166 تا 175
ظاهر شد و خبر داد که مادام حاج عباس گل ساز برای دست بوسی خدمت رسیده. کمی بعد با ورود مادام حال و هوای نواب علیه یکباره عوض شد. مثل آن که موقعیت خود را به فراموشی سپرده باشد از جا برخاست و با مادام روبوسی سفت و سختی کرد و او را کنار خود نشاند. این نخستین بار بود که جیران مادام را می دید. او پوستی سفید شبیه چینی داشت با چشمانی به رنگ آبی شفاف و موهای طلایی که از زیر چارقدش بیرون زده بود. تا جایی که جیران شنیده بود مادام یکی از دوستان جان جانی مادر شوهرش بود که به خاطر مهارتش در هنر گل سازی و قلاب دوزی و خیاطی و همین طور خوانندگی و رقص در اندرون محبوبیتی عجیب داشت. همیشه لباس های نواب علیه را او طراحی می کرد و می دوخت. آن طور که شاه برای جیران شرح داده بود مادام پس از ازدواج با عباس شیرازی در پاریس به ایران آمده بود و سال ها بود به دربار رفت و آمد داشت. مادام در حالی که با نگاه هایی مملو از کنجکاوی جیران را برانداز می کرد با فارسی دست و پا شکسته، در حالی که هر کلمه را جدا و با لحنی غریب ادا می کرد خطاب به جیران پرسید:« خانم فروغ السلطنه؟ »
جیران در حالی که لبخند می زد مودبانه پاسخ داد:« بله. »
بار دیگر صدای مادام در تالاز طنین انداخت. « هزار ماشاالله، شنیده بودم خیلی زیبا هستند، اما راستش تا ندیده بودم باورم نمی شد. راستی از اتاق حجله خوشتان آمد. »
جیران دستپاچه سر تکان داد. « دست شما درد نکند. راستی که سلیقه تان حرف ندارد. »
مادام با لبخند پاسخ داد:« خواهش می کنم، باز هم اگر امری داشتید خبرم کنید. »
مادام این را گفت و کیف چرمی اش را باز کرد و شیشه ای عطر حسن یوسف که دست ساخته خودش بود بیرون آورد و به جیران تعارف کرد.
« قابل شما را ندارد. »
جیران در حالی که شیشه عطر را از دست مادام می گرفت با لبخند زیبایی که به چشمانش فروغ می بخشید از او تشکر کرد.
« دست شما درد نکند. تعریف عطرهای شما را شنیده بودم. من هم به هنر عطرسازی علاقه مند هستم. امسال اردیبهشت از گلهای محمدی که اعلیحضرت از باغ برایم فرستادند چندین ابریق عطر بسیار خوشبو درست کردم که روز عید فطر به خانم ها هدیه دادم. »
جیران پس از گفتن این حرف رو به نواب علیه کرد که با خالت عجیبی به او می نگریست. پرسید:« اجازه مرخصی می فرمایید؟ »
نواب که پیدا بود از برخورد و گفتگوی چند لحظه پیش خوشش نیامده سر سنگین سر تکان داد.
جیران مثل آن که در انتظار چنین لحظه ای باشد مثل قرقی از جا برخاست.
آن روز جیران هنوز پا از در تالار بیرون نگذاشته بود که صدای نواب بلند شد. خطاب به مادام گفت:« مادام، بیخود از این دختره بی اصل و نسب تجریشی تعریف کردی. »
جیران از آن چه شنید دلش به درد آمد. دیگر نمی خواست بشنود. برای همین سرش را پایین انداخت و مثل آن که از زندان می گریزد شتابان به عمارت خودش رفت.
14
نسیمی که می وزید بوی خوش باران را با خود می آورد. آفتاب بی رمقی که هر لحظه در پس ابری محو می شد از دور دست ها به گل های شمعدانی پرتو می افکند.
جیران قلمه این گل های شمعدانی را از پدرش گرفته بود و هر بار که محو تماشای این گل ها می شد به یاد زادگاهش می افتاد، به یاد پدرش و به یاد خواهرانش مریم و فرشته که حالا هر کدام برای خودشان خانمی شده بودند.
جیران همان طور محو تماشای گل های شمعدانی غرق خاطرات خودش بود که از صدای شاه به خود آمد.
« از این طرف می گذشتم گفتم از محبوبه ام سراغی بگیرم. »
جیران با شنیدن صدای شاه برگشت و لبخند زد. « لطف داری سرورم، چه خوب شد آمدید، خیلی احساس دلتنگی می کردم. »
شاه در حالی که مهربانانه به صورت جیران می نگریست لبخند زد. « من هم دلم گرفته، پیشنهادم این است که با هم قدم بزنیم ببینم، دلت می خواهد تالار موزه را ببینی؟ »
« البته که دلم می خواهد. »
« پس امروز با هم به آن جا می رویم. » شاه این را گفت و پس از لختی سکوت به جیران اشاره کرد. « پس زود آماده شو. »
« چشم سرورم. »
یک ربع بعد شاه و جیران در تالار موزه بودند که در قسمتی از ارگ واقع شده بود. این نخستین باری بود که جیران از تالار موزه بازدید می کرد. این تالار به شکل گنبدی بود بسیار بزرگ با سقفی رفیع که از آن چلچراغ های فرنگی سنگین و مجللی به رنگ صورتی آویزان شده بود. دیوارهای این تالار با گچ بری های زیبایی که اشکال گوناگونی از گل و پرنده داشت تزیین شده بود. بین این گچبری ها به فاصله های منظم طاقچه هایی به چشم می خورد که جارها و شمعدانی های از جنس نقره و طلا در آن چیده شده بودند. شمع های روشن آن اشیای موجود در تالار را جلوه ای غریب می بخشید. در این تالار جا به جا صندلی های چوبی منبت کاری شده مجللی از جنس گردوی اعلا قرار داشت که رگه های طلایی رنگی آن ها را زینت می بخشید. جیران مات و مبهوت آن همه زیبایی اطرافش شده بود. به نظرش می آمد کنار شاه در برابر چنین فضای وسیعی چون یکی از مجشمه های چینی قدی می باشد که برای تزیین آن جا قرار داده شده بود. جیران از صدای شاه به خود آمد.
« عزیزم، بیا تا برایت توضیح دهم. »
شاه این را گفت و مثل پسربچه ای که شوق زده قصد دارد اسباب بازی های گرانقیمتش را به دوستش نشان دهد، دست جیران را گرفت و او را به طرف مجموعه اشیای بسیار گرانقیمتی برد که در یکی از قفسه های زرکوبی شده تالار قرار داشت. به تاج پادشاهی اشاره کرد که در آن مرواریدها و الماس های چند رنگ کار گذاشته شده بود. اشعه مورب خورشید که از پنجره سرک کشیده بود در آن نگین ها منعکس شده و همچون هزاران آتشگردان مواج به نظر می آمد. گفت:« می بینی عزیزم، این تاج جد ما فتحعلی شاه است. اغراق نباشد شاید این تاج از زیباترین و ارزشمندترین و اسرارآمیزترین تاج های موجود در عالم می باشد. من جز این، تاج ها و نیم تاج های دیگری دارم که یکی از دیگری خیره کننده تر است و هر کدام داستان خود را دارد. همین دریای نور که اینجا می بینی ... » و چون دید جیران با کنجکاوی اشیای موجود در گنجه را می نگرد الماس بزرگ و صیقل خورده ای را که بر روی جام بلوری قرار داشت با اشاره انگشت به جیران نشان داد و پرسید:« دوست داری آن را لمس کنی؟ »
جیران با لبخندی معصومانه سر تکان داد.
شاه همان طور که به او می نگریست در گنجه را گشود و الماس را از روی جام برداشت و آن را به دست جیران داد و محو تماشای او شد.
جیران همانطور که الماس دریای نور را گرفته بود، با دقت به آن نگریست. جز یک طرف آن که نام فتحعلی شاه با ظرافت حک شده بود خود الماس رنگ خاصی نداشت و شفاف بود، ولی انعکاس نور چراغ های موجود در تالار در آن هزاران رنگ ایجار کرده بود که چشم را نوازش می داد.
جیران در حالی که مفتون رنگ های قرمز و بنفش آن شده بود صدای شاه را شنید که پرسید:« برایم بگو بدانم چه احساسی داری؟ »
جیران همان گونه که به الماس دریای نور می نگریست لحظه ای از آن چشم برداشت و به چشم های شاه خیره شد.
« می دانید سرورم، احساسم به این سنگ مثل احساسم به شماست. همان گونه که شما در نوع خود بی نظیرید این سنگ هم در نوع خود بی نظیر است. »
جیران این را گفت و باز الماس دریای نور را به شاه داد که لبهایش به لبخندی سرخوشانه مزین شده بود.
الماس را بر جای خود قرار داد و در گنجه را بست. کمی بعد گفت:« و اما این کره ... »
شاه این را گفت و دست جیران را گرفت و به کره زمینی که از جنس طلا بود و بر پایه ای الماس کاری شده قرار داشت نزدیک شد و با دست آن را لمس کرد. با تماس دست شاه نگین های الماسی که در سطح طلای آن کار گذاشته شده بود برق زدند.
جیران به تقسیمات جغرافیایی کره که با سنگ های یاقوت، فیروزه و زمرد مشخص شده بود نگاه می کرد که صدای شاه را شنید. « می بینی عزیزم، هر یک از این جواهرات که در این گوی طلایی قرار داده شده نشانگر کشوری است. مثلاً این قسمت که به یاقوت مزین شده است نشانگر بریتانیا است. اینجا که با فیروزه مشخص شده نشانگر فرانسه است. شاه این را گفت و با انگشت گوی را چرخاند. آن گاه باز به قسمت دیگری که در آن نگین های زمرد می درخشید اشاره کرد و گفت:« اینجا هم کشور خودمان است. مملکتی که ما بر آن فرمان می رانیم. در این قسمت بسیار نقاطی وجود دارد که هنوز قدوم ما بخ آن جا نرسیده. »
جیران برای آن که مزاحی کرده باشد پرسید:« من کجا هستم سرورم؟ »
شاه دستش را که با دستکش جیر پوشانده بود روی قلبش گذاشت و با لبخند گفت:« جای شما اینجاست. » این را گفت و بازوی جیران را گرفت که به او لبخند می زد. هر دو به حوضچه آبی که میان تالار واقع شده و فواره باز آن خودنمایی می کرد نزدیک شدند. شاه چند دقیقه روی لبه مرمرین حوض نشست و با اشاره از جیران نیز خواست که بنشیند. بستر حوض از مرواریدهای ظریف و رنگارنگ پوشیده شده بود و چند ماهی عجیب و غریب در آن شنا می کردند. یکی از ماهی ها بزرگ تر از بقیه بود و در بناگوشش حلقه های طلایی به شکل گوشواره داشت که با حرکتش در آب به شکل زیبایی تکان می خورد. جیران همان طور که به ماهی های زیبای آب چشم دوخته بود بار دیگر صدای شاه را شنید. در حالی که به ماهی بزرگی که در میان ماهی های دیگر جلب نظر جیران را کرده بود اشاره می کرد توضیح داد:« ما اسم این ماهی را گذاشته ایم شاه ماهی ... »
« آغا بهرام، آن جا چه خبر است؟ این سر و صداها برای چیست؟ »
هنوز دهان شاه بسته نشده بود که آغا بهرام نفس زنان در چهارچوب در ظاهر شد. بی آن که منتظر پرسش شاه شود شروع کرد به توضیح دادن.
« قبله عالم به سلامت باشند، دو تا از خانم ها با هم مشاجره شان شد. من یکی که از پس هیچکدامشان بر نمی آیم. مثل پلنگ زخمی به جان هم افتاده اند. »
شاه در حالی که با گره ای در ابرو به او خیره شده بود پرسید:« مشاجره بر سر چیست؟ »
« من درست در جریان نیستم. اگر رخصت بفرمایید اعتمادالحرم خدمت برسند. »
« اعتمادالحرم را صدا بزن ببینم. »
« چشم سرورم. »
پیش از آن که آغا بهرام دهان بگشاید، اعتمادالحرم که پیدا بود در انتظار ات در چهارچوب در ظاهر شد. در مقابل شاه تعظیم کرد و ایستاد. شاه با جذبه به او نگریست. پرسید:« قضیه چیست؟ »
اعتمادالحرم سر به زیر ایستاده بود. با لحنی شرمنده توضیح داد:« جسارت است قربان ... دعوا سر این است که شب تولد اعلیحضرت، حضرتعالی شب را در عمارت کدام یک از همسران محبوبتان خواهید گذراند. آیا قبله عالم مایلند خود برای ختم این غائله تشریف فرما شوند؟ »
شاه پوزخندی زد. « خیر، این جر و بحض ارزش گوش دادن ندارد، چه برسد به قضاوت. »
شاه این را گفت و با اشاره دست آغا بهرام و اعتمادالحرم را مرخص کرد. با رفتن آن دو چند لحظه حریر سکوت تالار را فرا گرفت.
صدای قل قل آب فواره آب نما بر بستر آن سکوت تلنگر می زد. چند لحظه ای در سکوت گدشت، آنگاه شاه به حرف آمد. « می بینی فروغالسلطنه، وقتی می گویم بی حضور تو آدم تنهایی هستم باور نمی کنی. ببین چه آدم های کوته فکری دور و برم را احاطه کرده اند. »
پیش از آن که جیران حرفی بزند بار دیگر صدای آغا بهرام در تالار زنین انداخت.
« قبله عالم به سلامت باشند، جناب نقاش باشی، کمال الملک، خدمت رسیده اند. »
شاه بی حوصله پاسخ داد:« بگو در تالار تشریفات منتظر باشند. » این را گفت و از جا برخاست. جیران هم از جا بلند شد. شاه در حالی که با ملاطفت به شانه اش می زد گفت:« می بینی عزیزم، مشغله نمی گذارد ساعتی با هم راحت باشیم. شما به عمارتت برو، من هم برای ساعتی می روم پیش نقاش باشی. قرار است راجع به چند پرتره با هم صحبت کنیم. شاید کمال الملک بتواند با شوخ طبعی و لطیفه هایش روحیه مان را تغییر دهد. انشاءالله امشب را با هم خواهیم بود. »
شاه این را گفت و در حالی که با ملاطفت دستش را دور شانه جیران حلقه کرده بود او را تا دم در تالار موزه همراهی کرد.
آن روز تا خود غروب و وقت آمدن شاه جیران در فکر ماجرای آن روز و واکنش شاه در برابر مشاجره خانم ها بود.
خانم های اندرون سر هیچ و پوچ یکدیگر را آزار می دادند، اما شاه هیچ واکنشی از خود نشان نمی داد. آیا مسبب این حسادت ها و ماجراهای به ظاهر احمقانه، او نبود؟
15
طوطی ها و کلاغ ها بالای شاخه های درختان چناری که عمارت خورشید را در احاطه داشتند سر و صدا می کردند. استخر بزرگ با کاشی های فیروزه ای رنگ سایه درختان را در آب منعکس می کرد. استخر مالامال از آب تمیز و فواره ها همه باز بود.
آن روز همان روزی بود که از مدت ها پیش تدارک جشن آن دیده شده بود. حشن میلاد شاه.
به رسم هرساله جشن در عمارت خورشید برگزار می شد و منیرالسلطنه، مادر کامران میرزا، میزبانی آن را بر عهده داشت. منیرالسلطنه، تاجی از الماس بر سر داشت که از دور جلوه آن چشم ها را خیره می کرد. به نظر می آمد روی سرش پودری از نگین های دخشان پاشیده اند. او کیف چرمی طلایی زنگی مملو از سکه های امپریال در دست داشت. با ورود هر مهمان برای استقبال تا نزدیک در مجلل عمارت خورشید پیش می رفت و به خانم ها سلام و خوش آمد می گفت.
آن روز جیران همین که پا به عمارت گذاشت و وارد سرسرا شد با
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)