-خدایا من همیشه به تو ایمان کامل داشتم اما حالا نمی دونم چی بهت بگم!مرسی!مرسی! مرسی!شکرت!شکرت!شکرت!
وقتی چشمامو وا کردم دیدم هر دو جلوم واستادن و دارن نگاهم می کنن!یه مرتبه شهرزاد گفت:خوبی؟!
سرمو تکون دادم!
‏-دکتر موکتر لازم نداری؟!
‏-نه!اصلا"!
‏-صد هزار دلار پوله ها!
‏-باشه!یه میلیون باشه!
‏-دیگه این یکی رو غلط کردی خیلیم زیاد!
‏-نه بجون تو!اولش باور نمی کردم که همون ده هزار دلارم برنده شده باشم اما الان چرا!الان دیگه کاملا" فهمیدم که خدا همین بغل گوش مونه!از خودمون به خودمون نزدیکتره! خدا الان همین جاس!خدا الان پیش برادر کوچیک منه که هر دقیقه داره با یه روح پاک صداش می کنه و منتظر جوابه! دیگه الان از خوشحالی سکته نمی کنم!حالا اگه صد میلیون دلارم باشه!دیگه تعجبم نمی کنم!از مهربونی خدا بعید نیست و اندازه مهربونیش نیست!
بی اختیار اشک از چشمام اومد پایین!شهرزاد یه نگاهی به سیامک کرد و بعد گفت:خودم دارم سکته میکنم!بگم بابا راحت شم!روشنک جون حالا که دیگه مطمئنی سکته نمی کنی پس گوش کن!همون یه میلیون دلارو برنده شدی!یعنی که الان دیگه یه میلیونری!حالا اگه سکته م می خوای بکنی زودتر بکن که خودم دارم پس می افتم!
بعد لیوان آب رو از جلو من ور داشت و تا ته خورد!بعدشم خودش رو انداخت عقب مبل و با دستاش سرش رو گرفت و گفت:فشارم الان از بیستم زده بالاتر!
همونجور که نگاهش میکردم یه آن به یه میلیون دلار فکر کردم اما یه فکر خیلی خیلی قشنگتر اومد تو ذهنم!اسم خدای خوب و مهربونم!از هر چیزی قشنگتر بود!این خیلی خیلی مهمه که یه نفر مورد لطف خداوند قرار بگیره!
اشک همینجوری از چشمام اومد پایین!
یه لحظه تمام این مدت اومد جلو چشمم!از وقتی که پدرم تصادف کرد تا همین دقیقه!باید پدرم تصادف بکنه و بره زندان و ما نتونیم پول جور کنیم و هیچ کدوم از فامیلا بهمون کمک نکن و من برم خونه شهرزاد اینا و اونم اومده باشه اینجا و برای من دعوت نامه بفرسته و من بیام و درست همون روزی باهاش برم بیرون که اون پسرا و دخترا تو مترو برنامه داشته باشن و من یه بلیت بخرم و شهرزاد نگه ش داره برنده بشم!
‏ اینا همه چه معنی ای میداد!