18 تا 27
کنار آن ایستاده بود.
جیران همان طور که به او خیره شده بود یک آن پدرش را دید که دست دراز کرد تا از گاری پیاده شود ولی هرچه سعی کرد نتوانست از جا بلند شود. جیران از دیدن این صحنه دیگر حال خودش را نفهمید و سراسیمه جلو دوید. در حالی که نفس نفس می زد پرسیدچه اتفاقی افتاده آقا جان؟»
محمد علی که دید جیران هول شده است گفتنترس بابا جان موقع شیروانی کوبی نردبان زیر پایم در رفت افتادم و پایم شکست
پیش از آنکه جیران چیزی بگوید گاریچی که تا آن لحظه ساکت و بی حرکت ایستاده بود با آن هیکل تنومندش دستی زیر زانوها و دست دیگر زیر سر باغبان باشی گذاشت و او را از جا بلند کرد. پیش از آنکه راه بیفتد به جیران که غمزده ایستاده بود گفتلوازمی را که تو گاری است بیاور
جیران دوید و جعبه نجاری و وسایل پدرش را از توی گاری برداشت و پیشاپیش آنان راه افتاد. پیش از آنکه مرد گاریچی به کلبه خرابه آنان برسد جیران تشک پدرش را میان اتاق پهن کرد و ملحفه سفید تمیزی روی آن گسترد. پیرمرد گاریچی خیلی آهسته باغبان باشی را روی تشک گذاشت. محمد علی صورتش از درد سرخ شده و قطره های عرق بر پیشانیش نشسته بود. پایش را با چوب بسته بودند.
گاریچی پس از گرفتن سکه ای سیاه و خداحافظی از آنجا رفت.
جیران همان طور که با ناراحتی به چهره پدرش می نگریست که از درد رنج می کشید با صدایی بغض آلود پرسیدآخر چطور این اتفاق افتاد؟»
محمد علی دستهای لرزانش را به علامت ندانستن تکان داد و گفتنفهمیدم پدر...داشتم کار می کردم که یکهو نردبان از زیر پایم در رفت
پیش از آنکه جیران حرفی بزند بار دیگر صدای در بلند شد. ننه جان بود که برای دیدن آنان آمده بود. ننه جان تا چشمش به محمد علی افتاد بی اراده توی صورتش کوبید و گفتچی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
بار دیگر محمد علی همان داستانی را که برای دخترش تعریف کرده بود را برای ننه جان شرح داد.
ننه جان آن شب را آنجا ماند.
آن شب گذشت همین طور روزها و هفته های بعد. کم کم عید در راه بود. با آنکه درد پای محمد علی در ظاهر فروکش کرده بود اما هنوز هم درست و حسابی نمی توانست راه برود. یکی از اهالی را با مقداری از اندوخته ای که داشت به شهر و منزل فامیلش فرستاد و پیغام داد تا یک ماه دیگر مریم و فرشته را نزد خود نگه دارد.
این وضعیت محمد علی را که عادت به یکجا نشستن ناشت خسته و کلافه کرده بود. در آن شرایط حتی از عهده انجام کارهای معمولی هم برنمی آمد چه برسد که سرکار برود. ازهمه بدتر این بود که اندوخته اندکی که محض روز مبادا کنار گذاشته بود رو به اتمام بود و این همان چیزی بود که محمد علی را نگران می کرد.
جیران که خیلی خوب وضع و حال و روحیه پدرش را درک می کرد با آنکه خیلی دلتنگ خواهرانش بود اما از آنجایی که نمی خواست پدرش بیشتر غصه بخورد سعی می کرد تا جایی که می تواند خودش را راضی نشان دهد تا دست کم پدرش با این گرفتاری دیگر فکر و خیال او را نداشته باشد. به همین جهت گاهی اوقات همین که می دید پدرش غرق در فکر نشسته و اوقاتش تلخ است برای آنکه او را از آن حال و هوا بیرون بیاورد کتاب حافظ را از سر طاقچه برمی داشت و به پدرش می گفتآقا جان می خواهید برایتان حافظ بخوانم؟»
محمد علی که خوب متوجه بود دخترش از این کار چه نیتی دارد با مهربانی و با لحنی غمگین لبخند می زد و می گفتبخوان دخترم
آن وقت جیران می خواند:
«
مژده ای دل که ایام غم نخواهد ماند
چنین نماند و چنین نخواهد ماند»
هر اندازه که از فصل بهار می گذشت به همان درجه به سختی و مشقت زندگی محمد علی و دخترانش اضافه می شد. با آنکه محمد علی در ظاهر رو به راه شده بود و به کمک چوبدستی می توانست راه برود اما به واسطه نداشتن غذای مناسب و مداوای اصولی وضع جسمانیش به گونه ای بود که دیگر از پس کار باغبانی برنمی آمد چه برسد به نجاری. محمد علی از اینکه می دید از پس تهیه معاش خود و دخترانش برنمی آید مدام در خودش بود و کمتر از خانه بیرون می آمد. در این مدت جز ننه جان هیچ کس حتی شازده اسعدالعمالی که ممحمد علی عمری به او خدمت کرده بود به آنان کمکی نکرده بود. تنهای کسی که سراغی از آنان می گرفت ننه جان بود که هر از چند گاهی وجهی ناقابل از درآمد خودش را که از طریق نخ ریسی عایدش می شد در اختیار او می گذاشت تا با آن اموراتش را بگذراند اما این کافی نبود. از سویی سازذه اسعدالمعالی وضع پیش آمده را بهانه کرده بود و مدام پیشکارش را سراغ محمد علی می فرستاد تا به او تذکر دهد هرچه زودتر کلبه مخروبه ای را که در آن سکنا داشت تخلیه نماید تا باغبان جدیدی که قرار بود به جای او استخدام شود به آنجا نقل مکان کند.
روزها می گذشت و مریم و فرشته همچنان در شهر به سر می بردند تا آن روز که باز صدای در کلبه بلند شد. محمد علی به گمان آنکه باز هم شازده پیشکارش را سراغ او فرستاده رنگ از چهره اش پرید جیران نیز همین طور. در حالی که با نگاهی نگارن به در چشم دوخته بودند صدای زمخت و خشن همسر قاپوچی را شنیدند که محد علی را از پشت در صدا می زد. محمد علی با سختی و با تکیه بر چوبدستی اش از جا برخاست و در را گشود.
«
سلام خانم کاری داشتید؟»
همسر قاپوچی با آن هیکل تنومندش که به کوهی از چربی می مانست در حالی که دست به کمر زده بود بدون آنکه جواب یلام او را بدهد گفت:
«
جناب شازده فردا میهمان دارند. فرمودند باید شیشه های تالار را نظافت کنی
محمد علی که عمری همه جور نوکری کرده بود از آنچه می شنید چهره اش درهم رفت و از ترس آنکه جیران صدای گفتگوی آنان را بشنود و او بیش از این خجالتزده و شرمسار شود در حالی که به پای شکسته خود اشاره می کرد با صدای بسیار آهسته ای گفتخودتان که می بینید...با این پا نمیتوانم از نردبان بالا بروم
همسر قاپوچی مثل آنکه توقع شنیدن چنین پاسخی را نداشته باشد با قیافه ای جدی و نگاهی غضب آلود خواست حرفی بزند که صدای نرم و لطیف جیران بلند شد.
«
آقا جان اگر اجازه بدهید من بروم
محمد علی با شنیدن صدا سر برگرداند. جیران را دید که پشت سرش ایستاده است. محمد علی درحالی که با قیافه ای محزون و گرفته شرمنده به او می نگریست خواست دهان باز کند و چیزی بگوید که جیران پیشدستی کرد.
«
خاطرتان آسوده باشد آقا جان من آنقدر شیشه ها را می سایم که مثل آینه برق بزند. تا شما کمی استراحت کنید من برگشته ام
جیران طوری این جمله را با ساده دلی ادا کرد که محمد علی دلش مالش رفت و زبانش بسته شد. جیران که سکوت پدرش را دید لبخند رضایتمندانه ای بر لبانش نقش بست. خوشحال از اینکه می تواند در این وضعیت کمک حال پدرش باشد با قلبی مالامال از کینه و کدورتی که از اربابان به خصوص شخص شازده اسعدالمعالی در سینه داشت دنبال زن قاپوچی راه افتاد.

فصل 4
عمارت اربابی شازده اسعدالمعالی میان باغ بود
. عمارتی با اتاقهای بزرگ تالاری عریض و طویل زیرزمینهای بزرگ مطبخ و انباری قدیمی زیر اتاقها. این نخستین بار بود که جیران پا به آنجا می گذاشت. به محض ورود به عمارت زن قاپوچی رو به جیران کرد و در حالی که به نقطه ای در انتهای تالار اشاره می کرد گفتوسایلی را که برای گردگیری و نظافت شیشه ها می خواهی آنجاست. هرچه لازم داری بردار و دست به کار شو
زن قاپوچی این را گفت و در همان مدخل تالار از جیران جدا شد.. جیران همان طور که آهسته قدم به تالار می گذاشت نگاهی حیران و تحسین آمیز به اطراف افکند. همه چیز در مقایسه با وضعیت کلبه خودشان در مظر او جلوه ای اعجاب انگیز داشت. پرده های زربفت پولک دورزی شدهه که با ریشه های پهن ملیله دار به دو طرف پنجره های بلند هلالی ارسی کشیده شده بود. چراغهای بارفتن پایه بلند روسی با حبابهای فیروزه ای رنگ که روی طاقچه های گچبری شده بر روی ترمه های خوش نقش و نگار انتظار شب را می کشید همین طور مبلها و صندلیهایی با روکشهای مخملی که تا آن روز نظیرش را ندیده بود. جیران در حالی که روی فرش عریض و طویل ابریشمی زمینه لاکی که سرتاسر تالار را فرش کرده بود آهسته پیش می رفت و خیره به دور و برش نگاه میکرد چشمش به تابلوی بزرگی افتاد که روی دیوار رو به رو نصبش شده بود. تصویر مردی با تاج مرصع و سبیلهای چخماقی در لباس پر زرق و برق با حمایل و شمشیر روی تابلو نقش بسته بود.
جیران همان طور که به این تصویر خیره شده بود باز هم پیش رفت تا اینکه نزدیک آن رسید. آن وقت بود که توانست از همان فاصله توضیحاتی که راجع به صاحب آن تصویر با خط شکسته پای تابلو نوشته شده بود را بخواند. سلطان جم جاه اعلیحضرت اقدس ظلل اللهی ناصرالدین شاه قاجار.
جیران پس از خواندن این جمله بار دیگر با دقت نگاهی به تصویر انداخت. نقاش به قدری چهره شاه را طبیعی و با ابهت کشیده بود که جیران احساس کرد با خود او روبه روست. پس از قدری تماشا وسایلی را که زن قاپوچی در اختیارش گذاشته بود از گوشه تالار برداشت و دست به کار نظافت شد.
از آنجایی که جیران از کودکی به کارهای سخت منزل عادت داشت خیلی تر و فرز کار گردگیری و تمیز کردن شیشه ها را تمام کرد. حالا شیشه ها از تمیزی مثل آینه برق می زد. در منظر جیران هنوز چیزی در تالار کم بود تا به زیبایی و نظافت آن جلوه بدهد. همان طور که در اندیشه خوب به دنبال آن چیز می گشت چشمش به گلهای رز مخملی افتاد که در گلدانهای سفالین ایوان از دور به او خودنمایی می کرد. به طور حتم دست پرورده پدرش بود. از آنجایی که جیران دختر باغبان باشی بود از همان کودکی با عالم گل و گیاه سر و کار داشت در آن لحظه به نظرش آمد که از چند شاخه گل زیبا برای تزیین میز بزرگی استفاده کند که در میان تالار واقع دشه بود و بر روی آن گلدان خالی نقره ای خودنمایی می کرد. با این فکر به طرف در هلالی و بزرگی رفت که از پشت شیشه های رنگین آن آفتاب بهاری سرک می کشید. آن را گشود. پی از چیدن چند شاخه بلند گل سرخ به تالار برگشت و گلها را داخل گلدان نقره ای قرار داد. حالا زیبایی تالار در نظرش تکمیل شده بود. در حالی که در آینه قدی روی دیوار به تالار نظر می انداخت یک آن چشمش به خودش افتاد که چون فرشته ای زیبا در میان تالار ایستاده است. در آن لحظه ها جیران مثل آنکه فراموش کرده باشد کجاست چند قدم به طرف آینه رفت. گویا نخستین بار است خودش را می بیند محو جمال خود شد.
با آنکه صورت گرد و چشمان گربه وشش را چارقد سفیدی قالب گرفته و لباس مندرس پرچین روستایی به تن داشت در منظر خودش چون یک پری زیبا جلوه می نمود. آن قدر زیبا که بی ارتده سنجاق قفلی ریزی را که با آن چارقدش را محکم کرده بود آهسته باز کرد و موهایش را چون آبشاری رها نمود. با خیال فارغ به خودش خیره شد. راتسی که زیبا بود. چشمانی داشت درشت و سیاه و مخمور. چشمانی که برق عیجبی داشت و زیر سایه بلند مژگان تاب خورده اش می درخشید. ابروان سیاهه و بلندش بر زیبایی چشمانش می افزود. صورت فرشته ای زیبا بای بینی ککوچک و خوش فرم و با لبهای گوشت آلود که با اجزای چهره اش در هماهنگی بود. جیران به قدری محو تماشای خودش بود که متوجه امیر بانو همسر شازده اسعدالمعالی نشد که بی سرو صدا وارد تالار شده و غافلگیرش کرده بود. ناگهان از صدای امیر بانو به خود آمد.
«
تو اینجا چه می کنی دختر؟»
جیران مثل کسی که ناگهان از خواب سنگین پریده باش گیج و منگ نگاهی به اطراف انداخت. از دیدن چهره برافروخته امیر بانو که غضبناک به او می نگریست مو بر تنش راست شد. پیش از آنکه چیزی بگوید بار دیگر صدای خشک و دورگه امیر بانو در تالار طنین انداخت.
«
پرسید اینجا چه می کنی دختر؟»
جیران درحالی که از شرم سرخ شده بود و خود را باخته بود با صدایی لرزان پاسخ دادشیشه ها را نظافت کردم زن قاپوچی گفت بیایم
امیر بانو با همان نگاه غضبناک دست بر کمر غریدزن قاپوچی برای خودش کرده... باید اول از من اجازه می گرفتی
جیران که بغض راه گلویش را بسته بود و از لحن تفاخرآمیز امیر بانو بدنش مثل بید می لرزید. خواست چیزی بگوید که صدای شازده خسرو میرزا پسر یکی یکدانه امیر بانو در تالار طنین انداخت. او چند روز می شد از فرنگ برگشته بود. مثل آنکه متوجه جیران نبود. پرسیدباز چه شده داد و بیداد راه انداخته اید؟»
امیر بانو مثل آنکه از حضور سر زده خسرو میرزا متعجب شده بود بی آنکه به پرسش او پاسخ دهد با خوشحالی پرسیدکجا بودی عزیزم؟ دلم هزار راه رفت. زبانم لال گفتم برایت اتفاقی افتاده
خسرو میرزا لبخند زداین خیالات چیست مادر جان شکر خدا که می بینید خوب و سرحالم. تا مهمانی تمام شود کمی طول کشید. نمی دانید باغ جناب معیر چه خبر بود. داشتند سر در باغش را آذین بندی می کردند. جناب معیر گفت پس فردا اردوی شاهی از اینجا خواهد گذشت. ما نیز باید آمادگی داشته باشیم و...»
صحبتهای خسرو میرزا به اینجا که رسید ناگهان سکوت کرد. از سکوت او چنین برمی آمد که تازه متوجه حضور جیران شده است. خسرو میرزا همان طور که به جیران چشم دوخته بود برای لحظه ای صورتش را برگرداند و با دیده استفهام در چمان مادرش خیره شد. امیر بانو پرسش او را نشنیده توضیح دادجیران است... دختر محمد علی باغبان باشی. یادت می آید؟»
خسرو میرزا مثل آنکه در یک آن حواسش به جا آمده باشد صدای خنده اش بلند شدراست میگویید. وقتی به فرنگستان می رفتم خیلی کوچک بود
امیر بانو در حالی که به نظر می آمد عصبانیتش برگشته بی آنکه هیچ رغبتی به ادامه توضیح داشته باشد برای آنکه موضوع صحبت را عوض کند در حالی که به جیران در آن لباس رنگ و رو رفته آبی با موهای افشانی که تا کمرش ریخته بود اشاره می کرد گفتمی بینی پسرم بی کسب اجازه من به دنبال زن قاپوچی همین طور سرش را انداخته آمده اینجا را نظافت کند
جیران از آنچه می شنید خون خونش را می خورد. خودش را آماده کرده بود تا در پاسخ امیر بانو حرفی بزند که باز صدای خسرو میرزا بلند شد. مثل انکه آنچه می شنود چندان اهمیتی برایش نداشت. درحالی که به گلهای سرخ و مخملین داخل گلدان خیره شده بود خندان گفتدیدم امروز چقدر تالار زیبا شده
امیر بانو که تا آن زمان به خاطر نداشت کسی این گونه او را جلوی خدمه سکه یک پول کرده باشد با بالا بردن ابرو به خسرو میرزا فهماند که پیشتر ادامه ندهد اما دق دلش را سر جیران خالی کرد. با نفرت سر و گردنی تکان داد و با غضب خطاب به جیران گفتباز هم که اینجا ایستاده ای. مگر