ص 176-185
جمعیت زیادی از خانمها مواجه شد . شاید ششصد نفر و یا حتی بیشتر . خانمها غرق در جواهر در حالی که لباسهای پرچین و رنگارنگی در بر داشتند تالار را پر کرده بودند. اغلب آنان موهای خود را به شکل قاجاری آراسته بودند و چارقدهای حریر زیبایی بر سر داشتند که بوسیله سنجاقهای الماس نشان زیر غبغبهایشان محکم شده بود.
چیران مثل سایر خانمها پس از سلام و احوالپرسی با منیر السلطنه نگاهی گذرا به دور و برش انداخت و بی آنکه منتظر تعارف کسی شود گوشه ای از تالار را برای نشستن انتخاب کرد. نواب علیه که بالای تالار در محل سکو مانندی کنار شکوه السلطنه نشسته بود همه جا را زیر نظر داشت. بادیدن جیران که به خانمهای حاضر در مجلس سلام می کرد سگرمه هایش را درهم کشید با بی اعتنایی آشکاری بدون آنکه جواب سلام اورا بدهد خودش را به گفتگو با شکوه السلطنه سرگرم کرد که رفتارش دست کمی از او نداشت.
جیران که خیلی خوب متوجه رفتار غرض ورزانه آن دو شده بود و در عین حال از برخورد کودکانه شان خنده اش گرفته بود بی آنکه اهمیتی به آنچه می بیند بدهد نشست و به اطرافش چشم دوخت. منیر السلطنه هنر میزبانی اش را به بهترین وجه ممکن نشان داده بود. خدمه مرتب در تکاپو بودند و از آبدارخانه عمارت انواع تنقلات و دیسهای شیرینی و سینیهای چای و قهوه را به داخل می آوردند و دور می گرداندند. در گوشه ای از تالار عده ای مطرب زنانه که ربع ساعتی پیش از آمدن جیران کار خود را شروع کرده بودند مشغول زدن و خواندن بودند. سردسته این گروه طاوس از مطربان مخصوص اندرونی بود که دخترهای کم سن و سال زیادی در گروهش کار می کردند.
جیران با نگاه مخمور و تابناکش آنان را می نگریست که از صدای آغا بهرام که در تالار طنین انداز شد به خود آمد.
سلطان جم جاه اعلیحضرت اقدس ظلل اللهی ارواح العالمین له الفدا وارد می شوند.
با بلند شدن صدای آغا بهرام جمعیت خانمها به تکاپو افتادند جز جیران که با خونسردی به احترام شاه ایستاده بود و به اطرافش می نگریست.
این وضع تا آمدن شاه ادامه داشت. با ورود شاه مجلس رسمیت و حالت دیگری به خود گرفت.
شاه با لباس رسمی و تاج جواهر نشانی که بر سر گذاشته بود و حمایلی مزین به جواهر و نشانهایی بر سینه از در وارد شد . همان طور که به طرف جایگاهی می رفت که در صدر مجلس برای او در نظر گرفته شده بود با خانمها که به احترامش ایستاده بودند سلام و احوالپرسی کرد. ناگهان چشمش به جیران افتاد. با دیدن او لحظه ای ایستاد و با نگاهی استفهام آمیز و پرجذبه و با معنا به منیر السلطنه نگریست که از بدو ورود او را همراهی می کرد . منیر السلطنه از حالت نگاه شاه متوجه نکته ای شد . مثل آنکه خطایی از او سرزده باشد به تکاپو افتاد و فوری خودش را به جیران رساند. با صدای بلندی که شاه بشنود به جایگاه اشاره کرد وخطاب به او گفت: فروغ السلطنه چرا اینجا نشسته اید بفرمایید آنجا.
جیران که به خوبی احساس می کرد نگاه حاضران بیشتر از شاه معطوف به اوست با لحنی معصومانه و با فروتنی خاص خودش پاسخ داد: اینجا و آنجا فرقی نمی کند...
اما منیر السلطنه که نگرانی چیز دیگری را داشت دست بردار نبود.
عاقبت با اصرار جیران را از آنجا بلند کرد. نواب علیه که مثل سارین این صحنه را می نگریست وقتی دید شاه با اصرار جیران را روی صندلی کنار خودش نشاند نتوانست حفظ ظاهر کند و ناخواسته خشمی که در دلش بود را بر چهره اش نشاند.
کمی پس از نشستن شاه و جیران جشن آغاز شد . طبق برنامه از پیش تعیین شده نخستین برنامه توسط ملکه مادر اجرا شد از آنجایی که ملکه مادر طبع شعری روان داشت به مناسبت جشن میلاد پسر تاجدارش اشعاری سروده بود که همنوا با صدای سنتوری که سرورالملک می نواخت آن را دکلمه کرد. به همین مناسبت از شاه گردنبندی الماس نشان انعام گرفت. پس از او نوبت مادام بود او پس از کسب اجازه از اعلیحضرت با وقار تمام پشت پیانوی بزرگی نشست که بالای تالار گذاشته بودند . قطعه بسیار زیبایی را با مهارت نواخت. مادام هم به خاطر این هنرنمایی از شاه انگشتر الماس زیبایی هدیه گرفت که نگین آن ره درشتی یک بادام بود.
با تمام شدن هنرنمایی مادام دسته مطربها که تا آن زمان برای گرمی مهمانی می نواختند برنامه خود را شروع کردند. با بلند شدن دسته ای از خانمهای رقاص که سرپرستی آنان را خانمی به نام کوکب سیبلوی جهود بر عهده داشت مجلس حالت دیگری پیدا کرد. این گروه که تعدادشان بالغ بر شانزده نفر می شدهمگی جلیقه و شلوارهای پف دار یک شکلی در بر داشتند . شلیته هایشان که بلندی آن دو وجب بیشتر نمی شد و دورتادور آنهارا سکه نقره دوخته بودند موقع رقص خیلی جلوه داشت. همگی در حال پایکوبی به این سو و آن سو می رفتند و چون به مقابل شاه می رسیدند دور خود می چرخیدند و با طنازی از او انعام می گرفتند . حرکات آنان در حین اجرای برنامه به قدری شاد و سبک و ظریف بود گویی وزن ندارند و درست مثل پرندگانی که خود را به دست باد بسپارند با سبکبالی مجلس را دور می زدند. حرکات آنان به قدری ظریف و سبک بود که حتی نوای موسیقی در مقایسه با آن سنگین به نظر می آمد . درمیان این گروه دختری جوان با موهای شرابی و چشمانی آبی می رقصید که گه گاه اشعاری می خواند و متعاقب آن دیگران با او همنوایی می کردند. برنامه این گروه قریب دوساعتی ادامه داشت . با تمام شدن برنامه شاه که سرگرم گفتگو با یکی از عمه هایش بود متوجه جیران شد که به گوشه ای از تالار خیره شده و در عالم خودش است . با نگاهی که انگار پیدا بود آنچه در فکر او می گذرد خوانده با ملاطفت به زانوی او زد و با چشمکی پرسید: عزیزم چه شده ؟
جیران که دیدن صحنه های چند دقیقه پیش اورا به فکر فرو برده بود از آنجایی که نمی توانست آنچه در دلش می گذرد را بر زبان بیاورد دستی به پهلوی خود گذاشت و به زور لبخند زد.
سرورم یک آن احساس کردم بچه تکان خفیفی خورد.
شاه همان طور که می شنید چهره اش به لبخندی شکفته شد . پیش از آنکه حرفی بزند باردیگر صدای آغا بهرام از پشت در بلند شد .
اعلیحضرت اقدس شهریاری ارواحنا فداه دسته کریم خان آماده شرفیابی هستند.
شاه با صدای بلند گفت: بگو دقیقه ای تامی کنند تا خانمها چارقد سر کنند.
دسته کریم شیره ای وارد شدند. سرپرستی گروه را فردی به نام کریم بر عهده داشت . آن روز برای آنکه شاه را دچار مسرت سازد گروهش را به لباسهای دخترانه و زنانه ملبس کرده بود و خود لباسهای زنانه عجیب و غریبی برتن داشت. همگی جلوی قبله عالم سبز شدند. پس از تعظیم و کسب اجازه از شاه برنامه خود را آغاز کردند. کریم شیره ای چند لطیفه با لهجه های مختلف تعریف کرد آنگاه پس از خواندن چندین تصنیف خنده دار صدای چند تن از رجال دربار منجمله صدر اعظم را تقلید کرد. پس از او جعفر سیاه مشغول هنرنمایی شد که علاوه بر پهلوانی مردی خوشمزه و بذله گو بود و از راه لودگی و نمایش ارتزاق می کرد. او صحنه های کمیک و تماشایی را که اسباب سرگرمی و خنده خانمهای اندرون را فراهم آورد اجرا کرد و از شاه که پیدا بود از مسخرگی آنان لذت بده برای گروهش سکه هایی انعام گرفت.
تا پایان مراسم جیران با آنکه در ظاهر سعی داشت رفتارش طبیعی باشد اما ناخودآگاه در فکر بود . با گذشت زمان پرده های پر زرق و برقی که واقعیت تلخ زندگیش در دربار را می پوشاند از مقابل چشمان واقعیت بینش کنار رفته بود. او می توانست حقیقت را ببیند. اکنون آنچه شاه در خلوت و در گوشش نجوا می کرد در نظرش بیشتر کامجویانه می آمد تا عاشقانه با این حال هیچ چاره ای جز سکوت و تسلیم نبود.
نور ملایم و چند رنگی که در آن وقت شب از پشت شیشه های رنگارنگ و مشبک عمارت برلیان در بغ پرتو افشانی می کرد نشانگر آن بود که آنجا واقعه ای در جریان است . از غروب آن روز رفت و آمدها و رسیدن ماما پلور و حکیم و بعد هم خبر کردن دکتر احیاالملک همه گواه آن بود که شاه سخت نگران سوگلی محبوبش است. این همان چیزی بود که اکثر خانمهای اندرون را در آن وقت از شب بی خواب کرده بود . تا جایی که خبر رسیده بود جیران از غروب درد داشت اما بچه هنوز نچر خیده بود و می خواست با پا بیاید. به گفته ماما پلور این زایمان منجر به مرگ مادر یا نوزاد می شد. برای همین هم دکتر پولک فرنگی را خبر کرده بودند اما هنوز نرسیده بود.
اکثر خانمهایی که این خبر را توسط خواجه های چشم و گوش خود دریافت کرده بودند به جای اینکه ناراحت با شند به هم لبخندهای معنی دار می زدند. در عمارتهای یکدیگر به شب نشینی و شکستن تخمه یا کشیدن قلیان مشغول بودند و در این باره حرفهایی رد و بدل می کردند که همه از حسادتشان نسبت به جیران سرچشمه می گرفت. تنها کسی که در جمع آنان حضور نداشت خانم شمس الدوله بود . اونیز مانند شاه در عمارت برلیان حضور داشت و بر جریان کارها و احوال شاه نظارت داشت و هر بار با بلند شدن صدای فریاد جیران که با ناله پی در پی او را صدا می زد شاه انگار که قادر به نفس کشیدن نبود خودش را به پنجره نیمه باز ارسی می رساند دو کف دستش را روی مجری پنجره قرار می داد و نگاهش را به آسمان می دوخت. در این لحظه ها خانم شمس الدوله بود که اورا دلداری می داد. احساس می کرد شاه به کسی مورد اطمینان احتیاج دارد تا با او سخنی بگوید و قلبش را آرام کند. از آنجایی که واله و شیدای شوهرش بود هربار که شاه را در این حالت می دید جلو می رفت و سخنی می گفت.
سرورم آرام باشید این همه تشویش برای قلب مبارکتان خوب نیست...سرورم به خدا توکل کنید. من برای سلامتی هردوشان نذر کرده ام... سرورم من به دلم برات شده مادر و فرزند هردو به خیر و سلامت کنار می روند.
پاسخ شاه در مقابل همه این سخنان امید بخش تنها یک حرف بود .
خانم شمس الدوله باور کن نمی توانم آرام باشم.
خانم باز هم تلاش خود را می کرد برای آرام کردن شاه از شربت بهارنارج که در تنگ بلورین روی میز قرار داشت می ریخت و به اصرار به دستش می داد و هر بار شاه دستش را پس می زد.
پاسی از نیمه شب گذشته بود که دکتر پولک از راه رسید و با صدای گرفته ای اجازه ورود خواست دکتر به محض ورود به تالاری که جیران در آن به سر می برد همراه خانم فرنگی قابله ای که همراهش بود با زبردستی دست به کار شد. هنوز ربع ساعتی از ورود آن دو نگذشته بود که صدای شیون و گریه نوزاد عمارت برلیان را پر کرد. با بلند شدن این صدا شاه که تا آن لحظه در اضطراب و وحشت به سر می برد و با گوش واقعه ای را که در حال جریان بود از پشت در بسته تالار دنبال می کرد از خوشحالی چشمانش پر از اشک شد. همان دم با صدایی بغض آلود گفت: می شنوی؟
خانم در همان حال که سراپا گوش بود و بغض سخت گلویش را می فشرد به زحمت لبخند زد بله سرورم انشاالله قدمش مبارک است.
پیش از آنکه شاه حرفی بزند ماما پلور دررا گشود به محض اینکه جلوی شاه رسید تعظیم کرد و گفت: خدمت اقدس اعلیحضرت شهریاری تبریک عرض می کنم فرزند علیامخدره پسر است . یک پسر درشت و سالم و زیبا و دوست داشتنی تا دوربع ساعت دیگر می توانید به تالار تشریف فرما شوید.
شاه در حالی که از شعف لبخند می زد دست در جیب کرد و چند سکه امپریال بیرون آورد و به عنوان مشتلق در دست ماما پلو گذاشت . نیم ساعت بعد تالار را خلوت کردند . شاه همراه خانم شمس الدوله وارد شد . همین که چشمش به جیران افتاد که در بستر تروتمیزی کنار پسرش دراز کشیده بود لبخند زد.
عزیزم چشمت روشن
جیران سعی داشت به احترام شاه در جای خود نیم خیز شود اما او با اشاره مانعش شد.
لازم نیست از جا بلند شوی راحت باش عزیزم. این را گفت و شتابزده خود را به جیران رساند و کنار او نشست بی آنکه ملاحظه حضور خانم را بنماید صورتش را به گونه رنگ پریده جیران نزدیک کرد و بوسه گرمی بر آن نشاند. بوسه ای که منشا آن از ته قلب و با محبتی خالصانه بود.
شمس الدوله از مشاهده چنین صحنه ای غبطه خورد زیرا هرگز شاه اورا تا این درجه از روی محبت و صفا نبوسیده بود. از سر مصلحت و برای آنکه جایگاه خود را در قلب شاه حفظ کند و از آنجایی که خوب به میزان محبت قلبی شاه نسبت به جیران خبر داشت و برای تظاهر وجلب محبت او جیران را بوسید وبه او تبریک گفت.
چشمت روشن خدارا شکر که صحیح و سلامت کنار رفتی
این را گفت و رو به شاه کرد.
اگر اجازه بفرمایید امروز شتری را که برای سلامتی مادر و فرزند نذر کرده بودم نهر کنند تا هردو از چشم زخم در امان باشند.
شاه با این حرف خانم شمس الدوله تازه متوجه حضور او شد. در حالی که هنوز هم تمام توجهش به جیران و پسر ملوس و زیبایش بود به تصدیق سرتکان داد.
این بی اعتنایی آشکار شاه ناخواسته بر قلب شمس الدوله اثر کرد و چون زخمی خطرناک و رنج آور اورا آزرد . با این حالی بی آنکه خودش را از تک و تا بیندازد به این امید که شاه نظر لطفی نسبت به او پیدا کند باز هم تلاش خود را کرد. آهسته جلو آمد و با احتیاط پسر کوچک هوویش را که ماما پلور اورا شسته و قنداق کرده بود برداشت و پس از بوسه ای بر پیشانی اش برای حفظ سلامتی اش دعایی خواند و به او فوت کرد بعد بچه را در آغوش شاه گذاشت.
عمر همایونی مستدام باد ان شاالله که قدمش برای حضرت عالی فرخنده و مبارک باشد ان شاالله خودتان دامادش کنید.
شاه بچه را از شمس الدوله گرفت.
ممنونم عزیزم می دانم از دیشب تا حالا خسته شده ای اما خودت مراقب باش که هرچه زودتر وسایل اعاده سلامت فروغ السلطنه فراهم گردد.
خانم شمس الدوله همان طور که می شنید پروبالی پیدا کرد . به تصدیق سرتکان داد و گفت: روی چشمم قبله عالم ان شاالله تا فروغ السلطنه از جا بلند شود خودم پرستاری اش را می کنم.
شمس الدوله این را گفت و از آنجایی که زن باهوش و موقع شناسی بود برای تقرب و خوشخدمتی به شاه همان دم صدایش را بلند و آغا بهرام را صدا زد که لحظه ای بعد در چهار چوب در ظاهر شد. تا چشمش به او افتاد گفت: آغا بهرام برو به عمارت من روی طاقچه پشت آینه یک نظر قربانی است آن را بردار و برای پسرمان بیاور
این بار پیش از آنکه شاه حرفی بزند جیران که تا آن لحظه ساکت به او می نگریست از او تشکر کرد.
دست شما درد نکند خیلی به زحمت افتادید.
خانم شمس الدوله با فروتنی لبخند زد کاری نکرده ام خواهر جان خیلی از خانمهای اندرون مثل من اجاقشان کور است ممکن است خدای ناکرده بچه مورد توجهشان قرار گرفته و ناخواسته به او چشم زخم بزنند.
طوری این حرف را ادا کرد که هم جیران و هم شخص شاه هردو تا تحت تاثیر واقع شدند شاه با آنکه نمی توانست هیچ تعبیری از صحبتهای او داشته باشد برای دومین بار از او تشکر کرد.
ممنونم عزیزم اگر زحمتت نیست به اعتماد الحرم بگو صدراعظم همین طور منشی باشی و محرر را خبر کنند . امروز روز فرخنده و مبارکی است می خواهیم دستخط ولیعهدی نور چشممان ملکشاه را به همه ابلاغ کنیم.
خانم شمس الدوله از آنجه شنید شگفتزده شد اما ترجیح داد ساکت بماند چرا که مصلحت در سکوت بود او که دیگر تحمل ماندن نداشت از همین فرصت به دست آمده استفاده کرد و به بهانه پیدا کردن اعتماد الحرم عمارت برلیان را ترک کرد. هنوز پا از عمارت بیرون نگذاشته بود که بغضی که تا آن لحظه داشت خفه اش می کرد ترکید. همان جا پای پله ها سرش را در آغوش مجسمه فرشته مرمرینی گذاشت که با بالهای گشوده پایین پله ها نصب شده بود. آن روز خانم شمس الدوله یک دل سیر گریه کرد.
ظرفهای عصر بود آنروز مادام به دیدن نواب علیه آمده بود. نواب همان طور که جرعه جرعه قهوه ای را می نوشید که مادام برایش درست کرده بود برایش درددل می کرد.
وقتی شنیدم اعلیحضرت دستخط ولایتعهدی ملکشاه را صادر کرده اند باورم نشد بیچاره خجسته خانم از دیروز که خبر را شنیده از غصه دارد دق می کند .
مادام چینی به ابرو انداخت و گفت: در تعجبم...تا جایی که من می دانم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)