122 تا 131
مربا و ترشیهای متنوع و رنگارنگ بر سفره چیده شد.همه این سوروسات زیرنظر سرآشپز خاصه بازدید و مهر و موم شده بود و روی آنها با دستمال سفید پوشانده شده بود.ظرفهای غذا در ردیفهای بهم فشرده چیده شده و در حضور شاه گشوده شد.
عطر خوشی که از سفره برمیخواست مشام را نوازش می داد و اشتهای حاضران در مجلس را تحریک میکرد.با این حال تا شاه دست به سفره نبرد همه فقط تماشا می کردند. لحظه ای پس از آنکه شاه شروع به خوردن کرد،خانمها که تا آن وقت به احترام قبله عالم ساکت نشسته بودند دست به کار شدند.دستهای غرق در النگو و انگشتر خانمها با حرص و ولع از این ظرف به ظرف دیگر می رفت.از مجمعه پلو مرصع مملو از خلال پسته که به شکل هرم بود به سمت دیس کباب دستپخت حاجی کبابی می رفت که مرتب کنار هم در دیسهای قاب مرغی از جنس چینی چیده شده بود.مجمعه های غذا را خواجه ها زیر نظر اعتماد الحرم برروی شانه هایشان تا آنجا آورده بودند.
جیران برخلاف دیگر مواقع که در خلوت تنهایی با شاه آتش پاره ای بود،کنار او ساکت نشسته بود.با غذای کمی که شاه و به اصرار برایش کشیده بود بازی بازی می کرد.به نواب علیه چشم دوخته بود که با ولع کبابهای چنجه را به نیش میکشید.او نیز مثل پسر تاجدارش سوای دیگران در ظرفهای طلا غذا می خورد. آن طور که جیران از زبان آغا بهرام شنیده بود در خانه او بیست و پنج خدمتکار و پنج خواجه کار می کردند که همگی همیشه گرانبهاترین لباسها و جواهرات را داشتند.شاه ضمن لودگی با خانمهای سوگلی که برای او ادا و اطوار می ریختند ناگهان متوجه چهره جیران شد که موقر و متین ساکت نشسته بود و با غذایی که او با اصرار برایش کشیده بود بازی بازی می کرد.
شاه احساس کرد واکنش سوگلیها جیران را به فکر واداشته.برای آنکه به نحوی دل اورا به دست آورد و اورا از آن حال و هوا بیرون آورد لقمه ای از کباب جوجه مخصوص حاجی کبابی که مختص خودش و نواب بود را با دست وبه اصرار در دهان او گذاشت. شاه این لقمه محبت را چنان مهربانانه به او داد که تمام خانمهایی که شاهد این صحنه بودند ناراحت شدند.خیلی از آنان، حتی نواب علیه هم نتوانستند حفظ ظاهر کنند و حالت اخم و قهر به خود گرفتند، به خصوص عفت السلطنه و شکوه السلطنه با نگاههای اخم آلود خیلی واضح اعتراض خود را به شاه تفهیم کردند. شاه که دید بفهمی نفهمی با اعتراض جمعی خانمها و مادرش روبرو شده برای آنکه به گونه ای کار خود را ماست مالی کند با لحنی خاص، به طوری که مشخص نمی شد مخاطبش کدام یک از حاظران می باشد و با لحنی حق به جانب گفت:« ها؟ چه شده؟ چرا این طور نگاه می کنید؟ مگر تا به حال به شماها لقمه محبت نداده ام.خوب اگر نوبتی هم باشد این بار نوبت فروغ السلطنه است.»
شاه با گفتن این حرف غیر مستقیم می خواست همه را متوجه سازد که مقصودش از این عمل جلب محبت سوگلی تازه وارد است واز قضا تا حدی هم به خواسته اش رسید، چرا که همه خانمها، به خصوص سوگلیها از آنجایی که با اخلاق و مرام او آشنایی داشتند وپیش از این هم نظیر چنین رفتاری را از او دیده بودند قدری از اضطرابی که از دیدن این صحنه به آنان دست داده بود، خلاص شدند و شروع به بگو وبخند با یکدیگر کردند.
آن روز ناهار هم در میان گفتگو و بگو وبخند حاضران صرف شد و سفره جمع شدوپس از ناهار نوبت خواب و استراحت نیمروزی فرا رسید.
خدمه در چشم برهم زدنی مخده ها و متکاهای مخملین و ملیله دوزی شده را از صندوقخانه عمارت یاقوت بیرون کشیدند تا خانمها و شخص شاه به استراحت بپردازند.
برای خانمهایی که قصد استراحت نداشتند ترتیبی داده شد تا بتوانند ضمن صرف تنقلات و کشیدن قلیان در یکی از تالارهای مجاور سرسرا با یکدیگر به گفتگو بپردازند. شاه پس ار چرتی کوتاه و استراحت بر روی متکای پر قوی مخصوص خودش تا چشم گشود برایش قلیان آوردند.همان طور که قلیان می کشید و ستاره خانم، همسر عقدی اش مثل کنیزی دلسوز و حلقه به گوش با بادبزن خودش اورا باد می زد ناگهان خطاب به جیران که آن دو را تماشا می کرد گفت:«فروغ السلطنه، زودباش آماده شو.می خواهیم برویم شکار.»
جیران که دیدن چنین صحنه ها و سستی بیهوده ماندن داشت دیوانه اش می کرد از خدا خواسته از جا برخواست و مثل آنکه می خواهد از جهنم بگریزد خودش را به اتاق و رختکن عمارت رساند و به سرعت دست به کار شد. فوری لباسهایش را از تن بیرون آورد وبار دیگر لباسهایی را پوشید که در بدو ورود به تن داشت.به تالار برگشت. شاه همین که چشمش به او افتاد مثل آنکه فراموش کرده باشد در میان جمع خانمها نشسته و چشمهای بسیاری به او خیره شده ذوق زده از جا برخواست وجیران را درمقابل دیدگان بهت زده خانمها که این صحنه را با نفرت می نگریستند در آغوش گرفت.
صدای شاه خطاب به ستاره خانم بلند شد:«ستاره جان، فوری اعتماد الحرم را صدا بزن و بگو از اسلحه دار باشی بخواهد اسلحه شکاری دولول برای خانم فروغ السلطنه آماده کند.»
ستاره خانم با آنکه مثل سایرین از دیدن چنین صحنه ای و آنچه می شنید دلش به درد آمده بود، این بار نیز مثل مواقع دیگر برای خشنودی شاه خودداری نشان داد.
«چشم سرورم... اما جازه بدهید پیش از این کار در گوش شما وخانم فروغ السلطنه دعای سفر بخوانم.»
ستاره خانم این را گفت و در حالی که دردلش غوغایی بود دست به کار شد.اول در گوش شاه و بعد در مقابل گوش جیران دعای سفر خواند.
ساعتی بعد شاه و جیران سوار بر اسب در حاشیه تپه ماهورهای اطراف سرخه حصار، در محلی که به شکارگاه سلطنتی مشهور بود و دور واطراف آن به وسیله سیمهای خاردار محاصره شده بود در حال سواری بودند.استی که آن روز در اختیار جیران گذاشته شده بود اسبی نیمه عرب و نیمه ترکمن به نام سمند بود که زین بسیار قشنگی بر آن نهاده بودند که روی یراقش پولکهای نقره برق می زد. روبانهای ابریشمی رنگارنگ زیادی هم به آن بسته شده بود. شاه برای آنکه کسی مزاحم خلوتشان نباشد به صاری اصلان موکد سفارش کرده بود تا محافظان برخلاف همیشه که چون سایه دنبالش بودند آن روز دورادور مراقب باشند.همین که شاه احساس کرد مسافت لازم را از تیررس نگاه محافظان دورشده از اسب پیاده شد و به جیران اشاره کرد که از اسب پیاده شوند و روی تخته سنگهای کنار رودخانه خروشان بنشینند. جیران که هنوز هم در حال و هوای ساعتی پیش سیر می کرد و هنوز صحنه های بگو و بخند شاه با سایر خانمها سر سفره ناهار پیش چشمانش بود ناخودآگاه با لبخندی کمرنگ پرسید:« مگر اعلیحضرت قصد شکار ندارند؟! »
شاه در حالی که ابروهایش رادرهم گره کرده بود با مهربانی به او خیره شد وبا لحن لوسی گفت:«شکار؟ من شکار خود را زده ام... تو شکار من هستی جیران، دیگران برای من هیچند.»
شاه وقتی دید جیران با نگاهی که آثار غم در آن مشهود است و با استفهام به او می نگرد با خنده ادامه داد:«می دانی فروغ السلطنه، شکار بهانه ای بود تا از محیط اندرونی دور شویم.شاید این که می گویم باورت نشود اما باور کن با این همه آدم که دور و برم را گرفته اند فرد بیکس و تنهایی هستم. تنها زمانی که با تو هستم این حس از من دور می شود،انگار وقتی در کنارم هستی احساس جوانی می کنم، انگار تمام ناراحتی ها وتشویش ها ودلهره ها در کنار تو از دلم سترده می شود و به چنان آرامش روحی دست می یابم که احساس رضایت می کنم...این معجزه است.
می دانی فروغ السلطنه، من در میان همسرانم می توانم روی محبت پاک و خالصانه تو حساب کنم، چرا که خود بهتر از هرکس به این حقیقت واقفم که هرکدام مرا برای خودشان می خواهند... برای عنوان و منصبی که از صدقه سر ما برای نزدیکانشان می تراشند. در این مدت زمان کوتاهی که از آشنایی ما می گذرد با خود اندیشیدیم که ای کاش زودتر از اینها با تو آشنا می شدیم.»
شاه طوری این جمله ها را ادا کرد که جیران با آنکه هنوز همدر همان حال و هوا بود تحت تأثیر غم نهفته در کلام او واقع شدو سعی کرد به نحوی با سخنانش اورا به آینده پیش رو امیدوار سازد.
«آنچه پیش آمده مقدر بوده، پس بهتر آن است که دیگر افسوس گذشته ها را نخورید و حال را غنیمت بشمارید.»
شاه مست از آنچه می شنید دست جیران را با گرمی در دستش فشرد و گفت:«درست می گویی... سعی خودم را می کنم.اما دو شرط دارد.»
«چه شرطی سرورم؟»
شاه با آن همه شوکت و جلال گویی چیزی را گدایی می کند با لحن خواهش گونه ای گفت:« آن دو شرط این است. اول آنکه فقط به من بگویی عزیزم نه سرورم. هروقت به من می گویی عزیزم انگار همه دنیا را به من بخشیده اند. شرط دوم هم اینکه با من عهد کنی همیشه کنارم بمانی. من نیز در مقابل تو عهد می کنم تا آخر عمر را با تو بگذرانم و خوشبختت کنم.»
جیران از آنچه می شنید لبخند شیرینی بر لبانش نشست.«خاطرجمع باشید عزیزم... هر دو شرط شما را می پذیرم.»
لبخند شیرین جیران چون نشئه شرابی کهنه در رگهای شاه دوید و او را به وجد آورد.شاه که دستهای جیران را در دست داشت با محبت به او نگریست و گفت:«از این لحظه هر آنچه اراده کنی در اختیار توست.کافی است بخواهی... امر میکنم یک کاخ اختصاصی برایت در هر نقطه ای که در نظر داری بسازند.یک کاخ باشکوه به نام ... کامرانیه چطور است؟»
جیران با همان لبخند پاسخ داد:« خوب است.»
شاه مثل آنکه از دیدن گل لبخند بر لبان محبوبه اش آسمان ها را سیر می کند همانطور که به او می نگریست زمزمه کرد:«بخند فروغ السلطنه، بخند که وقتی خنده تورا می بینم دلم روشن می شود.» این را گفت و جیران را در آغوش فشرد.
فصل 11
یک ساعتی می شد که شاه بی اعتنا به حرفهایی که می دانست خانمهای اندرون پشت سرش خواهند زد،در یکی از تالارهای عمارت یاقوت کنار جیران نشسته بود. در این ساعتهای پایانی شب سعی داشت تا آنچه از سالها تجربه کرده و در چنته داشت برای جیران عرضه کند.
-از ازل خوب سرشتند ملائک گِل تو این حیف کردند ز آهن دل تو.
«عزیزم این غزل را امروز دم سحر در وصف تو سروده ام.به نظرت چطور است؟»
جیران که نمی دانست قبله عالم در شعرو شاعری صاحب ذوق است با هیجان گفت:«خیلی زیبا بود.نمی دانستم شما شعر هم می گویید.»
شاه از آنچه می شنید لبخند بر لبانش نشست.«من شعر می گویم... شاعر هم می شوم اما نه برای هرکسی.مِن بعد می خواهم فقط برای تو بسرایم،برای تو که شعر مجسمی.می دانی فروغ السلطنه، زیباتر از تو غزلی دیوان زندگیم پیدا نمیشود. »
همان موقع صدای اعتماد الحرم خلوت آن دورا شکست. صدای خشک و بم او از پشت در شنیده شد.«قبله عالم، آقا میرزا عبد الله آمدند. »
شاه همانطور که دستهای جیران را در دست داشت از همان جا که نشسته بود باصدای بلند خطاب به اعتماد الحرم فرمان داد:«بگو به حضور برسند.» شاه این را گفت و درحالیکه مشتاقانه به چشمهای درشت و سیاه جیران خیره شده بود ادامه داد:«با آمدن میرزا عبدالله خان مجلسمان گرمتر می شود.»
پیش از آنکه جیران راجع به اینکه میرزا عبدالله خان کیست بپرسد صدای خود او از پشت در بلند شد.«سلام بر قبله عالم.اگر رخصت بفرمایید حقیر کار خود را شروع کنم.»
شاه بی آنکه پاسخ سلام اورا بدهد مختصرو کوتاه گفت:« می توانی شروع کنی.»
میرزاعبدالله خان که در زدن کمانچه استاد بود سازش را کوک کرد و شروع به نواختن نمود.شاه به آهنگی که از سرپنجه های هنرمند و شورانگیز میرزاعبدالله خان برمی خواست گوش سپرد و با محبت سرجیران را به شانه گذاشتو صدای ساز تا پاسی از شب در عمارت یاقوت طنین انداخت.
آن شب میرزاعبدالله چند تصنیف عاشقانه خواند. توصیف صدایش سخت بود.چنان می خواند گویی تمام احساسش را در صدایش می ریخت وبا تمام وجود غرق در هنرش می شد.چنان زیرو بمی به صدایش می داد گویی با تمام وجود می خواند.در طنین شور آن غمی پنهان نهفته بود که شنونده را آشفته می ساخت، به خصوص گلین خانم اولین همسر عقدی شاه را که از دوردست گ.ش به این صدا سپرده بود و خاطرات بسیاری از آن داشت.
در آن لحظه ها گلین خانم از فرط اندوهی که برقلبش نشسته بود در مهتابی عمارت قدم می زد تا بلکه لحظه ای از خنکی نسیم وترنم آب رودخانه ای که از دوردست به گوش می رسید آرام گیرد، اما نه نسیم ونه صدای ترنم آب که همنوا با صدای سایش برگها به گوش می رسید نمی توانست ذره ای از غمی را که بر دلش نشسته بود بکاهد.
آن شب قرص ماه مثل آیینه ای شفاف در آسمان می درخشید و نور آن چشم را می نواخت. نور ماه در منظر نگاه گلین خانم مثل حسرتی که بر دلش نشسته بود وسعت غریبی داشت.گلین خانم همانطور که به قرصماه خیره شده بود که چون نگین زیبایی می درخشید به خاطرات کمرنگ سالهای گذشته اندیشید که دختری زیبا و جوان بود وهیچ رقیبی نداشت. دوباره رقیب تازه واردی از راه رسیده بود که مثل دیگران باز هم اورا از رنگ می انداخت و چه بسا اگر پسری می آورد ممکن بود شاه همین عنایت کم را به او به عنوان اولین همسرش دیگر نداشته باشد و چون خیلی از رقیبانش از نظر بیفتد. این درست همان چیزی بود که اورا به وحشت می انداخت.
نیمه های آن شب با قطع شدن صدای ساز میرزا عبدالله صدای پای اعتماد الحرم بلند شد. او به عادت هر شب،در حالی که دسته کلید بزرگی بر شالش حمل می کرد به یکی یکی درهای عمارت یاقوت سرکشید تا از قفل بودن آنها اطمینان حاصل کند. همه خانمهایی که تا آن ساعت گوش به زنگ بودند تا بلکه اعتماد الحرم یکی از آنان راحضور شاه احضار کند دیگر تردید نداشتند که خلوت شاه با جیران کامل شده، پس چون شمع هایی که یکی یکی خاموش شوند بعضی به خواب رفتند و بعضی در عالم فکرو خیال.
اشعه های طلایی رنگ خورشید که از پشت شیشه های رنگین به تالار سرک می کشید نشانگر آن بود که روزی دیگر آغاز شده. جیران آهسته چشمانش را گشود.چشمش به شاه افتاد که کنار او هنوز در خواب بود. جیران که هنوز هم تصور می کرد در عالم رؤیا به حریم سلطنتی پا گذاشته آهسته از جا برخواست و بی آنکه سروصدایی راه بیندازد پیراهن راحتی اش را پوشید.جلوی آیینه نشست و مشغول شانه کشیدن به گیسوانش شد. هنوز بافتن موهایش را شروع نکرده بود که صدای شاه اورا به خود آورد.
«عزیزم نمی خواهد موهایت را ببافی،بگذار همین طور پریشان باشد.»
جیران با شنیدن صدای شاه برگشت و خیره به او لبخند زد:«توانستید استراحت کنید؟»
«بله یک خواب خوب وراحت.مدتها می شد این چنین نخوابیده بودم.»
پیش ار آنکه جیران حرفی بزند صدای اعتماد الحرم از پشت در بلند شد.آهسته گفت:«قبله عالم اگر تشریف فرما می شوید صبحانه حاضر است.»
شاه که با محبت به جیران می نگریست با صدای خواب آلوده و سستی پاسخ داد:« بگو صبحانه را بیاورند داخل.»
تا شاه از جا بلند شود چند خواجه بساط صبحانه مفصلی را در زاویه تالار مهیا کردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)