اینا همه چه معنی ای می داد! همه چیز دست به دست هم بده تا من برسم به اینجا و اینکارو بکنم!جز خواست خدا چی می تونه باشه؟!حالا چه جوری باید شکرش رو بکنم؟!چه جوری اصلا" می تونم؟!برگشتم یه نگاه به شهرزاد و سیامک کردم!شاید اونام تو اون لحظه داشتن به همین چیزا فکر می کردن!
خلاصه شاید نیم ساعت بهد که اون التهاب اولیه فروکش کرد، سه تای تو آشپزخونه نشسته بودیم و داشتیم گل گاوزبون می خوردیم که شهرزاد بهم خندید و گفت:اصلا" فکر نمی کردی که یه روزی اینجا بشینی و گل گاوزبون بخوری و فرداش یه میلیون دلار بهت بدن؟!
‏-به خوابم نمی دیدم!
‏-حالا می خوای چیکار کنی؟!
‏-سریع برگردم ایران و پدرم رو آزاد کنم!
‏-از همینجام میتونی آزادش کنی! پول رو حواله می کنیم برای پدرم و اونم میره آزادش می کنه!
‏-بازم به پدرت زحمت بدم؟!والا دیگه روم نمیشه!
‏-این حرفا چیه؟!
‏-آخه خودمم دلم می خواد برگردم!
‏-جدی میگی؟!
‏-آره!به رامین قول دادم!قول دادم تا پول جمع کردم زود برگردم پیشش!
‏-حیفه ها!دیگه ممکنه این موقعیت آ دست نده!
‏-هر چی که تو بگی شهرزاد جون!اما اونام تنهان!
خندید و گفت:دیگه می خوای چیکار کنی؟!
‏-من فقط یه مقدار از این پول رو می خوام!انقدری که پدرم آزاد بشه و یه آپارتمان کوچولوام بخریم و یه سرمایه ای برای پدرم که بتونه باهاش کار کنه!
‏-پس بقیه ش چی؟!
‏-همه ش مال توئه!
‏-مال من؟!برای چی؟!
‏-باعث تمام اینا تو شدی!
‏-واقعا" که دیوونه ای!ترو خدا از اینجا رفتی،یه وقت یه همچین دیوونه بازیایی در نیاری آ !
‏-این واقعا" دیوونه بازی نیس! شوخیم نکردم!تعارفم نمیکنم! واقعیت همینه که گفتم!من یادم نمیره که تو چیکارا برام کردی! اونم تو لحظاتی که واقعا" امیدم رو از دست داده بودم!
‏-خبه!خبه!من اونطوریم کاری نکردم!
‏-چرا شهرزاد!من تمام عمرم از تو و پدر و مادرت و سیامک ممنونم و همیشه مدیونتونم! فردا میریم این پول رو،اگه بهمون دادن میگیریم و من همون حدود صد هزار دلارش رو ورمیدارم و بقیه ش رو میدم به تو!مبارکتون باشه! من همون برام کافیه!
شهرزاد یه نگاهی بهم کرد و بعد از جاش بلند شد و اومد بغلم کرد و گفت:عجب روح بزرگی داری روشنک!من بیخودی برای کسی کار نمی کنم!در مورد توام اشتباه نکردم!
‏ ******