232 تا 241
شده...تا جایی که شنیدم سروش اصفهانی شمس الشعرا هم جزو مدعوین حضور داشت...خلاصه همه بودند الا من...یعنی اهمیت یک الف بچه از من هم که ناسلامتی مادر اعلیحضرت هستم بالاتر است،اما خوب من هم ساکت نخواهم نشست،می دانم چه کنم...البته به وقتش.»;نواب علیه این را گفت و با حالت عجیبی به نقطه ای خیره شد. لحن کلام و حالتی که در نگاه نواب علیه بود ناخواسته مادام را به فکر فرو برد. 22 تالار سلام آن روز شکوه خاصی داشت.در بالای تالار،کنار شاه،ملک قاسم نشسته بود که در نخستین ماه تولدش منصب امیر نظام،یعنی فرماندهی کل قوای کشور به او اعطا شده بود.حالا قرار بود به ولیعهدی پدرش منصوب شود.ملک قاسم با آن صورت معصومش که تداعی کننده چهره مادرش بود در سرداری مروارید دوزی شده ای که نشان درجه اول با تمثال شاه بر آن نصب گردیده بود و با حمایلی آسمانی رنگ و تاجی مکلل به الماس،در حالی که کمربند جواهر نشانی بر کمر داشت بالای تالار نشسته بود.در طرف دیگر ملک قاسم جناب لسان لملک ایستاده بود تا حکم رسمی با امضای شاه را که در دست داشت برای همه بزرگان ایل قاجار،شاهزادگان و صاحب منصبان و همین طور روحانیون و سفرای کشورهای خارجی مقیم در پایتخت بخواند که همگی دورتادور تالار سلام به احترام شاه ایستاده بودند. چند دقیقه با اعلام رسمیت مجلس از طرف بزرگان ایل قاجار میرزا محمد تقی خان لسان الملک با صدای رسایی که در تالار طنین انداخته بود شروع به قرائت نمود. باد پرچم های نصب شده بر سر در عمارت را به بازی گرفته بود و صدای بریده بریده او را همراه می برد،صدایی که برای شنیدن آن،آغا جوهر،خواجه نواب علیه گوش ایستاده بود.او به ماموریت از طرف خانم و مادر ولیعهد اسبق،یعنی شکوه السلطنه در آن حوالی پرسه می زد تا برای انجام ماموریتی که به او محول شده بود سروگوش آب بدهد. آغا جوهر با اینکه گوش هایش درست نمی شنید،اما اهم مطالب را که باید می شنید. فرزند گراثم ما،امیر ملک قاسم خان امیر نظام که از طفولیت تا کنون پرورش یافته و تربیت شده برگزیده است.همواره از ناصیه و طلعت او آثار و علامات جهانداری و اطاعت و فرمانبرداری ظاهر و هویدا بوده.میل باطی ما بر آن شده او را از جمیع اولاد خودمان برتری داده و رفعتش را از همه بالاتر بر قرار فرماییم. هنوز صدای لسان الملک خاموش نشده بود که صدای کف زدن حاضران و بعد صدای سروش اصفهانی بلند شد. «این حقیر امروز افتخار این را دارم که شعری را که در مدح و وصف ولیعهد سروده ام...»آغا جوهر که دورادور مراسم را زیر نظر داشت مثل آنکه نگرانی چیزی را داشته باشد دیگر درنگ را جایز ندانست.طوری که جلب نظر کسی را ننماید ابتدا آهسته و بعد با عجله خودش را به کالسکه ای رساند که در یکی از خیابان های منتهی به میدان توقف کرده بود.آهسته با انگشت به شیشه کالسکه تلنگر زد.همان دم پرده مخمل که پنجره کالسکه را پوشانده بود کنار رفت و دو زن که صورتشان را با روبنده پوشانده بودند در قاب پنجره دیده شدند.یکی از آن دو دستکش جیر سفیدهی به دست داشت به آغا جوهر اشاره کرد وارد کالسکه شود.آغا جوهر در حالی که با دلواپسی اطراف را می پایید با احتیاط در را گشود،اما وارد کالسکه نشد.صدای نواب علیه از زیر روبنده ای که به چهره داشت شنیده شد که خطاب به او پرسید:«خب چه خبر؟ »«علیا مخدره به سلامت باشند.باید به عرض برسان مراسم انجام شد.»همان دم صدای گریه زن دیگری که کنار نواب نشسته بود بلند شد.او کسی نبود جز شکه السلطنه،مادر مظفرالدین میرزا.تا دیروز پسرش نامزد ولیعهدی کشور بود و امروز کس دیگری جایش را گرفته بود. از شنیدن این خبر نمی توانست خودش را نگه دارد.همان طور که می گریست چون ببر تیر خورده ای می غرید و اشک می ریخت.«دختر بی سرو پای تجریشی،داغ ولیعهدی پسرش را بر جگرش می گذارم...بلایی سرش می آورم که تا زنده است آن را فراموش نکند...»همانطور که شکوه السلطنه خط و نشان می کشید صدای نواختن موسیقی گروهی که جلوی میدان ارگ مستقر شده بودند بلند شد.نواب علیه که دیگر ماندن در آن جا را جایز نمی دانست به آغا جوهر اشاره کرد در کالسکه را ببندد.چند دقیقه بعد با فرمان آغا جوهر کالسکه از حالت سکون خارج و به طرف در الماسیه راه افتاد. آن روز اندرون حال و هوای دیگری داشت.کار ساختمان خانه مسکونی خواجه فندقی و بی بی نقلی به پایان رسیده بود و خانم ها دسته دسته برای بازدید می آمدند.خانه ای که معمار باشی به فرمان شاه برای آن دو ساخته بود راستی هم دیدن داشت.خانه ای دارای دو اتاق و یک تالار با حیاطی به وسعت سی متر که هماهنگ با مساحت عمارت بود.سقف اتاق ها یکصد و سی سانتیمتر بلندی داشت.جلوی عمارت ایوانی ساخته شده بود که با پله هایی به ارتفاع نیم وجب به حیاط مرتبط می شد.آنچه بیشتر از ظاهر خانه جلب نظر می کرد اسباب و اثاثیه ای بود که هماهنگ با آن در عمارت قوطی کبریتی که تداعی کننده خانه خاله پیرزن قصه ها بود چیده شده بود.دو قالیچه ابریشمی ظریف که در مقیاس با ساختمان حکم فرش را پیدا می کرد وسط تالار پهن شده بود.پرده های زری دوزی شده هم اندازه با قاب پنجره ها،یک تخت دو نفری کوچک با نقش و نگارهای برجسته آدم و حوا که در کارگاه درودگری قصر فیروزه به سفارش جیران برای عروس و داماد ساخته شده بود،ظرف و ظروف چینی که در گنجه ای فسقلی کنار یکی از اتاق ها چیده شده بود متناسب با اندازه چنین عروس و دامادی خریداری شده بود. آن روز جیران که خود باعث و بانی این وصلت بود از ذوقی که داشت مثل بقیه خانم ها برای بازدید از آنجا پسرش را به ننه جان سپرد و پس از کلی سفارش به او که چهار چشمی مراقبش باشد،آمده بود تا سروگوشی آب بدهد. تنها کسی که آن روز آنجا حضور نداشت شکوه السلطنه بود که حق ولیعهدی فرزندش توسط ملک قاسم غصب شده بود.به عمد نیامده بود تا مبادا چشمش به جیران و شاه بیفتد. با ورود شاه جمع خانم های حاضر که مترصد چنین فرصتی بودند شروع به هلهله و کف زدن کردند.شاه آن روز مثل دیگران از دیدن چنین خانه ای که بیشتر شباهت به خانه عروسک ها داشت به وجد آمده بود.قصد داشت پس از دست به دست دادن عروس و داماد برای انجام کاری به تالار تشریفات برود که از دور سرو کله آغا بهرام خواجه خاصه پیدا شد.آغا بهرام در حالی که سر و سینه زنان پیش می آمد پیش از آنکه به آنجا برسد و بی آنکه در فکر رعایت تشریفات باشد خطاب به جیران با صدای بلند فریاد زد:«علیامخدره به فریاد برسید.»جیران در حالی که وحشتزده به او خیره مانده بود از دیدن حالت آغا بهرام خشکش زد.لحظه ای به صورت شاه خیره شد که با نگرانی به آغا بهرام می نگریست،بعد بی آنکه توجهی به اطراف داشته باشد تمام راه را یک نفش دوید تا جلوی عمارت خودش رسید.پیش از آنکه از نخستین پلکان منتهی به در بالا رود از شنیدن صدای شیون بی وقفه ننه جان خون در رگهایش منجمد شد.بار دیگر وحشتزده به شاه نگریست که مثل او بر جا خشکش زده بود.بی وقفه پله ها را دو تا یکی پیمود و سراسیمه وارد عمارت شد.هنوز پا به تالار نگذاشته بود که ننه جان را دید که دیوانه وار موهای حنا بسته اش را پریشان کرده بود و بر چهره خونین خود پنجه می کشید.دردمندانه شیون می کشید و با گریه مدام نام ملک قاسم را تکرار می کرد. جیران همانطور که وحشتزده به او می نگریست یک آن از دیدن ملک قاسم که روی مخده افتاده بود،حالش را نفهمید.پسرش با چهره ای کبود و چشمانی به سقف خیره مانده آنجا افتاده بود.پاهایش سست شد و با صدایی که به نحو غریبی ناگهان دو رگه شده بود او را صدا زد.چون صدایی نشنید با تغیر و عصبانیت ننه جان را مورد خطاب قرار داد:«چه بلایی سر بچه ام آوردی؟» ننه جان که از دیدن گریه جیران گریه اش شدت گرفته بود همانطور که خم و راست می شد و شیون کنان بر زانوهایش می کوبید گریه کنان گفت:«به خدا یک لحظه هم ازش غافل نشدم.بچه صحیح و سالم داشت اینجا مشق خط می کرد.یکهو دلش را گرفت و به خودش پیچید.هر چه پرسیدم ننه دردت به جونم چته از درد انگاری نمی توانست حرف بزند...بعد هم ناغافل به قد افتاد.»ننه جان این را گفت و بار دیگر شیون کشید. جیران همانطور که به این صحنه می نگریست مثل آنکه دیگر زانوهایش قدرت ایستادن نداشته باشد چون شمع تا شد و روی دو زانو محکم بر زمین نشست.شاه که تا آن لحظه مثل آدم های بهت زده قدرت حرکت از او سلب شده بود از دیدن این صحنه صدای فریادش با عصبانیت بلند بلند شد.خطاب به آغا بهرام که هراسان به او می نگریست فریاد زد:&«گر فقط یک تار مو از سر ملک قاسم میرزا کم شود پدر همه تان را می سوزانم...زود باشید دکتر پولک را خبر کنید.» پیش از آنکه خدمه جرات حرف زدن پیدا کنند دکتر پولک که پیدا بود خبر شده از در وارد شد و سلام کرد. شاه بی آنکه پاسخ سلام او را بدهد در حالی که با بغض به ملک قاسم میرزا اشاره می کرد که با رنگ و روی غیر طبیعی روی مخده افتاده بود با لحن التماس آلودی به او گفت:«دکتر،ببین چه می توانی بکنی؟»دکتر پولک بی آنکه حرفی بزند خم شد و کنار مخده نشست.به جیران نگریست که آهسته و مظلومانه اشک می ریخت.نبض ملک قاسم میرزا را در دست گرفت و منتظر ماند.آهسته سرش را بر روی سینه او گذاشت و به همان حال به چهره شاه که بهت زده و درمانده به او می نگریست خیره شد.دقیقه ای در سکوت گذشت.آن گاه دکتر پولک از جا برخاست و با لحن شرمنده و ناراحتی خطاب به شاه که وحشتزده به او خیره مانده بود گفت:«باید به عرض اعلیحضرت برسانم متاسفانه دیگر هیچ کاری از بنده ساخته نیست.»شاه که پیدا بود آنچه می شنود را باور ندارد یکه خورد.نگاهی به اطرافیان انداخت و با لحن مظطربی خطاب به دکتر پولک به اعتراض گفت:«خناق بگیری دکتر...این خزعبلات چیست که می گویی.تو که مرض را نمی توانی تشخیص بدهی خب بگو نمی توانم.»دکتر پولک که فهمید شاه از حالت طبیعی خارج شده با متانت و ادب همیشگی پاسخ داد:«جسارتا باید به عرض مبارک برسانم نه از دست حقیر و نه هیچ کس دیگر کاری ساخته نیست.مطمئنا اگر می توانستم برای شاهزاده کاری کنم کوتاهی نمی کردم.»اما شاه هنوزم سر حرف خودش بود.«یعنی چه؟هیچ معلوم است چه می گویی؟ملک قاسم میرزا از لحاظ تندرستی هیچ نقصی نداشت.حتی یک بار هم بیمار نشده است.» شاه که تشخیص دکتر پولک را باور نداشت و از آنجایی که هیچ واکنش طبیعی و منظقی برای قبول این اتفاق در خود سراغ نداشت مثل همیشه که چیزی مخالف رایش ابراز می شد ناگهان از کوره در رفت و بی ملاحظه به مقام دکتر پولک پرخاش کنان به او گفت:«پس علت چیست پدر سوخته؟»دکتر پولک که پیدا بود از لحن شاه یکه خورده با اعتماد به نفس پاسخ داد:«یک سم مهلک...باید تفحص شود چه خورده.»جیران که تا آن لحظه آرام می گریست تشخیص دکتر پولک را برخلاف شاه پذیرفت و ناگهان از آنچه شنید تحملش را از دست داد و شیون کنان بر سر و سینه اش کوبید. شاه از دیدن این صحنه دستپاچه و متاثر شد.اشک در چشمانش حلقه زده بود و سعی داشت به نحوی او را آرام سازد. «عزیزم،با خودت اینطوری نکن...تحمل داشته باش.به خودت رحم نمی کنی به بچه ای که در شکم داری رحم کن.»جیران پریشان تر از آن بود که بتواند آرام بگیرد.همانطور که بر سر و رویش می زدو با ناخن هایش چهره اش را بی رحمانه خراش می داد فریاد زد.«چطور تحمل داشته باشم...آن از ملکشاه،این هم از گلم که اینطور پرپر شد.» جیران می گفت و می گریست.احساس می کرد همه حا در منظر نگاهش از پشت لایه ای اشک می لرزد.کمی بعد انگار سقف پر از خورشیدهای ریز و کم سو شد.خورشیدها رفته رفته بی فروغ شدند و دیگر همه جا تاریک شد.هنوز صدای شاه از دور دست می آمد. شاه با تغیر فریاد زد:«دکتر،چرا بربر نگاه می کنی...یک غلطی بکن.»«فروغ السلطنه،در را باز کن.» این صدای شاه بود که جیران را صدا می زد.قریب یک شبانه روز بود که جیران خودش را در اتاق محبوس کرده بود و در را به روی هیچ کس،حتی شاه نمی گشود.شاه که سخت دلواپسی حال محبوبه اش را داشت سعی می کرد با حرف زدن به هر نحو شده جیران را راضی کند در را باز کندو برای همین بار دیگر التماس کرد.«آخر برای چه در را باز نمی کنی عزیز دلم...خدای ناکرده کار دست خودت می دهی.» صدای جیران با گریه از داخل بلند شد. «به جهنم...وقتی عزیز دلم از دست رفته،خودم هم بهتر آن است که بمیرم.»«ناشکری نکن خانم...مرگ و زندگی به دست خداست.» «;به طور عادی بله،هر کسی یک روزی به دنیا می آید و می میرد،اما نه آنکه مثل جگرگوشه ام این طور پرپر شود...این ها دیگر روی عزراییل را سفید کرده اند.»شاه با آنکه خیلی خوب متوجه منظور جیران بود خودش را به آن راه زد.همان طور که صورتش را به در چسبانده و با حالت غریبی به دایه اش زعفران باجی می نگریست که برای دلداری جیران آن جا بود پرسید:«نظورت کیست؟»جیران با صدایی که بیشتر به فریاد می مانست پاسخ داد:«خودتان بهتر می دانید.همان کسانی که در ظاهر نقاب معصومیت بر چهره دارند...همین هایی که از اول هم چشم دیدن مرا نداشند و ندارند...هیچ بعید نمی دانم همین روزها سراغ خودم بیایند.»شاه که دید جیران حالت عادی ندارد،با آنکه خود به آنچه می شنید اعتقاد داشت،اما برای آنکه مرهمی بر داغ دل جیران بگذارد کفت:«این حرف ها کدام است خانم.شما داغ عزیز دیده ای و حق داری تا این حد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)