334 تا 352
خودش اورده بود تا مونس و همدم تنهايي او باشد.حضور غلامعلي كه بچه شيطان وبازيگوشي بود به اضافه مسئوليت مراقبت از شاه باعث شده بود كه ان روزها سر امينه اقدس شلوغ باشد.از يك طرف بايد از شاه مراقبت مي كردو از طرف ديگر غلامعلي،ان هم پنهاني.چرا كه بي كسب اجازه از شاه يك روز پيش از انكه شاه را براي استراحت به عمارت امينه اقدس بياورند غلامعلي را انجا اورده بود و در عمارتش نگه داشته بود.
امينه اقدس براي انكه شاه متوجه حضور غلامعلي نشود از سرناچاري او را در اتاق گوشواره مجاور تالاري كه شاه در انجا مشغول به استراحت بود پنهان كرده بود.گربه ملوسي از نژاد كفتر خان،گربه محبوب شاه،در اختيار برادرزاده اش گذاشته بود تا سرش به بازي با گربه و سه بچه گربه اي كه تازگي به دنيا امده بودند گرم كند.غلامعلي مادر اين بچه گربه ها را ببري خان صدا مي زد.ان روز امينه اقدس براي تهيه ي جوشانده اي كه مي بايست سر ساعت معين به شاه مي داد ربع ساعتي از غلامعلي غافل شد.به خاطر وخامت حال شاه فراموش كرد در اتاق گوشواره را از پشت روي او قفل كند.غلامعلي كه در عرض اين چند روز به خاطر زنداني بودن در اتاق گوشواره كلافه شده بود وقتي متوجه شد در باز است با وجود سفارشهاي عمه اش از سر كنجكاوي خواست سروگوشي اب بدهد و ببيند در تالار مجاور كه هر روز بروبيا هست چه خبر است.براي همين در را گشود و اهسته در تالار سرك كشيد.جز شاه كه در بستر خود در تب مي سوخت كسي نبود.پيش از انكه غلامعلي در را ببندد ببري خان كه مثل خود غلامعلي بعد از چند روز حبس در را باز ديده بود از زير دست و پاي غلامعلي بيرون دويد.غلامعلي بدون اينكه متوجه باشد چه كسي در تالار خوابيده و بي خبر از همه جا براي دستيابي به ببري خان و بچه گربه ها كه دنبال مادرشان از زير دست وپايش مثل برق گريخته بودند و در تالار پخش شده بودند بي اختيار شروع به دويدن كرد.شاه از سر وصداي دويدن غلامعلي و ميوميوي گربه ي مادر و بچه هايش سراسيمه از خواب پريده و حالت تشنج پيدا كرد.صداي فريادش خطاب به غلامعلي كه بي خيال در حال دويدن بودبلند شد:
-اهاي،كدام پدر سوخته اي تو را به اينجا راه داده؟
غلامعلي كه شش دانگ حواسش دنبال گربه ها بود،انگار كه صداي شاه را نشنود هنوز در حال دويدن بود و همين باعث شد تا شاه عصباني تر شود.شاه با عصبانيت فرياد زد.امينه اقدس كه در اتاق مجاور سرگم تهيه جوشانده بود باشنيدن صداي فرياد شاه سراسيمه خودش را به انجا رساند.تا چشمش به غلامعلي و گربه ها افتاد از ترس برانگيخته شدن خشم شاه نفسش بند امد.همين كه شاه چشمش به او افتاد صدايش به فرياد بلند شد:
-اين پدر سوخته را كي به اينجا راه داده؟
پيش از انكه امينه اقدس قادر به توضيحي باشد غلامعلي كه بچه لوس و بي ادبي و از حضور عمه اش جسارتي يافته بود جلو امد و دست شاه را گرفت و كشيد و با پرخاش كودكانه اي گفت:دِ يالله بلند شو...چقدر مي خوابي؟
شاه كه سعي مي كرد دستش را از دست غلامعلي بيرون بكشد با خشم خطاب به امينه اقدس گفت:مگر لال شده اي كه جواب نمي دهي؟پرسيديم اين پدر سوخته كيست؟
امينه اقدس كه ديد اگر حرف نزند شاه عصباني تر خواهد شد من من كنان،توضيح داد:
-قربانت بگردم،اين غلامعلي برادرزاده ي من است.پسرمحمدخان،پيشخدمت خاصه شما و نوه حاجيه ننه جان.از سادات علوي است.خواهش ميكنم دل اين بچه سيد را نشكنيد واز جا برخيزيد و طبق تقاضاي او چند قدمي راه برويد.
امينه اقدس را اين گفت و با عجله دست زير بغل شاه انداخت و بي انكه منتظر واكنش او شود با زحمت او را از رختخواب بلندكرد.
شاه هنوز چند قدمي از بسترش دور نشده بودكه ناگهان قسمتي از سقف گچبري شده تالار كه چلچراغ معظمي از ان اويزان بود يكجا فرو ريخت و گرد و خاك همه جا را فرا گرفت.شاه كه از ديدن اين صحنه از ترس نفسش حبس شده بود اين دفع خطر را به شگون قدم غلامعلي ربط داد.با همان حالت تب الود اغوشش را گشود و گفت:بيا ببينم پسر.
غلامعلي دوان دوان پيش امد و خودش را در اغوش او انداخت.شاه در حاليكه بر سروصورت كثيف او دست مي كشيد خطاب به امينه اقدس گفت:از حالا تا هر وقت كه بخواهي مي تواني غلامعلي را همين جا نزد خود نگه داري.
پيش از انكه امينه اقدس حرفي بزند غلامعلي خودش را لوس كرد و گفت:مي مانم،به شرط انكه گربه هايم هم بمانند.
شاه بي انكه متوجه مقصود غلامعلي باشد به اشاره دست او متوجه ببري خان شد كه داشت يكي يكي بچه هايش را كه در زير گرد و خاك خفه شده بودند از زير اوار بيرون مي كشيد.امينه اقدس در حاليكه از خوشحالي تغيير حال شاه اشك در چشمانش برق مي زند همان طور كه اين صحنه را مي نگريست فرصت را مغتنم شمرد و گفت:مي بينيد سرورم،حيوان زبان بسته هر سه بچه اش را تصدق سر شما بلاگردان كرد.
از اين حرف امينه اقدس،غلامعلي مثل انكه متوجه قضيه مرگ بچه گربه ها شده باشد صدايش به گربه بلند شد.
شاه كه هنوز از تب مي سوخت باز هم دستي به سر غلامعلي كشيد و در حاليكه او را مي بوسيد دلداري اش داد:غصه نخور پسرم،مرد كه گريه نمي كنند...ببري خان باز هم مي تواند بچه بياورد.
چون ديد غلامعلي هنوز اشك مي ريزد براي انكه ارام بشود افزود:به عوض اين بچه گربه ها دستور مي دهم باغ وحشي زيبا برايت درست كنند تا هر حيواني را كه دوست داشته باشي بتواني انجا نگه داري كني.چطور است؟
غلامعلي همان طور كه گريه مي كرد گفت:خوب است،اما من جز باغ وحش،يك دسته موزيكال هم مي خواهم كه تحت فرمانم باشند.با...با يك عمارت مخصوص.
پيدا بود شاه از حرفهاي غلامعلي خنده اش گرفته.به علامت توافق سري تكان داد و گفت:باشد قبول است.ببينم چيز ديگري نمي خواهي؟
غلامعلي همان طور كه هق هق مي كرد با لحني كه از صداقت كودكانه اش نشات مي گرفت گفت:چرا...از خدا مي خواهم شما خوب شويد.
شاه گونه ي غلامعلي را بوسيد و گفت:تو برايم دعا كن.اگر دعايت مستجاب شود همه چيزهايي را كه خواسته بودي برايت فراهم مي كنم.
از قضا تا غروب ان شب تب شاه فروكش كرد،همين حادثه باعث شد غلامعلي،پسر پيشخدمت شاه،از همان روز اعتباري پيدا كند.تا انجا كه مدتي بعد شاه لقب مليجك و بعد لقب عزيزالسلطان را به او اعطا كرد.
ان روز هم نواب عليه ميان دمي كه از قليان ميگرفت مثل همه مواقع كه چشمش به مادام مي افتاد سردرد دلش باز شده بود:
-هيچ خبر داري مادام،برادرزاده ي لوس و ننر امينه اقدس كه هميشه فينش اويزان است از اعليحضرت لقب عزيزالسلطان گرفته.
مادام با تعجب پرسيد:راست مي گويي؟
نواب عليه با حرص سر تكان داد و گفت:پسر گنده نمي داني ديشب در اندروني چه بلوايي راه انداخته بود.سوار يابو راه افتاده بود از اين طرف به ان طرف.به خاطر توجهات اعليحضرت انقدر جسور شده كه حتي به وزرا هم اهانت مي كند و هيچ كس جلودارش نيست.
مادام همان طور كه گوش مي داد از خستگي بعدازظهر چشمانش سنگين شده بود.نواب عليه باز قصه شيرين و شنيدني را شروع كرده بود.او با خميازه اي فرو خورده،درحاليكه دستش را جلوي دهانش گرفته بود تا وانمود كند براي نشان دادن ادب و چيره شدن به خواب الودگي تلاش ميكند براي به دست اوردن دل نواب عليه و براي انكه خودشيريني كند گفت:
-مي دانيد،من از همان اول به ماجرايي كه باعث شد او نزد اعليحضرت عزيز شود شك داشتم.حتم دارم از ابتدا كاسه اي زير نيم كاسه بوده.اگر خوب فكر كنيد مي بيند فرو ريختن بي مقدمه سقف عمارت امينه اقدس در ان روزها با مرگ بچه گربه ها چندان بي ارتباط نيستند.هيچ بعيد نمي دانم همه اين ماجراها زير سر خود امينه اقدس باشد،چون افكار و خيالات اعليحضرت را خوانده به عمد اين قضايا را رديف كرده تا از برادر زاده لوس و ننرش نظر كرده درست كند.
نواب عليه در حاليكه با پكي ممتد و طولاني از قليان دم مي گرفت در تاييد انچه مي شنيد سر تكان داد وگفت:حالا كه بازار اين حرفها داغ است.
وقتي ديد مادام با تعجب نگاهش مي كند ادامه داد:نمونه اش همين درخت چنار عباسعي كه دارند دوروبرش را حصار مي كشند.
مادام همانطور كه گوش مي داد عجولانه بين حرف نواب عليه پريد:بله ديدم،راستي ماجراي اين درخت ديگر چيست؟
-اين يكي باعث و باني اش انيس الدوله است.خانم خانمها يكباره خواب نما شده كه زير درخت امامزاده اي مدفون است.ديشب نمي داني پاي درخت امامزاده اي مدفون است.ديشب نمي داني پاي درخت چه خبر بوده.
مادام مثل كسي كه خودش مي داند پرسشي كه دارد بي پاسخ است ساده لوحانه پرسيد:حالا اين حقيقت دارد؟
نواب عليه با تمسخرپوزخند زد:مادام تو ديگر چرا باور كردي؟
چون ديد مادام با حالتي عجيب نگاهش مي كند توضيح داد:اين يكي ديگر زير سر خود اعليحضرت است...باور نمي كني؟
طرح مبهمي از لبخند روي لبهاي مادام نشسته بود.زيرلب ناباورانه زمزمه كرد:راست مي گوييد؟
نواب عليه سر تكان داد و ادامه داد:چون مي دانم انچه مي گويم جايي درز پيدا نمي كند برايت تعريف مي كنم.هفته گذشته اعليحضرت الابختكي گذرشان به حياط مريم خانمي مي افتد.به سرشان مي زند سرزده به عمارت يكي از خانمهاي از نظر افتاده كه سال تا سال از او سراغي نمي گيرند وارد شوند.از قضا ان بيچاره نه اينكه فكر چنين پيشامدي را نمي كرده عمارتش ريخت و پاش بوده.تا چشمش به اعليحضرت مي افتد هول مي شود و براي رفع و رجوع بي نظمي انجا و براي انكه عليحضرت اين وضعيت را پاي شلختگي اش نگذارند عذر مي اورند كه مقصر خدمتكار است.اعليحضرت هم به شوخي مي فرمايند مي دهم سرش را ببرند.خدمتكار كه كناري ايستاده بود مي شنود و از ترس همان وقت مي گريزد.شبانه خودش را به كن مي رساند و از اقا ملاكني امان نامه مي گيرد.وقتي ماجرا به گوش اعليحضرت مي رسد از اين بابت متغير مي شوند.به اقا مي نويسند قضيه جدي نبوده...با اين حال خدمتكار از همان وقت ديگر پيدايش نيست.
مادام حاج عباس كه مدتها بود در اندرون رفت و امد داشت از انچه مي شنيد پيش از توضيح نواب عليه به نتيجه گيري رسيد.
مثل كوري كه يكباره بينا شده باشد به جاي نواب كه داشت به قليانش پك ميزد گفت:
-حالا متوجه شدم...به اين ترتيب اگر در اندرون درختي مثل درخت چنار عباسعلي وجود داشته باشد كه همه بتوانند به ان متوسل شوند من بعد اگر ساكنان اندرون گناهي مرتكب شوند چنار عباسعلي را شفيع قرار مي دهند و ديگر لازم نيست از اندرون خارج شوند.
نواب عليه با صدايي كه شبيه خنده نبود سر تكان داد و كوزه قلياني را كه در دست داشت روي ميز عسلي كوچك كنار دستش گذاشت.از قاب پنجره به بيرون خيره شد.مثل انكه افكار ازاردهنده اي به ذهنش هجوم اورده باشد يكباره صورتش كدر شد.مادام همانطور كه به او مي نگريست از سر كنجكاوي و براي انكه بداند در ذهن او چه مي گذرد پرسيد:در چه فكريد؟
از صداي مادام نواب عليه به خود امد.با انكه دلش نمي خواست انچه در ذهنش بود را بر زبان بياورد گفت:
-مي داني مادام،با اوضاعي كه پيش امده احساس مي كنم به عنوان ملكه مادر ديگر ان اقتدار سابق را ندارم.در حال حاضر اندروني روي انگشت دو نفر مي چرخد،امينه اقدس و انيس الدوله.وضع همينطور پيش برود دو قطب در اينجا بيشتر نمي ماند، چرا كه هر يك هواداران خودشان را دارند.نمونه اش امينه اقدس،كنيز شش توماني ديروز به واسطه برادرزاده الكن و زردنبويش قدرتي بر هم زده كه صدراعظم تازه،علي اصغر خان اتابك،سنگش را به سينه مي زند.انيس الدوله هم هواداران خودش را دارد. منيرالسلطنه، مادركامران ميرزا، يكي از هواداران پروپاقرص اوست.من احساس مي كنم خود اعليحضرت هم از وقتي شنيده انيس الدوله سربند ماجراي بيماري شان ماليات يك سال كاشان را تصدق سرشان به اهالي انجا بخشيده اند نظر ديگري نسبت به او پيدا كرده اند.نمونه اش همين كارخانه(به جاي كلمه ي اشپزخانه در زمان قاجار استفاده ميشد.)مخصوص...از ميان تمام خانمها تنها كسي كه براي خودش كارخانه مجزا دارد انيس الدوله است.
مادام همانطور كه گوش مي داد به نكته اي رسيد.لبخندي با معنا بر صورتش نقش بست و گفت:
-با اين حساب لابد رقيب تازه نفس ديگري لازم است.كسي كه بتواند هر دو را در چشم اعليحضرت از رنگ و لعاب بيندازد.
وقتي ديد نواب عليه با استفهام به او خيره مانده ادامه داد:
-تا به حال دختر باغبان باشي باغ اقدسيه را ديده ايد؟
نواب عليه بي انكه بداند مادام از اين پرسش چه مقصودي دارد پاسخ داد:خير نديده ام.چطور؟
مادام بي تامل توضيح داد:
-دختري دارد كه هم چهره فروغ السلطنه مرحوم است.ديروز كه براي تهيه ي گل به انجا رفته بودم اتفاقي با روبه رو شدم.براي جمع اوري گلهايي كه براي تهيه عطر حسن يوسف احتياج داشتم از پدرش در گل چيني كمك مي گرفتم كه به گلخانه امد.براي رفع خستگي پدرش چاي اورده بود.باور بفرماييد در يك ان كه چشمم به او افتاد نفسم از تحير بند امد.انگار سيبي است كه با فروغ السلطنه نصف كرده باشند.اگر اعليحضرت يك نظر او را ببينند حتم دارم او را مي پسندند.فقط براي پرهيز از دشمني خانمها صلاح نمي دانم در اين ماجرا از خودتان ردپايي بگذاريد.
نواب عليه كه پيدا بود فكر مادام را پسنديده لبخند زنان گفت:ميشود توضيح بدهي چه نقشه اي در سر داري؟
مادام لبخندزنان سر تكان داد:
-بايد از يك نوه ي عزيز و خوش سرو زبانتان كه شاه بابايش او را قبول داشته باشد بخواهيد در اين باره با اعليحضرت صحبت كند.
نواب عليه پس از اندكي تامل پاسخ داد:
-نوه بزرگم،عصمت الدوله،هم سروزبان خوبي دارد و هم نزد شاه بابايش عزيز كرده است.اما فكر نمي كنم او حاضر شود براي مادرش هووي تازه اي بتراشد.
مادام با معنا لبخند زد:
-نه انكه مادرش همين يك هوو را دارد.به قول شما ايرانيها اب كه از سر گذشت چه يك ني،چه صد ني.از من مي شنويد با او حرف بزنيد و مجابش كنيد.وقتي به او بگوييد سلامتي شاه بابايش در خطر است و اگر او اين خدمت را بكند در نزد او ارج و قرب بالاتري پيدا مي كند قبول مي كند،به خصوص اگر وعده وعيدي هم بدهيد.مي توانيد به او بگوييد اگر با اعليحضرت صحبت كند شما تلاش خواهيد كرد تا مقام و منصب بالاتري براي شوهرش از اعليحضرت درخواست كنيد.اگر به همان گونه كه مي گويم عمل كنيد اطمينان دارم در نقشه خود موفق مي شويد.پيش از صحبت با او اول با شوهرش جناب دوستمحمدخان معير صحبت كنيد و از او بخواهيد ذهن همسرش را در اين زمينه اماده نمايد.
نواب عليه با دقت گوش مي داد.سر تكان داد و گفت:
-بسيار خوب،من هنوز بازديد عيد عصمت الدوله را پس نداده ام.همين را بهانه مي كنم و هفته اتي در اولين فرصت پس از صحبت با جناب معير به خانه اش مي روم.هر طور شده عصمت الدوله را مجاب مي كنم تا با شاه بابايش صحبت كند...چطور است؟
مادام لبخند زد:از اين بهتر نمي شود.
***
-نواب عليه،جناب معيرالممالك خدمت رسيده اند.
نواب عليه در حاليكه گيره الماس نشان چارقد حريرش را محكم مي كرد نگاهي به خدمتكارش قدم شاد انداخت و گفت:تعارف كن بيايند داخل.
قدم شاد رفت و لحظه اي بعد با ميهمان برگشت.جناب معير الممالك به محض ورود به تالار در سلام پيشدستي كرد و پشت دست نواب عليه را بوسيد و نشست.به اشاره نواب عليه،قدم شاد فوري مشغول پذيرايي شد.هنوز پاي قدم شد به بيرون از تالار نرسيده بود كه صداي معيرالممالك در تالار طنين انداز شد:جان نثار اماده ي خدمتگزاري و اجراي اوامر عليا مخدره هستم.
نواب عليه با اهي بلند حرف خود را شروع كرد:
-اين نظر لطف شماست.همان گونه كه مستحضريد طي اين چند ساله اخير،پس از فوت مرحوم فروغ السلطنه وضع روحي اعليحضرت روز به روز بدتر مي شود.چيزي نمانده بر اثر اين اشفته حالي زبانم لال،خداي ناكرده از پا بيفتند.در وصف كسالت روحي اعليحضرت همين بس كه شبها را به جاي اينكه با خانمها بگذرانند اغلب پاي قصه گوييهاي جناب نقيب الممالك می نشیند که دارای بیانی شیرین و در فن داستان سرایی بی مانند است. اعلیحضرت جناب نقیب الممالک را به حضور می خوانند تا برایشان از داستانهای کهن بگوید تا هم به نحوی سرشان گرم شود و هم نوه ام فخرالدوله عزیز که قریحه نویسندگی دارد این قصه ها را با خط خوش بنویسد. جز این دو نفر گاهی جوادخان قزوینی به جمعشان اضافه می شود و با کمانچه اشعاری از هجران مجنون و لیلی برایشان زمزمه می کند. حضور این چند نفر بهانه ای است تا اعلیحضرت کمتر به فکر و خیال فروغ السلطنه بیفتد...»
صحبتهای نواب علیه که به اینجا رسید جناب معیرالممالک هیجانزده رشته کلام او را قطع کرد و گفت: «بنده را ببخشید کلامتان را قطع می کنم. جسارت است... متحیر مانده ام که آن خدا بیامرز چه ویژگی و خصوصیتی داشت که بقیه خانمها ندارند.»
نواب علیه آمرانه پوزخند زد و گفت: «شما که مرد هستید نباید این سؤال را از من بپرسید. به راستی من هم نفهمیدم. تنها چیزی که می دانم این است که این وضعیت نبایستی به همین روال بماند. اطمینان دارم اعلیحضرت با ازدواج مجدد تغییری در احوالاتشان به وجود خواهد آمد.»
لحظه ای سکوت تالار را فراگرفت که جناب معیرالممالک آن را شکست. با نگاهی که انبوهی پرسش در آن موج می زد خطاب به نواب علیه گفت: «درست متوجه نمی شوم، از دست حقیر چه کمکی ساخته است؟»
«باید از عصمت الدوله بخواهید در این قضیه با من همکاری کند.» و چون دید معیرالممالک با تعجب به او خیره مانده ادامه داد: «از همسرت بخواه به بهانه ای برای ملاقاتی خصوصی از شاه بابایش وقت بخواهد. ضمن ملاقات با هر زبانی که می داند از اعلیحضرت بخواهد یک نظر هم که شده دختر باغبان باشی اقدسیه را ببیند.»
معیرالممالک از آنچه می شنید شگفتزده پرسید: «حالا چرا دختر باغبان باشی اقدسیه؟»
نواب علیه که پیدا بود از این پرسش خوشش نیامده از سر ناچاری توضیح داد: ««برای آنکه باغبان اقدسیه دختر جوانی دارد که چهره اش از بسیاری جهات شبیه فروغ السلطنه است. او تنها کسی است که ممکن است آرامش را به اعلیحضرت برگرداند.»
معیرالممالک در حالی که پای راستش را روی پای چپش انداخته و انگشتهایش را درهم گره کرده بود به نشانه توافق سر تکان داد. پس از لختی سکوت غرق در فکر باز پرسید: «جسارت است سؤال می کنم... حالا چرا عصمت الدوله؟»
نواب علیه که پیدا بود خود را برای شنیدن چنین پرسشی آماده کرده حاضر جواب پاسخ داد: «برای آنکه عصمت الدوله تنها کسی است که می تواند آنچه مد نظر ماست را درست منتقل کند، همین طور او تنها کسی است که ممکن است حرفش بر دل اعلیحضرت اثر داشته باشد.»
معیرالممالک با نگاهی که پیدا بود مجاب نشده گفت: «بر فرض هم که این طور باشد که می فرمایید، اما فکر نمی کنم عیال بنده حاضر باشد برای مادرش هووی تازه ای بتراشد.»
نواب علیه همان طور که به معیرالممالک خیره نگاه می کرد از سر تمسخر پوزخند زد و گفت: «نه اینکه مادرش هووی دیگری ندارد. به یقین اضافه شدن یک هووی دیگر چندان تغییری در وضعیت و شرایط زندگی مادرش به وجود نمی آورد، اما به یقین اگر شما مفتخر به چنین خدمتی شوید من یکی به سهم خودم تلاش خواهم کرد تا اعلیحضرت شما را به هر مقامی که در نظرتان باشد منصوب نماید.»
معیرالممالک که از شنیدن وعده وعیدهای نواب علیه وسوسه شده بود با خوشرویی سر تکان داد.
«بسیار خوب. من امروز موضوع را با عصمت الدوله در میان می گذارم. اشکالی ندارد که فرمایشات شما را صریح عنوان کنم؟»
نواب علیه لبخندزنان پاسخ داد: «خیر، هیچ اشکالی ندارد. شما امروز ذهنش را آن طور که می دانید آماده کنید من خودم فردا به بهانه بازدید عید به منزل شما خواهم آمد. هرچه باشد عصمت الدوله یک زن است و دوست دارد شوهرش به موقعیت شغلی و اجتماعی بالاتری دست پیدا کند.»
معیرالممالک سر تکان داد. «درست می فرمایید. ما فردا منتظر قدم مبارکتان هستیم.» این را گفت و از جا برخاست. دوباره پشت دست نواب علیه را بوسید و پس از تعظیمی از تالار خارج شد.

فصل 28

عصمت الدوله تحت تأثیر همسرش و مادربزرگش چند روزی بود نقش خود را تمرین کرده بود تا بتواند به نحوی آنچه را از او خواسته شده با شاه درمیان بگذارد. همان طور که در تالار برلیان در انتظار پدرش به سر می برد هنوز هم در انجام مأموریتی که به او محول شده بود مردد بود که شاه از در وارد شد. عصمت الدوله همین که چشمش به او افتاد ذوق زده از جا برخاست و مثل همیشه در سلام پیشدستی کرد. هنوز شاه ننشسته بود که عصمت الدوله شیرین زبانی را شروع کرد.
«شاه بابا، باور بفرمایید که دلم برای دیدنتان یک ذره شده بود. مرتب از معیرالممالک جویای احوال مبارکتان می شدم، اما به خودم اجازه نمی دادم با این همه مشغله که دارید مصدع اوقات شریف شوم.»
شاه با عطوفت پدرانه ای به چهره دخترش نگریست و لبخند زد: «این چه حرفیست دخترم. شاه بابا هر اندازه هم که گرفتاری داشته باشد شما را که ببیند خوشحال می شود.» این را گفت و دست روی قلبش گذاشت و نالید: «آخ!»
عصمت الدوله همان طور که با نگرانی به او می نگریست چینی به ابروهای کمانی اش انداخت و با دلواپسی پرسید: «شاه بابا، احوالتان خوش نیست؟»
چون دید شاه از درد چهره اش درهم رفته و چیزی نمی گوید دستپاچه افزود: «می خواهید دکتر پولک را خبر کنم؟»
شاه با حرکت دست پیشنهاد او را رد کرد.
لحظه ای سکوت تالار را در برگرفت که شاه آن را شکست. هنوز از درد قفسه سینه اش را می مالید. با آهی ممتد و طولانی گفت: «پس از فروغ السلطنه تا به امروز دیگر حال خوشی ندارم.»
عصمت الدوله که دید فرصت مناسبی دست داده فوری موقعیت را مغتنم دانست و برای اینکه مقدمه چینی کرده باشد گفت: «شاه بابا، لابد زیاد به آن خدابیامرز فکر می کنید؟»
شاه مثل آنکه با خودش نجوا کند با پوزخند غم آلودی پاسخ داد: «فکر می کنم... من هنوز هم که هنوز است روزها تا شب و شبها تا صبح در خیالم با او زندگی می کنم.»
عصمت الدوله همان طور که می شنید ابروهای کمانی اش را درهم برد و برای خودشیرینی نزد شاه بابایش گفت: «خدای ناکرده این طور که مریض می شوید.»
شاه که پس از مدتها مصاحبی امین پیدا کرده بود نالید. «اوضاع شاه بابایت از آنکه فکر می کنی خراب تر است دخترم.» و پس از گفتن این حرف در حالی که با کف دو دستش بر زانو می کوبید به افسوس سر تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: «دردا که این معما شرح و بیان ندارد.» این را گفت و پس از مکثی کوتاه ادامه داد: «می دانی دخترم، در همه سالهای سلطنتم نظیر فروغ السلطنه ندیدم. باور کن حاضر هستم سالهای باقیمانده سلطنتم را بدهم تا او برگردد... راستی که حیف شد.»
عصمت الدوله که دید بهترین فرصت دست داده یکراست سر اصل مطلب رفت. در حالی که لبخندی بر لبانش نشسته بود با ناز گفت: «شاه بابا، از بس که شما خوبید باید بگویم آرزوهایتان قابل دسترسی است.»
شاه خیلی زود حدس زد عصمت الدوله کسی را برای ازدواج با او زیر سر گذاشته است برای آنکه مطمئن شود لبخندی تلخ و آرزومندانه بر لب آورد و گفت: «پیدا کردن نظیر فروغ السلطنه که مرا بفهمد امکان ندارد. وجود امینه اقدس و انیس الدوله نیز تنها برای آن است که عطر او را داشتند.»
عصمت الدوله در حالی که چارقد قالبی اش را روی سرش مرتب می کرد با ناز لبخندزنان گفت: «امکان دارد... اگر من همزاد فروغ السلطنه را نشانتان بدهم باور می کنید.» و چون دید شاه با تعجبی آمیخته به استفهام به او خیره شده برای آنکه یکباره خود را خلاص کند گفت: «دختر باغبان باشی اقدسیه است. انگار سیبی است که با آن خدابیامرز از وسط نصف کرده باشند. اگر باور نمی فرمایید یک تک پا آنجا تشریف فرما شوید، خودتان ملاحظه می کنید. انگار خداوند او را از گِل فروغ السلطنه آفریده، همان زیبایی و لوندی. باور کنید من که یک زنم سخت مسحور زیبایی او شدم. حاضرم با شما شرط ببندم اگر یک نظر او را ببینید حرف مرا تأیید کنید.»
شاه تا آن لحظه سر تا پا اشتیاق گوش می داد. از حالت نگاه عصمت الدوله به خود آمد و صدایش بلند شد.
«چه خبر است دختر؟ ما همین طوری هم به کار اندرون مانده ایم. وای به حال آنکه یک نفر دیگر هم به مجموعه خانمها اضافه شود. همین چند روز پیش انیس الدوله سر به سرمان می گذاشت. می گفت تعداد خانمهای اندرون آن قدر زیاد شده که اگر یکی از آنها را در کوچه و خیابان ببینیم نمی شناسیم.»
عصمت الدوله با ملاحت لبخند زد و گفت: «باید به عرض شاه بابای عزیزم برسانم که همه خانمها از این شوخیها با همسر خود دارند. مهم آن است که مرد برای چنین لغزهایی همیشه حاضر جواب باشد.»
لبهای شاه به خنده باز شد. «اتفاقاً دخترم، وقتی انیس الدوله این مزاح را کرد جوابش را دادم. گفتم حاضرم شرط ببندم که همه خانمهای اندرون بین زوار حرم عبدالعظیم پراکنده شوند و من تک تک آنان را از زیر روبنده شناسایی کنم.»
عصمت الدوله که دید در کار خود موفق شده با خنده پی حرف را گرفت. «بلوف نزنده اید... ایمان دارم که می توانید.»
عصمت الدوله این را گفت و از جا برخاست. همان دم صدای شاه در تالار آینه طنین انداز شد.
«کجا دخترم؟»
عصمت الدوله همان طور که کمر چادرش را می بست پاسخ داد: «باید بروم شاه بابا. امشب میهمان دارم. دیگر سفارش نمی کنم. اگر یک نظر هم که شده دختر باغبان باشی اقدسیه را ببینید بد نیست. خاطر مبارکتان باشد بعد از آن خدابیامرز شما خیلی تنها شده اید. با آنکه اطمینان دارم هیچ کس نمی تواند جای فروغ السلطنه را در قلب شما بگیرد، اما باید به خاطر وجود مبارک خودتان هم که شده فکری برای تغییر احوالتان بکنید.»
عصمت الدوله این را گفت و پشت دست شاه را بوسید. شاه نیز پیشانی او را بوسید و در گوشش زمزمه کرد: «ممنونم دخترم که فکر شاه بابا هستی. از قدیم ندیم بی خود نگفته اند که دختر غمخوار پدر است.»
عصمت الدوله که خیلی خوب متوجه اشتیاق پدرش برای اطلاع از احوال دختر باغبان باشی بود پیش از آنکه از در بیرون برود برای محکم کاری گفت: «من هر کاری بکنم وظیفه ام است. جسارت نباشد، می خواهید پس فردا ترتیبی بدهم که او را ببینید؟»
شاه از شنیدن شباهت دختر باغبان باشی با محبوبه از دست رفته اش همین را از خدا می خواست، اما از آنجایی که تا حدودی شرم پدرانه مانع از آن می شد تا راحت حرف دلش را بزند گفت: «نه دخترم، درست نیست. اگر باغبان باشی خبردار شود که ما قصد ازدواج با دخترش را داریم ممکن است توقعاتی داشته باشد. احتمال اینکه ما دختر را نپسندیم هست.»
عصمت الدوله لبخند زد. «باید به عرض مبارک شاه بابای عزیزم برسانم که این کمینه فکر آنجا را هم کرده ام. احتیاجی نیست که شخص باغبان باشی در جریان باشد. خودتان سرزده به هوای سرکشی سری به آنجا بزنید و بی آنکه اسمی از خواستگاری ببرید یک نظر فاطمه را ببینید.»
شاه با لبخند سر تکان داد. «فکر معقولی است، پس فردا قرار است با صدراعظم جدیدمان جناب اتابک برای سرکشی عمارت اقدسیه برویم که در دست تعمیر است. پس از بازدید از آنجا برای دیدار با سفیر کبیر روس، عازم زرگنده می شویم.»
عصمت الدوله با لحن خوشحالی گفت: «خیلی عالی شد. اگر موفق شدید چه بهتر، اگر هم نشدید مرا خبر کنید تا فکری بکنم.»
شاه با لبخند از لپ عصمت الدوله نیشگونی گرفت و گفت: «حالا ببینم تا