442-451
خانم باشی به آنچه میشنید معترض شد:امینه اقدس دستش از این دنیا کوتاه است.درست نیست به آن خدا بیامرز تهمت بزنید.
آنچه خانم باشی گفت بر امین السلطان گران آمد و ناگهان حالت چهره اش عوض شد با ناراحتی درصدد دفاع از خودش گفت:آنچه گفتم تهمت نیست سرکار علیه عین حقیقت است.اگر ماخذ مطمئنی نداشتم هرگز نمیگفتم.
خانم باشی باز هم حرف خودش را به نوع دیگری تکرار کرد:ماخذ شما برای چنین ادعایی کیست؟
امین السلطان به همان آهستگی پرسید:دکتر فوریه فرانسوی را میشناسید؟
خانم باشی سر تکان داد:بله...مقصودتان پزشک مخصوص اعلیحضرت است.
-بله سرکار علیه در مدتی که مسئولیت معالجه امینه اقدس بر عهده دکتر فوریه بود یکبار برای گزارش وضعیت جسمانی آن مرحومه به قبله عالم به دیدار او رفتم.دکتر ضمن صحبت حرفهایی درباره این گنجینه به من زد که از تحیر ماتم برد.
خانم باشی سرتاپا گوش پرسید:دکتر فوریه راجع به این گنجینه به شما چه گفت؟
امین السلطنه که سعی میکرد برای تاثیر گزاری سخنش به آن رنگ و لعاب بیشتری بدهد در پاسخ ادامه داد:سرکار علیه خودتان از نزدیک با خلق و خوی مرحومه امینه اقدس تا حدودی آشنا بودید.خاک برایش خبر نبرد آدم بسیار خسیس و حسودی بود.از خساستش همین بس که مانع اعلیحضرت شد تا هوویش بدرالسلطنه را برای مداوای چشمش که مثل خود او اب مروارید بود با او به وینه بفرستد...میخواسته همه تصور کنند قبله عالم این لطف را فقط در حق او کرده.همین باعث شد تا بدرالسلطنه تن به قضا داده و از سر ناچاری همین جا در طهران راضی به عمل شود.روزی که بدرالسلطنه را عمل میکردند بنده آنجا حاضر و ناظر بودم پسرش و برادرش نیز حضور داشتند.پیش از آنکه دکتر عمل جراحی را شروع کند قرآنی را که برادرش داده بود برداشت و استخاره کرد.خوب آمد.قرآن را بوسید و راحت روی تخت دراز کشید.در تمام مدت عمل صدا از کسی برنخاست تا اینکه عمل به خیر و خوشی خاتمه یافت اما عمل مرحومه امینه اقدس را با آنکه پرفسور فوکس در وینه انجام داد موفق نبود و او کور شد.با این اوصاف نمیخواست واقعیت را بپذیرد.درست میگویم نه؟
خانم باشی در تایید آنچه میشنید سرتکان داد:بله خوب خاطرم است پس از بازگشت از وینه هر چه بعنوان چشم روشنی نزد او می آوردند نمیدید روی آن دست میکشید و وانمود میکرد میتواند ببیند حتی در سفر ییلاق هم با آنکه جایی را نمیدید مناظر اطراف را با توجه به ذهنیتی که داشت برای کسانی که با او در کالسکه نشسته بودند توصیف میکرد تا بدین وسیله نابینایی اش را کتمان کند.
امین السلطان در حالیکه از سر تاسف سر تکان میداد ادامه داد:مرحوم امینه اقدس با این صفاتی که خودتان هم تا حدودی با آن از نزدیک آشنا بودید یک خصوصیت عمده داشت.آنهم اینکه بسیار زن خرافاتی بود.اعتقاد عجیبی به دست دکتر فوریه داشت.معتقد بود که دستش شفاست البته تا اندازه ای هم خدا بیامرز قدردان بود.به محض اینکه مختصری بهبودی در وضع مزاجش حاصل میشد به هر طریق او را مورد لطف قرار میداد.از جمله از داخل همین صندوقچه جواهراتی به دکتر فوریه بخشیده بود که نظیر نداشت.یکبار که مرحومه در صندوقچه را در حضور دکتر گشوده بود تا انگشتری به او ببخشد دکتر آنچه را به چشم دیده بود برای بنده نقل کرد.گفت درون صندوقچه چیزهایی دیده که هر کدام از آنها بتنهایی ارزش یک گنج را دارد.مثلا سینه ریز زمردی که درشتی هر یک از نگینهای آویزش به اندازه یک تخم کبوتر است یا نیم تاج مرصعی که قطعه الماسهای بی نظیر و خوش تراشی به شکل لوزی دارد و صدها یاقوت و برلیان که اندازه هر کدام از انها سه تا چهار بلند انگشت است.
خانم باشی که پیدا بود تحت تاثیر تعریفهای جنال صدر اعظم حسابی وسوسه شده لبخند زنان گفت:حتی اگر دکتر فوریه هم صحیح به عرض شما رسانده باشد فکر نمیکنید در خانه قاضی هر چند گردو زیاد باشد شماره دارد؟
امین السلطان در حالیکه با نگاهی عاشق کش به چشمان خانم باشی خیره شده بود لبخند زد و با لحن کشداری در پاسخ گفت:خاطر جمع باشید که حساب ندارد.درون گنجینه آنقدر جواهر هست که اگر صد میرزا بنویس و حسابدار هم جمع بشوند نمیتوانند حساب و کتاب آن را نگه دارند.
خانم باشی که برای نخستین بار در چشمان امین السلطنه مستقیم نگاه میکرد ناخواسته گل لبخندی بر کنج لبانش نشست:شما دارید مرا وسوسه میکنید.
امین السلطان که هدف خاصی از این آموزشها دنبال میکرد برای آنکه به او قوت قلبی ببخشد پاسخ داد:چاکر در مقامی نیستم که جرات چنین کاری داشته باشم.اگر اعلیحضرت مستحضر شوند که بنده به شما چه گفته ام بطور حتم سرم بر باد خواهد رفت.
خانم باشی از شنیدن جواب جناب اتابک که با لحن خاصی ادا میشد با صدای کوتاهی خندید و گفت:خدا آن روز را نیاورد...با وجود این فکر نمیکنم اینکار به این راحتی باشد.از کجا معلوم اعلیحضرت ناگهان چیز خاصی بخاطرشان نیاید و آن را از من نخواهند؟
امین السلطان مثل آنکه از قبل خود را برای شنیدن چنین پرسشی آماده کرده باشد حاضر جواب گفت:خدمت سرکار علیه که عرض کردم محتویات این صندوقچه هیچ حساب و کتابی ندارد.طبق معمول موقع تحویل صندوقچه به شما از محتویات درون آن سیاهه برداری نخواهد شد.اگر خدای نکرده چنین پیش آمدی اتفاق افتاد میتوانید ادعا کنید روزی که صندوقچه را به شما سپرده اند چنین چیزی در آن نبوده است.
-بر فرض که بتوانم چنین کاری بکنم هیچ فکر کرده اید که در اندرون هزار چشم و گوش مراقب دور و برم هست و من جایی برای نگهداری آنها ندارم.
امین السلطان با اطمینان خاطر لبخند زد:حضرت علیه اگر حقیر را امین بدانید حاضرم در این امر به شما کمک کنم.هر چیزی که از صندوقچه برمیدارید به بنده تحویل دهید تا در چشم بر هم زدنی آن را از اندرون خارج و در جای امنی به امانت بگذارم.
امین السلطان این را گفت و چون دید خانم باشی اندیشناک به او خیره شده افزود:به این ترتیب هر اتفاقی که بیفتد بنده شریک جرم شما هستم و بخاطر خودم هم که شده طوری عمل میکنم که احد الناسی از ماجرا بو نبرد.
هر دو ساکت شدند کمی بعد امین السلطان مثل آنکه از نگاه معنادار خانم باشی فکر او را خوانده باشد گفت:لابد حضرت علیه تعجب میکنید بنده که صدر اعظم ایران هستم چرا چنین پیشنهادی به شما میکنم.لازم به توضیح است که بدانید اعلیحضرت در مقابل هر سعی و عملی که برای ترقی این مملکت مبذول شود مقاومت میکنند و هرگز از خاطر مبارک نمیگذرد که بعد از ایشان ممکن است چه اتفاقهایی بیفتد.قبله عالم تا وقتی که از فروش مناسب و مقامات دولتی پول بدست می آورند میخواهند اب از آب تکان نخورد.برای همین همه کسانی که از این مسئله اطلاع دارند در حال استفاده اند.نمونه اش همین خانم منیر السلطنه هووی گرامی تان و پسرش جناب کامران میرزا نایب السلطنه.در حقیقت او و مادر به ظاهر متدینش هر چه دلشان بخواهد از قصابها و نانواها به عنوان مالیان میگیرند ولی قبله عالم به هیچ وجه حاضر نیستند از سالی 25 هزار تومان که از طریق آنها واصل میشود صرف نظر نمایند و هر چه ملت بینوا از گرانی گوشت شکایت میکنند اعتنا ندارند.
خانم باشی از سر تعجب ابروی خود را بالا برد و پرسید:شما چرا به عنوان صدر اعظم کاری نمیکنید؟!
امین السلطان با معنا لبخند زد:از کجا میدانید که نکرده ام...همین دیروز به عرض اعلیحضرت رساندم که به مناسبت جشن پنجاهمین سال سلطنت مالیات نان و گوش را به ملت ببخشند چون دیدم قبول نمیفرمایند راه حلی بنظرم رسید آنهم اینکه با تهدید رییس گمرک گیلان پنجاه هزار تومان به گمرکات افزودم تا توانستم قبله عالم را متقاعد سازم.البته این واضح است که با این اقدام اعلیحضرت نه فقط از 25 هزار تومان محروم نگردید بلکه بجای آن 50 هزار تومان عایدش شد همین مسئله باعث دشمنی نایب السطلنه و عده دیگری که در این امر ذینفع بودند شد...بنده میدانم سرانجام همین عده آنقدر اعلیحضرت را در فشار میگذارند تا این دستور را لغو کنند پس ملاحظه میفرمایید که مسئولیت اینجانب به عنوان صدراعظم این مملکت محدود به این شده که فقط نگذارم ایران را حراج کنند.
نگاههای معنار دار و حالتی که از شنیدن دلیل و برهانهای بیپایه و اساس جناب صدر اعظم در چهره خانم باشی پیدا شده بود باعث شد امین السلطان بیشتر از این ادامه ندهد.با برخاستن جناب صدراعظم صدای خانم باشی نیز برخاست.خانم باشی که نمیخواست مصاحبت او را به این زودی از دست بدهد گفت:اینکه خیلی کوتاه شد!
امین السلطان به سختی لبخند زد و گفت:چاره ای نیست حضرت علیه دلپذیرترین لحظه ها هم سرانجام به پایان میرسد.پس فردا سعی میکنم برای دیدن شما به اینجا بیایم.
امین السلطان این را گفت و بطرف در راه افتاد.پیش از آنکه از در بیرون برود ایستاد و روی سفارش خود تاکید کرد:باز هم استدعا دارم آنچه را شنیدید جایی بازگو نکنید.
خانم باشی با ملاحت به او لبخند زد:خاطر جمع باشید.میدانم جنابعالی خیرخواه هستید.
جناب صدراعظم با لبخندی با معنا فوری پی حرف خانم باشی را گرفت و مثل کسی که بخواهد در آخرین لحظه حرف دلش را بزند و فرار کند آهسته زمزمه کرد:خیرخواه و خواهان شما.این را گفت و از در خارج شد.
امین السلطان همانطور که بطرف دفتر خود میرفت هنوز هم در فکر خانم باشی بود و فکرهای تازه ای که به سرش زده بود.
رفتار آن روز خانم باشی به او نشان داد خیلی جوان و بی تجربه است و خیلی زود با او به توافق میرسد.امین السلطان در مقایسه با شاه خیلی جوان تر و خوش چهره تر بود و از آنجایی که احساس میکرد خانم باشی هم مثل همه خانمهای اندرون تشنه محبت است تصمیم گرفت از فرصت به دست آمده حداکثر استفاده را ببرد و طی چند روز آینده دیدارهای دیگری با خانم باشی داشته باشد تا هر چه بیشتر محبتش را جلب کند.
امین السلطان به قدری در این افکار سیر میکرد که نفهمید کی به دفتر کارش رسید.حشمت سردار کالسکه چی شاه که انتظار او را میکشید تا چشمش به او افتاد پیش دوید و تعظیم کرد گفت:جنا صدراعظم سلام عرض میکنم.قبله عالم مدتی است در تالار آینه انتظار شما را میکشند.استدعا دارم عجله بفرمایید.
امین السلطان گمان کرد ظرف آن مدت زمان به آن کوتاهی شاه ز موضوع گفتگوی او با خانم باشی با خبر شده است.برق او را گرفت و دست و پایش را گم کرد.آهسته خطاب به حشمت سردار گفت:اتفاقی افتاده؟
حشمت سردار ابروانش را درهم کشید و پاسخ داد:درست نمیدانم اما اعلیحضرت خیلی عصبانی هستند.
پاسخ حشمت سردار باعث شد امین السلطان نگران تر شود اما چاره ای جز رفتن نبود.تالار آینه در ضلع شمالی کاخ گلستان و در مجاورت تالار سلام واقع شده بود و عبارت از سالن عریض و طویلی بود که سقف رفیع و دیوارهایش همه از آینه پوشیده شده بود.کف تالار با یک تخته قالی بسیار نفیس به صورت یکپارچه فرش شده بود و تخت طاووس معروف که یکی از گرانبهاترین اشیای تجملی کاخ محسوب میشد و نادرشاه افشار ان را از هند با خود به غنیمت آورده بود در این تالار قرار داشت .همه این تخت از جنس طلای مینا کاری شده بود و جواهرات گرانقیمتی از جمله الماسهای درشتی بر آن میدرخشید.بالای پشتی آن طرحی از خورشید با دو طاوس زیبا به آن جلوه ای غریب میبخشید.
امین السلطان پیش از آنکه وارد تالار شود برای تسلط برخود لحظه ای ایستاد و در آینه روبرو که در قاب پنجره ای تعبیه شده بود خودش را برانداز کرد.آهسته در زد و وارد شد.برخلاف آنچه امین السلطان تصور میکرد شاه در تالار آینه تنها بود و بی آنکه متوجه حضور او شده باشد بی هدف و به شتاب قدم میزد.وقتی شاه متوجه حضور او شد غضبناک به او نگریست.امین السلطان از دیدن چهره برافروخته شاه حسابی دست و پایش را گم کرد.سلام کرد و پس از تعظیم به حالت احترام ایستاد کمی گذشت تا امین السلطان جراتی به خود داد و گفت:ذات مقدس همایونی به سلامت باشند اتفاقی افتاده؟
شاه با همان حالت غضبناک که به او خیره نگاه میکرد غرید:دیگر چه میخواستی بشود؟و با گفتن این حرف با انگشت به قسمت بالای تخت طاوس اشاره کرد.
امین السلطان با تعقیب رد انگشت شاه با کمال شگفتی متوجه شد که چند قطعه از جواهرات تعبیه شده بر روی تخت با شیئی نوک تیز از جا کنده شده.امین السلطان همانطور که مات و مبهوت به آن نقطه مینگریست در حالیکه تا حدودی خیالش از جانب خودش راحت شده بود بار دیگر از صدای شاه بر خود لرزید:ملاحظه کنید...نمک به حرامان آنقدر جسور شده اند که روز روشن زیر سر خودمان هرکاری دلشان میخواهند میکنند؟این را گفت و چون دید امین السلطان حرفی نمیزد ادامه داد:چیزی بگویید.ناسلامتی شما صدراعظم ما هستید.
امین السلطان همانطور که غرق در فکر با شرمندگی ایستاده بود آهسته پرسید:چه کسی به اعلیحضرت خبر داد؟
شاه بی حوصله پاسخ داد:هیچکس امروز که برای سرکشی به اینجا آمدم خودم متوجه شدم.
چهره امین السلطان از آنچه میشنید درهم رفت و باز پرسید:سرورم استحضار دارند آخرین بار چه کسی به اینجا آمده؟
شاه بی حوصله سرتکان داد :بله دیروز از صبح تا عصر جناب کمال الملک نقاش باشی خاصه در اینجا حضور داشته و مشغول نقاشی بوده.
امین السلطان یکی از ابروهای کمانی خود را به علامت تعجب بالا برد و گفت:بعید میدانم این عمل شنیع کار ایشان باشد.
-خودمان هم همین اعتقاد را داریم ولی در عین حال جناب نقاش باشی هم مثل همه ساکنان ارگ در معرض اتهام است.
امین السلطان به تصدیق حرف شاه سر تکان داد:اعلیحضرت درست میفرمایید حال میخواهید چه بکنید سرورم؟
شاه همانطور که غضبناک به امین السلطان مینگریست به تمسخر پوزخندی زد :ناسلامتی تو صدر اعظم این مملکتی آنوقت از من میپرسی؟
شاه این را گفت و با عصبانیت تمام بطرف در تالار براه افتاد اما پیش از آنکه از تالار خارج شود دوباره مکث کرد و خطاب به امین السلطان با تحکم گفت:باید در اسرع وقت کسی را که چنین عمل شنیعی را مرتکب شده بازداشت محاکمه و مجازات کنید.تا پیدا شدن مجرم نباید این خبر به اطلاع کسی برسد.این را گفت و با حرکت تند و عصبی از در خارج شد.
-خب جناب اتابک شیری یا شغال؟
امین السلطان پس از تعظیم قرایی پاسخ داد:تابحال شده اعلیحضرت مسئولیتی را بر عهده این حقیر بگذارند و دست خالی برگردم؟
امین السلطان این را گفت و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:باید به عرض برسانم دزد پیدا شد.ابتدا از آن جهت که شاید سرنخی بدست آید به توصیه جناب کامران میرزا کمال الملک را بازداشت کردیم اما چون به اعتقاد بنده اینکار نمیتوانست کار او باشد کاظم خان سرایدار و پسرش محمد علی که کلید را در اختیار داشتند احضار کردم.از کاظم خان چیزی دستگریمان نشد.محمد علی نیز در ابتدا خودش را بی اطلاع نشان داد و ادعا کرد که دیروز یکبار صبح در را برای جناب کمال الملک باز کرده و غروب پس از اتمام کار او در را بسته است اما وقتی جناب کامران میرزا دستور شکنجه صادر فرمودند زیر فشار زبان به اعتراف گشود و به پای نایب السلطنه افتاد و پس از عجز و لابه برای طلب بخشش گفت که جواهرات را پای یکی از درختهای حیاط نارنجستان چال کرده است.
شاه همانطور که گوش میداد بی صبرانه پرسید:از جواهرات چیزی کم و کسر نشده؟
-خیر قربان.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)