شاه زودتر از دیگران به طرح قلاب دوزی شده دامن انیس الدوله اشاره کرد و با لبخند از او پرسید :« انیس جان ، این سربازهای تفنگ به دوش چه کاره اند ؟ »
انیس الدوله با حاضر جوابی تعظیم کرد و گفت: «باید به عرض مبارک برسانم اینها با تفنگی که در دست دارند ناموس قبلیه عالم را نگهبانی می کنند.»
شاه از حاضر جوابی انیس الدوله و پاسخ او خوشش آمد و همان دم صدایش بلند شد.
«از فردا امر می کنیم همیشه یک گارد مخصوص عمارت شما باشد و هر زمان که قصد رفتن به جایی را داشتید گارد شما را همراهی کند.»
حرفی که از دهان شاه خارج شد مثل دیگ آتش بود که سر خانمها ریخته شد ، اما هیچ کس جسارت اعتراض به امتیازی که شاه به انیس الدوله داده بود را نداشت. این واکنش شاه باعث شد تا خون همه خانمها ، به خصوص سوگلیها به جوش آید و دیگر دست از بگو و بخند بردارند.
این وضعیت تا پس از شام نیز ادامه داشت. همین که سفره جمع شد و خواه ها با قلیان و چای وارد شدند شاه به آنان امر کرد صندوقهای سوغاتی را که با خود از سفر آورده بود به تالار بیاورند . با وارد شدن صندوق های چوبی حاوی سوغات بار دیگر در مجلس شور نا محسوسی احساس شد. همه با ظاهر ساکت و صامتی نشسته بودند و چشم به شاه دوخته بودند تا ببینند از آن همه سوغاتی که درون صندوق ها پنهان شده چه چیزی نصیبشان می شود. پیش از آنکه شاه در نخستین صندوق را باز کند قوطی بی نهایت کوچک ظریفی را از جیبش در آورد و در حالی که آن را میان انگشت شست و سبابه دست راستش گرفته و تکان می داد به حالت شوخی خطاب به خانم های حاضر در مجلس با صدایی رسا گفت :
«داخل این قوطی که می بینید شپش خودمان است که سوغات آورده ام ، چون در فرنگستان حمام به سبک ایران نبود این شپش توی پیراهنمان پیدا شد . هر کس این سوغات را می خواهد دست بلند کند.»
خانم های حاضر در مجلس که از برخورد شاه با انیس الدوله در اول مجلس هنوز عصبانی بودند به تلافی به عمد سکوت کردند. این سکوت چند لحظه ادامه داشت. انیس الدوله که دید شاه در بلاتکلیفی مانده و کسی به او جواب نمی دهد سکوت را شکست . در حالی که دستش را به سوی شاه دراز کرده بود با صدایی بلند که همه قادر به شنیدن بودند گفت: «سرورم من می خواهم»
حرف انیس الدوله همه خانم ها را به تعجب واداشت و با معنا به یکدیگر نگریستند. منتظر شدند ببینند شاه چه می کند. شاه که از این بر خورد انیس الدوله پیش سایر همراهانش سربلند شده بود با محبت به او نگریست. پیش از آنکه قوطی را به دستش بدهد از سر تعجب ابروی خود را بالا برد و پرسید :«انیس جان ، می شود توضیح دهی شپش ما را می خواهی چه کنی؟»
انیس الدوله لبخند زنان پاسخ داد :« اگر قوطی را به این کمینه مرحمت کنید نشانتان می دهم»
شاه بی آنکه حرف دیگری بزند قوطی بی نهایت کوچکی را که در میان انگشتانش بود کفت دست انیس الدوله گذاشت و منتظر به او چشم دوخت. انیس الدوله بی توجه به اهل مجلس که همه چشم شده بودند و او را می نگریستند با وقار و طمانینه سنجاق جقه دار الماس نشانی را که کنار زلفش زده بود از میان موهای انبود سیاهش بیرون کشید و آن را باز کرد .
آنگاه حلقه کوچکی را که به شکل دایره به در قوطی وصل بود از میان سنجاق رد کرد و دوباره آن را به گیسوانش زد. با صدای بلند گفت : «حالا این جقه برای من قیمتی تر از گذشته است چرا که شپش پیراهن سرورم به زینت آن افزوده.»
انیس الدوله این را گفت و باز تعظیم کرد. شاه که پیدا بود سخت غافلگیر شده دستی به سبیلش کشید و از هندوانه ای که زیر بغلش رفته بود حالت غرور آمیزی به خود گرفت.
برای تلافی بی اعتنایی جمع مثل همیشه که سعی داشت آتش حسادت را در میان آنان بر انگیزد و میانشان رقابت ایجاد کند موضوع تازه ای را شروع کرد.
نگاهی به خانم های حاضر در مجلس انداخت و با لبخند مکارانه ای گفت:« این یک امتحان بود .موقع بازگشت از فرنگ ملکه گردنبندی الماس به رسم هدیه به ما داد و سفارش کرد آن را به گردن ملکه بیندازم. از آن روز تا حالا چون همه شما را دوست داریم در این انتخاب مانده ایم که چه کنیم، اما امشب خانم خانمهای خودمان کارمان را آسان کرد.»
شاه این را گفت و از جیب جلیقه اش گردنبند الماس نشان بسیار زیبایی در آورد که در نوع خودش بی نظیر بود. آن را بیرون آورد و بر گردن انیس الدوله انداخت که در چهره اش اطمینان و وقار چون نگین های الماس آن گردنبند تلالو داشت.
همه بهت زده به هم نگریستند و با چشمان خود با دیگری حرف زدند. از همان شب داستان نیمتاج جقه نشان انیس الدوله به افسانه ای در اندرون تبدیل شد.
دو هفته ای بود که شاه در عمارت امینه اقدس در بستر تب و هذیان خوابیده بود. شاه چنان در بی خبری به سر می برد که تیرگی شب و روشنایی روز برایش یکی شده بود. درست به مرده ای می مانست که فقط نفس می کشید. هر گاه چشمانش را می گشود حرفی نمی زد و به تاثر به نقطه ای خیره می ماند. در این مدت بهترین اطبا را بالا سرش آورده بودند، اما نه تنها تبش مهار نمی شد بلکه روز به روز حالش وخیم تر می شد . دکتر پولک تشخیص داده بود که بیماری شاه بیشتر روحی است تا جسمی. درست هم می گفت . مدتی بود که خاطره فورغ السلطنه و فراق از او روح و جسم شاه را می تراشید . همین باعث شده بود به هیچ چیز و هیچ کس ، حتی امینه اقدس که مثل پروانه دور و برش می چرخید توجهی نشان ندهد، نه نسبت به او و نه نسبت به دیگر خانم ها که هر روز به بهانه عیادت دسته دسته به آنجا می آمدند و دور و برش را می گرفتند. برای رفع زخم چشم برایش تخم مرغ می شکستند و از نذر و نیازهایی که برای سلامتی شاه کرده بودند با یکدیگر حرف می زدند. در این میان تنها چهره ای که با ورودش نشانی از توجه در نگاه شاه ظاهر میشد انیس الدوله بود.
بر خلاف سایرین هیچ حرفی نمی زد . هر گاه وارد می شد و شاه را در آن حال می دید ، بی صدا می نشست و چشمان درشت و سیاه رنگش غرق در اشک می شد. هر بار خانمها از او می پرسیدند شما برای سلامتی قبله عالم چه نذر کرده اید پاسخ می داد :«خدا بهتر می داند»
این توجه شاه به انیس الدوله بیشتر از هر کسی امینه اقدس را کلافه کرده بود. تا آن روز که باز هم تب شاه بالا رفته بود و هذیان می گفت. بر حسب تصادف در آن روزها امینه اقدس برادرزاده کوچکش غلامعلی که پسر امین الخاقان خاصه و نوه ننه جان محسوب می شد را برای چند روزی پیش
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)