136 تا 151
اختصاصی و کنار شمس العماره قرار داشت.عمارتی با تالارهای معظم که پنچره های منبت کاری آن با پرده های مخمل و تورهای ظریف پوشیده شده بود.پنجره های این عمارت از یک طرف به باغ و از طرف دیگر به خیابان ناصریه باز می شد.جیران می توانست از آنجا هم به خیابان ناصریه و هم باغ را که در آن فصل از سال غرق در گل بود تماشا کند.در این باغ چهار گوش انواع درختان به چشم می خورد و دور تا دور آنجا با چناره های سر به فلک کشیده که سرهایشان را زده بودند محصور شده بود.در میان باغ آبراهه هایی ساخته بودند که با کاشی آبی فیروزه ای رنگ فرش شده بود وبه باغ جلوه غریبی می بخشید.آبراهه ها به حوضهای مینا کاری شده هدایت می شدند.در طرف خیابان نیز همیشه مناظری برای تماشا وجود داشت,به خصوص در اوقاتی که صدای طبل در سر در نقاره خانه میدان ارگ بلند می شد.در روز سه نوبت طبل می زدند. اولین نوبت غروب آفتاب بود,بعد یک ساعت از شب گذشته طبل خبردار می زدند.جیران همیشه از دور شخصی را که طبل می کوبید می دید که حین زدن به دور خود می چرخید تا صدا به تمام شهر برسد.سومین نوبت هم طبل برچین بود.هنگامی که این طبل زده می شد کسبه شروع به برچیدن بساط و بستن دکانها می نمودند.پس از آن, به خصوص با بلند شدن صدای طبل بگیر و ببند دیگر هیچ رفت و آمدی در خیابان دیده نمی شد و تا صبح صدای گزمه و سردمدارها در خیابان طنین انداز بود.به همین جهت شام اندرون را زودتر می دادند که پس از جمع آوری بساط,آشپزها و خدمه بتوانند پیش از ساعت قرق ارگ خود را به خانه هایشان برسانند. جیران اکثر اوقاتش را در عمارت اختصاصی با شاه می گذراند تا در عمارت خود.عمارت اختصاصی تحسین برانگیزتر از سایر عمارتها بود.عمارتی با اتاقهای تو در توی بی شمار و اثاثیه و مبلمان مجلل.این عمارت که به عمارت خوابگاه نیز شهرت داشت شامل عمارت کلاه فرنگی بسیار مجللی بود که طبقه همکف آن را یک ردیف از ستونهای مرمرین محصور می کرد و زمین مسطحی با یک طارمی مشبک جلو آن بود و به گلدانهای بزرگ سنگی پوشیده از گلهای رز مخملی آراسته شده بود.همیشه زمزمه نهر آب زلالی که پای درختان در جریان بود از آنجا گوش را نوازش می داد.خوابگاه شاه چندان بزرگ نبود و چهار اتاق در اطرافش بود که از هریک دری به آنجا باز می شد.یکی از اتاقها اختصاص به نوازندگان داشت,دومی به محافظان خوابگاه و سومین اتاق به خواجه سرایان کشیک تعلق داشت.اتاق چهارم که استاد بهرام نقاش بر سقف و دیوارهای آن مجالس عیش و سرور نق کرده بود جز و خوابگاه به شمار می رفت.
تا پیش از آمدن جیران,زمانی که شاه به خوابگاه می رفت به یکی از خواجه های کشیک می گفت تا برود و فلان خانم را به حضورش بیاورد.بانوی احضار شده به فراخور حال انعامی به خواجه سرا می داد,ولی بعضی از شبها پس از ساعتی خانم دیگر و به ندرت سومی احضار می شد.هیچ یک از خانمها تا صبح نمی مانند.بضی از خانمهای از نظر افتاده که شاه دیگر عنایتی به آنان نداشت حیله ای به کار می بستند,بدین نحو که خواجه کشیک انعام قابل توجهی می دادند و می سپردند که آنان را به جای بانوی احضار شده به حضور ببرند.به خواجه ها یاد دادهبودن که اگر مورد مواخذه واقع شدند به شاه بگویند چون تند یا آهسته فرمودیدتصور کردیم که مقصود این خانم بود.چندبار این کار تکرار شد و رفته رفته شاه فهمید ماجرا از چه قرار است.این بود که از آن پس نام خانم مورد نظر را با صدای بلند ادا می کرد و از خواجه سرا می خواست حواس را جمع کند.ببا آمدن جیران این برنامه تغییر کرده بود.حالا این جیران بود که شب را تا صبح با شاه می گذاراند.این موضوع باعث حسادت بیشتر خانمها نسبت به او شده بود.به همین دلیل اکثر خانمها از او کناره گیری می کردند و همین سبب شده جیران در مواقعی که شاه با اهل اندرون به گردش رفته و شام را در جمع می خورد جیران خانمها را نمی دید.در چنین شبهایی دم غروب چند تن از خواجه سرایان دور اندرون راه م افتادند و با صدای بلند که همه بشنوند ندا می دادن گردش شبانه و خواننده خبر فرموده اند.خانمها تا این خبر را می شنیدند به جنب و جوش می افتادن و هفت قلم خودشان را یزک می کردند و بهترین لباسهایشان را می پوشیدند و راهی باغ می شدند.در چنین شبهایی تعداد بی شماری چراغ گازی بزرگ باغ را چون روز روشن می کرد.زمزمه نهرها و نوای فواره هایی که به سطح حوضهای فیروزه ای رنگ آب می پاشیدند به همراهی عطر گلهای بی شماری که در لابه لای خیابانهای مشجر باغ و مجسمه ها دیده می شد به باغ منظره شاعرانه ای می بخشید.جز این اوقات جیران با خانما مراوده ای نداشت و اغلب در عمارت خود تنها بود.در این گونه مواقع برای آنکه سر خودش را گرم کند کنار پنجره ای می نشست که رو به باغ باز می شد و رفت و آمدی را که در باغ می شد نظاره می کرد.جیران متوجه شده بود خاوجه آغاخان نوری برای خودش بروبیایی دارد.آغاخان حدود پنجاه سال سن داشت.قدی بلند و چهره ای زرد رنگ و صدایی تودماغی داشت.همیشه لباس گشاد لاجوردی رنگ به تن داشت که شالی روی آن می بست.قلابی به پر شالش داشت که کلیدش به آن متصل بود و مرتب جیرینگ جیرینگ صدا می کرد.در میان این کلیدها یکی اندرونی بود.آن طور که جیران از این و آن شنیده بود هیچ یک از خانمهای اندورن بدون کسب اجازه او جرأت نفس کشیدن نداشتند,حتی اگر یکی از خانمها مریض می شد بدون جلب موافقت او مکن نبود پزشکی به درون بیاید. خواجه آغاخان نوری اکثر روزها با چماق بزرگی که به دست می گرفت مشغول گشت زنی می شد.اوایل هر بار که جیران او را می دید از هیبتش می ترسید,گوی از چشمهای او خون می چکید,حتی زمانی که در حضور شاه چهره اش به لبخندی باز می شد و دندانهای جرم گرفته اش از لای لبهای کلفتش نمایان می شد جیران باز هم نمی نوانست مستقیم به صورت او نگاه کند.برای همین هم به عمد سر خودش را به کفتر خان,گربه ملوس مورد علاقه شاه گرم می کرد.کفترخان گرببه ای استثنایی بود.هرجا بود اگر شاه صدایش می زد خودش را مثل برق می رساند.کفترخان مثل آنکه متوجه موقعیت خود باشد رفتاری باوقار داشت.قدمهایش را نرم بر می داشت و دمش را بالا می گرفت.دور و بر شاه می چرخید و از دست او خوراکی می گرفت.سبیلهای کفترخان طوری آرایش شده بود که روی پوزه صورتی رنگش را می پوشاند.دور گردن نرمش انواع جواهر و سنگهای قیمتی با زنجیری می درخشید.در یکی از همان روزها,هنگامی که شاه و جیران مشغول صرف عصرانه بودند و سرو کله کفترخان پیدا شد.آن روز کفترخان دور آنان می چرخید و شاه از سینی عصرانه به او خوراکی می داد.ناگهان تکه کاغذ لوله شده ای که در جوف گردنش قرار داده شده بود نظر شاه را جلب کرد.شاه بی آنکه حرفی بزند کاغذ را برداشت و خواند.بی آنکه حرفی بزند آن را به دست جیران داد که با تعجب و کنجکاوی به او می نگریست.دست نوشته ای بود از طرف عده از خانمها که با خطی کودکانه چنین نوشته شده بود:
قبله عالم چرا اوقات خودشان را فقط با فروغ السلطنه سپری می کنند؟خانمهای زیبای قبله عالم انتظار یک دقیقه را دارن که چنین مرحمتی به انان بشود.
شاه خیاری را که در دست داشت با چاقوی دسته نقره ای خود با مهارت نصف کرد, بعد خطاب به جیران گفت:
«می بینی فروغ السلطنه,ارج و قربی که تو در نزد ما یافته ای حسادت و بدجنس خیلیها را برانگیخته,این یکی از هزاران دسیسه و توطئه ای است که می چینند تا تو را از چشم ما بندازند,ولی هر کاری که می کنند بر عکس علاقه ما به تو بیشتر می شود.باور کن این موهبت مثل طلسمی باطل نشدنی است»
جیران با آنکه این واقعیت را احساس کرده بود بدون آنکه حرفی بزند لبحند زد.
نخستین روز ماه محرم بود.به همین مناسبن نمایش تعزیه خوانی در تکیه دولت برگزار می شد که در گوشه ای از ارگ بنا شده بود.آنجا بخشی از عمارت قصر محسوب می شد.کمی پیش از شروع نمایش خانمهای اندرون از کاخ گلستان به انجا وارد شدند تا در مراسم شرکت کنند.ساختمان تکیه دولت گرد بود با سه ردیف جایگاه.سقف آن با شیشه های چهارگوش رنگین مزین شده بود و اشکال بسیار زیبایی داشت که تأثیر نور به آنها چشمنواز بود.نمایش تعزیه درست وسط این ساختمان اجرا می شد که کف آن از سطح زمین حدود یک متر بلندتر بود و مدور ساخته شده بود.دور تا دور آن زمینی دایره شکل قرار داشت که در آن جایگاه مردم عادی بود.پشت این حلقه پبج ردیف حفاظ قرار داشت که در آن شمعدانهای بی شماری قرار داده بودند.تعداد زیادی چراغ هم آنجا می درخشید که تلالو نورشان بر آینه هایی که بر دیوارها کار گذاشته شده بود روشنایی تکیه را مضاعف می نمود.نور آنها در آویزهای بلورین شمعدانها انعکاس می یافت.بر دیوارهای تکیه پرده های مخملینی آویخته بودن که اشکال هندسی زیبایی روی آنها زر دوزی شده بود.
طبقه دوم اختصاص به دربار داشت و حجره شاه هم آنجا واقع شده بود.همین حجره دری داشت که به قسمت اختصاصی خانمهای اندرون باز می شد.شاه از داخل حجره اختصاصی خود قادر بود به خوبی هم صحنه نمایش و هم تماشاچیان را نظاره کند.
مراسم تعزیه خوانی هنوز شروع نشده بود که جیران به اتفاق سایر خانمهای اندورن از در عقبی طاق نمایی که مخصوص بانوان همایونی در نظر گرفته شده بود وارد شدند.جیران شگفتزده از پشت پیچه ای که صورتش را پوشانیده بود به اطرافش نگریست.از دیدن آن هنه طاق نما که دور تا دور برپا شده بود و هر کدام برای نشستن قشر خاصی در نظر گرفته شده بود شگفتزده شد.جلوی طاق نمایی که مخصوص بانوان همایونی بود پرده های تور مشکی معروف به زنبوری آویخته شده بود که جیران می توانست از پشت آن جمعیت بیست هزار نفری را ببیند که در تکیه دولت برای عزاداری اجتماع کرده بودن.
جیران همان طور که محو تماشای جمعیت بود ناگهان از صدایی به خود آمد.
جیران سرش را بالا آورد.حاجیه قدم شاد,کنیز سیاهپوست حبشی خانه زاد مادر شوهرش بود که بین خانمها سینی قهوه را می چرخاند.جیران با آنکه تا به حال با حاجیه قدم شاد برخوردی نداشت,اما او را دوست داشت.حاجیه قدم شاد با آنکه سنین جوانی را پشت سر گذاشته و موهای سپید فراوانی در لابه لای موهای وزکرده و زبرش دیده می شد,اما هنوز زیبا بود,همین طور هم فوق العاده شوخ و بذله گو.جیران لهجه شیرینش را خیلی دوست داشت.در حالی که به پوست قهوه ای روشن و لبهای کلفتش می نگریست که به او لبخند می زد از داخل سینی فنجانی قهوه برداشت.
هنوز حاجیه قدم شاد چند قدم بیشتر دور نشده بود که صدای یکی از خانماهای که پشت جیران نشسته بود و او صورتش را نمی دید بلند شد.
آهسته به خانمی که کنار دستش,پشت سر جیران نشسته بود گفت:
«طفلکی قدم شاد.دلم برایش کباب می شود.دیشب از خجسته خانم شنیدم که باز نواب علیه خواستگار پرو پا فرصش,رشیدخان را جواب کرده.»
خانمی که پهلوی او نشسته بود و صدایش به نظر جیران بسیار آشنا بود با تعجب پرسید:
«خوب معلوم است, نمی خواهد چنین ندیمه ای را از دست بده.»
خانمی که این پرسش را کرده بود آهی کشید و گفت:
«تازه فهمیدی؟!خدا از او نگذرد.خودش سر پیری هزار معرکه گیری دار آن وقت امثال قدم شاد و من را اینجا اسیر کرده.خیال می کنی من چند سالم بود که پایم به این خراب شده باز شد...نُه سال.یک دختر بچه چشم و گوش بسته.واسطه همین زن بود.مرا در مهمانی شازده افخم دید و خواست.بیچاره آقاجانم به خیال آنکه دختر یکی یکدانه اش را به همسری شاه می دهد دو دستی مرا تقدیم کرد,غافل از آنکه کسی را که سال تا سال رنگش را نمی بینم شخص شاه است.باور کن حاضرم زن یک مسگر شوم و یک زندگی معمولی داشتم تا اینکه نا سلامتی همسر شاه باشم.»
با بلند شدن صدای حزین معین البکا گفتگوی آن دو قطع شد.آوازهای حزین و صدای گریه مردم و غریو تماشاچیان که در فضا طنین انداز شد زمزمه ها فرو نشست.چند دقیقه پس از ختم روضه خوانی معین البکا مراسم شبیه خوانی و تعزیه شروع شد.اکثر شبیه خوانهایی که آن روز در تکیه دولت برنامه داشتند دارای حنجره داودی و لحنی خوش بودن.هر کدام نقش خود را به نحو احسن اجرا می کردند.
پس از خاتمه مراسم شاه از طاقنمای مخصوص خود برخاست و همراه با آن جار و جنجالی که یکباره بر فضا حاکم شده بود راه افتاد و به یکایک طاقنماهایی که در طراف تکیه دولت برپا شده بود سرکشی کرد.صاحبان غرفه ها را که هر کدام و جه قابل توجهی تقدیم می کردند مورد تفقد قرار داد.
جیران همان طور که محو این صحنه شده بود جمعیت چندین هزار نفری خانمها را دید که برای مشاهده شاه از سر و کول یکدیگر بالا می رفتند و جار و جنجال راه انداخته بودند.جیران تازه دریافت که چرا بانوان همایونی,به خصوص سوگلیهای رقیبش به جایگاهی که در قلب مقتدرترین فرد سرار کشور دارد حسادت می کنند.
پاییز بود,پاییزی رویایی و قشنگ.تقویم باغ سرخه حصار ورق خورده بود.دیگر گیلاسها تمام شده بود,همین طور زردآلوها چون پولکهای طلایی در وزش باد می درخشید.
به جای آنها به ها رسیده بود که عطرشان زنبورها را مست می کرد.لپ انارها هم کم کم گلی می شد.و از دور چشمک می زد.منظره پاییز سرخه حصار به اندازه ای زیبا بود که شاه را به وجد آورده بود تا باز نقاشی کند,آن هم از چهره جیران که در منظر نگاهش زیباتر از همه جلوه های طبیعت بود.شاه بی اندازه از سایه زیبای درختان که چون گنبدی سبز در طول مسر خیابانهای مشجر کاخ سرخه حصار به چشم می آمد لذت می برد.برای همین دستور داده بود سه پایه نقاشی اش را در آنجا بگذراند و برای آسودگی خاطرش اطراف را خلوت کنن.
آن روز هم همین که شاه بساط نقاشی اش را مرتب کرد جیران با سر وضع مرتب و صورتی آراسته پیدا شد.با وقار,چون طاوسی زیبا پیش آمد.به اشاره شاه روی صندلی نشست که مقابل سه پایه نقاشی قرار داشت.
احظه ای بعد شاه قلم مو را به دست گرفته و طرحهای اولیه را روی بوم
نقش زد.سرش را به طرف شانه خم کرده بود و با صدای آهسته ای که تنها جیران می توانست بشنود برای او زمزمه می کرد و مشغول نقاشی بود.کمی بعد چشم از روی بوم برداشت و به صورت جیران دقیق شد که خیره به دور دست شده بود.
شاه همان طور که با مهربانی به او می نگریست مثل آنکه متوجه نکته ای شده باشد با نگرانی پرسید:«عزیزم ,حالت خوش نیست؟»
جیران خیلی کوتاه پاسخ داد:
شاه که پیدا بود بیشتر نگران شده قلم مو را روی سه پایه قرار داد و با دلواپسی پرسد:
«از دست کسی که چیزی نگرفته ای؟»
جیران بی آنکه متوجه مقصود شاه شده باشد به علامت نفی سر تکان داد چون دید شاه خیلی دلواپس است برای آنکه او را از نگرانی بیرون بیاورد گفت:
«چیزی نیست ,فقط کمی حالم منقلب است.»
شاه که گمان دیگری داشت و از آنجایی که تصور می کرد جیران به خاطر او تظاهر به سلامت می کند دست و پایش را گم کرد.گفت:
«چطور چیزی نیست...هیچ رنگ و رویت را دیده ای؟ باید فوری دکتر احیاءالملک تو را ببیند.»
شاه این را گفت و به اطراف نگریست تا یکی از خدمه خلوت را صدا بزند.جیران که دید شاه سخت نگران شده,در حالی که لبخندی به لب داشت نفس عمیقی کشید و گفت:
«دکتر لازم نیست...ویار مریضی نیست.چند روز دیگر تمام می شود.»
چیران با اطمینان سر تکان داد.
شاه با خوشحالی پیش رفت و دو دست او را با گرمی و محبت گرفت.
«از اینکه می شنوم فرزندی از بطن تو پیدا خواهم کرد مسرورم.امیدوارم که این فرزند پسر باشد.آن وقت می شود جانشین ما.»
شاه این را گفت و در همان حال که دستان جیران را در دست داشت بوسه ای بر گونه او نشانند و بازگفت:
«باید مراقب خودت باشی.بهتر است عصر برگردیم.»
جیران که تا آن روز شاه را تا آن حد خوشحال و هیجان زده ندیده بود با ناز خندید.
شاه که هنوز نگرانی پیران را داشت پرسید:
«فکر نمی کنی دکتر احیاءالملک تو را ببیند بهتر باشد؟»
«هر طور رأی مبارک است,اما اگر به خودم باشد فکر نمی کنم لازم باشد.»
شاه که دیگر فکر نقاشی از سرش افتاده بود به همان حال که دست جیران را در دست داشت همراه او به طرف نیمکتی رفت که در وسط محوطه میان باغچه های چمن کاری و پر گل محمدی و نسترن بود.جیران نشست.لحظه ای در سکوت گذشت و باز شاه شروع کرد.مثل آنکه با دوست صمیمی خود صحبت می کند با لحنی خودمانی گفت
:«می دانی فروغ السلطنه, با عشق و علاقه ای که به تو دارم دلم می خواهد هر کاری از دستمان بر می آید برایت انجام دهیم.فقط یادت باشد جز نواب علیه هیچ کس نباید از این قضیه با خبر شود»
شاه این را گفت و با دیدن سایه اعتمادالحرم زیر درختهای اقاقیا صدایش را بلند کرد.
اعتماد الحرم که پیدا بود قصد رفتن جایی را دار با شنیدن صدای شاه ایستاد.
شاه در حالی که به او می نگریست,پیش از آنکه اعتماد الحرم به آن سو بیاید از همان فاصله پر تحکم فرمان داد:
«تا عصر بر می گردیم. در ضمن به تمام خانمها, حتی ندیمه ها و کنیزها,از طرف ما پیغام بده و بگو امشب بعد از نماز مغرب و عشا در تالار برلیان حاضر باشند.»
اعتمادالحرم از همان جا که ایستاده بود به علامت اطاعت سر فرود آورد و از آنجا دور شد.لحظه ای سکوت حکمفرما شد.صدای جیک جیک و چهچهه پرنده ها که در لابه لای دیوارها و لاخه های پیچ و گلهای یاس و نسترن در پرواز بودند آن سکوت را می شکست.
پیش از آنکه جیران راجع به برنامه آن شب از شاه چیزی بپرسد خودش گفت:
«از شنیدن چنین خبری خیلی مشعوف شدیم.به همین جهت قصد داریم بی اعلام علت جشن کوچکی بگیریم.فقط سفارش می کنم با توجه به شرایطی که داری به شدت مراقب خودت باشی و در تمام طول جشن کنار خودمان بشینی و تکان نخوری.»
جیران که پیدا بود راجع به آنچه می شنود کنجکاو شده متعجب پرسید:
«می شود سوال کنم سرورم امشب چه قصدی دارند؟»
شاه که پیدا بود نقشه ای در سر دارد خندید.
«الان شرح و تفضیلش را نمی دهم تا مزه اش از بین نرود.امشب خودت می بینی چه برنامه ای دارم.»
«حدس می زنم چه نقشه ای کشیده اید.»
«گمان نمی کنم بتوانی حدس بزنی.اگر توانستی یک سینه ریز امپریال جایزه می گیری.»
جیران خیره به شمشادهای باغچه روبرو که نور آفتاب آنها را جلا می داد گفت:
«لابد مثل آن شب که امر فرمودید خواجه ها آن ماسکهای ترسناکی را که سفیر مختار فرانسه هدیه داده بود به صورت زده تا خانمها را بترسند,امشب هم...»
شاه با دستپاچگی کودکانه ای وسط حرف جیران پرید و گفت:
«خیر,حدست درست نیست,اما جایزه ای را که تعهد کرده ام به تو می دهم به شرط آنکه قول بدهی مراقب خودت باشی و هر اتفاقی که افتاد هول نکنی.»
جیران بی آنکه بداند شاه چه منظوری دارد لبخندی زد.
هوا دیگر تاریک شده بود.خانمها با لباسهای رنگارنگ و سرو صورتهای آراسته در تالار برلیان حاضر شده بودن.یک هفته ای می شد که عمارت برلیان و چند عمارت دیگر,از جمله عمارت اختصاصی را برق کشیده بودن.پدیده جدیدی که در نظر همه بیشتر به معجزه می مانست تا ساخته دست بشر.خانمها در حالی که کنار یکدیگر نشسته بودند و راجع به این پدیده بدیع حرف می زدند شاه همراه جیران وارد تالار شد.خانمها به رسم متداول جلیقه و شلیته در بر داشتند و جورابهای ابریشمی ساقه کوتاهی به پا کرده بودند و موهای خود را به سبک قجری پیچیده و از گل و گیله برای تزیین آن استفاده کرده بودند.جیران برخلاف دیگران پیراهن زرشکی رنگی با طرح ساده در برداشت که قالب تنش بود.لباس یقه گرد بازی داشت,به طوری که گردن سپید و کشیده اش را که سینه ریز الماس بر آن می درخشید به نمایش می گذاشت. جیران حتی موهایش را خیلی ساده آراسته بود و و در دو طرف پیشانی اش با دو سنجاق الماس نشان آنها را محکم کرده بود.روسری حریر شری رنگی که جنبه زیبایی داشت و نه پوشش,بر سرش انداخته بود.شکوه السلطنه,مادر مظفرالدین میرزا,که از طرف پدر نسبتش به فتحعلی شاه قاجار می رسید آن روز به محض دیدن جیران که همراه شاه وارد مجلس شده بود نتوانست خود داری کند.با آنکه می دانست آنچه می گوید ممکن است توسط مادرشوهرش به گوش شاه برسد به عمد به نواب علیه گله کرد.
«می بینید نواب علیه ,علی حضرت این همه همسر اصلمن زاده دارن, آن وقت هنگام حضور در چنین مجلسی در معیت دختر باغبان باش وارد می شوند.»
نواب علیه گوش داد.با آنکه خود چشم دیدن هیچ زنی را کنار شاه نداشت, اما مثل آنکه از بر انگیخته شدن چنین حسی در دل شکوه السلطنه خرسند باشد,برای آنکه وی را بیشتر تحریک کند با کنایه هایی که او را بر آشفته تر می ساخت گفت:
«فقط اصل و نصب نیست که جانم, لابد با طنازی و ظرافت خوب می داند چه کند...تازه اگر نمی دانی بدان که هوویت حامله است.اگر بزند و پسر بیاورد که عزیز تر هم می شود.»
شکوه السلطنه از آنچه شنید اعصاب و نظم فکری اش حسابی به هم ریخت.مثل آنکه بخواهد خود را دلداری بدهد گفت:
«حتی اگر این طور بشود محال است بتواند مادر ولیعهد باشد.»
نواب علیه با لبخندی حاکی از تمسخر پرسید:
شکوه السلطنه با حاضر جوابی پاسخ داد:
«برای آنکه فروغ السلطنه از طایفه قاجار نیست.طبق قواعد دربار مادر ولیعهد باید از قاجارها باشد.»
نواب علیه با آنکه خود به خوبی به این مسئله واقف بود به عمد خودش را به آن راه زد و گفت:
«من این را نمی دانستم...اما می دانم اگر اعلیحضرت رأی شان بر انجام امری قرار گیرد فرمانشان بر قانون ارجح است.»
پیش از آنکه شکوه السلطنه حرفی بزند صدای شاه در تالار طنین انداخت.او خیلی خوب متوجه بود همراهی جیران با او از بدو ورودش به تالار باعث شده باز حرف و سخن خانمها اوج بگیرد .با احتیاط وانمود کرد که متوجه نشده چه مسئله ای در جمع خانمها چنین شور و بلوایی راه انداخته. با صدایی پر طنینی که در آن نیش طنز نیز هویدا بود به جمع خانمهای حاضر در تالار اشاره کرد و گفت:
«راستش را بگویید..کدام یک از شما چشم دیدن همدیگر را ندارید؟»
چون دید خانمها سکوت کرده اند و با تعجب به یکدیگر می نگرند ادامه داد:
«چرا حرف نمی زنید؟ حقیقتش را بگویید...کدام یک از شما به یکدیگر علاقمند هستید...یا از هم بدتان می آید.»
باز جمع حاضر در تالار در سکوت گوش دادت.شاه که دید هیچ یک از خانمها جسارت حرف زدن و پرسش ندارند خودش گفت:
«لابد در دلتان از خود می پرسید این فرمایشات چیست که ما می کنیم؟اگر کمی حوصله کنید برایتان توضح خواهم داد.امشب به این منظور شما را دور هم جمع کرده ام تا هر کدام کدورتهایتان را از دلتان بیرون بریزید یا محبتهایتان را به همدیگر ابراز کنید.به همین جهت پیش از آنکه بیشتر توضیح دهم از همگی می خواهم نگاهی به اطراف بیندازید و ببینید کی جا نشسته؟»
ناگهان همهمه جای سکوت را گرفت.هر کس با دقت به بغل دستی اش نگاه می کرد و حرفی می زد.ناگهان صدای نواب علیه که کنار دخترش, عزت الدوله همسر مرحوم امیر کبیر, نشسته بود بقیه صداها را تحت تأثیر قرار داد.
«هیچ معلوم است اعلیحضرت چه نیتی دارند؟»
«تا یک لحظه دیگر معلوم خواهد شد.»
شاه پس از این پاسخ مختصر و کوتاه دوباره گفت:
«امشب ترتیبی داده تا چند دقیقه چراغهای تالار خاموش شود.در این فرصت هر کدامتان فرصت دارید تا مکنونات قلبی خویش را آشکار سازید.به این معنا که هر کدامتان می توانید کس را که دوست دارید ببوسید یا اگر از کسی خصومتی در دل دارید بیرون بریزید...خلاصه در این چند دقیقه خاموشی مجازید آنچه دلتان می خواهد انجام دهید.»
شاه پس از این توضیح نگاه دقیقی به چهره خانمها انداخت تا تأثیر حرفهایش را در چهره آنان که با تعجب به یکدیگر می نگریستند و لبخند می زدند را ببیند.شاه همان طور که نشسته بود با فشار دکمه ای که در کنار صندلی اش بود چراغهای تالار را خاموش کرد. در پی آن هرج و مرج غریبی برپا شد.در تاریکی از هر گوشه تالار صدای فریاد و ناله و نفرین و دشنام و نا سزایی بود که شنیده می شد.شاه همان طور که کنار جیران نشسته بو د به عمد دست خود را دور شانه او انداخته بود و مراقب بود کسی به او آسیب نرساند. با آنکه در تاریکی چشم چشم را نمی دید, اما از هیاهویی که برپا شده بود مشخص بود که کسانی یکدیگر را زیر مشت و لگد گرفته اند یا مشغول کشیدن گیسوان هم هستند.این برنامه قریب ربع ساعتی طول کشید و ناگهان چراغها دوباره روشن شد.
با روشن شدن تالار قیافه خانما دیدنی بود.اغلب پیرانها پاره شده و گونه ها و صورتها از شدت کتک خوردن سرخ و خون آلود بود. جیران در حالی که با تعجب و تحیر به این صحنه می نگریست گوشه ای از تالار چشمش به شکوه السلطنه افتاد که با عفت السلطنه زیر میز بزرگ کنار تالار پناه گرفته بودند تا از آسیب دیگران در امان بمانند. جز این دو نفر نواب علیه و عزت الدوله نیز به دلیل همجواری با قبله عالم از ضربه مشت و لگد در امان مانده بودند. سکوت با بلند شدن صدای خنده شاه که از سر کیف می خندید شکست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)