382 تا 401
بود یک آن با خود اندیشید که همه تقصیرها را به گردن صدر اعظم بیندازد.برای همین در پاسخ گفت:" حقیقتش جناب امین السلطان آن را حذف کرده."
همان دم صدای شاه مثل رعد در تالار پیچید. "امین السلطان بیجا کرده. غلط کرده سرخود دستور حذف مخارج مقبره فروغ السلطان را داده است."
معیر که از حالت نگاه شاه سخت دست و پایش را گم کرده بود و از آنجایی که می ترسید با چنین پاسخی باعث ریختن خون امین السلطان شود فوری درصدد رفع و رجوع بر آمد وگفت :"باید به عرض اعلیحضرت برسانم هدف صدر اعظم از این اقدام صرفه جویی بوده است. همانطور که مستحضرید دولت وجوه کلانی به دولت روس و ... "
شاه با عصبانیت حرف اورا قطع کرد ."مزخرف نگو... خوب گ.ش بده ببین چه می گویم. همین فردا،صبح صحر،تمام کارهایت را می گذاری کنار و به شهر ری می روی. در اسرع وقت دوباره سوروسات مقبره فروغ السلطنه را دایر می کنی. همانطور که امر کرده بودیم باید در تمام مدت شبانه روز دونفر قاری کنار مزار فروغ السلطنه حضور داشته باشند و برای آمرزش روحش قرآن بخوانند. به علاوه اینکه آبدارخانه باید دوباره دایر شود واز هرکس که برای فاتحه خوانی می آید با خرما و قهوه پذیرایی شود... مفهوم شد؟"
دوستنمحمد خان که انتظار برخورد بسیار تند وخشن تر از این را داشت حتی در بدو ورود به کاخ دست از جان شسته بود، وقتی آرامش شاه را دید و مطمئن شد علت احضارش تنها همین بوده برای خوشایند شاه با لحن چاپلوسانه ای گفت :"اطاعت می کنم. اوامر همایونی مطاع است وهمین فردا تا پیش از ظهر اجرا خواهد شد.از ذات اقدس همایونی استدعا دارم اگر از جانب حقیر و جناب صدراعظم در جهت خدمتگزاری قصوری سرزده عفو بفرمایید."
شاه که پیدا بود حرفی برای گفتن دارد،بی آنکه به آنچه می شنود پاسخی بدهد آهسته خطاب به دوستمحمد خان گفت:" ساعتی پیش خواب فروغ السلطنه را دیدم. رؤیای غم انگیزی بود... فروغ السلطنه را دیدم که چراغ خاموشی در دست داشت و در تاریکی دنبال من می گشت .از دیدن او پس از مدتها خوشحال شدم... شتابان به طرفش رفتم. همین که مرا دید رویش را برگرداند و با لحن گلایه آمیزی گفت :عشق و وفایت همین بود.هرگز باور نمی کردم به این زودی مرا به فراموشی بسپاری و آرامگاهم را چنین تاریک و متروک بگذاری.
خواستم توضیح بدهم که دیدم محزون و ناامید رویش را بر گرداند و از نظرم ناپدید شد. وحشتزده از خواب پریدم." بغضی را که راه گلوی شاه را گرفته بود دیگر به او اجازه نداد بیش از این ادامه بدهد.برای آنکه دوستمحمدخان برق اشک را در نگاهش نبیند به عمد پشتش را به او کرد و پس از لحظه ای مکث گفت:" مرخصی... می توانی بروی.زودتر کارهایی که از تو خواستم به انجام برسان.فقط برای هیچکس، حتی همسرت توضیح نده برای چه احضارت کرده بودیم."
"خاطر مبارک آسوده باشد.بنده حرفی نمی زنم."
دوستمحمدخان این را گفت و پس از تعظیمی از در خارج شد و شاه را در عالم خودش تنها گذاشت.

************************************************** *****************

"دیدی نواب علیه پیش بینی ام درست از آب درآمد."
ملکه مادر درحالیکه به قلیانش پک می زد به تصدیق سر تکان داد وخطاب به مادام حاج عباس گفت: "بله،فقط خدا کند این یکی مثل فروغ السلطنه تمام توجه اعلیحضرت را به خود اختصاص ندهد."
مادام حاج عباس در خالی که با بادبزن زیبایی خودش را باد می زد لبخند زدو گفت :"فروغ السلطنه زنی استثنایی بود شازده."
نواب علیه باز باز هم سر تکان داد. "درست می گویی، از انصاف نگذریم برخلاف دیگر خانمها که همه به دنبال امتیازاتی از اعلیحضرت برای خود یا بستگانشان هستند او برای خودش هیچ نخواست، اما این دختره هنوز از راه نرسیده از اعلیحضرت درخواست کرده لقب فروغ السلطنه را به او اختصاص دهد... نمی دانی چه ورپریده ای است!"
مادام حاج عباس همانطور که می شنید از سر تعجب ابرویش را بالا داد و پرسید :"اعلیحضرت هم موافقت کرده اند؟"
نواب علیه به قلیان پک زد و به علامت منفی ابروهای وسمه کشیده اش را بالا داد. " خیر... در پاسخ درخواست او عنوان کرده اند که فروغ السلطنه یعنی کسی که باعث روشنی زندگی شاه است، درحالی که آن چراغ خاموش شده... در عوض به او لقب خانم باشی داده اند."
مادام لبخند زد. "این لقب که خیلی زیباست. به گمانم به زبان شما می شود کسی که از سایرین خانم تر است."
نواب علیه سرتکان داد ."بله،درست می گویی، اما میدانی مادام از بس هووهایش در گوشش خوانده اند که اگر بتوانی لقب فروغ السلطنه را از اعلیحضرت کسب کنی تمام توجهی که ایشان نسبت به او داشته اند متوجه تو می شود این درخواست را کرده. لابد با خودش گفته حالا که به دلیل شباهت به فروغ السلطنه مورد عنایت واقع شده ام لقب اورا هم به خود اختصاص می دهم."
مادام لبخند زد و گفت :" شما خیلی خوب مسائل را تحلیل می کنید. راستی از امینه اقدس چه خبر؟"
"همانطور است که بود. روز به روز وضع بینایی اش بدتر می شود.از دکتر شنیدم به زودی قرار است به امر اعلیحضرت برای معالجه اورا بفرستند وینه. بیچاره در این وضعیت باید سرکوفتهای هووهایش را هم تحمل کند."
مادام از سر تعجب پرسید :" این ماجرا چه ربطی به او دارد؟"
نواب علیه با خنده گفت :"آخر او هم در ماجرای خانم باشی به نحوی دست داشته. همین که شصتش خبردار شده اعلیحضرت چنین قصدی دارند خودش پیشقدم شده و رفته خواستگاری. حالا هم که باشی را آورده به عمارت خودش و دارد اورا آموزش می دهد."
مادام همانطور که گوش می داد با نگاهی توأم با حیرت پس از لحضه ای مکث گفت: "جای تعجب دارد!"
نواب علیه با معنا لبخند زد." اگر کمی فکر می بینی هیچ هم عجیب نیست. برای زنی که می داند شوهرش به واسطه جاذبه ظاهری هیچ کششی نسبت به او ندارد نگهداری از دختر زیبا و طنازی مثل باشی تنها راهی است که می تواند موقعیت خودش را نزد اعلیحضرت حفظ کند. قبل از باشی فاطمه السلطان را هم به همین منظور به عمارت خودش آورده. او هم خیلی زیباست و هم اطواری."
مادام همانطور که گوش می داد به فکر فرو رفت وگفت :" حکایت امینه اقدس شما مثل مادام دوپاری ما است. لابد در تاریخ فرانسه خوانده اید. او هم به دلیل آنکه در جوانی مسلول شد برای اینکه از چشم لویی شانزدهم نیفتد همین کار ار کرد.باغ گوزن درست کرد و در آن باغ دختران جوان پاریس را به شاه معرفی می کرد.مادام زنی خوشگل و هنرمند بود، برخلاف امینه اقدس که از اولش هم از زیبایی ظاهری برخوردار نبود."
نواب علیه سر تکان داد و گفت:" در هر صورت که خداوندگار عالم عیش و راحتی را برای امینه اقدس و برادرزاده الکنش تمام کرده. خودش که از این مأموریت راضی است، زیرا تربیت دختر قشنگی مثل باشی، آن هم دختری که منظور نظر اعلیحضرت است، وسیله خوبی است که اعلیحضرت را دم به ساعت به عمارت او بکشاند."
صحبتهای نواب علیه که به اینجا رسید پس از لختی تأمل از مادام پرسید: "راستی تازگی باشی را دیده ای؟"
مادام به علامت منفی سر تکان داد وگفت :"خیر،چطور؟"
نواب علیه گفت: "از وقتی به اینجا آمده با روز اول زمین تا آسمان فرق کرده. انگار هرروز که می گذرد چاق ترو خوشگل تر و طنازتر از گذشته می شود... باید هم بشود. دختره دهاتی که تا دیروز از روی زمین توت خشکیده جمع می کرد امروز به آنجا رسیده که اعلیحضرت جواهراتی به ارزش بیست هزارتومان به او اعطا کرده اند. اسبی را که خودشان بر آن سوار می شوند به او بخشیده اند و به اقل بیگه سفارش کرده صبح به صبح بدن خانم را با شیر و صابون معطر فرنگی بشوید و حوله آمیخته به گلاب کاشان خشک کند. هفته ای سه روز هم دو نفر مشاطه روی موهای خانم کار می کنند... تا جاییکه به گوشم رسیده خانم تا لب تر کند هرچه میل داشته باشد،از لباس گرفته تا عطر و سرخاب فرنگی وچیزهای دیگر برایش از مغازه مادام بیلو و مغازه کنتوار و دیگر مغازه های فرنگی طهران تهیه می شود. همه اینها به کنار، برخورد اعلیحضرت با اوست. روزی صدبار می فرمایند وقتی باشی به من نگاه می کند انگار فروغ السلطنه را می بینیم. باورم نمی شود که سبحان تفضل معجزه فرموده و فروغ السلطنه را دوباره از زیر خروارها خاک سرد زنده کرده و به من بازگردانده. مرتب این شعر سعدی را برایش می خوانند: قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی....
باور کن من یکی هربار که می شنوم حسودی ام می شود."
مادام از شنیدن آخرین جمله نواب علیه خنده اش گرفته بود درحالیکه سعی می کرد لبخندب را که برگوشه لبش پیدا شده بود پنهان کند با تعجب پرسید :" شما دیگر چرا؟"
نواب علیه آهی کشید و پاسخ داد :" دلیلش این است که من احساس می کنم باشی به خاطر شباهتش به فروغ السلطنه روح اعلیحضرت را تسخیر کرده. بنده با هر کس که بخواهد بین من و فرزند تاجدارم فاصله بیندازد میانه ای ندارم."
مادام لبخند زد وبا لحن کشداری گفت:"نگران نباشید. این یکی هم مثل بقیه خانمها مدت زمانی که بگذرد از نظر مبارک همایونی چون قطره اشکی می افتد."
نواب علیه به چشمان مادام خیره شد و گفت :" تو راجع به فروغ السلطنه هم همین را می گفتی، اما دیدی که حدست درست از آب در نیامد."
"چه بگویم!"
نواب علیه لبخندی زد و به فنجان قهوه ای که پیش روی مادام روی میز بود اشاره کرد و گفت :" نمی خواهد چیزی بگویی، قهوه ات را بخور سرد شد."

************************************************** ***********

خانمهایی که با منیرالسلطنه، مادر شاهزاده کامران میرزا، روابط نزدیکتری داشتند آن روز برای دیدن او به عمارتش آمده بودند. با آنکه می دانستند نباید حرفهای محرمانه بزنند چون امکان داشت از میان آنان یکی خبرچینی کند، با این حال دل را به دریا زده تا عقده های دلشان را باز کنند.
"شنیده ام اعلیحضرت به دختر باغبان باشی لقب خانم باشی داده است."
بله، من هم شنیده ام. اینطور که پیداست هرکس شکل فروغ السلطنه باشد اقبال اورا هم پیدا می کند. مگر خواهرانش نبودند، هردو به واسطه شباهت به او سفیدبخت شدند. خواهر کوچکترش که لقب ندیم السلطنه گرفته... بیا و ببین برای خودش چه برو و بیایی دارد. هنوز هیچی نشده دخترش هزارتا خواستگار دارد، حتی امام جمعه هم اورا می خواهد.آن یکی خواهرش که همسر جعفرقلی خان هدایت شد هم سفیدبخت بود،فقط بد آورد و اجل مهلتش نداد."
یکی از خانمها نفس عمیقی کشید و گفت :" اینها همش کار قسمت است. ما که شاهزاده و صاحب پدر و مادر بودیم اینطور محروم و مطرود شدیم، آن وقت امثال این دختر بی اصل و نصب که تا دیروز خرمهره به گردنش می آویخت باید خانم تر از همه شود."
منیرالسلطنه از آنچه می شنید از کوره در رفت. " این حرفها یعنی چه؟ قسمت کدام است؟ من یکی که همه اینها را از چشم اعلیحضرت می بینم. دختره پاپتی این قدر به موقعیت خودش اطمینان دارد که به بهانه اینکه فک و فامیلهای دهاتی اش چغلی مرا به او برده اند حکم کرده هزار درخت ملک تازه ام را در ازگل دارم بکنند و دور بریزند."
چشمان سرمه کشیده خانمها از آنچه می شنیدند گرد شد و به طرف منیرالسلطنه چرخیدند. یکی از خانمها همانطور که گوش می داد با صدای بی نهایت آهسته ای که تنها خانم کنار دستی اش می توانست بشنود از او پرسید :" می دانی برای چه ازگلیها از دستش به باشی شکایت کرده اند؟ "
خانمی که کنار دست او نشسته بود بی صدا پوزخند زد و گفت :" سر آب.پارک امیریه و فرمانیه کمش است می خواست به بهانه غرس درختانی که در دو طرف نهر ازگل بوده درصدد تصرف نهر اصلی برآید که کل ازگل را آبیاری می کرده... دهاتیها به موقع خبردار شده اند."
صدای دختر سالار باعث شد هردو سکوت کنند. او با صدایی که حسادت فروخفته بر نازکی آن سنگینی می کرد خیلی بلند گفت :"اینطور که پیداست فاطمه خانم جدید فاطمه خانم قدیم (منظور انیس الدوله است) را کنار زده. اگر بزند و یک پسر آورد که دیگر از فروغ السلطنه هم محبوب تر می شود."
عفت السلطنه هم طاقت نیاورد و زودتر از بقیه با نگرانی پرسید:" مگر حامله است؟"
دختر سالار سر تکان داد و چون دید هووهایش منتظر توضیح بیشتر او هستند گفت :" بله، دیروز از اقل بیگه خانم شنیدم. تازه خبر ندارید این دومین بار است که حامله شده. آنطور که اقل بیگه برایم گفت چندوقت پیش از این یک بار حامله شده، اما در سفر فراهان به خاطر تکانهای شدید کالسکه سقط کرده، بچه اش هم پسر بوده."
یکی از خانمها که تا آن لحظه سکوت کرده بود زیرلب زمزمه کرد :" خدا لعنت کند امینه اقدس با این ماری که در آستین برایمان پروراند."
پیش از آنکه کسی حرفی بزند دختر سالار گفت:" خدا لعنتش کرده. دیگر بدتر از اینکه به خاطر تجویز اشتباه معتمد اطبا که جوهر بلادن به چشمش ریخت دارد کور می شود. اقل بیگه که خیلی از دستش شاکی بود. می گفت روزی چندبار بی خود و بی جهت سرش دادو فریاد راه می اندازد یا به پروپای خانم باشی می پیچد."
این بار ماهوش خانم پرسید:" با او دیگر چرا؟ نگهداری از دختر باغبان باشی در عمارتش که تا به حال برایش بد نشده. هیچ خبر ندارید که به خاطر همین خوش خدمتی اش به اعلیحضرت بود که قبله عالم موافقت کردند اخترالدوله، دختر عزیز کرده اش را دودستی تقدیم برادرزاده ننرو زشتش کنند. تازه قرار است عمارت عمه شان، قمرالسلطنه را خریداری و به اخترالدوله ببخشند. تازه قرار است خانم را برای مداوای چشمش بفرستند وینه."
خانم شیرازی کوچیکه در تأیید صحبتهای ماهوش خانم سرتکان داد و گفت:" من هم شنیده ام... از کنار باشی خوب به نان و نوا رسیده، آن وقت چشم دیدنش را ندارد. ماه سلطان خانم می گفت یکی از بزرگترین آرزوهای خانم باشی دریافت لقب فروغ السلطنه است. تا به حال چندین بار برای دریافت این لقب به اعلیحضرت رو انداخته وهربار اعلیحضرت خواستند موافقت کنند امینه اقدس شلوغ بازی در آورده و نگذاشته."
عفت السلطنه هم که از شنیدن خبر حاملگی خانم باشی حال طبیعی نداشت با چهره ای که از فرط ناراحتی سرخ و برافروخته به نظر می رسید با حرص وسط حرف او پرید وگفت :" چه جالب. به نقطه ضعف خوبی اشاره کردی."
منیرالسلطنه که نزدیکتر از دیگران به عفت السلطنه نشسته بود زودتر از بقیه از سر کنجکاوی پرسید :" چطور؟"
عفت السلطنه بادی به غبغب انداخت و گفت :" ما میتوانیم با استفاده از همین نقطه ضعف، خانم باشی را از چشم قبله عالم بیندازیم واِلا باید بنشینیم و منتظر باشیم تا باز همان حکایتهای گذشته تکرار شود."
این بار قدرت السلطنه به نمایندگی دیگر خانمها پرسید:" یعنی چطوری؟"
عفت السلطنه با معنا لبخند زد. " یک نقشه بسیار جالب درسر دارم که می خواهم آن را در روز جشن اعلیحضرت اجرا کنم تا دل همه تان خنک شود... الان نمی گویم."
خانمها بی آنکه دیگر در این باره چیزی بپرسند به یکدیگر نگاه کردند و لبخند زدند.

************************************************** *******

آن روز همین که عفت السلطنه پا به عمارت امینه اقدس گذاشت خانم باشی را تنها دید و شروع کرد قربان صدقه رفتن.
"هزارماشاالله، من که هوویت هستم نباید ازت تعریف کنم، اما می کنم. قدرتی خدا خیلی زیبایی."
خانم باشی غافل از آنکه هوویش با نقشه قبلی به دیدارش آمده، متواضعانه لبخند زد.
"ای خواهر، خوشگلی تنها به چه درد می خورد؟"
عفت السلطنه که در صدد اجرای نقشه ای بود به عنوان مقدمه گفت:" اِ... یعنی می گویی به درد نمی خورد! انگاری یادت رفته به واسطه همین خوشگلی است که هنوز هیچی نشده همه خانمهای سوگلی را کنار زده ای."
خانم باشی که پیدا بود دل پری دارد آه کشید " اگر اعلیحضرت مرا به خاطر خودم می خواستند حرف شما درست بود، اما ایشان مرا فقط به خاطر شباهتم به فروغ السلطنه خواسته اند. هنوز هم که هنوز است شبی نیست که اعلیحضرت به عمارت آن خدابیامرز سر نزنند واِلا خوابشان نمی برد."
عفت السلطنه که زمینه را برای طرح نقشه اش مناسب دید لبخند زد و گفت :" خب مگر بد است؟ در عوض آنهمه امتیازاتی که متعلق به فروغ السلطنه بود حالا برای شما می شود." و پس از مکث کوتاهی و برای آنکه خانم باشی به موقعیت خود مغرور نشود فوری افزود:" البته این را قبول دارم که احساس خوشایندی نیست که آدم را به خاطر دیگری دوست داشته باشند. هرزنی دلش میخواهد به خاطر خودش عزیزو محترم باشد، اما خب باید این نکته را هم در نظر داشته باشی که اعلیحضرت یک مرد معمولی نیست. تا به حال از هر نوع زنی از سفید، سبزه و حتی سیاه داشته. تنها زنی که اسیر احساساتش شده همان فروغ السلطنه است."
خانم باشی همانطور که گوش می داد تحت تأثیر صحبتهای هوویش به نکته ای رسید.
"طوری حرف می زنید گویا اعلیحضرت هیچ علاقه و دلبستگی سرشان نمی شود."
عفت السلطنه با تظاهر به اینکه نگرانی چیزی را دارد به سمت چپ و راستش نگاه کرد و باصدای بسیار آهسته ای گفت :" درست منظورم همین است. شاید تعجب کنی، اما بدان که تو هنوز تازه واردی و خیلی چیزهارا نمی دانی."
عفت السلطنه این را گفت و چون دید خانم باشی هاج و واج نگاهش می کند برای گواه حرفش شاهد آورد.
"نمونه اش این همه خانم تیره بخت اندرون که هرکدامشان روزگاری بزای خود صنمی بوده اند. خیلی از آنها بدون آنکه روابط زناشویی قابل توجهی با اعلیحضرت داشته باشند سال تا سال می گذرد بدون آنکه توجهی بهشان بشود، اما چه می توانند بکنند؟ به همین امینه اقدس نگاه کن. تازه این خیلی عزیز است، کسی است که برای اعلیحضرت آن قدر ارزش داشته که اورا فرستاده اند وینه. خیال می کنی بیچاره از اول این سروشکلش بود. باور کن همین مقدار توجه هم از سر ترحم است نه عشق و علاقه... شاید هم به خاطر خدماتی است که به اعلیحضرت کرده. خیال می کنی برای یک زن خیلی آسان است با دست خودش برای خودش هوو بیاورد. می دانی چرا خودش پیشقدم شد بیاید خواستگاری شما؟ برای آنکه می دانست چه بخواهد چه نخواهد اعلیحضرت قصد انجام این کار را دارند. خواست اینطوری امتیاز این خوشخدمتی را نصیب خودش کند. برای همین هم از من می شنوی بهتر آن است توقعت را پایین بیاوری و تا می توانی از این موهبت خدادادی که نصیبت شده بهره ببری... قول می دهم اگر خوب فن دلبری را بلد باشی ظرف مدت کوتاهی بعید نیست اعلیحضرت خاطره فروغ السلطنه را فراموش کند و انگار نه انگار چنین کسی در زندگی اش بوده. همیشه یادت باشد نباید از خوشگلیت مغرور شوی. مردی با موقعیت اعلیحضرت می تواند به راحتی آب خوردن حوری و پری را هم بدست آورد."
خانم باشی که پیدا بود سخت تحت تأثیر نفوذ کلام عفت السلطنه قرار گرفته گفت :" شما درست می گویید، اما نمی دانم چه باید بکنم؟"
عفت السلطنه که فرصت را برای گفتن نقشه ای که در سرش طرح کرده بود مناسب دید با لبخند به زانوی خانم باشی کوبید و گفت :" غصه نخور، خودم راهش را یادت می دهم."
خانم باشی در حالی که به دهان عفت السلطنه چشم دوخته بود با لحن مشتاقی گفت :" هرکاری بگویید می کنم."
عفت السلطنه با تظاهر به اینکه دارد فکر می کند لحظه ای به چراغ لًنتر آویخته از سقف خیره ماند و پس از قدری تأمل پرسید :" ببینم با هنر سوزن دوزی آشنایی داری؟"
خانم باشی بی آنکه بداند عفت السلطنه چه درسر دارد به تصدیق سر تکان داد. "بله، چطور؟"
عفت السلطنه لبخند زد.
"فکر جالبی به ذهنم رسیده. بیست روز دیگر جشن میلاد اعلیحضرت است. خوب است در این مدت تا فرصت داری لقب فروغ السلطنه را پشت یکی از نیمتنه هایت سوزن دوزی کنی و آن را در مراسم جشن بپوشی. به این ترتیب اعلیحضرت در مقابل یک عمل انجام شده قرار خواهند گرفت و بی شک با دادن این لقب به تو موافقت خواهند کرد."
خانم باشی همانطور که با ساده دلی گوش می داد و از آنجایی که هنوز از محیط پرتزویر و توطئه های اندرون خبر نداشت کثل بچه ها از آنچه شنید ذوق کرد و صورت عفت السلطنه را بوسید.

************************************************** ********

چراغهای پایه دار عمارت خورشید را مثل روز روشن کرده بود و همه خانمها غرق در بزک دورتادور تالار نشسته بودند. شاه در لباس رسمی در صدر مجلس کنار نواب علیه نشسته بود. به قدری سرگرم صحبت با خانم بزرگهای ایل قاجار بود که متوجه ورود خانم باشی نشد. خانم باشی درحالی که قلبش از شدت هیجان به تپش افتاده بود با نگاهش دنبال عفت السلطنه گشت. گوشه ای از تالاررا که روبروی جایگاه شاه بود برای نشستن انتخاب کرد و نشست. چند دقیقه بعد با ورود انیس الدوله مجلس حالت رسمی پیدا کرد. انیس الدوله درحالی که پیراهن بسیار زیبایی از جنس مخمل زرشکی به تن داشت و نیم تاج زیبای الماس نشانی برسر گذاشته بود به اشاره شاه مشغول نواختن پیانو شد. نواب علیه طبق عادت معمول هرسال شعری را به مناسبت میلاد شاه سروده بود همراه با آن دکلمه کرد، سپس دسته سرورالملوک دست به کار شدند. سرور خودش سنتور می نواخت و دخترکان زیبایی که همراهش بودند با زدن داریه و دف اورا همراهی می کردند. از این سو به آن سوی تالار می رفتند و دست خانمی را می گرفتند و او را به همراهی در رقص وا می داشتند. چون خانمها مایل بودند در حضور شاه خودی نشان دهند و موردتوجه قرار بگیرند بدون هیچ مقاومتی از جا بلند می شدند.
شاه پس از مدتها افسردگی آن روز حال و روحیه بهتری پیدا کرده بود، با دیدن قدم شاد که در گوشه تالار به تماشا ایستاده بود، با اشاره دست دستور به رقصیدن داد. قدم شاد که پیش از این نیز بارها در مراسم مختلف به امر شاه هنرنمایی کرده بود و همیشه انعامهای قابل ملاحظه ای دریافت نموده بود، با دیدن اشاره شاه وارد معرکه شد. از آنجایی که قدم شاد پوست بینهایت تیره ای داشت و خیلی موزون و زیبا می رقصید در بین خانمهای سفید پوست که دوروبرش مشغول هنرنمایی بودند نظیر نداشت. قدم شاد به چابکی دختری نوجوان دور می چرخید و با طنازی از این سوی تالار به آن سوی دیگر می رفت و باز به جای قبلی باز می گشت. در یکی از چرخشهایش وقتی برای چندمین بار مقابل جایگاه شاه روی پنجه پا بلند شد و چرخشی آرام کرد شاه دستی در جیب جلیقه ماهوتی اش کرد و یک امپریال طلا بیرون آورد و بالای سر تکان داد. همه حاضران در مجلس از دیدن این صحنه متوجه شدند که آن سکه انعام قدم شاد است. قدم شاد با حرکاتی موزون به سمت شاه رفت و پس از گرفتن انعام نشست. با نشستن قدم شاد پیش از آنکه فرصت از دست برود عفت السلطنه خودش پیشقدم شد و از جا برخواست ودرحالیکه با حرکات تندو ناموزون بدن چاقش را پیچ و تاب می داد به طرف خانم باشی رفت و دست اورا گرفت وبا اصرار و اشاره دست اورا به رقصیدن واداشت. با بلند شدن خانم باشی این امکان بوجود آمد تا همه خانمهایی که تا آن لحظه عنوان گلدوزی شده فروغ السلطنه را بر نیمتنه خانم باشی ندیده بودند آن را ببینند.همه به جز شاه که حتی موقع دادن انعام هم متوجه موضوع نشد. با نشستن خانم باشی رفت و آمد خانمهایی که عفت السلطنه طبق نقشه از پیش طراحی شده آنها را تیر کرده بود شروع شد. خانمها که متوجه شده بودند شاه عنوان گلدوزی شده نیمتنه خانم باشی را ندیده و از آنجایی که همه با هم همدست شده بودند یکی یکی از جا برخاستند و به عمد با حرکاتی که جلب نظر شاه را کند جلو می آمدند و به خانم باشی برای کسب عنوان فروغ السلطنه تبریک می گفتند. این رفتار خانمها جلب نظر شاه را کرد. همانطور که با کنجکاوی توأم با تعجب به این صحنه می نگریست برای آنکه علت را دریابد با اشاره انگشت خانم باشی را نزد خود فرا خواند. خانم باشی بی خبر از آنچه در انتظارش است خوشحال از جا برخاست ،تعظیمی کرد و جلو رفت.پیش از آنکه کسی حرفی بزند یک آن چشم شاه به عنوان گلدوزی شده بر نیمتنه خانم باشی افتاد. با دقت به آن نگریست و ناگهان صدایش با تغیر بلند شد.خطاب به خانم باشی و با لحن بسیار تند وبدی گفت :" چه کسی به تو اجازه داده چنین غلطی بکنی؟"
خانم باشی همانطور که مثل صاعقه زده ها خشکش زده بود خواست تا در توجیه کارش حرفی بزند و عذر بخواهد که بار دیگر صدای شاه با عصبانیت بلند شد. خطاب به خانم باشی با تغیر گفت :" زود برو بیرون. اگر خواستی برگردی این نیمتنه را از تنت بیرون بیاور."
چه آنهایی که از ماجرا خبر داشتند و چه کسانی که نمی دانستند قضیه از چه قرار است و تصور می کردند شاه لقب فروغ السلطنه را به خانم باشی بخشیده و تا آن لحظه از حسادت خون خونشان را می خورد از آنچه دیدند به اوج شادمانی رسیدند.
خانم باشی که هرگز انتظار چنین برخوردی را از جانب شاه نداشت و تازه متوجه شده بود از هووهایش رو دست خورده، از اینکه در جمع خانمها به بدترین نحو ممکن تحقیر شده بود دیگر نتوانست بر اعصاب خودش مسلط بماند و بغضش ترکید. درحالی که صدای هق هق گریه اش بلند شده بود به حالت قهر و با شتاب مجلس را ترک کرد.
انیس الدوله که دید شاه سخت عصبانی است برای آنکه مجلس را به حالت عادی برگرداند با اشاره به خاتون شرنده، رقاص معروف، از او خواست از جا بلند شود. با بلند شدن خاتون شرنده باز دیگر صدای سنتور همراه با صدای داریه وضرب بلند شد. این بار اولین کسی که بعد از خاتون شرنده از جا برخاست عفت السلطنه بود که دست شیرازی کوچیکه را گرفت وبا او شروع به رقصیدن کرد.
انیس الدوله درحالی که در فکر بود به او نگریست و به طور واضح خوشحالی او را دید و به خوبی حس کرد علتش چیست. انیس الدوله تنها کسی بود که دلش به حال خانم باشی سوخته بود. پس از قدری تماشا سرش را نزدیک گوش شاه برد و به نجوا گفت :" سرورم، جسارت است، اما حق نبود در حضور جمع طفلک را سکه یک پول کنید، او تقصیری نداشت. شک ندارم از سر دشمنی کار یادش داده بودند."
شاه که کمی آرام شده بود و از کارش پشیمان، با نگاهی اندیشناک و عمیق به چهره انیس الدوله زل زد و گفت :" حق با توست... اما باور کن وقتی اسم فروغ السلطنه را دیدیم حال خودمان را نفهمیدیم."
شاه این را گفت و شلیل درشتی را که انیس الدوله با دست خودش برایش پوست گرفته بود به دهان گذاشت.

فصل 30


هوا دیگر روشن شده بود، اما ماما پلور هنوز هم بالای سر خانم باشی بود و اورا که از فرط تأثر اشک می ریخت دلداری می داد.
" خانم به این قشنگی و جوانی که نباید با خودش اینطور کند!"
خانم باشی بی آنکه گوشش به حرفهای او باشد همانطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت پرسید :" بچه ام پسر بود یا دختر؟"
ماما پلور از جواب دادن طفره رفت و گفت :" حالا دیگر دختر با پسر فرقی نمی کند."
"اما برای من فرق می کند."
ماما پلور که دید چاره ای جز گفتن ندارد راضی شد حقیقت را بگوید.
" خوب پسر بود،مثل دفعه قبلی."
بار دیگر صدای گریه خانم باشی اتاق را پر کرد. همانطور که اشک می ریخت با گریه گفت :" هم دفعه قبلی و هم اینبار این اعلیحضرت بودند که باعث این بدبختی شدند. دفعه قبل چقدر گفتم حالم خوب نیست و نمی توانم بیایم، اما باز اصرار کردند، به خاطر تکانهای کالسکه آن بلا سرم آمد. این بار هم با این بلایی که سرم آوردند باعث شدند من هول کنم. خیلی وحشت کرده بودم."
ماما پلور که صلاح نمی دانست حرفی بزند دیگر ماندن را جایز ندانست. پیش از رفتن باز هم سفارش کرد .
"علیامخدره ،سفارشهایی را که به شما کردم رعایت کنید. طرفهای غروب باز به شما سر میزنم."
این را گفت و از در خارج شد و خانم باشی را در عالم اندوه و تنهایی خودش تنها گذاشت.
خانم باشی در تمام مدتی که روی تخت افتاده بود و اشک می ریخت می توانست حدس بزند که هووهایش به خاطر تحقیر او و این اتفاق چه جشنی گرفته اند، حتی خانم باشی می توانست حدس بزند حالا که او روی تخت افتاده و در حسرت از دست دادن بچه اش متأسف است آنان چه مضمونهایی پشت سرش کوک کرده اند. انگاری صدایشان را می شنید.
- خوشم آمد ،دختره غربتی خوب بال و پرش چیده شد. شک ندارم مه پس از این گستاخی بزرگ دیگر اعلیحضرت به او نگاه هم نمی کنند.
-اگر من جای خانم باشی بودم و قبله عالم جلوی جمع اینطور مرا تحقیر کرده بود خودم را می کشتم.
خانم باشی غرق در این اندیشه های آزاردهنده آنقدر اشک ریخت که نفهمید کی خوابش برد.
دیگر داشت ظهر می شد که از صدای باز و بسته شدن در و بعد صدای شاه که با آغابهرام خواجه حرف می زد بیدار شد.
خانم باشی که روی تخت افتاده بود با شنیدن صدای شاه باز داغ دلش تازه شد و بی آنکه به حضور او اعتنا کند باز گریه را شروع کرد. شاه که خبر داشت چه بلایی به سر خانم باشی آمده است و از آنجایی که خود را مسبب این پیش آمد می دانست سعی کرد با ناز و نوازش سوگلی محبوبش را دلجویی کند.برای همین هم لب تخت نشست و در حالی که با مهربانی بر گیسوان خانم باشی که نسبت به او بی تفاوت بود دست می کشید خواند :
"دستم بگیر کز غم ایام خسته ام."
وچون دید خانم باشی واکنشی از خود نشان نمی دهد مصرع دوم را در دل زمزمه کرد وبر زبان نیاورد.
"نازم بکش که عاشق و دل شکسته ام."
لحضه ای در سکوت گذشت. شاه که دید خانم باشی مثل سنگ نسبت به او بی تفاوت است بار دیگر به حرف آمد و پرسید :" باشی... با من قهر کرده ای؟"
خانم باشی که تا آن لحظه در سکوت می گریست، عاقبت مهر سکوت را که بر لبانش نشانده بود شکست. درحالیکه اشک بین کلامش می دوید، بی آنکه رویش را برگرداند تلخ و سوزناک گفت:" با آنچه برسرم آوردید چه انتظاری دارید؟"
شاه که پیدا بود نمی خواهد هیچ گناهی را گردن بگیرد با لحن حق به جانبی گفت :"قبول داری کارت اشتباه بود؟ هیچ کا خوبی نکردی عملی را که می دانی برخلاف میل و خواسته من است انجام دادی."
خانم باشی باز با گریه گفت:" برفرض هم که اینطور باشد. چه اشکالی داشت جلوی جمعی که چشم دیدنم را نداشتند تحملم می کردید و وقتی تنها می شدیم به خودم تذکر می دادید. راستی که از شما انتظار نداشتم."
خانم باشی بدون آنکه ترسی از آینده داشته باشد و اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد چنان جسورانه حرف زد که زبان شاه بسته شد. شاه درحالیکه از آنچه پیش آمده بود خودش هم متأسف بود و در دل حق را به او می داد بار دیگر درصدد توجیه اشتباه خود برآمد و گفت :" به تو حق