162-165
بود که جیران با دقت مادر شوهرش را از نزدیک برانداز می کرد.با آنکه سن و سالی از او می گذشت،اما از ظاهرش پیدا بود به سر و وضعش اهمیت بسیاری می دهد.
آن روز نواب علیه پیراهن مجللی به تن داشت،پیراهنی زربفت که لبه های جلیقه و شلیته آن با یک ردیف مروارید مزین و بر روی آن با گلابتون تزیین شده بود.زیر این جلیقه یک تن پوش نازک از اطلس آبی به تن داشت که لبه های آن مروارید دوزی شده بود و تا زیر کمر بالای شلیته ادامه داشت.لبه پایین ان اشرفیهای طلا دوخته شده بود و رنگ آن هماهنگ با چارقد حریر زیبایی بود که بر سرش انداخته و با سنجاق الماس نشانی آن را زیر گلویش محکم کرده بود.
چند دقیقه ای این چنین در سکوت گذشت.نواب علیه در حالی که به قلیانش پک می زد به پیرزنی که منتظر خدمت جایی نزدیک به او روی زمین نشسته بود فرمان داد.((می توانی شروع کنی.))
پیرزن مطیعانه سر تکان داد.از داخل سبدی که همراه داشت تعدادی ادوات و وسایل عجیب و غریب بیرون کشید و دست به کار شد.
جیران همانطور که با تعجب به او می نگریست،از وسایل و اورادی که پیرزن زیر لب با خودش زمزمه می کرد به فراست دریافت که او می بایست همان طوبای پیر باشد که در اندرون همه حرفش را می زنند،همان کسی که خیلی از خانم ها اعتقاد داشتند می توانند اتفاقات غیر محتمل را پیش بینی کند،برای همین هم دست به دامنش می شدند.
همه از او سرنوشت واحد و انتظاری یکنواخت داشتند،اینکه به کمک اوراد و طلسم های پوستی طوبا خانم را با نشانه هایی حک شده بر رویشان همیشه در زیر پیراهن همراه داشتند.پیرزن پس از کمی جا به جا کردنوسایل عجیب و غریبی که پیش رویش بود بار دیگر دستی در سبد برد و مشتی از استخوان از کیسه ای بیرون کشید که در آن را نخ قیطان بسته بود.با حالتی مرموز به جیران نگریست و استخوانها را به هوا ریخت.با انگشت های کج و معوجش آنها را پس و پیش کرد،بعد لبخندی بر لبانش نقش بست.پیش از آنکه لب به سخن بگشاید نواب علیه که دیگر کاسه صبرش لبریز شده بود بی طاقت پرسید:
))خوب نتیجه چه شد؟))
صدای پیرزن در تالار پیچیید:
((سرکار علیه.....همان طور که پیش از این هم پیش بینی کرده بودم پسر است.))
لبخند بر لبان نواب علیه نشست.ناگهان سرش را به طرف جیران برگرداند و در حالی که با ابهت به چهره اش می نگریست خطاب به او گفت:
((شنیدی طوبا چه گفت.بچه ات پسر است.خاطرت باشد اگر پیش بینی اش درست از آب درآمد،باید به او مشتلق بدهی.))
جیران از آنچه شنید ناخودآگاه در دلش خوشحالی ناشناخته ای حس کرد که در نظر خودش عجیب آمد.مؤدبانه لبخند زد.
((پسر یا دختر فرقی نمی کند،هر دو هدیه خداوند هستند.با این حال روی چشمم.))
پیدا بود نواب علیه از پاسخ جیران خوشش نیامد.با قیافه ای درهم کشیده به پیرزن اشاره کرد:
((می توانی بروی.))
پیرزن مطیعانه بندوبساطش را جمع کرد و پس از بوسیدن دست نواب علیه از تالار خارج شد.حال جیران و نواب والا آنجا تنها بودند.
چند دقیقه در سکوت گذشت،آنگاه نواب شیشه سرد سکوت را شکست.در حالی که با سرانگشتان حنا بسته اش با مدال طلای بزرگی که از گردنش آویخته بود و عکس شاه درونش بود بازی می کرد با لحنی گستاخ و حاکمانه گفت:
((فروغ السلطنه،تو سوگلی زنان قبله عالم هستی و جایگاهت در قلب علیحضرت منحصر به فرد است.اگر می خواهی جایگاهت همچنان محفوظ بماند مِن بعد باید بیشتر مراقب رفتارت باشی و با هر بی سرپایی هم کلام نشوی....متوجه که هستی؟))
نواب علیه همان قدر که می توانست جمله هایش را با صلابت ادا کند،می دانست چگونه با کلمه ها موقعیت مخاطبش را به گوشزد نماید.از همین اشاره کوتاه،جیران به فراست دریافت ماجرای گفتگوی کوتاهش با عبدالله خان خواجه و کنجکاوی او راجع به مرحوم امیر کبیر به گوش نواب علیه رسیده.برق او را گرفت.جیران خواست در دفاع از خودش حرفی بزند،اما به دلایلی از این فکر منصرف شد.سرش را به نشانه علامت اطاعت به طرف شانه اش خم کرد و گفت:
((بله،متوجه هستم.))
نواب علیه بار دیگر نگاه پر ابهتش را به چشمان گیرا و معصوم جیران پاشید.در یک آن اندیشه تازه ای برای آنکه جیران را به طریقی از چشم شاه بیندازد از خاطرش گذشت.اندیشه ای که همان دم آن را بر زبان آورد.در حالی که از دهانش بوی تلخ تنباکو متصاعد می شد گفت:
((اگر توصیه های امروز مرا جدی بگیری با توجه به عشق و علاقه ای که اعلیحضرت به تو دارند شک ندارم اگر فرزند پسری به دنیا بیاوری او را به عنوان ولیعهد تعیین کنند.....به شرط آنکه خودت از ایشان بخواهی.))
نواب علیه این را گفت و منتظر شد ببیند او چه می گوید.جیران پیش آنکه حرفی بزند لحظه ای به فکر فرو رفت.تا جایی که نواب را شناخته بود او کسی نبود که دلسوزی کسی را بکند،حتی جایی که به گوشش رسیده بود او فردی بود که به کسی که منفعتش را به خطر می انداخت رحم نمی کرد،چه برسد به او،دختر باغبان باشی که از همان ابتدا از حالت نگاهش می فهمید چشم دیدن او را ندارد.جران با توجه به هوش و ذکاوت ذاتی اش و از آنجایی که می دانست آنچه می گوید ممکن است دستاویز لازم را به دست نواب و امثال او بدهد برای آنکه به دست خود چنین امکانی را فراهم نیاورد خودش را به آن راه زد و با تعجب پرسید:
((یعنی من باید از اعلیحضرت بخواهم فرزندم را ولیعهد کنند؟!))
نواب علیه به خیال آنکه نقشه ای که طرح کرده موفقیتی کسب نموده،پر تحکم لبخند زد.
((بله،یک زن حق دارد هر چیزی را از شوهرش بخواهد.طبیعی است اگر مرد به او علافه مند باشد خواسته اش را رد نمی کند.تو هم که ارج و قربی در قلب اعلیحضرت یافته ای که تا این زمان هیچ کدام از خانم های اندرون نداشته اند.))
از این پاسخ نواب جیران دستگیرش شد که حدسش درست بوده.برای همین با اطمینان پاسخ داد:
((از راهنمایی شما متشکرم،اما جسارت این کار را ندارم.قبله عالم به صلاح دید خودشان هریک از فرزندانشان را که لایق مقام ولایتعهدی بدانند انتخاب می کنند.))
نواب از آنچه شنید حس ناخوشایندی در دلش ایجاد شد.همان دم دریافت چه خصوصیتی در جیران هست که او را منحصر به فرد ساخته.بی هیچ خشم یا ابراز واکنشی در برابر پاسخ جسورانه جیران با خونسردی لبخند زد.
((این را دیگر خود دانی.قط مایل نیستم اعلیحضرت بفهمند امروز در چه موردی با هم حرف زده ایم.))
جیران با ملاحت لبخند زد.((خاطر جمع باشید.))
پیش از آنکه نواب علیه دوباره شروع کند بار دیگر محبوبه در آستانه در
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)