292-293
کشید و خطاب به خواجه فندقی با صدای بلند پرسید:
((ماما پلور را خبر کرده ای؟))
خواجه فندقی با همان حال پریشانی که به سر و کله اش می زد با صدای بلندی پاسخ داد:
((بله،او را خبر کرده ام،اما می گوید از دستش کاری برنمی آید.))
نواب علیه همان طور که گوش می داد ناگهان صدایش بلند شد.خطاب به خدمتکارش فرمان داد:
((محبوبه،فوری میروی سراغ آقاخان نوری و می گویی دکتر طلوزان را خبر کند.))
نواب علیه این را گفت و با عجله به طرف خانه عروسکی بی بی تقلی راه افتاد.خانم های دیگر هم برای اینکه عقب نمانند راه افتادند.همه مثل جوجه اردک هایی که به دنبال مادر خود حرکت می کنند دنبال او راه افتادند.
هنوز بیست قدمی تا آنجا فاصله بود که دیدن قدم شاد نظر نواب علیه را به خود جلب کرد.قدم شاه کنیز سیاه پوست نواب علیه،در حالی که در کنار در نشسته بود و اشک می ریخت با دیدن او سراسیمه از جا برخاست.نواب علیه مثل آنکه از دیدن اشک های قدم شاد پی به ماجرا برده باشد همانطور که خشکش زده بود خطاب به یکی از خانمهای سوگلی که کنارش ایستاده بود گفت:
((به محبوبه بگو دیگر لازم نیست سراغ آقاخان برود.))
نواب علیه این را گفت و همراه شکوه السلطنه به طرف عمارت خودش برگشت.هنوز آن دو چند قدمی از آنجا دور نشده بودند که صدای گریه خانمها از داخل خانه عروسکی بی بی نقلی بلند شد.در این میان صدای خواجه فندقی که زاری کنان بر سروسینه اش می کوبید از همه صداها بلند تر بود.
25
((عزیزم،فروغ السلطنه بهتری؟))
جیران که در اثر انژکسیونهای دکتر پولک هنوز هم احساس خستگی و بی حسی میکرد به سختی چشمانش را گشود و پاسخ داد:
((هنوز هم به همان حال هستم.))
شاه با لحنی محکم،مثل آنکه بخواهد به خود دلداری دهد گفت:
((اما من معتقدم خیلی بهتری.شکر خدا رنگ و رویت هم جا آمده.اینطور نیست فاطمه؟))
جیران تازه متوجه حضور فاطمه شد که روبروی شاه در طرف دیگر تخت ایستاده بود.جیران سرش را برگرداند و به فاطمه که خستگی از چهره اش می بارید گفت:
((مرا ببخش،این روزها خیلی باعث اذیتت هستم.))
فاطمه با نگاهی به صورت رنگ پریده جیران با مهربانی لبخند زد.
((معذرت برای چه خانم جان.من کنیز شما هستم.هرچه کرده ام وظیفه ام بوده.خدا رو شکر که بهتر هستید.این چند روزه اعلیحضرت از بابت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)