432تا 441
داراييهاي خصوصي اعليحضرت در تصرف شما خواهد بود. به همين واسطه من هم که صدراعظم هستم گه گاه اين سعادت را پيدا مي کنم تا با همسر محبوب قبله عالم ديداري داشته باشم."
سکوت بر قرار شد. اين سکوت مثل ميوه رسيده اي بود که عطر محبت مي داد. امين السلطان آخرين جمله اش را طوري عاشقانه بيان کرد که خانم باشي بي اختيار خودش را جمع و جور کرد و براي آنکه غير مستقيم به او بفهماند پا را از حدش فرانهاده پرسيد:" با اعليحضرت کاري داشتيد؟"
از اين پرسش خانم باشي جناب صدراعظم به فراست دريافت زيادي پيش رفته، براي همين هم بار ديگر حالت رسمي به خود گرفت و از زير چشم به چشمهاي مخمور و پر رمزوراز خانم باشي نگريست و تک تک حرکات دلبرانه اش را زير نظر گرفت.با احترام پاسخ داد:" بله ، سلام بنده را خدمت اعليحضرت ابلاغ نموده و بفرماييد از آنجايي که تا برگزاري مراسم جشن قرن سه ماه بيشتر فرصت نيست، امر بفرمايند تا هرچه زودتر صورت مواردي که مد نظر مبارک است و لازم است تنظيم شود آماده گردد. "
امين السلطان اين را گفت و ديگر درنگ را جايز ندانست و پيش از آنکه راه بيفتد ، پس از مکث کوتاهي با شرمندگي افزود :" عليامخدره ، از حضرت عليه خواهشي دارم... آنچه حقير از سر خيرخواهي مي گفتم و شنيديد همين جا بماند."
خانم باشي که از حالت نگاهش پيدا بود که هنوز هم تحت تاثير نفوذ حرکات مردانه جناب صدراعظم گيج و مهبوت است با ساده دلي معصومانه اي با لبخند جواب داد :*« خاطر جمع باشيد جناب اتابک ، بنده به کسي حرف نمي زنم .»
جناب صدر اعظم بي آنکه ديگر چيزي بگويد تعظيمي کرد و راه افتاد. خانم باشي به همان حال که ايستاده بود با نگاهش آنقدر او را تعقيب کرد تا آنکه در ميان تيرک هاي چوب چادرها از نظرش ناپديد شد.
آن شب خانم باشي به عمارت اختصاصي براي صرف شام دعوت شده بود. همين که سفر شام برچيده شد حالت شاه که به نقطه نامعلومي خيره شده بود نظر خانم باشي را جلب کرد. براي آنکه سر از احوال شاه در بياورد پرسيد:«چه شده سرورم ، در فکريد؟» از صداي خانم باشي شاه به خود آمد .لبخندي زد و گفت:« داشتم فکر مي کردم.» و چون ديد خانم باشي با کنجکاوي به او خيره مانده توضيح داد:«نمي دانم چه شده که يکدفعه ياد امينه اقدس افتادم.» شاه اين را گفت و بي آنکه توضيح بيشتري بدهد آه بلندي کشيد. خانم باشي که مدتي بود براي عنوان کردن درخواست احراز کليد داري پي فرصت مناسبي مي گشت . پيش از آنکه موضوع گفتگو عوض شود و فرصت از دست برود موقع را براي طرح موضوع مدنظرش مناسب دانست و فوري پي حرف شاه را گرفت. « سرورم ، شما مرحومه امينه اقدس را خيلي دوست داشتيد؟» شاه که از شنيدن چنين پرسشي از دهان خانم باشي تعجب کرده بود در حالي که پيدا بود راغب نيست به چنين پرسشي پاسخ دهد سر تکان داد و گفت :«خوب بله.» و چون ديد خانم باشي با حالت غريبي نگاهش مي کند فوري افزود :« البته هر کسي در قلب ما جاي خودش را دارد.» خانم باشي که از طرح پرسش خود منظور خاصي را دنبال مي کرد باز هم پي حرف را گرفت . در حالي که با ناز به خودش اشاره مي کرد پرسيد :« امينه اقدس را بيشتر مي خواستيد يا من؟» شاه از پرسش هاي پي در پي سوگلي محبوب کلافه شده بود. از آنجايي که مايل نبود بار ديگر خانم باشي را از خود برنجاند پاسخ داد:« اينکه پرسيدن ندارد، شما محبوب ترين همسرم هستي.» اين را گفت و پس از مکث کوتاهي پرسيد :« باشي جان ، راستش را بگو ، اين سوالها چيست که امشب از ما مي کني؟» خانم باشي بي آنکه ديگر مقدمه چيني کند رفت سر اصل مطلب. «حقيقتش را بخواهد... خواستم بدانم اگر منصب کليدداري خزانه که دراختيار آن خدابيامرز بود را بخواهم به من التفات مي کنيد؟» شاه يکه خورد ، اما لبخند زد و گفت « کليدداري کار سختي است ، مسئوليت زيادي دارد.»
خانم باشي که خودش را براي دادن جواب آماده کرده بود قرص و محکم گفت « مي دانم ، اما سرورم اطمينان داشته باشند که من مي توانم.» شاه همانطور که فکورانه به چشمهاي سياه و مخمور خانم باشي خيره مانده بود ، از سر تعجب لب پايينش را جلو دادو يک ابرويش را بالا برد و پرسيد« حالا يکدفعه چه شد که به فکر احراز مقام کليدداري افتاده اي؟»
خانم باشي با چهره اي که به يکباره محزون شده بود آهسته گفت« راستش را بگويم؟» شاه بي آنکه حرفي بزند سر تکان داد و منتظر شنيدن دليل به دهان خانم باشي چشم دوخت. سکوت تالار را اول زنگ ساعت شمس العماره و بعد صداي خانم باشي شکست.« حقيقتش را بخواهيد، من اين مقام را ب خاطر اعاده حيثيتم مي خواهم.» و چون ديد شاه با تعجب به او خيره مانده بي تامل گفت « آخر مي دانيد ، از بعد ماجراي جشن عمارت خورشيد که شما با من آن برخورد را کرديد خانمها مدام به من زخم زبان و سرکوفت مي زنند. حالا اگر سرورم مقام کليدداري را به اين کمينه التفات بفرمايند ، به يقين مي توانم سرم را بالا بگيرم و توي دهان همه شان بزنم.»
شاه که به نظر مي آمد با شنيدن صحبتهاي خانم باشي که با لحن مظلومانه اي ادا شده بود قانع شده پس از لختي تامل ، با رضايت لبخند زد و گفت« اگر هر کس ديگري چنين تقاضايي از ما مي کرد به يقين پاسخ ما منفي بود ، اما تو آن قدر برايمان عزيزي که به استدعايت پاسخ مثبت مي دهيم... باشد ، اما کليد مخصوص نزد صدراعظم است. فردا که او را ديدم مي گويم کليد را تحويل شما بدهد و ...» هنوز صحبت شاه تمام نشده بود که صداي اعتمادالحرم در تالار طنين انداخت. «اعليحضرت به سلامت باشد ، فاطمه سلطان شيرازي به خدمت رسيده اند.» خانم باشي خواست از جا بلند شود که شاه مچ دست او را گرفت .«کجا باشي جان ؟ بنشين ، تازه اول شب است.» خانم باشي به آنکه دلش نمي خواست به خاطر حضور هوويش آنجا بماند ، اما ناچار نشست. لحظه اي بعد در تالار باز شد و فاطمه سلطان خانم با سه خواجه اي که همراهي اش مي کردند از در وارد شد. دو خواجه در حالي که چراغهاي لاله روشني در دست داشتند طرف راست و چپ و خواجه ديگر در حالي که سنتور حمل مي کرد از پي او وارد شدند. فاطمه سلطان پس از تعظيم به شاه روبه روي او نشست. خواجه ها لاله را دو طرف سنتور که حالا پيش روي فاطمه سلطان خانم قرار گرفته بود گذاشتند و هر سه به دنبال يکديگر از در خارج شدند.
فاطمه سلطان خانم پيش از آنکه شروع کند چين دامن ترمه اش را که تا زانويش مي رسيد مرتب کرد و براي شروع کردن کسب اجازه از شاه به او نگريست. شاه با اشاره سر به او فهماند که کار خود را شروع کند. خيلي زود صداي سنتور سکوت را شکست. فاطمه سلطان پس از قدري نواختن کم کم شروع به زمزمه کرد و به آرامي آوازي خواند. از انصاف نبايد گذشت که هم قشنک مي زد و هم خوب مي خواند. آن شب فاطمه سلطان خانم نيم ساعت زد و خواند تا اينکه شاه به صدا در آمد. درحالي که يک مشت اشرافي به او ميداد با لحني صميمانه و خودماني خطاب به او گفت« فاطي جون، خسته شدي ، برو استراحت کن.»
اگر هر زمان ديگر ، جز آن زمان بود خانم باشي از آنچه مي ديد و مي شنيد از حسادت اخمهايش در هم مي رفت ، اما آن شب به لحاظ احراز مقام کليدداري خوشحال تر از آن بود که بخواهد از خود واکنشي جز لبخند نشان بدهد. تا فاطمه ساطان از جا بلند شد بار ديگر سرو کله سه خواجه اي که او را همراهي مي کردند پيدا شد. هر سه پس از تعظيم به شاه يکي يکي وارد شدند تا بار ديگر به همان نحو فاطمه سلطان خانم را با احترام هرچه تمام تر تا عمارتش همراهي کنند.
فصل 23
خانم باشي در عمارتش مشغول قلاب بافي بود. داشت براي خودش جوراب ساقه کوتاه مي بافت تا با کفش ساغري پاکند که صداي خواجه اش بلند شد. « عليامخدره ، جناب صدراعظم خدمت رسيده اند. اجازه ورود مي خواهند.» خانم باشي مثل آنکه از شنيدن چنين خبري دست و پايش را گم کرده باشد همانطور که با عجله از جا بر مي خواست خطاب به خواجه گفت « تا من بيايم به تالار تعرفشان کن .» خانم باشي اين را گفت و بي اختيار به طرف آينه رفت. پس از کمي برانداز خودش چار قد قالبي که همان روز خدمتکارش برايش درست کرده بود را سر کرد. خدمتکارش عصمت ، تنها کسي بود که در اين کار تبحر داشت. و او اين کار را نه تنها براي خانم باشي بلکه براي همه خانمهاي اندرون انجام مي داد. براي همين به عصمت قالبي شهرت پيدا کرده بود. چارقد قالبيهايي که او درست مي کرد شامل يک کلاه مي شد که در اطراف آن تورهاي مشکي دوخته شده بود و موها را پوشش مي داد و به وسيله نخ قيطان زير گلو محکم مي شد تا روي سر خوب بايستد و بيشتر جنبه تزييني داشت تا حجاب. براي همين خانمها براي پوشش از آن استفاده نمي کردند.
خانم باشي پيش از آمدن صدراعظم آن را سرش امتحان کرده بود و ديده بود چقدر به او مي آيد آن روز از آن استفاده کرد. خواجه هنوز مشغول پذيرايي از جناب اتابک بود که خانم باشي از در وارد شد. آن روز خانم باشي لباسي از جنس ترمه با دامن دورچين که تا زير زانوهايش مي رسيد در بر داشت که بته جقه هاي خوش نقش و نگاري روي آن مليله دوزي شده بود. جناب صدراعظم با ديدن خان باشي که چون فرشته اي در چهرچوب در ظاهر شده بود از جا برخواست . در حالي که چشمانش را به کفشهاي ساغري خانم باشي دوخته بود در سلام پيشدستي کرد. « سلام عرض مي کنم.»
خانم باشي جواب سلام او را داد و با وقاري روي صندلي نشست که رو به روي در واقع شده بود. جناب اتابک هنوز ننشسته بود شروع کرد. « عليامخدره ، تبريک عرض مي کنم.» امين السلطان اين را گفت و بي آنکه منتظر حرفي شود فوري دست در جيب جليقه اش نمود و کليد بزرگي را که شاه حرفش را مي زد از آن بيرون آورد. پيش از آنکه آن را به دست خانم باشي بدهد شاخه گل زيبايي را که تا آن لحظه در جوف سرداري اش از ديد پنهان ساخته بود در آورد و همراه با کليد دو دستي پيش روي خانم باشي گرفت که يک صندلي آن طرف تر نشسته بود.
خانم باشي که روبه روي در نشسته بود و نگراني آن را داشت که توسط خواجه ها ديده شود در گرفتن آنچه در دستان اتابک بود مردد بود که بار ديگر صداي اتابک بلند شد. « بفرماييد ، اين هم کليد ، خدمتتان باشد.» خانم باشي پس از لختي تامل ، به قدري اطمينان پيدا کرد کسي آن دوروبر نيست، ترديد را کنار گذاشت و کليد و گل را از دست اتابک گرفت. همان طور که به گل مي نگريست آن را بوييد. در آن لحظه ها خان باشي احساس صيدي را داشت که خود را در تله اي بزرگ احساس مي مند ، تله اي بزرگي که به واسطه نا آشنايي از آن واهمه داشت و از عواقبش مي ترسيد ، اما چندان راغب به گريز هم نبود ، شايد همين باعث شد تا در جواب هديه اي که به دستش رسيده بود سر به زير لبخند بزند. « ممنون جناب اتابک .»
امين السلطان در حالي که نگاهش را مشتاقانه به صورت خانم باشي دوخته بود لبخند زد و گفت « خواهش ميکنم ، مبارکتان باشد .» اين را گفت و منتظر ماند. وقتي ديد خانم باشي براي گفتن حرفي ندارد خودش گفت « بي اغراق مي گويم که به راستي استحقاق احراز چنين مقامي را داشتيد. وقتي اعليحضرت فرمودند کليد مخصوص را در اختيار عليامخدره بگذارم خيلي مشعوف شدم . در واقع از اين به بعد شما حتي از خانم انيس الدوله هم که خانم سفراي خارجه او را به عنوان ملکه مي شناسند مقام بالاتري داريد ، درست نمي گوييم؟!» خانم باشي که تحت تاثير شيوايي و نفوذ کلام صدراعظم قرار گرفته بود که با صدايي گيرا سخنانش را ادا مي نمود از هم صحبتي با او رضايتي بديع احساس کرد. لحظه اي چشمانش را بالا آورد و به چهره اتابک خيره شد، اما خيلي زود سرش را پايين انداخت . از آنجايي که تمرکز لازم را نداشت و براي آنکه فقط حرفي زده باشد با صدايي که رگه هايي از هيجان در آن موج مي زد گفت « اين در صورتي است که دشمناني که بغض و کينه ام را دارند مرا قبول کنند و نخواهند از لحاظ مقام خانوادگي اين و آن را به رخم بکشند. » امين السلطان که به خوبي متوجه مقصود خانم باشي از بيان اين مطلب بود با نگاه خريدارانه اي به صورت او دقيق شد و لبخند زد . « واکنش يک مشت خرس الملوک و پلنگ السلطنه براي شما نبايد اهميتي داشته باشد. به شما اطمينان خاطر مي دهم که حتي اگر چشمانشان از حسادت هم بترکد نمي توانند هيچ غلطي بکنند . فقط از اين پس شما بايد مهرباني را کنار بگذاريد و با هر کس مثل خودش رفتار کنيد. از اين مقام هم تا مي توانيد بايد خوب استفاده کنيد. » لحن کلام بي پرواي امين السلطان که از حالت رسمي در آمده بود خانم باشي را به خود آورد و دريافت جناب صدراعظم از گفتن اين حرفها مقصودي را دنبال مي کند. براي آنکه مطمئن شود پرسيد « درست متوجه منظورتان نمي شوم ، مي شود بيشتر توضيح دهيد؟»
امين السلطان که هنوز به چشمان خانم باشي خيره بود سر تکان داد و لبخند زد .« اگر به رازداريتان اطمينان داشته باشم ، بله »
خانم باشي خنديد « اطمينان داشته باشيد هر چيز بگوييد همين جا مي ماند ، بفرماييد.»
امين السلطان بي آنکه حرفي بزند سر تکان داد. ناگهان برخاست. خيلي آهسته و با قدمهايي بي صدا خودش را به در رساند و نگاهي به اطراف انداخت و چون مطمئن شد کسي آن دور و بر گوش نايستاده برگشت و سر جاي خود نشست. سکوت تالار را جناب اتابک شکست. با صداي بي نهايت آهسته اي که تنها خانم باشي قادر بود آن را بشنود گفت « منظورم خيلي واضح است. با اين حال توضيح مي دهم ... از اين پس شما با در اختيار داشتن صندوقچه اي که به دستتان خواهد رسيد روزها فرصت خوبي خواهيد داشت تا در تنهايي به محتويات داخل آن بپردازيد و به اندازه استحقاق خود هر آنچه مي خواهيد را تصرف کنيد . »
خانم باشي يکه خورد و متعجب لبخند زد « چطور ممکن است ، مگر محتويات اين صندوقچه حساب کتاب ندارد؟»
جناب صدراعظم در حالي که با نگاهش اطراف را مي پاييد از جاي خود برخاست و روي صندلي کنار خانم باشي نشست و با صداي آهسته اي پاسخ داد « اگر رازي را فاش کنم قول مي دهيد هيچ کجا بازگو نشود؟»
خانم باشي به توافق سر تکان داد و گفت « من که يک بار به شما اطمينان دادم ، زبانم قرص و محکم است. خاطر جمع باشيد.»
امينالسلطان در سکوت سر تکان داد و پس از لختي تامل گفت « درست حدس زديد ، واقعيت اين است که محتويات اين صندوقچه حساب و کتابي ندار. »
خانم باشي که پيدا بود از پاسخ جناب صدراعظم قانع نشده لبخند زد و پرسيد « از کجا تا اين اندازه اطمينان داريد؟»
امين السلطان لبخند زد و گفت « از آنجايي که مرحومه امنيه اقدس هر دخل و تصرفي در آن مي کرد هيچ کس کاري به کارش نداشت. همين طوري بود که بار خودش و برادرش امين خاقان و حتي همين السلطان را بست.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)