306 تا 315
« علیامخدره، اعلیحضرت کنارتان نشسته اند... اما همان طور که پیش از این هم سفارش کرده ام شما باید در آرامش استراحت کنید. سخن گفتن باعث ایجاد هیجان در شما می شود. این برای حالتان به هیچ عنوان خوب نیست.»
جیران در حالی که به سختی نفس می کشید لای چشمانش را گشود. تازه متوجه حضور شاه کنارش شده بود.
« اعلیحضرت خواهش می کنم... ممکن است دیگر فرصتی نداشته باشم... اکنون باید با شما حرفهایم را بزنم.»
پیش از آنکه دکتر پولک چیزی بگوید صدای شاه در تالار طنین انداخت. شاه که پیدا بود به سختی بغض خود را فرو داده خطاب به دکتر گفت:« بگذارید صحبتش را بکند.»
دکتر پولک که این را شنید دیگر چیزی نگفت، تعظیمی کرد و از در خارج شد. دکتر اطباالملک نیز همین کار را کرد.
چند دقیقه سکوت بر تالار طنین انداخت. کمی بعد صدای لرزان جیران آن را شکست. با صدایی که ضعف و هیجان در آن مشهود بود آهسته شروع کرد به حرف زدن.
« اعلیحضرت... باید مرا ببخشند که تا این اندازه بی شرم و جسور شده ام... ولی حالا در حالی هستم که احساس می کنم آخرین نفسهایم را می کشم.»
شاه غرورش را از یاد برده بود. در حالی که دست تبدار جیران را در دست داشت آنها را به گونه اش چسباند و پی در پی بر آن بوسه می زد.
« حرف بزن عزیز دلم، هرچه در دلت هست بگو.»
« جسارت این کمینه را ببخشید سرورم... در این ساعتهای واپسین که در آستانه مر گ هستم دلم می خواهد آنچه در دل دارم را برایتان بگویم... از وقتی شما را دیدم تا امروز همیشه محیط محقر اندرونی برایم سنگین بود... شاید به مرحمت لطف شما همیشه بزرگترین و مجلل ترین عمارتها را داشتم، ولی افسوس که کوته نظری اهالی اندرونی نگذاشت حتی یک روز آب خوش از گلویم پایین برود... طی این سالها هرگاه از فرط غم به مرز ناامیدی می رسیدم تنها لطف شما تسکینم می داد، همین و بس... ولی افسوس که نگذاشتند که...»
بار دیگر سکوت بر تالار حکفرما شد. صدای هق هق گریه جیران بلند شد.
شاه دردمندانه گفت:« بگو عزیزم... واضح حرف بزن. بگو منظورت کیست؟»
جیران در حالی که از پشت پرده ای از اشک به شاه می نگریست ادامه داد:« لازم به توضیح نیست... اعلیحضرت خودتان بهتر از من واقفید... خودتان خوب می دانید چطور گلهای زندگی ام را جلوی چشمانم پرپر کردند... اطمینان دارم همانها با معجونهایی که توسط این و آن به من خوراندند مرا به این روز انداختند... اطمینان دارم که سرورم تک تک آنها را می شناسید... اینها همان کسانی هستند که اعلیحضرت در اطراف خود جمع کرده اند... همین کسانی که حکم مار خوش خط و خال را دارند، اما حالا صحبتهای من به واسطه خودم نیست. دیگر از من گذشته... من نگرانی شما را دارم. یقین دارم همان کسانی که زهرشان را به من ریخته اند خواهی نخواهی به شما نیز رحم نمی کنند و...» بار دیگر تنگی نفس و بغضی که راه گلوی جیران را بسته بود به او اجازه نداد حرفش را تمام کند و سینه اش به خس خس افتاد. شاه از تنگ بلور کریستال کوچکی که کنار تخت برروی میزی بود به سرعت لیوانی آب ریخت. سر جیران را بالا آورد و به او کمک کرد تا جرعه ای بنوشد.
کمی که گذشت حال جیران بهتر شد و توانست ادامه بدهد.
« از شما خواهشی دارم ... خیلی دلم می خواست امسال در مراسم عزاداری تکیه دولت شرکت داشته باشم، اما می دانم دیگر مقدور نیست...هر سال نذر داشتم در روز عاشورا به عزاداران و تعزیه گردانان آقا شربت نذری بدهم. تا پارسال هم همین کار را کردم. از شما خواهش می کنم شما بعد از من نذرم را ادا بفرمایید... برای خاکسپاری هم دوست دارم در باغ طوطی در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی کنار فرزندانم مرا به خاک بسپارید... باشد تا آقا شفیعم شود... از شما می خواهم همیشه به یادم باشید...»
شاه از آنچه شنید یکباره اختیار خود از کف داد و بی اختیار گریه ای سر داد که هرگز تا آن وقت کسی نظیرش را ندیده بود. همان طور که قطره های اشک از چشمانش جاری بود مثل آنکه با خودش حرف بزند زیر لب گفت:« اگر قرار باشد کسی برود من هستم، نه تو.»
شاه این را گفت و به افق نگریست که در قاب پنجره پیدا بود. خورشید در دوردست چون گلوله ای آتش گرفته به نظر می رسید که در حال غرق شدن بود. شاه که محو این صحنه شده بود دوباره گفت:« اطمینان داریم که تو به زودی خوب می شوی... عمارت کامرانیه نیز تکمیل شده است. معمار باشی گفته فقط مختصری از موارد جزئی کارش مانده ... باهم می رویم آنجا و این چند صباح باقیمانده عمر را با هم می گذرانیم... حالا می بینی.»
شاه این را گفت و در پی ارزیابی تأثیر کلامش بار دیگر به چهره جیران نگریست. از آنچه دید خون در رگهایش ایستاد و قلبش از جا کنده شد. چشمان جیران با همان حالت مخمور تبدار نیمه باز به او خیره مانده بود. شاه که به چهره رنگ پریده جیران با دقت می نگریست به وحشت افتاد.حس ششم به او می گفت چهره محبوبه اش رنگ مرگ و نابودی به خود گرفته. برای همین آهسته او را تکان داد و ناامیدانه صدایش زد.
« فروغ السلطنه... فروغ السلطنه...»
چون پاسخی نشنید ناگهان صدایش تالار را لرزاند.« دکتر، بیا ببین چه خاکی بر سرمان شده.»
همان دم دکتر پولک و اطباالملک که در یکی از تالارهای مجاور تالار در انتظار احضار به سر می بردند حاضر شدند. دکتر پولک در معاینه پیش قدم شد. شاه بی ملاحظه مقام و موقعیتش در حالی که اشک در چشمانش برق می زد با چهره ای مشوش در نهایت عصبانیت هردو را مورد خطاب قرار داد.
« ما سلامت فروغ السلطنه را از شما میخواهیم... فوری معاینات دقیقی انجام دهید واگر لازم است با اطبا دیگر جلسه مشورتی بگذارید.»
دکتر پولک همان طور که گوش می داد بی آنکه چیزی بگوید بار دیگر نبض جیران را در دست گرفت و برای لحظه ای به همان حال ماند. بعد مثل آنکه به نتیجه ای رسیده باشد با رنگی پریده دست او را رها کرد و سرش را به زیر انداخت و خطاب به شاه که به او خیره شده بود و نگاهش رنگ انتظار و التماس داشت آهسته گفت:
« sa majeste: malheureusemenp elle eft morte »
اعلیحضرتا، بدبختانه ایشان از دنیا رفته است.

قبله عالم از آنچه شنید دو دستی بر سرش کوبید. در حالی که می گریست خودش را روی جسد جیران انداخت.
دکتر پولک و اطباالملک که تا آن زمان هرگز ندیده بودند شاه در مرگ هیچ یک از عزیزان و نزدیکانش چنین بی تابی کند از آنچه می دیدند دست و پای خود را گم کردند.
یک ساعت نشد که تالار آینه، جایی که جیران در میان تخت خود چون گلی رعنا و طناز به خوابی ملکوتی فرو رفته بود و از جمعیت خانمها شلوغ شد. شاه در کنار جسد جیران نشسته بود و حاضر نبود به هیچ عنوان از محبوبه از دست رفته اش دور شود.
نواب علیه و چند تن از سوگلیهای مقرب در حالی که با فنجان های قهوه و گل گاوزبان دور او را گرفته بودند سعی داشتند با گفتن کلمه هایی که برای دلداری و تسلایش می گفتند او را از کنار جسد دور سازند. شاه در حالی که به نحو جانسوزی می گریست قبول نمی کرد. تنها کسی که ممکن بود در این کار موفق شود امام جمعه و یا نقیب الممالک، بزرگ ایل قاجار بود.
همان زمان خبر آوردند که امام جمعه همراه نقیب الممالک وارد شده اند. خانمها هریک در گوشه ای از تالار ایستادند تا آن دو وارد شوند.
نقیب الممالک در حالی که می گریست همراه امام جمعه وارد شد.
شاه همین که چشمش به او افتاد، در حالی که چشمانش از شدت گریه به خون نشسته بود باز صدای گریه اش بلند شد.
« دیدی عموجان... دیدی چه بر سرمان آمد.»
نقیب الممالک در معیت امام جمعه جلو آمد تا اینکه مقابل شاه رسید. دست زیر بغل شاه انداخت تا او را از کنار جسد بلند کند. امام جمعه نیز در حالی که در این کار به نقیب الممالک کمک می کرد به شاه دلداری داد.
« باید به عرض اعلیحضرت همایونی برسانم به مفاد آیه کل من علیها فان همه دیر یا زود خواهیم رفت. قبله عالم بیش از این صلاح نیست بی تابی بفرمایید. وجود مبارک ناراحت خواهد شد. این را در نظر داشته باشید که وجود اقدس شریفتان متعلق به آحاد ملت ایران است.»
آغا بهرام که تا آن لحظه سر به زیر ایستاده بود و از شدت گریه شانه هایش تکان می خورد برای کمک به آن دو پیش دوید.
با رفتن شاه از تالار یکباره شیون خانمها که دور پیکر بی جان جیران را گرفته بودند بلند شد. نواب علیه که تا آن لحظه ایستاده بود و برای حفظ ظاهر با دستمال ابریشمی اشکهایش را پاک می کرد خطاب به اعتمادالحرام گفت:« به خدمه بگو تا اعلیحضرت به اینجا تشریف نیاورده اند جسد را با احترامات لازم به غسالخانه برده و در تکیه دولت به امانت بگذارند تا فردا طبق وصیت آن مرحومه به حضرت عبدالعظیم منتقل گردد.»

26
این نخستین بار بود که شاه پس از چهل روز در عمارت جیران را می گشود. هنوز هم همه چیز سر جای خودش بود، همه چیز به جز ماه پری رؤیاهایش جیران. جایش خیلی خالی بود.
شاه در میان چهارچوب در تالار ایستاده بود. یک آن به نظرش آمد او را می بیند. مثل همیشه خندان و زیبا، با همان پیراهن سپیدی که این اواخر می پوشید. باز هم موهایش را پریشان کرده بود. خیالی که خیلی زود با بلند شدن صدای دنگ دنگ ساعت کمدی گوشه تالار به حقیقت تلخ مبدل شد.
این واقعیت که دیگر جیران نیست یک آن چنان قلب شاه را در هم پیچاند که دلش خواست فریاد بزند. شاه با نگاهی سرگشته در تالار به دنبال گمشده اش می گشت که ناگهان چشمش به عکس او افتاد. خودش آن را انداخته بود. جیران با صورتی غمزده روی صندلی نشسته بود که روبه رویش گلدانهای شمعدانی چیده شده بود. شاه همان طور که غمگین به عکس چشم دوخته بود آهسته پیش آمد و قاب را از روی میز برداشت. چند دقیقه ای به آن خیره شد. مثل آنکه به راستی مخاطبش را پیش رو می دید آرام گفت:« عمارت کامرانیه تمام شد... همان عمارت که گفتی منحوس است. باید ببینی چه کاخی شده، به خصوص باغش دیدن دارد. چقدر خیابان بندی، چقدر درخت، چمن و گل... در حوضخانه اش حوض بلورین ملکه الیزابت را گذاشته اند... اما... اما چه فایده.»
شاه همان طور که با خود نجوا می کرد و اشک می ریخت مدتی به عکس جیران خیره ماند، آنگاه قاب را سر جای خود گذاشت. قلمدان و دوات را برداشت و روی آخرین برگ از دفتری که همیشه جیران یادداشتهایش را در آن می نوشت شعری را که خود سروده بود و حاصل یک دنیا دلتنگی اش بود روی کاغذ آورد.

روزی دلم گرفت ز اندوه هجر یار
آمد به یادم آن رخ و آن لعل آبدار
آن چشم همچو آهو و آن قد همچو سرو
آن ابروی کمان و دو زلفین تابدار
مکتوم در دو زلفش صد قلب غرق خون
در لعل آبدارش سی دُرِ شاهوار
در زیر ابروانش صد تیر از مژه
آراسته به قصد دل عاشقان زار
چو کردم این خیال زجا جستمی به شوق
لیکن نکرده وصفش یک دو از هزار
از شوق بوسه ای که زنم بر لبش شده
گویی دهان من شکرستان این دیار
دل در برم قرا نمی یافت هیچ دم
تا آنکه در رسیدم در صحن کوی یار
در درگهش ندیدم آثار خرمی
کاخش همه شکستند و پُر گشته از غبار
بر جای سار و بلبل نشسته فوج زاغ
بر جای سنبل و گل روییده تل خار
آن مسکنی که بودی روشن ز روی ماه
بر دیده ام بیامد چون شهر زنگبار
بر جای ناله من از هر طرف رسید
بر گوشم از دورنش آواز الفرار
خمها شکسته دیدم، ساغر ز می تهی
عودش شکسته دیدم بر جای آن نگار
از گردش سپهر چون آن حال شد عیان
کردم هزار شکوه از این دور روزگار
چون آمدم برون ز در، این بیت را به صحن
دیدم نوشته اند به خطهای زرنگار
رفتیم از این جهان و نداریم با خود هیچ
الا دل ربوده عشق جهان، بار بار

عصر بود.خانمهایی که در عمارت شکوه السلطنه دور هم جمع شده بودند تازه حرفهایشان گل انداخته بود که عفت السلطنه از در وارد شد. هنوز ننشسته بحث داغ و تازه ای را شروع کرد.
« امروز فهمیدم کسی که شانس دارد در هر صورت دارد.»
چون دید خانمها با تعجبی آمیخته به استفهام به او خیره نگاه می کنند خودش توضیح داد.
« فروغ السلطنه را می گویم. در زمان بودنش کم عزیز بود، حالا عزیزتر هم شده.»
پیش از آنکه کسی حرفی بزند قدرت السلطنه،همان طور که نی قلیان را در دست داشت لبخند زد.« دیگر هر چه بود گذشت خواهر جان، به قول معروف چند صباحی آمد، درخشید و رفت.»
عفت السلطنه مثل آنکه حرف نابجایی از زبان هوویش شنیده باشد با معنا پوزخند زد.
« بله رفت! پس معلوم است خبر نداری.» و بدون آنکه معطل پرسش کسی شود خودش توضیح داد.« اعلیحضرت معمارباشی را خواسته و به او فرمان داده در اسرع وقت مقدمات ساختمان مقبره باشکوهی را برای فروغ السلطنه فراهم آورد. تازه نایب التولیه حضرت عبدالعظیم را مأمور کرده تا در فکر آبدارخانه ای معظم در جوار آن باشد. دو قاری هم به دستور قبله عالم ملزم هستند شب و روز در آنجا قرآن تلاوت کنند.»
عجب ناز که از خانمهای از نظر افتاده قبله عالم بود و همیشه دور وبر شکوه السلطنه می پلکید، مثل همیشه محض خودشیرینی نزد او که باز عنوان مادر ولیعهد را پیدا کرده بود خودش را میان انداخت.« زمان حلال مشلات است. بگذارید چند صباحی بگذرد اعلیحضرت چنان فراموش کنند که انگار نه انگار فروغ السلطنه ای بوده.»
عفت السلطنه که بیشتر هدفش حرص دادن شکوه السلطنه بود – چرا که فکر می کرد پسر او حق مسلم پسرش مسعود میرزا را غصب کرده – باز هم حرف خودش را تکرار کرد.