده ی او شده بود مات و مبهوت آن همه وجاهت شده بود.برای آنکه حرفی زده باشد گفت:
    -علیامخدره شما چطور با اعلیحضرت نرفتید؟
    خانم باشی نگاهش را از چشمان گیرا و جذاب صدرعظم دزدید.گویی در غربت دلتنگی کسی را یافته بود تا حرف دلش را به او بازگو کند بی اراده گفت:-حضور من در رکاب همایونی چه فایده دارد زمانی که من در کنارشان هستم با یاد فروغ السلطنه سر میکند.
    امین السلطنه که دید خود خانم باشی باب صحبت را باز کرده،برای دمی همصحبتی با ماهرویی چون او فرصت را مغتنم شمرد و لبخند زنان گفت:
    -شما نباید به دل بگیرید.
    علیاحضرت هر بار که سرخه ی حصار تشریف فرما میشوند به یاد خاطرات ایام خوشی که با آن مرحومه داشتند همین حال و هوا را پیدا میکنند.
    نه اینجا،در شکار گاههای دیگر نیز همین حس را دارند.خوب بخاطر دارم در زمستان قبل در اطراف کویر ورامین در رکاب مبارک بودم.همین شکار چیها جرگه درست کردند و تعداد زیادی غزل و آهو را دور گرفتند،علیاحضرت همین که تفنگ به دست نزدیک جرگه شدند هنوز تیر اول را خالی نکرده بودند با دیدن چشمان اولین آهویی قصد زدن تیر به آن را داشتند حالشان مقلب شد و امر فرموندند که همه را رها کنند.ملتزمان رکاب همایونی با آنکه جملگی از رأی او دچار تعجب شده بودند،به امر مبارک همه را رها کردند.خوب بخاطر دارم که هنوز آهوها از آنجا دور نشده بودند که علیاحضرت با نگاهشان رعد آنها را تعقیب کردند.بی آنکه نامی از فروغ السلطنه بیاورند خطاب به بنده فرمودند:
    -چشمان آهو را که دیدم به یاد چشمان او افتادم نتوانستم.....علیاحضرت این را گفتند و بغض گلویشان را گرفت.
    به عمد روی مبارک را برگرداندند تا بنده و جناب کامران المیرزا نایب السلطنه ملتفت تصور خاطر مبارک نشویم.بعد هم زیر لب زمزمه کردند:
    - (نیش خاری نیست کز خون شکاری رنگ نیست

    آفتی بود آن شکارفکن کزین صحرا گذشت)
    امین السلطان این را گفت و از روی سیاست نگاهی به ساعت طلائی ش انداخت که با زنجیر به جیب جلیقه ش آویزان بود.چنین وانمود کرد که قصد رفتن دارد.
    شاید همین حرکت امین السلطان باعث شد تا خنو باشی که حس کنجکاوی ش هنوز ارضا نشده بود،سوالی را که تا آن زمان حتا از خود شاه جسارت پرسیدنش را نداشت بر زبان آورد.گفت:
    -میشود سوالی از شما بپرسم؟
    جناب صدر اعظمکه پیدا بود از ادامه ی هم صحبتی با لعبتی هم چون خانم باشی شادمان شده با خوشحالی پاسخ داد:
    -هر پرسشی هست بفرمایید.خانم باشی که پیدا بود بر زبان آوردن آنچه در دل دارد

    سخت و دشوار است.آهسته پرسید:
    -خانم فروغ السلطنه خیلی زیبا تر از من بود؟
    امین السلطان بدون لختی تامل با اطمینان خاطر پاسخ داد:
    -بنده با آنکه ایشان را ندیدم،اما با اطمینان خاطر میتونم ادعا کنم که هرگز چنین نبود.
    وقتی دید خانم باشی منتظر توضیح بیشتری است،پس از لختی تامل گفت:
    -تا آنجا که بنده مستحضر هستم اخلاق و رفتار اون مرحومه باعث امتیاز ایشان از سایرین بوده.
    خانم باشی که هنوز متوجه مقصود صدر اعظم نشده بود برای شناختن بهتر فروغ السلطنه که هنوز هم برای او در حالهای از ابهام قرار داشت پرسید:
    -میشود بیشتر در رابطه با شخصیت مرحومه توضیحی بدهید.
    -آن طور که بنده از تعریفهای علیاحضرت دستگیرم شده آن مرحومه در رفتار و گفتار بین خانمها منحصر به فرد بوده،همینطور در فن سوارکاری و شکار.
    از جناب صاری اصلان،پیرمردی که مورد اعتماد علیاحضرت است شنیدم که اکثر اوقات که علیاحضرت قصد شکار داشتند آن مرحومه در رکاب همایونی بوده.

    صاری اصلان که از نزدیک صحنههای شکار آن زمان را با چشم خود دیده برای بده توصیف کرده خدابیامرز در هنر تیر اندازی خیلی مهارت داشته و همیشه در شکارگاه دسته ی انبوهی از نکار و قوشچی و تفنگدار در رکابش بوده.اغلب در شکارگاها قوش مخصوص خود را به دست میگرفته و کبک میزده.صاری اصلان برای بنده نقل قول کرده که هر کس سید خانم فروغ السلطنه را سر میبرید یک امپریال انعام داشت.
    امین السلطان این را گفت و چون دید خانم باشی با حالتی غمگین غرق در فکر به نقطهای خیره مانده بود گفت:
    -اما از بنده میشنوید علیامخدر،نباید بخاطر این موارد از علیاحضرت مکّدر باشید.همه تصور میکردند آخرین معشوقه ی واقعی علیاحضرت است،ولی سر کار علیه آخرین معشوقه و مالک بی رقیب قلب علیاحضرت هستید.
    با اطمینان میگویم که پس از آن مرحومه هیچ کس به اندازه ی شما در قلب ایشان جا ندارد.
    حتا من که صدر اعظم ایشان هستم و به ایشان خدمت میکنم مثل حاضرت علیه در ایشان نفوذ ندارم.خانم باشی بی خبر از آنکه جناب صدر اعظم از عنوان کردن این مطلب چه مقصودی را دنبال میکند بی آنکه به آنچه میشنود لبخندی زد.

    لبخند تلخی که برای امین السلطان خالی از معنا نبود.جناب امین السلطان مثل آنکه از تلخی این لبخند خیلی چیزها دستگیرش شده باشد پس از لختی سکوت ادامه داد:
    -البته بنده اذعان دارم که علیاحضرت به دلیل موقعیت و مقام مهم و حساسی که دارند گاهی ناچارند سیاستهایی را اعمال کنند که چون حضرت علیه در مقام ایشان نیستید و با توجه به احساسات لطیفی که دارید قادر به درک آن نمیباشید.محض نمونه همین که قبول نفرمودند تا به حضرت علیه لقب فروغ السلطنه را عطا کنند خیال میکنید برای چیست؟بخاطر آنکه از حساسیت دیگر خانمها نسبت به شما واقفند و میداند که باب دشمنی باز ممکن است هما کارهایی که سابق بر این در حق فروغ السلطنه کردند باز تکرار شود.حالا دشمنی در حد شایعه پراکنی در باب ماه رخسار خانم است،خدای ناکرده این امکان هست که فردا روزی این خصومت از حرف به عمل برسد.
    آخرین جملههای امین السلطان چون خنجری بود بر قلب خانم باشی نشست و باز دلش به درد آمد.با صدایی که نشانه از غرور جریحه دار شده آاش بود،مثل آنکه با خودش حرف میزنند ناباورانه زیر لب زمزمه کرد:
    -این طور که پیداست خبرها از اندرونی به همه جا درز کرده.....به گمانم تنها کسی که خبر ندارد خواجه حافظ شیرازی است.
    امین السلطان که گویی از چنین واکنشی خرسند شده به تصدیق سر تکان داد و گفت:
    -متأسفانه همینطور است که میفرمائید.برای همین هم اگر از من میشنوید تا آتیش این دشمنها دمن گیرتان نشده تا میتوانید از این زیبایی و ملاحت خدادادی کامل استفاده را بکنید.به جای این افکار آزار دهنده که جز افسردگی حاصلی ندارد دست به کار شوید.
    کمترین امتیازی که میتوانید از علیاحضرت دریافت کنید جانشینی مرحومه امینه اقدس است.آن وقت جز مقام محبوبترین همسر علیاحضرت با احراز این مقام میتوانید کلیددار شاهنشاه هم باشید.آن وقت کلیه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    432تا 441
    داراييهاي خصوصي اعليحضرت در تصرف شما خواهد بود. به همين واسطه من هم که صدراعظم هستم گه گاه اين سعادت را پيدا مي کنم تا با همسر محبوب قبله عالم ديداري داشته باشم."
    سکوت بر قرار شد. اين سکوت مثل ميوه رسيده اي بود که عطر محبت مي داد. امين السلطان آخرين جمله اش را طوري عاشقانه بيان کرد که خانم باشي بي اختيار خودش را جمع و جور کرد و براي آنکه غير مستقيم به او بفهماند پا را از حدش فرانهاده پرسيد:" با اعليحضرت کاري داشتيد؟"
    از اين پرسش خانم باشي جناب صدراعظم به فراست دريافت زيادي پيش رفته، براي همين هم بار ديگر حالت رسمي به خود گرفت و از زير چشم به چشمهاي مخمور و پر رمزوراز خانم باشي نگريست و تک تک حرکات دلبرانه اش را زير نظر گرفت.با احترام پاسخ داد:" بله ، سلام بنده را خدمت اعليحضرت ابلاغ نموده و بفرماييد از آنجايي که تا برگزاري مراسم جشن قرن سه ماه بيشتر فرصت نيست، امر بفرمايند تا هرچه زودتر صورت مواردي که مد نظر مبارک است و لازم است تنظيم شود آماده گردد. "
    امين السلطان اين را گفت و ديگر درنگ را جايز ندانست و پيش از آنکه راه بيفتد ، پس از مکث کوتاهي با شرمندگي افزود :" عليامخدره ، از حضرت عليه خواهشي دارم... آنچه حقير از سر خيرخواهي مي گفتم و شنيديد همين جا بماند."
    خانم باشي که از حالت نگاهش پيدا بود که هنوز هم تحت تاثير نفوذ حرکات مردانه جناب صدراعظم گيج و مهبوت است با ساده دلي معصومانه اي با لبخند جواب داد :*« خاطر جمع باشيد جناب اتابک ، بنده به کسي حرف نمي زنم .»
    جناب صدر اعظم بي آنکه ديگر چيزي بگويد تعظيمي کرد و راه افتاد. خانم باشي به همان حال که ايستاده بود با نگاهش آنقدر او را تعقيب کرد تا آنکه در ميان تيرک هاي چوب چادرها از نظرش ناپديد شد.
    آن شب خانم باشي به عمارت اختصاصي براي صرف شام دعوت شده بود. همين که سفر شام برچيده شد حالت شاه که به نقطه نامعلومي خيره شده بود نظر خانم باشي را جلب کرد. براي آنکه سر از احوال شاه در بياورد پرسيد:«چه شده سرورم ، در فکريد؟» از صداي خانم باشي شاه به خود آمد .لبخندي زد و گفت:« داشتم فکر مي کردم.» و چون ديد خانم باشي با کنجکاوي به او خيره مانده توضيح داد:«نمي دانم چه شده که يکدفعه ياد امينه اقدس افتادم.» شاه اين را گفت و بي آنکه توضيح بيشتري بدهد آه بلندي کشيد. خانم باشي که مدتي بود براي عنوان کردن درخواست احراز کليد داري پي فرصت مناسبي مي گشت . پيش از آنکه موضوع گفتگو عوض شود و فرصت از دست برود موقع را براي طرح موضوع مدنظرش مناسب دانست و فوري پي حرف شاه را گرفت. « سرورم ، شما مرحومه امينه اقدس را خيلي دوست داشتيد؟» شاه که از شنيدن چنين پرسشي از دهان خانم باشي تعجب کرده بود در حالي که پيدا بود راغب نيست به چنين پرسشي پاسخ دهد سر تکان داد و گفت :«خوب بله.» و چون ديد خانم باشي با حالت غريبي نگاهش مي کند فوري افزود :« البته هر کسي در قلب ما جاي خودش را دارد.» خانم باشي که از طرح پرسش خود منظور خاصي را دنبال مي کرد باز هم پي حرف را گرفت . در حالي که با ناز به خودش اشاره مي کرد پرسيد :« امينه اقدس را بيشتر مي خواستيد يا من؟» شاه از پرسش هاي پي در پي سوگلي محبوب کلافه شده بود. از آنجايي که مايل نبود بار ديگر خانم باشي را از خود برنجاند پاسخ داد:« اينکه پرسيدن ندارد، شما محبوب ترين همسرم هستي.» اين را گفت و پس از مکث کوتاهي پرسيد :« باشي جان ، راستش را بگو ، اين سوالها چيست که امشب از ما مي کني؟» خانم باشي بي آنکه ديگر مقدمه چيني کند رفت سر اصل مطلب. «حقيقتش را بخواهد... خواستم بدانم اگر منصب کليدداري خزانه که دراختيار آن خدابيامرز بود را بخواهم به من التفات مي کنيد؟» شاه يکه خورد ، اما لبخند زد و گفت « کليدداري کار سختي است ، مسئوليت زيادي دارد.»
    خانم باشي که خودش را براي دادن جواب آماده کرده بود قرص و محکم گفت « مي دانم ، اما سرورم اطمينان داشته باشند که من مي توانم.» شاه همانطور که فکورانه به چشمهاي سياه و مخمور خانم باشي خيره مانده بود ، از سر تعجب لب پايينش را جلو دادو يک ابرويش را بالا برد و پرسيد« حالا يکدفعه چه شد که به فکر احراز مقام کليدداري افتاده اي؟»
    خانم باشي با چهره اي که به يکباره محزون شده بود آهسته گفت« راستش را بگويم؟» شاه بي آنکه حرفي بزند سر تکان داد و منتظر شنيدن دليل به دهان خانم باشي چشم دوخت. سکوت تالار را اول زنگ ساعت شمس العماره و بعد صداي خانم باشي شکست.« حقيقتش را بخواهيد، من اين مقام را ب خاطر اعاده حيثيتم مي خواهم.» و چون ديد شاه با تعجب به او خيره مانده بي تامل گفت « آخر مي دانيد ، از بعد ماجراي جشن عمارت خورشيد که شما با من آن برخورد را کرديد خانمها مدام به من زخم زبان و سرکوفت مي زنند. حالا اگر سرورم مقام کليدداري را به اين کمينه التفات بفرمايند ، به يقين مي توانم سرم را بالا بگيرم و توي دهان همه شان بزنم.»
    شاه که به نظر مي آمد با شنيدن صحبتهاي خانم باشي که با لحن مظلومانه اي ادا شده بود قانع شده پس از لختي تامل ، با رضايت لبخند زد و گفت« اگر هر کس ديگري چنين تقاضايي از ما مي کرد به يقين پاسخ ما منفي بود ، اما تو آن قدر برايمان عزيزي که به استدعايت پاسخ مثبت مي دهيم... باشد ، اما کليد مخصوص نزد صدراعظم است. فردا که او را ديدم مي گويم کليد را تحويل شما بدهد و ...» هنوز صحبت شاه تمام نشده بود که صداي اعتمادالحرم در تالار طنين انداخت. «اعليحضرت به سلامت باشد ، فاطمه سلطان شيرازي به خدمت رسيده اند.» خانم باشي خواست از جا بلند شود که شاه مچ دست او را گرفت .«کجا باشي جان ؟ بنشين ، تازه اول شب است.» خانم باشي به آنکه دلش نمي خواست به خاطر حضور هوويش آنجا بماند ، اما ناچار نشست. لحظه اي بعد در تالار باز شد و فاطمه سلطان خانم با سه خواجه اي که همراهي اش مي کردند از در وارد شد. دو خواجه در حالي که چراغهاي لاله روشني در دست داشتند طرف راست و چپ و خواجه ديگر در حالي که سنتور حمل مي کرد از پي او وارد شدند. فاطمه سلطان پس از تعظيم به شاه روبه روي او نشست. خواجه ها لاله را دو طرف سنتور که حالا پيش روي فاطمه سلطان خانم قرار گرفته بود گذاشتند و هر سه به دنبال يکديگر از در خارج شدند.
    فاطمه سلطان خانم پيش از آنکه شروع کند چين دامن ترمه اش را که تا زانويش مي رسيد مرتب کرد و براي شروع کردن کسب اجازه از شاه به او نگريست. شاه با اشاره سر به او فهماند که کار خود را شروع کند. خيلي زود صداي سنتور سکوت را شکست. فاطمه سلطان پس از قدري نواختن کم کم شروع به زمزمه کرد و به آرامي آوازي خواند. از انصاف نبايد گذشت که هم قشنک مي زد و هم خوب مي خواند. آن شب فاطمه سلطان خانم نيم ساعت زد و خواند تا اينکه شاه به صدا در آمد. درحالي که يک مشت اشرافي به او ميداد با لحني صميمانه و خودماني خطاب به او گفت« فاطي جون، خسته شدي ، برو استراحت کن.»
    اگر هر زمان ديگر ، جز آن زمان بود خانم باشي از آنچه مي ديد و مي شنيد از حسادت اخمهايش در هم مي رفت ، اما آن شب به لحاظ احراز مقام کليدداري خوشحال تر از آن بود که بخواهد از خود واکنشي جز لبخند نشان بدهد. تا فاطمه ساطان از جا بلند شد بار ديگر سرو کله سه خواجه اي که او را همراهي مي کردند پيدا شد. هر سه پس از تعظيم به شاه يکي يکي وارد شدند تا بار ديگر به همان نحو فاطمه سلطان خانم را با احترام هرچه تمام تر تا عمارتش همراهي کنند.
    فصل 23
    خانم باشي در عمارتش مشغول قلاب بافي بود. داشت براي خودش جوراب ساقه کوتاه مي بافت تا با کفش ساغري پاکند که صداي خواجه اش بلند شد. « عليامخدره ، جناب صدراعظم خدمت رسيده اند. اجازه ورود مي خواهند.» خانم باشي مثل آنکه از شنيدن چنين خبري دست و پايش را گم کرده باشد همانطور که با عجله از جا بر مي خواست خطاب به خواجه گفت « تا من بيايم به تالار تعرفشان کن .» خانم باشي اين را گفت و بي اختيار به طرف آينه رفت. پس از کمي برانداز خودش چار قد قالبي که همان روز خدمتکارش برايش درست کرده بود را سر کرد. خدمتکارش عصمت ، تنها کسي بود که در اين کار تبحر داشت. و او اين کار را نه تنها براي خانم باشي بلکه براي همه خانمهاي اندرون انجام مي داد. براي همين به عصمت قالبي شهرت پيدا کرده بود. چارقد قالبيهايي که او درست مي کرد شامل يک کلاه مي شد که در اطراف آن تورهاي مشکي دوخته شده بود و موها را پوشش مي داد و به وسيله نخ قيطان زير گلو محکم مي شد تا روي سر خوب بايستد و بيشتر جنبه تزييني داشت تا حجاب. براي همين خانمها براي پوشش از آن استفاده نمي کردند.
    خانم باشي پيش از آمدن صدراعظم آن را سرش امتحان کرده بود و ديده بود چقدر به او مي آيد آن روز از آن استفاده کرد. خواجه هنوز مشغول پذيرايي از جناب اتابک بود که خانم باشي از در وارد شد. آن روز خانم باشي لباسي از جنس ترمه با دامن دورچين که تا زير زانوهايش مي رسيد در بر داشت که بته جقه هاي خوش نقش و نگاري روي آن مليله دوزي شده بود. جناب صدراعظم با ديدن خان باشي که چون فرشته اي در چهرچوب در ظاهر شده بود از جا برخواست . در حالي که چشمانش را به کفشهاي ساغري خانم باشي دوخته بود در سلام پيشدستي کرد. « سلام عرض مي کنم.»
    خانم باشي جواب سلام او را داد و با وقاري روي صندلي نشست که رو به روي در واقع شده بود. جناب اتابک هنوز ننشسته بود شروع کرد. « عليامخدره ، تبريک عرض مي کنم.» امين السلطان اين را گفت و بي آنکه منتظر حرفي شود فوري دست در جيب جليقه اش نمود و کليد بزرگي را که شاه حرفش را مي زد از آن بيرون آورد. پيش از آنکه آن را به دست خانم باشي بدهد شاخه گل زيبايي را که تا آن لحظه در جوف سرداري اش از ديد پنهان ساخته بود در آورد و همراه با کليد دو دستي پيش روي خانم باشي گرفت که يک صندلي آن طرف تر نشسته بود.
    خانم باشي که روبه روي در نشسته بود و نگراني آن را داشت که توسط خواجه ها ديده شود در گرفتن آنچه در دستان اتابک بود مردد بود که بار ديگر صداي اتابک بلند شد. « بفرماييد ، اين هم کليد ، خدمتتان باشد.» خانم باشي پس از لختي تامل ، به قدري اطمينان پيدا کرد کسي آن دوروبر نيست، ترديد را کنار گذاشت و کليد و گل را از دست اتابک گرفت. همان طور که به گل مي نگريست آن را بوييد. در آن لحظه ها خان باشي احساس صيدي را داشت که خود را در تله اي بزرگ احساس مي مند ، تله اي بزرگي که به واسطه نا آشنايي از آن واهمه داشت و از عواقبش مي ترسيد ، اما چندان راغب به گريز هم نبود ، شايد همين باعث شد تا در جواب هديه اي که به دستش رسيده بود سر به زير لبخند بزند. « ممنون جناب اتابک .»
    امين السلطان در حالي که نگاهش را مشتاقانه به صورت خانم باشي دوخته بود لبخند زد و گفت « خواهش ميکنم ، مبارکتان باشد .» اين را گفت و منتظر ماند. وقتي ديد خانم باشي براي گفتن حرفي ندارد خودش گفت « بي اغراق مي گويم که به راستي استحقاق احراز چنين مقامي را داشتيد. وقتي اعليحضرت فرمودند کليد مخصوص را در اختيار عليامخدره بگذارم خيلي مشعوف شدم . در واقع از اين به بعد شما حتي از خانم انيس الدوله هم که خانم سفراي خارجه او را به عنوان ملکه مي شناسند مقام بالاتري داريد ، درست نمي گوييم؟!» خانم باشي که تحت تاثير شيوايي و نفوذ کلام صدراعظم قرار گرفته بود که با صدايي گيرا سخنانش را ادا مي نمود از هم صحبتي با او رضايتي بديع احساس کرد. لحظه اي چشمانش را بالا آورد و به چهره اتابک خيره شد، اما خيلي زود سرش را پايين انداخت . از آنجايي که تمرکز لازم را نداشت و براي آنکه فقط حرفي زده باشد با صدايي که رگه هايي از هيجان در آن موج مي زد گفت « اين در صورتي است که دشمناني که بغض و کينه ام را دارند مرا قبول کنند و نخواهند از لحاظ مقام خانوادگي اين و آن را به رخم بکشند. » امين السلطان که به خوبي متوجه مقصود خانم باشي از بيان اين مطلب بود با نگاه خريدارانه اي به صورت او دقيق شد و لبخند زد . « واکنش يک مشت خرس الملوک و پلنگ السلطنه براي شما نبايد اهميتي داشته باشد. به شما اطمينان خاطر مي دهم که حتي اگر چشمانشان از حسادت هم بترکد نمي توانند هيچ غلطي بکنند . فقط از اين پس شما بايد مهرباني را کنار بگذاريد و با هر کس مثل خودش رفتار کنيد. از اين مقام هم تا مي توانيد بايد خوب استفاده کنيد. » لحن کلام بي پرواي امين السلطان که از حالت رسمي در آمده بود خانم باشي را به خود آورد و دريافت جناب صدراعظم از گفتن اين حرفها مقصودي را دنبال مي کند. براي آنکه مطمئن شود پرسيد « درست متوجه منظورتان نمي شوم ، مي شود بيشتر توضيح دهيد؟»
    امين السلطان که هنوز به چشمان خانم باشي خيره بود سر تکان داد و لبخند زد .« اگر به رازداريتان اطمينان داشته باشم ، بله »
    خانم باشي خنديد « اطمينان داشته باشيد هر چيز بگوييد همين جا مي ماند ، بفرماييد.»
    امين السلطان بي آنکه حرفي بزند سر تکان داد. ناگهان برخاست. خيلي آهسته و با قدمهايي بي صدا خودش را به در رساند و نگاهي به اطراف انداخت و چون مطمئن شد کسي آن دور و بر گوش نايستاده برگشت و سر جاي خود نشست. سکوت تالار را جناب اتابک شکست. با صداي بي نهايت آهسته اي که تنها خانم باشي قادر بود آن را بشنود گفت « منظورم خيلي واضح است. با اين حال توضيح مي دهم ... از اين پس شما با در اختيار داشتن صندوقچه اي که به دستتان خواهد رسيد روزها فرصت خوبي خواهيد داشت تا در تنهايي به محتويات داخل آن بپردازيد و به اندازه استحقاق خود هر آنچه مي خواهيد را تصرف کنيد . »
    خانم باشي يکه خورد و متعجب لبخند زد « چطور ممکن است ، مگر محتويات اين صندوقچه حساب کتاب ندارد؟»
    جناب صدراعظم در حالي که با نگاهش اطراف را مي پاييد از جاي خود برخاست و روي صندلي کنار خانم باشي نشست و با صداي آهسته اي پاسخ داد « اگر رازي را فاش کنم قول مي دهيد هيچ کجا بازگو نشود؟»
    خانم باشي به توافق سر تکان داد و گفت « من که يک بار به شما اطمينان دادم ، زبانم قرص و محکم است. خاطر جمع باشيد.»
    امينالسلطان در سکوت سر تکان داد و پس از لختي تامل گفت « درست حدس زديد ، واقعيت اين است که محتويات اين صندوقچه حساب و کتابي ندار. »
    خانم باشي که پيدا بود از پاسخ جناب صدراعظم قانع نشده لبخند زد و پرسيد « از کجا تا اين اندازه اطمينان داريد؟»
    امين السلطان لبخند زد و گفت « از آنجايي که مرحومه امنيه اقدس هر دخل و تصرفي در آن مي کرد هيچ کس کاري به کارش نداشت. همين طوري بود که بار خودش و برادرش امين خاقان و حتي همين السلطان را بست.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    442-451

    خانم باشی به آنچه میشنید معترض شد:امینه اقدس دستش از این دنیا کوتاه است.درست نیست به آن خدا بیامرز تهمت بزنید.
    آنچه خانم باشی گفت بر امین السلطان گران آمد و ناگهان حالت چهره اش عوض شد با ناراحتی درصدد دفاع از خودش گفت:آنچه گفتم تهمت نیست سرکار علیه عین حقیقت است.اگر ماخذ مطمئنی نداشتم هرگز نمیگفتم.
    خانم باشی باز هم حرف خودش را به نوع دیگری تکرار کرد:ماخذ شما برای چنین ادعایی کیست؟
    امین السلطان به همان آهستگی پرسید:دکتر فوریه فرانسوی را میشناسید؟
    خانم باشی سر تکان داد:بله...مقصودتان پزشک مخصوص اعلیحضرت است.
    -بله سرکار علیه در مدتی که مسئولیت معالجه امینه اقدس بر عهده دکتر فوریه بود یکبار برای گزارش وضعیت جسمانی آن مرحومه به قبله عالم به دیدار او رفتم.دکتر ضمن صحبت حرفهایی درباره این گنجینه به من زد که از تحیر ماتم برد.
    خانم باشی سرتاپا گوش پرسید:دکتر فوریه راجع به این گنجینه به شما چه گفت؟
    امین السلطنه که سعی میکرد برای تاثیر گزاری سخنش به آن رنگ و لعاب بیشتری بدهد در پاسخ ادامه داد:سرکار علیه خودتان از نزدیک با خلق و خوی مرحومه امینه اقدس تا حدودی آشنا بودید.خاک برایش خبر نبرد آدم بسیار خسیس و حسودی بود.از خساستش همین بس که مانع اعلیحضرت شد تا هوویش بدرالسلطنه را برای مداوای چشمش که مثل خود او اب مروارید بود با او به وینه بفرستد...میخواسته همه تصور کنند قبله عالم این لطف را فقط در حق او کرده.همین باعث شد تا بدرالسلطنه تن به قضا داده و از سر ناچاری همین جا در طهران راضی به عمل شود.روزی که بدرالسلطنه را عمل میکردند بنده آنجا حاضر و ناظر بودم پسرش و برادرش نیز حضور داشتند.پیش از آنکه دکتر عمل جراحی را شروع کند قرآنی را که برادرش داده بود برداشت و استخاره کرد.خوب آمد.قرآن را بوسید و راحت روی تخت دراز کشید.در تمام مدت عمل صدا از کسی برنخاست تا اینکه عمل به خیر و خوشی خاتمه یافت اما عمل مرحومه امینه اقدس را با آنکه پرفسور فوکس در وینه انجام داد موفق نبود و او کور شد.با این اوصاف نمیخواست واقعیت را بپذیرد.درست میگویم نه؟
    خانم باشی در تایید آنچه میشنید سرتکان داد:بله خوب خاطرم است پس از بازگشت از وینه هر چه بعنوان چشم روشنی نزد او می آوردند نمیدید روی آن دست میکشید و وانمود میکرد میتواند ببیند حتی در سفر ییلاق هم با آنکه جایی را نمیدید مناظر اطراف را با توجه به ذهنیتی که داشت برای کسانی که با او در کالسکه نشسته بودند توصیف میکرد تا بدین وسیله نابینایی اش را کتمان کند.
    امین السلطان در حالیکه از سر تاسف سر تکان میداد ادامه داد:مرحوم امینه اقدس با این صفاتی که خودتان هم تا حدودی با آن از نزدیک آشنا بودید یک خصوصیت عمده داشت.آنهم اینکه بسیار زن خرافاتی بود.اعتقاد عجیبی به دست دکتر فوریه داشت.معتقد بود که دستش شفاست البته تا اندازه ای هم خدا بیامرز قدردان بود.به محض اینکه مختصری بهبودی در وضع مزاجش حاصل میشد به هر طریق او را مورد لطف قرار میداد.از جمله از داخل همین صندوقچه جواهراتی به دکتر فوریه بخشیده بود که نظیر نداشت.یکبار که مرحومه در صندوقچه را در حضور دکتر گشوده بود تا انگشتری به او ببخشد دکتر آنچه را به چشم دیده بود برای بنده نقل کرد.گفت درون صندوقچه چیزهایی دیده که هر کدام از آنها بتنهایی ارزش یک گنج را دارد.مثلا سینه ریز زمردی که درشتی هر یک از نگینهای آویزش به اندازه یک تخم کبوتر است یا نیم تاج مرصعی که قطعه الماسهای بی نظیر و خوش تراشی به شکل لوزی دارد و صدها یاقوت و برلیان که اندازه هر کدام از انها سه تا چهار بلند انگشت است.
    خانم باشی که پیدا بود تحت تاثیر تعریفهای جنال صدر اعظم حسابی وسوسه شده لبخند زنان گفت:حتی اگر دکتر فوریه هم صحیح به عرض شما رسانده باشد فکر نمیکنید در خانه قاضی هر چند گردو زیاد باشد شماره دارد؟
    امین السلطان در حالیکه با نگاهی عاشق کش به چشمان خانم باشی خیره شده بود لبخند زد و با لحن کشداری در پاسخ گفت:خاطر جمع باشید که حساب ندارد.درون گنجینه آنقدر جواهر هست که اگر صد میرزا بنویس و حسابدار هم جمع بشوند نمیتوانند حساب و کتاب آن را نگه دارند.
    خانم باشی که برای نخستین بار در چشمان امین السلطنه مستقیم نگاه میکرد ناخواسته گل لبخندی بر کنج لبانش نشست:شما دارید مرا وسوسه میکنید.
    امین السلطان که هدف خاصی از این آموزشها دنبال میکرد برای آنکه به او قوت قلبی ببخشد پاسخ داد:چاکر در مقامی نیستم که جرات چنین کاری داشته باشم.اگر اعلیحضرت مستحضر شوند که بنده به شما چه گفته ام بطور حتم سرم بر باد خواهد رفت.
    خانم باشی از شنیدن جواب جناب اتابک که با لحن خاصی ادا میشد با صدای کوتاهی خندید و گفت:خدا آن روز را نیاورد...با وجود این فکر نمیکنم اینکار به این راحتی باشد.از کجا معلوم اعلیحضرت ناگهان چیز خاصی بخاطرشان نیاید و آن را از من نخواهند؟
    امین السلطان مثل آنکه از قبل خود را برای شنیدن چنین پرسشی آماده کرده باشد حاضر جواب گفت:خدمت سرکار علیه که عرض کردم محتویات این صندوقچه هیچ حساب و کتابی ندارد.طبق معمول موقع تحویل صندوقچه به شما از محتویات درون آن سیاهه برداری نخواهد شد.اگر خدای نکرده چنین پیش آمدی اتفاق افتاد میتوانید ادعا کنید روزی که صندوقچه را به شما سپرده اند چنین چیزی در آن نبوده است.
    -بر فرض که بتوانم چنین کاری بکنم هیچ فکر کرده اید که در اندرون هزار چشم و گوش مراقب دور و برم هست و من جایی برای نگهداری آنها ندارم.
    امین السلطان با اطمینان خاطر لبخند زد:حضرت علیه اگر حقیر را امین بدانید حاضرم در این امر به شما کمک کنم.هر چیزی که از صندوقچه برمیدارید به بنده تحویل دهید تا در چشم بر هم زدنی آن را از اندرون خارج و در جای امنی به امانت بگذارم.
    امین السلطان این را گفت و چون دید خانم باشی اندیشناک به او خیره شده افزود:به این ترتیب هر اتفاقی که بیفتد بنده شریک جرم شما هستم و بخاطر خودم هم که شده طوری عمل میکنم که احد الناسی از ماجرا بو نبرد.
    هر دو ساکت شدند کمی بعد امین السلطان مثل آنکه از نگاه معنادار خانم باشی فکر او را خوانده باشد گفت:لابد حضرت علیه تعجب میکنید بنده که صدر اعظم ایران هستم چرا چنین پیشنهادی به شما میکنم.لازم به توضیح است که بدانید اعلیحضرت در مقابل هر سعی و عملی که برای ترقی این مملکت مبذول شود مقاومت میکنند و هرگز از خاطر مبارک نمیگذرد که بعد از ایشان ممکن است چه اتفاقهایی بیفتد.قبله عالم تا وقتی که از فروش مناسب و مقامات دولتی پول بدست می آورند میخواهند اب از آب تکان نخورد.برای همین همه کسانی که از این مسئله اطلاع دارند در حال استفاده اند.نمونه اش همین خانم منیر السلطنه هووی گرامی تان و پسرش جناب کامران میرزا نایب السلطنه.در حقیقت او و مادر به ظاهر متدینش هر چه دلشان بخواهد از قصابها و نانواها به عنوان مالیان میگیرند ولی قبله عالم به هیچ وجه حاضر نیستند از سالی 25 هزار تومان که از طریق آنها واصل میشود صرف نظر نمایند و هر چه ملت بینوا از گرانی گوشت شکایت میکنند اعتنا ندارند.
    خانم باشی از سر تعجب ابروی خود را بالا برد و پرسید:شما چرا به عنوان صدر اعظم کاری نمیکنید؟!
    امین السلطان با معنا لبخند زد:از کجا میدانید که نکرده ام...همین دیروز به عرض اعلیحضرت رساندم که به مناسبت جشن پنجاهمین سال سلطنت مالیات نان و گوش را به ملت ببخشند چون دیدم قبول نمیفرمایند راه حلی بنظرم رسید آنهم اینکه با تهدید رییس گمرک گیلان پنجاه هزار تومان به گمرکات افزودم تا توانستم قبله عالم را متقاعد سازم.البته این واضح است که با این اقدام اعلیحضرت نه فقط از 25 هزار تومان محروم نگردید بلکه بجای آن 50 هزار تومان عایدش شد همین مسئله باعث دشمنی نایب السطلنه و عده دیگری که در این امر ذینفع بودند شد...بنده میدانم سرانجام همین عده آنقدر اعلیحضرت را در فشار میگذارند تا این دستور را لغو کنند پس ملاحظه میفرمایید که مسئولیت اینجانب به عنوان صدراعظم این مملکت محدود به این شده که فقط نگذارم ایران را حراج کنند.
    نگاههای معنار دار و حالتی که از شنیدن دلیل و برهانهای بیپایه و اساس جناب صدر اعظم در چهره خانم باشی پیدا شده بود باعث شد امین السلطان بیشتر از این ادامه ندهد.با برخاستن جناب صدراعظم صدای خانم باشی نیز برخاست.خانم باشی که نمیخواست مصاحبت او را به این زودی از دست بدهد گفت:اینکه خیلی کوتاه شد!
    امین السلطان به سختی لبخند زد و گفت:چاره ای نیست حضرت علیه دلپذیرترین لحظه ها هم سرانجام به پایان میرسد.پس فردا سعی میکنم برای دیدن شما به اینجا بیایم.
    امین السلطان این را گفت و بطرف در راه افتاد.پیش از آنکه از در بیرون برود ایستاد و روی سفارش خود تاکید کرد:باز هم استدعا دارم آنچه را شنیدید جایی بازگو نکنید.
    خانم باشی با ملاحت به او لبخند زد:خاطر جمع باشید.میدانم جنابعالی خیرخواه هستید.
    جناب صدراعظم با لبخندی با معنا فوری پی حرف خانم باشی را گرفت و مثل کسی که بخواهد در آخرین لحظه حرف دلش را بزند و فرار کند آهسته زمزمه کرد:خیرخواه و خواهان شما.این را گفت و از در خارج شد.
    امین السلطان همانطور که بطرف دفتر خود میرفت هنوز هم در فکر خانم باشی بود و فکرهای تازه ای که به سرش زده بود.
    رفتار آن روز خانم باشی به او نشان داد خیلی جوان و بی تجربه است و خیلی زود با او به توافق میرسد.امین السلطان در مقایسه با شاه خیلی جوان تر و خوش چهره تر بود و از آنجایی که احساس میکرد خانم باشی هم مثل همه خانمهای اندرون تشنه محبت است تصمیم گرفت از فرصت به دست آمده حداکثر استفاده را ببرد و طی چند روز آینده دیدارهای دیگری با خانم باشی داشته باشد تا هر چه بیشتر محبتش را جلب کند.
    امین السلطان به قدری در این افکار سیر میکرد که نفهمید کی به دفتر کارش رسید.حشمت سردار کالسکه چی شاه که انتظار او را میکشید تا چشمش به او افتاد پیش دوید و تعظیم کرد گفت:جنا صدراعظم سلام عرض میکنم.قبله عالم مدتی است در تالار آینه انتظار شما را میکشند.استدعا دارم عجله بفرمایید.
    امین السلطان گمان کرد ظرف آن مدت زمان به آن کوتاهی شاه ز موضوع گفتگوی او با خانم باشی با خبر شده است.برق او را گرفت و دست و پایش را گم کرد.آهسته خطاب به حشمت سردار گفت:اتفاقی افتاده؟
    حشمت سردار ابروانش را درهم کشید و پاسخ داد:درست نمیدانم اما اعلیحضرت خیلی عصبانی هستند.
    پاسخ حشمت سردار باعث شد امین السلطان نگران تر شود اما چاره ای جز رفتن نبود.تالار آینه در ضلع شمالی کاخ گلستان و در مجاورت تالار سلام واقع شده بود و عبارت از سالن عریض و طویلی بود که سقف رفیع و دیوارهایش همه از آینه پوشیده شده بود.کف تالار با یک تخته قالی بسیار نفیس به صورت یکپارچه فرش شده بود و تخت طاووس معروف که یکی از گرانبهاترین اشیای تجملی کاخ محسوب میشد و نادرشاه افشار ان را از هند با خود به غنیمت آورده بود در این تالار قرار داشت .همه این تخت از جنس طلای مینا کاری شده بود و جواهرات گرانقیمتی از جمله الماسهای درشتی بر آن میدرخشید.بالای پشتی آن طرحی از خورشید با دو طاوس زیبا به آن جلوه ای غریب میبخشید.
    امین السلطان پیش از آنکه وارد تالار شود برای تسلط برخود لحظه ای ایستاد و در آینه روبرو که در قاب پنجره ای تعبیه شده بود خودش را برانداز کرد.آهسته در زد و وارد شد.برخلاف آنچه امین السلطان تصور میکرد شاه در تالار آینه تنها بود و بی آنکه متوجه حضور او شده باشد بی هدف و به شتاب قدم میزد.وقتی شاه متوجه حضور او شد غضبناک به او نگریست.امین السلطان از دیدن چهره برافروخته شاه حسابی دست و پایش را گم کرد.سلام کرد و پس از تعظیم به حالت احترام ایستاد کمی گذشت تا امین السلطان جراتی به خود داد و گفت:ذات مقدس همایونی به سلامت باشند اتفاقی افتاده؟
    شاه با همان حالت غضبناک که به او خیره نگاه میکرد غرید:دیگر چه میخواستی بشود؟و با گفتن این حرف با انگشت به قسمت بالای تخت طاوس اشاره کرد.
    امین السلطان با تعقیب رد انگشت شاه با کمال شگفتی متوجه شد که چند قطعه از جواهرات تعبیه شده بر روی تخت با شیئی نوک تیز از جا کنده شده.امین السلطان همانطور که مات و مبهوت به آن نقطه مینگریست در حالیکه تا حدودی خیالش از جانب خودش راحت شده بود بار دیگر از صدای شاه بر خود لرزید:ملاحظه کنید...نمک به حرامان آنقدر جسور شده اند که روز روشن زیر سر خودمان هرکاری دلشان میخواهند میکنند؟این را گفت و چون دید امین السلطان حرفی نمیزد ادامه داد:چیزی بگویید.ناسلامتی شما صدراعظم ما هستید.
    امین السلطان همانطور که غرق در فکر با شرمندگی ایستاده بود آهسته پرسید:چه کسی به اعلیحضرت خبر داد؟
    شاه بی حوصله پاسخ داد:هیچکس امروز که برای سرکشی به اینجا آمدم خودم متوجه شدم.
    چهره امین السلطان از آنچه میشنید درهم رفت و باز پرسید:سرورم استحضار دارند آخرین بار چه کسی به اینجا آمده؟
    شاه بی حوصله سرتکان داد :بله دیروز از صبح تا عصر جناب کمال الملک نقاش باشی خاصه در اینجا حضور داشته و مشغول نقاشی بوده.
    امین السلطان یکی از ابروهای کمانی خود را به علامت تعجب بالا برد و گفت:بعید میدانم این عمل شنیع کار ایشان باشد.
    -خودمان هم همین اعتقاد را داریم ولی در عین حال جناب نقاش باشی هم مثل همه ساکنان ارگ در معرض اتهام است.
    امین السلطان به تصدیق حرف شاه سر تکان داد:اعلیحضرت درست میفرمایید حال میخواهید چه بکنید سرورم؟
    شاه همانطور که غضبناک به امین السلطان مینگریست به تمسخر پوزخندی زد :ناسلامتی تو صدر اعظم این مملکتی آنوقت از من میپرسی؟
    شاه این را گفت و با عصبانیت تمام بطرف در تالار براه افتاد اما پیش از آنکه از تالار خارج شود دوباره مکث کرد و خطاب به امین السلطان با تحکم گفت:باید در اسرع وقت کسی را که چنین عمل شنیعی را مرتکب شده بازداشت محاکمه و مجازات کنید.تا پیدا شدن مجرم نباید این خبر به اطلاع کسی برسد.این را گفت و با حرکت تند و عصبی از در خارج شد.
    -خب جناب اتابک شیری یا شغال؟
    امین السلطان پس از تعظیم قرایی پاسخ داد:تابحال شده اعلیحضرت مسئولیتی را بر عهده این حقیر بگذارند و دست خالی برگردم؟
    امین السلطان این را گفت و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:باید به عرض برسانم دزد پیدا شد.ابتدا از آن جهت که شاید سرنخی بدست آید به توصیه جناب کامران میرزا کمال الملک را بازداشت کردیم اما چون به اعتقاد بنده اینکار نمیتوانست کار او باشد کاظم خان سرایدار و پسرش محمد علی که کلید را در اختیار داشتند احضار کردم.از کاظم خان چیزی دستگریمان نشد.محمد علی نیز در ابتدا خودش را بی اطلاع نشان داد و ادعا کرد که دیروز یکبار صبح در را برای جناب کمال الملک باز کرده و غروب پس از اتمام کار او در را بسته است اما وقتی جناب کامران میرزا دستور شکنجه صادر فرمودند زیر فشار زبان به اعتراف گشود و به پای نایب السلطنه افتاد و پس از عجز و لابه برای طلب بخشش گفت که جواهرات را پای یکی از درختهای حیاط نارنجستان چال کرده است.
    شاه همانطور که گوش میداد بی صبرانه پرسید:از جواهرات چیزی کم و کسر نشده؟
    -خیر قربان.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    452 تا 456
    شاه که حالش از بابت پیدا شدن جوهرات مسروقه راحت شده بود آهی از سر آسودگی خاطر کشید و زیر لب زمزمه کرد: » پدر سوخته ، باید درس عبرتی به او بدهیم تا عبرت سایرین شود.»
    امین السلطان که سالها کاظم خان را می شناخت و از میزان علاقه او به محمد علی خبر داشت از آنچه شنید بدنش لرزید. از آنجایی که محمد علی در کودکی یک چشمش را از دست داده بود و همیشه نسبت به او رقت قلب عجیبی داشت، سعی می کرد پیش از آنکه فرصت از دست برود از نزدیکی به شاه برای وساطت او استفاده کند، برای همین گفت: « عطوفت اعلیحضرت زیاد است و همیشه شامل حال رعایا بوده. این حقیر امیدوار است که این بار نیز آن جوان خطا کار را به پدر پیر و زحمتکش او که سالها سابقه خدمت نوکری داشته عفو بفرمایید و از دریای بی کران رحمت خود برخوردار سازید.»
    شاه بی آنکه پاسخی به در خواست امین السلطان بدهد، تصمیمی را که با خود گرفته بود با قاطعیت بر زبان آورد.
    « فردا صبح علی الطلوع جلوی سردر شمس العماره ، در ملاء عام باید اعدام شود» این را گفت و بی درنگ و با حرکتی تند و عصبی تالار را ترک کرد.
    امین السلطان که یقین داشت از دست هیچ کس کاری بر نمی آید غرق در عالم خود به طرف عمارت خانم باشی راه افتاد که از قبل با او قرار داشت.آن روز هنوز پای امین السلطان به آنجا نرسیده بود که خانم باشی مثل آنکه انتظارش را داشته باشد به استقبال آمد.جناب صدر اعظم مثل همیشه در سلام پیشدستی کرد. خانم باشی که از جریان محمد علی با خبر شده بود پیش از هر حرفی پرسید: « آیا توانستید برای پسر کاظم خان کاری کنید؟ »
    امین السطان با نگاهی مهربان نفسی بلند و صدا داری کشید و گفت: « متأسفانه خیر، اعلیحضرت دستور اعدام صادر فرمودند.»
    اشک در چشمان خانم باشی درخشید و با لحنی محزون پرسید: «یعنی از دست هیچ کس کاری ساخته نیست؟»
    امین السلطان به نشانه تأسف سرش را تکان داد و زیر لب گفت: « خیر »
    خانم باشی در حالی که قطره اشکی را که از گوشه چشمانش سرازیر شده بود با دستمال گلدوزی شده اش پاک می کرد گفت: « اما محمد علی هنوز بچه است، در ضمن جرمش آنقدر سنگین نیست که مستحق چنین مجازاتی باشد.»
    « همین طور است اما در هر صورت امر امرِ شاه است و بنا به تجربه ای که بنده دارم غیر قابل تغییر.»
    سکوت بر تالار حاکم شد. امین السطان در حالی که به چهره مغموم و اندیشناک خانم باشی می نگریست که هاله ای از غم بر آن نشسته بود گفت:« علیا مخدره ، خودتان را ناراحت نکنید.. یقین داشته باشید اگر کاری از دستم بر می آمد کوتاهی نمی کردم، اما بنابر تجربه می دانم که اعلیحضرات وقتی حکمی را صادر کنند دیگر از دست هیچ کس کاری ساخته نیست.همان طور که نتوانستم برای جناب کمال الملک کاری انجام دهم. بیچاره پیرمرد به خاطر تحقیر و اهانتی که به او شده سخت رنجیده. شدت عمل کامران میرزا با او طوری بود که عذرخواهیهای من نتوانست جبران ناراحتی ایشان رابکند. از آن روز دیگر راضی نیست کار کند و خانه نشین شده .»
    خانم باشی در حالیکه دستمالش را در دست می فشرد قطره اشکی روی گونه اش لغزید. در چشمان امین السطان نگریست و گفت:« جناب اتابک،من خیلی نگران هستم.»
    امین السطان با لحنی مهربان و آمرانه با لبخند پاسخ داد: « نگرانی شما بی مورد است. همان طور که قبلا هم به عرض مبارکتان رساندم فدوی مثل کوه پشت سر شما ایستاده ام.»
    لحن کلام جناب اتابک به قدری محکم بود که خانم باشی تحت تأثیر قرار گرفت و لبخند زد: « این را می دانم جناب اتابک. من آدم فراموشکاری نیستم و محبتهای خالصانه شما را هرگز از خاطر نخواهم برد. اگر کمی صبر کنید خواهید دید که خیلی زود به بهترین نحو همه را جبران خواهم کرد.»
    امین السطان از آنچه شنید گستاخ تر شد و قدمی به جلو برداشت. در حالیکه به چشمان خانم باشی خیره شده بود گفت:« باید به عرض علیا مخدره برسانم بنده اگر خدمتی می کنم به خاطر چشم داشت نیست. حقیقت را بخواهید باید اعتراف کنم که قبلاً یه شما علاقمند شده ام.«
    اعتراف امین السطان چنان صریح و جسورانه بود که قلب خانم باشی لرزید. در حالیکه با نگرانی به اطراف می نگریست آهسته خطاب به امین السطان گفت: « خواهش می کنم آهسته تر صحبت کنید. همیشه اینجا چشمها و گوشهایی هستند که مراقبند.»
    امین السطان با بی قیدی لبخند زد: « از این بابت خیالتان راحت باشد. آقا نوری مثل موم در دست من است. برای محکم کاری سپرده ام دو مستخدمه جوان به نامهای فاطمه و عزت در اختیار شما بگذارند. هرگاه حرفی داشتید که لازم بود به اطلاع من برسد می توانید بنویسید و به یکی از آن دو بدهید. پیغام شما را توسط عزیزالله خان خواجه به بنده خواهند رساند.این قضیه برعکس هم هست، یعنی هرگاه بنده پیغامی داشتم که لازم بود شما از آن اطلاع داشته باشید توسط آنان پیغامم را به شما خواهم رساند.»
    « این عزیز خان که می گویید مورد اعتماد هست؟»
    « بله ، از هر جهت... خاطر جمع باشید. در ضمن برای آنکه فرصت بیشتری داشته باشیم تا یکدیگر را ببینیم شما اعلیحضرت را متقاعد کنید اجازه دهد هر پنجشنبه برای رفع دلتنگی سری به اقدسیه بزنید. اگر اجازه داد توسط این دو نفر به من اطلاع دهید، آن وقت بدون هیچ ترس و واهمه در راه برگشت همدیگر را درباغ حاجی کاظم ملک التجار ملاقات کنیم. خوب چه می گویید؟»
    خانم باشی ابروان کمانی اش را در هم برد و با کرشمه گفت: « باید در این باره فکر کنم .»
    « اجازه مرخصی می فرمایید؟»
    « خواهش می کنم »

    33

    آن شب شاه برای شام در عمارت انیس الدوله مهمان بود. شاه از همان سر شب که به آنجا امده بود غرق در فکر به نقطه ای زل زده بود. انیس الدوله مه دید شاه پکر است عاقبت طاقت نیاورد و پرسید: « اتفاقی افتاده که سرورم چنین مکدرند؟ »
    شماه مثل کسی که به دنبال سنگ صبوری می گردد سر تکان داد و در پاسخ گفت: « اگر بشود اسمش را اتفاق گذاشت بله »
    شاه این را گفت و چون دید انیس الدوله با استفهام به او می نگرد بی آنکه منتظر پرسش او شود خودش توضیح داد: « از یکی از خانمها راجع به خانم باشی چیزی شنیده ایم که نمی توانیم باور کنیم.»
    انیس الدوله همان طور که گوش می داد با کنجکاوی پرسید: » چه چیزی؟ »
    شاه آه بلندی کشید که حکایت از سوز دلش داشت. گفت : « شنیده ایم جایی گفته اگر قبله عالم حاضر شود مرا طلاق دهد با صدر اعظم ازدواج می کنم.»




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    457-458

    انیس و الدوله ناباورانه لبخند زد. « شما هم باور کردید؟»
    شاه با بی تابی گفت: « خوب بله، کسی که این را گفت آدم درستی است.»
    انیس الدوله به علامت نفی آنچه شنیده ابروهای کمانی اش را بالا برد.
    « اما من باور نمی کنم. هر کس گفته یاوه بافته، همه اش را از شایعات این زنان دم بریده است.»
    وقتی دید شاه با دقت به او خیره شده پس از لختی تامل ادامه داد: « اگر کمی سرورم تامل بفرمایید ملاحظه می کنند که این موضوع بی سابقه نیست. تا حالا هر وقت خانمی مورد الطاف اعلیحضرت قرار گرفته، همین شیطتنهای زنانه شروع شده، مگر پشت سر خانم فروغ السلطنه کم حرف زدند و اصل و نصبش را تحقیر کردن؟»
    با آمدن نام فروغ السلطنه بار دیگر داغ دل شاه تازه شد و پرخاش کنان خطاب به انیس الدوله گفت :« خواهش می کنم نام فروغ السلطنه را نیاور. فروغ السلطنه یکی بود و مرد. باشی با او زمین و آسمان تفاوت دارد. حالا می فهمم که این دو فقط از لحاظ ظاهر با یکدیگر شباهت دارند باشی هرگز مهر و وفا و یکرنگی او را ندارد.»
    انیس الدوله دید شاه سخت عصبانی است. برای آرام کردن او حرف خودش را به نحو دیگری عنوان کرد.« قبول دارم باشی دختر شلوغ و جسور و بد زبانی است و گاهی افعالی از اون سر می زند که از شخصیتش به عنوان همسر محبوب اعیحضرت دور است. برای نمونه عرض می کنم، وقتی فخرالدوله، دختر عزیزتان، از دنیا رفت و به جای او نوه تان را به جناب مجدالدوله دادند موقع بردن عروس، باشی کنار من و لیلا خانم یوشی ایستاده بود. من خودم شاهد بودم که شیشکی بلندی برای عروس و داماد بست و فریاد زد: فخر الدوله، کجا هستی که ببینی عیش و شادیت تا چند دقیقه دیگه مبدل به عزا و سوگواری می شود. سرورم، نظیر چنین رفتار هایی دلیل نمی شود که این شایعات پایه و اساس درستی داشته باشد.»
    شاه که مشخص بود با آنچه می شنود قانع نشده آهی کشید و گفت:« ما هم اوایل که یک چیزهایی مثل این تعریف شما جسته و گریخته و به گوشمان می رسید با همین منطق خودمان را راضی می کردیم، اما حقیقتش را بخواهی اخیرا در عمل از باشی بی مهریهایی می بینم که می فهمم این رفتارها چندان بی ارتباط با آن مطالب به قول شما شایعه نیست.»
    انیس الدوله که به نظر می رسید دیگر حرفی برای دفاع از هوویش ندارد از سر تعجب ابرو بالا برد و گفت:« والا چه بگویم.»
    لحظه ای گرد سکوت بر تالار نشست که صدای انیس الدوله آن راپس زد.« اگراعلیحضرت اجازه دهند پیشنهادی دارم»
    شاه که در حالی با مهربانی به او خیر شده بود سر تکان داد و گفت:« بگو جانم، می شنوم.»
    انیس الدوله پس از قدری تامل آهسته گفت:« پیشنهادم این است برای آنکه هم خاطر مبارک آسوده شود و هم در دهان یاوه گویان بسته، مدتی در ظاهر موضوع را مسکوت بگذارید و چند صباحی صبر پیشه کنید، اما در باطن هر دو نفر را زیر نظر داشته باشید. برای اطمینان بیشتر می توانید از آدم های امین چند نفر را بگمارید که به طور نامحسوسی آن دو را زیر نظر داشته باشند تا چنانچه شایعاتی که به سمع مبارک رسیده بی اساس است آسوده خاطر شوید، اگر هم زبانم لال خلاف این به سرورم ثابت شد آن وقت در فرصتی مناسب راجع به این قضیه تصمیم بگیرید.»
    شاه که با دقت گوش می داد با تمام شدن صحبت انیس الدوله به تصدیق


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/