264 تا 267
انداخت . در عمارت خودش بود و شاه كنارش نشسته بود . پايين پايش هم منقلي پر از اتش بود . روي منقل چيزي بدبو درون يك كتري مي جوشيد . نور چلچراغ سقف از بالاي سرش به اندازه يك شمع به نظر مي امد . از عرق سردي كه بر بدنش نشسته بود احساس سرما كرد . بار ديگر نگاهش به شاه افتاد كه خيره نگاهش مي كرد نگاهش چون سيخ داغي در چشمان او فرو مي رفت . هر چه سعي مي كرد مثل گذشته نگاهش كند نمي توانست ، انگار كه حالت نگاهش عوض شده بود حال به جاي ان مهر و محبت كه هميشه در نگاهش موج مي زد چيز ديگري مي ديد ، چيزي شبيه خون كه در مردمك چشمانش برق مي زد ، ترسناك و خطرناك . با انكه هنوز هم منقلب و گيج بود ، اما صحنه هاي ان روز پيش چشمانش مجسم شده بود .ورود ميرغضب باشي صحنه بال و پر زدن سيمين خانم كه همچون كبوتري اسير با صداي فرياد جگر خراشي به شاه التماس مي كرد و مي گفت كه بي گناه است ... هنوز هم صداي ناله هايش در اخرين لحضه ها بدجوري در گوشش زنگ مي زد . مورمورش شد ، اما شاه خونسرد و ارام بود . نه خوشحال و نه بدحال ، هيچي . انگار كه نه انگار كه مسبب چه واقعه اي شده . درست نقطه مقابل او كه هنوز هم حالت تهوع داشت و مي لرزيد . توي دلش سرد بود ، انگار كه تمام بدنش و دستها و پاهايش يخ زده اند .
شاه كه پيدا بود دلش مي خواهد با او حرف بزند باز هم صندلي اش را پيش كشيد . صداي شاه مثل نجواي بادي گزنده در گوشهايش پيچيد و همراه با حسي تلخ او را براي ثانيه اي به يك جور فراموشي موقتي فرو برد .
"فروغ السلطنه ، نمي خواهي با من حرف بزني ؟"
جيران بار ديگر او را نگريست . دلش مي خواست انچه در دلش است بر زبان بياورد و خيلي حرف هاي دلش را بزند . بگويد اين همه بي رحمي را از او باور ندارد . ديگر شكوه اي از زمين و زمان ندارد كه پسرهايش نماندند تا تبديل به ادمي شوند كه نيمي از وجودشان به او تعلق داشت ... اما نتوانست . انگار كه قفل سنگيني بر دهانش بسته باشند نتوانست دهان باز كند . براي همين ترجيح داد به سكوت ادامه دهد ، سكوتي تلخ كه چون تيزي خنجر به قلب شاه نيشتر مي زد .
شاه كه ديد جيران با حالتي پرمعنا به او خيره شده و حرف نمي زند براي انكه مهر سكوت را كه بر لبان سوگولي محبوبش بود بشكند به حربه هميشگي متوسل شد . براي جلب دوباره محبت جيران دستي در جيب كرد و گردنبند طلايي كه نگينهاي بيشمار برليان در ان كار گذاشته شده بود را بيرون اورد . با حركت دست گردنبند را در منظر چشمان جيران نمايش داد و لبخند زد .
"ببين عزيزم اين را براي تو اورده ام." شاه اين را گفت و منتظر به جيران چشم دوخت ، غافل از انكه ديدن صحنه هاي فجيع ان روز مثل هجوم قبيله اي نااشنا به سرزمين امن ، نظام روحي جيران را بهم ريخته است .
شاه لحظه اي به جيران چشم دوخت و چون ديد سوگولي محبوبش هيچ واكنشي نشان نمي دهد گفت :"اگر نمي پسندي خودت بگو چه مي خواهي تا تقديمت كنم."
جيران كه تا ان لحظه سخت جلوي خودش را نگه داشته بود ديگر نتوانست خودداري كند . رويش را به طرف ديوار برگرداند و ارام شروع به گريستن كرد . شاه مثل هميشه كه طاقت اشكهاي او را نداشت ، غرورش را كنار گذاشت و مهربان تر شد . حدس زده بود كه اتفاق ان روز چه تاثير بدي در جيران گذاشته . براي جلب محبت او و توجيه رخداد ان روز و اينكه به نحوي وانمود كند ناچار از صدور چنين فرماني بوده وادار به اعتراف شد .
"مي دانم ديدن صحنه هاي امروز براي فرشته پاكي چون تو با اين قلب مهرباني كه داري دردناك بود ، اما باور كن ناچار بودم ... جزاي امثال سيمين بي شرم كه نان و نمك ما را مي خورند و به ما خيانت مي كنند همين است . بايد سزاي خيانتش را كف دستش مي گذاشتيم تا عبرت سايرين شود ..."
شاه مصلحت نديد بيش از ان بماند . گردنبند را كنار بستر جيران گذاشت ، اما پيش از انكه از در خارج شود مثل انكه به ياد نكته اي افتاده باشد ايستاد و گفت :"سعي كن امشب را خوب استراحت كني . فردا صبح الطلوع ، افتاب نزده عازم كاخ سلطنت اباد هستيم . قرار است كبوتر خانه همايوني را افتتاح كنيم . خيلي وقت است هوس شام ركابداري كرديم ."و چون ديد جيران با نگاهي اشك الود و متعجب به او خيره مانده توضيح داد :"منظورم ديزي و نان سنگك خشخاشي دو اتشه با ترشي انبه و پياز چرخي قم است . به اشپزباشي سپرده ام به محض انكه به سلطنت اباد رسيديم بساطش را برپا كند ."
شاه اين را گفت و از تالار خارج شد . با رفتن شاه جيران براي دقيقه اي با چشمان خيس از اشك به گردنبند كه در نظرش چون قلاده اي طلايي مي امد خيره ماند . اهسته از جا برخواست و در حالي كه در زانوانش احساس سستي مي كرد به زحمت خودش را به اينه قدي رساند كه كنج تالار قرار داشت . خودش را در ان نگاه كرد . در عرض يك ظهر تا غروب شبيه به پيرزني خميده شده بود . صورتش به سفيدي مي زد و زير چشمهايش حلقه كبودي نشسته بود . چهره اي پيدا كرده بود كه در نظر خودش هم نا اشنا مي امد .
اتاقهاي عمارت سلطنت اباد پر بود از خانمهاي جوان و زيباي قبله عالم كه براي هواخوري به انجا امده بودند ، همين طور هم باغ . خانمها در گروههاي كوچك اينجا و انجا در باغ پراكنده بودند و روي تخت هاي مفروش به قاليچه هاي لاكي رنگ تركمني نشسته و به مخده ها تكيه زده بودند و مشغول بگو و بخند و شكستن تخمه يا كشيدن قليان بودند . همه به جز جيران كه در ظاهر به بهانه مطالعه كتاب زنان در قرن بيستم گوشه اي از باغ روي نيمكتي نشسته بود كه پاي يكي از درختها گذاشته بودند ، اما در باطن در عالم خودش بود .
با انكه قريب سه روز از ان اتفاق مي گذشت ، اما جيران هنوز هم حال درستي نداشت . مثل ان بود كه خودش را در زمان و مكان گم كرده . يك حالت بي قراري بدي در دلش افتاده بود كه ازارش مي داد . مثل مجسمه اي از سنگ نشسته بود و به نقطه اي ثابت نگاه مي كرد . در درونش غوغايي بر پا بود .
صداي بال و پر زدن كبوترهاي رنگارنگي كه يكباره از بام برخاستند باعث شد تا جيران به خود ايد و سرش را بلند كند .
شاه بالاي كنگره هاي فيروزه اي رنگ بام ايستاده بود و كبوترها را پرواز مي داد . اين كار شاه نه تنها توجه جيران بلكه همه ساكنان قصر ، حتي خانم هاي ساكن در عمارت را به خود جلب كرد و باعث شد تا بيرون بياييند و پرواز ازاد و شوق انگيز كبوتران دست اموز كبوترخانه همايوني را تماشا كنند . ايستادن خانمها در ايوان عريض و طويل قصر يا در چارچوب پنجره ها با لباس هاي رنگ و وارنگ و شليته هاي چهارانگشتي و شلوار فنردار با چارقدهاي حرير ، در حالي كه همه سرها رو به بالا بود و شاه را مي نگريستند از دور چون تابلوي زيبايي به نظر مي رسيد .
جيران همان طور كه به اين صحنه خيره مي نگريست از صداي گفت و گوي
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)