صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 49

موضوع: خواستگاري يا انتخاب | م.مودب پور

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    -اگه بگم پدرت آزاد شده چکار میکنی؟!
    ‏-بابام آزاد شده؟!کی؟!کی آزادش کرده؟!ترو خدا راست بگو!کی آزادش کرده؟!پدرت؟! رفته پول رو داده به یارو؟!
    ‏-آروم باش!آروم باش!هنوز آزاد نشده اما یا فردا یا پس فردا آزاد میشه!
    ‏-الهی درد و بلای شماها بخوره به جون من!الهی من پیش مرگ شماها بشم!
    پریدم و شهرزاد رو بغل کردم و زدم زیر گریه و گفتم:تو چقدر خانمی!هر دوتون!فرشته این به خدا!من چیکار کنم آخه برای شما!جونمم بدم کم دادم!الهی هر چی از خدا می خوای بهت بده!ایشالا هزار برابر اینایی رو که داری خدا بهت بده!ایشالا...
    ‏-اوووی!چه خبرته؟!ما که نمی خوایم پدرت رو آزاد کنیم!
    جا خوردم!از تو بغلش اومدم بیرون و نگاهش کردم و گفتم:یعنی چه؟!
    ‏-یعنی اینکه یه نفر دیگه قراره آزادش کنه!بیخود این همه ماها رو دعا کردی!
    دوباره با سیامک زدن زیر خنده!
    ‏-ترو خدا درست حرف بزن شهرزاد!دارم دیوونه میشم!کی قراره بابامو آزاد کنه؟!
    ‏-خودت!
    ‏-من؟!من گورم کو که کفنم باشه؟!
    ‏-چراهس!هم گورت هس و هم کفنت!
    ‏-شهرزاد من الان دارم پس می افتم!ببین!قلبم داره الان هزارتا میزنه!
    ‏-میگم بهت اما باید به خودت مسلط باشی!ما حوصله جنازه کشی نداریم اینجا!
    ‏-بگو!بگو!من مواظب خودم هستم!بخدا هیچ طوری نمی شه!
    ‏-اگه بهت بگم که یه پول برنده شدی،چیکار میکنی؟
    ‏-من؟!
    ‏-آره!مثلا" پنج هزار دلار!
    ‏-از کجا آخه؟!
    ‏-هر جا!تو بگو چیکار می کنی؟!
    ‏-ترو خدا شهرزاد...
    ‏-دارم میگم دیگه!بگو چیکار می کنی؟!
    ‏ -خوب بابامو از زندان در می آرم دیگه!ولی با پنج هزارتا که نمی شه!
    ‏-خب ده هزارتا!
    یه آن دستم رو گذاشتم رو قلبم! زود تو مغزم ده هزارتا رو ضرب کردم و بعد یه جیغ کشیدم و گفتم:ترو خدا!جون مامانت! جون سیامک!جون من بگو از کجا برنده شدم!دارین دروغ بهم می گین!می خواین حتما" خودتون بهم قرض بدین اما...
    ‏-بیخود از این فکرا نکن!ما الان تا خرخره بدهکار بانک و این چیزاییم!
    ‏-پس چی؟!پس چی؟!
    ‏-یادته هفته پیش؟!
    ‏-هفته پیش چی؟!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ‏-یادته هفته پیش؟!
    ‏-هفته پیش چی؟!
    ‏-د بذار بگم دیگه!هفته پیش که داشتیم می رفتیم فروشگاه!تو مترو!اون پسره که آواز می خوند!
    یه آن رفتم تو فکر!تمام اون صحنه اومد جلو چشمم!وا دادم آروم گفتم:خب؟!
    ‏-بلیته یادته که ازم نگرفتیش؟!
    ‏-آره!
    ‏-اون بلیته رو من نگه داشتم! گویا یکشنبه قرعه کشی شون بوده تو یه مبلغی برنده شدی! من امروز چکش کردم و فهمیدم!
    همونجور که بهش مات شده بودم،آروم گفتم:ده هزار دلار؟!
    خندید و گفت:آره!
    ‏-مک؟!یعنی ده هزار دلار کامل؟!!
    ‏-آره!واقعا" تو چه شانسی داری روشنک!
    یه مرتبه حس از تو تنم رفت و ول دادم خودمو رو مبل که زود سیامک پرید و از تو آشپزخونه برام یه لیوان آب آورد و داد بهم! یه خرده ازش خوردم و دوباره به هر دوشون نگاه کردم و گفتم:شهرزاد!شوخی که در کار نیس؟!
    ‏-اصلا" به جون تو!
    ‏-یعنی همین فردا من می تونم برم و ده هزار دلار بگیرم؟!
    ‏-همین فردا می تونی بری بگیری!
    ‏-ده هزار دلار چقدر می شه؟ده هزارتا...
    ‏-انقدر می شه که با اون پولی که تو ایران بهت دادم بتونی پدرت رو آزاد کنی!اضافه م می آد!
    یه لحظه ساکت شدم و یه مرتبه زدم زیر خنده!اصلا" دست خودم نبود! فقط می خندیدم طوری که هر دوشون ترسیدن!
    بعد یه مرتبه خنده م تبدیل شد به گریه!یه گریه هیستریک! شهرزاد زود بلند شد و آروم شونه هام رو ماساژ داد!یه خرده آروم شدم و گریه م بند اومد!تازه می فهمیدم چی شده!پریدم رو زمین و شروع کردم به سجده کردن!نمی دونستم چه جوری از خدا تشکر کنم!انقدر سجده کردم که شهرزاد اومد جلو و از زمین بلندم کرد و نشوند رو مبل و گفت:چه خبرته؟!حالا اگه صد هزار دلار برنده شده بودی چیکار می کردی؟!
    ‏-هیچ فرقی نداره شهرزاد! همین که خدا منو فراموش نکرده برام کافیه.
    خدا گر ز حکمت ببندد دری
    ز رحمت گشاید در دیگری
    ‏ واقعا" این شعر درسته!من با چشمای خودم دیدم!
    ‏-مگه کسی گفته غلطه؟!
    ‏-آره!بعضیا ایمان ندارن!راستی شهرزاد جون !نصفه این پول مال توئه!
    ‏-مال من؟!برای چی؟!
    ‏-نمی خوام بگم یعنی زبونم لال زبونم لال اگه تو صداشو در نمی اوردی من اصلا" نمی نفهمیدم!چی دارم می گم؟!دور از جون تو دور از جون شماها! شماها که فرشته ین!یعنی می گم اگه به من بود که بلیته رو می انداختم دور!یعنی خودم بهت گفتم نمی خوامش ولی تو نگرش داشتی پس نصف این جایزه مال توئه!
    ‏-اون وقت تکلیف پدرت چی میشه؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    یه فکری کردم و گفتم:اولا" خدا بزرگه بعدشم با اون پولی که تو تهران بهم دادی و این پنج هزار دلار،فکر کنم بابام آزاد بشه!
    ‏-ولی اگه مثلا" صد هزار دلار بود خیلی بهتر بودآ.
    ‏-همینم عالیه!بقیه ش اصلا" بود و نبودش برام مهم نیس!
    ‏-غلط کردی!نود هزار دلار این وسط برات مهم نیس!
    ‏-نود هزار تا که هیچی...
    یه آن نگاهش کردم و گفتم: نکنه واقعا" صد هزار دلار برنده شدم؟!
    ‏-فعلا" معلوم نیس!
    ‏-یعنی...؟!
    ‏-ممکنه!ممکنه!فردا معلوم می شه!
    ‏-یعنی ممکنه که صد هزار دلار برنده شده باشم؟!
    شهرزاد یه نگاهی به من کرد و بعد دستش رو گذاشت رو قلبش و به سیامک گفت: سیامک!می تونی یه گل گاوزبون دم کنی؟!زیاد دم کن! برای هر سه تامون!
    یه نگاه بهش کردم و گفتم:چته شهرزاد؟!قلبت ناراحته؟!
    ‏-نه! ولی انگار ممکنه ناراحت بشه!
    ‏-من دم می کنم!بگو کجاس!
    ‏-تو بشین!سیامک خودش بلده! وای!نفسم گرفته!
    ‏-شهرزاد!آخه چته؟!سیامک این چه شه؟!
    سیامک بهم خندید و همونجور که می رفت طرف آشپزخونه گفت:من فکر می کنم یه استراحتی وسط صحبت بدیم بد
    ‏ نباشه ها!
    اصلا" نمی فهمیدم چی شده که شهرزاد گفت:بابا!انگار تو یه چیزی همون حدود صد هزار دلار برنده شدی!خلاص!
    ‏-صد هزارتا؟
    ‏-فکر کنم آره!
    یه خرده تو مغزم این رقم رو بالا و پایین کردم و بعد گفتم:تو مطمئنی؟!
    ‏-آره!آره!من و سیامک هر دو چکش کردیم!
    دوباره یه خرده فکر کردم!اعداد تو مغزم می رفت و می اومد! هی رقم صد هزار تو ذهنم نقش می بست و هی کج و کوله میشد!یه آن یه مرتبه به خودم نهیب زدم!چه خبرته؟چرا دیوونه بازی در می آری!اول باید ببینی اینا راست می گن یا سر بسرت میذارن!بعدش!از قدرت و مهربونیش که غافل شد!
    کمی به خودم اومدم و به شهرزاد گفتم:شهرزاد جون، شوخی و این حرفا که در کار نیس؟!
    ‏-اصلا"! تو صد هزار دلار برنده شدی!به همین راحتی!
    یه نگاه به هر دوشون کردم انگار حقیقت داشت!خدای خوب و مهربون یه بار دیگه بزرگیش رو نشون داده بود!یه معجزه! فقط چشمامو بستم و سرمو گرفتم طرف بالا و گفتم:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    -خدایا من همیشه به تو ایمان کامل داشتم اما حالا نمی دونم چی بهت بگم!مرسی!مرسی! مرسی!شکرت!شکرت!شکرت!
    وقتی چشمامو وا کردم دیدم هر دو جلوم واستادن و دارن نگاهم می کنن!یه مرتبه شهرزاد گفت:خوبی؟!
    سرمو تکون دادم!
    ‏-دکتر موکتر لازم نداری؟!
    ‏-نه!اصلا"!
    ‏-صد هزار دلار پوله ها!
    ‏-باشه!یه میلیون باشه!
    ‏-دیگه این یکی رو غلط کردی خیلیم زیاد!
    ‏-نه بجون تو!اولش باور نمی کردم که همون ده هزار دلارم برنده شده باشم اما الان چرا!الان دیگه کاملا" فهمیدم که خدا همین بغل گوش مونه!از خودمون به خودمون نزدیکتره! خدا الان همین جاس!خدا الان پیش برادر کوچیک منه که هر دقیقه داره با یه روح پاک صداش می کنه و منتظر جوابه! دیگه الان از خوشحالی سکته نمی کنم!حالا اگه صد میلیون دلارم باشه!دیگه تعجبم نمی کنم!از مهربونی خدا بعید نیست و اندازه مهربونیش نیست!
    بی اختیار اشک از چشمام اومد پایین!شهرزاد یه نگاهی به سیامک کرد و بعد گفت:خودم دارم سکته میکنم!بگم بابا راحت شم!روشنک جون حالا که دیگه مطمئنی سکته نمی کنی پس گوش کن!همون یه میلیون دلارو برنده شدی!یعنی که الان دیگه یه میلیونری!حالا اگه سکته م می خوای بکنی زودتر بکن که خودم دارم پس می افتم!
    بعد لیوان آب رو از جلو من ور داشت و تا ته خورد!بعدشم خودش رو انداخت عقب مبل و با دستاش سرش رو گرفت و گفت:فشارم الان از بیستم زده بالاتر!
    همونجور که نگاهش میکردم یه آن به یه میلیون دلار فکر کردم اما یه فکر خیلی خیلی قشنگتر اومد تو ذهنم!اسم خدای خوب و مهربونم!از هر چیزی قشنگتر بود!این خیلی خیلی مهمه که یه نفر مورد لطف خداوند قرار بگیره!
    اشک همینجوری از چشمام اومد پایین!
    یه لحظه تمام این مدت اومد جلو چشمم!از وقتی که پدرم تصادف کرد تا همین دقیقه!باید پدرم تصادف بکنه و بره زندان و ما نتونیم پول جور کنیم و هیچ کدوم از فامیلا بهمون کمک نکن و من برم خونه شهرزاد اینا و اونم اومده باشه اینجا و برای من دعوت نامه بفرسته و من بیام و درست همون روزی باهاش برم بیرون که اون پسرا و دخترا تو مترو برنامه داشته باشن و من یه بلیت بخرم و شهرزاد نگه ش داره برنده بشم!
    ‏ اینا همه چه معنی ای میداد!






    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    اینا همه چه معنی ای می داد! همه چیز دست به دست هم بده تا من برسم به اینجا و اینکارو بکنم!جز خواست خدا چی می تونه باشه؟!حالا چه جوری باید شکرش رو بکنم؟!چه جوری اصلا" می تونم؟!برگشتم یه نگاه به شهرزاد و سیامک کردم!شاید اونام تو اون لحظه داشتن به همین چیزا فکر می کردن!
    خلاصه شاید نیم ساعت بهد که اون التهاب اولیه فروکش کرد، سه تای تو آشپزخونه نشسته بودیم و داشتیم گل گاوزبون می خوردیم که شهرزاد بهم خندید و گفت:اصلا" فکر نمی کردی که یه روزی اینجا بشینی و گل گاوزبون بخوری و فرداش یه میلیون دلار بهت بدن؟!
    ‏-به خوابم نمی دیدم!
    ‏-حالا می خوای چیکار کنی؟!
    ‏-سریع برگردم ایران و پدرم رو آزاد کنم!
    ‏-از همینجام میتونی آزادش کنی! پول رو حواله می کنیم برای پدرم و اونم میره آزادش می کنه!
    ‏-بازم به پدرت زحمت بدم؟!والا دیگه روم نمیشه!
    ‏-این حرفا چیه؟!
    ‏-آخه خودمم دلم می خواد برگردم!
    ‏-جدی میگی؟!
    ‏-آره!به رامین قول دادم!قول دادم تا پول جمع کردم زود برگردم پیشش!
    ‏-حیفه ها!دیگه ممکنه این موقعیت آ دست نده!
    ‏-هر چی که تو بگی شهرزاد جون!اما اونام تنهان!
    خندید و گفت:دیگه می خوای چیکار کنی؟!
    ‏-من فقط یه مقدار از این پول رو می خوام!انقدری که پدرم آزاد بشه و یه آپارتمان کوچولوام بخریم و یه سرمایه ای برای پدرم که بتونه باهاش کار کنه!
    ‏-پس بقیه ش چی؟!
    ‏-همه ش مال توئه!
    ‏-مال من؟!برای چی؟!
    ‏-باعث تمام اینا تو شدی!
    ‏-واقعا" که دیوونه ای!ترو خدا از اینجا رفتی،یه وقت یه همچین دیوونه بازیایی در نیاری آ !
    ‏-این واقعا" دیوونه بازی نیس! شوخیم نکردم!تعارفم نمیکنم! واقعیت همینه که گفتم!من یادم نمیره که تو چیکارا برام کردی! اونم تو لحظاتی که واقعا" امیدم رو از دست داده بودم!
    ‏-خبه!خبه!من اونطوریم کاری نکردم!
    ‏-چرا شهرزاد!من تمام عمرم از تو و پدر و مادرت و سیامک ممنونم و همیشه مدیونتونم! فردا میریم این پول رو،اگه بهمون دادن میگیریم و من همون حدود صد هزار دلارش رو ورمیدارم و بقیه ش رو میدم به تو!مبارکتون باشه! من همون برام کافیه!
    شهرزاد یه نگاهی بهم کرد و بعد از جاش بلند شد و اومد بغلم کرد و گفت:عجب روح بزرگی داری روشنک!من بیخودی برای کسی کار نمی کنم!در مورد توام اشتباه نکردم!
    ‏ ******



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    از همون شب شادی برای من شروع شد!سه تایی با همدیگه می گفتیم و می خندیدیم!شبم چقدر راحت و خوب خوابیدم! همون شب شهرزاد اول به رستوران زنگ زد و گفت که دیگه من اونجا نمیام!جریان رو براش گفت!صاحب رستورانم که واقعا" آدم خوبی بود پای تلفن گریه ش گرفت!آدم وقتی یه همچین چیزایی رو می بینه که به معجزه بیشتر شبیه تا واقعیت، تحت تأثیر قرار می گیره!بعدش با پدرش تماس گرفت!البته همون شب،قبل از اینکه من از رستوران برگردم خونه،جریان رو به پدرش گفته بود اما دوباره بهش زنگ زد چون فردا می خواستیم پول رو تلفنی حواله کنیم ایران!
    فردا صبحش رفتیم همونجا که مثل یه بنیاد خیریه بود!بدون هیچ کاغذ بازی و این حرفا،بلیت رو ازمون گرفتن و چکش کردن و بلافاصله حواله یه میلیون دلار رو دادن به من. ماهام بردیم بانک و ریختیم به حساب شهرزاد و از همونجا صد و پنجاه هزار دلارش رو به صورت چک گرفتیم و رفتیم به صرافی که آشنای سیامک بود و تلفنی حواله کردیم تهران و پدر شهرزاد رفت و پول رو برد دادگاه و پدرم رو آزاد کرد!البته پدرم پس فرداش آزاد شد!
    به مامان و رامینم همون روز خبر دادیم.یعنی بازم پدر شهرزاد رفت دنبالشون و با خودش برد خونه شون.تو راه آروم آروم جریان رو براشون گفته بود!
    حالا وقتی از خونه پدر شهرزاد به من تلفن کردن و چه حالی داشتن و من چه حالی داشتم بماند!باید خودتون حدس بزنین! اصلا" نمی تونستیم با همدیگه صحبت کنیم!از زور گریه!از زور خوشحالی!یه کلمه حرف میزدیم و صد بار شکر خدا رو میکردیم! من اینور قربون صدقه شهرزاد می رفتم و مامانم اون طرف پدر و مادر شهرزاد رو دعا می کرد!
    وقتی با رامین حرف زدم،بعد از همه این صحبت آ،ازم پرسید که کی برمی گردم!بهش گفتم که با کمک پدر شهرزاد،یه آپارتمان،یه جای خوب بخرن و وسایل تهیه کنن تا من ببینم اینجا برنامه م چی میشه!
    پدرم پس فرداش برگشت خونه! دیگه خیالم راحت شده بود! مونده بود چونه زدن با شهرزاد! اصلا" حاضر نبود هیچی از این پول بگیره!فقط می گفت همون سه میلیون تومنش با پول بلیت هواپیما رو بهش پس بدم! بالاخره آخرش با داد و بیداد و دعوا، قبول کردن که قرضاشون رو که به بانک داشتن من پس بدم!
    صد هزار دلار وام گرفته بودن که من بهشون دادم.حالا دیگه اونا چقدر از من تشکر می کردن،بماند!شده بود مثل یه بازی!یه دقیقه من از اونا تشکر میکردم و یه دقیقه اونا از من!




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تقریبا" یه هفته بعد پدرم با کمک پدر شهرزاد،یه آپارتمان یه جای خوب شهر خریدن و یه مقدار وسایل و بعدش اسباب کشی کردن و رفتن اون خونه. منم چهار روز بعدش،با گریه و غم و غصه جدا شدن از شهرزاد اینا اما با قول اینکه بازم همدیگرو ببینیم،و با یه خاطره خیلی خوب و قشنگ برگشتم ایران!بی خبر! همونجور که تنها رفته بودم،تنهام برگشتم!
    بقیه پولا رو هم گذاشتم تو حساب شهرزاد بمونه و وقتی رسیدم ایران و جابجا شدم، شهرزاد برام بفرسته.
    بعد از اینکه کارای گمرکی انجام شد،یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه جدیدمون رو بهش دادم.ساعت نه شب بود که رسیدم جلو یه ساختمون خیلی شیک!آدرس همون بود.یه ساختمون نوساز خیلی قشنگ! زنگ رو زدم.طبقه دوم!وقتی صدای رامین رو شنیدم از زور گریه نتونستم هیچی بگم!رامین هی می گفت بله! بفرمایین! بفرمایین! اما من نمی تونستم هیچی بگم! فقط گریه می کردم! گریه خوشحالی! دلم می خواست صدای قشنگ و آروم شادش رو بشنوم!
    اونم یکی دو بار که بفرمایین بفرمایین کرد، آیفون رو گذاشت! دوباره زنگ زدم! این دفعه مامانم جواب داد که داد زدم و گفتم:مامان!منم!
    فقط یه لحظه مکث،بعدش اول صدای جیغ مامانم و بعد سر و صدای رامین و بابام اومد و در وا شد!چمدونم رو همونجا ول کردم و دویدم تو! حالا چه جوری چند تا پله رو رفتم بالا، نمی دونم اما درست وسط پله ها اول از همه رامین بود که خودشو انداخت تو بغل من!منم همچین بغلش کردم که نزدیک بود دوتایی از بالای پله ها بیفتیم پایین!فقط یادمه که بهش اینو می گفتم! پشت سر هم!
    ‏-دیدی وقتی قول دادم زیرش نمی زدم؟!دیدی سر قولم بودم؟! دیدی رامین جون؟! دیدی؟!
    بعدش نوبت بابا و مامانم بود که هر دوشون از پشت سر رامین بغلم کردن!حرفای مامانم که فقط قربون صدقه بود اما حرفای پدرم!عجب حرفایی! حرفایی که با اشک اما آروم گفته میشد!حرفایی که با هر کلمه ش احساس غرور و افتخار و رضایت و سربلندی رو توم ایجاد میکرد!
    آروم گریه میکرد و آروم حرف میزد!
    ‏-رو سفیدم کردی دخترم!شیر مادرت حلالت باشه!من ازت راضی ام،خدام ازت راضی باشه!ایشالا خیر ببینی از زندگیت که سربلندم کردی!پیر شی بابا جون! رو سفیدم کردی!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    خلاصه رامین پرید دم در و چمدونم رو ورداشت و آورد و رفتیم بالا تو خونه!چه آپارتمان قشنگی خریده بودن!پدرم پولش رو داده بود و هنوز تو قولنامه بود!صبر کرده بود که من بیام و به نام خودم بکنه!یه آپارتمان سه خوابه بود.قشنگ و شیک! یه چیزی مثل همونا که همیشه تو رویاهام می دیدم!واقعا" همون رویام بود!
    یه اتاقش رو پدر و مادرم ورداشته بودن و یکیش رو آماده کرده بودن برای من و یکیشم داده بودن به رامین!
    وای که بعد از اون همه غم و غصه،شادی چه مزه ای داشت! دیدن خوشحالی رامین!رضایت پدر!شادی و امنیت خاطر مادر!
    نیم ساعت بعد،از تلفن خونه،از تلفن خودمون!چیزی که چندین سال نداشتیم،به شهرزاد زنگ زدم و گفتم که رسیدم.پدر و مادرمم باهاش حرف زدن! حرف که نه!تشکر و دعا!
    بعدش یه زنگ به پدر شهرزاد زدم!اونم همینطور تشکر تشکر تشکر! دعا!دعا!دعا! بقیه ش دیگه شادی بود! شادی و برگشت به خاطرات این چند وقته!مرور سختی ها!بلاهایی که سرمون اومده!اما همه شون رو با شادی مرور کردیم!حالا دیگه برامون یه خاطره شده بودن!
    پدرم از سختی و تنهایی و غم و غصه های زندان گفت! از وقتی که اونجا، ناامید و شکست خورده، به آینده تاریک ما نگاه می کرده! سرزنش و شماتت و پشیمونی! اما بالاخره، با لطف خدا همه تموم شد! فرداش با شهرزاد تماس گرفتم و بهش گفتم که صد هزار دلار بده به همون خیریه! بعدش رفتم و یه کادوی خیلی خیلی خوب و گرون قیمت گرفتم و با مامانم و بابام و رامین،رفتیم خونه پدر شهرزاد برای تشکر حضوری!
    انقدر ازشون تشکر کردیم که خودشون خسته شدن اما ما نه! پس بازم تشکر کردیم! تا لحظه آخر که از اونجا اومدیم بیرون! دیگه مونده بود سر و سامون دادن وضع خودمون! یعنی می خواستم یه آپارتمان برای خودم و یکیم برای رامین بخرم.
    دو هفته ای طول کشید تا دو تا آپارتمان خریدم. یه مغازه م تش یه جای خوب خریدم که پدرم اونجا مشغول بشه.بعدشم یه ماشین شیک و عالی!
    دیگه کاری نداشتم.اونقدرم پول برام مونده بود که دیگه عقلم نمی رسید کجا باید سرمایه گذاری کنم! گذاشتمش در مرحله بعدی!فقط یه مقدارم به چند نفر که میشناختم کمک کردیم که زندگی اونام درست بشه و یکی دو نفر که پدرم باهاشون تو زندان آشنا شده بود و وضعیت پدرم رو داشتن،از زندان آزاد کردیم!
    تو این مدت،خبر همه جا پخش شده بود!تو تمام فامیل!




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    تو این مدت،خبر همو جا پخش شده بود!تو تمام فامیل! یعنی تو همون روزا که تازه برگشته بودم، یه روز پدرم به عمه م زنگ میزنه! فقط برای گله گی! حالا نه تنها بو خاطر اینکه هیچ کمکی نکردن!اونکه جای خود! اما اونا به خودشون زحمت ندادن که حتی یه بار برن دیدن پدرم تو زندان یا اینکه یه سری بزنن به ماها! واقعا" که!
    خلاصه وقتی زنگ میزنه و عمه م صداشو میشنوه،اول فکر میکنه که از تو زندان زنگ زده که خودش مستقیما" کمک بخواد! برای همین باهاش خیلی سرد برخورد می کنه اما وقتی پدرم بهش میگه که آزاد شده و براش جریان رو تعریف می کنه، وضع عوض میشه! دیگه پدرم می شه عزیز فامیل!
    آدم بعضی چیزا رو که حتی با چشمای خودشم می بینه نمی تونه باور کنه!یکیش دو رویی های آدماس! آدمایی که تو یه لحظه هزار تا رنگ عوض می کنن! آدم که نه! بوقلمون!
    عمه شماره خونه رو می گیره و از فرداش تلفن ها شروع میشه! یکی یکی همونایی که اصلا" به ما رو نشون نداده بودن،طی تماس های مکرر! آمادگی خودشون رو برای پرداخت خسارت و دیه و این چیزای تصادف پدرم اعلام می کنن!!!
    حالا اینکه خوبه!اومدنشون تماشایی بود!اومدن و حرفایی که میزدن و ابزار احساساتی که برای پدرم و ما می کردن!
    موقعی که تلفن می زدن،چون پدرم یا مادرم صحبت می کردن،من چیزی نمی فهمیدم اما وقتی چند روز گذشت و مطمئن شدن که پدر و مادرم کمی آروم شدن،اولین کسی که خودشو رسوند خونه ما،یعنی به قول خودش وظیفه خودش دونست که زودتر از بقیه بیاد خونه مبارکی، عموم بود!فقط این یکی رو براتون میگم که بعضی از آدما رو بشناسین! هر چند که در مقابل هر آدم بدی،یه آدم خوب هس اما...
    شب دور هم نشسته بودیم تو خونه و می گفتیم و می خندیدیم یعنی رامین و پدرم تو سالن نشسته بودن و من مامانم داشتیم شام درست می کردیم.میرفتیم تو آشپزخونه و می اومدیم و به حرفا و جوک هایی که رامین می گفت می خندیدیم که یه مرتبه زنگ خونه مون رو زدن! همه با تعجب به همدیگه نگاه کردیم که رامین پرید و آیفون رو جواب داد و یه مکثی کرد و بعد مات برگشت طرف من و گفت: عمو اینان!
    یه مرتبه مادرم گفت:این وقت شب؟!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تو این مدت،خبر همو جا پخش شده بود!تو تمام فامیل! یعنی تو همون روزا که تازه برگشته بودم، یه روز پدرم به عمه م زنگ میزنه! فقط برای گله گی! حالا نه تنها بو خاطر اینکه هیچ کمکی نکردن!اونکه جای خود! اما اونا به خودشون زحمت ندادن که حتی یه بار برن دیدن پدرم تو زندان یا اینکه یه سری بزنن به ماها! واقعا" که!
    خلاصه وقتی زنگ میزنه و عمه م صداشو میشنوه،اول فکر میکنه که از تو زندان زنگ زده که خودش مستقیما" کمک بخواد! برای همین باهاش خیلی سرد برخورد می کنه اما وقتی پدرم بهش میگه که آزاد شده و براش جریان رو تعریف می کنه، وضع عوض میشه! دیگه پدرم می شه عزیز فامیل!
    آدم بعضی چیزا رو که حتی با چشمای خودشم می بینه نمی تونه باور کنه!یکیش دو رویی های آدماس! آدمایی که تو یه لحظه هزار تا رنگ عوض می کنن! آدم که نه! بوقلمون!
    عمه شماره خونه رو می گیره و از فرداش تلفن ها شروع میشه! یکی یکی همونایی که اصلا" به ما رو نشون نداده بودن،طی تماس های مکرر! آمادگی خودشون رو برای پرداخت خسارت و دیه و این چیزای تصادف پدرم اعلام می کنن!!!
    حالا اینکه خوبه!اومدنشون تماشایی بود!اومدن و حرفایی که میزدن و ابزار احساساتی که برای پدرم و ما می کردن!
    موقعی که تلفن می زدن،چون پدرم یا مادرم صحبت می کردن،من چیزی نمی فهمیدم اما وقتی چند روز گذشت و مطمئن شدن که پدر و مادرم کمی آروم شدن،اولین کسی که خودشو رسوند خونه ما،یعنی به قول خودش وظیفه خودش دونست که زودتر از بقیه بیاد خونه مبارکی، عموم بود!فقط این یکی رو براتون میگم که بعضی از آدما رو بشناسین! هر چند که در مقابل هر آدم بدی،یه آدم خوب هس اما...
    شب دور هم نشسته بودیم تو خونه و می گفتیم و می خندیدیم یعنی رامین و پدرم تو سالن نشسته بودن و من مامانم داشتیم شام درست می کردیم.میرفتیم تو آشپزخونه و می اومدیم و به حرفا و جوک هایی که رامین می گفت می خندیدیم که یه مرتبه زنگ خونه مون رو زدن! همه با تعجب به همدیگه نگاه کردیم که رامین پرید و آیفون رو جواب داد و یه مکثی کرد و بعد مات برگشت طرف من و گفت: عمو اینان!
    یه مرتبه مادرم گفت:این وقت شب؟!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/