صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 63

موضوع: معشوقه آخر | مهناز سید جواهری

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    186 تا 195
    این غیر ممکن است.فروغ السلطنه از تبار قاجار نیست.او نمیتواند مادر شاه باشد.
    "حالا می بینی شده...تا جایی که خبر دارم اعلیحضرت با مساعی صدراعظم شجره نامه ای تهیه کرده که گواه اصل و نصب فروغ و السلطنه باشد.ان را به رویت مقامات سفارتخانه نیز رسانده .مشکل غیر عقدی بودن مادر شاه هم حل شده.ستاره خانم را میخواهد طلاق بدهد و دوباره صیغه کنند تا فروغ السلطنه را به عقد دائم خود دراورند."
    حضور سرزده و ناگهانی شاه که طبق معمول هر روز به دیدار مادرش می امد باعث شد صحبتشان نیمه کاره بماند.
    مادام مثل انکه متوجه باشد حضورش مزاحم خلوت شاه و مادرش است فوری اجازه مرخصی خاست.
    هنوز پای مادام به بیرون از تالار نرسیده بود که نواب علیه بی هیچ مقدمه ای شروع کرد ."ایا این خبر صحت دارد که شما دستخط ولایتعهدی ملک شاه را صادر کرده اید؟"
    شاه همانطور که کنار پنجره ارسی ایستاده بود و با نگاهش مادام را دمبال میکرد که از پله های عمارت پایین میرفت ,به علامت مثبت سر تکان داد.
    نواب علیه یکه خورد. به شاه نگریست و گفت:"باور نمیکنم...اگر معین الدین میرزا قرار است ولی عهد نباشد مظفرالدین میرزا که بیشتر مستحق این مقام است."
    شاه بی حوصله نگاهی به مادرش انداخت."چرا؟"
    نواب علیه که از قبل خودش را برای دادن چنین پاسخی اماده کرده بود حاضرجواب گفت:"برای اینکه هرچه باشد مظفرالدین میرزا یک شاهزاده واقعی است .پدر شکوه السلطنه شاهزاده شعاع السلطنه,فرزند مرحوم فتحعلی شاه است."
    شاه مختصر و کوتاه پاسخ داد:"خوب باشد,مظفرالدین میرزا لیاقت جانشینی ما را ندارد.هم از نظر عقلانی و هم جسمانی...
    در ضمن شماهم بهتر است دراین امور دخالت نکنید."
    نواب علیه این پاسخ شاه را توهینی نصبت به خود دانست.بالحنی که اهنگی پربغض داشت گله مندانه گفت:"پس میفرمایید خفه شوم."
    "من چنین جسارتی نکردم."
    "اما معنایش همین میشود."
    شاه خیره به چشمهای مادرش نگریست."ببینید خانوم...ما به اینجا امدیم تا استخوانی سبک کنیم,اما گویا شما دله پری دارید."این را گفت و دیگر ایستادن را جایز ندانست.
    هنوز پا از عمارت نگذاشته بود که نواب با صدای خشمگین و عصبانی اعتمادالحرم را صدا زد.لحظه ای مرد در چارچوب در ظاهر شد.
    "علیا مخدره امری داشتید؟"
    نواب علیه با کنجکاوی او را نگریست."اعلیحضرت نفرمودند چه وقت خبر ولایتعهدی ملکشاه اعلام میشود."
    اعتمادالحرم با انکه از همه چیز خبر داشت,اما از انجایی که نمی خواست حرف بزند سربسته پاسخ داد:"صریح نفرمودند,اما تا جایی که حقیر اطلاع دارم قبله عالم مایلند هرچه زودتر این حکم اعلام شود."
    نواب علیه که دید اعتمادالحرم قصد حرف زدن ندارد با اشاره دست او را مرخص کرد.
    "میتوانی بروی."
    با رفتن اعتمادالحرم نواب علیه روی مبل ولو شد و در حالی که به مجسمه کاترین کبیر چشم دوخته بود در زاویه ای از تالار قرار داشت در عالم خود غرق شد.

    صدای اغا بهرام از پشت در بلند شد.
    "علیا مخدره,میهمان داری."
    جیران همانطور که پسرش را در اغوش گرفته و شیر می داد گفت:"تعارف کن بیایند داخل."
    همان دم پرده زربفت اویخته به در سرسرا کنار رفت و نواب علیه در معیت عفت السلطنه وارد شد.عفت السلطنه همینکه چشمش به جیران و پسرش افتاد خطاب به او گفت:"می بینم که پسرت حسابی گرد و قلمبه شده."
    زعفران باجی,دایه شاه که مراقبت از جیران را برعهده داشت و خیلی خوب متوجه حسادت نهفته در کلام عفت السلطنه بود از ترس نظر خوردن ملکشاه انگشت خود را به چوب پنجره زد و گفت:"کجایش گرد و قلمبه شده ...ماشاالله پسرمان از اول هم جزو بچه های درشت بود."
    عفت السلطنه همچنان که چشمان سیاهش را به صورت گرد و تپل ملکشاه دوخته بود قری به سر و گردنش داد و گفت:"نترس زعفران باجی,چشمم شور نیست."
    سکوتی بر تالار حکمفرمان شد که نواب علیه ان را شکست.خطاب به زعفران باجی پرسید:"دایه خانم امروز از معین الدین میرزا خبر داری؟"
    جیران که از ماجرای بیماری ولیعهد بی خبر بود خواست چیزی بپرسد که زعفران باجی با تاسف سر تکان داد و گفت:"بله خانم جان,پیش از امدن شما به عیادتش رفتم.طفلکی حال و روز خوبی ندارد.گفتند حکیم تشخیص وبا داده."
    نواب علیه مثل انکه از امدن اسم وبا ترس برشداشته باشد وحشتزده گفت:"اگر وبا باشد که خیلی خطرناک است..."
    نواب علیه هنوز حرف خود را تمام نکرده بود که بار دیگر صدای اغا بهرام از پشت در بلند شد.
    "علیا مخدره,اعلیحضرت خدمتتان پیغام فرستاده اند که هرچه زودتر به عمارت خجسته خانم تشریف فرما شوند."
    نواب علیه همان دم به فراست دریافت چه اتفاقی برای ولیعهد افتاده.
    زیر لب زمزمه کرد:"خدا خودش رحم کند."این را گفت و از جا برخاست.

    فصل 16

    همه برای برگزاری مراسم چهلم معین الدین میرزا در عمارت خجسته خانم بودن.همه جز جیران که انروز را در عمارت خودش مانده بود و انتظار دکتر پولک را میکشید.
    از صبح انروز ملکشاه درست و حصابی شیر نخورده بود برای همین شیر در سینه های جیران مانده بود و ناراحتش میکرد.هرچه با او کلنجار میرفت تا او را وادار به خوردن شیر کند بی فایده بود.جیران در حالی که با هراسی وصف ناپذیر در تالار بالا و پایین میرفت و گریه میکرد ازینکه شاه و دکتر دیر کرده بودند دلخور و عصبی بود.جیران کنار گهواره بچه ایستاده بود و اشک میریخت.
    شاه در معیت دکتر پولک از در وارد شد.جیران همینکه چشمش ان دو افتاد بدون انکه در فکر سلام و احوالپرسی باشد به تضرع صدایش بلند شد.قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و با صدایی لرزان گفت:"از صبح تاحالا درست و حساب شیر نمیخورد..."
    دکتر بی انکه چیزی بگوید سرتکان داد و مشغول معاینه شد.
    جیران از پشت پرده ای از اشک به این صحنه مینگریست.باعجز و لابه پرسید:"چه شده؟چه بلایی سر پسرم امده؟"
    دکتر نگاهش را از جیران دزدید و با صدای گرفته گفت:"متاسفانه باید بگویم تشخیص بنده مسمومیت است."
    جیران از سر تعجب یک ابروی خود را بالابرد و گفت:"غیر ممکن است ,این طفلک فقط شیر مرا خورده ."
    دکتر پولک بی انکه حرفی بزند لحظه ای غرق در فکر به چهره رنگ پریده بچه چشم دوخت.پرسید:"از صبح تاحالا متوجه رفت و امد مشکوکی نشدید."
    جیران با صورتی خیش از اشک سر تکان داد."خیر"این را گفت و در حالی که پاهایش میلرزید روی زمین نشست.
    شاه که تا ان لحظه ساکت ایستاده بود و وحشتزده گوش میداد صدایش بلند شد."دکتر,هرکاری از دستتان بر می اید انجام بدهید."
    دکتر پولک مثل انکه برای لحظه ای حضور جیران را فراموش کرده باشد با صراحت پاسخ داد:"اعلیحضرتا,اگر کاری از دستم بر می امد دریغ نداشتم."
    پاسخ صریح دکتر پولک,چون خنجری بود که بر قلب جیران نشست.همانطور که وحشتزده به چهره دکتر مینگریست یک ان احساس کرد روشنایی پیرامونش کمرنگ و کمرنگ تر میشود.کمی بعد همه جا در تاریکی فرو رفت.

    "فروغ السلطنه,صدای مرا میشنوی؟"
    جیران سعی کرد چشمانش را باز کند,اما انگار کوهی پشت چشمانش سنگینی میکرد.پیش از انکه دوباره پلکهایش راببندد باز همان صدا در گوشش تکرار شد.
    "فروغ السلطنه"
    باز هم جیران سعی کرد.این بار موفق شد,اما هنوز هم همه جا را شیری میدید .از پشت پرده ای نوری سوسو می زد و سایه ای مشخص بود.
    لحظه ای بعد این سایه واضح و مشخص شد.شاه بود که کنارش نشسته بود.دست او را در دست داشت و با دلواپسی او را تماشا یش میکرد.
    جیران به او خیره شد.یک ان حواسش جا امد و سراسیمه نشست و سعی کرد از جا بلند شود.شاه با ملاطفت مانعش شد.
    "چه میکنی فروغ السلطنه؟"
    "میخواهم ملک شاه را شیر بدهم."
    شاه با ملاطفت او را وادار به خوابیدن کرد."لازم نیست عزیز دلم,تو باید استراحت کنی."
    جیران مثل هر مادری که پای فرزندش در میان است به انچه شنید معترض شد.
    "این چه فرمایشی است سرورم.چطور لازم نیست,همین حالا هم خیلی از وقت شیرش گذشته."
    جیران این را گفت و باز سعی کرد از جا بلند شود که ناگهان نگاهش با نگاه غرق در اشک شاه تلاقی کرد.صدای او را شنید که گفت :"خودت را اذیت نکن عزیزم...لابد مقدرش چنین بوده."
    جیران از انچه شنید حواسش به جا امد و ناگهان بغضش ترکید.
    "همه اش تقصیر من است...باید بیشتر مراقبت می کردم."
    شاه با وجود انکه خودش به تشخیص دکتر پولک اعتقاد داشت,اما برای انکه جیران را ارام کندگفت:"نمی خواهد خودت را سرزنش کنی,اطبا از ظواهر چیزی تشخیص میدهند,اما این دلیل نیست که هرچه بگویند دقیق باشد.این احتمال هست که دکتر اشتباه کند.برای همین بهتر است فکرت را خراب نکنب.برای اینکه از این حال و هوا بیرون بیایی به اعتمادالحرم سپرده ام سورو سات چند روز اقامت در سوهانک را تدارکات ببیند.چند روزی می رویم انجا.چند تا از خانمها هم بیایند بد نیست.
    هرچه دور و برت شلوغ باشد بهتر است.این طور دیگر مجالی برای اندوه و غصه پیدا نمیکنی."
    جیران از میان گریه گفت:"اما سرورم دست من نیست.هرجا باشم باز این اندوه و غصه است که به سراغم می اید."
    شاه به جیران نگریست و با مهربانی گفت:"اندوه و غصه بیجا کرده سراغت بیاید.این درست است که ما غنچه ای را از دست داده ایم,اما خدارا شکر هر دو هنوز هم سالم و تندرست هستیم و میتوانیم بار دیگر صاحب ولیعهد شویم.باور کن به دلم برات شده این بار هم فرزندمان پسر است."
    دلداری شاه که همراه با نویدی تازه بود بر دل غمزده جیران نشست و باعث شد تا دیگر حرفی نزند.

    جارهای پایه چدنی در طاقچه های گچبری شده تالارپرتو افشانی می کرد.صدای ساز میرزا عبدالله که به فاصله چند متری پشت در نشسته بود در فضا طنین انداز بود.ان شب میرزا عبدالله اهنگی در دستگاه شور میزد که شاه به ان علاقه مند بود.پیش از انکه شاه اجازه مرخصی میرزا عبدالله را صادر کند ناگهان صدای ساز قطع شد و چند ضربه به در زده شد.
    متعاقب ان صدای بهرام اغا به گوش رسید."از اینکه مصدع اوقات همایونی می شوم پوزش میطلبم.اعتمادالحرم خدمت رسیده اند.گویا خبر مهمی دارند."
    شاه همانطور که گوش میداد لحظه ای به فکر فرو رفت و با نگرانی از جا برخاست.سرداری ماهوتی رنگش را سرشانه انداخت و از در خارج شد.سکوتی طولانی برقرار شد که در زمینه ان صدای گفتگوی اهسته شاه و اعتمادالحرم در ان موج میزد.ان قدر اهسته که جیران را وسوسه کرد گوشهایش را تیز کند.
    صدای شاه با تغیر به گوش رسید."یعنی این اتفاق اینقدر مهم است..."
    صدای اعتمادالحرم به همان اهستگی که شاه سخن میگفت بلند شد."قربان خاک پای مبارک شوم,اگر مهم نبود که مصدع اوقات خلوت نمیشدم."
    "خب بگو بدانم چه خبر شده ."
    اعتمادالحرم برای انکه یکباره خود را خلاص کند بی مقدمه گفت:"امروز ظهر خبر اوردند که ابوی گرام اعلیا مخدره فروغ السلطنه خانم به رحمت ایزدی شتافتند."
    بار دیگر صدای شاه به گوش رسید."عجب ترتیب کارها را داده ای؟"
    "بله سرورم.باید به عرض همایونی برسانم صاری اصلان ترتیب کارها را داده است.تا فردا که مراسم خاکسپاری به عمل اید جنازه مرحوم در تکیه حصار بوعلی به امانت سپرده شده.برای پس فردا ترتیب مجلس ختم و فاتحه خوانی در همان تکیه داده شده."
    "خوب است...فقط نمی دانم خبر این مصیبت را چگونه به اطلاع فروغ السلطنه برسانم؟"
    "به نظر حقیر...البته اگر قبله عالم صلاح بداند بهتر است علیا مخدره نواب علیه را مامور کنید تا..."
    جیران همانطور که میشنید دنیا پیش چشمانش تار شد.خبر این مصیبت هم ضربه ای سخت بود,مثل مصیبتی که هفته پیش سرش امده بود.درست مثل موقعی که خبر مرگ ملکشاه را شنیده بود بیحال روی زمین افتاد.از سوز دل میگریست.انقدر بلند که تالار را پر کرده بود.نمیدانست چقدر گذشت که از صدای شاه به خود امد.او در حالی که با دستمال ابریشمی سعی داشت اشکهایش را پاک کند دلداریش میداد.
    "عزیزم,همه رفتنی هستند."
    جیران از سوز دلش اشک میریخت.برای اولین و اخرین بار از شاه تقاضایی کرد.صورتش بستر اشکهایش شده بود.صدای لرزانش در تالار پیچید که گریان گفت:"سرورم,اگر اجازه دهید برای اخرین دیدار از پدرم فردا در مراسم خاکسپاری شرکت کنم."
    شاه با انکه مایل به صدور اجازه ای نبود ,اما در لحظه به خاطر حال و شرایط روحی جیران محکم پاسخ داد:"البته عزیزم,هرطور که مایلی عمل کن."
    شاه این را گفت و بار دیگر از جا برخاست تا سفارشات لازم را به اعتمادالحرم بنماید که هنوز پشت در تالار منتظر خدمت ایستاده بود.
    صدای شاه از پشت در به گوش رسید."حال که تا اینجا زحمت کار را کشیده ای ترتیب مابقی کار هم با خودت.فردا صبح علی الطلوع علیا مخدره فروغ السلطنه خانم را با احترامات لازم برای شرکت در مراسم همراهی می کنی.در ضمن به خانمها هم اعلام کن تا چنانچه مایل باشند ایشان را همراهی کنند.برای برچیدن مراسم ختم نیز کامران میرزا را به


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    196-215
    نیابت از طرف خودمان می فرستیم...
    هنوز صحبتهای شاه با اعتماد الحرم تمام نشده بود که باردیگر صدای شیون جیران بلند شد آن قدر بلند که شاه را سراسیمه به آنجا کشاند . با خودت چه می کنی عزیزم؟
    صدای گریان جیران تالار را پرکرد. چطور آرام باشم سرورم چطور... من هنوز رخت عزای جگر گوشه ام را ازتن در نیاورده ام...
    جیران می گفت و هق هق کنان می گریست. شاه دیگر قادر نبود اورا آرام کند. ربع ساعتی بعد خانمهای درباری دور جیران را گرفته بودند. اورروی قالی نشسته بود و اشکهایش خشک شده بود و مات زده فقط اطراف را تماشا می کرد.
    آفتاب کم کم سرشاخه های درختان رنگ می باخت. چراغهای گازی یکی پس از دیگری روشن می شد. شاه از پشت پنجره هلالی عمارت برلیان به این صحنه می نگریست. نگران بود . ازساعتی پیش درست همان ساعتی که قرار بود فروغ السلطنه از شمیران بازگردد همین حال را داشت. درست مثل آنکه جواهر گرانبهایی را از دست داده باشد طول و عرض تالار را قدم می زد و هر از چند گاهی از دلشوره کنار پنجره می رفت و از آنجا راه شن ریزی شده که از عمارت برلیان به در کاخ منتهی می شد را از نظر می گذراند. در همان حال به صدای فاطمه خانم گوش می داد که روزنامه چهره ها چاپ مصر را برایش می خواند. فاطمه خانم یکی از همسران صیغه ای شاه بود و آن روز راجع به اعلامیه درج شده مدرسه ناموس مطلبی را در روزنامه چهره ها برای شاه قرائت می کرد.
    از معارف پروران و خانمهای پایتخت طهران دعوت می شود دروقت موعود تشریف آورده زحمتهای طالبان ناموس پرور و هنرمند را امتحان نمایند و ببینند در این مدت کم چه اندازه ترقی کرده اند.
    بلند شدن صدای شاه باعث شد فاطمه خانم کتابخوان دست از خواندن بردارد.
    قرائت روزنامه را بگذارید برای فردا حوصله شنیدن ندارم.
    فاطمه خانم که پیدا بود از آنچه می شنود جا خورده بی آنکه حرفی بزند روزنامه را تاکرد و گفت : هر طور که رای همایونی است این را گفت و از جا برخواست.
    اجازه مرخصی می فرمایید؟
    شاه بی آنکه حرفی بزند سر تکان داد او به نقطه انتهایی راه شن ریزی شده دقیق شده بود و حتی نیم نگاهی به او نینداخت.
    سکوتی بر تالار حکمفرما شد که فقط تک تک ساعت و جرق و جروق هیزمی که در بخاری تالار می سوخت آن را می شکست .باز هم چند دقیقه در انتظار گذشت . شاه که طول و عرض تالار را قدم می زد با ز هم برای چندمین بار از همان نقطه نگاهی به بیرون انداخت .هنوز ا زفروغ السلطنه و همراهانش خبری نبود از این فکر که ممکن است در طول راه شمیران برای همسر محبوبش اتفاق بدی رخ داده باشد یک آن اختیارش را از دست داد و صدایش به فریاد بلند شد.
    آی کشیک باشی.
    همان دم مرد قوی هیکلی با سبیلهای آویخته در چهار چوب در ظاهر شد و تعظیم کرد امر بفرمائید قبله عالم.
    شاه در حالی که به او خیره شده بود با صدای سرشار از دلواپسی فرمان داد : می روی منزل کامران میرزا سوال می کنی دقیق کی از شمیران حرکت کرده اند؟
    پیش از آنکه کشیک باشی حرفی بزند سروصدای چند کالسکه از انتهای جاده روبه روی عمارت نظرشاه را به خود جلب کرد شاه مثل آنکه گمشده خود را پس ازسالها یافته باشد با دیدن کالسکه فروغ السلطنه گل از گلش شکفت همین که کالسکه توقف کرد اعتماد الحرم که از ساعتی پیش شاهد نگرانی شاه بود به دو خودش را به کالسکه رساند تا خبر نگرانی شاه را به عرض جیران برساند.
    همین که جیران از کالسکه پیاده شد اعتماد الحرم جلو رفت و تعظیم کرد و خبر را به عرض جیران رساند و از او خواست پیش از آنکه راهی عمارت خود شود سری به عمارت اختصاصی بزند . جیران همان دم راه افتاد.
    آن روز هنوز پای جیران به عمارت اختصاصی نرسیده بود که شاه پیشدستی کرد و برای استقبال از سوگلی محبوبش در را گشود.همین که چشمش به جیران افتاد بی اختیار اورا در آغوش گرفت.
    عزیزم فروغ السلطنه چه خوب شد برگشتی اگر لحظه ای دیرتر می رسیدی از دست رفته بودم. خوب... بگو ببینم مجلس خوب برگزار شد؟
    جیران که دید چهره شاه به راستی مشوش است برای آنکه بار اندوهش را سبک کند با لبخند غم آلودی پاسخ داد: از مرحمت شما بله هرچه خاک پدرم است عمر شما باشد.
    شاه که خیلی خوب احساس کرد جیران با وجود غصه سعی دارد خوددار باشد برای آنکه به نحوی محبت و توجه خود را به او خاطر نشان سازد گفت: به صاری اصلان سپرده ام برای شادی آن مرحوم ده شب مراسم روضه خوانی در تکیه حصار بوعلی برپاسازد و از معین البکا برای برگزاری هر چه بهتر مراسم دعوت به عمل آورد. هرشب هم برنامه شام برقرار است. فقط از تو می خواهم کمتر غصه بخوری.
    جیران که متوجه محبت نهفته در کلام او بود باردیگر دردمندانه لبخند زد.
    چشم سرورم من محض خاطر وجود مبارکتان هم که شده سعی خودم را می کنم.
    ممنونم عزیزم می دانم خسته ای اما دلمان می خواهد امشب را با ما در عمارت اختصاصی سرکنی . حقیقتش را بخواهی امروز که نبودی برمایک سال گذشت از فرط دلتنگی چند بیتی شعر سروده ام که دلم می خواهد آن را بشنوی.
    جیران معیعانه سرتکان داد هرطور رای مبارک است.
    چندروزی بود که باز احساس آشنایی وجود جیران را در برگرفته بود حس شیرین مادر شدن همان حسی که یکبار آن را تجربه کرده بود.
    آنروز جیران در عالم خود نشسته بود که ناگهان از صدای بهرام آغا به خود آمد.
    علیا مخدره سرور تاجدارم تشریف فرما می شوند.
    جیران از جا برخاست و به شاه که همان دم از در وارد شده بود خوشامد گفت .
    قرابان قدمتان باد آمد و بوی عنبر آورد...سرافراز کردین چه عجب از این طرفها؟
    شاه همان طور که عاشقانه به محبوبه اش می نگریست شوخ طبعی اش گل کرد : ای بابا ما که دم به ساعت اینجا هستیم اگر جای خانمهای دیگر بودید چه می گفتید؟
    جیران که چیدا بود از آنچه می شنود زیاد خوشش نیامده بی آنکه خود را از تک و تا بیندازد لبخند زد.
    سرورم حالا چرا چکمه هایتان را نمی کنید؟ و بدون آنکه منتظر پاسخی از شاه شود گفت: جسارت این کمینه را ببخشید سرورم وظیفه ام را فراموش کرده بودم.
    جیران این را گفت و خم شد و چکمه ها را از پاهای شاه بیرون کشید و جفت کرد. شنل ترمه ای را که بردوش شاه بود از دوشش برداشت و به چوب رختی شاخ گوزنی کنار در تالار آویخت همچنان که دور شاه می چرخید باز هم شیرین زبانی کرد.
    قربان آن قلم پاها بروم که امروز سرورم را به اینجا آورده.
    شاه که پیدا بود از شیرین زبانی جیران به وجد آمده همان طور که روی مخده لم داده بود به جیران می نگریست که در رفت و آمد و تکاپو بود.
    آن روز جیران پیراهن مشکی رنگی از پارپه مخملی قوس و قزح دار اعلایی پوشیده بود که دور بقیه بلند و سردستها و لبه دامنش دارای براق دوزی اصل بود. شلوار شمشیری از همان جنس به پا داشت که چاکهای دم پا و درزهای چهلوهایش با یراق سجاف داده شده بود. شلیته کوتاهی که اسمش شلیته چهار انگشتی بود از جنس تور با چینهای ریز هم پوشیده بود که لبه دالبرهای دامنش به نحو زیبایی نگین دوزی شده بود. موهایش را از دو طرف روی برجستگیهای سینه اش پریشان کرده بود. جیران همان طور که جقلیهای نقره ای را که پر از نقل هل و نان برنجی و باقلوا و پسته و آجیل بود پیش روی شاه چید صدایش بلند شد.
    آغا محراب به حاجی کبابی بگو زود درصدد تدارک ناهار باشد.
    شاه که تا آن لحظه ساکت به او می نگریست صدایش بلند شد.
    فروغ السلطنه جان نمی خواهد تدارک ناهار ببینی وقت زیادی برای ماندن ندارم فقط آمده ام خبری بدهم و بروم.
    جیران با نگاه نافذ و فتنه انگیزش به چشمان شاه نگریست و پرسید: چه خبری سرورم؟
    شاه به مخده تکیه داد و پشته درشتی از داخل یکی از جقلیها برداشت.
    لبخند زنان پاسخ داد: واقعیت این است که برای دخترم عصمت الدوله خواستگار پیدا شده .
    جیران با تظاهر به خوشحالی لبخند زد این مرد خوشبخت که افتخار دامادی سرورم نصیبش شده کی هست؟
    شاه پاسخ داد : دوست محمد خان پسر معیر الممالک
    جیران بی تامل پرسید: راجع به داماد خوب تحقیق کرده اید؟
    بله آدم مناسبی است در بین رجال دربار از بقیه هم خوشنام تر و هم با اصالت تر است. از لحاظ مالی نیز روبه راه است . به عقیده ما تنها کسی که می تواند وسایل آسایش و آرامش نور چشممان عصمت الدوله را از همه جهت فراهم سازد و از لحاظ جایگاه مناسب با موقعیت ما باشد این شخص است .
    جیران لبخند زد پس مبارک است سرورم
    شاه سر تکان داد و گفت : ممنونم شما چه خبر؟
    جیران با لوندی گیسوانش را پشت شانه اش ریخت و همان طور که چهار زانو مقابل شاه نشسته بود با ناز لبخند زد من هم برای سرورم خبرخوبی دارم .مژده ای که به یقین از شنیدن آن مسرور خواهید شد.
    شاه از سر عجب یک ابروی خود را بالا برد و پرسید چه خبری؟
    جیران بی آنکه مقدمه چینی کند گفت : باز هم دارم مادر می شوم.
    شاه ذوق زده شده . راست می گویی؟
    جیران با اطمینان سر تکان داد.
    شاه با محبت به او نگریست و گفت: لازم نمی دانیم به کسی حرفی بزنی
    جیران به توافق سر تکان داد باید به عرض مبارک برسانم که خودم نیز همین تصمیم را داشتم.
    شاه همان طور که توی فکر رفته بود به جیران خیره شد . پس از لختی تامل گفت : باید مراقب خودت باشی به اعتماد الحرم می سپارم همدم مطمئنی سراغ کند تا شب و روز چهار چشمی مراقب باشد. خودت کسی را سراغ نداری؟
    جیران پس از تاملی کوتاه پاسخ داد در اندررون خیر اما یک نفر را می شناسم .
    کی هست؟
    پیرزنی از اهای نیاوران است خواهر رضایی پدرم. پیرزن مهربان و با تجربه ای است من از کودکی ننه جان صدایش می زدم. از وقتی خواهرانم به خانه بخت رفته اند آنجا کسی را ندارد به خصوص پس از فوت پدرم خیلی تنها شده .
    موردی ندارد اگر مورد تایید توباشد ما حرفی نداریم به اعتماد الحرم می سپارم ترتیب اقامتش را در اینجا بدهد.
    ممنون سرورم.
    هر کاری داری به خود ما یا اعتماد الحرم بگو . شاه این را گفت و از جا برخواست مرا ببخش عزیز دلم امروز برای تمشیت امور باید برویم. ان شا الله سعی می کنم شام را با هم باشیم. شاه این را گفت جیران را بوسید و راه افتاد.
    هنوز چند قدمی به طرف در تالار نرفته بود که ایستاد خطاب به جیران گفت : راستی یادمان رفت بگوییم ...امروز گلین خانم و چند تن از خانمها برای از عزا درآوردن شما به اینجا خواهند آمد. اگر مقدر باشد خودمان نیز خواهیم آمد تا عصر خداحافظ .
    خداحافظ سرورم.
    17
    کاخ گلستان پر رفت و آمد بود . از سحر آن روز گاریها مرتب در رفت و آمد بودند و وسایل مهمانی از عود و کندر انواع میوه و شیرینی که مخصوص این روز تدارک دیده شده بود را به عمارت گلستان انتقال می دادند.
    آن روز مراسمی بود که خانمها از مدتها پیش در تدارکش بودند روز عقد کنان اولین دختر قبله عالم عصمت الدوله.
    در چند هفته اخیر همه خانمها در تهیه و تدارک بودند .آرایشگران از قبل وقتشان پر شده بود حتی خانمهایی که عادت به نشستن زیر دست آنان نداشتند از روزهای پیش در تدارک روغن و پودر عطر و ماده آنتیموان برای پررنگ کردن ابروهایشان بودند. نه تنها آرایشگران بلکه خیاطان نیز در عرض این چند هفته بی وقفه دست اندرکار دوختن انبوهی از پارچه های ابریشمی مخمل و گیپوری بودند که خانمهای اندرون سفارش دوخت آنها را داده بودند.
    در این گیرودار نواب علیه مادر بزرگ عروس نیز در تکاپو بود. نواب علیه که چشم دیدن رقیبی چون جیران را نداشت از فرصت پیش آمده کمال استفاده را کرده بود. از آنجایی که می دانست شاه روحیه شاد را می پسندد از مدتی قبل به سلطان خانم رقاصه سپرده بود تا از میان زیباترین دختران عده ای را مخصوص این روز تعلیم داده و حسابی آماده کند تا زمان معرفی آنان به شاه بلکه رضایت شاه به چند تا و حتی همه آنان جلب شود همان طور که سابق براین هم نظیر چنین اتفاقی افتاده بود. شاه همه را دسته جمعی به عقد خود در آورده بود .مقصود نواب علیه این بود تا بلکه از میان این جمع زیبا رو یکی بتواند جیران را که نزدیک ترین کس به شاه بود از رنگ و لعاب بیندازد و او باز موقعیت سابق خویش و اقتدار کم رنگ شده اش را بازیابد.
    قرار بر این بود مراسم عقد در عمارت گلستان برگزار شود. برای همین هم قسمت اندرونی را برای پذیرایی از خانمها و سراسر عمارت بیرونی را-که با قالبهای ابریمشمی فرش شده بود- برای پذیرایی از آقایان در نظر گرفته بودند.
    جیران نیز مثل بقیه خانمها بهترین لباسش را پوشیده بود و با دقت و ظافت خودش را آراسته بود.
    به محض اینکه ناهار تمام شد سروصدای داریه و دنبک و کل کشیدن و فریادهای مبارک باد به آسمان برخاست هم زمان با آن از قصر پدر داماد بغل بغل پارچه های گرانقیمت مخمل و ابریشم و اطلس و زری از راه رسید. ضمن رقص و پایکوبی پارچه های رنگارنگی را که چشمها را نوازش می داد همراه مجموعه ای جواهرات ارزنده که برق خیره کننده ای از آن ساطع بود در مقابل جایگاهی که قرار بود عروس در آن قرار بگیرد بر زمین گذاشته شد . هنوز این مراسم تمام نشده بود که به تدریج سروکله خانمهایی پیدا شده که نسبت دورتری با عروس داشتند.
    هر چند دقیقه یک بار خانمی ازراه می رسید و اعتماد الحرم ورود اورا اعلام می کرد تا مورد استقبال مادر عروس و خانمهای سوگلی قرار گیرند که به اصطلاح صاحب مجلس محسوب می شدند.
    آن روز بین مدعوین به جز مادام لاله حاج عباس چند خانم فرنگی دیگر با لباسهای اروپایی در مجلس حضور داشتند . ططبق برنامه ریزی که از قبل شده بود برای هریک از خانمها در مجلس عقد کنان جای مخصوصی در نظر گرفته شده بود. تاج الدوله مادر عروس که بیشتر از سایرین در تکاپو برای برگزاری این مراسم بود ترتیبی داده بود که خانمهای علما و سادات در محلی پذیرایی شوند که دورتر از قسمتی باشد که قرار بود سلطان خانم رقاص و دخترکان زیردستش در آنجا مشغول به هنرنمائی شوند.
    جیران به تعارف هوویش تاج الدوله در صدر مجلس نشسته بود و رفت و آمدها را زیر نظر داشت مثل بقیه خانمها شاهد فعالیت خواجه ها و کنیزها بود که با شتاب در حال رفت و آمد بودند و مرتب چای و شربت قلیان و قدحهای میوه و شیرینی دست به دست می کردند. چند دقیقه تا آمدن امام جمعه که قرار بود خطبه عقد را جاری سازد مانده بود که صدای هلهله و فریادشادی خانمهای حاضر در مجلس در تالار طنین انداخت. متعاقب آن شاه با لباس رسمی در حالی که تمام نشانهایش را بر سینه نصب کرده بود و تاج مکللی بر سر گذاشته بود از در وارد شد. شاه پیش از آنکه وارد تالار شود برای لحظه ای در آستانه دری ایستاد که خانمها در آن قسمت برای استقبال از او اجتماع کرده بودند. همان جا با اعتماد الحرم مشغول گفتگو شد .در حالی که با تانی قدم بر می داشت وارد مجلس شد عده کثیری از خانمها که خود را برای چنین لحظه ای آماده کرده بودند با ورود شاه برای خودشیرینی پیش دویدند و هلهله کنان به استقبال رفتند. شاه در جمع آنان چون نگین انگشتری می درخشید. خانمها کف زنان و هلهله کنان به دنبالش حرکت کردند . با نشستن شاه بر روی صندلی زیبایی که در صدر مجلس واقع شده بود صدای هیاهوی خانمها نیز فروکش کرد. شاه از همان جا با حرکت سر با چند تن از خانمهای مسن که از بزرگترهای ایل قاجار محسوب می شدند به احوالپرسی مشغول شد و به ادای احترام آنان پاسخ داد. بعد مشغول صرف شربتی شد که یکی از سوگلیها برای خودشیرینی به دستش داده بود. جرعه جرعه شربتش را سرکشید. کمی بعد چشمش به جیران افتاد که چند صندلی دورتر از او نشسته بود همان دم صدای شاه در تالار طنین انداخت. در حالی که به فاصله کمی که مابین صندلی خودش تا صندلی مادر عروس بود اشاره می کرد خطاب به او گفت : اینجا که جای خالی هست بگو برای فروغ السلطنه اینجا صندلی بگذارند.
    همان دم صدای تاج الدوله بلند شد روبه حاجیه قدم شاد که مشغول پذیرایی از خانمها بود فرمان داد اینجا برای خانم فروغ السلطنه صندلی بگذار.
    نواب علیه که حساسیت خاصی روی کنیز سیاهپوست خود داشت و از فرط حسادت خون خونش را می خورد طاقت نیاورد و زیر لب زمزمه کرد یارب روا مدار گدا معتبر شود.
    صدای نواب علیه به قدری بلند بود که حتی جیران هم شنید اما به روی خودش نیاورد و به اشاره شاه که با حرکت ابرو از او می خواست کنارش بنشیند از جا برخواست و با وقار و طمانینه جلو آمد . با نشستن جیران شاه که خیلی خوب برق حسادی که از نگاه همه به خصوص شکوه السلطنه و مادرش ساطع بود را احساس می کرد برای شکستن سردی و سکوت مجلس به مادر عروش اشاره کرد و گفت : خوب عروس گلمان کجاست؟
    تاج الدوله لبخند زنان پاسخ داد: باید به عرض همایونی برسانم عصمت الدوله جان در اتاق همجوار منتظر فرمان شما نشسته است تا پدر تاجدارشان اجازه شرفیابی صادر نمایند.
    شاه در حالی که سبیل تابیده خود را دست می کشید پرسید: امام جمعه آمده است؟
    تاج الدوله سرتکان داد بله سرورم اگر حضرتعالی اجازه فرمائید بگویم عروس گلمان داخل شود
    شاه لبخند زنان سر تکان داد بفرمائید عروس خانم داخل شوند.
    به محض آنکه شاه این جمله را ادا کرد باردیگر خانمها هلهله کشیدند و دست زدند .عصمت الدوله در لباس زیبای عروسی در حالی که چند دختر جوان دنباله لباس حریر ملیله دوزی شده اش را در دست داشتند از در وارد شد با ورود عروس به مجلس صدای کف زدن و هلهله خانمها اوج گرفت . عده کثیری از خانمها محض خودشیرینی در نظر شاه پیش دویدند و در حالی که مشت مشت اشرفی و پول نقره بر سرش می ریختند اوراسر سفره عقد که درست روبه روی شاه گسترده شده بود همراهی کردند.
    عصمت الدوله پیش از آنکه بنشیند پیش آمد و در حالی که از پدرش خجالت می کشید خم شد و دست اورا بوسید شاه نیز مثل هر پدری که شاهد عروس شدن دخترش است شادمانه پیشانی اش را بوسید. لحظه ای بعد با نشستن عروس سر سفره عقد با اشاره نواب علیه که برای رسیدن چنین فرصتی لحظه شماری می کرد پرده ای که گوشه تالار نصب شده بود کنار رفت و دخترکان زیبارویی ظاهر شدند که مخصوص این روز زیر دست سلطان خانم رقاصه تعلیم دیده بودند. هم زمان با حضور این عده در مجلس ناگهان صدای ساز و ضرب و دایره و دنبک نیز بلند شد . هر پانزده نفر این رقاصه ها تن پوشهای هماهنگی پوشیده بودند شامل پیراهن و جلیقه و شلیته یکرنگ هر پانزده نفر همین که مقابل شاه رسیدند در حالی که دست یکدیگر را گرفته بودند تعظیم کردند. آنگاه به حات نیم دایره صف کشیدند و به اشاره سلطان خانم هم زمان با تند شدن ریتم موسیقی دست یکدیگر را رها کرده و تک تک شروع به هنرنمائی کردند. حرکات موزون هریک از آنان گواه بود که سلطان خانم تعلیمات لازم را به آنان داده است .
    با تمام شدن این برنامه شاه به یک یک آنان که برای گرفتن انعام پیش می آمدند یک اشرفی امپرال داد. چند دقیقه پیش از آنکه این عده بنشینند و فرصت از دست برود نواب علیه دستپاچه از جا برخواست و با عجله خودش را به شاه رساند. سردرگوش او گذاشت و با صدای بی نهایت آهسته ای که تنها جیران به خاطر همجواری با شاه آن را می شنید در گوش او زمزمه کرد.
    شک ندارم که ین زیبارویان نظر همایونی را گرفته اند .اگر این طور است امر بفرمائید تا فی المجلس امام جمعه برای هر کدام که مایلید خطبه بخواند.
    شاه که پیدا بود از این پیشنهاد کمی جا خورده به همان آهستگی اما با تغیر پاسخ داد: خانم شما هم وقت پیدا کرده اید!به سلامتی مجلس عقدکنان نور چشمی مان است.
    نواب علیه بر خواسته اش اصرار داشت. مگر چه عیبی دارد؟ خیال می کنید خودتان چقدر سن و سال دارید.
    شاه که می دانست مادرش از آن پیشنهاد چه مقصودی دارد برای آنکه به نحوی شانه خالی کند به شوخی گفت: نه خانم.... شما اجازه دهید همینی که زاییده ایم بزرگ کنیم.
    نواب علیه که دید حرفش دررو ندارد در حالی که سعی می کرد بر رفتارش مسلط باشد آهسته گفت: هر طور رای مبارک است این را گفت و در حالی که با کینه به جیران می نگریست که طرح لبخند محوی بر چهره اش نقش بسته بود بر صندلی خود نشست.
    همان دم صدای اعتماد الحرم در تالار طنین انداخت.
    اعلیحضرت همایونی جناب امام جمعه از سرور تاجدارم اجازه می خواهند تا خطبه بخوانند.
    شاه با حرکت دست از دور اجازه خواند خطبه را صادر کرد. امام جمعه که جایی نزدیک به در تالار برایش صندلی گذاشته بودند خطبه را سه بار جاری کرد و از عروس بله کرد.
    باردیگر صدای هلهله تالار را برداشت. با جاری شدن خطبه عقد قباله ازدواج عروس را که با طلا بر روی پوست آهو نوشته بودند جلو آوردند تا آن را امضا کند.
    زمانی که امام جمعه از جا برخواست تا برای امضا گرفتن از داماد به مجلس برود شاه برای فرار ازدست نواب علیه که هم چنان در پی فرصت گفتگو با او بود از جا برخواست . با رفتن شاه صدای ساز و ضرب و داریه و دنبک در مجلس طنین انداخت و خانمها یکی یکی برای دادن هدیه به عروس و عرض تبریک نزد او رفتند.
    نزدیکی ظهر بود از دوردست صدای پیش خوانی اذان به گوش می رسید که صدای تلنگری به در و بعد صدای آغا بهرام بلند شد
    علیا مخدره مهمان دارید.
    جیران بی خبر از آنکه چه کسی پشت در است به گمان آنکه یکی از خانمهای اندرون به دیدنش آمده با صدای بلند گفت: آغا بهرام تعارف کن بفرمایند داخل
    لحظه ای بعد پرده آویخته به در تالار کنار رفت و آغا بهرام در حالی که سرداری گشادی در برداشت نمایان شد تعظیم کرد و کناری ایستاد تا پیرزنی که پشت سرش ایستاده بود و تا آن لحظه جیران اورا ندیده بود داخل شود . جیران بی خیال ایستاده بود که یک آن ننه قندهاری همسایه و همدم روزهای کودکی اش را دید و گل از گلش شکفت .مثل آن بود که پس از سالها گمشده ای را پیدا کرده باشد با خوشحالی خودش را به او رساند و پیرزن را در آغوش گرفت آغا بهرام که احساس می کرد وجودش اضافی است سرش را پایین انداخت و از تالار خارج شد. چند دقیقه بعد آن دو تنها شدند . ننه جان حیرتزده به دور و برش می نگریست . از جیران پرسید: عمه انگار خبرهایی شده نه ؟
    جیران در حالی که به شکم برآمده اش دست می کشید به علامت مثبت سرتکان داد باردیگر صدای ننه جان در تالار طنین انداخت مبارک است ان شاالله که پسر باشد.
    جیران آنچه را که در دل داشت بر زبان آورد آرزوی خودم هم همین است عمه برایم دعا کنید.
    ننه جان با لبخند سرتکان داد دلم روشن است مادر امیدوارم خداوند دلت را شاد کند که دلم را شاد کردی راستش باور نمی شد بعد از این مدت مرا به یاد داشته باشی معلوم می شود که خیلی دوست داری که به کنیزی قبولم کردی.
    این چه حرفیست ننه جان شما گردن من حق دارید.
    هرکاری کردم وظیفه ام بوده از ختم آقات خدابیامرز دیگر ندیده بودمت خیلی دلم برایت تنگ شده بود. راستی از خواهرات خبرداری؟
    بله ننه جان شکر خدا هردوخوب و خوش سر زندگی شان هستند.
    هنوز صحبتها و دردلهای جیران و ننه جان تمام نشده بود که باردیگر صدای آغا بهرام بلند شد .علیا مخدره اعلیحضرت همایونی تشریف فرما شده اند.
    پیش از آنکه شاه وارد شود جیران با عجله برای استقبال خودش را به در رساند.ننه جان نیز همین طور با ورود شاه هردوسلام کردند. شاه پاسخ سلام آن دو را داد و با دیده استفهام به ننه جان نگریست که به حالت احترام سر به زیر ایستاده بود. پیش از آنکه شاه چیزی بپرسد جیران توضیح داد.
    همان خانمی که با سرورم راجع به او حرف زده بودم هستند. خواهر رضایی پدرم.
    شاه مثل کسی که نمی داند حرفش را چگونه شروع کند به ننه جان نگریست .سر تکان داد و گفت: هان...ننه خانم قندهاری حالت چطور است مادر؟
    ننه جان که پیدا بود از دیدن شاه دست و پایش را گم کرده با صدای آرامی گفت : از صدقه سرتان خوبم و به دعاگویی مشغول
    شاه با ملاطفت از گونه جیران نیشگونی گرفت و خطاب و به ننه جان گفت : این فروغ السلطنه خیلی به شما علاقمند است .
    ننه جان از آنچه شنید پروبالی باز کرد. لبخند زنان پاسخ داد: من هم همین طور باورکنید از جانم بیشتر دوستش دارم.
    شاه دوباره با محبت به جیران نگریست و گفت: خوب گوش بده ببین چه می گویم مادر . خواسته ما این است که از امروز درتمام مدت شبانه روز چهارچشمی مراقب فروغ السلطنه باشی متوجه هستی؟
    ننه جان سر تکان داد :لازم به سفارش نیست اول خدا بعد هم من....قول می دهم چهارچشمی مراقبش باشم.
    شاه دستش را در جیب کرد و چند اشرفی طلا بیرون آورد .دست خود را به طرف ننه جان پیش برد اما پیرزن از گرفتن خودداری کرد. از شاه اصرار و از او امتناع تا اینکه ننه جان با اصرار جیران اشرفیها را از شاه قبول کرد. شاه باردیگر نگاه نوازشگرش به چشمان مخمور و گیرای جیران پاشید و پرسید: چیزی لازم نداری؟
    خیر سرورم خداوند همیشه سایه شما را بر سرم مستدام بدارد.
    شاه پیش از آنکه راه بیفتد مثل آنکه چیزی به خاطر آورده باشد ایستاد. راستی امشب در حوضخانه عمارت گلستان ترتیب یک برنامه جالب را داده ام ننه جان را هم با خودت بیاور.
    جیران ابروهای کمانی اش را در هم کشید منظورتان برنامه روضه خانی آقا شیخ اسدالله است ؟
    شاه مزورانه لبخند زد هم بله و هم خیر اجازه بده راجع به آن حرفی نزنم. این طوری مزه اش بیشتر است فقط خاطرت باشد اول غروب در حوضخانه عمارت حاضر باشی .
    جیران در حالی که از دور به درخت شاتوت روبه رو خیره شده بود که در قاب پنجره قرار داشت از شاه تشکر کرد و قول داد به موقع در مجلس حاضر شود .
    شاه در حالی که به او می نگریست با تعقیب رد نگاه او گویا متوجه نکته ای شده باشد صدایش بلند شد فروغ السلطنه نکند دلت توت می خواهد؟
    جیران از صدای شاه به خود آمد. بی آنکه حرفی بزند لبخند زد چند دقیقه بعد به دستور شاه آغا بهرام در مقابل چشمان جیران و ننه جان که از قاب پنجره به او می نگریستند مثل میمون به چالاکی از درخت شاتوت بالا رفت تا شاخه های سنگین درخت را بتکاند تا توتهای رسیده روی سفره سفیدی بریزد که خواجه ها سرش را گرفته بودند.
    18
    حوضخانه عمارت گلستان شلوغ بود . خانمها دورشاه نشسته بودند . شیخ اسدالله خان تازه شروع به گفتن مسئله کرده بود که جیران همراه ننه جان واردشد.
    جیران که هنوز با خود می اندیشید شاه چه برنامه ای دارد جایی نزدیک به نواب علیه نشست.
    شیخ اسدالله درباره مسائلی که خانمها می پرسیدند توضیح می داد که ناگهان صدای کمانچه در مجلس بلند شد و متعاقب آن پیرمردی به نام کریم وارد شد که مثل شیخ اسدالله نابینا بود و بعضی از روزها همراه دخترانش برای سرگرمی خانمها به اندرون می آمد.
    آقا کریم در حالی که در مجلس پیش می آمد و کمانچه می نواخت مورد اعتراض شیخ اسدالله واقع شد. شیخ در حالی که با گوشهایش صدای کمانچه را دنبال می کرد اخمهایش را درهم کشید و فریاد زد: به این شیطان ملعون بگویید مجلس ما را نجس نکند...زود از اینجا بیرونش کنید.
    آقا کریم با آنکه می شنید اما از آنجایی که شاه از اوچنین خواسته بود که هرچه بد و بیراه شنید به کارخودش ادامه دهد و به روی خودش نیاورد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    216 تا 231
    طبق دستور به کار خودش ادامه داد.
    رفته رفته اعتراض شیخ اسدالله تبدیل به تهدید شد، تا جاییکه عصبانی از جا برخواست و با تعقیب صدای نوای کمانچه خودش را به آقا کریم رساند وکورکورانه با هم گلاویز شدند.
    آقا کریم که پیرمرد قوی هیکلی بود مشتهای سنگینی به شیخ اسدالله می زد که باعث عصبانیت خانمهای مؤمن حاضر در مجلس می شد و ناله و نفرینش می کردند.از آن طرف عده ای طرفدار آقا کریم بودند و مثل آنکه تفریحی پیدا کرده باشند از دیدن این صحنه غش غش می خندیدند.
    ناگهان پرده عریض متقالی گوشه حوضخانه که آنجا را از آبدار خانه جدا می کرد و پشت آن سماورهای غول پیکر می جوشید کنار رفت،شاه درحالی که تظاهر می کرد از اتفاقی که افتاده بی خبر است وارد شد.
    همان دم صدایش در حوضخانه طنین انداخت.
    ""هیچ معلوم است اینجا چه خبر است؟
    شیخ اسدالله که مثل آق کریم با شنیدن صدای شاه دست از نزاع برداشته بود با بغض گفت:"این ملعون مجلس مرا به هم ریخته.بفرمایید از اینجا بیرونش کنند."
    شاه بدون اینکه توضیحی از آقا کریم بخواهد دستی در جیب کرد وچند اشرفی طلا از آن بیرون آورد.
    درحالیکه اشرفی ها را در دست آقا کریم می نهاد آهسته چیزی در گوش او نجوا کرد.آقا کریم تعظیم کرد و از مجلس خارج شد.
    چند دقیقه بعد با نشستن شاه شیخ اسدالله بار دیگر کار خود را از سر گرفت.جیران در فکر اتفاق پیش آمده بود.دیدن چنین صحنه هایی نه تنها برای او باعث تفریح نبود بلکه از آنجاییکه می دانست شاه خود مسبب این پیشامد بوده به فکرفرو رفت.

    فصل 19
    چراغهای گازی باغ روشن شده بود و به اطراف نور می پاشید.شاه در تالار قدم می زد و بی تاب بود.دم به ساعت ننه جان را به داخل اتاق می فرستاد تا از جیران خبر بیاورد.
    از آخرین باری که ننه جان به داخل اتاق رفته بود ربع ساعتی میگذشت،اما هنوز خبری نبود.شاه با نگرانی طول وعرض تالار را قدم می زد که ناگهان از صدای ننه جان به خود آمد.
    ""چشمتان روشن... خانم فروغ السلطنه صاحب پسری شدند
    چهره شاه که تا آن لحظه نگرانی از آن می بارید به لبخندی شکفته شد.انگشتر دستش که نگین الماس درشتی بر آن می درخشید از انگشت درآورد و آن را در دست ننه جان گذاشت.گفت:"خوش خبر باشی دایه خانم،اینم مشتلق شما"
    ننه جان درحالی که شادمانه لبخند می زد پرسید: "قربانت گردم،اگر مایل باشید می توانید بروید داخل"
    شاه که دیگر صبرو تحملش تمام شده بود از خداخواسته راه افتاد.
    جیران خسته از درد و فشار زایمان کنار پسرش مشغول استراحت بود که شاه از در وارد شد.
    پیش از آنکه شاه سخنی بر زبان آورد جیران با سربلندی لبخندی زد:
    "چشم شما روشن سرورم.خدارا شکر جبران مافات شد"
    شاه شادمانه دستهایش را به نشانه شکر بالا برد .
    "خداراشکر،خودت خوب هستی عزیزم؟"
    جیران موهای نرم ولطیف پسرش را نوازش کرد.او پسری گرد و تپل بود ومثل بچه گربه ای خوابیده بود.جیران با ناز لبخند زد وگفت:"کمی ضعف دارم"
    شاه درحالیکه با مهربانی به او می نگریست لبخند زد:"این طبیعی است،چیزی خورده ای ؟"
    " "خیر،ماما پلور گفت یک ساعت دیگر باید صبر کن
    شاه همانطور که به نوزاد می نگریست زیر لب خطاب به جیران زمزمه کرد:"مثل خودت زیباست ." شاه این را گفت وخم شد و گونه جیران را بوسید. آن گاه دستی به جیب برد و کمربند جواهرنشانی راکه یک نگین یاقوت بسیار درشت بر قلاب داشت که به شکل گل بنفشه پنج پر بود بیرون آورد. درحالیکه به نگین درشت آن می نگریست با نگاهی پرعطوفت خطاب به جیران گفت :"عزیزم میتوانی بنشینی؟"
    جیران در حالیکه از ننه جان کمک می گرفت در بسترش نشست.شاه خم شد و کمربند را دور کمر جیران بست. صدای شاه در تالار پیچید.
    " این هم چشم روشنی ولیعهد ما"
    جیران و ننه جان از آنچه شنیدند با معنا به یکدیگر لبخند زدند.

    فصل 20

    باد فرحبخشی که از جانب کوههای البرز می وزید و با برگ درختان بازی می کرد با خود رایحه چوب سوخته همراه داشت.جیران در حالی که از دور به کوههای مغرور و سر به فلک کشیده البرز می نگریست و دخترش، خورشید کلاه را شیر می داد در اندیشه 4 سال گذشته بود.چهار سالی که به سرعت برق و باد گذشته بود.حالا ملک قاسم میرزا چهار ساله شده بود.
    پسری قبراق و قوی بود.برخلاف برادرش مظفر الدین میرزا که می گفتند خیلی رنجور و مریض است.چند روزی بود که به خاطر شدت گرمای هوا خانمهای اندرون عازم سعد آباد شده بودند.جیران همانطور که به دخترش شیر می داد نظاره گر جنب وجوش و رفت وآمد خدمه در باغ بود. دورادور پسرش ملک قاسم میرزا را نیز زیرنظر داشت که کمی آنطرف تر روی تختهای باغ سرگرم بازی بود.در این اردوی ییلاقی همه خانمها حضور داشتند.همه به جز نواب علیه و شکوه السلطنه که هر دو به بهانه بیماری مظفرالدین میرزا در تهران مانده بودند.جیران خورشیدکلاه را که دیگر از شیر سیر شده بود زیر پشه بند کوچکی خواباند که مخصوص او گ.شه ای از تخت فزاهم شده بود. شاه هم روی صندلی مخصوص خود مشغول نظاره باغ بود.ناگهان از دیدن زن کوتاه قد چاقی که به شکل مضحکی لباس پوشیده بود و به او شکلک در می آورد یکه خورد و بی اختیار لبخند زد.پیش از آنکه جیران حرفی بزند از دیدن شاه که متوجه حضورش شده بود دستپاچه شد و دوان دوان پا به فرار گذاشت.
    جیران همانطور که متعجب با نگاهش اورا تعقیب می کرد برگشت و از شاه که کنارش مشغول به کشیدن قلیان بود پرسید:"این زن که بود؟"
    شاه با چند پک محکم قلیان را سرحال آورد .با لبخندی با معنا به نشانه تأسف سر تکان داد و گفت :" همسر بنده ."
    جیران ابروهای سیاه رنگش را در هم گره کردو پرسید :" راست می گویید؟"
    شاه به نشانه تصدیق سرتکان داد.
    "اسمش گل بهار است.حاکم یکی از ولایات برای آنکه از شرش خلاص شود اورا به ما پیشکش کرد."
    وقتی دید جیران با استفهام به او می نگرد خودش توضیح داد :
    "خودت که دیدی،خل وضع است.همه کارهایش با همه فرق می کند. همیشه لباسهای عجیب غریب می پوشد . با هیچکس نه می جوشد نه حرف می زند.اگر هم حرف بزند فقط چرت و پرت تحویل می دهد.تا به حال چندین بار خواسته ام به خاطر این حرکات و رفتارش اورا تنبیه کنم، اما شمس الدوله پادرمیانی کرده و نگذاشته. می گوید دست خودش نیست و عقل درست و حسابی ندارد... "
    هنوز صحبتهای شاه تمام نشده بود که صدای اعتماد الحرم بلند شد.
    "خدمت اعلیحضرت همایونی سلام عرض می کنم.همانطور که امر فرمودید دسته گل رشتی و دسته طاووس و ماشاالله خان در سه نقطه از باغ مستقر شده اند."
    شاه بی حوصله دست تکان داد.
    "بگو برنامه شان را شروع کنند."
    اعتماد الحرم تعظیم کرد و بی آنکه رویش را برگرداند عقب عقب از آنجا دور شد. چند دقیقه بعد نوای موسیقی در فضا طنین انداخت.هرسه دسته مطربها مشغول زدن وخواندن شدند.دور هر دسته هم عده ای از خانمها جمع شدند و مشغول دست زدن شدند.در این میان تنها یک نفر بود که مثل بقیه یک جا بند نمی شد و مرتب در باغ می چرخید. زمانی به تماشای دسته گل رشتی می ایستاد و زمانی برای دیدن برنامه طاووس به نقطه دیگر باغ می رفت.در این رفت و آمدها به خانمها شکلک در می آورد و گاهی هم می رقصید.
    همان شب اردوی مستقر در باغ سعد آباد کم کم بارو بنه جمع می کرد تا پس فردا صبح،پیش از سر زدن آفتاب عازم طهران شود.ماه در پهنه آسمان می درخشید و از لابلای درختان جلوه فروشی می کرد آن شب شاه مثل شبهای گذشته با جیران در یک چادر بود.این توجه افراطی شاه نسبت به جیران همه خانمها را عصبانی و کلافه کرده بود.جیران هم خیلی خوب متوجه واکنش رقیبانش بود. آن شب به انوار نقره فام مهتاب در دوردست ها می نگریست و در عوالم خودش بود که ناگهان از صدای شاه به خود آمد
    "چه شده عزیزم؟ توی فکر هستی؟"
    جیران سرش را برگرداند و با مظلومیت لبخند زد:" مسئله مهمی نیست."
    شاه برای دانستن آنچه در دل جیران می گذشت اصرار داشت
    "هرچه هست بگو."
    از آنجایی که جیران دلش نمی خواست شاه پی به احوالات درونیش ببرد گفت:"داشتم فکر می کردم نام فرزندی را که در راه دارم چه بگذاریم خوب است؟"
    شاه پس از قدری تأمل با لبخند گفت:"رکن الدین میرزا چطور است؟"
    جیران با ملاطفت لبخند زد:"خیلی خوب است.اما از کجا معلوم که پسر باشد؟"
    شاه با اطمینان خاطر پاسخ داد:"به دلمان برات شده این بار پسر است. اگر پسر بود به منصب مهمی منصوب می شود."
    پیش از آنکه جیران چیزی بگوید شاه که به چهره جیران می نگریست لحظه ای به او خیره ماند و بعد مثل اینکه به یاد چیزی افتاده باشد بی مقدمه صدایش به قهقهه بلند شد. جیران روی خورشید کلاه را که تازه به خواب رفته بود با شمد ململ ظریفی پوشاند.همان موقع از این خنده ناگهانی شاه سربلند کرد وبا تعجب و استفهام به او نگریست.پیش از آنکه جیران چیزی بپرسد شاه خودش گفت:"جایت خالی ظهر نبودی ببینی."
    شاه این را گفت و با همان شدت خندید .آن قدر از سرکیف که جیران ناخودآگاه به خنده افتاد
    "مگر ظهر چه خبر بود؟"
    شاه بین خنده های بریده بریده اش شروع کرد به تعریف کردن.
    "ظهر که خواب بودی، همین که دسته مطربهای مرد مرخص شدند ما حکم کردیم چنتایی از خانمها با هم کشتی بگیرند. نمی دانی چه بساط مضحکی راه افتاد. نزدیک یک ساعت خاور سلطان با آن هیکل چاقش با نگاری خانم لاغر مردنی که مثل چوب کبریت خشک می ماند سر بردن جایزه ای که ما تعیین کرده بودیم باهم کلنجار می رفتند. نمی دانیم قدرتی خدا چطور بود که زور خاورسلطان با آن هیکلش به نگاری خانم نمی چربید تا اینکه زمینش زد و باعث اسباب خنده شد و ... "
    هنوز تعریف های خنده دار شاه تمام نشده بود که صدای اعتماد الحرم از پشت چادر بلند شد.
    "از اینکه مصدع اوقات شریف می شوم پوزش می طلبم. اگر قبله عالم رخصت فرمایند عرضی داشتم."
    شاه به سایه اعتماد الحرم از پشت چادر نگریست و با لحن خشکی پرسید:" اتفاقی افتاده؟"
    بار دیگر صدای اعتماد الحرم از پشت چادر به گوش رسید.
    "جسارتا ٌ بله.هرچه در گوشه و کنار باغ جستجو کردیم از گلبهار خبری نیست. یکی از مطربهای مرد دسته ماشاالله خان هم غیبش زده.این احتمال هست که همراه او فرار کرده باشد."
    چهره شاه درهم رفت و غضبناک غرید:" پدرسوخته... پس خودش را به دیوانگی زده بود.هرطور هست پیدایش کنید."
    "چشم سرورم. تا صبح هرجا باشد برش می گردانیم. در ضمن آقا عبدالله خدمت رسیده... از خدمت اقدس همایونی رخصت می خواهد تا برنامه اش را شروع کند."
    شاه با اوقات تلخی فرمان داد :" می تواند شروع کند."
    پس از رفتن اعتمادالحرم صدای کمانچه آقا عبدالله از کنار چادر شاه بلند شد و در باغ طنین انداخت.
    هنوز از گلبهار اثری پیدا نشده بود .شاه میان سوگلیهایش در سایه درختان روی تخت نشسته و به مخده تکیه داده بود و قلیان می کشید.آن روز جز جیران و عفت السلطنه و شمس الدوله، دختر سالار هم در جمع آنان نشسته بود. از دوردستها دود خاکستری رنگ گوشت که روی منقلها کباب می شد ستونهای عظیمی از نود به نظر می آمد که شعاعی از آن تا نوک درختان سپیدار کشیده شده بود.
    کمی دورتر عده ای از خانمهای از نظر افتاده که بود و نبودشان برای شاه یکی بود دور هم جمع شده و معرکه گرفته بودند.یک نفر با داریه زنگی رِنگ گرفته بود وچند نفری می رقصیدند.
    جیران همانطور که به این صحنه می نگریست یک آن متوجه مردی بی نهایت کوتاه قد شد که شکل و شمایلش بسیار عجیب به نظر می آمد.قدش شاید از هشتاد سانتی متر هم تجاوز نمی کرد.دستها و پاهایش هم خیلی کوتاه بود. جیران با آنکه در مدت اقامتش در دربار کوتوله های زیادی دیده بود ،اما این یکی در نظرش به خاطر خصوصیات منحصر به فردی که داشت عجیب تر از بقیه آمد.همین هم باعث شده بود تا خیره به او بنگرد.
    شاه مشغول کشیدن قلیان بود.از حالت نگاه جیران به آن سو با خود اندیشید که از نگرانی ملک قاسم میرزا است که جیران به آن سو خیره شده. برای آنکه جیران را از نگرانی پسرش بیرون بیاوردبه او که با ننه جان سرگرم باز با اسب چوبی خود بود اشاره کرد وگفت:"نگران ملک قاسم میرزا نباش عزیزم.آنجاست."
    جیران همانطور که می شنید بی آنکه رویش را برگرداند بی توجه به دخترش،خورشید کلاه که انگشتش را به دندان گرفته و با حرص گاز می گرفت خواست راجع به مرد کوتوله از شاه بپرسد که شاه با تعقیب رد نگاه او خودش متوجه شد و گفت :" از دیدن خواجه فندقی تعجب کرده ای؟ مگر تا به حال اورا ندیده ای؟ "
    جیران سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت :" خیر سرورم، اول بار است که اورا می بینم."
    شاه لبخند زد.
    "موجود خیلی جالبی است.با این نیم وجب قدش تا به حال چندین بار از ما تقاضا کرده برایش دست و آستین بالا بزنیم."
    جیران خندید و پرسید:" راست می گویید؟"
    شاه هم با خنده گفت:" دروغمان چیست. آخر یکی بگوید تو با این نیم وجب قد زن می خواهی چه کنی؟"
    جیران چینی به پیشانیش انداخت و گفت:" خب گناه دارد سرورم. او هم مثل دیگران دل دارد. قد و قواره اش که دست خودش نبوده، اگر می توانید برایش کاری کنید تا خوشحال شود."
    شاه با دست به خواجه فندقی اشاره کرد و بعد نگاهی به جیران انداخت وگفت:" آخر خودت بگو چه کسی حاضر می شود دخترش را به انچوچکی مثل این بدهد."
    جیران که پیدا بود دلش به حال خواجه فندقی سوخته تأملی کرد و گفت:" طفلکی... خب برایش همسری بگیرید که به خودش بخورد."
    شاه ابروهایش را بالا برد و نگاهی به شمس الدوله و منیر السلطنه انداخت که با تعجب سراپا گوش بودند. پس از اندکی تأمل سر تکان دادو گفت:" بد هم نمی گویی. چرا تا بحال به خاطر خودمان خطور نکرده بود."
    این را گفت و آغا بهرام را که نزدیکتر از سایر خدمه ایستاده بود مورد خطاب قرار داد.
    "خواجه فندقی را بیاورش اینجا کارش داریم."
    کمی بعد آغا بهرام همراه خواجه فندقی که مثل کودکی برای هم قدم شدن با او دنبالش می دوید در مقابل شاه حاضر شد و تعظیم کرد.
    "امر بفرمایید قبله عالم"
    شاه درحالیکه دود قلیانش را از سینه بیرون میداد سرتکان داد.
    "بنشین."
    حاجی فندقی در خالی که کلاه حاجی ترخانی کوچک خود را برسر مرتب می کرد پرسید:" جسارت نیست؟"
    شاه با صدای بلندتری حرف خود را تکرار کرد :"گفتم بنشین"
    خواجه فندقی همانطور که با تردید به شاه می نگریست پای تخت دوزانو نشست و مطیعانه سرش را پایین انداخت.
    شاه باز هم پکی به قلیان زدو بعد به عروسکهای توی کوزه قلیان که در آب بالا و پایین می رفتند نگریست. کمی به سکوت گذشت.
    "علیامخرده فروغ السلطنه خانم معتقدند که تو باید زن بگیری."
    خواجه فندقی با صدایی که بیشتر شبیه عروسکهای خیمه گردان می مانست با شرمندگی پاسخ داد:" ایشان نسبت به حقیر لطف دارند."
    شاه سر تکان داد" البته... " و پس از مکث کوتاهی پرسید:"کسی را زیر نظر نداری؟"
    خواجه فندق که سر به زیر نشسته بود لحظه ای به چشمان شاه نگریست . پاسخ داد :" جسارت است... خیر."
    شاه کوزه قلیان را به دست شمس الدوله داد و با نگاهی به جمع حاضر پوزخند زد:" پس چطور می خواستی زن بگیری؟"
    خواجه فندقی که از نظر عنایت شاه پرو بالی یاز کرده بود جسورانه پاسخ داد :" چشم به عنایت قبله عالم دارم. اعلیحضرت هرکس را معرفی کنند جان نثار حرفی ندارم."
    شاه مثل آنکه به یاد نکته ای افتاده لبخند زد و گفت:" فهمیدم... بی بی نقلی چطور است؟ اورا که دیده ای... در منزل نواب علیه خدمت می کند. قد و قواره اش مثل خودت می ماند. دختر نجیب و متدینی است."
    پیدا بود خواجه فندقی از پیشنهاد شاه یکه خورده، توی رودربایستی با شاه گفت:" امر، امر مبارک است. هر تصمیمی قبله عالم بگیرند بنده تابع هستم."
    شاه خندید و خطاب به منیرالسلطنه پرسید:" بیبی نقلی اینجاست؟"
    "خوشبختانه بله، با آنکه نواب علیه خودشان تشریف نیاوردند ،اما به بی بی نقلی اجازه دادند این چند روزه در خدمت باشد."
    "پس خوب شد."
    شاه این را گفت و بار دیگر به آغا بهرام که منتظر خدمت دورتر از تخت ایستاده بود اشاره کرد.
    " آغا بهرام ، بی بی نقلی را بیاور اینجا."
    آغا بهرام رفت. چند دقیقه بعد بی بی نقلی را مثل عروسکی بغل زده و آورد. صدای جیغ و فریادش بلند بود.
    شاه و خانم ها از دیدن این صحنه شروع به خندیدن کردند. آغا بهرام ،بی بی نقلی را در حضور شاه بر زمین گذاشت. بی بی نقلی که دختر بسیار متدین و اهل نماز و روزه بود با دیدن شاه چادرش را که از سرش کنار رفته بود مرتب کرد. وقتی خواجه فندقی را دید که به او خیره شده یکه خورد.
    همان دم صدای شاه بلند شد.خنده کنان خظاب به خواجه فندقی گفت: "خوب ،این هم عروسی که می خواستی. اراده ما بر این قرار گرفته که شما با هم وصلت کنید. اگر هر دو طرف رضایت دارید این افتخار را به شما می دهم که خطبه عقدتان را خودمان جاری کنیم."
    بی بی نقلی که تازه متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است مثل همه دخترانی که موقع مواجه شدن با داماد خجالت می کشند از آنچه می شنید سرخو سفید شد و سرش را پایین انداخت.
    جیران که تا آن لحظه در سکوت به این صحنه می نگریست به سخن در آمد.
    "سرورم ،به گمانم عروس خانم هم راضی باشند. از قدیم گفته اند سکوت علامت رضاست."
    شاه به علامت توافق سر تکان داد و لبخند زد.
    "خیلی خوب،پس مبارک است. محض اطلاع شما باید بگویم ما قصد داریم از بابت چشم روشنی یک خانه مناسب با قد و قوارتان تدارک ببینیم، همینطور هم اسباب و اثاثیه را هماهنگ با آن می کنیم تا به خوبی و خوشی زندگی را شروع کنید و ....."
    هنوز حرف شاه تمام نشده بود که صدای هلهله و کف زدن خانم های سوگلی بلند شد.
    آن روز شاه به قدری عجله داشت که فی المجلس خطبه عقد بی بی نقلی و خواجه فندقی را خواند.همین هم بهانه ای شد تا بزن و برقص خانمها تا غروب ادامه پیدا کند.

    فصل 21

    عصر بود.آن روز پس از مدتها مادام حاج عباس به دیدار نواب علیه آمده بود. مادام هنوز ننشسته بود که نواب علیه گفت :" راستی مادام، خواستی بروی سری به عمارت فروغ السلطنه بزن. قرار است برای پسرش سرداری بدوزی."
    نواب علیه این را گفت و چون دید مادام با تعجب به او می نگرد گفت :" آخه جشن تاجگذاری نزدیک است."
    مادام همانطور که می شنید ناباورانه سر تکان داد و گفت :" اما کار تاجگذاری که به مشکل برخورده بود... می گفتند فروغ السلطنه از خیال عقدی و دائمی شدن اکراه دارد."
    "بله درست است.از آنجایی که فروغ السلطنه به خوب بودن ساعت صیغه خود برای اعلیحضرت معتقد بود ابتدا قبول نمی کرد. می ترسید اگر اعلیحضرت صیغه اش را پس بخواند و وی را عقد کنند روزگار سعادتش خاتمه خواهند یافت، اما حالا به خاطر پسرش که قرار است به مقام ولایتعهدی منصوب شود قبول کرده. اعلیحضرت برای آنکه او را به عقد در آورند ناچار ستاره خانم، یکی از چهار همسر عقدیشان را طلاق داده و صیغه کرده اند."
    مادام همانطور که می شنید زیر لب گفت :" بیچاره ستاره خانم."
    نواب در حالیکه با انگشتر زمردی که در انگشتش بود بازی می کرد با معنا لبخند زد.
    "فقط ستاره خانم نیست که بیچاره شده .از همه بیچاره تر طفلک مظفرالدین میرزا است."
    مادام از سر تعجب یک ابروی خود را بالا برد و پرسید:
    "چطور؟ اتفاقی افتاده؟"
    "اگر اسمش را اتفاق بگذاریم بله، طفلک بجوری از چشم اعلیحضرت افتاده، به خصوص پس ازاین بیماری اخیر. پریروز همه خانمها در حوضخانه جمع بودند. از مادرش خواستم اورا با لباس رسمی به دیدار شاه بابایش بیاورد بلکه نظر همایونی به او جلب شود. او هم همین کار را کرد. از قضا ملک قاسم هم آنجا حضور داشت. سرگرم بازی با باز شکاری دست آموز زیبایی بود که تازه شاه بابایش به او هدیه داده بود.
    مظفرالدین میرزا درحالی که از ضعف نمی توانست به راحتی روی پا بایستد با کمک مادرش با زحمت جلو آمد ،اما به قدری سرگرم ملک قاسم بودند که متوجه نشدند. من به ناچار به صدا در آمدم و به اعلیحضرت گفتم :" مظفرالدین میرزا برای دست بوسی خدمت رسیده."
    پیش از آنکه اعلیحضرت واکنشی از خود نشان دهند ملک قاسم میرزا که متوجه حضور برادرش شده بود از سر تمسخر باز شکاری خود را به طرف مظفرالدین میرزا رها کرد. طفلک از ترسش با دست چشمهای خود را گرفت وفریاد زد: شاه بابا ،بگویید نکند.... می ترسم.
    "اعلیحضرت اخمی به ملک قاسم کردند که سرجایش بنشیند. گفتند: نکن پسرجان، برادرت می ترسد... ولی ملک قاسم دست بردار نبود. سه بار دیگر این کارش را تکرار کرد تا اینکه سرانجام مظفرالدین میرزا از ترسش تمام قد بیهوش بر زمین افتاد. اعلیحضرت مثل آنکه آنچه می بیند چندان برایش اهمیتی نداشته باشد با بی قیدی سر شکوه السلطنه فریاد زد که چرا بچه ای را که بیمار است آورده است آنجا. شکوه السلطنه که تا آن لحظه جلوی خودش را گرفته بود دیگر نتوانست خوددار باشد .همان دم پسرش را از زمین بلند کرد و گریه کنان از آنجا رفت."
    مادام که پیدا بود تحت تأثیر سخنان نواب دلش برای مظفر الدین میرزا و مادرش سوخته پرسید :" شما چه کردید؟"
    "حقیقتش من هم که این را دیدم ننشتم و با تغیّر ازجا برخاستم و به عمارت خودم رفتم. حالا می فهمی مادام... وقتی می گویم خیلیها بیچاره شده اند منظورم چیست؟"
    مادام غرق فکر سر تکان داد :" بله، متوجه هستم. با این حساب این پسر برای شاه بابایش باید خیلی عزیز باشد."
    "به یقین همینطور است. اگر نبود که هفته گذشته در جشن راه اندازی دستگاه تلگراف اورا نمی برد. اعلیحضرت فرمودند برای اولین پیام تلگرافی که بین کاخ گلستان و کاخ لاله زار مبادله میگردد باید ملک قاسم میرزا به عنوان شاهد حضور داشته باشد. هفته بعد هم که به همین مناسبت جشنی در صاحبقرانیه برگذار شد همینطور...البته من نبودم، اما خبرش را شنیدم. گویا خیلی خبرها بوده. به مناسبت جشن صاحبقرانیه و عمارتهای اطراف آن آذین بسته وچراغانی شده بود، چون آلبالوهای کاخ صاحبقرانیه رسیده بود قنادها با عجله آلبالوها را همانجا روی درخت شکرآلود کرده و از آن نقل آلبالو ساخته بودند.خلاصه خیلی بریز و بپاش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    232 تا 241
    شده...تا جایی که شنیدم سروش اصفهانی شمس الشعرا هم جزو مدعوین حضور داشت...خلاصه همه بودند الا من...یعنی اهمیت یک الف بچه از من هم که ناسلامتی مادر اعلیحضرت هستم بالاتر است،اما خوب من هم ساکت نخواهم نشست،می دانم چه کنم...البته به وقتش.»;نواب علیه این را گفت و با حالت عجیبی به نقطه ای خیره شد. لحن کلام و حالتی که در نگاه نواب علیه بود ناخواسته مادام را به فکر فرو برد. 22 تالار سلام آن روز شکوه خاصی داشت.در بالای تالار،کنار شاه،ملک قاسم نشسته بود که در نخستین ماه تولدش منصب امیر نظام،یعنی فرماندهی کل قوای کشور به او اعطا شده بود.حالا قرار بود به ولیعهدی پدرش منصوب شود.ملک قاسم با آن صورت معصومش که تداعی کننده چهره مادرش بود در سرداری مروارید دوزی شده ای که نشان درجه اول با تمثال شاه بر آن نصب گردیده بود و با حمایلی آسمانی رنگ و تاجی مکلل به الماس،در حالی که کمربند جواهر نشانی بر کمر داشت بالای تالار نشسته بود.در طرف دیگر ملک قاسم جناب لسان لملک ایستاده بود تا حکم رسمی با امضای شاه را که در دست داشت برای همه بزرگان ایل قاجار،شاهزادگان و صاحب منصبان و همین طور روحانیون و سفرای کشورهای خارجی مقیم در پایتخت بخواند که همگی دورتادور تالار سلام به احترام شاه ایستاده بودند. چند دقیقه با اعلام رسمیت مجلس از طرف بزرگان ایل قاجار میرزا محمد تقی خان لسان الملک با صدای رسایی که در تالار طنین انداخته بود شروع به قرائت نمود. باد پرچم های نصب شده بر سر در عمارت را به بازی گرفته بود و صدای بریده بریده او را همراه می برد،صدایی که برای شنیدن آن،آغا جوهر،خواجه نواب علیه گوش ایستاده بود.او به ماموریت از طرف خانم و مادر ولیعهد اسبق،یعنی شکوه السلطنه در آن حوالی پرسه می زد تا برای انجام ماموریتی که به او محول شده بود سروگوش آب بدهد. آغا جوهر با اینکه گوش هایش درست نمی شنید،اما اهم مطالب را که باید می شنید. فرزند گراثم ما،امیر ملک قاسم خان امیر نظام که از طفولیت تا کنون پرورش یافته و تربیت شده برگزیده است.همواره از ناصیه و طلعت او آثار و علامات جهانداری و اطاعت و فرمانبرداری ظاهر و هویدا بوده.میل باطی ما بر آن شده او را از جمیع اولاد خودمان برتری داده و رفعتش را از همه بالاتر بر قرار فرماییم. هنوز صدای لسان الملک خاموش نشده بود که صدای کف زدن حاضران و بعد صدای سروش اصفهانی بلند شد. «این حقیر امروز افتخار این را دارم که شعری را که در مدح و وصف ولیعهد سروده ام...»آغا جوهر که دورادور مراسم را زیر نظر داشت مثل آنکه نگرانی چیزی را داشته باشد دیگر درنگ را جایز ندانست.طوری که جلب نظر کسی را ننماید ابتدا آهسته و بعد با عجله خودش را به کالسکه ای رساند که در یکی از خیابان های منتهی به میدان توقف کرده بود.آهسته با انگشت به شیشه کالسکه تلنگر زد.همان دم پرده مخمل که پنجره کالسکه را پوشانده بود کنار رفت و دو زن که صورتشان را با روبنده پوشانده بودند در قاب پنجره دیده شدند.یکی از آن دو دستکش جیر سفیدهی به دست داشت به آغا جوهر اشاره کرد وارد کالسکه شود.آغا جوهر در حالی که با دلواپسی اطراف را می پایید با احتیاط در را گشود،اما وارد کالسکه نشد.صدای نواب علیه از زیر روبنده ای که به چهره داشت شنیده شد که خطاب به او پرسید:«خب چه خبر؟ »«علیا مخدره به سلامت باشند.باید به عرض برسان مراسم انجام شد.»همان دم صدای گریه زن دیگری که کنار نواب نشسته بود بلند شد.او کسی نبود جز شکه السلطنه،مادر مظفرالدین میرزا.تا دیروز پسرش نامزد ولیعهدی کشور بود و امروز کس دیگری جایش را گرفته بود. از شنیدن این خبر نمی توانست خودش را نگه دارد.همان طور که می گریست چون ببر تیر خورده ای می غرید و اشک می ریخت.«دختر بی سرو پای تجریشی،داغ ولیعهدی پسرش را بر جگرش می گذارم...بلایی سرش می آورم که تا زنده است آن را فراموش نکند...»همانطور که شکوه السلطنه خط و نشان می کشید صدای نواختن موسیقی گروهی که جلوی میدان ارگ مستقر شده بودند بلند شد.نواب علیه که دیگر ماندن در آن جا را جایز نمی دانست به آغا جوهر اشاره کرد در کالسکه را ببندد.چند دقیقه بعد با فرمان آغا جوهر کالسکه از حالت سکون خارج و به طرف در الماسیه راه افتاد. آن روز اندرون حال و هوای دیگری داشت.کار ساختمان خانه مسکونی خواجه فندقی و بی بی نقلی به پایان رسیده بود و خانم ها دسته دسته برای بازدید می آمدند.خانه ای که معمار باشی به فرمان شاه برای آن دو ساخته بود راستی هم دیدن داشت.خانه ای دارای دو اتاق و یک تالار با حیاطی به وسعت سی متر که هماهنگ با مساحت عمارت بود.سقف اتاق ها یکصد و سی سانتیمتر بلندی داشت.جلوی عمارت ایوانی ساخته شده بود که با پله هایی به ارتفاع نیم وجب به حیاط مرتبط می شد.آنچه بیشتر از ظاهر خانه جلب نظر می کرد اسباب و اثاثیه ای بود که هماهنگ با آن در عمارت قوطی کبریتی که تداعی کننده خانه خاله پیرزن قصه ها بود چیده شده بود.دو قالیچه ابریشمی ظریف که در مقیاس با ساختمان حکم فرش را پیدا می کرد وسط تالار پهن شده بود.پرده های زری دوزی شده هم اندازه با قاب پنجره ها،یک تخت دو نفری کوچک با نقش و نگارهای برجسته آدم و حوا که در کارگاه درودگری قصر فیروزه به سفارش جیران برای عروس و داماد ساخته شده بود،ظرف و ظروف چینی که در گنجه ای فسقلی کنار یکی از اتاق ها چیده شده بود متناسب با اندازه چنین عروس و دامادی خریداری شده بود. آن روز جیران که خود باعث و بانی این وصلت بود از ذوقی که داشت مثل بقیه خانم ها برای بازدید از آنجا پسرش را به ننه جان سپرد و پس از کلی سفارش به او که چهار چشمی مراقبش باشد،آمده بود تا سروگوشی آب بدهد. تنها کسی که آن روز آنجا حضور نداشت شکوه السلطنه بود که حق ولیعهدی فرزندش توسط ملک قاسم غصب شده بود.به عمد نیامده بود تا مبادا چشمش به جیران و شاه بیفتد. با ورود شاه جمع خانم های حاضر که مترصد چنین فرصتی بودند شروع به هلهله و کف زدن کردند.شاه آن روز مثل دیگران از دیدن چنین خانه ای که بیشتر شباهت به خانه عروسک ها داشت به وجد آمده بود.قصد داشت پس از دست به دست دادن عروس و داماد برای انجام کاری به تالار تشریفات برود که از دور سرو کله آغا بهرام خواجه خاصه پیدا شد.آغا بهرام در حالی که سر و سینه زنان پیش می آمد پیش از آنکه به آنجا برسد و بی آنکه در فکر رعایت تشریفات باشد خطاب به جیران با صدای بلند فریاد زد:«علیامخدره به فریاد برسید.»جیران در حالی که وحشتزده به او خیره مانده بود از دیدن حالت آغا بهرام خشکش زد.لحظه ای به صورت شاه خیره شد که با نگرانی به آغا بهرام می نگریست،بعد بی آنکه توجهی به اطراف داشته باشد تمام راه را یک نفش دوید تا جلوی عمارت خودش رسید.پیش از آنکه از نخستین پلکان منتهی به در بالا رود از شنیدن صدای شیون بی وقفه ننه جان خون در رگهایش منجمد شد.بار دیگر وحشتزده به شاه نگریست که مثل او بر جا خشکش زده بود.بی وقفه پله ها را دو تا یکی پیمود و سراسیمه وارد عمارت شد.هنوز پا به تالار نگذاشته بود که ننه جان را دید که دیوانه وار موهای حنا بسته اش را پریشان کرده بود و بر چهره خونین خود پنجه می کشید.دردمندانه شیون می کشید و با گریه مدام نام ملک قاسم را تکرار می کرد. جیران همانطور که وحشتزده به او می نگریست یک آن از دیدن ملک قاسم که روی مخده افتاده بود،حالش را نفهمید.پسرش با چهره ای کبود و چشمانی به سقف خیره مانده آنجا افتاده بود.پاهایش سست شد و با صدایی که به نحو غریبی ناگهان دو رگه شده بود او را صدا زد.چون صدایی نشنید با تغیر و عصبانیت ننه جان را مورد خطاب قرار داد:«چه بلایی سر بچه ام آوردی؟» ننه جان که از دیدن گریه جیران گریه اش شدت گرفته بود همانطور که خم و راست می شد و شیون کنان بر زانوهایش می کوبید گریه کنان گفت:«به خدا یک لحظه هم ازش غافل نشدم.بچه صحیح و سالم داشت اینجا مشق خط می کرد.یکهو دلش را گرفت و به خودش پیچید.هر چه پرسیدم ننه دردت به جونم چته از درد انگاری نمی توانست حرف بزند...بعد هم ناغافل به قد افتاد.»ننه جان این را گفت و بار دیگر شیون کشید. جیران همانطور که به این صحنه می نگریست مثل آنکه دیگر زانوهایش قدرت ایستادن نداشته باشد چون شمع تا شد و روی دو زانو محکم بر زمین نشست.شاه که تا آن لحظه مثل آدم های بهت زده قدرت حرکت از او سلب شده بود از دیدن این صحنه صدای فریادش با عصبانیت بلند بلند شد.خطاب به آغا بهرام که هراسان به او می نگریست فریاد زد:&«گر فقط یک تار مو از سر ملک قاسم میرزا کم شود پدر همه تان را می سوزانم...زود باشید دکتر پولک را خبر کنید.» پیش از آنکه خدمه جرات حرف زدن پیدا کنند دکتر پولک که پیدا بود خبر شده از در وارد شد و سلام کرد. شاه بی آنکه پاسخ سلام او را بدهد در حالی که با بغض به ملک قاسم میرزا اشاره می کرد که با رنگ و روی غیر طبیعی روی مخده افتاده بود با لحن التماس آلودی به او گفت:«دکتر،ببین چه می توانی بکنی؟»دکتر پولک بی آنکه حرفی بزند خم شد و کنار مخده نشست.به جیران نگریست که آهسته و مظلومانه اشک می ریخت.نبض ملک قاسم میرزا را در دست گرفت و منتظر ماند.آهسته سرش را بر روی سینه او گذاشت و به همان حال به چهره شاه که بهت زده و درمانده به او می نگریست خیره شد.دقیقه ای در سکوت گذشت.آن گاه دکتر پولک از جا برخاست و با لحن شرمنده و ناراحتی خطاب به شاه که وحشتزده به او خیره مانده بود گفت:«باید به عرض اعلیحضرت برسانم متاسفانه دیگر هیچ کاری از بنده ساخته نیست.»شاه که پیدا بود آنچه می شنود را باور ندارد یکه خورد.نگاهی به اطرافیان انداخت و با لحن مظطربی خطاب به دکتر پولک به اعتراض گفت:«خناق بگیری دکتر...این خزعبلات چیست که می گویی.تو که مرض را نمی توانی تشخیص بدهی خب بگو نمی توانم.»دکتر پولک که فهمید شاه از حالت طبیعی خارج شده با متانت و ادب همیشگی پاسخ داد:«جسارتا باید به عرض مبارک برسانم نه از دست حقیر و نه هیچ کس دیگر کاری ساخته نیست.مطمئنا اگر می توانستم برای شاهزاده کاری کنم کوتاهی نمی کردم.»اما شاه هنوزم سر حرف خودش بود.«یعنی چه؟هیچ معلوم است چه می گویی؟ملک قاسم میرزا از لحاظ تندرستی هیچ نقصی نداشت.حتی یک بار هم بیمار نشده است.» شاه که تشخیص دکتر پولک را باور نداشت و از آنجایی که هیچ واکنش طبیعی و منظقی برای قبول این اتفاق در خود سراغ نداشت مثل همیشه که چیزی مخالف رایش ابراز می شد ناگهان از کوره در رفت و بی ملاحظه به مقام دکتر پولک پرخاش کنان به او گفت:«پس علت چیست پدر سوخته؟»دکتر پولک که پیدا بود از لحن شاه یکه خورده با اعتماد به نفس پاسخ داد:«یک سم مهلک...باید تفحص شود چه خورده.»جیران که تا آن لحظه آرام می گریست تشخیص دکتر پولک را برخلاف شاه پذیرفت و ناگهان از آنچه شنید تحملش را از دست داد و شیون کنان بر سر و سینه اش کوبید. شاه از دیدن این صحنه دستپاچه و متاثر شد.اشک در چشمانش حلقه زده بود و سعی داشت به نحوی او را آرام سازد. «عزیزم،با خودت اینطوری نکن...تحمل داشته باش.به خودت رحم نمی کنی به بچه ای که در شکم داری رحم کن.»جیران پریشان تر از آن بود که بتواند آرام بگیرد.همانطور که بر سر و رویش می زدو با ناخن هایش چهره اش را بی رحمانه خراش می داد فریاد زد.«چطور تحمل داشته باشم...آن از ملکشاه،این هم از گلم که اینطور پرپر شد.» جیران می گفت و می گریست.احساس می کرد همه حا در منظر نگاهش از پشت لایه ای اشک می لرزد.کمی بعد انگار سقف پر از خورشیدهای ریز و کم سو شد.خورشیدها رفته رفته بی فروغ شدند و دیگر همه جا تاریک شد.هنوز صدای شاه از دور دست می آمد. شاه با تغیر فریاد زد:«دکتر،چرا بربر نگاه می کنی...یک غلطی بکن.»«فروغ السلطنه،در را باز کن.» این صدای شاه بود که جیران را صدا می زد.قریب یک شبانه روز بود که جیران خودش را در اتاق محبوس کرده بود و در را به روی هیچ کس،حتی شاه نمی گشود.شاه که سخت دلواپسی حال محبوبه اش را داشت سعی می کرد با حرف زدن به هر نحو شده جیران را راضی کند در را باز کندو برای همین بار دیگر التماس کرد.«آخر برای چه در را باز نمی کنی عزیز دلم...خدای ناکرده کار دست خودت می دهی.» صدای جیران با گریه از داخل بلند شد. «به جهنم...وقتی عزیز دلم از دست رفته،خودم هم بهتر آن است که بمیرم.»«ناشکری نکن خانم...مرگ و زندگی به دست خداست.» «;به طور عادی بله،هر کسی یک روزی به دنیا می آید و می میرد،اما نه آنکه مثل جگرگوشه ام این طور پرپر شود...این ها دیگر روی عزراییل را سفید کرده اند.»شاه با آنکه خیلی خوب متوجه منظور جیران بود خودش را به آن راه زد.همان طور که صورتش را به در چسبانده و با حالت غریبی به دایه اش زعفران باجی می نگریست که برای دلداری جیران آن جا بود پرسید:«نظورت کیست؟»جیران با صدایی که بیشتر به فریاد می مانست پاسخ داد:«خودتان بهتر می دانید.همان کسانی که در ظاهر نقاب معصومیت بر چهره دارند...همین هایی که از اول هم چشم دیدن مرا نداشند و ندارند...هیچ بعید نمی دانم همین روزها سراغ خودم بیایند.»شاه که دید جیران حالت عادی ندارد،با آنکه خود به آنچه می شنید اعتقاد داشت،اما برای آنکه مرهمی بر داغ دل جیران بگذارد کفت:«این حرف ها کدام است خانم.شما داغ عزیز دیده ای و حق داری تا این حد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    242 تا 251
    غمگین و افسرده باشی اما باور کن اشتباه میکنی"
    جیران سر حرف خودش بود." من اشتباه نمیکنم.خط و نشانهایی که سر قضیه ی تاجگذاری برایم کشیده بودند همه به گوشم رسیده....حالا میبینید به انچه گفته بودند عمل کردند.....جگرم را سوزاندند."
    گریه امان نداد جیران صحبتش را تمام کند.بار دیگر اتاق را با شیون روی سرش گذاشت.
    شاه از صدای ناله و ضجه های جیران حال خودش را نمیفهمید.با بغضی در گلو باز هم سعی کرد تا به نحوی او را ارام کند."حق داری بد گمان باشی.به گوش خودمان هم رسیده که اینجا و انجا چه زرت و پرت هایی کرده بودند.این را قبول دارم اما هیچ کس جرات کوچکترین مخالفتی با رای ما ندارد چه برسد که بخواهد چنین غلطی بکند."
    جیران همان طور که اشک میریخت با گریه گفت:"شما هر چه دلتان میخواهد بگویید اما بدانید من بی دلیل بد گمان نیستم.شما بی اندازه خوشبین هستید.مطمئن باشید امثال این ادمها وقتی پای منافع خودشان در میان باشد از ریختن زهرشان به شما هم ابایی ندارند."
    شاه انچه میشنید را خود باور داشت.مستاصل مانده بود چه بگوید که از صدای دایه اش زعفران باجی به خود امد.
    "قبله ی عالم اگر جسارت نباشد راحتش بگذارید.روحیه اش بدجوری در هم شکسته است.حق هم دارد...کم مصیبتی به سرش نیامده.ارام شدنش زمان میخواهد."
    شاه درمانده به دایه اش نگریست و گفت : "اما دایه خانماین طور هم که نمیشود به حال خودش رهایش کنیم."
    هنوز گفتگوی شاه و دایه اش به نتیجه نرسیده بود که ننه جان که تا ان لحظه مثل کودکی مظلوم و خجالتی کنار تالار با چشمانی اشکبار ایستاده بود به حرف امد.او خورشید کلاه را در اغوش داشت و بلاتکلیف ایستاده بود.
    " عرضی داشتم."
    شاه با حالتی پکر به او اشاره کرد تا حرفش را بزند.
    ننه جان در حالی که با دستک های چارقدش اشک های صورتش را پاک میکرد گفت: "اگر قبله ی عالم به من اجازه دهند کنیزتان میداند چطور فروغ السلطنه خانم را ارام کند."
    شاه که برای خلاصی از این مخمصه هیچ راهی به نظرش نمیرسید و از انجایی که نمیخواست برای باز شدن در به زور متوسل شود دست به دامان پیرزن شد.
    " هر کاری از دستت بر میاید کوتاهی نکن.با هر زبانی شده راضی اش کن در را باز کند."
    شاه این را گفت و پریشان از تالار خارج شد.به دنبال شاه زعفران باجی نیز خورشید کلاه را از بغل ننه جان گرفت و رفت.
    حالا ننه جان و جیران در عمارت تنها بودند.ننه جان این طرف در نشسته بود و جیران ان طرف.
    ننه جان گریه کنان با جیران حرف میزد.
    " دیدی مادر دیدی....ان قدر در را باز نکردی تا قبله ی عالم با ناراحتی از اینجا رفت.حالا این طوری خوب شد؟ "
    چون دید جیران جز گریستن پاسخی ندارد گفت: "خیال میکنی به کی بد میکنی؟ به خودت....نفعش به کی میرسد؟به دشمنانت.فقط همین قدر بگویم کاری نکن قبله ی عالم را از خودت زده کنی.ان وقت همان میشود که دشمنانت میخواستند.مطمئن باش تا وقتی توی دل شاه جا داری خار چشم همه هستی.پس قدر مقام و منزلتت را بدان.الحمدالله هنوز جوانی سالمی....قبلهی عالم خاطرت را میخواهد..خدا میداند برای انکه ببیندت چه کار میکرد.اگر خدا حکمتش باشد این بار هم پسر می اوری.این بار برای انکه زهرشان را به تو نریزند خودم در گوش شاه میخوانم برایت یک عمارت مجزا در نظر بگیرند....این طوری دیگر نه تو چشم در چشم کسی هستی و نه دست کسی به تو میرسد."
    ننه جان وقتی دید جیران حرف نمی زند پس از لختی سکوت ادامه داد: "یادت می اید همیشه میگفتی من جای مادرت هستم....اگر هنوز هم به مادری قبولم داری این را بدان یک مادر هیچ گاه بد دخترش را نمیخواهد...من اینجا پشت در نشسته ام تا در را به رویم باز کنی.به ارواح خاک اقاجانت اگر در را باز نکنی تا قیامت هم شده اینجا مینشینم."
    با تمام شدن صحبت های ننه جان چند دقیقه سکوت در اتاق حاکم شد که صدای باز شدن در اتاق ان را شکست.
    لحظه ای بعد جیران با صورتی رنگ پریده و خیس از اشک میانه ی تالار نشسته بود و ننه جان با مهربانی بی دریغ با شانه ی چوبی که تاجی از عاج و فیروزه داشتبر موهای پریشان او شانه میکشید و قربان و صدقه اش میرفت.نوازش دست ننه جان مثل نفسی سبک و متبرک در جان جیران میپیچید و باز دلش را پر از خاطره های کودکی میکرد.انگار در نوازش این دست اشنا حرفی نهفته بود که خلاصه ی ان محبت بود.در ان لحظه ها بار دیگر جیران خودش را در تصویر اینه های قدیمی خاطراتش دید.مثل حالا که زیر دست ننه جان نشسته بود و او موهایش را با ملاطفت شانه میزد.هنوز هم صدای مادرش را میشنید که مثل پرهای فرشتگان نرم و لطیف در گوشش زمزمه میکرد.
    _یه دختر داریم شاه نداره از خوشگلی تا نداره به کسی میدیم که کس باشه قبای تنش اطلس باشه شاه بیاد با پسرش....
    جیران همان طور که در این خاطرات سیر میکرد برگشت و با شتاب کودکانه ای دستهای چروکیده ی ننه جان را در دست گرفت.رو به او گفت: "من از وقتی خودم را شناختم شما همیشه با من و خواهرانم مهربان بودید....دیگر وقت ان رسیده که من دین خودم را به شما ادا کنم."
    ننه جان با تواضعی دردناک بغض خود را فرو بلعید و گفت: " چه دینی مادر...من برای هیچ کدامتان کاری نکرده ام."
    " چرا کرده اید ان قدر که از حد و حساب گذشته است.برای همین من میخواهم در اولین فرصت خودم با قبله ی عالم صحبت کنم.میخواهم درخواست کنم همین امسال شما را بفرستد مکه."
    ننه جان از شنیدن اسم مکه که همیشه برایش مثل ارزویی دست نیافتنی به نظر می امد مثل ادمی که ترسیده باشد دستهایش را به سینه اش گذاشت و دهانش از تعجب و ناباوری باز ماند.
    جیران که دید ننه جان از شنیدن این خبر چه حالی پیدا کرده برای این که در این باره به او اطمینان خاطر بدهد ادامه داد: "به ایام حج چند ماهی بیشتر نمانده.از همین فردا باید به فکر لباس احرام باشید.به فکر حلالیت خواستن.به فکر خداحافظی با همه.میدانم خانم قمر السلطنه عمع خانم علیحضرت در تدارک سفر حج است.اگر بتوانم شما را با او راهی میکنم"
    جیران این را گفت و بار دیگر چانه اش لرزید.لحظه ای سکوت تالار ار فرا گرفت که ننه جان فوری ان را شکست.از هیجان گونه هایش گل انداخته بود و اشک در چشمانش برق میزد.دستپاچه خطاب به جیران گفت: "ممنونم مادر میدانم که نسبت به من لطف داری اما این را بدان با انکه من رفتن به مکه و زیارت خانه خدا تنها ارزویم است اما حالا وقتش نیست."
    جیران با تعجب پرسید:"برای چی؟ "
    "برای انکه زیارت خانه ی خدا دل راحت می خواهد.من الان خیالم راحت نیست.بگذار ان شا الله شما سر پا بشوی و بتوانی به دخترت برسی ان وقت."
    جیران بغضی که را گلویش را گرفته بود فرو داد و به زحمت گفت: "نمیخواهد ملاحظه مرا بکنید....با این مصائبی که بر من گذشته بدتر نشوم بهتر شدنم بعید است.در ضمن سرم به کار گرم باشد بهتر است.هیچ کس از فردای خودش خبر ندارد.ممکن است من الان بتوانم این کار را برای شما بکنم اما هیچ تضمینی نیست که بعد بتوانم.برای همین حالا که خدا قسمت کرده به ملاحظه من خودتان کوتاهی نکنید.خدا را چه دیدید شاید بعد قسمت شد و یک سفر هم با هم رفتیم."
    جیران این را گفت و ننه جان را در اغوش گرفت و بار دیگر صدای گریه اش بلند شد.
    ننه جان در ظاهر به اکراه اما در باطن با میل و رغبت پذیرفت.در گوش جیران زمزمه کرد."گریه کن مادر گریه کن تا غم دلت سبک شود."
    فصل 23
    سه ماه گذشت.سه ماهی که بدتریم ماه های زندگی جیران بود.با انکه باز هم صاحب پسری به نام رکن الدین میرزا شده بود اما هنوز هم حالت طبیعی خود را باز نیافته بود.از صبح تا شب غمگین در عمارتش مینشست و به پسرش ملک قاسم میرزا فکر میکرد.هنوز هم از اینکه از او غافل شده بود خودش را سرزنش میکرد.ان روزها جیران حوصله ی رکن الدین میرزا و دختر ملوسش خورشید کلاه را هم نداشت.دلش بیشتر میخواست تنها باشد.برای همین هم ساعتها به تالاری که پیش از ان اختصاص به ملک قاسم میرزا داشت میرفت و هیچ کس را به انجا راه نمیداد.تالاری ساکت و سوت و کور که هوایش گرم و خفه و دم کرده بود.او به عمد هیچ کدام از پنجره هایش را باز نمیکرد.حالا دیگر از باز دست اموز ملک قاسم میرزا خبری نبود.فقط چند تا از پرهایش گوشه ی قفسش افتاده بود.چند تا از نقاشی های ملک قاسم میرزا را به دیوار نصب کرده بود.تصویر یک فیل بالدار در کنار عمارت کلاه فرنگی نقاشی یک کلبه ی نیمه تمام که در کنار کیف و کتابچه و قلم و دواتش از همان روز شوم به حال خود رها شده بود.حال روی همه چیز خاک گرفته بود.جیران که هر بار چشمش به این صحنه می افتاد از ته دل میگریست و با ضجه خطاب به کسانی که این داغ را بر دلش نشانده بودند فریاد میزد چرا؟
    ان روز هم یکی از همان روزها بود.یک روز سرد پاییزی.باد به پشت پنجره های ارسی میزد و از وزش ان شیشه های درگاهی های تالار در قاب چوبی خود به صدا در امده بود.
    هوهوی تندبادی که در کاخ گلستان میپیچید هم نوا با صدای شیشه ها خیال عجیبی را در روح چیران بر پا کرده بود.خیالی که باز بی اراده او را به ان تالار کشیده بود.جیران خیلی دلش گرفته بود و از اینکه شاه خیلی زود مرگ ملک قاسم میرزا را به دست فراموشی سپرده بود بیشتر دلخور بود.جیران همان طور که در کنج تالار نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود از پشت پرده ای از اشک ریزش باران را مینگریست که از پشت دریها راه افتاده بود.از صدای گریه ی پسرش رکن الدین میرزا که در اتاق مجاور در خواب بود از جا پرید و به دو خودش را به انجا رساند و نگاه مشکوکی به اطراف انداخت.بعد اهسته رکن الدین میرزا را که هنوز گریه میکرد از گهواره اش بلند کرد.بدنش از شدت تب داغ بود.
    جیران در حالی که سعی میکرد بچه را که از شدت گریه به خود میپیچید ارام کند یک ان متوجه نکته ای شد و نفسش در سینه حبس شد.دور دهان و بینی رکن الدین میرزا خونین بود و سرش روی گردنش لق میخورد.جیران همان طور که مات و مبهوت و وحشتزده به او نگاه میکرد رنگ از رخش پرید و صدایش به التماس و فریاد بلند شد.همان دم خواجه سراهای کشیک به تالار ریختند و دور و برش را گرفتند.جیران ان دو را میدید و صدایشان را میشنید.اما از بس وحشت کرده بود نمیتوانست هیچ توضیحی بدهد هر کدام از خواجه ها سعی داشتند با گفتن حرفی به او دلدلری بدهند.
    " علیا مخدره هول نشوید."
    " شاید دچار تشنج شده."
    "یکی برود دنبال دکتر."
    انگار جیران در میان ان هیاهو تنها بود.وحشتزده نگاهی به صورت معصوم بچه اش دوخته بود که سرش گیج رفت.پس از ان چه اتفاقی افتاد نفهمید.رکن الدین میرزا را چه کسی از اغوشش کشید متوجه نشد.وقتی چشمانش را گشود در بسترش دراز کشیده بود و شاه بالای سرش بود.شاه با دکتر پولک گفتگو میکرد.صورت او نیز رنگ پریده اما اخم الود و محکم بود.شاه با دیدن جیران میخواست فرار کند.صورتش را برگرداند و به تالار مجاور رفت.
    دیدن چنین واکنشی از شاه کافی بود که جیران خودش متوجه شود باز چه بلایی سرش امده.لحظه ای بعد با بلند شدن صدای خشمگین امر و نهی شاه بر سر خواجه سرایان حدس جیران به یقینی تلخ مبدل گردید.
    شاه به اغا بهرام سفارش کرد گهواره ی رکن الدین میرزا را از جلوی چشم جیران دور کنند و در تالار ملک میرزا قاسم بگذارند.
    جیران شک نداشت که رکن الدین میرزا را هم زهر داده اند.حقیقتی که دلش میخواست ان را با صدای بلند فریاد بزند تا به گوش همه به خصوص شاه برسد.اما جز صدای دردناک نفسهای حلقومی هیچ صدایی از گلویش بیرون نمی امد.همان دم دکتر پولک پیش امد و بدون انکه به او سلام کند با قیافه ای گرفته به جیران می نگریست.گوشی اش را از کیف طبابتش در اورد و طرف چپ سینه جیران گذاشت.مدتی صبر کرد بعد مثل انکه متوجه نکته ای شده باشد با شتاب از داخل کیف چرمی طبابتش انژکسیون را در اورد و ان را از دارویی سرخ رنگ پر کرد و بی هیچ توضیحی که انژکسیون در دستش بود بازوی جیران را با دست دیگرش گرفت و سوزن را فرو کرد.جیران همان طور که به او مینگریست یک ان احساس کرد تمام تالار و هر چه در ان است به تاریکی گرایید.
    عصر بود.عصر یک روز تابستانی.ان روز شاه برای انکه به درخواست خانمها که مدتها میشد خواستار ملاقات با او بودند پاسخ دهد در نارنجستان مهمانی عصرانه ای ترتیب داده و از گروه مطرب اقا صادق خان خواسته بود حاضران را سرگرم نماید.در گوشه ای از نارنجستان به کمک اجرها و ترکه های چوب سکویی درست کرده بودند که مطرب ها انجا مشغول اجرای برنامه بودند.شاه که علاقه ی وافری به مرکبات داشت از نقاط دور دست انواع نهال های نایاب را فراهم کرده وچندین باغبان باتجربه را به مراقبت از انها گمارده بود.این حوضخانه ی خیلی قشنگ زمینش مرمر و دیوارهایش سراپا پوشیده از اینه بود.در چنین فضایی تخت های چوبی متعددی چیده شده بود.وسط حوضخانه حوض مرمر بزرگی قرار داشت که فواره هایش باز و اب از دور تا دورش جاری بود و به پاشویه میریخت.حوضخانه را با قالیچه های اعلای ترکمنی و مخده های متعدد پوشانده بودند.کنار نارنجستان سماور غول پیکر جوشانی به چشم می خورد که یکی از خانمهای از نظر افتاده کنارش نشسته بود و از قوری خوش نقش و نگاری که روی ان قرار داشت برای خانمها چای میریخت و زعفران باجی ان را تعارف میکرد.
    ان روز نخستین روزی بود که جیران پس از مدتها انزوا در جمع خانمها حاضر شده بود .بر خلاف جیران که رنگ و رویش پریده بود و لباس سیاهی در بر داشت خانمها حتی خجسته خانم حسابی به خودشان رسیده بودند و با وسمه و سرمه و سرخاب پنبه ای رنگ و رویشان را جلا بخشیده بودند.همگی پیراهن های چین واچین رنگ وارنگی به تن داشتند.
    شاه هم مثل همیشه کنار جیران نشسته بود.تسبیح شاه مقصود نفیسش را به دست گرفته و با حالتی عبوس با مهره های ان بازی میکرد و سرگرم گفتگو با عفت السلطنه مادر شاهزاده مسعود میرزا بود.ناگهان یکی از فرزندان قبله ی عالم که از یکی از خانمهای دیگر بود پیش دوید و با بازیگوشی کودکانه ای خود را در اغوش پدر انداخت و شروع به شیرین زبانی نمود.جیران که تا ان لحظه غرق در عالم خودش نشسته بود از دیدن این صحنه باز داغ دلش تازه شد و بی اختیار به یاد نوگلان پرپر شده اش ملکشاه ملک قاسم میرزا ورکن الدین میرزا افتاد.با ان که نمیخواست گریه کند و ضعف نشان دهد ولی بی اختیار دانه های اشک روی صورتش جاری شد.نتوانست خوددار باشد و صدای های های گریه اش بلند شد.شاه که از دیدن اشک های جیران مثل همیشه دست و پای خود را گم کرده بود بی اعتنا به جمع فرزندش را از خود راند تا جیران را ارام سازد.شاه از دیدن اشکهای جیران حالش منقلب شد و چون پدری مهربان که طاقت دیدن اشک های جگر گوشه اش را ندارد با مهربانی سوگلی محبوبش را ناز و نوازش کرد.سعی داشت به هر نحو ممکن او را ارام سازد.صدای زمزمه شاه با همه ی اهستگی به وضوح به گوش خانمها می رسید.
    " اخر من فدای تو شوم.باز چه شده؟ببین با خودت چه میکنی؟ "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ۲۵۲-۲۵۳
    می خواست با این حرفها نارحتی جیران را تخفیف دهد جیران همان گونه که سرش را بر شانه شاه گذاشته بود آنقدر گریست تا آرام شد بعد با کمک شاه از جا بلند شد و به راهنمایی او کنار حوض زیبای فیروزه ای رنگ وسط حوصخانه رفت که ماهیهای زیبای طلایی رنگی در آن شناور بود شاه جلوی چشمان حاضران کنار حوض نشست و جیران را نشاند با مهربانی و بادست خویش از آب زلال حوض که چون اشک چشم می مانست صورت جیران را شست و با دستمال ابریشمی که از جیبش بیرون کشیده بود صورتش را خشک کرد این صحنه زیاد دوام نیافت زیرا شاه خیلی زود به این بهانه که فروغ السلطنه حالش مساعد ماندن نیست و می بایست خود او را تا عمارتش همراهی کند خانمهای اندرون که در تمام مدت زناشویی خود از او جز بی وفایی و بی مهری ندیده بودند تنها گذاشت تا به گفته خودش به فروغ السلطنه برسد این حرکت شاه نه تنها واکنش همسران بلکه واکنش نواب علیه را نیز به همراه داشت
    غروب شده بود شاه در حال بازگشت از جلسه معارفه سفیر اطریش به عمارت اختصاصی بود که دکتر پولک را دید که کیف طبابت خود را در دست دارد و از جهت مخالف قدم زنان پیش می آمد
    شاه از پشت شیشه کالسکه به او نگریست و با مشت ه شیشه کوبید تا سورچی نگه دارد کالسکه متوقف شد دکتر پولک که از صدای توقف کالسکه به خود آمده بود سرش را بلند کرد و نگاهش به شاه افتاد که از پنجره نیمه باز کالسکه با تعجب به او می نگریست دکتر پولک فوری سلام کرد و به حالت تعظیم سرش را خم نمود شاه که به او می نگریست پاسخ سلامش را داد و گفت چه عجب از این طرفها دکتر نکند باز پادرد نواب علیه شما را به اینجا کشانده
    دکتر پولک پاسخ داد خیر اعلیحضرت نواب علیه امر فرموده بودند برای عیادت از بی بی نقلی به اینجا بیایم
    به نظر آمد که شاه از شنیدن چنین پاسخی خنده اش گرفته ابروهایش را درهم کشید و پوزخند زنان پرسید بی بی نقلی یعنی ناخوشی او تا این حد حاِئز اهمیت بوده که شما احضار شوید
    اگر بشود اسمش را ناخوشی گذاشت بله
    شاه که از پاسخ دکتر پولک متوجه منظور او نشده بود بی حوصله گفت یعنی چه ما که متوجه منظورت نمی شویم دکتر آخرش بی بی نقلی ناخوش هست یا نیست
    دکتر که شاه کلافه به نظر می رسد برای آنه یکباره خود را از سوال و جوابهای بعدی خلاص کند بی مقدمه گفت بی بی نقلی باردار است
    شاه از آنچه شنید باز هم تعجبش بیشتر شد در حالی که لبخند استهرا آمیری گوشه لبش نقش بسته بود پوزخندیزد و گفت حاملگی که بیماری نیست
    دکتر پولک ناچار شد توضیح بدهد برای یک خانم معمولی بله اما برای شخصی مثل این خانم که فیزیک بدنی اش برای بارداری مناسب نیست این بارداری به قیمت جانش تمام خواهد شد
    شاه که پیدا بود آنچه را می شنود قبول ندارد بی حوصله دست تکان داد این حرفها کدام است مگر این همه موجود کوچک نظیر گربه و موش باردار نمی شوند
    فرمایش اعلیحضرت صحیح است ولی همیشه یک گربه یا موش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    263-254
    موجودي مثل خودش به دنيا مي آورد. اگر اين بنده خدا هم موجود كوتوله اي مثل خودش به دنيا مي آورد مشكلي نبود. بدبختي اينجاست كه او يك بچه طبيعي باردار است. تشخيص حقير آن است كه او نمي تواند جان سالم از اين ماجرا به در برد. "
    شاه كه نمي دانست چه بگويد خنديد.
    " نفوس بد نزنيد، دكتر. "
    دكتر پولك همچنان سر حرف خودش بود. " اعليحضرتا بنده نفوس بد نمي زنم، دارم مي بينم. " و چون ديد شاه با تغير به او خيره شده فوري افزود. " البته اميدوارم همين گونه كه مي گوييد بشود. "
    شاه بي آن كه ديگر حرفي بزند به سورچي كه به آن دو مي نگريست فرمان داد: " ما را دم عمارت فروغ السلطنه پياده كن. "
    سورچي به علامت اطاعت دست بر ديده گذاشت. همان دم كالسكه به حركت در آمد. شاه همان طور كه به پشتي نرم كالسكه تكيه داده بود، از آينه بغل به دكتر پولك نگريست كه دور مي شد و در فكر حرفهاي او بود.
    ماهها از مرگ ملك قاسم ميرزا و ركن الدين ميرزا گذشته بود، اما جيران هنوز هم مثل روزهاي اول بي تابي عزيزانش را مي كرد. شاه كه سخت نگران حال او بود، سعي مي كرد به هر نحو ممكن موجبات تسلاي خاطر جيران را فراهم آورد، براي همين مدادم به ديدارش مي رفت و اگر نمي توانست دم به ساعت يك نفر را از طرف خودش به عمارت جيران مي فرستاد تا از او برايش خبر بياورد. شاه علاوه بر اين و محبتهاي بي دريغ و حمايتهاي بي شائبه، به بهانه حفظ امنيت جان سوگلي محبوبش به معمار باشي مخصوص دستور داده بود تا احداث كاخ اختصاصي جيران را در كامرانيه آغاز كند و تا پيش از پاييز سال آتي به انجام رساند. اين رخداد و همه اتفاقهاي ديگر مربوط به جيران توسط خانمها يك كلاغ و چهل كلاغ مي شد. طوري كه حتي خانمهاي از نظر افتاده را ناراحت و غصه دار كرده بود، چه برسد به سوگليهاي محبوب كه چشم ديدن جيران را نداشتند و مي خواستند با از ميان برداشتن ركن الدين و ملك قاسم ميرزا بار ديگر مورد توجه شاه واقع شوند، اما حال مي ديدند كه وفات وليعهد و برادرش نه تنها باعث نشد كه ذره اي از مهر و محبت شاه نسبت به جيران كاسته شود، بلكه برعكس آنچه تصور مي كردند محبت شاه نسبت به رقيب مشتركشان روز به روز در حال تزايد و افزايش است. اين همان چيزي بود كه به صورت عقده اي خطرناك و رنج آور همه خانمها بخصوص ملكه مادر و شكوه السلطنه را كه باز صاحب عنوان مادر وليعهد شده بود رنج مي داد. تمام اين دشمنيها و حسادتها يك طرف و سنگيني عشق و علاقه شاه در طرف ديگر قرار داشت و هميشه پيروزي با جيران بود. حال حرف جيران بيشتر از گذشته نقل مجالس و محافل بود و هر كس حرف و اظهار نظري راجع به او داشت كه خالي از غرض ورزي و نشر اكاذيب نبود.
    جيران غافل از همه اين دسيسه چينيها و شايعاتي بود كه در اندرون پشت سرش جريان داشت. بيشتر اوقاتش را با دخترك زيبا و ملوسش خورشيد كلاه مي گذراند، يا كتاب مي خواند و يا به گلهاي شمع داني قرمز خوش رنگي كه جلوي طارمي ايوان عمارنش كاشته بود، رسيدگي مي كرد.
    يكي از همان روزها بود. شاه به خاطر جلسه معارفه اي كه با يكي از سفراي خارجي مقيم تهران داشت، نتوانست مطابق معمول به ديدار جيران برود. همين كه جلسه تمام شد و شاه به ياد آورد كه از جيران و دخترش خبري ندارد، نگران و دلواپس بدون خداحافظي از تالار تشريفات خارج شد و خودش را به عمارت جيران رساند. بر خلاف هميشه كه به آنجا وارد مي شد از جيران و خورشيد كلاه و هيچ يك از خدمه خبري نبود. شاه وحشتزده بين تالار ايستاد و با خود انديشيد كه ممكن است چه اتفاقي افتاده باشد. از صداي در و بعد صداي دكتر احياءالملك كه با آغا بهرام در اتاق مجاور تالار سرگرم گفتگو بود، به خود آمد. پيش از آنكه شاه حركتي بكند، دكتر احياءالملك وارد تالار شد. تا چشمش به شاه افتاد، رنگ از رخش پريد.
    شاه كه پيدا بود از حضور دكتر در آن وقت روز در آنجا سخت دلواپس شده با نگراني پرسيد: " اتفاقي افتاده؟ "
    دكتر در حالي كه نگاهش را از شاه مي دزديد، تعظيم كرد و گفت: " متأسفانه بله. "
    هنوز دكتر حرف خود را تمام نكرده بود كه صداي گريه جيران از اتاق مجاور شنيده شد.
    " نور چشمم از دست رفت... جگر گوشه ام تلف شد... "
    شاه با بهت نگاهي به دكتر احياءالملك انداخت و پرسيد: " چه بلايي سر خورشيد كلاه آمده؟ "
    دكتر با ناراحتي توضيح داد: " چنين مرگي از نظر پزشكي عجيب است. متأسفانه بايد بگويم بنده امكاناتي در اختيار ندارم كه بتوانم علت مرگ را تعيين كنم، اما به يقين مي توانم ادعا كنم يك سم خطرناك به تدريج وارد بدنش شده. "
    شاه از آنچه شنيد لرزش شديدي سراپاي وجودش را لرزاند و بياختيار روي زمين نشست. مرگ خورشيد كلاه نه تنها جيران بلكه شاه را نيز از پا در آورد، تا آنجا كه تا دو هفته شب و روزش يكي شده بود.
    دو هفته در درد و رنج و اندوه گذشت. جيران با انگه مثل روزهاي اول بي تابي نمي كرد، اما اين به آن معنا نبود كه حالت طبيعي خود را بازيافته است. درست به مرده اي مي مانست كه نفس مي كشيد و هيچ نشانه اي از غم و شادي در چهره اش ديده نمي شد. شاه كه از افسردگي روحي جيران افسرده شده بود و ريشه اصلي ناراحتي او را در مرگ فرزندانش مي ديد، براي اينكه جاي خالي فرزندان از دست رفته اش را كمتر احساس كند، سعي مي كرد بيتر اوقاتش را با او بگذراند.
    بدين ترتيب روزها و هفته ها و ماهها گذشت.
    آن روز شاه به خاطر شركت در جلسه وزرا نتوانست سر ساعت هميشگي به ديدار جيران برود، همين كه جلسه تمام شد شاه با عجله به طرف عمارت جيران راه افتاد. عمارت خالي و خاموش از هر خنده اي بود. شاه چون ديوانه ها به يكي يكي اتاقها سر زد و هر بار با صداي بلند، مثل پدري كه فرزند عزيزش را در بازار شلوغي گم كرده باشد، او را صدا زد.
    جيران مثل هميشه كه دلش مي گرفت، در آن وقت غروب در ايوان سراغ گلهاي شمعداني رفته بود كه صداي شاه را شنيد. بدون معطلي و با لحني مضطرب صدايش را بلند كرد.
    " اعليحضرت من اينجا هستم. "
    شاه كه از نگراني نديدن محبوبه اش كم مانده بود قبض روح شود، با شنيدن صداي جيران از سر آسودگي نفسي كشيد و با شتاب خودش را به ايوان رساند. از ديدار جيران چهره اش به لبخندي شكفته شد. جيران بي آنكه از او توضيح خواسته باشد، با لحن محبت آميزي گفت: " امروز جلسه وزرا طول كشيد. "
    شاه اين را گفت و چون ديد جيران غمزده به او خيره مانده گفت: " ما شاالله امروز رنگ و رويت جا آمده. "
    جيران كه خود بهتر از هر كسي از حال خود خبر داشت با لبخند غمگيني پاسخ داد: " خدا كند اين طور باشد. "
    شاه كه نمي دانست چه بگويد براي آن كه حرفي زده باشد پرسيد: " عزيزم چه مي كردي؟ "
    جيران در حالي كه گلهاي قرمز شمعداني را با سر انگشتان ظريفش نوازش مي كرد گفت: " با شمعدانيها سرگرم بودم. " و چون ديد شاه با حالت عجيبي به او خيره مانده، لبخندزنان افزود: " مي دانيد سرورم، من گلهاي شمعداني را بيشتر از هر كسي دوست دارم. علاقه من به اين گل حاكي از آن است كه هنوز دهاتي هستم. آقاجانم جلوي كلبه مان را پر كرده بود از اين گلها. "
    شاه كه سخت مجذوب جيران شده بود خواست چيزي بگويد كه حضور گربه اش كفترخان او را متوجه خود كرد.
    كفترخان مثل هميشه كه او را مي ديد خودش را لوس كرد. شاه موهاي نرم و لطيفش را كه مثل ابريشم لطيفي برق مي زد، نوازش كرد كه كاغذ لوله اي را در جوف گردنبند گران قيمت او ديد. تعجب كرد و به گمان آنكه باز كسي بدينوسيله درخوستي از او دارد و يا گله و شكايتي از كسي دارد، كاغذ را برداشت و آن را گشود. برخلاف آنچه شاه تصور مي كرد نامه تهديدآميزي بود كه نتوانست حدس بزند نويسنده آن كيست. نامه با خطي كودكانه و ابتدائي اين گونه شروع شده بود:


    موضوع توجه بي حد و حصر قبله عالم به فروغ السلطنه ديگر از حد گذشته. در حالي كه ساير خانمها انتظار يك لحظه معاشرت و هم صحبتي با اعليحضرت را دارند، سرورمان شب و روزشان را فقط با او مي گذرانند. اگر چنانچه كمافي السابق نخواهيد به عرض حال اين جمع دلسوخته كه شرعي و قانوني حق دارند عنايتي نماييد، هر چه ديديد از چشم خودتان است.

    شاه همان طور كه سطر سطر نامه را از نظر مي گذراند، چهره اش درهم و بر افروخفته تر مي شد، تا اينكه متن را خواند و آن را با سماجت مچاله كرد.
    جيران كه به اين صحنه مي نگريست بي آن كه در اين باره از شاه چيزي بپرسد، از آنچه ديد دستگيرش شد آنچه در كاغذ نوشته شده باعث اين واكنش شاه شده است. با خودش حدسهايي زد. براي آنكه مطمئن شود پرسيد: " گويا حسادتها تمامي ندارد، نه سرورم؟ "
    شاه كه از خواندن كاغذ هنوز حال طبيعي نداشت سعي كرد لبخند بزند، پاسخ داد: " همين طور است. براي اينكه از تمام بلايا محفوظ بماني توصيه مي كنم تا جناب معمارباشي كار عمارت كامرانيه را زودتر به اتمام براسند. بهتر آن است تا جاي ممكن مراوده ات را با سايرين قطع كني. از امروز مؤكد سفارش مي كنم كوچكترين خوردني از دست كسي نخوري، حتي حلوا و آش رشته نذري. به خوانسالار امر مي كنم از همين فردا صبحانه و ناهار و شامت را به مانند خودمان لاك و مهر كند. آغا بهرام را مأمور اين كار مي كنم. براي اطمينان بيشتر از همين امشب چند خواجه و غلامچه و ملازم تازه براي حراست از اينجا مي فرستم. در ضمن از ميرزا عبدالله خان رئيس نظميه، مي خواهم اينجا را به طور غير محسوس زير نظر داشته باشد. "
    جيران با نگراني به حرفهاي شاه گوش داد. از آنچه مي شنيد به وحشت افتاد.
    " طوري صحبت مي فرمائيد كه من مي ترسم. مگر قرار است اتفاقي بيفتد؟ "
    از اين حرف جيران شاه تازه متوجه حالت روحي او شد. بي آنكه چيزي از مضمون نامه تهديدآميز بروز دهد و براي آنكه حرف را درز بگيرد، خنديد. " نه، من فداي تو بشوم. فقط ما كمي زيادي دست و دلمان براي شما مي لرزد. نمي خواهيم خداي نكرده يك تار مو از سرت كم شود. اگر حال و حوصله مهمان داشته باشي بدمان نمي آيد امشب همين جا بمانيم. "
    جيران با اينكه فكرش مشغول بود لبخند زد و گفت: " اين فرمايشها چيست، منزل خودتان است... قدمتان سر چشم. "
    بهار از راه رسيده و شاخه هاي درختان چنار پر از برگهاي سبز شده بود. با وزش باد شاخه هاي آنها با صداي گوش نواز به هم مي خورد. جيران از پنجره عمارتش به باغ مي نگريست كه از صداي داد و بيداد شاه بر سر خدمه به خود آمد. شاه آن روز حسابي عصباني بود. تا آنجايي كه به گوش جيران رسيده بود، گويا سيمين خانم، يكي از همسران صيغه اي شاه، نتوانسته بود علت بارداري اش را ثابت كند و اين مسأله چند روزي بود كه اعصاب شاه را به هم ريخته بود، تا جايي كه دستور داده بود تا روشن شدن قضيه او را در يكي از اتاقهاي كوچكي كه زير عمارت نارنجستان بود، حبس كنند.
    جيران با آنكه احتمال مي داد علت ناراحتي شاه به اين خاطر باشد، اما پس از ورود او به تالار چيزي نپرسيد، تا آنكه خودش برخلاف آنچه جيران فكر مي كرد توضيح داد.
    " كفتر خان از پريروز تا حالا غيبش زده، تا به حال سابقه نداشته چنين اتفاقي بيفتد. خودت كه ديده بودي، هر كجا بود، تا ما صدايش مي زديم خودش را مثل برق مي رساند. مي ترسم اين جماعت خرافاتي و نيرنگ باز بلايي سرش آورده باشند. "
    جيران كه ديد شاه از فرط عصبانيت چهره اش برافروخته شده، براي آنكه به او آرامش بدهد لبخند زد. " نگران نباشيد سرورم، كفتر خان حيوان باهوشي است. بدون شك از دست هيچ كس جز شما غذا نمي خورد. مطمئنم خيلي زود پيدايش مي شود. "
    شاه از آنچه شنيد فروغ اميدي در چشمانش درخشيد، چون آخرين شعله هاي چراغي در باد. با صدايي شاد و مهربان كه با حال و هواي لحظه قبل در تضاد بود خطاب به جيران گفت: " اميدوارم... راستي امروز قرار است عكاس باشي مخصوص و تقي خان براي عكسبرداري از مراسم الاغ سئاري خانمها بيايند. درضمن قرار است يك اتفاق مهم هم بيفتد. اگر حوصلهات مي آيد دلمان مي خواهد شما هم حضور داشته باشي. "
    جيران خواست در رد پيشنهاد شاه چيزي بگويد، اما حالت نگاه و لحن خواهش گونه اش جوري بود كه مانعش شد. براي همين حرفي نزد.
    يك ساعت بعد؛ جيران نيز مثل سايرين در باغ گلستان حاضر بود و منظره الاغ سواري خانمها را مي نگريست كه در سراسر حياط پراكنده بودند و صداي غش غش خنده شان حين عكس گرفتن بلند بود. يكي از خانمها كه از فرط چاقي نمي توانست از الاغ بالا برود تا عكاس باشي از او عكس بگيرد، اسباب خنده و تفريح سايرين و شخص شاه شده بود. جيران مثل كسي كه خسته شده باشد به پشتي صندلي تكيه داده بود و اين منظره را تماشا مي كرد. غرق در عالم خودش بود. از وقتي كه خانم قابله فرنگي كه فخرعليا معرفي كرده بود او را معاينه كرده و گفته بود به خاطر يك سري مشكلات ديگر قادر نيست مادر شود بيشتر غصه مي خورد.
    جيران همان طور كه غرق در افكارش بود از سر و صدايي كه يكباره در باغ برپا شد به خود آمد و سرش را بلند كرد. آغا بشير و اعتمادالحرم را ديد. آن دو دستهاي سيمين خانم را گرفته بودند و كشان كشان او را مي آوردند. تا جايي كه جيران خبر داشت، طي اين چند روز كه سيمين خانم در حبس بود، آغابشير و اعتماد الحرم و شخص شاه او را مورد بازخواست و بازجويي قرارداده بودند، اما نتوانسته بود آنان را قانع كند. جيران كه به اين صحنه مي نگريست تازه متوجه شد مقصود شاه از اتفاق مهمي كه قرار بود بيفتد چيست. فهميد بايد ماجرايي در بين باشد. هنوز چند دقيقه از ورود آنان نگذشته بود كه عبدالحسين خان مير غضب باشي به همراه دو نفر وارد شدند. تا آن روز جيران وصف مير غضب را فقط از اين و آن شنيده بود. سه مير غضب با سفره اي چرمي از راه رسيدند. ميرزا عبدالحسين خان با آن لباسهاي قرمز آتشين و روبند سياه مخوفي كه به چهره اش زده بود، چهره وحشتناك و مخوفي داشت. جيران هنوز نمي دانست چه واقعه اي در پيش است، اما سيمين خانم مثل اينكه بداند چه سرنوشتي در انتظارش است، در همان حال كه دست و پاهايش در غل و زنجير بسته بود، با زاري و التماس شروع كرد به فرياد زدن كه بي گناه است.
    جيران كه از ديدن چنين صحنه اي خون در بدنش سرد شده بود، يك آن براي ديدن واكنش شاه متوجه او شد، كه بي تفاوت به قيافه وحشتزده و پريشان سيمين خانم نگاه مي كرد. زن هرچه زاري و التماس مي كرد به نظر مي آمد كه با ديوار حرف مي زند، چرا كه اشكها و ناله هاي او كوچكترين اثري در روحيه شاه نداشت.
    جيران تا خواست دهان بگشايد و به شفاعت از سيمين خانم وساطت كند، صداي شاه بلند شد. با تغير خطاب به او غريد: " شما نمي خواهد دخالت كني. " اين را گفت و نگاهي به ميرزا عبد الحسين خان مير غضب باشي انداخت و با اشاره دست به او فهماند كه دست به كار شود.
    ميرزا عبد الحسين خان مير غضب باشي مثل عقابي تيزچنگال با بي رحمي پريد و دست و بال سيمين خانم را به مانند كبوتري اسير در هم پيچيد و با مساعدت همكارانش او را به سوي سفره چرمي كشاند كه كنار يكي از باغچه ها گسترده شده بود.
    سرعت عمل آنان به قدري زياد بود كه ديگر مجال صحبت به جيران يا منير السلطنه داده نشد كه پيدا بود به قصد وساطت جلو آمده است.
    در يك چشم به هم زدن مير غضبها چون گرگهاي گرسنه و هاري بر سر سيمين خانم ريختند. همين كه جناب عبد الحسين خان مير غضب باشي خنجر آبديده اي را كه به كمر داشت از غلاف بيرون كشيد، جيران كه ديگر طاقت ديدن چنين صحنه اي را نداشت، احساس كرد ابري تيره همه جا را فرا گرفته. لحظه اي بعد همه جا در تاريكي مطلق فرورفته بود.
    " عزيزم، فروغ السلطنه... بهتري؟ "
    جيران به زحمت چشمهايش را گشود و نگاهي به دور و برش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    264 تا 267
    انداخت . در عمارت خودش بود و شاه كنارش نشسته بود . پايين پايش هم منقلي پر از اتش بود . روي منقل چيزي بدبو درون يك كتري مي جوشيد . نور چلچراغ سقف از بالاي سرش به اندازه يك شمع به نظر مي امد . از عرق سردي كه بر بدنش نشسته بود احساس سرما كرد . بار ديگر نگاهش به شاه افتاد كه خيره نگاهش مي كرد نگاهش چون سيخ داغي در چشمان او فرو مي رفت . هر چه سعي مي كرد مثل گذشته نگاهش كند نمي توانست ، انگار كه حالت نگاهش عوض شده بود حال به جاي ان مهر و محبت كه هميشه در نگاهش موج مي زد چيز ديگري مي ديد ، چيزي شبيه خون كه در مردمك چشمانش برق مي زد ، ترسناك و خطرناك . با انكه هنوز هم منقلب و گيج بود ، اما صحنه هاي ان روز پيش چشمانش مجسم شده بود .ورود ميرغضب باشي صحنه بال و پر زدن سيمين خانم كه همچون كبوتري اسير با صداي فرياد جگر خراشي به شاه التماس مي كرد و مي گفت كه بي گناه است ... هنوز هم صداي ناله هايش در اخرين لحضه ها بدجوري در گوشش زنگ مي زد . مورمورش شد ، اما شاه خونسرد و ارام بود . نه خوشحال و نه بدحال ، هيچي . انگار كه نه انگار كه مسبب چه واقعه اي شده . درست نقطه مقابل او كه هنوز هم حالت تهوع داشت و مي لرزيد . توي دلش سرد بود ، انگار كه تمام بدنش و دستها و پاهايش يخ زده اند .
    شاه كه پيدا بود دلش مي خواهد با او حرف بزند باز هم صندلي اش را پيش كشيد . صداي شاه مثل نجواي بادي گزنده در گوشهايش پيچيد و همراه با حسي تلخ او را براي ثانيه اي به يك جور فراموشي موقتي فرو برد .
    "فروغ السلطنه ، نمي خواهي با من حرف بزني ؟"
    جيران بار ديگر او را نگريست . دلش مي خواست انچه در دلش است بر زبان بياورد و خيلي حرف هاي دلش را بزند . بگويد اين همه بي رحمي را از او باور ندارد . ديگر شكوه اي از زمين و زمان ندارد كه پسرهايش نماندند تا تبديل به ادمي شوند كه نيمي از وجودشان به او تعلق داشت ... اما نتوانست . انگار كه قفل سنگيني بر دهانش بسته باشند نتوانست دهان باز كند . براي همين ترجيح داد به سكوت ادامه دهد ، سكوتي تلخ كه چون تيزي خنجر به قلب شاه نيشتر مي زد .
    شاه كه ديد جيران با حالتي پرمعنا به او خيره شده و حرف نمي زند براي انكه مهر سكوت را كه بر لبان سوگولي محبوبش بود بشكند به حربه هميشگي متوسل شد . براي جلب دوباره محبت جيران دستي در جيب كرد و گردنبند طلايي كه نگينهاي بيشمار برليان در ان كار گذاشته شده بود را بيرون اورد . با حركت دست گردنبند را در منظر چشمان جيران نمايش داد و لبخند زد .
    "ببين عزيزم اين را براي تو اورده ام." شاه اين را گفت و منتظر به جيران چشم دوخت ، غافل از انكه ديدن صحنه هاي فجيع ان روز مثل هجوم قبيله اي نااشنا به سرزمين امن ، نظام روحي جيران را بهم ريخته است .
    شاه لحظه اي به جيران چشم دوخت و چون ديد سوگولي محبوبش هيچ واكنشي نشان نمي دهد گفت :"اگر نمي پسندي خودت بگو چه مي خواهي تا تقديمت كنم."
    جيران كه تا ان لحظه سخت جلوي خودش را نگه داشته بود ديگر نتوانست خودداري كند . رويش را به طرف ديوار برگرداند و ارام شروع به گريستن كرد . شاه مثل هميشه كه طاقت اشكهاي او را نداشت ، غرورش را كنار گذاشت و مهربان تر شد . حدس زده بود كه اتفاق ان روز چه تاثير بدي در جيران گذاشته . براي جلب محبت او و توجيه رخداد ان روز و اينكه به نحوي وانمود كند ناچار از صدور چنين فرماني بوده وادار به اعتراف شد .
    "مي دانم ديدن صحنه هاي امروز براي فرشته پاكي چون تو با اين قلب مهرباني كه داري دردناك بود ، اما باور كن ناچار بودم ... جزاي امثال سيمين بي شرم كه نان و نمك ما را مي خورند و به ما خيانت مي كنند همين است . بايد سزاي خيانتش را كف دستش مي گذاشتيم تا عبرت سايرين شود ..."
    شاه مصلحت نديد بيش از ان بماند . گردنبند را كنار بستر جيران گذاشت ، اما پيش از انكه از در خارج شود مثل انكه به ياد نكته اي افتاده باشد ايستاد و گفت :"سعي كن امشب را خوب استراحت كني . فردا صبح الطلوع ، افتاب نزده عازم كاخ سلطنت اباد هستيم . قرار است كبوتر خانه همايوني را افتتاح كنيم . خيلي وقت است هوس شام ركابداري كرديم ."و چون ديد جيران با نگاهي اشك الود و متعجب به او خيره مانده توضيح داد :"منظورم ديزي و نان سنگك خشخاشي دو اتشه با ترشي انبه و پياز چرخي قم است . به اشپزباشي سپرده ام به محض انكه به سلطنت اباد رسيديم بساطش را برپا كند ."
    شاه اين را گفت و از تالار خارج شد . با رفتن شاه جيران براي دقيقه اي با چشمان خيس از اشك به گردنبند كه در نظرش چون قلاده اي طلايي مي امد خيره ماند . اهسته از جا برخواست و در حالي كه در زانوانش احساس سستي مي كرد به زحمت خودش را به اينه قدي رساند كه كنج تالار قرار داشت . خودش را در ان نگاه كرد . در عرض يك ظهر تا غروب شبيه به پيرزني خميده شده بود . صورتش به سفيدي مي زد و زير چشمهايش حلقه كبودي نشسته بود . چهره اي پيدا كرده بود كه در نظر خودش هم نا اشنا مي امد .

    اتاقهاي عمارت سلطنت اباد پر بود از خانمهاي جوان و زيباي قبله عالم كه براي هواخوري به انجا امده بودند ، همين طور هم باغ . خانمها در گروههاي كوچك اينجا و انجا در باغ پراكنده بودند و روي تخت هاي مفروش به قاليچه هاي لاكي رنگ تركمني نشسته و به مخده ها تكيه زده بودند و مشغول بگو و بخند و شكستن تخمه يا كشيدن قليان بودند . همه به جز جيران كه در ظاهر به بهانه مطالعه كتاب زنان در قرن بيستم گوشه اي از باغ روي نيمكتي نشسته بود كه پاي يكي از درختها گذاشته بودند ، اما در باطن در عالم خودش بود .
    با انكه قريب سه روز از ان اتفاق مي گذشت ، اما جيران هنوز هم حال درستي نداشت . مثل ان بود كه خودش را در زمان و مكان گم كرده . يك حالت بي قراري بدي در دلش افتاده بود كه ازارش مي داد . مثل مجسمه اي از سنگ نشسته بود و به نقطه اي ثابت نگاه مي كرد . در درونش غوغايي بر پا بود .
    صداي بال و پر زدن كبوترهاي رنگارنگي كه يكباره از بام برخاستند باعث شد تا جيران به خود ايد و سرش را بلند كند .
    شاه بالاي كنگره هاي فيروزه اي رنگ بام ايستاده بود و كبوترها را پرواز مي داد . اين كار شاه نه تنها توجه جيران بلكه همه ساكنان قصر ، حتي خانم هاي ساكن در عمارت را به خود جلب كرد و باعث شد تا بيرون بياييند و پرواز ازاد و شوق انگيز كبوتران دست اموز كبوترخانه همايوني را تماشا كنند . ايستادن خانمها در ايوان عريض و طويل قصر يا در چارچوب پنجره ها با لباس هاي رنگ و وارنگ و شليته هاي چهارانگشتي و شلوار فنردار با چارقدهاي حرير ، در حالي كه همه سرها رو به بالا بود و شاه را مي نگريستند از دور چون تابلوي زيبايي به نظر مي رسيد .
    جيران همان طور كه به اين صحنه خيره مي نگريست از صداي گفت و گوي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    268-269
    شاهزاده خانم عبد العظیمی با ماهوش خانم به خود آمد.
    شاهزاده عبد العظیمی بی توجه به حضور جیران در حالیکه به کبوترها اشاره میکرد گفت:میبینید ماهوش جان از وقتی قبله عالم گربه نازنینشان را از دست داده اند به این کبوترها دلبسته اند.
    ماهوش خانم که پیدا بود متوجه حضور جیران هست به عمد با صدایی بلند و لحنی کینه توزانه که حسادت در آن موج میزد پاسخ داد:همین است که میگویی اعلیحضرت عادتشان بر این است که هر چیزی تا مدتی سرگرمی خاطر مبارکشان را فراهم می آورد.یک مدتی که گذشت و ان سرگرمی دلشان را زد میروند سراغ یک سرگرمی دیگر.
    ماهوش خانم این را گفت و با صدای بلندی خندید و از آنجا دور شد.با دور شدن آن دو جیران اشوب تازه ای در قلب خود حس کرد.آشوبی که ماهوش خانم آن را کاشته بود به سرعت سرسام آوری به شکل گیاهی پیج در پیج قلب و روح او را تسخیر کرد و باعث شد جیران احساس نفس تنگی کند انگار که باغ به آن بزرگی با گلها و فواره های بی شمارش یکباره برایش کوچک شد انگار که دیوارها به هم نزدیک شده باشند دنیا در چشمش تنگ آمد.احساس کرد زیر پایش دشتی از ابرهای خاکستری است در حالیکه به ابرها مینگریست حسی نمور و رخوتناک مثل تار عنکبوت دور تنش پیله میبست.خودش هم نفهمید که چه شد.بار دیگر که چشم گشود در یکی از اتاقهای عمارت سلطنت آباد بود.هنوز هم آنقدر خمار و گیج بود که یادش نمی آمد کجاست.کسی صدایش طد.
    -فروغ السلطنه بهتری؟
    جیران همانطور که نیمه جان و نیمه خواب روی تشک افتاده بود صورتش را به آن سو گرفت.مثل ادمهای جن زده به شاه خیره شد.
    در نگاه چشمهای سیاه و کشیده اش که سیاهی آن بر سپیدی غلبه داشت غمی مبهم موج میزد.چیزی شبیه غربت و خشمی فرو خفته.در حالت نگاهش نامهربانی بود که شاه را میترساند.شاه دید باز هم سکوت بر لب دارد متوجه وضعیت او شد و خود به حرف آمد.
    -تو را بخدا چیزی بگو این سکوت تو مرا بیشتر از هر چیز آزار میدهد.هر چه در دلت هست بگو.بگو چرا به این حال و روز افتاده ای؟
    این را گفت و منتظر به دهان جیران چشم دوخت.
    سکوت بر فضای تالار حاکم شد.کمی بعد جیران آن را شکست و با صدایی که به زحمت از حنجره اش خارج میشد گفت:خودم هم درست نمیدانم فقط همینقدر میدانم که انگار از میان یک انبار عشق و محبت و ناز و نوازش به جایی ناامن و سرد و غمگین و پر از بی عاطفگی پرت شده ام...از بدبختی ای که در انتظارم است میترسم.
    جیران این را گفت و دیگر نتوانست جلوی خودش را نگه دارد بغضش ترکید و اشکهایش سرازیر شد.
    شاه از آنچه شنید از این رو به آن رو شد.:این حرفها کدام است عزیز دلم مگر از من تقصیری دیده ای؟یا شاید دیگر به من مهری نداری؟شاید فکر میکنی بخاطر فقدان ولیعهد مقامت در نزد من تنزل کرده که به این روز افتاده ای.باور کن اگر چنین فکری میکنی در اشتباهی.چرا که فقدان ولیعهد نه تنها در محبت ما اثری نگذاشته بلکه مزید بر علت شده که بیش از پیش تو را دوست بداریم.خلاصه میگویم مگذار خوشبختی که با هم به دست آورده ایم مثل غبار پراکنده در فضا دور شود.
    شاه این را گفت و سیبی را که در ظرف پیش رویش بود برداشت و با چافوی ضامن دار نقره ای اش با دقت پوست کند.آن را نصف کرد و نصف


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    270 و 271
    آن را جلوی دهان جیران گرفت و گفت :
    -بخور عزیزم ، سیب برای اعصابت خوب است .
    جیران بی آنکه حرفی بزند سیب را گرفت بویید . عطر آشنای شمیران ، زادگاهش به مشامش رسید .
    آخرین روز اقامت در سلطنت آباد بود . آن روز شاه تصمیم داشت خودش از جیران چند شیشه عکس بگیرد . شاه تازه اسباب دستگاه عکاسی هلندی خود را تنظیم کرده بود که جیران به ایوان آمد و روی صندلی لهستانی در ایوان نشسا . جلوی رویش چند گلدان چیده شده بود . آن روز جیران پیراهن ساده ای از جنس مخمل سرخابی با گلهای طلایی به تن داشت که خیلی به او می آمد . شاه همانطور که به صورت مهتابی او می نگریست که مثل الهه ای دست نیافتنی به نظر می آمد زمزمه کرد :
    -فروغ السلطنه هیچ میدانی این لباس چقدر به تو می آید ؟ درست شبیه کنتسهای فرنگی شده ای .
    جیران با همان حالت غمزده زورهای اخیر در پاسخ شاه لبخند تلخی زد . شاه کمی با دوربینش ور رفت و جهت نور را بررسی کرد ، بعد هیجانزده جلو آمد و دست های جیران را روی دامنش بر روی یکدیگر قرار داد و باز پشت دوربین برگشت . همانطور که با آن ور می رفت نگاه در نگاه جیران گفت :
    -سرت را بالا بگیر ... باز هم بیشتر .
    جیران مثل آنکه انداختن عکس برایش چندان اهمیتی نداشته باشد بی حوصله سرش را کمی بالا آورد و پرابهام به انعکاس نور در عدسی دوربین نگریست . شاه همانطور که سر به زیر پرده دوربین داشت بار دیگر صدایش بلند شد.
    -لبخند بزن عزیزم ... لبخند .
    التماس و درد چون موجی سنگین از لحن کلام جیران گذشت .
    -نمی توانم سرورم . نمی توانم .
    شاه بی آنکه حرفی بزند چند شیشه عکس نشسته و ایستاده از جیران در کنار گلدانهای سوسن و یاس گرفت . پیش از آخرین عکس شاه دوربین را تنظیم کرد و خودش هم ایستاد .
    تکیده و خاموش پشت صندلی لهستانی را گرفت که جیران بر آن نشسته بود . این بار نه خودش خندید و نه از جیران خواست لبخند بزند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/