صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 63

موضوع: معشوقه آخر | مهناز سید جواهری

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    80 تا 89
    باید رفتار کنی. اینجا همه در اختیار و فرمان تو هستند، هیچ کس حق اعتراض ندارد. تو هر طور که دلت می خواهد عمل کن ، مختاری. هر آنچه بخواهی در اختیارت قرار می گیرد.))
    شاه این را گفت و همان دم صدایش را بلند کرد.
    - آهای جامه دار باشی.
    جامه دار باشی انگار که پشت در ایستاده باشد در آستانه در ظاهر شد. مثل آنکه بداند شاه از او چه می خواهد تعظیم کرد.آهسته داخل شد و بقچه ترمه ای را که زیر بغل داشت پیش روی شاه گذاشت و پس از تعظیمی دوباره از در خارج شد.
    جیران درحالی که با تعجب به او نگریست ، شاه را دید که تای بقچه را که با نظم و ترتیب پیچیده شده بود باز کرد و از داخل آن پیراهن بسیار زیبایی از جنس تور و ابریشم درآورد که دانه های مروارید و الماس در آن موج می زد. آن را پیش روی جیران گرفت. گفت : (( این پیراهن زیبا کار خیاطان زبر دست فرنگ است. دلمان می خواهد در مراسم فردا این را به تن کنی.))
    جیران همانطور که پیراهن را از دست شاه می گرفت دستهایش را در چینهای ظریف لباس فرو برد که مثل موج آب زلال بود. لبخند زد. راستی که پیراهن بسیار زیبایی بود. این پیراهن از پارچه ای بسیار لطیف دوخته شده بود و جا به جا در آن جواهر کار گذاشته شده بود. گلهای پیراهن که با نخهای طلایی نقره ای دوخته شده بود زیر نور چلچراغها جلوه عجیبی داشت. جیران که محوزیبایی نقشهای دوخته شده لباس بود لحظه ای نگاهش را به صورت شاه انداخت و به خاطر این هدیه زیبا از او تشکر کرد ، اما این بار هم در برابر شاه که با علاقه به او خیره شده بود نتوانست تاب بیاورد. برای همین دوباره با خجالت سرش را پایین انداخت و به گلهای پیراهن چشم دوخت.
    شاه که احساس می کرد آهوی گریزپایی چون جیران را با چند کلمه پر مهر و این لباس رام خود ساخته برای آنکه تاثیر کلامش را بیشتر نماید ادامه داد : (( اما در مورد مهریه...از آنجایی که پدرت آقا محمد علی مرد بلند طبعی است و هیچ مهریه مشخصی از ما مطالبه نکرده من خودم چند ده ششدانگ و کلی جواهر قیمتی و هر آنچه بابت مهریه بخواهی به تو خواهم بخشید.))
    جیران همان طور که سرش پایین بود لبخندی از رضایت زد و گفت : (( قبله عالم به سلامت باشند. اگرچه من در خانواده ای از طبقه پایین به دنیا آمده ام ، ولی از مال دنیا بی نیاز هستم. من از خدا همسری می خواستم که مرا دوست داشته باشد و حال که خداوند رحمتش شامل حال من شده و سرورم را به من مرحمت نموده همین را برای خوشبختی خود کافی می دانم و از خداوند می خواهم تا وقتی زنده هستم همیشه سایه عزت شما بر سرم باشد.))
    شاه از آنچه شنید یکه خورد. با آنکه در نخستین برخورد هم نظیر چنین رفتاری را از جیران دیده بود که سکه های اشرفی را قبول نکرد ، اما این رفتار جیران در مقایسه با سایر زنان که بدون استثنا به مال و جاه و هدیه های او علاقه مند بودند شگفت انگیز بود. درحالی که با نگاه تحسین آمیزی به صورت زیبای او می نگریست با تعجبی آمیخته به غرور پرسید :
    - جیران ، تو سواد داری؟
    جیران به علامت تصدیق سر تکان داد .
    - بله پدرم مرا به مکتب فرستاده.
    شاه باز هم متعجب سر تکان داد. چنان زیبایی و لطافتی در رفتار جیران می یافت که تصورش را نمی کرد. این پری روی همان بود که شاه در کتابها یا در پنهانی ترین زوایای رویاهایش می توانست پیدا کند. برای همین گفت :
    - عجب، بی خود نیست که این طور فصیح و شیوا سخن می گویی!))
    جیران با شکسته نفسی پاسخ داد :
    - این نظر لطف شماست سرورم ، چرا که در برابر فضائل شما چیزی که قابل عرضه باشد ندارم.
    شاه که از شنیدن این سخنان به هیجان آمده بود با لبخند گفت : (( نه...من فدای تو شوم ، این چه حرفی است. اگر تا به حال زیبایی ظاهریت بود که مرا شیفته خود ساخته بود مِن بعد این روح زیبا و لطیف و بکر و دست نخورده توست که مرا دلباخته تو می کند. همین امشب لقبی را که شایسته و برازنده تو باشد مرحمت خواهم کرد. ببینم لقب فروغ السلطنه چطور است ؟))
    جیران با لبخند و حاضر جوابی گفت : (( من خود را لایق این قدر تکریم و احترام سرورم نمی دانم...با این حال هر طور رای مبارک است . از اینکه مرا شایسته این لقب دانسته اید بر خود می بالم.))
    - پس فردا جناب صدر اعظم ، آقا خان نوری ، را خبر کرده و امر می کنیم که لقب تو را جزو القاب رسمی دربار ثبت کند و به طور رسمی به همه اعلام دارد . اگر دیگر با ما کاری ندارد به عمارت خودمان می رویم تا قدری استراحت کنیم.
    جیران مودبانه پاسخ داد : (( اختیار دارید ، بفرمایید.))
    شاه از جا برخاست ، اما پیش از آنکه قدمی بردارد لحظه ای مکث کرد. برای آخرین بار نگاهی توام با لبخند به صورت جیران انداخت .
    نگاه شاه آن قدر عمیق بود که بر قلب جیران اثر بخشید و باعث شد او نیز لبخند بزند. لبخندی که شاه را در دریایی از وجد و شوق غوطه ور ساخت.
    فصل 9

    پاسی از شب می گذشت ، اما شاه هنوز بیدار بود و با خودش فکر می کرد. هنوز هم نگاههای معصوم و سخنان بدون ریای جیران مد نظرش بود. وقتی حرفهای او را در ذهنش مرور می کرد حس می کرد در ملاقاتهای قبلی با هیچ یک از زنان دیگرش در قلبش چنین احساسی نداشته. همین باعث می شد به نتیجه ای دست یابد که جیران با دیگر زنانش زمین تا آسمان فرق دارد. گویی سادگی روح و بی تکلفی جیران طوری قلب شاه را تسخیر کرده بود که خودش احساس می کرد عشق این دختر روستازاده قابل مقایسه با تمام لذاتی که تا آن روز تجربه کرده نیست و برای نخستین بار یک عشق با شکوه و خالص در قلبش جوانه زده است. شاه نه تنها آن شب ، بلکه فردای آن روز نیز دچار همین احساس بود.
    آن روز صبح شاه خیلی زود بیدار شد. برخلاف همیشه که با حالت عبوس با درباریان و خانمهای اندرون برخورد می کرد سر به سر همه می گذاشت. درست مانند نوجوانی که برای نخستین بار داماد می شوند سر از پا نمی شناخت. در قیافه اش هیجان و شادی و نشاط دیده می شد. با آنکه چند ساعتی تا مراسم عقد باقی بود ، اما شاه آن روز از خیر خواب بعدازظهر گذشت تا خود به همه کارها سرکشی کند و دستورهای لازم را صادر نماید. این مسئله باعث تعجب همه ، به خصوص خانمها شده بود ؛ چرا که تا آن روز هیچ یک از آنان که بارها درچنین مراسمی شرکت کرده بودند شاه را تا این حد کم حوصله و هیجانزده ندیده بودند . همین شور و اشتیاق قبله عالم شده بود خیلیها برای خوشامد و خودشیرینی نزد او به کاری مشغول شوند. چند نفر از سوگلیها نظیر خجسته خانم و ستاره خانم نیز به همین منظور زودتر از سایرین در محل اقامت جیران حاضر شدند تا به بهانه نظارت بر جریان پیرایش عروس ، سوگلی تازه شاه که هووی همه آنان محسوب می شد را ارزیابی کنند.
    آن روز وظیفه آرایش و پیرایش عروس به عهده دلبر خانم بود. این کار هم خیلی وقت می برد و هم آنکه آداب و مناسک خاص خودش را داشت . دلبر خانم ابتدا ناخنهای دست و پای جیران را با حنا نقشهای زیبایی انداخت. همین طور بر روی مژه ها و ابروهایش ماده ای به نام آنتمیوان گذاشت تا به شکل طبیعی سیاه تر شود و به صورت یک خط کمانی کشیده روی صورتش نقش بندد.آنگاه با وسمه و سرخاب به آرایش صورتش پرداخت . گیسوان بلندش را که به رنگ شبق بود و از سر شانه هایش به صورت آبشاری رها بود ، به سبک قجری به صورت گیس بافته هایی محکم درآورد و با سنجاقهای الماس نشان که به شکل گل بود آن را آراست. به کمک ستاره خانم پیراهن زیبای عروسی را که نخستین هدیه شاه به جیران محسوب می شد تنش کرد.
    سرانجام زمان آن فرا رسید تا جیران خود را در آینه قدی که کنار تالار واقع شده بود ببیند. آن روز جیران به قدری زیبا شده بود که در نگاه اول خود را نشناخت. دلبر خانم با سرمه چشمهای درشتش را خط انداخته و با سرخاب پنبه ای گونه هایش را به سرخی انار درآورده بود. جیران همان طور که به تصویر خود در آینه می نگریست صدای هوویش ، ستاره خانم ، را شنید که گفت : (( خیلی زیبا شده اید. شما با این مژه های بلند و چشمان درشت مرا به یاد کنتسهای فرنگی می اندازید . هیچ کس در اندرون رنگ پوست شما را ندارد.))
    جیران از آنچه شنید متواضعانه لبخند زد و گفت : (( این نظر لطف شماست خانم.))
    زمان بردن عروس به مجلس فرا رسید.پیش از آنکه جیران راه بیفتد بار دیگر خانمها دست به کار شدند . دلبر خانم از شیشه عطری که سوغات فرنگ بود بر سر و گردن جیران عطر ریخت و خجسته خانم گردنبند و گوشواره ای را که شاه در اختیار او گذاشته بود به گردنش آویخت ،؛ بعد از جیران خواست راه بیفتد. جامه دار باشی چادر ترمه سفیدی را که به سفارش شاه برای او تهیه کرده بود سرش انداخت . یکی از خواجه های خاص که آن روز لباس فیروزه ای رنگ فاخری بر تن داشت جلوی در ظاهر شد و با صدای ریز و زنگدارش اعلام کرد کالسکه سلطنتی که قرار بود جیران را به محل جشن برساند دم در عمارت حاضر است . کالسکه ای که قرار بود جیران سوار آن شود جلوتر از دیگر کالسکه ها ایستاده بود .کالسکه مجللی بود که شش اسب سفید عربی آن را می کشیدند . شیشه های آن با پرده های مخمل یاقوتی رنگ تزیین شده بود. سرهای برافراشته اسبها با پرهای ارغوانی رنگ آراسته شده بود که از دور مثل دسته های گل به نظر می رسید و خیلی باشکوه بود.
    آن روز باغ باشکوه صاحبقرانیه را آذین بسته بودندو گلدانهایی پر از گلهای یاس را در مسیر ورود مدعوین چیده بودند . بر روی سنگفرش باغ تا محلی که قرار بود مراسم عقدکنان در آنجا برگزار شود قالیچه های نفیس پهن کرده بودند . چند منقل پر از زغالهای گل انداخته اناری کنار مسیر روی چهارپایه های منبت کاری شده قرار داده بودند تا عطر اسپند و کندر مرتب فضا را معطر سازد. تعداد بیشماری چراغهای گازی پایه دار در مسیر رفت و آمد مهمانان قرار داده بودند تا اگر چنانچه مراسم تا غروب به درازا انجامد روشنایی کافی برای ادامه جشن مهیا باشد.
    قسمت خانمها را با تجیرهای حصیری از قسمت آقایان مجزا کرده بودند و فقط خواجه هایی که مسئول دادن شربت زعفران و بیدمشک به خانمها بودند حق ورود به آن قسمت را داشتند. هم در قسمت آقایان و هم در قسمت خانمها خوانچه هایی پر از شیرینی های اعلا ، نقل بادام و گردو ، همین طور قدحهای کله کود از میوه های دست چین فصل در جای جای مجلس به چشم می خورد تا مدعوین دهانشان را شیرین و گلویی تازه نمایند. پی در پی سینیهای کنگره دار نقره کله کود از شیرینی و میوه ، همین طور چای و قلیانی بود که از آبدارخانه کاخ صاحبقرانیه برای پذیرایی از مدعوین به آنجا روانه می شد.
    با ورود جیران به مجلس خانمها ، سر و صدای تار و تنبور و کل کشیدنها و فریاد مبارک بادی بود که به آسمان برخاست. با هر قدمی که جیران برمی داشت پیراهن زیبایش مثل گلوله ای برفی قرچ قرچ صدا می کرد. مشت مشت سکه های اشرفی بود که خانمها محض خودشیرینی نزد نواب علیه ، مادر شاه ، جلوی پایش شاباش می کردند .
    آن روز جیران با راهنمایی خجسته خانم و دو ندیمه ای که او را چون عروسکی شکستنی و گران قیمت در بر گرفته بودند ، پس از بوسیدن دست مادر شاه که در صدر مجلس غرق در طلا و جواهر نشسته بود سر سفره عقد نشاند . سفره ترمه را از قبل گسترده بودند . همین که خجسته خانم چادر سفیدی که پیکر او را مستور می داشت از سرش برداشت دهان حاضران مجلس از زیبایی پری رویی که تا آن لحظه زیبایی اش زیر چادر از دیده ها پنهان مانده بود بازماند. با برداشته شدن چادر جیران توانست سفره عقد باشکوهی را ببیند که به خاطر مراسم پهن شده بود . نخستین چیزی که آن روز به چشم او آمد آینه قدی باشکوهی بود که بالای سفره قرار داشت. در بالای آن عقابی نقره ای بال گسترده بود. بالای آن تندیسی به شکل خورشید با اشعه هایی منظم می درخشید و جای جای آن با طلا پوشیده شده بود. در همه جای آینه سنگهای زیبایی برای تزیین به کار رفته بود که به آن برق و جلای ویژه ای می بخشید.
    در قسمت آقایان نیز بر و بیایی در جریان بود. وزرا و بزرگان قاجار یکی یکی از راه رسیدند و پس از سلام و احوالپرسی با صدراعظم ، آغاخان نوری ، که همراه دو تن از بزرگان قاجار برای خوشامدگویی دم در ایستاده بودند وارد می شدند.
    در این میان محمد علی باغبان باشی که مثل دیگر مدعوین در جای مناسبی از مجلس نشسته بود آن بروبیا را که در جریان بود نظاره می کرد. هنوز هم در فکر بود . با آنکه محمدعلی بهترین لباسش را که فقط در عروسیها از آن استفاده می کرد در بر داشت در میان جماعتی که در لباسهای فاخر او را احاطه کرده بودند چون تکه ای ناهماهنگ همه نگاهها را متوجه خود ساخته بود. با آنکه از بابت افکار آزار دهنده ای که از بدو جدایی از دخترش در سر داشت راحت شده بود ، اما هنوز هم مات و مبهوت بود. از بدو ورودش به کاخ همین که کاغذ دعوتنامه را نشان داده بود و همه فهمیده بودند او پدر جیران ، همسر تازه شاه است ، آن قدر مراتب ادب در مقابلش به جا آورده و در برابرش خم و راست شده بودند که گیج شده بود . پیرمرد بیچاره که تا آن زمان از بالای دست خودش جز ظلم و فخر و افاده ندیده بود هنوز هم تصور می کرد در عالم خواب است . محمد علی به قدری در افکار خودش غرق بود که متوجه نبود چشمهای سرمه کشیده زیادی از لابلای بافت حصیری تجیرها او را زیر نظر گرفته اند و تماشایش می کنند و راجع به او حرف می زنند.
    محمد علی همان طور که در عالم خودش بود با صدای اعتماد الحرم به خود آمد.
    - آقا محمد علی با من تشریف بیاورید. دختر خانم گرامی تان مایلند پیش از جاری شدن خطبه عقد با شما صحبتی داشته باشند.
    محمد علی مثل آدمهای مسخ شده از جا برخاست و با راهنمایی اعتمادالحرم به طرف قسمتی که تجیرها را گذاشته بودند راه افتاد . هنوز چند قدمی با آن قسمت فاصله بود که یک آن از دیدن جیران که کنار تجیر ، پشت به قسمت آقایان ایستاده بود نفسش بند آمد. جیران همین که چشمش به او افتاد مثل همیشه در دادن سلام پیشدستی کرد.
    - سلام آقا جان ، خوش آمدید.
    محمد علی مثل آنکه از شنیدن صدای دخترش جان دوباره ای گرفته باشد در حالی که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود با صدای بغض آلودی پاسخ داد :
    - سلام دخترم ، ان شاء الله خوشبخت و عاقبت به خیر بشوی.
    جیران که از دیدن خوشحالی پدرش شادمان به نظر می رسید از شدت هیجان بغض گلویش را فشرد. با همان حجب و حیا و لبخند همیشگی گفت :
    - ممنونم آقا جان.
    جیران این را گفت و با نگاهی به اطرف پرسید:
    - مریم و فرشته را نیاورده اید ؟
    محمد علی پاسخ داد :
    - نه بابا ، فرصت نشد به شهر بروم.
    محمد علی مثل آنکه تازه سر و وضع جیران را می دید با نگاه تحسین گری به دخترش که چون فرشته ای در نظرش جلوه می نمود گفت :
    - می بینم که برای خودت خانمی شده ای. ای کاش مادرت زنده بود و می دید دختر عزیزش به کجا رسیده. به طور حتم اگر اینجا بود از من بیشتر خوشحال می شد .
    جیران در حالی که با مهربانی به چهره رنج کشیده پدرش می نگریست با پشت دست قطره درشت اشکی را که ناخواسته از گوشه چشمانش سرازیر شده بود پاک کرد و گفت :
    - خدا مادرم را رحمت کند. به طور یقین او نیز روحش در آن دنیا شاد است .
    و پس از گفتن این حرف و برای آنکه پدرش را از آن حال در بیاورد گفت :
    - راستی آقا جان ، باید قول بدهید زود به زود به من سربزنید . مریم و فرشته را هم با خودتان بیاورید . خیلی دلم برای هردویشان تنگ شده .
    محمد علی همان طور که با مهربانی به صورت دخترش خیره شده بود گفت : باشه بابا ، در اولین فرصتی که بتوانم.
    جیران در حالی که با مهربانی به روی پدرش لبخند می زد خم شد و پشت دست او را بوسید . هنوز محمد علی از دخترش جدا نشده بود که صدای ساز و نقاره بلند شد که خبر ورود شاه را می داد .محمد علی با شنیدن این صدا با دستهای پینه بسته اش ته مانده اشکی را که بر صورتش برق می زد پاک کرد و با عجله به سمت مردانه برگشت و جای





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    119 - 90
    خود نشست .
    پیش از آنکه جیران وارد قسمت خانمها شود گلین خانم ، نخستین همسر عقدی شاه که دم تجیر انتظار او را می کشید با عجله خودش را به جیران رساند و برای نبودن عریضه هلهله کشید . متعاقب او خانمهای حاضر در مجلس دست زدند . همه به جز چند تن از جمله عفت السطنه و شکوه السلطنه . عفت السطنه از زنان عقدی شاه محسوب می شد و با آنکه برای شاه پسری به نام مسعود میرزا به دنیا آورده بود ، اما به واسطه آنکه قجر نبود پسرش ولیعهد نمی شد ، اما شکوه السلطنه از قاجارها بود و برای شاه پسری به نام مظفرالدین میرزا به دنیا آورده بود . این دو نفر توسط مشترکشان ، دختر سالار ، تازه از موضوع لقب اعطایی شاه به جیران با خبر بودند و این موضوع باعث اشتعال آتش حسادت در دلشان شده بود ، اما نمی توانستند حرفی بزنند و به این نحو ناراحتی شان را بروز می دادند .
    هنوز جیران سر سفره عقد ننشسته بود که ناگهان صدای اعتمادالحرم از پشت تجیر بلند شد .
    « قبله عالم تشریف آوردند . »
    هنوز شاه پا به مجلس نگذاشته بود که در جمع خانمها و آقایان ولوله افتاد . همه به احترام و ورود شاه به مجلس از جا برخاستند و برای چاپلوسی در حضور او دست زدند . شاه با لباس جواهر نشان و تاج وارد شد .
    محمد علی در حالی که مثل سایرین در مجلس به این صحنه می نگریست به طبع دیگران از جا برخاست . وقتی شاه از مقابل او می گذشت پشت دست شاه را بوسید .
    هنوز شاه ننشسته بود که صدای امام جمعه بلند شود . خطاب به اعتمادالحرم پرسید : « پدر عروس خانم حضور دارند ؟ »
    اعتمادالحرم کمی سرش را به اطراف چرخاند و پس از قدری نگاه به حاضران با حرکت دست به محمد علی اشاره کرد .
    بار دیگر صدای امام جمعه بلند شد . خطاب به محمد علی پرسید : « خوب ، بسم الله ، شروع کنیم ؟ »
    محمد علی در حالی که مثل آدمهای مسخ شده به او می نگریست و مشخص بود دست و پایش را گم کرده نگاهی تفاخر آمیز به اطرافیان انداخت و سرفه ای کرد و با لبخند آنچه را از شب گذشته در ذهنش آماده کرده بود بر زبان آورد .
    « اختیار دارید حضرت آقا . با اجازه قبله عالم و اقوام و حاضران و مهمانان عالی قدر که قدم رنجه فرمودند خطبه عقد را جاری بفرمایید . »
    امام جمعه به علامت اطاعت دست بر چشم نهاد . چند لحظه بعد صدای امام جمعه در فضای باغ صاحبقرانیه طنین انداخت .
    « بسم الله الرحمن الرحیم ، قال الرسول الله صل و اله علیه و اله و سلم النکاح السنتی ... نظر به اینکه قبله عالم ، اعلیحضرت قدر قدرت ، السلطان بن السلطان ، ناصرالدین شاه قاجار طبق آیات الهی و دستورات شرعی اراده به تجدید فراش نموده اند و نظر به اینکه معظم له دارای عیال عقدی شرعی هستند می بایست دوشیزه جیران خانم ، ملقب به فروغ السلطنه را با نکاج موقت صیغه فرمایند ... لذا با استناد به آیات الهی و میمنت و « مبارکی ساعت فرخنده خطبه صیغه نود و نه ساله خوانده می شود . »
    امام جمعه پس از این سخنرانی کوتاه طبق معمول ابتدا از شخص شاه و سپس از جیران وکالت گرفت که خطبه عقد را بخواند و از جانب طرفین صیغه عقد را جاری نماید . امام جمعه پس از این تشریفات خطبه را قرائت نمود ، سپس قرآن و کتابچه ای را که در دست همراهانش بود و در آن شرح شرایط ضمن عقد نوشته شده بود روی میز عسلی مقابلش گذاشت . دستها را بالا گرفت و برای عاقبت به خیر شدن این ازدواج دعا کرد .
    هنوز شاه به مجلس خانمها پا نگذاشته بود که همه به احترام ورودش از جا برخاستند و محض چاپلوسی شروع به هلهله کردند .
    آن روز شاه سرداری زیبایی به تن داشت که روی آن با نخهای درخشان طرحهای زیبایی دوخته شده بود . سنگهای قیمتی زیبایی روی آن برق می زد . شاه تاج جواهر نشانی بر سر داشت که با کوچک ترین حرکت سر جقه آن که نشان اقتدارش بود تکان می خورد . شاه پس از گذشتن از صف طویلی که خانمها در دو سو شکل داده بودند پیش آمد و روی صندلی بالای سفره عقد کنار جیران نشست که صورتش را با تور پوشانده بودند . همان دم دو نفر از خواجگان دربار که دستارهای بزرگ زربفتی بر سر داشتند و لباسهای مجلل فیروزه ای رنگ و شلوارهای ساتن لاجوردی پوشیده بودند پیش آمدند . یکی از آن دو برای شاه انگاره شربت بید مشک غرق در یخ آورد و دیگری قلیانی که تازه روشن شده بود و بر روی کوزه آن سنگهای زیبای فیروزه می درخشد . شاه انگاره شربت را برداشت ، اما قلیان را به مادرش تعارف کرد . شاه در حالی که انگاره شربت را جرعه جرعه سر می کشید و مشغول احوالپرسی و بگو و بخند با محارم خود بود چشمش به مادرش ، نواب علیه افتاد که با حالت عجیبی به جیران خیره شده بود . شاه همان طور که به او می نگریست برای آنکه سر از احوال مادرش در آورد خطاب به او پرسید : « خب ، عروس را پسندیدی ؟ »
    نواب علیه که پیدا بود به زیبایی جیران حسرت می خورد برای آنکه صریح از خوشگلی جیران تعریف نکند گفت : « الحمدالله در اندرون زشت نداریم . »
    شاه بی آنکه حرفی بزند نگاهی به عمه اش ، قمر السلطنه انداخت و پرسید : « عمه خانم ، شما نظرتان چیست ؟ »
    قمر السلطنه که زن سیاستمدار و پخته ای بود برای آنکه هم دل شاه را به دست بیاورد و هم نواب علیه را از خود نرنجاند با حاضر جوابی پاسخ داد : « اعلیحضرت به پدر تاجدارشان رفته اند . هر چه انتخاب بفرمایند غایت زیبایی و کمال است . » و پس از گفتن این حرف در حالی که به نواب علیه اشاره می کرد گفت : « نمونه اش نواب علیه . هزار ماشاالله هنوز هم که هنوز است آب و گلش را هیچ ** ندارد . بی خود که استاد قاآنی این غزل زیبا را در وصفش نسروده .
    به رنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر از آنی
    به حکم آنکه جهان پیر گشته و تو جوانی . »
    حرف قمرالسلطنه پیش از آنکه بر دل شاه بنشیند بر دل نواب علیه نشست و لبخند بر لبانش آورد .
    « شما لطف داری عمه خانم . »
    جیران همان طور که در عالم خودش سر به زیر نشسته بود و از صحبتهایی که در اطرافش رد و بدل می شد به فکر فرو رفته بود ناگهان از صدای شاه به خود آمد .
    « فروغ السلطنه ، چقدر خوشگل شده ای ! »
    جیران از آنچه می شنید قلبش به تپش افتاد . سرش را بلند کرد و در حالی که به چشمان مشتاق شاه می نگریست لبخند زد . همین که شاه تور صورت او را بالا زد بار دیگر صدای هلهله و کف زدن خانمها بر خاست . نواب علیه از کاسه قدح کریستالی که بر سر سفره عقد گذاشته شده بود و داخل آن مملو از نقل بید مشک بود بر سر عروس پاشید و نخستین **ی که به جیران هدیه داد شخص شاه بود . او یک سری جواهر بسیار گرانقیمت را با کمک خجسته خانم بر گوش و گردن جیران آویخت . پس از شاه نوبت نواب علیه و گلین خانم و دیگران شد . این مجلس عقدکنان بر خلاف آنچه تصور می رفت یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید و پیش از تاریک شدن هوا خاتمه یافت .
    غروب شده بود . چراغهای گازی پایه بلند محوطه کاخ صاحبقرانیه را روشن کرده بودند . جیران همان طور که کنار پنجره بلند هلالی شکل یکی از تالارهای عمارت کاخ ایستاده بود در دور دستها به ستاره ای چشم دوخته بود که از لابه لای چنارهای بلند چون پولک درشت نقره ای رنگ بر دامن شب خودنمایی می کرد . با آنکه در جای جای عمارت معظم صاحبقرانیه شمار زیادی از خانمهای اندرون و بیش از آن خدمه و ندیمه ها اقامت داشتند ، اما همه جا سکوت بود . حضور این تازه وارد همه ، به خصوص خانمهای سوگلی را به شگفتی واداشته بود . با آنکه خانمها در ظاهر در حضور شاه شادمانی خود را اظهار کرده بودند ، اما در این ساعت اغلبشان در دل به شوهرشان ، یعنی شاه ، فحش و ناسزا می دادند . حس می کردند با وردود جیران که هنوز از گرد راه نرسیده توانسته عنوان فروغ السلطنه را **ب نماید کاخ آرزوهایشان فرو ریخته . هیچ کدام هم حق کوچک ترین واکنشی نداشتند . با قلبی پر درد در گروههای چند تایی در اتاقهای عمارت بی سر و ته صاحبقرانیه دور یکدیگر نشسته بودند و آهسته راجع به این قضیه با هم حرف می زدند .
    در حالی که شاه می رفت به نو عروس زیبایش بپیوندد جیران غافل از حرفهایی که در جریان است در خوابگاه انتظار شاه را می کشید . او محو اتاق حجله بود که عصر همان روز مادام حاج عباس گلساز ، دوست و ندیم نواب علیه ، به امر اعلیحضرت آنجا را آراسته بود . او خانم فرانسوی مقیم تهران بود و در دربار به حاجی طوطی شهرت داشت . مادام اتاق حجله و اطراف خوابگاه را چنان با دست و دلبازی با گلهای طبیعی تزیین کرده بود که آنجا بیشتر به گلستانی از گل می مانست تا خوابگاه .
    ماجرای باز شدن پای مادام به دربار خود ماجرای جالب و شنیدنی داشت . اواخر سلطنت فتحعلی شاه نمایندگان سیاسی اروپایی مقیم ایران برای گرفتن پاره ای امتیازات مقداری گلهای کاغذی به حرمسرای شاه تقدیم کردند ، اما به قدری در اندرونی شاه زن بود که از آن خرمن گلهای مصنوعی یک برگ گل هم به بعضی از خانمها نرسید و جنجال و غوغایی عظیم در گرفت . عاقبت چاره را در آن دیدند که شخصی به نام حاجی عباس را برای یاد گرفتن صنعت گلسازی به انگلستان بفرستند . حاجی عباس در اواخر سلطنت فتحعلی شاه به فرنگستان رفت و تا اواخر سلطنت شاه آنجا بود ، اما هر چه کوشید نتوانست گلسازی یاد بگیرد . از آنجایی که حاجی عباس نمی توانست دست خالی برگردد به عقلش رسید یک دختر گلساز فرنگی را به عنوان همسری اختیار کند و با خود به ایران بیاورد . این دختر **ی نبود جز مادام حاج عباس . این مادام علاوه بر فن گلسازی در هنر خیاطی و موسیقی ، به خصوص نواختن پیانو صاحب هنر بود و همین باعث شد خیلی زود در دربار ترقی کند .
    جیران همانطور که محو هنر گل آرایی مادام بود ناگهان از صدای شاه به خود آمد .
    « عاقبت آمدیم عزیزم . »
    جیران برگشت و در حالی که سعی می کرد از همه جاذبه زنانه اش استفاده کند به خودش آمد و گفت : « خوش آمدید سرورم ... مزین فرمودید . »
    شاه که از دیدن آن همه زیبایی و دلبری از خود بی خود شده بود به چشمان جیران نگریست که با سرمه زیبایی بیشتری پیدا کرده بود . لبخند زد . پیش از آنکه بنشیند دست در جیب جلیقه اش کرد و یک سینه ریز بسیار زیبا در آورد و در حالی که بوسه ای از صورت زیبا و با طراوت جیران می ربود آن را بر گردنش انداخت و گفت : « عزیزم ، این سینه ریز ارثیه از دوران فتحعلی شاه است ، اما مثل اینکه قسمت بود از آن تو باشد . از وقتی به من رسیده تا همین ساعت هر چه خواستم آن را به **ی هدیه بدهم حیفم آمد ، اما حالا از صمیم قلب آن را به تو هدیه می کنم تا یادگار نخستین شب زندگیمان باشد . »
    جیران در حالی که به تلالو خیره کننده نگینهای درشت گردنبند الماس که بر سینه اش می درخشید در آینه رو به رو خیره شده بود موقع را مغتنم شمرد و برای نخستین بار بر دست شاه بوسه زد و گفت : « سرور تاجدارم خیلی به من محبت دارند و من شایسته این همه توجه و علاقه نیستم . »
    شاه در حالی که از این حرکت جیران و آنچه می شنید به وجد آمده بود با محبت به او نگریست و پاسخ داد : « چرا چنین فکر می کنی . تو آخرین عشق منی ، آخرین عشق و زیباترین غزل در دیوان زندگی ام . باید امشب را قدر بدانیم ... »
    پیش از آنکه جیران حرفی بزند صدای اعتماد الحرم از پشت در بلند شد .
    « قبله عالم به سلامت باشند ، سفره شام آماده است . »
    اعتماد الحرم این را گفت و از آنجا رفت . دقیقه ای بعد شاه و جیران بر سر سفره که در تالار مجاور چیده شده بود نشستند . شمعدانهای ساخت پاریس سفره را جلوه بخشیده بود . میان سفره چند رقم خورشت و پلو و انواع کباب چیده شده بود ، همین طور چند نوع ماست عالی با گلپر تازه ، کرفس و پسته تازه .
    شاه در حالی که مهر غذاها را که لای پارچه سپیدی پیچیده شده بود باز می کرد راجع به کبابها توضیح داد .
    « این کباب تنوری ، کباب شنی است که لای شن داغ درست می کنند . کباب ساج و کباب گوشت استخوان که از بره تهیه می شود دست پخت سلطان کبابی است و من از بین همه کبابها بیشتر کباب گوشت استخوان را دوست دارم ، بخور ببین خوشت می آید . »
    شاه پس از دادن این توضیح تکه ای از کباب را با دست خود به دهان جیران گذاشت .
    خلوت شاه با جیران به سرعت گذشت ، در حالی که هر لحظه آن برای **انی که در خلوت و انزوای خویش در آتش رشک و حسد می سوختند بسی طولانی می آمد .
    در آن ساعتها اعتماد الحرم و جمعی از خدمه خاص مثل آغا بهرام در اطراف خوابگاه حاضر بودند تا اگر شاه احضارشان کرد فوری برای خدمت حاضر شوند .
    انتظار این عده چندان طول نکشید . مدت زمان زیادی از صرف شام شاهانه نگذشته بود که شاه به اعتماد الحرم دستور داد دسته مطربان کور و دو تن از خانمهای صیغه ای به نامهای عجب ناز و ماهوش خانم را که صدای بی نهایت خوبی داشتند خبر کند . ساعتی بعد با آمدن این عده چراغهای عمارتهای پراکنده در قصر صاحبقرانیه یکی پس از دیگری خاموش شد و همه جا به ماتمکده مبدل گردید . تنها مکانی که از روشنایی بهره مند بود و آوای موسیقی از آن به گوش می رسید تالار خوابگاه بود . دسته کورها که سرپرستشان پیر مرد کوری بود و شاه خیلی به برنامه شان علاقه نشان می داد تار و کمانچه می نواختند و عجب ناز و ماهوش خانم با صدای بسیار دلنشینی که جیران تا آن زمان نظیرش را نشنیده بود آنان را همراهی می کردند .
    صدای آن دو که گاه تنها و گاه همنوا با هم اشعار عاشقانه ای را می خواندند به سان چهچه بلبل می مانست .
    این دو خانم هنرمند بی توجه به طبع لطیف و روحیه حساسشان در آن وقت از شب مکلف شده بودند تا در حالی که شاهد عشق ورزی شوهر اسمی شان با رقیب تازه وارد هستند از آن ساعت تا هر وقت که اراده شاه بر آن قرار گیرد آنجا بنشینند و هنرنمایی کنند .
    در آن لحظه ها هر شعری را که زمزمه می کردن و هر ناله ای را که سر می دادند نشان از قلب بر آتش نشسته شان داشت .
    خجسته خانم ، مادر ولیعهد ، که پیش از دیگران و در ظاهر این مسئله را پذیرفته بود آن شب نمی توانست بخوابد . خجسته خانم در حالی که در مهتابی یکی از عمارتهای مجلل صاحبقرانیه قدم می زد و گوشش به آوای موسیقی بود که از تالار خوابگاه شنیده می شد و به قرص ماه با هاله نقره ای رنگش در آسمان چشم دوخته بود و صورتش بستر اشکهایش شده بود .
    فصل 10
    هیچ ** نمی دانست داستانی که از جاده نیاوران شکل گرفته در عمارت اختصاصی به کجا انجامیده ، اما چیزی که روز بعد عقدکنان بر همه مسجل شد روحیه و شور و نشاط و حال و هوای شاه بود که به کلی عوض شده بود . این برای همه ، به خصوص سوگلیهایی مثل ستاره خانم عجیب به نظر می آمد .
    شاه بر خلاف همیشه که سعی داشت همسر تازه اش را مدتی از نزدیکانش دور نگه دارد ، این بار تصمیم گرفت فروغ السلطنه را به همه ، به خصوص اقوام دور و نزدیک و منسوبان نشان دهد . می خواست همه از زیبایی و حسن سلیقه اش تعریف کنند . برای همین تصمیم گرفت جیران را همراه خود در مراسم آش پزان که هر ساله در آن وقت سال در ملک اختصاصی دربار در شهر ستانک برگزار می شد شرکت دهد .
    این مراسم از سنتهایی بود که شاه در طول سالهای سلطنت خویش همیشه در حفظ آن علاقه وافر نشان می داد . مراسم آش پزان ادای نذری بود که شاه چند سال پیش کرده بود . وقتی بیماری وبا در تهران شایع شده بود و عده زیادی از مردم تلف شدند شاه که خیلی ترسیده بود به توصیه دکتر احیاءالملک ، پزشک مخصوصش ، و به خاطر احتیاط از شهر خارج شد . آن زمان به همین بهانه به سرعت موجبات انتقال خود و خانمهای اندرون را که تعدادشان محدودتر از این زمان بود به شهر ستانک فراهم آورد . در همان ایام اقامت در شهر ستانک بود که شاه با خدای خود عهد کرد اگر از وبا جان سالم به در برد هر ساله آش بپزد و آن را بین فقرا تقسیم کند . پس از آن تاریخ شاه هر سال نذرش را ادا کرد . آش را می پخت ، اما فراموش کرده بود باید آن را بین فقرا تقسیم کند و فقط بین جمعی از شازده ها و درباریان تقسیم می نمود . آنان هم در عوض این تعارفی شاه کاسه خالی شده تعارفی را مملو از سکه های اشرفی پس می فرستادند . شاید ضرب المثل کاسه داغ تر از آش به همین جریان بر می گردد .
    مراسم آش پزان آن سال از یک جهت با سالهای گذشته تفاوت داشت . شاه دستور داده بود مراسم آش پزان به جای شهر ستانک در سرخه حصار بر گزار شود .
    یک روز پیش از برپایی مراسم ، طبق سنت هر ساله هر یک از شاهزادگان و درباریان قسمتی از ملزومات آش نذری را به سرخه حصار منتقل ساختند تا به این طریق علاقه خود را در برپایی این مراسم به شاه نشان دهند .
    روز موعود از راه رسید . اردوی سلطنتی برای اجرای مراسم در کاخ سرخه حصار اتراق کرد . این کاخ نیز چون کاخ صاحبقرانیه خیلی با شکوه بود . به واسطه وجود کوههای مجاور و تپه های اطراف آنجا که از خاک و سنگ سرخ پوشیده شده بود کاخ را به این نام می خواندند .
    در میانه محوطه کاخ عمارتی با شیروانی قرمز رنگ وجود داشت که به عمارت یاقوت معروف بود . کاخی دو طبقه که با اثاثیه و مبلمان عالی فرنگی تزیین شده بود و عمارت بیرونی کاخ محسوب می شد . در ضلع شرقی این عمارت کاخ دیگری وجود داشت که با دیوارهای بلند از این قسمت جدا شده بود و عمارت اندرونی محسوب می شد . اطراف این دو کاخ ، همین طور محوطه بیرونی قرق سلطنتی محسوب می شد و در طول اقامت شاه و همراهانش **ی جرات تردد در آن محدوده را نداشت . به محض ورود اردوی سلطنتی دو قسمت مجزا برای اقامت خانمها و آقایان در نظر گرفته شد . تعداد زیادی چادر سلطنتی نیز در اطراف قسمت جنوبی سرخه حصار بر افراشته شد تا اگر شاه هوس شکار کرد بتواند آنجا استراحت کند .
    آن روز به محض آنکه مقدمات اردو فراهم گردید دهها گوسفند قربانی شد تا از گوشت آنها برای آش استفاده شود . دیگهای بزرگ مسی در کنار یکدیگر با فاصله های مناسب روی اجاقها کار گذاشته شد و آشپز ها ملاقه به دست مشغول کار شدند .
    با آنکه دیگر آفتاب همه جا پهن شده بود و طبق سنت هر ساله باید شاه در این ساعت از راه رسیده باشد ، اما آن روز هنوز از شاه و سوگلی تازه اش خبری نبود . در آن ساعتها که همه چشم انتظار ورود قبله عالم بودند شاه بی آنکه عجله ای برای رفتن به سرخه حصار داشته باشد فارغ از هر تشویشی زیر دست حیدر خان خاصه تراش ، پیرمردی که همیشه مسئولیت اصلاح صورت قبله عالم را داشت نشسته بود . حیدر خان خاصه تراش سر فرصت کارش را انجام داد . با رفتن او از عمارت اختصاصی ، شاه نیز از جا برخاست . در حالی که در آینه قدی که تصور تالار بزرگ عمارت اختصاصی را منع** می ساخت خود را بر انداز کرد . جیران را صدا زد . او در اتاق مجاور تالار خودش را برای رفتن به سرخه حصار آماده می کرد .
    « عزیزم ، آماده شدی ؟ »
    صدای دلنشین جیران از پشت پرده ای که اتاق را از تالار مجزا می ساخت شنیده شد .
    « بله سرورم . »
    جیران این را گفت و پرده را کنار زد و وارد تالار شد . جیران از میان لباسهایی که جامه دار باشی در اختیارش قرار داده بود لباس مناسبی انتخاب کرده و پوشیده بود ، لباسی ساده و زیبا از جنس مخمل قرمز با جلیقه پاچین و شلیته که بر روی آن با نخ نقره گلدوزی شده بود .
    شاه به چشمان زیبا و مخمور جیران نگاه کرد و خطاب به او گفت : « من امروز هوای سوار کاری به سرم زده . اگر اشکالی ندارد تو با کالسکه بیا . به حشمت سردار ، کالسکه چی مخصوص می سپارم تو را با کالسکه خودمان بیاورد . »
    جیران بدون آنکه نگاهش را از چشمان شاه بردارد متفکر پاسخ داد : « هر طور رای مبارک است ، اما ... » جیران این را گفت و مابقی حرفش را خورد .
    شاه با دستپاچگی کودکانه با دلواپسی پرسید : « اما چه فدای تو بشوم ؟ »
    چون دید جیران در گفتن حرفی که بر سر زبان دارد مردد است افزود : « حرفت را بزن ... چه می خواستی بگویی ؟ »
    جیران با ناز لبخند زد : « اگر سرور تاجدارم اجازه دهند می خواهم امروز در کنار شما باشم . »
    شاه بی آنکه متوجه مقصود جیران شده باشد با مهربانی لبخند زد .
    « نمی شود تصدق تو بشود ، گفتم که امروز نمی خواهم با کالسکه بیایم . »
    جیران که فهمید شاه متوجه منظور او نشده توضیح داد : « مقصود من این نبود سرورم ... » و چون شاه با استفهام به او خیره مانده افزود : « من سوارکاری بلد هستم . اگر افتخار دهید تصمیم دارم در سوارکاری سرورم را همراهی کنم . »
    شاه در حالی که به چهره جیران می نگریست و از آنجایی که ادعای او را چندان جدی تلقی نمی کرد از آنچه شنید بفهمی نفهمی خنده اش گرفت . با این حال برای آنکه روی سوگلی محبوبش را زمین نیندازد و دلش را نشکند صدایش را بلند کرد و آغاباشی ، خدمتکار خاصه اش ، را صدا زد .
    لحظه ای بعد پرده آویخته به در اصلی تالار کنار رفت و آغاباشی در چهارچوب در ظاهر شد .
    « امر بفرمایید سرورم . »
    شاه در حالی که گوشه سبیلش را با یک دست تاب می داد فرمان داد : « به میرآخور بگو اسب قزل را فلفور برای سوارکاری خانم فروغ السلطنه آماده کند . در ضمن به جامه دار باشی هم بگو صندوقچه البسه شکار ما را بیاورد . »
    آغاباشی بی آنکه سرش را بلند کند یا حرفی بزند با گفتن کلمه چشم ، تعظیم کرد و خارج شد .
    چند دقیقه بعد جامه دار باشی با صندوقچه در خواستی شاه حاضر شد و سر به زیر گوشه ای ایستاد .
    شاه از میان البسه مخصوص یکی را که متناسب با اندام موزون جیران بود انتخاب کرد . از میان آن همه لباس که داخل صندوق بر روی یکدیگر چیده شده بود انتخاب سخت بود . سر انجام شاه بر روی یکی از لباسها که به نظرش مناسب تر از بقیه می آمد دست گذاشت . پیراهن زرد رنگ با آستین بلند و یقه ایستاده که می بایست با شلوار گشاد از آن استفاده می شد . شاه به جز اینها یکی از چند چکمه گتردار فرنگی اش را از داخل صندوق برداشت و آن را کنار گذاشت . با اشاره دست جامه دار باشی را که هنوز گوشه ای سر به زیر ایستاده بود مرخص کرد . همه چیزهایی را که برای جیران انتخاب کرده بود به دستش داد و به او گفت : « عزیزم ، تا من به اعتماد الحرم سفارشهای لازم را می کنم تو زود آماده شو . دم عمارت منتظرت هستم . »
    شاه این را گفت و با عجله از در خارج شد .
    با رفتن شاه جیران شتابزده دست به کار شد . لباسهایی را که به تن داشت بیرون آورد و با عجله پیراهن گشاد و نیمتنه شکاری و شلواری را که شاه برایش انتخاب کرده بود پوشید . چکمه گترداری را که به نظرش اندازه اش می آمد پا کرد . از آنجایی که جیران متوجه شده بود شاه به رنگ زرد علاقه دارد به عمد یکی از روسریهایش را که زرد رنگ بود و حاشیه ای با نقش و نگارهای طلایی رنگ داشت سر کرد . پیش از آنکه از در بیرون برود خودش را در سر و وضع تازه ای که شاه برایش ساخته بود بر انداز کرد . راستی که در این لباسهای به ظاهر مردانه زیبایی اش دو چندان شده بود . شاه و ملازمان خاص در مقابل عمارت کاخ صاحبقرانیه به انتظار ایستاده بودند که جیران با ظاهر تازه ای در آستاه در ظاهر شد .
    همین که شاه چشمش به او افتاد سخت مجذوب او شد . همان طور که به او خیره شده بود بی ملاحظه مستخدمان و ملازمان که دور تا دور به تماشا ایستاده بودند چند قدمی به استقبال دوید و جیران را چون دختر بچه ای در آغوش گرفت . با نگاهی که برق عشق از آن ساطع بود در گوشش زمزمه کرد : « چقدر زیبا شده ای فروغ السلطنه ! هیچ می دانی تو با این لباس مرا به یاد پرنسسهای اروپایی در مسابقات بزرگ اسب دوانی خانمهای فرنگستان می اندازی ؟! راستی که از دیدن تو حظ می کنم . »
    شاه این را گفت و به میر آخور دستور داد تا اسب قزل را که به خوبی تیمار شده و زین بر آن بسته شده بود پیش آورد . می خواستند هر چه زودتر به جانب سرخه حصار حرکت کنند .
    چون شاه سوارکاری جیران را ندیده بود نگران بود مبادا آسیبی به وجود نازنینش برسد . این بود که با دلهره و اضطراب دهانه اسب را به دست جیران داد . برای نخستین بار در عمرش به او کمک کرد که سوار اسب شود . خودش نیز سوار یکی از اسبهای تیز رو شد . سوارکاری و لباس پوشیدن جیران در آن زمان فکری انقلابی به شمار می آمد . زیرا طی سالهای پیش از آن هیچ یک از خانمهای اندرون هرگز جرات نداشتند جز با چادر و روبنده ، آن هم در احاطه ندیمه ها و خواجه ها از اندرون خارج شوند . برای همین تمام **انی که آن روز در محوطه کاخ صاحبقرانیه شاهد این صحنه بودند از آنچه دیدند تعجب کردند .
    جیران در حالی که شاه را همراهی می کرد کاخ و چند خیابان منتهی به آنجا را پشت سرگذاشت . همین که پهنه دشت مقابل جیران نمایان شد به مناظر اطراف و رشته کوه سر بلند البرز خیره شد . ناگهان دهانه اسب قزل را که خیلی زیبا و یراق دوزی شده بود کشید و با زدن مهمیز به اسب فهماند می خواهد چهار نعل برود . از آنجایی که اسب قزل حیوان باهوش و دونده ای بود به فراست دریافت که سوار زیبا رویش از این حرکت چه مقصودی دارد .اسب خیز برداشت و با چالاکی شروع به دویدن کرد . از آنجایی که جیران نمی خواست شاه را معطل خودش کند مرتب سرش را بیخ گوش اسب می گذاشت و هی می کرد تا باز هم تند تر برود .
    شاه که از دیدن سرعت قزل وحشت در دلش افتاده بود می ترسید مبادا اسب به دلیل بی تجربگی سوارش او را زمین بزند . به همین منظور و برای حفظ محبوبه اش به دنبال او شروع به تاختن کرد . به طبع شاه مراقبان نیز که می ترسیدند در این تاخت و تاز گزندی به قبله عالم برسد طبق وظیفه دهانه اسبها را کشیدند و در تعقیب آن دو به پهنه دشت تاختند . شاه با وجود آنکه سوار کار ماهری بود ، اما هر چه تلاش می کرد تا فاصله کمتری با اسب جیران پیدا کند نمی شد ، چرا که جیران اسب قزل را چنان با مهارت و چالاکی ، بی ترس و واهمه می دواند که همه ، به خصوص شاه را به حیرت و شگفتی انداخته بود . از آنجایی که جیران دارای عقل و هوش ذاتی بود می دانست عقب ماندن شاه در سوارکاری از او باعث دلخوری اش خواهد شد ، لذا همین قدر که چند کیلو متر اسب را به تاخت واداشت و توانست ادعایش را ثابت کند با کشیدن دهانه اسب قزل سرعتش را کم کرد تا شاه به او برسد . هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گرد و غباری برخاست و اسب قزل ایستاد و خیلی زود اسب قبله عالم نیز کنار اسب قزل متوقف شد .
    شاه که به خوبی متوجه بود چرا جیران اسبش را متوقف کرده ، در حالی که هنوز نفس نفس می زد گفت : « آفرین بر تو فروغ السلطنه ... آفرین بر تو . تا به چشم خود ندیده بودیم باور نمی کردیم که تا این حد در سوارکاری مهارت داشته باشی ... راستی که حظ کردیم . »
    جیران با فروتنی لبخند زد : « این نظر لطف شماست سرورم . اگر اجازه بفرمایید از اینجا تا سرخه حصار را با سرعت کمتری برویم . »
    شاه پیشنهاد جیران را با تکان دادن سر تایید کرد و گفت : « خوب است ... حالا که تنها هستیم نکته ای را می خواستم به شما یاد آور شوم . »
    جیران در حالی که روسری زرد رنگش را مرتب می کرد با ناز پرسید : « چه نکته ای سرورم ؟ »
    مثل آن بود که شاه آنچه را می خواهد بر زبان بیاورد در ذهنش مرور می کند . تاملی کرد و با لحنی صمیمانه و غیر رسمی گفت : « می دانی فروغ السلطنه ، به طور قطع جایی که تو در دل ما پیدا کرده ای مورد حسد خانمها واقع خواهد شد . خودت که اطلاع داری من دارای چندین همسر دیگر هستم ، ولی قسم می خورم تا پیش از این هیچ یک از آنان جایگاه تو را در قلبم پیدا نکرده اند . با این حال آنان نیز همسرانم هستند و از من توقعاتی دارند . اگر دیدی به ظاهر با آنان خوش و بش می کنم و دستی به سر و گوششان می کشم ناراحت نشو ... من برای جلوگیری از شعله ور شدن آتش حسد و حفظ نظم و آرامش اندرونی گاهی ناگزیرم از سر سیاست به آنان نیز عنایتی داشته باشم ... متوجه منظورم که هستی ؟ »
    جیران همان طور که گوش می داد بی آنکه آنچه را شاه می گوید تجربه کرده باشد لبخند زد .
    « اختیار دارید سرورم به یقین هر اقدامی شما می فرمایید از روی صلاح و مصلحت است و اطمینان داشته باشید من از توجه شما به دیگر خانمها ناراحت نمی شود . پس از این بابت آسوده خاطر باشید . »
    شاه که هرگز تصور نمی کرد از دهان جیران چنین پاسخی بشنود آسوده خاطر لبخند زد و « ممنونم فروغ السلطنه . در ضمن ... اگر دور و بریهای نزدیک من گوشه و کنایه ای به تو زدند یک گوشت را در کن و آن یکی را دروازه . به اخم و افاده هایشان هم نباید توجه کنی . آنان به هیچ وجه دوست ندارند تازه واردی مثل تو که هنوز از گرد راه نرسیده ، میوه ای را بچیند که چشم همه به دنبالش است . »
    شاه این را گفت و بی آنکه منتظر پاسخ جیران شود دهانه اسبش را کشید .
    « چرا سرور تاجدارمان دیر کرده اند ؟ »
    « چرا قبله عالم با کاروان تشریف نیاورده اند ؟ »
    « دیگر نزدیک ظهر است ، پس تشریفات معمول هر سال چه خواهد شد ؟ »
    این پرسشهایی بود که خانمها از یکدیگر می کردند .
    اعتماد الحرم از آنجایی که می دانست شاه سرش به سوگلی تازه اش گرم است ، بی توجه به پرسشهایی که خانمها از او می پرسیدند ، همان طور که در رفت و آمد بود مرتب به اطرافیانش دستور می داد که وسایل پختن آش را حاضر نمایند تا به محض ورود شاه دست به کار شوند و کم و **ری در کار نباشد .
    هنوز خانمها سرگرم این گفتگوها بودند که از دور ، نزدیک تپه ماهورهای پلور سایه دو سوار پدیدار شد . سوارها چنان به شتاب می آمدند که از دور به نظر می آمد خاک را زیر سم اسبهایشان لوله می کنند . کم کم توجه اکثر ساکنان اردوی سلطنتی به آنان جلب شد .
    اعتماد الحرم در حالی که دوربینی را که از فرنگستان خریده بود بر چشم گذاشته بود با دقت به آن سو نگریست . از گوشه چشم سایه نواب علیه را دید . او روبنده اش را بالا زده و چشمها را تنگ کرده بود و به آن سو می نگریست . مثل آنکه با خود نجوا می کند آهسته گفت : « اینها دیگر کیستند که در قرق سلطنتی سواری می کنند ؟ »
    همان طور که با دقت به آن سو می نگریست ناگهان مثل آنکه متوجه نکته ای شده باشد زمزمه کرد : « خیلی عجیب است ! »
    نواب علیه با کنجکاوی پرسید : « چه چیزی عجیب است ؟ »
    اعتماد الحرم دوربین را از چشم برداشت و در حالی که به فکر فرو رفته بود به نواب علیه نگریست و گفت : « یکی از سواران اعلیحضرت شهریاری هستند ، اما دیگری را نشناختم . به یقین قبله عالم با یکی از شاهزادگان سوارکاری می کنند . »
    نواب علیه در حالی که با ناباوری به اعتماد الحرم خیره شده بود گفت : « این غیر ممکن است . قرار بر این بود اعلیحضرت همایونی همراه فروغ السلطنه خانم با کالسکه تشریف بیاورند . »
    اعتماد الحرم بی آنکه چیزی بگوید و از آنجایی که خودش شاه را دیده بود رو به آغا بهرام که کنارش ایستاده بود گفت : « زود باشید حاضران در اردو را از ورود قبله عالم با خبر کنید تا خود را برای مراسم استقبال آماده کنند .
    هنوز این حرف از دهان اعتماد الحرم بیرون نیامده بود که صدای مارش سلطنتی که در حریم قرق منتظر خدمت ایستاده بودند شنیده شد . همه به هم ریختند . در چشم بر هم زدنی ساکنان اردو خود را برای استقبال از شاه آماده کردند .
    ربع ساعتی بیشتر تا ظهر باقی نبود که شاه سوار بر اسب همراه جیران که تا آن لحظه هویتش بر هیچ کش مشخص نبود از گرد راه رسید . مدعوین ، به خصوص شاهزادگان دربار و خانمها از این اقدام شاه دچار حیرت شدند . او بدون توجه به حیرت و شگفتی حاضران و اینکه با دیدن آن دو ممکن است چه حرفهایی پشت سرش بزنند از اسب پیاده شد .
    آغا باشی پیش دوید و دهنه اسبش را گرفت . جیران نیز با وقار تمام از اسب پیاده شد و دهانه را به یکی از فراشان سپرد و به دنبال شاه به طرف محلی رفت که دیگهای آش بر روی اجاقهای هیزمی مهیا بود و دود غلیظش به سمت آسمان تنوره می کشید .
    زیر چادر بزرگی چهار گوسفند ذبح شده را به دو چنگک آهنی که به دو میله وصل بودند آویخته بودند . خدمه مشغول قطعه قطعه کردن آنها بودند . کمی آن طرف تر از چادر ، روی فرشی سینیهای مسی پر از ادویه و سبزیهای خوشبو و دسته دسته اسفناج و چغندر و صیفی ، به خصوص بادنجان و کدو ردیف شده بود که افراد زیادی با لباسهای فاخر دو زانو نشسته بودند و به پوست کندن و پاک کردن و خرد کردن مشغول بودند . با دیدن شاه از جا برخاستند . شاه همان طور که از میان جمعیت عبور می کرد تا خود را به دیگهای آش برساند با دیدن مردی که ظاهرش پیدا بود باید فرنگی باشد ایستاد و با اشاره انگشت آغاباشی را فراخواند .
    جیران همان طور که کنار شاه ایستاده بود صدای او را شنید که خطاب به آغاباشی گفت : « بادنجانهایی که به دست یک فرنگی پوست کنده شود نجس است و نمی توان آنها را در آشی که مسلمانها باید بخورند ریخت همه را دور بریز . »
    شاه این را گفت و پس از کمی احوالپرسی با اعیان و اشراف و درباریان که هر کدام برای خود شیرینی سرگرم کاری بودند به طرف دیگها رفت .
    رسم هر ساله بر این بود که شاه خودش به دیگهای آش سرکشی می کرد و با ملاقه تک تک دیگهای آش را که روی اجاقهایی پر از آتش سرخ قرار داشت را به هم می زد . شاهزادگان و مدعوین نیز پس از شاه همین کار را می کردند تا در مراسم آش پزان به ظاهر نقشی داشته باشند .آن روز نیز شاه همین کار را کرد ، با این تفاوت که بر خلاف سالهای گذشته که با قیافه ای عبوس و غمزده در این مراسم حاضر می شد آن روز دست جیران را در دست داشت و سر دیگها حاضر شد . سر آشپز باشی را که آماده به خدمت ایستاده بود مورد خطاب قرار داد و گفت : « آشپز باشی ، موقع هم زدن آش فرا رسیده است ؟ »
    سر آشپز باشی که از آشپزهای آزموده و قابل دربار محسوب می شد ملاقه خوش نقش و نگار نقره ای را که در دست داشت به قبله عالم تقدیم کرد و گفت : « بله قبله عالم . »
    شاه در حالی که با قیافه ای بشاش ملاقه را از دست سر آشپز باشی می گرفت باز خطاب به او گفت : « مشدی ، انگار یادت رفت که ملاقه ای هم به خانم فروغ السلطنه بدهی . »
    پیرمرد آشپز باشی مثل آنکه گناه غیر قابل بخششی مرتکب شده باشد دست و پایش را گم کرد و با شرمندگی گفت : « باید ببخشید اعلیحضرت . »
    پس از عذر خواهی ، در حالی که هنوز سرش را زیر انداخته و چشمانش را به زمین دوخته بود ملاقه دیگری از داخل یکی از سبدهای پیش رویش برداشت و آن را جلوی جیران گرفت .
    شاه دست به کار شد . جیران نیز به طبع او مشغول هم زدن دیگها آش شد . همین که ملاقه شاه و جیران داخل نخستین دیگ آش شد صدای صلوات حاضران که آن دو را احاطه کرده بودند برخاست . شاه همان طور که با ملاقه آش را هم می زد با صدای آهسته ای خطاب به جیران گفت : « عزیزم نیت کن . این آش نذری است . هر **ی نیت کند حاجتش بر آورده می شود . »
    جیران همان طور که دیگ آش را هم می زد با لبخند پاسخ داد : « من فقط برای سلامتی و سربلندی سرورم دعا می کنم . »
    مدعوین که شاهد این گفتگو بودند از رفتار و حرکات و نگاهها و طرز صحبت شاه با جیران دریافتند که سوگلی جدید بسیار مورد علاقه شاه است .
    سوارکاری شاه به همراه فروغ السلطنه ، همین طور خبر بر هم زدن آش نذری خیلی زود در اردوی سلطنتی پیچید و به گوش خانمها رسید . خانمهای اندرون که داخل چادرهای افراشته در محوطه کاخ یا داخل عمادت یاقوت در انتظار ورود شاه به سر می بردند از شنیدن این خبر کم مانده بود از شدت حسد دق کنند .
    همین حسادت باعث شد هر کدام برای سرد کردن آتش حسادتی که در دلشان روشن شده بود پشت سر رقیب تازه وارد حرفهایی بزنند .
    « راستی که کارها بر ع** شده . دختر باغبان در رکاب اقدس ظل الهی . »
    « درست می گویی . من که وقتی شنیدم نزدیک بود قلبم بایستد و این دختر با این کارش حیثیت و اعتبار همه را از بین برد . »
    « به نظر من که او مهره مار دارد ، یا داروی عشق به خوراک قبله عالم داده و گرنه اعلیحضرت آن قدر هم کج سلیقه نبودند که دل در گروی دختر دهاتی ، چون او بدهند و دختران شاهزادگان و والا مقامان دیگر را فراموش کنند . »
    کم کم این صحبتها و جنجالها به خصوص راجع به سوارکاری جیران با لباس مردانه داشت بالا می گرفت که نواب علیه خود را میان انداخت و از آنجایی که مادر شاه خوش نداشت **ی پشت سر پسر تاجدارش حرف بزند به محض اطلاع از آنچه پیش آمده بود با دیدن حرص و جوش خانمها در پشتیبانی از شاه و توجیه کار او صدایش را سر انداخت و خطاب به جمع خانمها گفت : « زیاد مسئله را بزرگ نکنید . لابد سرور تاجدارمان تحت تاثیر ملل اروپایی واقع شده اند . در ضمن تا جایی که من خبر دارم خانم فروغ السلطنه مطابق شرع مقدس تمام اعضای خود را در حین سوارکاری مستور داشته اند . »
    اما خانمها هنوز هم با آنچه می شنیدند قانع نشدند . یکی از آنان به نمایندگی از بقیه گفت : « هیچ فکر کرده اید اگر خبر بی حجاب ظاهر شدن خانم به بیرون سرایت کند باعث انعکاس نامطلوبی بین عوام خواهد شد ! »
    نواب علیه که خود در دل حق را به آنان می داد مانده بود که در پاسخ چه بگوید که صدای اعتماد الحرم با لحنی تشریفاتی از بیرون تالار به گوش رسید .
    « قبله عالم تشریف فرما شدند . »
    این صدا به مانند سنگی که در استخر پر از قورباغه ای انداخته شود آنی همه را خاموش کرد .
    پیش از آنکه شاه وارد عمارت یاقوت شود اعتماد الحرم را صدا زد و جیران را به دست او سپرد . توصیه های لازم را در گوش او زمزمه کرد و از او خواست تا سایر خانمها را از ورود فروغ السلطنه آگاه سازد .
    هنوز پای جیران به عمارت یاقوت نرسیده بود که داخل عمارت ولوله ای افتاد . این جنجال نه تنها به خاطر این بود که در آن لباسهای بدیع ظاهر شده بود ، بلکه علت اصلی این بود که با اشاره شاه پیشاپیش او حرکت می کرد . جماعت خانمها در حالی که از پشت پنجره های رنگین ارسی شاهد این صحنه بودند هر یک از بغض و حسدی که از دیدن این منظره گریبانگیرشان شده بود حرفی زدند .
    « تو رو خدا نگاه کنید ، وقاحت هم حدی دارد . دختر باغبان باشی آن قدر جسور شده که پیشاپیش قبله عالم حرکت می کند . »
    « اشتباه نکن خواهر ، من هم اگر جای او بودم همین کار را می کردم . »
    نواب علیه سعی داشت پیش از ورود شاه همه را آرام کند ، ولی در دل حق را به آنان می داد ، چرا که تمامی آن بیچارگان اگر چه در زیبایی به پای فروغ السلطنه نمی رسیدند ، اما در جای خود از زیبایی و وجاهت بی حد و حصری بر خوردار بودند . از طرفی هر کدام وابسته به خاندانی متشخص و متدینی بودند که پدران و ایل و تبارشان از لحاظ سیاسی و ثروت وزنه ای سنگین محسوب می شدند . حالا از اینکه می دیدند دختر باغبان باشی هنوز از راه نرسیده چنین ارج و قربی پیدا کرده کم مانده بود از فرط حسادت دق کنند . با این وضع هیچ کدام از خانمها ، حتی نواب علیه در حضور شاه جز آنکه ساکت بنشینند و تماشا کنند چاره ای نداشتند .
    چند لحظه پیش از ورود شاه نواب علیه باز هم سعی خود را کرد تا با لحن محیلانه ای جو را به نفع پسرش آرام سازد .
    با صدای بلند گفت : « هر چه باشد خانم فروغ السلطنه تازه وارد هستند ، پس سعی کنید او را گرامی بدارید . سرور تاجدارمان از این رفتار شما خرسند خواهند شد . »
    یکی از خانمها به واسطه قوم و خویش بودن با نواب علیه بیشتر از دیگران به خودش مغرور بود قری به گردن داد و با حرص گفت : « نواب علیه درست می فرمایند ، به عقیده من اگر درست فکر کنیم دختری روستازاده آن قدر قابل نیست که خدای ناکرده به خاطر او افعالی از ما سر بزند که خاطر سرورمان را مکدر سازد . »
    خانم دیگری که جزو خانمهای از نظر افتاده محسوب می شد و فقط به واسطه دوستی صمیمانه اش با نواب علیه توانسته بود موقعیت خود را در دربار حفظ کند فوری پی حرف او را گرفت و گفت : « نواب علیه درست می فرمایند . دختر باغبان باشی که چه عرض کنم ، اگر دختر گدای کوچه هم بود ما محض خاطر گل روی قبله عالم هم که شده می بایست حفظ ظاهر کنیم و خدای ناکرده اسباب تکدر سرورمان را فراهم نیاوریم . »
    نواب علیه که دید تا حدودی در آرام کردن جو موفق شده لبخند زد و گفت : « به یقین همین طور است . از اینکه می بینم همه منظور مرا درست درک می کنند خوشحالم . شما باید همگی بر خلاف نظراتی که عوام درباره رابطه خانمها با هوویشان دارند رفتار کنید ، آن هم فقط محض گل روی قبله عالم ، چرا که از قدیم ندیم گفته اند هر ** گوش را می خواهد باید گوشواره را هم بخواهد . »
    هنوز صحبت نواب علیه تمام نشده بود که اعتماد الحرم در آستانه در ظاهر شد و با صدای بلند اعلام کرد : « حضرت علیه فروغ السلطنه خانم تشریف آوردند . »
    رسم بر این بود که در چنین مواقعی شاه نیز همراه همسر تازه به اندرون می آمد تا او را به خانمها معرفی نماید ، اما آن روز با آنکه شاه جیران را تا دم عمارت یاقوت همراهی نمود به بهانه صحبت با یکی از شاهزادگان همراه او داخل نیامد و او را به دست اعتماد الحرم سپرد . همین موضوع باعث شد خانمها آرامش روحی پیدا کنند ، چرا که فکر کردند شاه با این کار خواسته نشان دهد که جیران را حتی از خانمهای عادی هم کمتر دوست دارد .
    جیران بی خبر از آنچه در جریان بود در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت وارد شد و مودبانه به نواب علیه و دیگر خانمها سلام کرد .
    نواب علیه و بعضی دیگر از خانمها با صدای بلند پاسخ سلام او را دادند ، اما خیلیها نظیر دختر سالار که یکی از سوگلیهای شاه محسوب می شد و از آنجایی که هنوز هم در حال و هوای چند لحظه پیش بود ، خیلی سرد به جای سلام فقط سر تکان داد .
    اعتماد الحرم که با جیران وارد شده بود با صدای خشک خطاب به خانمها گفت : « خانم فروغ السلطنه به امر قبله عالم برای آشنایی تشریف آورده اند . به طور حتم مقدم ایشان برای بانوان محترم همایونی گرامی و مبارک است . »
    نواب علیه که تا آن زمان مثل دیگران ایستاده بود از سر سیاست برای خوشامد جیران و جلب محبت او شروع به کف زدن کرد . دیگران نیز که همیشه رفتار او را سر مشق قرار می دادند به طبع او شروع به کف زدن کردند . نواب علیه که متوجه وخامت جو حاکم بود و احتمال می داد خانمها از حسدی که نسبت به فروغ السلطنه دارند ممکن است گوشه و کنایه هایی به او بزنند و گوش شاه برسد و موجب تکدر پسر تاجدارش شود به عمد دست فروغ السلطنه را گرفت و او را روی مخده ای که کنار جای خودش بود نشاند . در حالی که با او به گرمی خوش و بش می کرد به خدمه حاضر در مجلس دستور پذیرایی داد .
    اعتماد الحرم با دیدن این صحنه تا حدودی خیالش از بابت توصیه هایی که شاه راجع به اینکه می بایست در بدو ورود فروغ السلطنه هوای او را داشته باشد قدری راحت شد . از نواب علیه اجازه مرخصی خواست .
    نواب علیه بی آنکه نیم نگاهی به او بیندازد ، همان طور که سر گرم گفتگو با جیران و معرفی خانمها به او بود با اشاره دست به او فهماند که می تواند برود .
    نواب علیه کنار جیران نشسته بود و مشغول صحبت با او بود . از طرز نگاه خانمها یک آن متوجه سینه ریز برلیان زیبایی شد که بر سینه سپید جیران خود نمایی می کرد . این سینه ریز یکی از گرانبها ترین جواهرات باقیمانده از زمان فتحعلی شاه بود که سالها خانمها حرفش را می زدند و روزگاری خانم سوگلی محبوب فتحعلی شاه آن را به گردنش می آویخت . همان سینه ریزی که نواب علیه نیز خودش آرزوی تصاحب آن را داشت . حالا که آن را بر گردن جیران می دید سخت جا خورده بود . موقعیت و مقام نواب علیه به عنوان ملکه مادر به گونه ای نبود که بتواند مثل سایر خانمها از خود واکنش نشان بدهد . برای همین با آنکه اندیشه هایش مثل سایر خانمها در رابطه با آن سینه ریز زیبا آزارش می داد ، به ظاهر و با لحنی عادی طبق رسومات دربار شروع به معرفی خانمهای حاضر کرد .
    « خانم قمر السلطنه ، عمه خانم اعلیحضرت ... خانم شکوه السلطنه همسر عقدی اعلیحضرت و دختر شاهزاده فتح الله میرزا شعاع السلطنه و نواده فتحعلی شاه قاجار ، مادر شاهزاده مظفر الدین میرزا هم هستند ... عفت السلطنه ، دختر صارم الدوله و مادر شاهزاده مسعود میرزا از همسران عقدی ایشان ... منیر السلطنه دختر معمار باشی از همسران صیغه ای و مادر شاهزاده کامران میرزا ... »
    نواب علیه ضمن معرفی خانمها گاهی مجبور می شد برای معرفی خانم مورد نظر توضیحاتی اضافی بدهد تا اینکه به دختر سالار رسید . دختر سالار با آنکه متوجه شده بود نواب علیه دارد او را به جیران معرفی می کند ، اما از آنجایی که از دیدن گردنبند برلیان مذکور بر سینه جیران در دلش آشوبی بر پا گردیده بود به عمد کوچک ترین تمایلی از خود برای آشنایی با جیران نشان نداد و طوری وانمود کرد که حواسش به آنان نیست .
    نه او ، خیلی دیگر از خانمهای حاضر در مجلس از دیدن گردنبند سخت جا خورده بودند و به عمد نظیر چنین واکنشی را از خود نشان دادند و شاه به جز آن گردنبند یک دستبند و گوشواره با الماسهای درشت نیز به جیران هدیه داده بود که ارزش هر تکه این جواهرات کفایت آن را می کرد که قلب خانمها ، به خصوص سوگلیها را آتش بزند و پیش خود فکر کنند که شاه این تازه وارد را بیشتر از همه دوست دارد . ارزش مجموع این جواهرات که جیران دو روزه صاحب شده بود به قدری بود که حتی نواب علیه نیز که مجموعه ای ارزشمند برای خود جمع آوری نموده بود از دیدن هدیه های شاه ، به خصوص آن سینه ریز سخت جا خورده بود . ارزش آن سینه ریز به قدری بود که اگر نواب علیه تمام جواهرات و زیور آلاتی را که در طول سالیان متمادی از شوهرش محمد شاه و پسرش ناصرالدین شاه گرفته بود روی هم می گذاشت باز هم به اندازه آن سینه ریز نمی شد .
    نواب علیه هنوز در حال و هوای خودش بود که بار دیگر صدای اعتماد الحرم در تالار طنین انداخت .
    « قبله عالم تشریف فرما می شوند . »
    صدای اعتماد الحرم که همیشه خبر ورود شاه را اعلام می کرد همیشه در جمع خانمهای حاضر تالار ولوله انداخت . همگی ملبس به پیراهن پاچین دار و شلیته های رنگارنگ و چارقدهای زری دوزی شده خوشرنگ و شلوارهای فنردار بودند . با عجله خود را نزدیک در ورودی تالار رساندند و برای استقبال و خوش آمدگویی به شوهر مشترکشان آماده شدند .
    در این میان تنها دو نفر بودند که از جا بر نخاستند و به همان حال منتظر ورود شاه شدند ، نواب علیه و جیران که هنوز کنار او بود . صحنه ورود شاه و بلند شدن هیاهوی خانمها که با گفتن کلمه شاه جون ، شاه جون خودشان را برای شوهرشان لوس می کردند و او را چون نگین انگشتری احاطه کرده بودند و برایش ادا و اطوار می ریختند صحنه ای بود که باعث شد رنگ از رخسار جیران بپرد و برای نخستین بار در قلبش احساس حسادت و رقابت شدیدی بنماید . جیران از دیدن خانمهایی که هووی او محسوب می شدند و به طور حتم هر کدام از آنان به سهم خود در گوشه ای از قلب شاه جایی مخصوص داشتند تازه دریافت که خیلی مشکل است بتواند جایگاه فعلی خود را در آینده در قلب شاه حفظ نماید و میان آن همه رقیبان زیبا رو بتواند عرض اندام کند .
    جیران همان طور که محو تماشای این صحنه شده بود غرق در فکر شد . خانمهای سوگلی را می دید که در لباسهای خوش دوخت و با آن سر وضع که برای خود آراسته بودند چطور دور و بر شاه می چرخیدند و برایش سرو زبان می ریختند و بعضی با جسارت سرو رویش را غرق بوسه می ساختند . شاه نیز مثل آنکه از این ادا و اطوارهای خانمها نهایت لذت را ببرد در حالی که بر سر و گوش آنان که دوره اش کرده بودند دست می کشید گه گاه دستی در جیب می کرد و به فراخور درجه عزیز بودنشان یک یا چند سکه امپریال طلا کف دستشان می گذاشت .
    جیران همان طور که با چشمان شگفت زده و پر ملامت به این صحنه می نگریست بی اختیار دردی کشنده و حسدی جانکاه در اعماق قلبش احساس می کرد .
    نواب علیه که خیلی خوب متوجه حال و هوای عروس تازه بود و بارها و بارها نظیر چنین حالتی را در نگاه دیگر عروسانش تجربه کرده بود همان طور که با غرور ایستاده بود و با نگاهش شاه را تعقیب می کرد که مرتب سکه های طلای امپریال را از جیبش بیرون می کشید و به این و آن





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    120-121
    میداد زیر چشمی جیران را زیر نظر داشت.
    شاه در حلقه محاصره خانمهایی که او را در احاطه داشتند پیش آمد تا اینکه مقابل جایگاهی رسید که مخصوص نشستن او ترتیب داده شده بود.نواب علیه و جیران هم در مقابل آن ایستاده بودند.آنجا بود که شاه تازه متوجه جیران و مادرش شد.
    صدای شاخ خطاب به آن دو بلند شد.
    -چطورید خانم...به به فروغ السلطنه هم که هست.
    با بلند شدن صدای شاه سکوت تالار را فرا گرفت.شاه در حالیکه دو پلکان کوتاه جایگاه که مخده های گلابتون دوزی شده مخصوص به خودش بر روی آن چیده شده بود را بالا میرفت به بهانه خستگی دست جیران را گرفت و روی جایگاه کنار خود نشاند.با اشاره ابرو به مادرش نواب علیه که هنوز ایستاده بود خواست او هم در طرف دیگرش بنشیند.پاهایش را دراز کرد که هنوز چکمه های گتر دار روسی به آنها بود.
    دختر سالار یکی از همسران صیغه ای شاه که همیشه در خود شیرینی و خوش خدمتی نزد شاه حاضر بود پیش از دیگران جلو دوید و چکمه های شاه را از پایش بیرون کشید.شاه در حالیکه با لبخند از او تشکر میکرد خطاب به مادرش پرسید:خانمها ناهار خورده اند؟
    نواب علیه که زیر چشمی نگاه به دست شاه داشت که دست جیران را میفشرد با لبخندی ساختگی پاسخ داد:خیر جملگی منتظر تشریف فرمایی شما بودیم.
    شاه سر تکان داد و گفت:پس همه حسابی گرسنه هستند.و پس از گفتن این حرف مثل آنکه جو سنگین حاکم بر مجلس را احساس کرده باشد مثل همیشه که سعی داشت آتش حسادت را در بین خانمها برانگیزد و بین آنان رقابت ایجاد کند به خانمهای سوگلی که نزدیکتر از دیگران نشسته بودند با اشاره به جیران گفت:رقیب خوشگلی پیدا کرده اید ها.
    آنچه از دهان شاه خارج شد چون دشنه زهر آگینی بود که در قلب خانمهایی نشست که آن حرف را شنیده بودند.خانمها درحالیکه با نگاههای معنا دار به یکدیگر مینگریستند نمیدانستند باید چه بگویند و همین شاه را در بلاتکلیفی نگه داشت.
    نواب علیه که به خوبی متوجه حالت انتظار او بود و از آنجایی که بدش نمی آمد جو حاکم را علیه جیران و به نفع خود بیشتر تحریک کند لبخند زنان بجای خانمها جواب داد:البته که نظر اعلیحضرت صائب است و حسن سلیقه مبارک حرف ندارد اما خوب این نکته را نیز باید در نظر داشته باشند که هر گلی عطر خودش را دارد.
    شاه که خیلی خوب حسادت نهفته در کلام مادرش را احساس کرد بی آنکه حرفی بر زبان آورد در تایید آنچه میشنید سرتکان داد و بار دیگر با صدای بلند اعتماد الحرم را صدا زد.
    اعتمادالحرم که مثل همیشه منتظر خدمت در آن حوالی ایستاده بود با بلند شدن صدای شاه فوری در آستانه در ظاهر شد.
    -امر بفرمایید قلبه عالم.
    -بگو فوری بساط اش و سهم غذای خانمها را بیاورند.
    اعتمادالحرم چشمی گفت و پس از تعظیم از در خارج شد.
    در چشم بر هم زدنی سفره قلمکار طویلی از این سر تا آن سر تالار گسترده شد.انواع غذا در مجمعه های بزرگ اعم از سینی های پلوی زعفرانی کاسه های چینی خورشت ماست ترشی بشقابهای سبزی تازه سیخهای کباب با عطر زعفران و همینطور تنگهای شربت و انواع و اقسام


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    122 تا 131
    مربا و ترشیهای متنوع و رنگارنگ بر سفره چیده شد.همه این سوروسات زیرنظر سرآشپز خاصه بازدید و مهر و موم شده بود و روی آنها با دستمال سفید پوشانده شده بود.ظرفهای غذا در ردیفهای بهم فشرده چیده شده و در حضور شاه گشوده شد.
    عطر خوشی که از سفره برمیخواست مشام را نوازش می داد و اشتهای حاضران در مجلس را تحریک میکرد.با این حال تا شاه دست به سفره نبرد همه فقط تماشا می کردند. لحظه ای پس از آنکه شاه شروع به خوردن کرد،خانمها که تا آن وقت به احترام قبله عالم ساکت نشسته بودند دست به کار شدند.دستهای غرق در النگو و انگشتر خانمها با حرص و ولع از این ظرف به ظرف دیگر می رفت.از مجمعه پلو مرصع مملو از خلال پسته که به شکل هرم بود به سمت دیس کباب دستپخت حاجی کبابی می رفت که مرتب کنار هم در دیسهای قاب مرغی از جنس چینی چیده شده بود.مجمعه های غذا را خواجه ها زیر نظر اعتماد الحرم برروی شانه هایشان تا آنجا آورده بودند.
    جیران برخلاف دیگر مواقع که در خلوت تنهایی با شاه آتش پاره ای بود،کنار او ساکت نشسته بود.با غذای کمی که شاه و به اصرار برایش کشیده بود بازی بازی می کرد.به نواب علیه چشم دوخته بود که با ولع کبابهای چنجه را به نیش میکشید.او نیز مثل پسر تاجدارش سوای دیگران در ظرفهای طلا غذا می خورد. آن طور که جیران از زبان آغا بهرام شنیده بود در خانه او بیست و پنج خدمتکار و پنج خواجه کار می کردند که همگی همیشه گرانبهاترین لباسها و جواهرات را داشتند.شاه ضمن لودگی با خانمهای سوگلی که برای او ادا و اطوار می ریختند ناگهان متوجه چهره جیران شد که موقر و متین ساکت نشسته بود و با غذایی که او با اصرار برایش کشیده بود بازی بازی می کرد.
    شاه احساس کرد واکنش سوگلیها جیران را به فکر واداشته.برای آنکه به نحوی دل اورا به دست آورد و اورا از آن حال و هوا بیرون آورد لقمه ای از کباب جوجه مخصوص حاجی کبابی که مختص خودش و نواب بود را با دست وبه اصرار در دهان او گذاشت. شاه این لقمه محبت را چنان مهربانانه به او داد که تمام خانمهایی که شاهد این صحنه بودند ناراحت شدند.خیلی از آنان، حتی نواب علیه هم نتوانستند حفظ ظاهر کنند و حالت اخم و قهر به خود گرفتند، به خصوص عفت السلطنه و شکوه السلطنه با نگاههای اخم آلود خیلی واضح اعتراض خود را به شاه تفهیم کردند. شاه که دید بفهمی نفهمی با اعتراض جمعی خانمها و مادرش روبرو شده برای آنکه به گونه ای کار خود را ماست مالی کند با لحنی خاص، به طوری که مشخص نمی شد مخاطبش کدام یک از حاظران می باشد و با لحنی حق به جانب گفت:« ها؟ چه شده؟ چرا این طور نگاه می کنید؟ مگر تا به حال به شماها لقمه محبت نداده ام.خوب اگر نوبتی هم باشد این بار نوبت فروغ السلطنه است.»
    شاه با گفتن این حرف غیر مستقیم می خواست همه را متوجه سازد که مقصودش از این عمل جلب محبت سوگلی تازه وارد است واز قضا تا حدی هم به خواسته اش رسید، چرا که همه خانمها، به خصوص سوگلیها از آنجایی که با اخلاق و مرام او آشنایی داشتند وپیش از این هم نظیر چنین رفتاری را از او دیده بودند قدری از اضطرابی که از دیدن این صحنه به آنان دست داده بود، خلاص شدند و شروع به بگو وبخند با یکدیگر کردند.
    آن روز ناهار هم در میان گفتگو و بگو وبخند حاضران صرف شد و سفره جمع شدوپس از ناهار نوبت خواب و استراحت نیمروزی فرا رسید.
    خدمه در چشم برهم زدنی مخده ها و متکاهای مخملین و ملیله دوزی شده را از صندوقخانه عمارت یاقوت بیرون کشیدند تا خانمها و شخص شاه به استراحت بپردازند.
    برای خانمهایی که قصد استراحت نداشتند ترتیبی داده شد تا بتوانند ضمن صرف تنقلات و کشیدن قلیان در یکی از تالارهای مجاور سرسرا با یکدیگر به گفتگو بپردازند. شاه پس ار چرتی کوتاه و استراحت بر روی متکای پر قوی مخصوص خودش تا چشم گشود برایش قلیان آوردند.همان طور که قلیان می کشید و ستاره خانم، همسر عقدی اش مثل کنیزی دلسوز و حلقه به گوش با بادبزن خودش اورا باد می زد ناگهان خطاب به جیران که آن دو را تماشا می کرد گفت:«فروغ السلطنه، زودباش آماده شو.می خواهیم برویم شکار.»
    جیران که دیدن چنین صحنه ها و سستی بیهوده ماندن داشت دیوانه اش می کرد از خدا خواسته از جا برخواست و مثل آنکه می خواهد از جهنم بگریزد خودش را به اتاق و رختکن عمارت رساند و به سرعت دست به کار شد. فوری لباسهایش را از تن بیرون آورد وبار دیگر لباسهایی را پوشید که در بدو ورود به تن داشت.به تالار برگشت. شاه همین که چشمش به او افتاد مثل آنکه فراموش کرده باشد در میان جمع خانمها نشسته و چشمهای بسیاری به او خیره شده ذوق زده از جا برخواست وجیران را درمقابل دیدگان بهت زده خانمها که این صحنه را با نفرت می نگریستند در آغوش گرفت.
    صدای شاه خطاب به ستاره خانم بلند شد:«ستاره جان، فوری اعتماد الحرم را صدا بزن و بگو از اسلحه دار باشی بخواهد اسلحه شکاری دولول برای خانم فروغ السلطنه آماده کند.»
    ستاره خانم با آنکه مثل سایرین از دیدن چنین صحنه ای و آنچه می شنید دلش به درد آمده بود، این بار نیز مثل مواقع دیگر برای خشنودی شاه خودداری نشان داد.
    «چشم سرورم... اما جازه بدهید پیش از این کار در گوش شما وخانم فروغ السلطنه دعای سفر بخوانم.»
    ستاره خانم این را گفت و در حالی که دردلش غوغایی بود دست به کار شد.اول در گوش شاه و بعد در مقابل گوش جیران دعای سفر خواند.
    ساعتی بعد شاه و جیران سوار بر اسب در حاشیه تپه ماهورهای اطراف سرخه حصار، در محلی که به شکارگاه سلطنتی مشهور بود و دور واطراف آن به وسیله سیمهای خاردار محاصره شده بود در حال سواری بودند.استی که آن روز در اختیار جیران گذاشته شده بود اسبی نیمه عرب و نیمه ترکمن به نام سمند بود که زین بسیار قشنگی بر آن نهاده بودند که روی یراقش پولکهای نقره برق می زد. روبانهای ابریشمی رنگارنگ زیادی هم به آن بسته شده بود. شاه برای آنکه کسی مزاحم خلوتشان نباشد به صاری اصلان موکد سفارش کرده بود تا محافظان برخلاف همیشه که چون سایه دنبالش بودند آن روز دورادور مراقب باشند.همین که شاه احساس کرد مسافت لازم را از تیررس نگاه محافظان دورشده از اسب پیاده شد و به جیران اشاره کرد که از اسب پیاده شوند و روی تخته سنگهای کنار رودخانه خروشان بنشینند. جیران که هنوز هم در حال و هوای ساعتی پیش سیر می کرد و هنوز صحنه های بگو و بخند شاه با سایر خانمها سر سفره ناهار پیش چشمانش بود ناخودآگاه با لبخندی کمرنگ پرسید:« مگر اعلیحضرت قصد شکار ندارند؟! »
    شاه در حالی که ابروهایش رادرهم گره کرده بود با مهربانی به او خیره شد وبا لحن لوسی گفت:«شکار؟ من شکار خود را زده ام... تو شکار من هستی جیران، دیگران برای من هیچند.»
    شاه وقتی دید جیران با نگاهی که آثار غم در آن مشهود است و با استفهام به او می نگرد با خنده ادامه داد:«می دانی فروغ السلطنه، شکار بهانه ای بود تا از محیط اندرونی دور شویم.شاید این که می گویم باورت نشود اما باور کن با این همه آدم که دور و برم را گرفته اند فرد بیکس و تنهایی هستم. تنها زمانی که با تو هستم این حس از من دور می شود،انگار وقتی در کنارم هستی احساس جوانی می کنم، انگار تمام ناراحتی ها وتشویش ها ودلهره ها در کنار تو از دلم سترده می شود و به چنان آرامش روحی دست می یابم که احساس رضایت می کنم...این معجزه است.
    می دانی فروغ السلطنه، من در میان همسرانم می توانم روی محبت پاک و خالصانه تو حساب کنم، چرا که خود بهتر از هرکس به این حقیقت واقفم که هرکدام مرا برای خودشان می خواهند... برای عنوان و منصبی که از صدقه سر ما برای نزدیکانشان می تراشند. در این مدت زمان کوتاهی که از آشنایی ما می گذرد با خود اندیشیدیم که ای کاش زودتر از اینها با تو آشنا می شدیم.»
    شاه طوری این جمله ها را ادا کرد که جیران با آنکه هنوز همدر همان حال و هوا بود تحت تأثیر غم نهفته در کلام او واقع شدو سعی کرد به نحوی با سخنانش اورا به آینده پیش رو امیدوار سازد.
    «آنچه پیش آمده مقدر بوده، پس بهتر آن است که دیگر افسوس گذشته ها را نخورید و حال را غنیمت بشمارید.»
    شاه مست از آنچه می شنید دست جیران را با گرمی در دستش فشرد و گفت:«درست می گویی... سعی خودم را می کنم.اما دو شرط دارد.»
    «چه شرطی سرورم؟»
    شاه با آن همه شوکت و جلال گویی چیزی را گدایی می کند با لحن خواهش گونه ای گفت:« آن دو شرط این است. اول آنکه فقط به من بگویی عزیزم نه سرورم. هروقت به من می گویی عزیزم انگار همه دنیا را به من بخشیده اند. شرط دوم هم اینکه با من عهد کنی همیشه کنارم بمانی. من نیز در مقابل تو عهد می کنم تا آخر عمر را با تو بگذرانم و خوشبختت کنم.»
    جیران از آنچه می شنید لبخند شیرینی بر لبانش نشست.«خاطرجمع باشید عزیزم... هر دو شرط شما را می پذیرم.»
    لبخند شیرین جیران چون نشئه شرابی کهنه در رگهای شاه دوید و او را به وجد آورد.شاه که دستهای جیران را در دست داشت با محبت به او نگریست و گفت:«از این لحظه هر آنچه اراده کنی در اختیار توست.کافی است بخواهی... امر میکنم یک کاخ اختصاصی برایت در هر نقطه ای که در نظر داری بسازند.یک کاخ باشکوه به نام ... کامرانیه چطور است؟»
    جیران با همان لبخند پاسخ داد:« خوب است.»
    شاه مثل آنکه از دیدن گل لبخند بر لبان محبوبه اش آسمان ها را سیر می کند همانطور که به او می نگریست زمزمه کرد:«بخند فروغ السلطنه، بخند که وقتی خنده تورا می بینم دلم روشن می شود.» این را گفت و جیران را در آغوش فشرد.


    فصل 11

    یک ساعتی می شد که شاه بی اعتنا به حرفهایی که می دانست خانمهای اندرون پشت سرش خواهند زد،در یکی از تالارهای عمارت یاقوت کنار جیران نشسته بود. در این ساعتهای پایانی شب سعی داشت تا آنچه از سالها تجربه کرده و در چنته داشت برای جیران عرضه کند.
    -از ازل خوب سرشتند ملائک گِل تو این حیف کردند ز آهن دل تو.
    «عزیزم این غزل را امروز دم سحر در وصف تو سروده ام.به نظرت چطور است؟»
    جیران که نمی دانست قبله عالم در شعرو شاعری صاحب ذوق است با هیجان گفت:«خیلی زیبا بود.نمی دانستم شما شعر هم می گویید.»
    شاه از آنچه می شنید لبخند بر لبانش نشست.«من شعر می گویم... شاعر هم می شوم اما نه برای هرکسی.مِن بعد می خواهم فقط برای تو بسرایم،برای تو که شعر مجسمی.می دانی فروغ السلطنه، زیباتر از تو غزلی دیوان زندگیم پیدا نمیشود. »
    همان موقع صدای اعتماد الحرم خلوت آن دورا شکست. صدای خشک و بم او از پشت در شنیده شد.«قبله عالم، آقا میرزا عبد الله آمدند. »
    شاه همانطور که دستهای جیران را در دست داشت از همان جا که نشسته بود باصدای بلند خطاب به اعتماد الحرم فرمان داد:«بگو به حضور برسند.» شاه این را گفت و درحالیکه مشتاقانه به چشمهای درشت و سیاه جیران خیره شده بود ادامه داد:«با آمدن میرزا عبدالله خان مجلسمان گرمتر می شود.»
    پیش از آنکه جیران راجع به اینکه میرزا عبدالله خان کیست بپرسد صدای خود او از پشت در بلند شد.«سلام بر قبله عالم.اگر رخصت بفرمایید حقیر کار خود را شروع کنم.»
    شاه بی آنکه پاسخ سلام اورا بدهد مختصرو کوتاه گفت:« می توانی شروع کنی.»
    میرزاعبدالله خان که در زدن کمانچه استاد بود سازش را کوک کرد و شروع به نواختن نمود.شاه به آهنگی که از سرپنجه های هنرمند و شورانگیز میرزاعبدالله خان برمی خواست گوش سپرد و با محبت سرجیران را به شانه گذاشتو صدای ساز تا پاسی از شب در عمارت یاقوت طنین انداخت.
    آن شب میرزاعبدالله چند تصنیف عاشقانه خواند. توصیف صدایش سخت بود.چنان می خواند گویی تمام احساسش را در صدایش می ریخت وبا تمام وجود غرق در هنرش می شد.چنان زیرو بمی به صدایش می داد گویی با تمام وجود می خواند.در طنین شور آن غمی پنهان نهفته بود که شنونده را آشفته می ساخت، به خصوص گلین خانم اولین همسر عقدی شاه را که از دوردست گ.ش به این صدا سپرده بود و خاطرات بسیاری از آن داشت.
    در آن لحظه ها گلین خانم از فرط اندوهی که برقلبش نشسته بود در مهتابی عمارت قدم می زد تا بلکه لحظه ای از خنکی نسیم وترنم آب رودخانه ای که از دوردست به گوش می رسید آرام گیرد، اما نه نسیم ونه صدای ترنم آب که همنوا با صدای سایش برگها به گوش می رسید نمی توانست ذره ای از غمی را که بر دلش نشسته بود بکاهد.
    آن شب قرص ماه مثل آیینه ای شفاف در آسمان می درخشید و نور آن چشم را می نواخت. نور ماه در منظر نگاه گلین خانم مثل حسرتی که بر دلش نشسته بود وسعت غریبی داشت.گلین خانم همانطور که به قرصماه خیره شده بود که چون نگین زیبایی می درخشید به خاطرات کمرنگ سالهای گذشته اندیشید که دختری زیبا و جوان بود وهیچ رقیبی نداشت. دوباره رقیب تازه واردی از راه رسیده بود که مثل دیگران باز هم اورا از رنگ می انداخت و چه بسا اگر پسری می آورد ممکن بود شاه همین عنایت کم را به او به عنوان اولین همسرش دیگر نداشته باشد و چون خیلی از رقیبانش از نظر بیفتد. این درست همان چیزی بود که اورا به وحشت می انداخت.
    نیمه های آن شب با قطع شدن صدای ساز میرزا عبدالله صدای پای اعتماد الحرم بلند شد. او به عادت هر شب،در حالی که دسته کلید بزرگی بر شالش حمل می کرد به یکی یکی درهای عمارت یاقوت سرکشید تا از قفل بودن آنها اطمینان حاصل کند. همه خانمهایی که تا آن ساعت گوش به زنگ بودند تا بلکه اعتماد الحرم یکی از آنان راحضور شاه احضار کند دیگر تردید نداشتند که خلوت شاه با جیران کامل شده، پس چون شمع هایی که یکی یکی خاموش شوند بعضی به خواب رفتند و بعضی در عالم فکرو خیال.
    اشعه های طلایی رنگ خورشید که از پشت شیشه های رنگین به تالار سرک می کشید نشانگر آن بود که روزی دیگر آغاز شده. جیران آهسته چشمانش را گشود.چشمش به شاه افتاد که کنار او هنوز در خواب بود. جیران که هنوز هم تصور می کرد در عالم رؤیا به حریم سلطنتی پا گذاشته آهسته از جا برخواست و بی آنکه سروصدایی راه بیندازد پیراهن راحتی اش را پوشید.جلوی آیینه نشست و مشغول شانه کشیدن به گیسوانش شد. هنوز بافتن موهایش را شروع نکرده بود که صدای شاه اورا به خود آورد.
    «عزیزم نمی خواهد موهایت را ببافی،بگذار همین طور پریشان باشد.»
    جیران با شنیدن صدای شاه برگشت و خیره به او لبخند زد:«توانستید استراحت کنید؟»
    «بله یک خواب خوب وراحت.مدتها می شد این چنین نخوابیده بودم.»
    پیش ار آنکه جیران حرفی بزند صدای اعتماد الحرم از پشت در بلند شد.آهسته گفت:«قبله عالم اگر تشریف فرما می شوید صبحانه حاضر است.»
    شاه که با محبت به جیران می نگریست با صدای خواب آلوده و سستی پاسخ داد:« بگو صبحانه را بیاورند داخل.»
    تا شاه از جا بلند شود چند خواجه بساط صبحانه مفصلی را در زاویه تالار مهیا کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    132 تا 135
    شاه کنار سفره نشست و جیران را که ساکت ایستاده بود و او را نگاه می کرد به نشستن تعارف کرد.
    « بنشین عزیزم.»
    جیران به چشمهای او نگاه کرد و مطیعانه کنارش نشست. شاه تکه ای نان سنگک دو اتشه را با مربای به و کره محلی لقمه گرفت. در همان حال صدایش در تالار طنین انداز شد.
    « بخور عزیزم، والا به من نمی چسبد.»
    « چشم سرورم.» جیران این را گفت و دست به کار شد.
    آن روز به محض آنکه بساط صبحانه جمع شد، شاه از جا برخاست.
    مشغول بستن دکمه های سرداری اش بود که نگاهش به جیران افتاد که توی فکر ایستاده بود.
    « چیه فروغ السلطنه، توی فکری؟»
    جیران سرش را بلند کرد و به چشمان شاه خیره شد. محزون لبخند زد و گفت: « هنوز هیچی نشده از فکر اینکه تا ظهر شما را نمی بینم غصه دار شده ام.»
    شاه از آنچه شنید غرق مسرت شد. گونه جیران را نوازش کرد و گفت: « قول می دهم خیلی زود برگردم، به شرط آنکه غصه نخوری... حالا بخند.»
    جیران به زحمت لبخند زد.
    با رفتن شاه جیران تا مدتی در خلوت خودش نشست. وقتی اعتماد الحرم او را صدا زد به اجبار از تالاری که شب را در آن سپری کرده بود بیرون آمد و با راهنمایی اعتماد الحرم به جمع سایر خانمها پیوست که در سرسرا جمع بودند. جیران بدش نمی آمد با خانمها گرم بگیرد، اما برخورد آنها با او به نحوی بود که نمی توانست به کسی نزدیک شود، به خصوص به خانمهای سوگلی که چپ چپ نگاهش می کردند. این حالت نگاه را حتی در چشمان نواب علیه نیز می دید، اما اهمیتی نمی داد. جیران که در عرض این مدت کوتاه کمابیش از ماهیت جریانات اندرون آگاه شده بود با خود اندیشید که بهتر آن است هر آنچه می بیند به آن اعتنا نکند و به روی خودش نیاورد. با این حال زمزمه بریده بریده ای که پیرامونش جریان داشت به گوشش می رسید.
    « آخر این درست است که بعد از چند ماه انتظار که قرار بود دیشب من به حضور برسم جای مرا بدهند به دختر باغبان باشی.»
    « درست می گویی، از وقتی این دختره پیدایش شده همه امور روالش را از دست داده. امروز شنیدم که اعلیحضرت حتی علی رضاخان غلام باشی را که بعد از خواب با زبردستی ایشان را مشت مال می دهند جواب کرده اند.»
    جیران همان طور که در خلوت انزوای خودش نشسته بود و از حالت نگاه و واکنش خانمها به فکر فرو رفته بود از صدای اعتماد الحرم به خود آمد.
    « قبله عالم تشریف آوردند.»
    تا خانمها خود را برای استقبال از شاه آماده کنند صدای شاه از بیرون سرسرا بلند شد که سر یکی از خدمه داد و بیداد می کرد.
    لحظه ای بعد شاه که از اوضاع و احوال مملکت، به خصوص غائله سید کلاردشتی که سلطنتش را تهدید می کرد پکر بود با سگرمه های درهم وارد شد. همین که چشمش به جیران افتاد انگار که تمام افکار آزار دهنده و غم و غصه هایش را فراموش کرده باشد حالتش عوض شد. جوری رفتار می کرد گویی در جمع خانمها تنها او را می بیند. به صورت جذاب و زیبای او چشم دوخته بود. همان طور که به آن سو می آمد در یک آن از نگاههای اخمو و ناراحت خانمها متوجه شد همه از شب زنده داری اش با جیران عصبانی هستند و زود به خود آمد. بی آنکه خودش را از تک و تا بیندازد خودش را به آن راه زد و از عفت السلطنه که نزدیک تر از دیگران کنار او ایستاده بود پرسید: « چه خبر است؟ چرا خانمها همه پکرند؟»
    عفت السلطنه که خود نیز مثل دیگران از جانب سوگلی تازه وارد احساس خطر می کرد وقت را مغتنم دانست و گفت: « چه بگویم سرورم... جمع بانوان همایونی از فراموشکاری اعتماد الحرم ناراضی هستند، چون نمی تواند برنامه ای عادلانه برای خلوت ترتیب دهد که همه را راضی نگه دارد.»
    عفت السلطنه این را گفتو چون دید شاه با حالت استفهام امیزی به او نگاه می کند و از آنجایی که خود هم از این مسئله ناراحت بود جسارت به خرج داد و بی آنکه اصل مطلب را در پنبه بپیچد برای توضیح بیشتر خیلی روشن افزود: « باید حضور اعلیحضرت خاطر نشان سازم که قبله عالم به جز خانم فروغ السلطنه همسران دیگری هم دارند که آنان نیز از جانب سرورشان انتظار لطف و عنایت دارند.»
    شاه با شنیدن حرفهای عفت السلطنه که چند پهلو و کنایه آمیز بود به عوض آنکه ناراحت شود به خنده افتاد و صدایش را بلند کرد.
    « پس بگو... همگی نسبت به فروغ السلطنه حسودی می کنید.» شاه این را گفت و باز از سر کیف خندید.
    با شناختی که شاه از اطرافیان خود داشت می دانست کسانی که او را احاطه کرده اند افرادی مادی هستند. برای آنکه به نحوی دهان همه را ببندد همان طور که از جلوی خانمها رد می شد تا خود را به جیران برساند از جلوی هر خانمی که رد می شد دستی در جیب می کرد و یک لیره طلا در دستش می گذاشت. مقابل جیران که رسید مثل دیگران یک لیره طلا در دست او گذاشت و یا صدای بلند خطاب به خانمها گفت: « امروز در طهران کارهای مهمی پیش آمده که برای تمشیت امور لازم می دانیم برگردیم. هر کس از ییلاق خسته شده می تواند بیاید.»
    شاه این را گفت و در حالی که با حالت مخصوص به چشمهای جیران خیره شده بود کنارش نشست.
    خانمهای حاضر در مجلس با چهره های مغرور بر روی مخده ها نشسته بودند و سعی می کردند خودشان را نسبت به صحنه ای که می دیدند بی تفاوت نشان بدهند، ولی با تمام وجود چشمهایشان بی وقفه در حدقه می چرخید و نگاهشان متوجه جیران بود که در کنار شاه چون ستاره ای زیبا می درخشید.
    از اقامت جیران در قصر گلستان مدتی می گذشت. زیبایی، شکوه و عظمت این قصر سرآمد قصر یاقوت بود. قصر گلستان به دو بخش تقسیم می شد، بیرونی و اندرونی. رفت و آمد خانمها به بیرونی قدغن بود، اما در اندرونی آزاد بودند.
    بیرونی مجموعه ای بود متشکل از چند قصر که پیرامون باغ گلستان بنا شده بود. در شمال قسمت بیرونی بنای شمس العماره قرار داشت و در جنوب عمارت بادگیر. عمارت شرق نیز باغ گلستان را محصور می کرد. ساختمانهای کوچک تری که دور این عمارتها قرار داشتند از طریق طاقیهای کور به هم مرتبط بودند.
    عمارتی که شاه در اختیار جیران قرار داده بود نزدیک عمارت



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    136 تا 151
    اختصاصی و کنار شمس العماره قرار داشت.عمارتی با تالارهای معظم که پنچره های منبت کاری آن با پرده های مخمل و تورهای ظریف پوشیده شده بود.پنجره های این عمارت از یک طرف به باغ و از طرف دیگر به خیابان ناصریه باز می شد.جیران می توانست از آنجا هم به خیابان ناصریه و هم باغ را که در آن فصل از سال غرق در گل بود تماشا کند.در این باغ چهار گوش انواع درختان به چشم می خورد و دور تا دور آنجا با چناره های سر به فلک کشیده که سرهایشان را زده بودند محصور شده بود.در میان باغ آبراهه هایی ساخته بودند که با کاشی آبی فیروزه ای رنگ فرش شده بود وبه باغ جلوه غریبی می بخشید.آبراهه ها به حوضهای مینا کاری شده هدایت می شدند.در طرف خیابان نیز همیشه مناظری برای تماشا وجود داشت,به خصوص در اوقاتی که صدای طبل در سر در نقاره خانه میدان ارگ بلند می شد.در روز سه نوبت طبل می زدند. اولین نوبت غروب آفتاب بود,بعد یک ساعت از شب گذشته طبل خبردار می زدند.جیران همیشه از دور شخصی را که طبل می کوبید می دید که حین زدن به دور خود می چرخید تا صدا به تمام شهر برسد.سومین نوبت هم طبل برچین بود.هنگامی که این طبل زده می شد کسبه شروع به برچیدن بساط و بستن دکانها می نمودند.پس از آن, به خصوص با بلند شدن صدای طبل بگیر و ببند دیگر هیچ رفت و آمدی در خیابان دیده نمی شد و تا صبح صدای گزمه و سردمدارها در خیابان طنین انداز بود.به همین جهت شام اندرون را زودتر می دادند که پس از جمع آوری بساط,آشپزها و خدمه بتوانند پیش از ساعت قرق ارگ خود را به خانه هایشان برسانند.
    جیران اکثر اوقاتش را در عمارت اختصاصی با شاه می گذراند تا در عمارت خود.عمارت اختصاصی تحسین برانگیزتر از سایر عمارتها بود.عمارتی با اتاقهای تو در توی بی شمار و اثاثیه و مبلمان مجلل.این عمارت که به عمارت خوابگاه نیز شهرت داشت شامل عمارت کلاه فرنگی بسیار مجللی بود که طبقه همکف آن را یک ردیف از ستونهای مرمرین محصور می کرد و زمین مسطحی با یک طارمی مشبک جلو آن بود و به گلدانهای بزرگ سنگی پوشیده از گلهای رز مخملی آراسته شده بود.همیشه زمزمه نهر آب زلالی که پای درختان در جریان بود از آنجا گوش را نوازش می داد.خوابگاه شاه چندان بزرگ نبود و چهار اتاق در اطرافش بود که از هریک دری به آنجا باز می شد.یکی از اتاقها اختصاص به نوازندگان داشت,دومی به محافظان خوابگاه و سومین اتاق به خواجه سرایان کشیک تعلق داشت.اتاق چهارم که استاد بهرام نقاش بر سقف و دیوارهای آن مجالس عیش و سرور نق کرده بود جز و خوابگاه به شمار می رفت.
    تا پیش از آمدن جیران,زمانی که شاه به خوابگاه می رفت به یکی از خواجه های کشیک می گفت تا برود و فلان خانم را به حضورش بیاورد.بانوی احضار شده به فراخور حال انعامی به خواجه سرا می داد,ولی بعضی از شبها پس از ساعتی خانم دیگر و به ندرت سومی احضار می شد.هیچ یک از خانمها تا صبح نمی مانند.بضی از خانمهای از نظر افتاده که شاه دیگر عنایتی به آنان نداشت حیله ای به کار می بستند,بدین نحو که خواجه کشیک انعام قابل توجهی می دادند و می سپردند که آنان را به جای بانوی احضار شده به حضور ببرند.به خواجه ها یاد دادهبودن که اگر مورد مواخذه واقع شدند به شاه بگویند چون تند یا آهسته فرمودیدتصور کردیم که مقصود این خانم بود.چندبار این کار تکرار شد و رفته رفته شاه فهمید ماجرا از چه قرار است.این بود که از آن پس نام خانم مورد نظر را با صدای بلند ادا می کرد و از خواجه سرا می خواست حواس را جمع کند.ببا آمدن جیران این برنامه تغییر کرده بود.حالا این جیران بود که شب را تا صبح با شاه می گذاراند.این موضوع باعث حسادت بیشتر خانمها نسبت به او شده بود.به همین دلیل اکثر خانمها از او کناره گیری می کردند و همین سبب شده جیران در مواقعی که شاه با اهل اندرون به گردش رفته و شام را در جمع می خورد جیران خانمها را نمی دید.در چنین شبهایی دم غروب چند تن از خواجه سرایان دور اندرون راه م افتادند و با صدای بلند که همه بشنوند ندا می دادن گردش شبانه و خواننده خبر فرموده اند.خانمها تا این خبر را می شنیدند به جنب و جوش می افتادن و هفت قلم خودشان را یزک می کردند و بهترین لباسهایشان را می پوشیدند و راهی باغ می شدند.در چنین شبهایی تعداد بی شماری چراغ گازی بزرگ باغ را چون روز روشن می کرد.زمزمه نهرها و نوای فواره هایی که به سطح حوضهای فیروزه ای رنگ آب می پاشیدند به همراهی عطر گلهای بی شماری که در لابه لای خیابانهای مشجر باغ و مجسمه ها دیده می شد به باغ منظره شاعرانه ای می بخشید.جز این اوقات جیران با خانما مراوده ای نداشت و اغلب در عمارت خود تنها بود.در این گونه مواقع برای آنکه سر خودش را گرم کند کنار پنجره ای می نشست که رو به باغ باز می شد و رفت و آمدی را که در باغ می شد نظاره می کرد.جیران متوجه شده بود خاوجه آغاخان نوری برای خودش بروبیایی دارد.آغاخان حدود پنجاه سال سن داشت.قدی بلند و چهره ای زرد رنگ و صدایی تودماغی داشت.همیشه لباس گشاد لاجوردی رنگ به تن داشت که شالی روی آن می بست.قلابی به پر شالش داشت که کلیدش به آن متصل بود و مرتب جیرینگ جیرینگ صدا می کرد.در میان این کلیدها یکی اندرونی بود.آن طور که جیران از این و آن شنیده بود هیچ یک از خانمهای اندورن بدون کسب اجازه او جرأت نفس کشیدن نداشتند,حتی اگر یکی از خانمها مریض می شد بدون جلب موافقت او مکن نبود پزشکی به درون بیاید. خواجه آغاخان نوری اکثر روزها با چماق بزرگی که به دست می گرفت مشغول گشت زنی می شد.اوایل هر بار که جیران او را می دید از هیبتش می ترسید,گوی از چشمهای او خون می چکید,حتی زمانی که در حضور شاه چهره اش به لبخندی باز می شد و دندانهای جرم گرفته اش از لای لبهای کلفتش نمایان می شد جیران باز هم نمی نوانست مستقیم به صورت او نگاه کند.برای همین هم به عمد سر خودش را به کفتر خان,گربه ملوس مورد علاقه شاه گرم می کرد.کفترخان گرببه ای استثنایی بود.هرجا بود اگر شاه صدایش می زد خودش را مثل برق می رساند.کفترخان مثل آنکه متوجه موقعیت خود باشد رفتاری باوقار داشت.قدمهایش را نرم بر می داشت و دمش را بالا می گرفت.دور و بر شاه می چرخید و از دست او خوراکی می گرفت.سبیلهای کفترخان طوری آرایش شده بود که روی پوزه صورتی رنگش را می پوشاند.دور گردن نرمش انواع جواهر و سنگهای قیمتی با زنجیری می درخشید.در یکی از همان روزها,هنگامی که شاه و جیران مشغول صرف عصرانه بودند و سرو کله کفترخان پیدا شد.آن روز کفترخان دور آنان می چرخید و شاه از سینی عصرانه به او خوراکی می داد.ناگهان تکه کاغذ لوله شده ای که در جوف گردنش قرار داده شده بود نظر شاه را جلب کرد.شاه بی آنکه حرفی بزند کاغذ را برداشت و خواند.بی آنکه حرفی بزند آن را به دست جیران داد که با تعجب و کنجکاوی به او می نگریست.دست نوشته ای بود از طرف عده از خانمها که با خطی کودکانه چنین نوشته شده بود:
    قبله عالم چرا اوقات خودشان را فقط با فروغ السلطنه سپری می کنند؟خانمهای زیبای قبله عالم انتظار یک دقیقه را دارن که چنین مرحمتی به انان بشود.
    شاه خیاری را که در دست داشت با چاقوی دسته نقره ای خود با مهارت نصف کرد, بعد خطاب به جیران گفت:
    «می بینی فروغ السلطنه,ارج و قربی که تو در نزد ما یافته ای حسادت و بدجنس خیلیها را برانگیخته,این یکی از هزاران دسیسه و توطئه ای است که می چینند تا تو را از چشم ما بندازند,ولی هر کاری که می کنند بر عکس علاقه ما به تو بیشتر می شود.باور کن این موهبت مثل طلسمی باطل نشدنی است»
    جیران با آنکه این واقعیت را احساس کرده بود بدون آنکه حرفی بزند لبحند زد.
    نخستین روز ماه محرم بود.به همین مناسبن نمایش تعزیه خوانی در تکیه دولت برگزار می شد که در گوشه ای از ارگ بنا شده بود.آنجا بخشی از عمارت قصر محسوب می شد.کمی پیش از شروع نمایش خانمهای اندرون از کاخ گلستان به انجا وارد شدند تا در مراسم شرکت کنند.ساختمان تکیه دولت گرد بود با سه ردیف جایگاه.سقف آن با شیشه های چهارگوش رنگین مزین شده بود و اشکال بسیار زیبایی داشت که تأثیر نور به آنها چشمنواز بود.نمایش تعزیه درست وسط این ساختمان اجرا می شد که کف آن از سطح زمین حدود یک متر بلندتر بود و مدور ساخته شده بود.دور تا دور آن زمینی دایره شکل قرار داشت که در آن جایگاه مردم عادی بود.پشت این حلقه پبج ردیف حفاظ قرار داشت که در آن شمعدانهای بی شماری قرار داده بودند.تعداد زیادی چراغ هم آنجا می درخشید که تلالو نورشان بر آینه هایی که بر دیوارها کار گذاشته شده بود روشنایی تکیه را مضاعف می نمود.نور آنها در آویزهای بلورین شمعدانها انعکاس می یافت.بر دیوارهای تکیه پرده های مخملینی آویخته بودن که اشکال هندسی زیبایی روی آنها زر دوزی شده بود.
    طبقه دوم اختصاص به دربار داشت و حجره شاه هم آنجا واقع شده بود.همین حجره دری داشت که به قسمت اختصاصی خانمهای اندرون باز می شد.شاه از داخل حجره اختصاصی خود قادر بود به خوبی هم صحنه نمایش و هم تماشاچیان را نظاره کند.
    مراسم تعزیه خوانی هنوز شروع نشده بود که جیران به اتفاق سایر خانمهای اندورن از در عقبی طاق نمایی که مخصوص بانوان همایونی در نظر گرفته شده بود وارد شدند.جیران شگفتزده از پشت پیچه ای که صورتش را پوشانیده بود به اطرافش نگریست.از دیدن آن هنه طاق نما که دور تا دور برپا شده بود و هر کدام برای نشستن قشر خاصی در نظر گرفته شده بود شگفتزده شد.جلوی طاق نمایی که مخصوص بانوان همایونی بود پرده های تور مشکی معروف به زنبوری آویخته شده بود که جیران می توانست از پشت آن جمعیت بیست هزار نفری را ببیند که در تکیه دولت برای عزاداری اجتماع کرده بودن.
    جیران همان طور که محو تماشای جمعیت بود ناگهان از صدایی به خود آمد.
    «بفرمایید»
    جیران سرش را بالا آورد.حاجیه قدم شاد,کنیز سیاهپوست حبشی خانه زاد مادر شوهرش بود که بین خانمها سینی قهوه را می چرخاند.جیران با آنکه تا به حال با حاجیه قدم شاد برخوردی نداشت,اما او را دوست داشت.حاجیه قدم شاد با آنکه سنین جوانی را پشت سر گذاشته و موهای سپید فراوانی در لابه لای موهای وزکرده و زبرش دیده می شد,اما هنوز زیبا بود,همین طور هم فوق العاده شوخ و بذله گو.جیران لهجه شیرینش را خیلی دوست داشت.در حالی که به پوست قهوه ای روشن و لبهای کلفتش می نگریست که به او لبخند می زد از داخل سینی فنجانی قهوه برداشت.
    هنوز حاجیه قدم شاد چند قدم بیشتر دور نشده بود که صدای یکی از خانماهای که پشت جیران نشسته بود و او صورتش را نمی دید بلند شد.
    آهسته به خانمی که کنار دستش,پشت سر جیران نشسته بود گفت:
    «طفلکی قدم شاد.دلم برایش کباب می شود.دیشب از خجسته خانم شنیدم که باز نواب علیه خواستگار پرو پا فرصش,رشیدخان را جواب کرده.»
    خانمی که پهلوی او نشسته بود و صدایش به نظر جیران بسیار آشنا بود با تعجب پرسید:
    «آخر برای چه؟»
    همان صدا گفت:
    «خوب معلوم است, نمی خواهد چنین ندیمه ای را از دست بده.»
    خانمی که این پرسش را کرده بود آهی کشید و گفت:
    «خیلی خودخواه است.»
    «تازه فهمیدی؟!خدا از او نگذرد.خودش سر پیری هزار معرکه گیری دار آن وقت امثال قدم شاد و من را اینجا اسیر کرده.خیال می کنی من چند سالم بود که پایم به این خراب شده باز شد...نُه سال.یک دختر بچه چشم و گوش بسته.واسطه همین زن بود.مرا در مهمانی شازده افخم دید و خواست.بیچاره آقاجانم به خیال آنکه دختر یکی یکدانه اش را به همسری شاه می دهد دو دستی مرا تقدیم کرد,غافل از آنکه کسی را که سال تا سال رنگش را نمی بینم شخص شاه است.باور کن حاضرم زن یک مسگر شوم و یک زندگی معمولی داشتم تا اینکه نا سلامتی همسر شاه باشم.»
    با بلند شدن صدای حزین معین البکا گفتگوی آن دو قطع شد.آوازهای حزین و صدای گریه مردم و غریو تماشاچیان که در فضا طنین انداز شد زمزمه ها فرو نشست.چند دقیقه پس از ختم روضه خوانی معین البکا مراسم شبیه خوانی و تعزیه شروع شد.اکثر شبیه خوانهایی که آن روز در تکیه دولت برنامه داشتند دارای حنجره داودی و لحنی خوش بودن.هر کدام نقش خود را به نحو احسن اجرا می کردند.
    پس از خاتمه مراسم شاه از طاقنمای مخصوص خود برخاست و همراه با آن جار و جنجالی که یکباره بر فضا حاکم شده بود راه افتاد و به یکایک طاقنماهایی که در طراف تکیه دولت برپا شده بود سرکشی کرد.صاحبان غرفه ها را که هر کدام و جه قابل توجهی تقدیم می کردند مورد تفقد قرار داد.
    جیران همان طور که محو این صحنه شده بود جمعیت چندین هزار نفری خانمها را دید که برای مشاهده شاه از سر و کول یکدیگر بالا می رفتند و جار و جنجال راه انداخته بودند.جیران تازه دریافت که چرا بانوان همایونی,به خصوص سوگلیهای رقیبش به جایگاهی که در قلب مقتدرترین فرد سرار کشور دارد حسادت می کنند.
    فصل12
    پاییز بود,پاییزی رویایی و قشنگ.تقویم باغ سرخه حصار ورق خورده بود.دیگر گیلاسها تمام شده بود,همین طور زردآلوها چون پولکهای طلایی در وزش باد می درخشید.
    به جای آنها به ها رسیده بود که عطرشان زنبورها را مست می کرد.لپ انارها هم کم کم گلی می شد.و از دور چشمک می زد.منظره پاییز سرخه حصار به اندازه ای زیبا بود که شاه را به وجد آورده بود تا باز نقاشی کند,آن هم از چهره جیران که در منظر نگاهش زیباتر از همه جلوه های طبیعت بود.شاه بی اندازه از سایه زیبای درختان که چون گنبدی سبز در طول مسر خیابانهای مشجر کاخ سرخه حصار به چشم می آمد لذت می برد.برای همین دستور داده بود سه پایه نقاشی اش را در آنجا بگذراند و برای آسودگی خاطرش اطراف را خلوت کنن.
    آن روز هم همین که شاه بساط نقاشی اش را مرتب کرد جیران با سر وضع مرتب و صورتی آراسته پیدا شد.با وقار,چون طاوسی زیبا پیش آمد.به اشاره شاه روی صندلی نشست که مقابل سه پایه نقاشی قرار داشت.
    احظه ای بعد شاه قلم مو را به دست گرفته و طرحهای اولیه را روی بوم
    نقش زد.سرش را به طرف شانه خم کرده بود و با صدای آهسته ای که تنها جیران می توانست بشنود برای او زمزمه می کرد و مشغول نقاشی بود.کمی بعد چشم از روی بوم برداشت و به صورت جیران دقیق شد که خیره به دور دست شده بود.
    شاه همان طور که با مهربانی به او می نگریست مثل آنکه متوجه نکته ای شده باشد با نگرانی پرسید:«عزیزم ,حالت خوش نیست؟»
    جیران خیلی کوتاه پاسخ داد:
    «خیر»
    شاه که پیدا بود بیشتر نگران شده قلم مو را روی سه پایه قرار داد و با دلواپسی پرسد:
    «از دست کسی که چیزی نگرفته ای؟»
    جیران بی آنکه متوجه مقصود شاه شده باشد به علامت نفی سر تکان داد چون دید شاه خیلی دلواپس است برای آنکه او را از نگرانی بیرون بیاورد گفت:
    «چیزی نیست ,فقط کمی حالم منقلب است.»
    شاه که گمان دیگری داشت و از آنجایی که تصور می کرد جیران به خاطر او تظاهر به سلامت می کند دست و پایش را گم کرد.گفت:
    «چطور چیزی نیست...هیچ رنگ و رویت را دیده ای؟ باید فوری دکتر احیاءالملک تو را ببیند.»
    شاه این را گفت و به اطراف نگریست تا یکی از خدمه خلوت را صدا بزند.جیران که دید شاه سخت نگران شده,در حالی که لبخندی به لب داشت نفس عمیقی کشید و گفت:
    «دکتر لازم نیست...ویار مریضی نیست.چند روز دیگر تمام می شود.»
    شاه خندید و پرسید:
    «مطمئنی؟»
    چیران با اطمینان سر تکان داد.
    شاه با خوشحالی پیش رفت و دو دست او را با گرمی و محبت گرفت.
    «از اینکه می شنوم فرزندی از بطن تو پیدا خواهم کرد مسرورم.امیدوارم که این فرزند پسر باشد.آن وقت می شود جانشین ما.»
    شاه این را گفت و در همان حال که دستان جیران را در دست داشت بوسه ای بر گونه او نشانند و بازگفت:
    «باید مراقب خودت باشی.بهتر است عصر برگردیم.»
    جیران که تا آن روز شاه را تا آن حد خوشحال و هیجان زده ندیده بود با ناز خندید.
    «چشم سرورم.»
    شاه که هنوز نگرانی پیران را داشت پرسید:
    «فکر نمی کنی دکتر احیاءالملک تو را ببیند بهتر باشد؟»
    «هر طور رأی مبارک است,اما اگر به خودم باشد فکر نمی کنم لازم باشد.»
    شاه که دیگر فکر نقاشی از سرش افتاده بود به همان حال که دست جیران را در دست داشت همراه او به طرف نیمکتی رفت که در وسط محوطه میان باغچه های چمن کاری و پر گل محمدی و نسترن بود.جیران نشست.لحظه ای در سکوت گذشت و باز شاه شروع کرد.مثل آنکه با دوست صمیمی خود صحبت می کند با لحنی خودمانی گفت
    :«می دانی فروغ السلطنه, با عشق و علاقه ای که به تو دارم دلم می خواهد هر کاری از دستمان بر می آید برایت انجام دهیم.فقط یادت باشد جز نواب علیه هیچ کس نباید از این قضیه با خبر شود»
    شاه این را گفت و با دیدن سایه اعتمادالحرم زیر درختهای اقاقیا صدایش را بلند کرد.
    «آی...اعتمادالحرم.»
    اعتماد الحرم که پیدا بود قصد رفتن جایی را دار با شنیدن صدای شاه ایستاد.
    شاه در حالی که به او می نگریست,پیش از آنکه اعتماد الحرم به آن سو بیاید از همان فاصله پر تحکم فرمان داد:
    «تا عصر بر می گردیم. در ضمن به تمام خانمها, حتی ندیمه ها و کنیزها,از طرف ما پیغام بده و بگو امشب بعد از نماز مغرب و عشا در تالار برلیان حاضر باشند.»
    اعتمادالحرم از همان جا که ایستاده بود به علامت اطاعت سر فرود آورد و از آنجا دور شد.لحظه ای سکوت حکمفرما شد.صدای جیک جیک و چهچهه پرنده ها که در لابه لای دیوارها و لاخه های پیچ و گلهای یاس و نسترن در پرواز بودند آن سکوت را می شکست.
    پیش از آنکه جیران راجع به برنامه آن شب از شاه چیزی بپرسد خودش گفت:
    «از شنیدن چنین خبری خیلی مشعوف شدیم.به همین جهت قصد داریم بی اعلام علت جشن کوچکی بگیریم.فقط سفارش می کنم با توجه به شرایطی که داری به شدت مراقب خودت باشی و در تمام طول جشن کنار خودمان بشینی و تکان نخوری.»
    جیران که پیدا بود راجع به آنچه می شنود کنجکاو شده متعجب پرسید:
    «می شود سوال کنم سرورم امشب چه قصدی دارند؟»
    شاه که پیدا بود نقشه ای در سر دارد خندید.
    «الان شرح و تفضیلش را نمی دهم تا مزه اش از بین نرود.امشب خودت می بینی چه برنامه ای دارم.»
    جیران پی حرفش را گرفت.
    «حدس می زنم چه نقشه ای کشیده اید.»
    شاه با اطمینان پاسخ داد:
    «گمان نمی کنم بتوانی حدس بزنی.اگر توانستی یک سینه ریز امپریال جایزه می گیری.»
    جیران خیره به شمشادهای باغچه روبرو که نور آفتاب آنها را جلا می داد گفت:
    «لابد مثل آن شب که امر فرمودید خواجه ها آن ماسکهای ترسناکی را که سفیر مختار فرانسه هدیه داده بود به صورت زده تا خانمها را بترسند,امشب هم...»
    شاه با دستپاچگی کودکانه ای وسط حرف جیران پرید و گفت:
    «خیر,حدست درست نیست,اما جایزه ای را که تعهد کرده ام به تو می دهم به شرط آنکه قول بدهی مراقب خودت باشی و هر اتفاقی که افتاد هول نکنی.»
    جیران بی آنکه بداند شاه چه منظوری دارد لبخندی زد.
    «باشد.قبول دارم.»
    هوا دیگر تاریک شده بود.خانمها با لباسهای رنگارنگ و سرو صورتهای آراسته در تالار برلیان حاضر شده بودن.یک هفته ای می شد که عمارت برلیان و چند عمارت دیگر,از جمله عمارت اختصاصی را برق کشیده بودن.پدیده جدیدی که در نظر همه بیشتر به معجزه می مانست تا ساخته دست بشر.خانمها در حالی که کنار یکدیگر نشسته بودند و راجع به این پدیده بدیع حرف می زدند شاه همراه جیران وارد تالار شد.خانمها به رسم متداول جلیقه و شلیته در بر داشتند و جورابهای ابریشمی ساقه کوتاهی به پا کرده بودند و موهای خود را به سبک قجری پیچیده و از گل و گیله برای تزیین آن استفاده کرده بودند.جیران برخلاف دیگران پیراهن زرشکی رنگی با طرح ساده در برداشت که قالب تنش بود.لباس یقه گرد بازی داشت,به طوری که گردن سپید و کشیده اش را که سینه ریز الماس بر آن می درخشید به نمایش می گذاشت. جیران حتی موهایش را خیلی ساده آراسته بود و و در دو طرف پیشانی اش با دو سنجاق الماس نشان آنها را محکم کرده بود.روسری حریر شری رنگی که جنبه زیبایی داشت و نه پوشش,بر سرش انداخته بود.شکوه السلطنه,مادر مظفرالدین میرزا,که از طرف پدر نسبتش به فتحعلی شاه قاجار می رسید آن روز به محض دیدن جیران که همراه شاه وارد مجلس شده بود نتوانست خود داری کند.با آنکه می دانست آنچه می گوید ممکن است توسط مادرشوهرش به گوش شاه برسد به عمد به نواب علیه گله کرد.
    «می بینید نواب علیه ,علی حضرت این همه همسر اصلمن زاده دارن, آن وقت هنگام حضور در چنین مجلسی در معیت دختر باغبان باش وارد می شوند.»
    نواب علیه گوش داد.با آنکه خود چشم دیدن هیچ زنی را کنار شاه نداشت, اما مثل آنکه از بر انگیخته شدن چنین حسی در دل شکوه السلطنه خرسند باشد,برای آنکه وی را بیشتر تحریک کند با کنایه هایی که او را بر آشفته تر می ساخت گفت:
    «فقط اصل و نصب نیست که جانم, لابد با طنازی و ظرافت خوب می داند چه کند...تازه اگر نمی دانی بدان که هوویت حامله است.اگر بزند و پسر بیاورد که عزیز تر هم می شود.»
    شکوه السلطنه از آنچه شنید اعصاب و نظم فکری اش حسابی به هم ریخت.مثل آنکه بخواهد خود را دلداری بدهد گفت:
    «حتی اگر این طور بشود محال است بتواند مادر ولیعهد باشد.»
    نواب علیه با لبخندی حاکی از تمسخر پرسید:
    «چرا نمی تواند؟»
    شکوه السلطنه با حاضر جوابی پاسخ داد:
    «برای آنکه فروغ السلطنه از طایفه قاجار نیست.طبق قواعد دربار مادر ولیعهد باید از قاجارها باشد.»
    نواب علیه با آنکه خود به خوبی به این مسئله واقف بود به عمد خودش را به آن راه زد و گفت:
    «من این را نمی دانستم...اما می دانم اگر اعلیحضرت رأی شان بر انجام امری قرار گیرد فرمانشان بر قانون ارجح است.»
    پیش از آنکه شکوه السلطنه حرفی بزند صدای شاه در تالار طنین انداخت.او خیلی خوب متوجه بود همراهی جیران با او از بدو ورودش به تالار باعث شده باز حرف و سخن خانمها اوج بگیرد .با احتیاط وانمود کرد که متوجه نشده چه مسئله ای در جمع خانمها چنین شور و بلوایی راه انداخته. با صدایی پر طنینی که در آن نیش طنز نیز هویدا بود به جمع خانمهای حاضر در تالار اشاره کرد و گفت:
    «راستش را بگویید..کدام یک از شما چشم دیدن همدیگر را ندارید؟»
    چون دید خانمها سکوت کرده اند و با تعجب به یکدیگر می نگرند ادامه داد:
    «چرا حرف نمی زنید؟ حقیقتش را بگویید...کدام یک از شما به یکدیگر علاقمند هستید...یا از هم بدتان می آید.»
    باز جمع حاضر در تالار در سکوت گوش دادت.شاه که دید هیچ یک از خانمها جسارت حرف زدن و پرسش ندارند خودش گفت:
    «لابد در دلتان از خود می پرسید این فرمایشات چیست که ما می کنیم؟اگر کمی حوصله کنید برایتان توضح خواهم داد.امشب به این منظور شما را دور هم جمع کرده ام تا هر کدام کدورتهایتان را از دلتان بیرون بریزید یا محبتهایتان را به همدیگر ابراز کنید.به همین جهت پیش از آنکه بیشتر توضیح دهم از همگی می خواهم نگاهی به اطراف بیندازید و ببینید کی جا نشسته؟»
    ناگهان همهمه جای سکوت را گرفت.هر کس با دقت به بغل دستی اش نگاه می کرد و حرفی می زد.ناگهان صدای نواب علیه که کنار دخترش, عزت الدوله همسر مرحوم امیر کبیر, نشسته بود بقیه صداها را تحت تأثیر قرار داد.
    «هیچ معلوم است اعلیحضرت چه نیتی دارند؟»
    شاه بی حوصله پاسخ داد:
    «تا یک لحظه دیگر معلوم خواهد شد.»
    شاه پس از این پاسخ مختصر و کوتاه دوباره گفت:
    «امشب ترتیبی داده تا چند دقیقه چراغهای تالار خاموش شود.در این فرصت هر کدامتان فرصت دارید تا مکنونات قلبی خویش را آشکار سازید.به این معنا که هر کدامتان می توانید کس را که دوست دارید ببوسید یا اگر از کسی خصومتی در دل دارید بیرون بریزید...خلاصه در این چند دقیقه خاموشی مجازید آنچه دلتان می خواهد انجام دهید.»
    شاه پس از این توضیح نگاه دقیقی به چهره خانمها انداخت تا تأثیر حرفهایش را در چهره آنان که با تعجب به یکدیگر می نگریستند و لبخند می زدند را ببیند.شاه همان طور که نشسته بود با فشار دکمه ای که در کنار صندلی اش بود چراغهای تالار را خاموش کرد. در پی آن هرج و مرج غریبی برپا شد.در تاریکی از هر گوشه تالار صدای فریاد و ناله و نفرین و دشنام و نا سزایی بود که شنیده می شد.شاه همان طور که کنار جیران نشسته بو د به عمد دست خود را دور شانه او انداخته بود و مراقب بود کسی به او آسیب نرساند. با آنکه در تاریکی چشم چشم را نمی دید, اما از هیاهویی که برپا شده بود مشخص بود که کسانی یکدیگر را زیر مشت و لگد گرفته اند یا مشغول کشیدن گیسوان هم هستند.این برنامه قریب ربع ساعتی طول کشید و ناگهان چراغها دوباره روشن شد.
    با روشن شدن تالار قیافه خانما دیدنی بود.اغلب پیرانها پاره شده و گونه ها و صورتها از شدت کتک خوردن سرخ و خون آلود بود. جیران در حالی که با تعجب و تحیر به این صحنه می نگریست گوشه ای از تالار چشمش به شکوه السلطنه افتاد که با عفت السلطنه زیر میز بزرگ کنار تالار پناه گرفته بودند تا از آسیب دیگران در امان بمانند. جز این دو نفر نواب علیه و عزت الدوله نیز به دلیل همجواری با قبله عالم از ضربه مشت و لگد در امان مانده بودند. سکوت با بلند شدن صدای خنده شاه که از سر کیف می خندید شکست.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    152 تا 161
    خانمها که از دیدن سر و وضع یکدیگر به خنده افتاده بودند و همدیگر را به هم نشان می دادند و غش و ریسه می رفتند.
    شاه همانطور که می خندید گفت :« خوب بازی چراغ خاموش کنی چطور بود؟ خوشتان آمد؟ »
    پیش از آنکه کسی چیزی بگوید عزت الدوله با صدایی آهسته که جیران و شاید شاه آن را شنیدند زیرلب به نجوا گفت :« راستی که شرم آور است که شاه یک مملکت به عوض آنکه فکر و غمش عمران و آبادی ملک و مردم باشد ، اوقاتش را صرف این نوع سرگرمیهای چندش آور کند. »
    عزت الدوله بی آنکه ملاحظه شاه را داشته باشد که حرفهایش را می شنید این را گفت و از جا برخاست و با حالتی ناراضی مجلس را ترک گفت.
    با بلند شدن عزت الدوله ، نواب علیه که دید سکوتی سرد مجلس را فرا گرفته برای انکه یخ سکوت را بشکند به صدا درآمد. « سرگرمی بامزه ای بود ... »
    متعاقب نواب علیه دیگران نیز برای آنکه در خودشیرینی کم نیاورند حرفی زدند.
    « پس از مدتها حسابی خندیدیم ... اگر چنین تفریحاتی نباشد که دلمان می پوسد. »
    شاه که پیدا بود هم حرفهای خواهرش عزت الدوله را شنیده و هم متوجه واکنش دیگران شده سعی کرد مثل همیشه بر رفتار خود تسلط داشته باشد. به حرف آمد و خطاب به خانمها گفت :« بله ، بازی قشنگی بود ، اما برای شخص ما یک ضرر داشت. »
    پیش از آنکه کسی چیزی بپرسد ، شکوه السلطنه خودش را لوس کرد و پرسید :« چه ضرری شاه جون؟ »
    شاه کف دستهای خود را به هم مالید و با اشاره به سر و وضع خانمهای حاضر در مجلس با خنده توضیح داد :« با این وضعیت که برای خانمها درست شده می بایست مجروحان مورد تفقد قرار گیرند ... همین طور اشخاصی که لباسهایشان پاره و بی مصرف گردیده لازم است به اعطای خاصه ما سرافراز گردند ، این طور نیست؟ »
    بار دیگر صدای خنده شاه و خانمها تالار را پر کرد.


    برگهای انار جلوی عمارت اختصاصی رو به زردی داشتند. این شاید تنها اتفاقی بود که گذشت زمان را به نمایش می گذاشت والا در اوقاتی که شاه نبود گویی زمان نمی گذشت ، به خصوص از صبح تا ظهر در چنبره آداب این قصر که صبح تا شب هزار چشم مراقب جیران بود.
    آن روزها شاه به خانم شمس الدوله سفارش کرده بود گاه گداری به او سر بزند تا جیران احساس تنهایی نکند. با این حال اغلب جیران تنها بود برای آنکه به نحوی سر خود را گرم کند با نخهای رنگی روی لباسهای نوزادی که خودش با دست دوخته بود گلدوزی می کرد. برای نوزادی که تمام هیجان هستی جیران شده بود ، به انتظار تولد او. نه او بلکه بقیه خانمهای اندرون نیز همه در انتظار بودند ، در انتظار اینکه ببینند این نوزاد پسر است یا نه؟ سوالی که کم کم ناخودآگاه ذهن جیران را نیز به خود مشغول کرده بود.
    آن روز جیران داشت روی پیش سینه لباس زیبایی که خود دوخته بود دسته گل کوچکی را ساقه دوزی می کرد که خانم شمس الدوله با یک جقلی پر از آلبالو خشکه به دیدنش آمد. آن را پیش روی جیران گذاشت و با چشمان سیاه و درشتش به شکم برآمده جیران نگریست و با حسرت پرسید :« مادر شدن احساس خوبی دارد ، نه؟ » این را گفت و چون دید جیران از سر استفهام ابروی خود را بالا برده و با تعجب به او نگاه می کند خودش توضیح داد :« آخر من تا به حال این حس را تجربه نکرده ام. » بعد انگار که به زحمت تفس می کشد سرش را به سوی آسمان گرداند.
    جیران که می دانست در دل خانم چه می گذرد برای آنکه کمی از درد او بکاهد گفت :« خودتان را اذیت نکنید. نشنیده اید که می گویند کسی که اولاد ندارد یک غصه دارد و آن کس که دارد هزار غصه. »
    خانم شمس الدوله دردآلود لبخند زد. « این درست است ، اما گاهی همان یک غصه وسعتش به قدری قلب آدم را تیر و تار می کند که با هزار غصه که چه عرض کنم ، ده هزار غصه هم برابر نیست. به خصوص وقتی پای خیلی چیزهای دیگر هم در میان باشد. »
    جیران با آنکه به خوبی متوجه بود از آنچه می گوید چه مقصودی دارد ، به عمد حرفی نزد و فقط در سکوت لبخند زد. سکوت بر فضا حکمفرما بود که صدای خشک و عبوس اعتمادالحرم آن را شکست.
    « خانم فروغ السلطنه مهمان دارید. »
    پیش از آنکه جیران چیزی بپرسد اعتمادالحرم دوباره گفت :« ملک زاده خانم تشریف آورده اند. »
    با آمدن نام ملک زاده خانم ، تنها خواهر تنی شاه ، جیران و خانم شمس الدوله از جا برخاستند تا خود را برای استقبال از ملک زاده خانم آماده کنند. لحظه ای بعد خانم در آستانه در تالار ظاهر شد. جیران درحالی که با خوشرویی به استقبال او می شتافت در سلام پیش دستی کرد.
    « سلام ملک زاده خانم ، خیلی خوش آمدید. »
    « سلام علیکم ... » و پس از لختی سکوت مثل آنکه تازه متوجه حضور شمس الدوله شده باشد گفت :« شما هم که اینجا هستید! »
    خانم مؤدبانه لبخند زد. « بله ، گفتم بیایم از فروغ السلطنه سراغی بگیرم. شنیده ام به سلامتی عازم عتبات عالیات هستید. »
    ملک زاده درحالی که چارقد قالبی اش را روی سر مرتب می کرد پاسخ داد :« بله ، با اجازه شما فردا عازم هستیم. قصدم این بود بعد از اینجا به شما هم سری بزنم و حلالیت بطلبم. »
    خانم لبخند زد و گفت :« شما لطف دارید ، من یکی که جز خوبی از شما ندیده ام. ان شاءالله همین که چشمتان به حرم آقا افتاد از ما هم یاد کنید. »
    ملک زاده خانم با فروتنی لبخند زد. « روی چشم ، اگر زنده ماندم از طرف همگی نایب الزیاره هستم. »
    جیران که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود به صدا در آمد. « ملک زاده خانم ، چرا ایستاده اید ، بفرمایید بنشینید. »
    « ممنونم فروغ السلطنه ، وقت تنگ است. باید به تک تک خانمهای اندرون سر بزنم. »
    « آخر این طوری که خیلی بد می شود. »
    « ان شاءالله در فرصتهای بعدی ... امیدوارم بار دیگر که شما را می بینم در صحت و سلامت کنار رفته باشید. »
    ملک زاده خانم این را گفت و آغوش خود را گشود و برای خداحافظی جیران را در بغل گرفت.
    پس از رفتن او خانم نیز به بهانه همراهی با او جیران را تنها گذاشت. حالا جیران بود و خود. درحالی که کنار پنجره هلالی شکل عمارتش نشسته بود به فواره ها خیره شد که بالا آمده و عطر گس و رخوت آور گلها را به اطراف می پاشید. در اندیشه ملک زاده بود. چیزی در وجود او می دید که انگار در وجود هیچ یک از خانمهای اندرون سراغ نداشت.
    جیران به او و واکنشش در شب جشن چراغ خاموش کنی فکر می کرد و اینکه با نارضایتی مجلس را ترک گفت. همان موقع از صدای عبدالله خان خواجه به خود آمد. مثل همیشه شاه او را فرستاده بود تا از او سراغ بگیرد.
    « قبله عالم خدمتتان سلام رسانند ، فرمودند سوال کنم امری ندارید؟ »
    جیران متفکرانه لبخند زد. « خیر عبدالله خان ، از قول من به اعلیحضرت سلام برسان و بگو نگران من نباشند ... خوبم. »
    عبدالله خان خواجه سر تکان داد.
    « چشم خانم جان ... پس حقیر می توانم بروم. »
    جیران سر تکان داد. هنوزعبدالله خان خواجه از در خارج نشده بود که صدای جیران در تالار طنین انداخت. مثل آنکه به یاد چیزی افتاده باشد او را صدا زد.
    « یک لحظه صبر کن. »
    پیرمرد درجا میخکوب شد.
    « امری داشتید علیامخدره؟ »
    از آنجایی که جیران حس کرده بود همیشه چشمها و گوشهایی از دور مراقبش هستند بی هیچ مقدمه ای یکراست رفت سر اصل مطلب.
    « تا جایی که شنیده ام تو سالها در خدمت ملک زاده خانم ، همسر مرحوم امیرکبیر بوده ای. دلم می خواهد قدری درباره آن خدا بیامرز برایم حرف بزنی. »
    عبدالله خان از آنچه می شنید ، رنگش به سفیدی برف شد. با وحشت نگاهی به اطراف انداخت ، بعد چند قدمی جلو آمد و آهسته پرسید :
    «علیامخدره چه چیز می خواهند راجع به مرحوم امیر نظام بدانند؟ »
    جیران که مدتها بود در پی چنین فرصتی می گشت توضیح داد :« همه چیز ... مثلاً اینکه از نظر شخصیتی چه جور آدمی بود ، چرا تبعید شد ، چرا او را کشتند؟ »
    عبدالله خان از ترس آنچه می شنید به سکسکه و لکنت زبان افتاد. به دشواری گفت :« جسارت نباشد علیامخدره ، اما چرا این چیزها را از حقیر سوال می فرمایید؟ »
    جیران که به وضوح ترس نهفته در نگاه عبدالله خان را می دید برای آنکه به او جسارت حرف زدن ببخشد گفت :« برای آنکه تو تنها فرد امینی هستی که می توانم از او چنین پرسشی بپرسم. »
    عبدالله خان توی رودربایستی نمی دانست چه بگوید ، برای همین هم سعی کرد به نحوی از دادن پاسخ طفره برود.
    « این نظر لطف شماست علیامخدره ، اما حکایتش مفصل است و باید در وقت دیگری برایتان بگویم. »
    جیران که متوجه بود عبدالله خان از پاسخ دادن واهمه دارد برای آنکه به او اطمینان بدهد گفت :« واهمه چیزی را نداشته باش ، اطمینان داشته باش من به کسی حرف نمی زنم. »
    عبدالله خان که دید چاره ای جز حرف زدن ندارد به اجبار لب به سخن گشود. « والله چه بگویم. آقای امیرنظام به مراتب وصفش از آنچه گفته اند بهتر بود. درمجموع آدم درستی بود ، خیلی درست. تنها فکر و ذکرش آبادانی و عمران کشور بود. تا زمانی که به عنوان سرجهازیه ملک زاده خانم به خانه اش نرفته بودم درست نمی شناختمش. همین درستی اش بود که آخر کار دستش داد ... اگر می گذاشتند می توانست با تدبیرش ایران را آباد کند ... اما افسوس که نگذاشتند. »
    جیران همانطور که می شنید غرق در فکر پرسید :« کی؟ »
    پیرمرد دستپاچه شد. « از من نخواهید از کسی نام ببرم. همین قدر سربسته بگویم خیلیها در آنچه بر امیر گذشت مقصر بودند ... خیلیها که به ظاهر وابسته بودند و تظاهر به دوستیش می کردند. همان کسانی که در باطن با دشمن او همدست شدند و کاری کردند که قبله عالم اول او را از صدارت عزل و به منطقه دورافتاده تبعید کنند و بعد هم که ... »
    عبدالله خان درحالی که چشمانش به اشک نشسته بود دیگر بیش از این نتوانست توضیح بدهد ، اما همین اشاره غیرمستقیم کافی بود تا جیران به فراست دریابد که منظورش از خیلیها مادرشوهرش ، نواب علیه می باشد.
    عبدالله خان درحالی که با دستمال یزدی که از جیبش بیرون آورده بود اشکهای نشسته بر صورتش را پاک می کرد پرسید :« حالا اجازه می فرمایید؟ »
    جیران با آنکه دلش نمی آمد چنین مصاحبی را از دست بدهد به نشانه موافقت سر تکان داد و گفت :« می توانی بروی. »
    عبدالله خان مثل آنکه روی ابرها راه می رود سرش را پایین انداخت و به همان نرمی که وارد تالار شده بود از آنجا خارج شد و جیران را در دنیایی از ابهام و سوال در خلوت و تنهایی اش باقی گذاشت.



    فصل 13


    پرده آویخته به جلوی سرسرا کنار رفت و اعتمادالحرم در چهارچوب در ظاهر شد.
    « علیامخدره نواب علیه شما را احضار کرده اند. »
    جیران با دلواپسی که در صدایش مشهود بود پرسید :« نواب علیه نفرمودند چه عرضی دارند؟ »
    اعتمادالحرم مثل همیشه که می خواست راجع به شاه حرف بزند صدایش خشک و جدی شد. « خیر. » این را گفت و ناپدید شد.
    جیران درحالی که مات و مبهوت ایستاده بود در یک آن فکرهای مختلفی از خاطرش گذشت. یعنی نواب علیه برای چه او را احضار کرده بود؟ آن هم در این وقت از روز که اندرون به خواب رخوت انگیز بعدازظهر فرو رفته بود. چاره ای جز رفتن نبود. با این فکر درحالی که نمی دانست چه چیزی در انتظارش است و این احضار نا به هنگام سرآغاز چه موضوعی است به سرعت آماده شد. شلیته ای از ساتن گل بهی همراه پیراهنی از همان رنگ تن کرد. نیم ساعت بعد جیران در عمارت اختصاصی نواب علیه حضور داشت و در تالار عمارتش انتظار او را می کشید.
    این نخستین ملاقات خصوصی جیران با مادرشوهرش بود. تا آن روز جز در چند برخورد رسمی با نواب علیه رو به رو نشده بود. یک بار در مراسم عقدکنان و چند برخورد در مهمانیهای اندرون ، اما چیزهای زیادی از زبان این و آن راجع به او شنیده بود. آن طور که شنیده بود نواب علیه خط و ربط خوبی داشت ، همین طور هم دم و دستگاهی سوای دیگران. خجسته خانم یک بار برای جیران شرح داده بود که گرمابه ای دارد دیدنی ، گرمابه ای با حوضچه های سرد و گرم. عمارتی که حالا جیران به چشم خود می دید ، عمارت معظم و باشکوهی بود که نقاشیهای زیبای دیواری آن ترس و وهم او را تشدید می کرد. این عمارت سراسر آینه کاری شده بود صندلیهایی برای نشستن قرار داشت که در نوع خود بی نظیر بود ،صندلیهای که شکل پرندگان روی دسته و پایه و تاج آن به نحو ماهرانه ای خراطی شده بود.
    جیران همان طور که در انتظار نواب علیه به سر می برد با کنجکاوی به اطرافش می نگریست. ناگهان عطری آشنا و قدیمی جانش را انباشت. این عطر آشنای بوته ای گل سرخ آتشین بود که روی میز خودنمایی می کرد و با هویت خانوادگی او عجین بود. از همان گلهای محمدی سرخ که پدرش به عمل می آورد ... عطر آنها را داشت. آخ که چقدر دلش برای او و خواهرانش تنگ شده بود.
    جیران همان طور که به تنها عنصر آشنای تالار چشم دوخته بود از حضور مادرشوهرش که یکباره در آستانه ظاهر شد با خود آمد. پیش از آنکه نواب علیه داخل شود جیران به احترام او از جا برخاست و سلام کرد.
    نواب علیه درحالی که پیرزنی با قیافه ای عجیب و غریب او را همراهی می کرد با نخوت جواب سلامش را داد و وارد شد. پیش از آنکه بنشیند نزدیک در را با اشاره انگشت نشان داد و با تحکم فرمان داد :« اینجا بنشین. »
    نواب علیه هنوز ننشسته نگاه سنگینش را نثار جیران کرد. نگاهش آن قدر سنگین بود که جیران بی اختیار خودش را جمع کرد و نگران شد. باز به بوته گل سرخی که پیش رویش بود چشم دوخت. نواب علیه که متوجه کلنجار درونی جیران بود با نحوه نگاهی که جیران را بیشتر مضطرب می کرد بار دیگر صدایش را بلند کرد.
    « محبوبه! »
    هنوز دهان نواب بسته نشده بود که خدمتکار جوان بسیار زیبایی کوزه قلیان به دست از در وارد شد. قلیان را به دست نواب علیه داد. مثل آنکه خیال پذیرایی از جیران را داشت ، چون کمی این پا و آن پا شد تا از تنقلات مختلفی که روی میز چیده شده بود به جیران تعارف کند.
    جیران همان طور که به او می نگریست از گوشه چشم دید که نواب با ابرو به او اشاره کرد. خدمتکار متوجه شد باید از پذیرایی صرف نظر کند. پس از در خارج شد. جیران با آنچه دید به فراست دریافت که مادرشوهرش باید به علتی از دست او عصبانی باشد ، با این حال تا او دهان نمی گشود جیران نمی دانست دلیل چیست.
    چند دقیقه ای سکوت بر تالار حکمفرما شد و فقط قل قل قلیان آن را می شکست. سکوت اتاق باعث شد جیران سرش را بلند کند و به او بنگرد. قلیانی که نواب علیه در دست داشت نظر جیران را به خود جلب کرد. قلیان چنان مجلل بود که از زیبایی به قلیان شاه پهلو می زد. فیروزه هایی که با سلیقه بسیار در کوزه آن کار گذاشته شده بود نظیر نداشت. این نخستین بار


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    162-165
    بود که جیران با دقت مادر شوهرش را از نزدیک برانداز می کرد.با آنکه سن و سالی از او می گذشت،اما از ظاهرش پیدا بود به سر و وضعش اهمیت بسیاری می دهد.
    آن روز نواب علیه پیراهن مجللی به تن داشت،پیراهنی زربفت که لبه های جلیقه و شلیته آن با یک ردیف مروارید مزین و بر روی آن با گلابتون تزیین شده بود.زیر این جلیقه یک تن پوش نازک از اطلس آبی به تن داشت که لبه های آن مروارید دوزی شده بود و تا زیر کمر بالای شلیته ادامه داشت.لبه پایین ان اشرفیهای طلا دوخته شده بود و رنگ آن هماهنگ با چارقد حریر زیبایی بود که بر سرش انداخته و با سنجاق الماس نشانی آن را زیر گلویش محکم کرده بود.
    چند دقیقه ای این چنین در سکوت گذشت.نواب علیه در حالی که به قلیانش پک می زد به پیرزنی که منتظر خدمت جایی نزدیک به او روی زمین نشسته بود فرمان داد.((می توانی شروع کنی.))
    پیرزن مطیعانه سر تکان داد.از داخل سبدی که همراه داشت تعدادی ادوات و وسایل عجیب و غریب بیرون کشید و دست به کار شد.
    جیران همانطور که با تعجب به او می نگریست،از وسایل و اورادی که پیرزن زیر لب با خودش زمزمه می کرد به فراست دریافت که او می بایست همان طوبای پیر باشد که در اندرون همه حرفش را می زنند،همان کسی که خیلی از خانم ها اعتقاد داشتند می توانند اتفاقات غیر محتمل را پیش بینی کند،برای همین هم دست به دامنش می شدند.
    همه از او سرنوشت واحد و انتظاری یکنواخت داشتند،اینکه به کمک اوراد و طلسم های پوستی طوبا خانم را با نشانه هایی حک شده بر رویشان همیشه در زیر پیراهن همراه داشتند.پیرزن پس از کمی جا به جا کردنوسایل عجیب و غریبی که پیش رویش بود بار دیگر دستی در سبد برد و مشتی از استخوان از کیسه ای بیرون کشید که در آن را نخ قیطان بسته بود.با حالتی مرموز به جیران نگریست و استخوانها را به هوا ریخت.با انگشت های کج و معوجش آنها را پس و پیش کرد،بعد لبخندی بر لبانش نقش بست.پیش از آنکه لب به سخن بگشاید نواب علیه که دیگر کاسه صبرش لبریز شده بود بی طاقت پرسید:
    ))خوب نتیجه چه شد؟))
    صدای پیرزن در تالار پیچیید:
    ((سرکار علیه.....همان طور که پیش از این هم پیش بینی کرده بودم پسر است.))
    لبخند بر لبان نواب علیه نشست.ناگهان سرش را به طرف جیران برگرداند و در حالی که با ابهت به چهره اش می نگریست خطاب به او گفت:
    ((شنیدی طوبا چه گفت.بچه ات پسر است.خاطرت باشد اگر پیش بینی اش درست از آب درآمد،باید به او مشتلق بدهی.))
    جیران از آنچه شنید ناخودآگاه در دلش خوشحالی ناشناخته ای حس کرد که در نظر خودش عجیب آمد.مؤدبانه لبخند زد.
    ((پسر یا دختر فرقی نمی کند،هر دو هدیه خداوند هستند.با این حال روی چشمم.))
    پیدا بود نواب علیه از پاسخ جیران خوشش نیامد.با قیافه ای درهم کشیده به پیرزن اشاره کرد:
    ((می توانی بروی.))
    پیرزن مطیعانه بندوبساطش را جمع کرد و پس از بوسیدن دست نواب علیه از تالار خارج شد.حال جیران و نواب والا آنجا تنها بودند.
    چند دقیقه در سکوت گذشت،آنگاه نواب شیشه سرد سکوت را شکست.در حالی که با سرانگشتان حنا بسته اش با مدال طلای بزرگی که از گردنش آویخته بود و عکس شاه درونش بود بازی می کرد با لحنی گستاخ و حاکمانه گفت:
    ((فروغ السلطنه،تو سوگلی زنان قبله عالم هستی و جایگاهت در قلب علیحضرت منحصر به فرد است.اگر می خواهی جایگاهت همچنان محفوظ بماند مِن بعد باید بیشتر مراقب رفتارت باشی و با هر بی سرپایی هم کلام نشوی....متوجه که هستی؟))
    نواب علیه همان قدر که می توانست جمله هایش را با صلابت ادا کند،می دانست چگونه با کلمه ها موقعیت مخاطبش را به گوشزد نماید.از همین اشاره کوتاه،جیران به فراست دریافت ماجرای گفتگوی کوتاهش با عبدالله خان خواجه و کنجکاوی او راجع به مرحوم امیر کبیر به گوش نواب علیه رسیده.برق او را گرفت.جیران خواست در دفاع از خودش حرفی بزند،اما به دلایلی از این فکر منصرف شد.سرش را به نشانه علامت اطاعت به طرف شانه اش خم کرد و گفت:
    ((بله،متوجه هستم.))
    نواب علیه بار دیگر نگاه پر ابهتش را به چشمان گیرا و معصوم جیران پاشید.در یک آن اندیشه تازه ای برای آنکه جیران را به طریقی از چشم شاه بیندازد از خاطرش گذشت.اندیشه ای که همان دم آن را بر زبان آورد.در حالی که از دهانش بوی تلخ تنباکو متصاعد می شد گفت:
    ((اگر توصیه های امروز مرا جدی بگیری با توجه به عشق و علاقه ای که اعلیحضرت به تو دارند شک ندارم اگر فرزند پسری به دنیا بیاوری او را به عنوان ولیعهد تعیین کنند.....به شرط آنکه خودت از ایشان بخواهی.))
    نواب علیه این را گفت و منتظر شد ببیند او چه می گوید.جیران پیش آنکه حرفی بزند لحظه ای به فکر فرو رفت.تا جایی که نواب را شناخته بود او کسی نبود که دلسوزی کسی را بکند،حتی جایی که به گوشش رسیده بود او فردی بود که به کسی که منفعتش را به خطر می انداخت رحم نمی کرد،چه برسد به او،دختر باغبان باشی که از همان ابتدا از حالت نگاهش می فهمید چشم دیدن او را ندارد.جران با توجه به هوش و ذکاوت ذاتی اش و از آنجایی که می دانست آنچه می گوید ممکن است دستاویز لازم را به دست نواب و امثال او بدهد برای آنکه به دست خود چنین امکانی را فراهم نیاورد خودش را به آن راه زد و با تعجب پرسید:
    ((یعنی من باید از اعلیحضرت بخواهم فرزندم را ولیعهد کنند؟!))
    نواب علیه به خیال آنکه نقشه ای که طرح کرده موفقیتی کسب نموده،پر تحکم لبخند زد.
    ((بله،یک زن حق دارد هر چیزی را از شوهرش بخواهد.طبیعی است اگر مرد به او علافه مند باشد خواسته اش را رد نمی کند.تو هم که ارج و قربی در قلب اعلیحضرت یافته ای که تا این زمان هیچ کدام از خانم های اندرون نداشته اند.))
    از این پاسخ نواب جیران دستگیرش شد که حدسش درست بوده.برای همین با اطمینان پاسخ داد:
    ((از راهنمایی شما متشکرم،اما جسارت این کار را ندارم.قبله عالم به صلاح دید خودشان هریک از فرزندانشان را که لایق مقام ولایتعهدی بدانند انتخاب می کنند.))
    نواب از آنچه شنید حس ناخوشایندی در دلش ایجاد شد.همان دم دریافت چه خصوصیتی در جیران هست که او را منحصر به فرد ساخته.بی هیچ خشم یا ابراز واکنشی در برابر پاسخ جسورانه جیران با خونسردی لبخند زد.
    ((این را دیگر خود دانی.قط مایل نیستم اعلیحضرت بفهمند امروز در چه موردی با هم حرف زده ایم.))
    جیران با ملاحت لبخند زد.((خاطر جمع باشید.))
    پیش از آنکه نواب علیه دوباره شروع کند بار دیگر محبوبه در آستانه در


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    166 تا 175
    ظاهر شد و خبر داد که مادام حاج عباس گل ساز برای دست بوسی خدمت رسیده. کمی بعد با ورود مادام حال و هوای نواب علیه یکباره عوض شد. مثل آن که موقعیت خود را به فراموشی سپرده باشد از جا برخاست و با مادام روبوسی سفت و سختی کرد و او را کنار خود نشاند. این نخستین بار بود که جیران مادام را می دید. او پوستی سفید شبیه چینی داشت با چشمانی به رنگ آبی شفاف و موهای طلایی که از زیر چارقدش بیرون زده بود. تا جایی که جیران شنیده بود مادام یکی از دوستان جان جانی مادر شوهرش بود که به خاطر مهارتش در هنر گل سازی و قلاب دوزی و خیاطی و همین طور خوانندگی و رقص در اندرون محبوبیتی عجیب داشت. همیشه لباس های نواب علیه را او طراحی می کرد و می دوخت. آن طور که شاه برای جیران شرح داده بود مادام پس از ازدواج با عباس شیرازی در پاریس به ایران آمده بود و سال ها بود به دربار رفت و آمد داشت. مادام در حالی که با نگاه هایی مملو از کنجکاوی جیران را برانداز می کرد با فارسی دست و پا شکسته، در حالی که هر کلمه را جدا و با لحنی غریب ادا می کرد خطاب به جیران پرسید:« خانم فروغ السلطنه؟ »
    جیران در حالی که لبخند می زد مودبانه پاسخ داد:« بله. »
    بار دیگر صدای مادام در تالاز طنین انداخت. « هزار ماشاالله، شنیده بودم خیلی زیبا هستند، اما راستش تا ندیده بودم باورم نمی شد. راستی از اتاق حجله خوشتان آمد. »
    جیران دستپاچه سر تکان داد. « دست شما درد نکند. راستی که سلیقه تان حرف ندارد. »
    مادام با لبخند پاسخ داد:« خواهش می کنم، باز هم اگر امری داشتید خبرم کنید. »
    مادام این را گفت و کیف چرمی اش را باز کرد و شیشه ای عطر حسن یوسف که دست ساخته خودش بود بیرون آورد و به جیران تعارف کرد.
    « قابل شما را ندارد. »
    جیران در حالی که شیشه عطر را از دست مادام می گرفت با لبخند زیبایی که به چشمانش فروغ می بخشید از او تشکر کرد.
    « دست شما درد نکند. تعریف عطرهای شما را شنیده بودم. من هم به هنر عطرسازی علاقه مند هستم. امسال اردیبهشت از گلهای محمدی که اعلیحضرت از باغ برایم فرستادند چندین ابریق عطر بسیار خوشبو درست کردم که روز عید فطر به خانم ها هدیه دادم. »
    جیران پس از گفتن این حرف رو به نواب علیه کرد که با خالت عجیبی به او می نگریست. پرسید:« اجازه مرخصی می فرمایید؟ »
    نواب که پیدا بود از برخورد و گفتگوی چند لحظه پیش خوشش نیامده سر سنگین سر تکان داد.
    جیران مثل آن که در انتظار چنین لحظه ای باشد مثل قرقی از جا برخاست.
    آن روز جیران هنوز پا از در تالار بیرون نگذاشته بود که صدای نواب بلند شد. خطاب به مادام گفت:« مادام، بیخود از این دختره بی اصل و نسب تجریشی تعریف کردی. »
    جیران از آن چه شنید دلش به درد آمد. دیگر نمی خواست بشنود. برای همین سرش را پایین انداخت و مثل آن که از زندان می گریزد شتابان به عمارت خودش رفت.
    14
    نسیمی که می وزید بوی خوش باران را با خود می آورد. آفتاب بی رمقی که هر لحظه در پس ابری محو می شد از دور دست ها به گل های شمعدانی پرتو می افکند.
    جیران قلمه این گل های شمعدانی را از پدرش گرفته بود و هر بار که محو تماشای این گل ها می شد به یاد زادگاهش می افتاد، به یاد پدرش و به یاد خواهرانش مریم و فرشته که حالا هر کدام برای خودشان خانمی شده بودند.
    جیران همان طور محو تماشای گل های شمعدانی غرق خاطرات خودش بود که از صدای شاه به خود آمد.
    « از این طرف می گذشتم گفتم از محبوبه ام سراغی بگیرم. »
    جیران با شنیدن صدای شاه برگشت و لبخند زد. « لطف داری سرورم، چه خوب شد آمدید، خیلی احساس دلتنگی می کردم. »
    شاه در حالی که مهربانانه به صورت جیران می نگریست لبخند زد. « من هم دلم گرفته، پیشنهادم این است که با هم قدم بزنیم ببینم، دلت می خواهد تالار موزه را ببینی؟ »
    « البته که دلم می خواهد. »
    « پس امروز با هم به آن جا می رویم. » شاه این را گفت و پس از لختی سکوت به جیران اشاره کرد. « پس زود آماده شو. »
    « چشم سرورم. »
    یک ربع بعد شاه و جیران در تالار موزه بودند که در قسمتی از ارگ واقع شده بود. این نخستین باری بود که جیران از تالار موزه بازدید می کرد. این تالار به شکل گنبدی بود بسیار بزرگ با سقفی رفیع که از آن چلچراغ های فرنگی سنگین و مجللی به رنگ صورتی آویزان شده بود. دیوارهای این تالار با گچ بری های زیبایی که اشکال گوناگونی از گل و پرنده داشت تزیین شده بود. بین این گچبری ها به فاصله های منظم طاقچه هایی به چشم می خورد که جارها و شمعدانی های از جنس نقره و طلا در آن چیده شده بودند. شمع های روشن آن اشیای موجود در تالار را جلوه ای غریب می بخشید. در این تالار جا به جا صندلی های چوبی منبت کاری شده مجللی از جنس گردوی اعلا قرار داشت که رگه های طلایی رنگی آن ها را زینت می بخشید. جیران مات و مبهوت آن همه زیبایی اطرافش شده بود. به نظرش می آمد کنار شاه در برابر چنین فضای وسیعی چون یکی از مجشمه های چینی قدی می باشد که برای تزیین آن جا قرار داده شده بود. جیران از صدای شاه به خود آمد.
    « عزیزم، بیا تا برایت توضیح دهم. »
    شاه این را گفت و مثل پسربچه ای که شوق زده قصد دارد اسباب بازی های گرانقیمتش را به دوستش نشان دهد، دست جیران را گرفت و او را به طرف مجموعه اشیای بسیار گرانقیمتی برد که در یکی از قفسه های زرکوبی شده تالار قرار داشت. به تاج پادشاهی اشاره کرد که در آن مرواریدها و الماس های چند رنگ کار گذاشته شده بود. اشعه مورب خورشید که از پنجره سرک کشیده بود در آن نگین ها منعکس شده و همچون هزاران آتشگردان مواج به نظر می آمد. گفت:« می بینی عزیزم، این تاج جد ما فتحعلی شاه است. اغراق نباشد شاید این تاج از زیباترین و ارزشمندترین و اسرارآمیزترین تاج های موجود در عالم می باشد. من جز این، تاج ها و نیم تاج های دیگری دارم که یکی از دیگری خیره کننده تر است و هر کدام داستان خود را دارد. همین دریای نور که اینجا می بینی ... » و چون دید جیران با کنجکاوی اشیای موجود در گنجه را می نگرد الماس بزرگ و صیقل خورده ای را که بر روی جام بلوری قرار داشت با اشاره انگشت به جیران نشان داد و پرسید:« دوست داری آن را لمس کنی؟ »
    جیران با لبخندی معصومانه سر تکان داد.
    شاه همان طور که به او می نگریست در گنجه را گشود و الماس را از روی جام برداشت و آن را به دست جیران داد و محو تماشای او شد.
    جیران همانطور که الماس دریای نور را گرفته بود، با دقت به آن نگریست. جز یک طرف آن که نام فتحعلی شاه با ظرافت حک شده بود خود الماس رنگ خاصی نداشت و شفاف بود، ولی انعکاس نور چراغ های موجود در تالار در آن هزاران رنگ ایجار کرده بود که چشم را نوازش می داد.
    جیران در حالی که مفتون رنگ های قرمز و بنفش آن شده بود صدای شاه را شنید که پرسید:« برایم بگو بدانم چه احساسی داری؟ »
    جیران همان گونه که به الماس دریای نور می نگریست لحظه ای از آن چشم برداشت و به چشم های شاه خیره شد.
    « می دانید سرورم، احساسم به این سنگ مثل احساسم به شماست. همان گونه که شما در نوع خود بی نظیرید این سنگ هم در نوع خود بی نظیر است. »
    جیران این را گفت و باز الماس دریای نور را به شاه داد که لبهایش به لبخندی سرخوشانه مزین شده بود.
    الماس را بر جای خود قرار داد و در گنجه را بست. کمی بعد گفت:« و اما این کره ... »
    شاه این را گفت و دست جیران را گرفت و به کره زمینی که از جنس طلا بود و بر پایه ای الماس کاری شده قرار داشت نزدیک شد و با دست آن را لمس کرد. با تماس دست شاه نگین های الماسی که در سطح طلای آن کار گذاشته شده بود برق زدند.
    جیران به تقسیمات جغرافیایی کره که با سنگ های یاقوت، فیروزه و زمرد مشخص شده بود نگاه می کرد که صدای شاه را شنید. « می بینی عزیزم، هر یک از این جواهرات که در این گوی طلایی قرار داده شده نشانگر کشوری است. مثلاً این قسمت که به یاقوت مزین شده است نشانگر بریتانیا است. اینجا که با فیروزه مشخص شده نشانگر فرانسه است. شاه این را گفت و با انگشت گوی را چرخاند. آن گاه باز به قسمت دیگری که در آن نگین های زمرد می درخشید اشاره کرد و گفت:« اینجا هم کشور خودمان است. مملکتی که ما بر آن فرمان می رانیم. در این قسمت بسیار نقاطی وجود دارد که هنوز قدوم ما بخ آن جا نرسیده. »
    جیران برای آن که مزاحی کرده باشد پرسید:« من کجا هستم سرورم؟ »
    شاه دستش را که با دستکش جیر پوشانده بود روی قلبش گذاشت و با لبخند گفت:« جای شما اینجاست. » این را گفت و بازوی جیران را گرفت که به او لبخند می زد. هر دو به حوضچه آبی که میان تالار واقع شده و فواره باز آن خودنمایی می کرد نزدیک شدند. شاه چند دقیقه روی لبه مرمرین حوض نشست و با اشاره از جیران نیز خواست که بنشیند. بستر حوض از مرواریدهای ظریف و رنگارنگ پوشیده شده بود و چند ماهی عجیب و غریب در آن شنا می کردند. یکی از ماهی ها بزرگ تر از بقیه بود و در بناگوشش حلقه های طلایی به شکل گوشواره داشت که با حرکتش در آب به شکل زیبایی تکان می خورد. جیران همان طور که به ماهی های زیبای آب چشم دوخته بود بار دیگر صدای شاه را شنید. در حالی که به ماهی بزرگی که در میان ماهی های دیگر جلب نظر جیران را کرده بود اشاره می کرد توضیح داد:« ما اسم این ماهی را گذاشته ایم شاه ماهی ... »
    « آغا بهرام، آن جا چه خبر است؟ این سر و صداها برای چیست؟ »
    هنوز دهان شاه بسته نشده بود که آغا بهرام نفس زنان در چهارچوب در ظاهر شد. بی آن که منتظر پرسش شاه شود شروع کرد به توضیح دادن.
    « قبله عالم به سلامت باشند، دو تا از خانم ها با هم مشاجره شان شد. من یکی که از پس هیچکدامشان بر نمی آیم. مثل پلنگ زخمی به جان هم افتاده اند. »
    شاه در حالی که با گره ای در ابرو به او خیره شده بود پرسید:« مشاجره بر سر چیست؟ »
    « من درست در جریان نیستم. اگر رخصت بفرمایید اعتمادالحرم خدمت برسند. »
    « اعتمادالحرم را صدا بزن ببینم. »
    « چشم سرورم. »
    پیش از آن که آغا بهرام دهان بگشاید، اعتمادالحرم که پیدا بود در انتظار ات در چهارچوب در ظاهر شد. در مقابل شاه تعظیم کرد و ایستاد. شاه با جذبه به او نگریست. پرسید:« قضیه چیست؟ »
    اعتمادالحرم سر به زیر ایستاده بود. با لحنی شرمنده توضیح داد:« جسارت است قربان ... دعوا سر این است که شب تولد اعلیحضرت، حضرتعالی شب را در عمارت کدام یک از همسران محبوبتان خواهید گذراند. آیا قبله عالم مایلند خود برای ختم این غائله تشریف فرما شوند؟ »
    شاه پوزخندی زد. « خیر، این جر و بحض ارزش گوش دادن ندارد، چه برسد به قضاوت. »
    شاه این را گفت و با اشاره دست آغا بهرام و اعتمادالحرم را مرخص کرد. با رفتن آن دو چند لحظه حریر سکوت تالار را فرا گرفت.
    صدای قل قل آب فواره آب نما بر بستر آن سکوت تلنگر می زد. چند لحظه ای در سکوت گدشت، آنگاه شاه به حرف آمد. « می بینی فروغالسلطنه، وقتی می گویم بی حضور تو آدم تنهایی هستم باور نمی کنی. ببین چه آدم های کوته فکری دور و برم را احاطه کرده اند. »
    پیش از آن که جیران حرفی بزند بار دیگر صدای آغا بهرام در تالار زنین انداخت.
    « قبله عالم به سلامت باشند، جناب نقاش باشی، کمال الملک، خدمت رسیده اند. »
    شاه بی حوصله پاسخ داد:« بگو در تالار تشریفات منتظر باشند. » این را گفت و از جا برخاست. جیران هم از جا بلند شد. شاه در حالی که با ملاطفت به شانه اش می زد گفت:« می بینی عزیزم، مشغله نمی گذارد ساعتی با هم راحت باشیم. شما به عمارتت برو، من هم برای ساعتی می روم پیش نقاش باشی. قرار است راجع به چند پرتره با هم صحبت کنیم. شاید کمال الملک بتواند با شوخ طبعی و لطیفه هایش روحیه مان را تغییر دهد. انشاءالله امشب را با هم خواهیم بود. »
    شاه این را گفت و در حالی که با ملاطفت دستش را دور شانه جیران حلقه کرده بود او را تا دم در تالار موزه همراهی کرد.
    آن روز تا خود غروب و وقت آمدن شاه جیران در فکر ماجرای آن روز و واکنش شاه در برابر مشاجره خانم ها بود.
    خانم های اندرون سر هیچ و پوچ یکدیگر را آزار می دادند، اما شاه هیچ واکنشی از خود نشان نمی داد. آیا مسبب این حسادت ها و ماجراهای به ظاهر احمقانه، او نبود؟
    15
    طوطی ها و کلاغ ها بالای شاخه های درختان چناری که عمارت خورشید را در احاطه داشتند سر و صدا می کردند. استخر بزرگ با کاشی های فیروزه ای رنگ سایه درختان را در آب منعکس می کرد. استخر مالامال از آب تمیز و فواره ها همه باز بود.
    آن روز همان روزی بود که از مدت ها پیش تدارک جشن آن دیده شده بود. حشن میلاد شاه.
    به رسم هرساله جشن در عمارت خورشید برگزار می شد و منیرالسلطنه، مادر کامران میرزا، میزبانی آن را بر عهده داشت. منیرالسلطنه، تاجی از الماس بر سر داشت که از دور جلوه آن چشم ها را خیره می کرد. به نظر می آمد روی سرش پودری از نگین های دخشان پاشیده اند. او کیف چرمی طلایی زنگی مملو از سکه های امپریال در دست داشت. با ورود هر مهمان برای استقبال تا نزدیک در مجلل عمارت خورشید پیش می رفت و به خانم ها سلام و خوش آمد می گفت.
    آن روز جیران همین که پا به عمارت گذاشت و وارد سرسرا شد با


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ص 176-185
    جمعیت زیادی از خانمها مواجه شد . شاید ششصد نفر و یا حتی بیشتر . خانمها غرق در جواهر در حالی که لباسهای پرچین و رنگارنگی در بر داشتند تالار را پر کرده بودند. اغلب آنان موهای خود را به شکل قاجاری آراسته بودند و چارقدهای حریر زیبایی بر سر داشتند که بوسیله سنجاقهای الماس نشان زیر غبغبهایشان محکم شده بود.
    چیران مثل سایر خانمها پس از سلام و احوالپرسی با منیر السلطنه نگاهی گذرا به دور و برش انداخت و بی آنکه منتظر تعارف کسی شود گوشه ای از تالار را برای نشستن انتخاب کرد. نواب علیه که بالای تالار در محل سکو مانندی کنار شکوه السلطنه نشسته بود همه جا را زیر نظر داشت. بادیدن جیران که به خانمهای حاضر در مجلس سلام می کرد سگرمه هایش را درهم کشید با بی اعتنایی آشکاری بدون آنکه جواب سلام اورا بدهد خودش را به گفتگو با شکوه السلطنه سرگرم کرد که رفتارش دست کمی از او نداشت.
    جیران که خیلی خوب متوجه رفتار غرض ورزانه آن دو شده بود و در عین حال از برخورد کودکانه شان خنده اش گرفته بود بی آنکه اهمیتی به آنچه می بیند بدهد نشست و به اطرافش چشم دوخت. منیر السلطنه هنر میزبانی اش را به بهترین وجه ممکن نشان داده بود. خدمه مرتب در تکاپو بودند و از آبدارخانه عمارت انواع تنقلات و دیسهای شیرینی و سینیهای چای و قهوه را به داخل می آوردند و دور می گرداندند. در گوشه ای از تالار عده ای مطرب زنانه که ربع ساعتی پیش از آمدن جیران کار خود را شروع کرده بودند مشغول زدن و خواندن بودند. سردسته این گروه طاوس از مطربان مخصوص اندرونی بود که دخترهای کم سن و سال زیادی در گروهش کار می کردند.
    جیران با نگاه مخمور و تابناکش آنان را می نگریست که از صدای آغا بهرام که در تالار طنین انداز شد به خود آمد.
    سلطان جم جاه اعلیحضرت اقدس ظلل اللهی ارواح العالمین له الفدا وارد می شوند.
    با بلند شدن صدای آغا بهرام جمعیت خانمها به تکاپو افتادند جز جیران که با خونسردی به احترام شاه ایستاده بود و به اطرافش می نگریست.
    این وضع تا آمدن شاه ادامه داشت. با ورود شاه مجلس رسمیت و حالت دیگری به خود گرفت.
    شاه با لباس رسمی و تاج جواهر نشانی که بر سر گذاشته بود و حمایلی مزین به جواهر و نشانهایی بر سینه از در وارد شد . همان طور که به طرف جایگاهی می رفت که در صدر مجلس برای او در نظر گرفته شده بود با خانمها که به احترامش ایستاده بودند سلام و احوالپرسی کرد. ناگهان چشمش به جیران افتاد. با دیدن او لحظه ای ایستاد و با نگاهی استفهام آمیز و پرجذبه و با معنا به منیر السلطنه نگریست که از بدو ورود او را همراهی می کرد . منیر السلطنه از حالت نگاه شاه متوجه نکته ای شد . مثل آنکه خطایی از او سرزده باشد به تکاپو افتاد و فوری خودش را به جیران رساند. با صدای بلندی که شاه بشنود به جایگاه اشاره کرد وخطاب به او گفت: فروغ السلطنه چرا اینجا نشسته اید بفرمایید آنجا.
    جیران که به خوبی احساس می کرد نگاه حاضران بیشتر از شاه معطوف به اوست با لحنی معصومانه و با فروتنی خاص خودش پاسخ داد: اینجا و آنجا فرقی نمی کند...
    اما منیر السلطنه که نگرانی چیز دیگری را داشت دست بردار نبود.
    عاقبت با اصرار جیران را از آنجا بلند کرد. نواب علیه که مثل سارین این صحنه را می نگریست وقتی دید شاه با اصرار جیران را روی صندلی کنار خودش نشاند نتوانست حفظ ظاهر کند و ناخواسته خشمی که در دلش بود را بر چهره اش نشاند.
    کمی پس از نشستن شاه و جیران جشن آغاز شد . طبق برنامه از پیش تعیین شده نخستین برنامه توسط ملکه مادر اجرا شد از آنجایی که ملکه مادر طبع شعری روان داشت به مناسبت جشن میلاد پسر تاجدارش اشعاری سروده بود که همنوا با صدای سنتوری که سرورالملک می نواخت آن را دکلمه کرد. به همین مناسبت از شاه گردنبندی الماس نشان انعام گرفت. پس از او نوبت مادام بود او پس از کسب اجازه از اعلیحضرت با وقار تمام پشت پیانوی بزرگی نشست که بالای تالار گذاشته بودند . قطعه بسیار زیبایی را با مهارت نواخت. مادام هم به خاطر این هنرنمایی از شاه انگشتر الماس زیبایی هدیه گرفت که نگین آن ره درشتی یک بادام بود.
    با تمام شدن هنرنمایی مادام دسته مطربها که تا آن زمان برای گرمی مهمانی می نواختند برنامه خود را شروع کردند. با بلند شدن دسته ای از خانمهای رقاص که سرپرستی آنان را خانمی به نام کوکب سیبلوی جهود بر عهده داشت مجلس حالت دیگری پیدا کرد. این گروه که تعدادشان بالغ بر شانزده نفر می شدهمگی جلیقه و شلوارهای پف دار یک شکلی در بر داشتند . شلیته هایشان که بلندی آن دو وجب بیشتر نمی شد و دورتادور آنهارا سکه نقره دوخته بودند موقع رقص خیلی جلوه داشت. همگی در حال پایکوبی به این سو و آن سو می رفتند و چون به مقابل شاه می رسیدند دور خود می چرخیدند و با طنازی از او انعام می گرفتند . حرکات آنان در حین اجرای برنامه به قدری شاد و سبک و ظریف بود گویی وزن ندارند و درست مثل پرندگانی که خود را به دست باد بسپارند با سبکبالی مجلس را دور می زدند. حرکات آنان به قدری ظریف و سبک بود که حتی نوای موسیقی در مقایسه با آن سنگین به نظر می آمد . درمیان این گروه دختری جوان با موهای شرابی و چشمانی آبی می رقصید که گه گاه اشعاری می خواند و متعاقب آن دیگران با او همنوایی می کردند. برنامه این گروه قریب دوساعتی ادامه داشت . با تمام شدن برنامه شاه که سرگرم گفتگو با یکی از عمه هایش بود متوجه جیران شد که به گوشه ای از تالار خیره شده و در عالم خودش است . با نگاهی که انگار پیدا بود آنچه در فکر او می گذرد خوانده با ملاطفت به زانوی او زد و با چشمکی پرسید: عزیزم چه شده ؟
    جیران که دیدن صحنه های چند دقیقه پیش اورا به فکر فرو برده بود از آنجایی که نمی توانست آنچه در دلش می گذرد را بر زبان بیاورد دستی به پهلوی خود گذاشت و به زور لبخند زد.
    سرورم یک آن احساس کردم بچه تکان خفیفی خورد.
    شاه همان طور که می شنید چهره اش به لبخندی شکفته شد . پیش از آنکه حرفی بزند باردیگر صدای آغا بهرام از پشت در بلند شد .
    اعلیحضرت اقدس شهریاری ارواحنا فداه دسته کریم خان آماده شرفیابی هستند.
    شاه با صدای بلند گفت: بگو دقیقه ای تامی کنند تا خانمها چارقد سر کنند.
    دسته کریم شیره ای وارد شدند. سرپرستی گروه را فردی به نام کریم بر عهده داشت . آن روز برای آنکه شاه را دچار مسرت سازد گروهش را به لباسهای دخترانه و زنانه ملبس کرده بود و خود لباسهای زنانه عجیب و غریبی برتن داشت. همگی جلوی قبله عالم سبز شدند. پس از تعظیم و کسب اجازه از شاه برنامه خود را آغاز کردند. کریم شیره ای چند لطیفه با لهجه های مختلف تعریف کرد آنگاه پس از خواندن چندین تصنیف خنده دار صدای چند تن از رجال دربار منجمله صدر اعظم را تقلید کرد. پس از او جعفر سیاه مشغول هنرنمایی شد که علاوه بر پهلوانی مردی خوشمزه و بذله گو بود و از راه لودگی و نمایش ارتزاق می کرد. او صحنه های کمیک و تماشایی را که اسباب سرگرمی و خنده خانمهای اندرون را فراهم آورد اجرا کرد و از شاه که پیدا بود از مسخرگی آنان لذت بده برای گروهش سکه هایی انعام گرفت.
    تا پایان مراسم جیران با آنکه در ظاهر سعی داشت رفتارش طبیعی باشد اما ناخودآگاه در فکر بود . با گذشت زمان پرده های پر زرق و برقی که واقعیت تلخ زندگیش در دربار را می پوشاند از مقابل چشمان واقعیت بینش کنار رفته بود. او می توانست حقیقت را ببیند. اکنون آنچه شاه در خلوت و در گوشش نجوا می کرد در نظرش بیشتر کامجویانه می آمد تا عاشقانه با این حال هیچ چاره ای جز سکوت و تسلیم نبود.
    نور ملایم و چند رنگی که در آن وقت شب از پشت شیشه های رنگارنگ و مشبک عمارت برلیان در بغ پرتو افشانی می کرد نشانگر آن بود که آنجا واقعه ای در جریان است . از غروب آن روز رفت و آمدها و رسیدن ماما پلور و حکیم و بعد هم خبر کردن دکتر احیاالملک همه گواه آن بود که شاه سخت نگران سوگلی محبوبش است. این همان چیزی بود که اکثر خانمهای اندرون را در آن وقت از شب بی خواب کرده بود . تا جایی که خبر رسیده بود جیران از غروب درد داشت اما بچه هنوز نچر خیده بود و می خواست با پا بیاید. به گفته ماما پلور این زایمان منجر به مرگ مادر یا نوزاد می شد. برای همین هم دکتر پولک فرنگی را خبر کرده بودند اما هنوز نرسیده بود.
    اکثر خانمهایی که این خبر را توسط خواجه های چشم و گوش خود دریافت کرده بودند به جای اینکه ناراحت با شند به هم لبخندهای معنی دار می زدند. در عمارتهای یکدیگر به شب نشینی و شکستن تخمه یا کشیدن قلیان مشغول بودند و در این باره حرفهایی رد و بدل می کردند که همه از حسادتشان نسبت به جیران سرچشمه می گرفت. تنها کسی که در جمع آنان حضور نداشت خانم شمس الدوله بود . اونیز مانند شاه در عمارت برلیان حضور داشت و بر جریان کارها و احوال شاه نظارت داشت و هر بار با بلند شدن صدای فریاد جیران که با ناله پی در پی او را صدا می زد شاه انگار که قادر به نفس کشیدن نبود خودش را به پنجره نیمه باز ارسی می رساند دو کف دستش را روی مجری پنجره قرار می داد و نگاهش را به آسمان می دوخت. در این لحظه ها خانم شمس الدوله بود که اورا دلداری می داد. احساس می کرد شاه به کسی مورد اطمینان احتیاج دارد تا با او سخنی بگوید و قلبش را آرام کند. از آنجایی که واله و شیدای شوهرش بود هربار که شاه را در این حالت می دید جلو می رفت و سخنی می گفت.
    سرورم آرام باشید این همه تشویش برای قلب مبارکتان خوب نیست...سرورم به خدا توکل کنید. من برای سلامتی هردوشان نذر کرده ام... سرورم من به دلم برات شده مادر و فرزند هردو به خیر و سلامت کنار می روند.
    پاسخ شاه در مقابل همه این سخنان امید بخش تنها یک حرف بود .
    خانم شمس الدوله باور کن نمی توانم آرام باشم.
    خانم باز هم تلاش خود را می کرد برای آرام کردن شاه از شربت بهارنارج که در تنگ بلورین روی میز قرار داشت می ریخت و به اصرار به دستش می داد و هر بار شاه دستش را پس می زد.
    پاسی از نیمه شب گذشته بود که دکتر پولک از راه رسید و با صدای گرفته ای اجازه ورود خواست دکتر به محض ورود به تالاری که جیران در آن به سر می برد همراه خانم فرنگی قابله ای که همراهش بود با زبردستی دست به کار شد. هنوز ربع ساعتی از ورود آن دو نگذشته بود که صدای شیون و گریه نوزاد عمارت برلیان را پر کرد. با بلند شدن این صدا شاه که تا آن لحظه در اضطراب و وحشت به سر می برد و با گوش واقعه ای را که در حال جریان بود از پشت در بسته تالار دنبال می کرد از خوشحالی چشمانش پر از اشک شد. همان دم با صدایی بغض آلود گفت: می شنوی؟
    خانم در همان حال که سراپا گوش بود و بغض سخت گلویش را می فشرد به زحمت لبخند زد بله سرورم انشاالله قدمش مبارک است.
    پیش از آنکه شاه حرفی بزند ماما پلور دررا گشود به محض اینکه جلوی شاه رسید تعظیم کرد و گفت: خدمت اقدس اعلیحضرت شهریاری تبریک عرض می کنم فرزند علیامخدره پسر است . یک پسر درشت و سالم و زیبا و دوست داشتنی تا دوربع ساعت دیگر می توانید به تالار تشریف فرما شوید.
    شاه در حالی که از شعف لبخند می زد دست در جیب کرد و چند سکه امپریال بیرون آورد و به عنوان مشتلق در دست ماما پلو گذاشت . نیم ساعت بعد تالار را خلوت کردند . شاه همراه خانم شمس الدوله وارد شد . همین که چشمش به جیران افتاد که در بستر تروتمیزی کنار پسرش دراز کشیده بود لبخند زد.
    عزیزم چشمت روشن
    جیران سعی داشت به احترام شاه در جای خود نیم خیز شود اما او با اشاره مانعش شد.
    لازم نیست از جا بلند شوی راحت باش عزیزم. این را گفت و شتابزده خود را به جیران رساند و کنار او نشست بی آنکه ملاحظه حضور خانم را بنماید صورتش را به گونه رنگ پریده جیران نزدیک کرد و بوسه گرمی بر آن نشاند. بوسه ای که منشا آن از ته قلب و با محبتی خالصانه بود.
    شمس الدوله از مشاهده چنین صحنه ای غبطه خورد زیرا هرگز شاه اورا تا این درجه از روی محبت و صفا نبوسیده بود. از سر مصلحت و برای آنکه جایگاه خود را در قلب شاه حفظ کند و از آنجایی که خوب به میزان محبت قلبی شاه نسبت به جیران خبر داشت و برای تظاهر وجلب محبت او جیران را بوسید وبه او تبریک گفت.
    چشمت روشن خدارا شکر که صحیح و سلامت کنار رفتی
    این را گفت و رو به شاه کرد.
    اگر اجازه بفرمایید امروز شتری را که برای سلامتی مادر و فرزند نذر کرده بودم نهر کنند تا هردو از چشم زخم در امان باشند.
    شاه با این حرف خانم شمس الدوله تازه متوجه حضور او شد. در حالی که هنوز هم تمام توجهش به جیران و پسر ملوس و زیبایش بود به تصدیق سرتکان داد.
    این بی اعتنایی آشکار شاه ناخواسته بر قلب شمس الدوله اثر کرد و چون زخمی خطرناک و رنج آور اورا آزرد . با این حالی بی آنکه خودش را از تک و تا بیندازد به این امید که شاه نظر لطفی نسبت به او پیدا کند باز هم تلاش خود را کرد. آهسته جلو آمد و با احتیاط پسر کوچک هوویش را که ماما پلور اورا شسته و قنداق کرده بود برداشت و پس از بوسه ای بر پیشانی اش برای حفظ سلامتی اش دعایی خواند و به او فوت کرد بعد بچه را در آغوش شاه گذاشت.
    عمر همایونی مستدام باد ان شاالله که قدمش برای حضرت عالی فرخنده و مبارک باشد ان شاالله خودتان دامادش کنید.
    شاه بچه را از شمس الدوله گرفت.
    ممنونم عزیزم می دانم از دیشب تا حالا خسته شده ای اما خودت مراقب باش که هرچه زودتر وسایل اعاده سلامت فروغ السلطنه فراهم گردد.
    خانم شمس الدوله همان طور که می شنید پروبالی پیدا کرد . به تصدیق سرتکان داد و گفت: روی چشمم قبله عالم ان شاالله تا فروغ السلطنه از جا بلند شود خودم پرستاری اش را می کنم.
    شمس الدوله این را گفت و از آنجایی که زن باهوش و موقع شناسی بود برای تقرب و خوشخدمتی به شاه همان دم صدایش را بلند و آغا بهرام را صدا زد که لحظه ای بعد در چهار چوب در ظاهر شد. تا چشمش به او افتاد گفت: آغا بهرام برو به عمارت من روی طاقچه پشت آینه یک نظر قربانی است آن را بردار و برای پسرمان بیاور
    این بار پیش از آنکه شاه حرفی بزند جیران که تا آن لحظه ساکت به او می نگریست از او تشکر کرد.
    دست شما درد نکند خیلی به زحمت افتادید.
    خانم شمس الدوله با فروتنی لبخند زد کاری نکرده ام خواهر جان خیلی از خانمهای اندرون مثل من اجاقشان کور است ممکن است خدای ناکرده بچه مورد توجهشان قرار گرفته و ناخواسته به او چشم زخم بزنند.
    طوری این حرف را ادا کرد که هم جیران و هم شخص شاه هردو تا تحت تاثیر واقع شدند شاه با آنکه نمی توانست هیچ تعبیری از صحبتهای او داشته باشد برای دومین بار از او تشکر کرد.
    ممنونم عزیزم اگر زحمتت نیست به اعتماد الحرم بگو صدراعظم همین طور منشی باشی و محرر را خبر کنند . امروز روز فرخنده و مبارکی است می خواهیم دستخط ولیعهدی نور چشممان ملکشاه را به همه ابلاغ کنیم.
    خانم شمس الدوله از آنجه شنید شگفتزده شد اما ترجیح داد ساکت بماند چرا که مصلحت در سکوت بود او که دیگر تحمل ماندن نداشت از همین فرصت به دست آمده استفاده کرد و به بهانه پیدا کردن اعتماد الحرم عمارت برلیان را ترک کرد. هنوز پا از عمارت بیرون نگذاشته بود که بغضی که تا آن لحظه داشت خفه اش می کرد ترکید. همان جا پای پله ها سرش را در آغوش مجسمه فرشته مرمرینی گذاشت که با بالهای گشوده پایین پله ها نصب شده بود. آن روز خانم شمس الدوله یک دل سیر گریه کرد.
    ظرفهای عصر بود آنروز مادام به دیدن نواب علیه آمده بود. نواب همان طور که جرعه جرعه قهوه ای را می نوشید که مادام برایش درست کرده بود برایش درددل می کرد.
    وقتی شنیدم اعلیحضرت دستخط ولایتعهدی ملکشاه را صادر کرده اند باورم نشد بیچاره خجسته خانم از دیروز که خبر را شنیده از غصه دارد دق می کند .
    مادام چینی به ابرو انداخت و گفت: در تعجبم...تا جایی که من می دانم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/