152 تا 161
خانمها که از دیدن سر و وضع یکدیگر به خنده افتاده بودند و همدیگر را به هم نشان می دادند و غش و ریسه می رفتند.
شاه همانطور که می خندید گفت :« خوب بازی چراغ خاموش کنی چطور بود؟ خوشتان آمد؟ »
پیش از آنکه کسی چیزی بگوید عزت الدوله با صدایی آهسته که جیران و شاید شاه آن را شنیدند زیرلب به نجوا گفت :« راستی که شرم آور است که شاه یک مملکت به عوض آنکه فکر و غمش عمران و آبادی ملک و مردم باشد ، اوقاتش را صرف این نوع سرگرمیهای چندش آور کند. »
عزت الدوله بی آنکه ملاحظه شاه را داشته باشد که حرفهایش را می شنید این را گفت و از جا برخاست و با حالتی ناراضی مجلس را ترک گفت.
با بلند شدن عزت الدوله ، نواب علیه که دید سکوتی سرد مجلس را فرا گرفته برای انکه یخ سکوت را بشکند به صدا درآمد. « سرگرمی بامزه ای بود ... »
متعاقب نواب علیه دیگران نیز برای آنکه در خودشیرینی کم نیاورند حرفی زدند.
« پس از مدتها حسابی خندیدیم ... اگر چنین تفریحاتی نباشد که دلمان می پوسد. »
شاه که پیدا بود هم حرفهای خواهرش عزت الدوله را شنیده و هم متوجه واکنش دیگران شده سعی کرد مثل همیشه بر رفتار خود تسلط داشته باشد. به حرف آمد و خطاب به خانمها گفت :« بله ، بازی قشنگی بود ، اما برای شخص ما یک ضرر داشت. »
پیش از آنکه کسی چیزی بپرسد ، شکوه السلطنه خودش را لوس کرد و پرسید :« چه ضرری شاه جون؟ »
شاه کف دستهای خود را به هم مالید و با اشاره به سر و وضع خانمهای حاضر در مجلس با خنده توضیح داد :« با این وضعیت که برای خانمها درست شده می بایست مجروحان مورد تفقد قرار گیرند ... همین طور اشخاصی که لباسهایشان پاره و بی مصرف گردیده لازم است به اعطای خاصه ما سرافراز گردند ، این طور نیست؟ »
بار دیگر صدای خنده شاه و خانمها تالار را پر کرد.


برگهای انار جلوی عمارت اختصاصی رو به زردی داشتند. این شاید تنها اتفاقی بود که گذشت زمان را به نمایش می گذاشت والا در اوقاتی که شاه نبود گویی زمان نمی گذشت ، به خصوص از صبح تا ظهر در چنبره آداب این قصر که صبح تا شب هزار چشم مراقب جیران بود.
آن روزها شاه به خانم شمس الدوله سفارش کرده بود گاه گداری به او سر بزند تا جیران احساس تنهایی نکند. با این حال اغلب جیران تنها بود برای آنکه به نحوی سر خود را گرم کند با نخهای رنگی روی لباسهای نوزادی که خودش با دست دوخته بود گلدوزی می کرد. برای نوزادی که تمام هیجان هستی جیران شده بود ، به انتظار تولد او. نه او بلکه بقیه خانمهای اندرون نیز همه در انتظار بودند ، در انتظار اینکه ببینند این نوزاد پسر است یا نه؟ سوالی که کم کم ناخودآگاه ذهن جیران را نیز به خود مشغول کرده بود.
آن روز جیران داشت روی پیش سینه لباس زیبایی که خود دوخته بود دسته گل کوچکی را ساقه دوزی می کرد که خانم شمس الدوله با یک جقلی پر از آلبالو خشکه به دیدنش آمد. آن را پیش روی جیران گذاشت و با چشمان سیاه و درشتش به شکم برآمده جیران نگریست و با حسرت پرسید :« مادر شدن احساس خوبی دارد ، نه؟ » این را گفت و چون دید جیران از سر استفهام ابروی خود را بالا برده و با تعجب به او نگاه می کند خودش توضیح داد :« آخر من تا به حال این حس را تجربه نکرده ام. » بعد انگار که به زحمت تفس می کشد سرش را به سوی آسمان گرداند.
جیران که می دانست در دل خانم چه می گذرد برای آنکه کمی از درد او بکاهد گفت :« خودتان را اذیت نکنید. نشنیده اید که می گویند کسی که اولاد ندارد یک غصه دارد و آن کس که دارد هزار غصه. »
خانم شمس الدوله دردآلود لبخند زد. « این درست است ، اما گاهی همان یک غصه وسعتش به قدری قلب آدم را تیر و تار می کند که با هزار غصه که چه عرض کنم ، ده هزار غصه هم برابر نیست. به خصوص وقتی پای خیلی چیزهای دیگر هم در میان باشد. »
جیران با آنکه به خوبی متوجه بود از آنچه می گوید چه مقصودی دارد ، به عمد حرفی نزد و فقط در سکوت لبخند زد. سکوت بر فضا حکمفرما بود که صدای خشک و عبوس اعتمادالحرم آن را شکست.
« خانم فروغ السلطنه مهمان دارید. »
پیش از آنکه جیران چیزی بپرسد اعتمادالحرم دوباره گفت :« ملک زاده خانم تشریف آورده اند. »
با آمدن نام ملک زاده خانم ، تنها خواهر تنی شاه ، جیران و خانم شمس الدوله از جا برخاستند تا خود را برای استقبال از ملک زاده خانم آماده کنند. لحظه ای بعد خانم در آستانه در تالار ظاهر شد. جیران درحالی که با خوشرویی به استقبال او می شتافت در سلام پیش دستی کرد.
« سلام ملک زاده خانم ، خیلی خوش آمدید. »
« سلام علیکم ... » و پس از لختی سکوت مثل آنکه تازه متوجه حضور شمس الدوله شده باشد گفت :« شما هم که اینجا هستید! »
خانم مؤدبانه لبخند زد. « بله ، گفتم بیایم از فروغ السلطنه سراغی بگیرم. شنیده ام به سلامتی عازم عتبات عالیات هستید. »
ملک زاده درحالی که چارقد قالبی اش را روی سر مرتب می کرد پاسخ داد :« بله ، با اجازه شما فردا عازم هستیم. قصدم این بود بعد از اینجا به شما هم سری بزنم و حلالیت بطلبم. »
خانم لبخند زد و گفت :« شما لطف دارید ، من یکی که جز خوبی از شما ندیده ام. ان شاءالله همین که چشمتان به حرم آقا افتاد از ما هم یاد کنید. »
ملک زاده خانم با فروتنی لبخند زد. « روی چشم ، اگر زنده ماندم از طرف همگی نایب الزیاره هستم. »
جیران که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود به صدا در آمد. « ملک زاده خانم ، چرا ایستاده اید ، بفرمایید بنشینید. »
« ممنونم فروغ السلطنه ، وقت تنگ است. باید به تک تک خانمهای اندرون سر بزنم. »
« آخر این طوری که خیلی بد می شود. »
« ان شاءالله در فرصتهای بعدی ... امیدوارم بار دیگر که شما را می بینم در صحت و سلامت کنار رفته باشید. »
ملک زاده خانم این را گفت و آغوش خود را گشود و برای خداحافظی جیران را در بغل گرفت.
پس از رفتن او خانم نیز به بهانه همراهی با او جیران را تنها گذاشت. حالا جیران بود و خود. درحالی که کنار پنجره هلالی شکل عمارتش نشسته بود به فواره ها خیره شد که بالا آمده و عطر گس و رخوت آور گلها را به اطراف می پاشید. در اندیشه ملک زاده بود. چیزی در وجود او می دید که انگار در وجود هیچ یک از خانمهای اندرون سراغ نداشت.
جیران به او و واکنشش در شب جشن چراغ خاموش کنی فکر می کرد و اینکه با نارضایتی مجلس را ترک گفت. همان موقع از صدای عبدالله خان خواجه به خود آمد. مثل همیشه شاه او را فرستاده بود تا از او سراغ بگیرد.
« قبله عالم خدمتتان سلام رسانند ، فرمودند سوال کنم امری ندارید؟ »
جیران متفکرانه لبخند زد. « خیر عبدالله خان ، از قول من به اعلیحضرت سلام برسان و بگو نگران من نباشند ... خوبم. »
عبدالله خان خواجه سر تکان داد.
« چشم خانم جان ... پس حقیر می توانم بروم. »
جیران سر تکان داد. هنوزعبدالله خان خواجه از در خارج نشده بود که صدای جیران در تالار طنین انداخت. مثل آنکه به یاد چیزی افتاده باشد او را صدا زد.
« یک لحظه صبر کن. »
پیرمرد درجا میخکوب شد.
« امری داشتید علیامخدره؟ »
از آنجایی که جیران حس کرده بود همیشه چشمها و گوشهایی از دور مراقبش هستند بی هیچ مقدمه ای یکراست رفت سر اصل مطلب.
« تا جایی که شنیده ام تو سالها در خدمت ملک زاده خانم ، همسر مرحوم امیرکبیر بوده ای. دلم می خواهد قدری درباره آن خدا بیامرز برایم حرف بزنی. »
عبدالله خان از آنچه می شنید ، رنگش به سفیدی برف شد. با وحشت نگاهی به اطراف انداخت ، بعد چند قدمی جلو آمد و آهسته پرسید :
«علیامخدره چه چیز می خواهند راجع به مرحوم امیر نظام بدانند؟ »
جیران که مدتها بود در پی چنین فرصتی می گشت توضیح داد :« همه چیز ... مثلاً اینکه از نظر شخصیتی چه جور آدمی بود ، چرا تبعید شد ، چرا او را کشتند؟ »
عبدالله خان از ترس آنچه می شنید به سکسکه و لکنت زبان افتاد. به دشواری گفت :« جسارت نباشد علیامخدره ، اما چرا این چیزها را از حقیر سوال می فرمایید؟ »
جیران که به وضوح ترس نهفته در نگاه عبدالله خان را می دید برای آنکه به او جسارت حرف زدن ببخشد گفت :« برای آنکه تو تنها فرد امینی هستی که می توانم از او چنین پرسشی بپرسم. »
عبدالله خان توی رودربایستی نمی دانست چه بگوید ، برای همین هم سعی کرد به نحوی از دادن پاسخ طفره برود.
« این نظر لطف شماست علیامخدره ، اما حکایتش مفصل است و باید در وقت دیگری برایتان بگویم. »
جیران که متوجه بود عبدالله خان از پاسخ دادن واهمه دارد برای آنکه به او اطمینان بدهد گفت :« واهمه چیزی را نداشته باش ، اطمینان داشته باش من به کسی حرف نمی زنم. »
عبدالله خان که دید چاره ای جز حرف زدن ندارد به اجبار لب به سخن گشود. « والله چه بگویم. آقای امیرنظام به مراتب وصفش از آنچه گفته اند بهتر بود. درمجموع آدم درستی بود ، خیلی درست. تنها فکر و ذکرش آبادانی و عمران کشور بود. تا زمانی که به عنوان سرجهازیه ملک زاده خانم به خانه اش نرفته بودم درست نمی شناختمش. همین درستی اش بود که آخر کار دستش داد ... اگر می گذاشتند می توانست با تدبیرش ایران را آباد کند ... اما افسوس که نگذاشتند. »
جیران همانطور که می شنید غرق در فکر پرسید :« کی؟ »
پیرمرد دستپاچه شد. « از من نخواهید از کسی نام ببرم. همین قدر سربسته بگویم خیلیها در آنچه بر امیر گذشت مقصر بودند ... خیلیها که به ظاهر وابسته بودند و تظاهر به دوستیش می کردند. همان کسانی که در باطن با دشمن او همدست شدند و کاری کردند که قبله عالم اول او را از صدارت عزل و به منطقه دورافتاده تبعید کنند و بعد هم که ... »
عبدالله خان درحالی که چشمانش به اشک نشسته بود دیگر بیش از این نتوانست توضیح بدهد ، اما همین اشاره غیرمستقیم کافی بود تا جیران به فراست دریابد که منظورش از خیلیها مادرشوهرش ، نواب علیه می باشد.
عبدالله خان درحالی که با دستمال یزدی که از جیبش بیرون آورده بود اشکهای نشسته بر صورتش را پاک می کرد پرسید :« حالا اجازه می فرمایید؟ »
جیران با آنکه دلش نمی آمد چنین مصاحبی را از دست بدهد به نشانه موافقت سر تکان داد و گفت :« می توانی بروی. »
عبدالله خان مثل آنکه روی ابرها راه می رود سرش را پایین انداخت و به همان نرمی که وارد تالار شده بود از آنجا خارج شد و جیران را در دنیایی از ابهام و سوال در خلوت و تنهایی اش باقی گذاشت.



فصل 13


پرده آویخته به جلوی سرسرا کنار رفت و اعتمادالحرم در چهارچوب در ظاهر شد.
« علیامخدره نواب علیه شما را احضار کرده اند. »
جیران با دلواپسی که در صدایش مشهود بود پرسید :« نواب علیه نفرمودند چه عرضی دارند؟ »
اعتمادالحرم مثل همیشه که می خواست راجع به شاه حرف بزند صدایش خشک و جدی شد. « خیر. » این را گفت و ناپدید شد.
جیران درحالی که مات و مبهوت ایستاده بود در یک آن فکرهای مختلفی از خاطرش گذشت. یعنی نواب علیه برای چه او را احضار کرده بود؟ آن هم در این وقت از روز که اندرون به خواب رخوت انگیز بعدازظهر فرو رفته بود. چاره ای جز رفتن نبود. با این فکر درحالی که نمی دانست چه چیزی در انتظارش است و این احضار نا به هنگام سرآغاز چه موضوعی است به سرعت آماده شد. شلیته ای از ساتن گل بهی همراه پیراهنی از همان رنگ تن کرد. نیم ساعت بعد جیران در عمارت اختصاصی نواب علیه حضور داشت و در تالار عمارتش انتظار او را می کشید.
این نخستین ملاقات خصوصی جیران با مادرشوهرش بود. تا آن روز جز در چند برخورد رسمی با نواب علیه رو به رو نشده بود. یک بار در مراسم عقدکنان و چند برخورد در مهمانیهای اندرون ، اما چیزهای زیادی از زبان این و آن راجع به او شنیده بود. آن طور که شنیده بود نواب علیه خط و ربط خوبی داشت ، همین طور هم دم و دستگاهی سوای دیگران. خجسته خانم یک بار برای جیران شرح داده بود که گرمابه ای دارد دیدنی ، گرمابه ای با حوضچه های سرد و گرم. عمارتی که حالا جیران به چشم خود می دید ، عمارت معظم و باشکوهی بود که نقاشیهای زیبای دیواری آن ترس و وهم او را تشدید می کرد. این عمارت سراسر آینه کاری شده بود صندلیهایی برای نشستن قرار داشت که در نوع خود بی نظیر بود ،صندلیهای که شکل پرندگان روی دسته و پایه و تاج آن به نحو ماهرانه ای خراطی شده بود.
جیران همان طور که در انتظار نواب علیه به سر می برد با کنجکاوی به اطرافش می نگریست. ناگهان عطری آشنا و قدیمی جانش را انباشت. این عطر آشنای بوته ای گل سرخ آتشین بود که روی میز خودنمایی می کرد و با هویت خانوادگی او عجین بود. از همان گلهای محمدی سرخ که پدرش به عمل می آورد ... عطر آنها را داشت. آخ که چقدر دلش برای او و خواهرانش تنگ شده بود.
جیران همان طور که به تنها عنصر آشنای تالار چشم دوخته بود از حضور مادرشوهرش که یکباره در آستانه ظاهر شد با خود آمد. پیش از آنکه نواب علیه داخل شود جیران به احترام او از جا برخاست و سلام کرد.
نواب علیه درحالی که پیرزنی با قیافه ای عجیب و غریب او را همراهی می کرد با نخوت جواب سلامش را داد و وارد شد. پیش از آنکه بنشیند نزدیک در را با اشاره انگشت نشان داد و با تحکم فرمان داد :« اینجا بنشین. »
نواب علیه هنوز ننشسته نگاه سنگینش را نثار جیران کرد. نگاهش آن قدر سنگین بود که جیران بی اختیار خودش را جمع کرد و نگران شد. باز به بوته گل سرخی که پیش رویش بود چشم دوخت. نواب علیه که متوجه کلنجار درونی جیران بود با نحوه نگاهی که جیران را بیشتر مضطرب می کرد بار دیگر صدایش را بلند کرد.
« محبوبه! »
هنوز دهان نواب بسته نشده بود که خدمتکار جوان بسیار زیبایی کوزه قلیان به دست از در وارد شد. قلیان را به دست نواب علیه داد. مثل آنکه خیال پذیرایی از جیران را داشت ، چون کمی این پا و آن پا شد تا از تنقلات مختلفی که روی میز چیده شده بود به جیران تعارف کند.
جیران همان طور که به او می نگریست از گوشه چشم دید که نواب با ابرو به او اشاره کرد. خدمتکار متوجه شد باید از پذیرایی صرف نظر کند. پس از در خارج شد. جیران با آنچه دید به فراست دریافت که مادرشوهرش باید به علتی از دست او عصبانی باشد ، با این حال تا او دهان نمی گشود جیران نمی دانست دلیل چیست.
چند دقیقه ای سکوت بر تالار حکمفرما شد و فقط قل قل قلیان آن را می شکست. سکوت اتاق باعث شد جیران سرش را بلند کند و به او بنگرد. قلیانی که نواب علیه در دست داشت نظر جیران را به خود جلب کرد. قلیان چنان مجلل بود که از زیبایی به قلیان شاه پهلو می زد. فیروزه هایی که با سلیقه بسیار در کوزه آن کار گذاشته شده بود نظیر نداشت. این نخستین بار