صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 49

موضوع: خواستگاري يا انتخاب | م.مودب پور

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    حرفاي شهرزاد بهم اميد داد! اگرم بهم دروغ گفته بود بازم بهم اميد داد! همونكه مثل عموم باهام رفتار نكرد! برام كافي بود. در هر صورت روحيهخ ام كمي بهتر شده بود! يه تاكسي گرفتم و برگشتم خونه. ظهر شده بود و هنوز مادرم برنگشته بود. تند يه چيزي درست كردم . رامين ساعت دو و نيم مي اومد خونه. يادم افتاد كه بايد به شركت تلفن مي كردم اما ديگه اصلا برانم مهم نبود! اخرش اين بود كه اخراجم كنن ديگه! چه فرقي به حالم داشت؟ يه ساعت بعد مادرم برگشت. با يه نگاه تو صورتش فهميدم چي شده! هون حالي رو داشت كه من اون روز بعد از برگشتن از خونه عمو داشتم. براي همين تخواستم چيزي ازش بپرسم كه خودش تا روپوشش رو در اورد و زد زير گريه:
    -خدا هيچ دستي رو خالي نكنه! خدا هيچكس رو گرفتار . خدا هيچكس رو جز به خودش محتاج نكنه
    رفتم جحلو و بغلش كردم كه گفت:
    --انگار نه انگار كه خواهرشونم...بي چشم و رو ا....همين بابات سر عروسي ش چقدر بهش كمك كرد! اون موقع بيكار و بيعار بود. بابات گذاشتش سرزكار... انقدر به اين و اون رو انداخت تا براش كار جور كرد و از همون كار پشت خودشو بست! حالا كه بابات محتاجش شده از من كه خواهر بزرگترشم خجالت نميكشه و ميگه با سي چهل تومن كارت راه ميافته؟
    ماچش كردم و گفتم:
    -غصه نخور مامان! دنيا محل گذره! حالا بيا بشين كارت دارم. تا رامين نيومده مي خوام باهات حرف بزنم. رفته بودم خونه شهرزاد اينا!
    -دوستت؟
    -اره! نبود! يه ساله كه رفته!
    -خب؟
    -مادرش شماره شو داد و من باهاش صحبت كردم و جريان رو گفتم.
    -خب؟
    -گفت سه ميليون تومن بهم ميده!
    -راست ميگي؟
    -اره والا!
    -داري بازم الكي بهم اميدواري ميدي؟
    -نه به خدا! يه همچين چيزي گفت!
    -باور نكن! وقتي قوم و خويش ادم اونم بغل گوش مون بهمون روي خوش نشون نميدن يه دوست اونم اونطوري از اون ور دنيا مي اد يه ميليون بده؟ تو چه ساده اي؟
    -بخدا خودش گفت!
    -مي خواسته از سرش وازت كنه!
    -چي بگم؟! تازه مي گفت بيا اينجا!
    -كجحا؟
    -پيش خودش! مي گفت اونجا كار خيلي خوبه و به دلارم حقوق ميدن. مي خواد برام دعوتنامه بفرسته!
    -بيخودي دلت رو خوش نكن! بهت وعده سر خرمن داده!
    -نمي دونم والله!
    -دارم بهت ميگم دختر جون! امروزم نرفتي شركت! دو روز ديگه نري و اينم از دست دادي! مي شيم از اينجا رونده از اونجا مونده! براي بابات نمي تونيم كاري كنيم حداقل كارت رو از دست نده! ديگه كار پيدا نمي كني آ؟
    -پس چيكار كنم؟
    -واگذار مي كنيم به خدا! هرچي خودش بخواد بشه! توام ول كن ديگه! به هر دري زديم! وقتي چيزي نخواد بشه نميشه!
    بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و گفتم:
    -ماكاروني درست كردم!
    -از فردا برو شركت! كلاس شاگرداتم برو! دور ور خرجم بگير تا ببينيم خدا چي ميخو.اد!
    اينا رو گفت و دوباره زد زير گريه و رفت تو اشپزخونه! تا قبل از اينكه مادر برگرده چه حال خوبي داشتم! اما راست مي گفت! شهرزاد پاي تلفن غافلگير شد كه يه همچين وعده اي داده. دفعه ديگه كه بهش زنگ بزنم اصلا جوابمو نميده! يعني حقم داره! چرا بايد اين كار رو بكنه؟ مگه چند سال....
    يه مرتبه زنگ زدن و بي اختيا از جام پريدم! تند دويدم طرف ايفون و ورش داشتم:
    -بله؟
    صداي يه مرد بود:
    -منزل اقاي...؟
    -بله؟
    -روشنك خانم خودتونيد؟
    -بله شما؟
    -سلام دخترم من پدر شهرزادم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    خدا خدا!! خدا! يعني چي شده؟ صدام بهت رسيده؟ صدامون شنيده بودي؟ تنهايي مو فهميده بودي؟ دلت براي من سوخت؟ دلت براي اين رامين طفل معصوم سوخت! نخواستي دل اين بچه رو بشكني؟ حتما همين بوده!! من فقط بالهات حرف زدم و دعا كردم! اما اون بچه مي خواست صاف بياد پيش خودت و شايت كنه!! از بدبختي ها! از نامردي ها! از بدي هاي اين ادما مي خواست پيش خودت شكايت كنه! حتما جواب اون بچه رو دادي!!!
    نفهميدم چه جور در رو زدم و پريدم دم در از پله ها رفتم پايين! فقط يه موقع ديدم كه پدر شهرزاد داره باهام حرف مي زنه!!
    -اروم باش دخترم! من اينجام! فكر كن منم پدرتم! غصه نخور! تو ام مثل دختر خودمي ! بخدا با شهرزادم هيچ فرذقي نداري!
    داضشت اينا رو مي گفت و من گريه مي كردم و اون نازم م يكرد! يه وقت با تعارف مادرم به خودم اومدم! دو ساعت از تلفن من به شهرزاد نگذشته بود! اينا ديگه چه جور ادمايي بودن! يعني اصلا ادم بودن يا فرشته؟ به خدا فرشته كه ميگن همين ادمان!
    پاش رو تو خونه نذاشت فقط يه پاكت داد و رفت! يه پاكت نامهى كوچولو موچولو! توش يه چك بود! يه چك تضميني به مبلغ سه ميليون تومن در وجه حامل!
    اميد يه مرتبه ريخت تو خونمون! تمام ساختمون رو پر كرد! حياط پر از اميد شد! قشنگ و سبز!!
    من و مادرم تو حياط همديگرو بغل كرده بوديم و هم مي خنديديم و هم گريه مي كرديم! هي سرمونو بلند مي كرديم طرف اسمون! نمي دونستم خدارو كجا بايد ببينم! تو اسمون؟ تو شهرزاد؟ يا تو پدرش؟ تو دل كوچيك رامين؟ اره!! تو دل كوچيك رامين! تو ديتاي كوچيكش! همون موقع كه كمربند رو بسته بود رو گلوش حتما همون وقت بود كه خدا بهش رسيده و لوستر رو كنده انداخته پايين!
    دوتايي برگشتيم بابلا! ماكاروني سوخته بود اما دلمون نه! ديگه دلم نمي سوخت! ديگه دلم از ادماي بد نمي سوخت! چون هنوز ادماي خوب بودن! چك تو دستم بود! دلم نميومد بزارمش رو ميز! مي خواستم همين جوري تو دستم باشه! تا رامين از مدرسه بياد و نيمومده بهش نشون بدم!
    ساعت حدودا دو نيم بود كخه زنگ زدن و رامين برگشت خونه و تا در رو وا كرد و چك رو گرفتم جلئوى سه ميليون تومن در وجه حامل! يعني تقريبا نصف ازادي بابا! نصف شادي ما! نصف راه سختي ما! نصفــــِ...!
    چك رو مثل جونمون نگه داشتيم تا فردا برم نقدش كنم. ناهار سوخته رو با چه خوشحالي و اشتهايي خورديم و چقدر خننديديدم.....!!
    تقريبا عصري ساعت پنج بود كه زنگ زدن! رايمن ايفون رو جواب داد و بعد در رو وا كرد و گفت:
    -اقا ساسانه!
    مادرم تند گوشي ايفون رو گفرت و سلام و احوالپرسي كرد و دعوتش كرد بياد بالا اما نفهميدم چرا نيومد! فقط به مامانم گفت كه من يه دقيقه برم پايين! رو پوشم رو پوشيدم و رفتم پايين و دم در! قيافه اش خيلي خسته و داغون بود!!
    عجب شانسي داشت اين يكي ديگه! دست رو چه دختري گذاشته بود!
    سلام كردم و دعوتش كردم تو:
    -بفرمايين تو!
    -نه خيلي ممنون حالتون خوبه؟
    -شكر خدا! بفرنايين تو! اينجا بده!
    (دوتا نامزدي كه هنوز يه ساعتم با هم تنها نبودن و همديگه رو شما خطاب مي كردن! عجب دوران نامزدي!!
    -مزاحم نميشم! مي دونم خيلي ناراحت و نگرانين!
    بعد دست كرد تو جيبشس و يه پاكت در اورد و گرفت جلو من و گفت:
    -اين مال شماست!
    -مال من؟ چي هست؟
    -ناقابله!
    -چي هست؟
    -پونصد هزار تومن! مي دونم مبلغي نيس اما بالاخره....
    بعد صورتش سرخ شد و اروم گفت:
    -روشنك بخدا دلم مي خواست مي تونستم تمام چند ميليون رو بدم اما چيكار كنتم كه ندارم! از يكي از دوستام قرض كردم و يه خرده شم خودم داشتم. فعلا به دو سه نفر ديگه ام گفتم. شايد يه مقدار ديگه ام بتونم جور كنم!
    يه نگاهي بهش كردم و گفتم:
    -ممنونم ساسان خان! خيلي ممنونم كه به فكر ما هستين! اما شكر خدا تقريبا پول جور شده!
    -مات شد بهم! دلم نمي خواست هنوز هيچي نشده مديونش بشم! اون وقت اگه قرار بود ازدواجي كنيم هميشه احساس بدي داشتم! از اون گذشته مي خواستم باهاش صحبت كنم و قرارمون رو بهم بزنتم! وقتي تكليفم معلوم نبود چرا بايد با سرنوشت يكي ديگه بازي مي كردم! براي همينم گفتم:
    -واقعا از لطفتون ممنونم! در ضمن مي خواستم باهاتون صحبت كنم! يكي دو زور ديگه! يه جوري خبرتون مي گكنم!
    -در مورد چي؟
    -زندگي! اينده! راستش با وضعيت فعلي من هيچ قولي نمي تونم به شما بدم. يعني اصلا نمي دونم چي ميشه!
    -اخه چرا.....!
    -خواهش مي كنم ساسان خان!
    همين جوري نگاهم كرد و بعد دستش رو كه با پاكت جلوم دراز كرده بود اروم كشيد عقب و يه خداحافظي اروم كرد و رفت. خيلي ناراحت بودم. اما ديگه ناراحتي برام عادت شده بود!
    برگشتم خونه و جريان رو به مامان گفتم. اونم هيچي نگفت. حس كرده بود وضع الان نمي تونه مثل سابق باشه!
    خوشبختانه يايان به خانواده اش هيچي نگفت. پسر واقعا با شعوري بود! مي دونست الان ديگه هيچي دست منو اون نيس! طفلك يه روز در ميون مي اومد دم خونمون! عصر ميومد كه رامين باشه! از همون پاي ايفون حالمون رو مي پرسيد و مي رفت! دلم براش مي سوخت اما چاره يي نبود.
    درست يه ماه از روزي كه با شهرزاد حرف زده بودم گذشته بود و دو سه بار باهاش تلفني صحبت كردم كه يه روز مامور پست اومد در خونمون! دعوت نامه رسيده بود!
    فرداشم پدر شهرزاد اومد دنبالم و رفتيم براي بليت و بقيه كارا. دو هفته وقت داشتم شوخي شوخي داشتم مي رفتم. اما چه رفتني؟! يه دنيا غم تو دلم بود! يه دنيا غم و يه دنيا اميد و نگراني!
    براي رامين و مادرمم همين جور بود. گاهي گريه مي كردن و گاهي مي خنديدن. اصلا وضعمون معلوم نبود چه جوريه. گم بوديم. گمن و گيج. حساب كتابم رو با شركت كرده بودم فقط مونده بود خداحافظي. اونم نه از فاميل! فقط اط پدر و مادر شهرزاد و ساسان و خونواده اش دومي واقعا سخت بود! چي بايد بهشون مي گفتم!
    درست شب قبل از پرواز خودم تنها رفتم در خونشون و زنگ زدم. ساسان ايفون رو جواب داد. سلام كردم. چند ثانيه بعد پاسيين بود. خجالت مي كشيدم تو صورتش نگاه كنم. سرمو انداختم پايين:
    -اومدم خداحافظي!
    هيچي نگفت كه خودم گفتم:
    -دارم ميرم! شايد براي يه مدت خيلي طولاني! ميرم...! براي كار بايد پول در بيارم. دوست دوران دانشگاهم برام دعوتنامه فرستاده! منتظرمه! منو ببخن ساسان خان! اگه مشا جاي من بوديمن همين كار رو مي كردين!
    بعد سرمو بلند كردم! تو چشاش اشك جمع شده بود و داشت ميامد پايين كه روشو اونطرف كرد! منم همين طور! بعد برگشت و گفت:
    -منم بودم همين كار رو مي كردم! خيلي براتون نگرانم!
    -معذرت ميخوام! نمي دونم ديگه بايد چي بگم!
    -خودتون رو ناراحت نكنيد! مي تونم وقتي رسيدي اونجا باهاتون....!
    -نه ساسان خان! وضعيت رو از اين بدتر نكنيد! خواهش ميكنم. من اصلا تكليف حودمم نمي دون چيه؟
    -اگه بخوام منتظر بمونم؟
    -نه خواهش ميكنم! اينكار رو نكن! نمي خوام عذاب وجدانم بيشتر بشه! شما راضي نباشين كه من بيشتر زجر بكشم!
    يه لحظه تو چشاش نگاه كردم و بعد تند يه خداحافظي كردم و با گريه برگشتم خونه!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    تو حياط حسابي گريه هامو كردم و بعد صورتم شستم و رفتم بالا! بايد تنهايي با رامين حرف مي زدم!
    رفتم تو اتاقش و صداش كردم كه اومد تو. در رو بستم و دوتايي نشستيم. يه نگاه تو چشاش معصومش كردم و گفتم:
    -مي دون يچقدر دوستت دارم؟
    -منم خيلي دوستت دارم زوشنك!
    -من فردا مي رم ولي دلم اينجاس.
    ميخوام مرد باشي و همين طور كه من دارم مثل يه مرد عمل ميكنم! رامين جون دنيا خيلي بالا و پايين دارخ! هميشه خوب و نبوده و هميشه هم بد نيس. من دارم ميرم اونجا كار كنم و پول در بيارم. ديگه تو مرد اين خونه اي! فعلا كه خدا برامون خواسته و سه ميليون تومن پول داريم. يه مقذداري همن خرج خونه گذاشتم و پيش مامانه! فعلا بسه! بعدشم كه به اميد خدا اونجا پول مي فرستم. تا يكي دو ماه ديگه بابا ازاد ميشه!
    تو اين مدت مامان رو دست تو سپردم. درست رو مثل هميشه خوب بخون. و موظاب باش. دلم ميخواد فردا كه رفتم خيالم از بابت شماها راحت باشه! باشه؟
    -باشه!
    -قول ميدي؟
    -قول ميدم!
    -قول يه مرد؟
    -قول يه مرد!
    -افرين!
    -تو كي بر مي گردي؟
    -هر وقت بتونم قرض امو در بيارم و يه مقدار پول كه شايد بابا بتونه باهاش كاري كتنه كه ديگه مجبور نباشه بره مسافر كشي!
    -بعدش ديگه اونجا نمي موني؟
    -نه عزيزم. تمام عشق و اميد من اينجاس! تو مامان و بابا! چظور مي تونم دوريتونو تحمل كنم؟ زود ميام
    يه مرتبه پريد بغلم و شروع كرد به گريه كردن!
    -دِ ديگه گريه نكن! منم گريه ام ميگيره ها! ماها بايد محكم باشيم. اگه پشت به پشت هم بديم تمام غصه ها رئ شكست ميديم. ديگه گريه نكن!
    صورتش رو با دست پاك كردم و بلند شديم. وقتي اومدم بيرون مادرمم داشت گريه مي كرد. كمكي با اونم حرف زدم و يه ساعت بعدشم گرفتيم خوابيدي.
    پروازم ساعت ده و نيم بود. پدر شهرزاد ساعت هفت اومد دنبايلم. همون جا از مادرم و رامين خداحافطي كردم و تا از خونه اومدم بيرون چشمم افتاد به ساسان! يه گوشه خيابون واستاده بود و داشت منو نگاه مي كرد! نمي تونم بگم چه احساس بدي داشتم. دلم مي خواست برم پيشش اما جلوي خودم رو گرفتم و سوار ماشين شدم. خيلي براش ناراحت بودم. كاشكي اينطور نمي شد! پرواز ساعت انجام شد. حالا چقدر و چند مرتبه از پدر شهرزاد تشكر كردم يادم نيس. ديگه كم مونده بود كه دولا بشم و پاهاش رو ماچ كنم.
    بعد از خداحافظي وارد سالن ترانزيت شدم. يه مرتبه احساس كردم تنهام. تاازه ترس ورم داشت! كجا داشتم مي رفتم؟
    اونجا بايد چيكار كنم؟ اگه شهرزاد نياد فرودگاه چي؟
    بدنم يخ كرده بود. مي لرزيدم. تو دلم خالي شده بود. مثل ادماي مسخ شده. فقط دور و ورم رو نگاه مي كردم. اما هيچي نمي فهميدم. دفعه اولي بود كه مي خواستم سوار هواپيما شم. از هواپيما مي ترسيدم. فقط تو دلم هي خدا خدا مي كردم و ازش كمك مي خواستم.و
    تو هميم موقع شروع كردن به سوار كردن مسافرا. رفتم جلو هركاري بقيه مي كردن منم مي كردم. يه ساعت بعدش هواپيما حركت كرد. و از زمين حدا شد! انگار يه تيكه از تنم كنده شد! تا احساس كردم كه ديگه رو خاك ايران نيستيم يه مرتبه دلم گرفت. براي ايران براي مادرم براي رامين براي پدرم. براي ساسان. براي همه چي؟ نمي دونم چرا به دلم افتاده بود ديگه هيچ كدومو نمي بينم!
    وقتي هواپيما اوج گرفت ديگه يه حالت بي تفاوتي توم ايجاد شد! ديگه برام فرقي نداشت كجا دارم ميرم! مهم اين بود كه ديگه تو ايران و پيش خانواده ام نيستم!
    چشامو بستم!
    شهر من خداحافظ!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    پروازمون خيلي طولاني بود! يه كشور ديگه ام توقف داشتيم. وقتي رسيديم دست و پام خشك شده بوذدن! خسته گيج ترس خورده!
    به محض اينكه از هواپيما رفتم بيرون خودمو باختم! ادما ، نوشته ها جاها همه برام غزيبه و نااشنا بودن. اصلا نمي دونستم چيكار بايد كنم. ماموراي فرودگاه حرف مي زدند هيچي از حفشون نمي فهميدم! مثل ادماي لال چقدر به خودم فحش دادم كه انقدر همت نداشنتم كه يه مقدار زبانم رو تقويت كنم. واي خداجون اگه شهرزاد نيومده باشه چه خاكي تو سرم بريزم! اتومات وار كارم انجام شد و يه وقت ديدم چمدون به دست اين ور و اون ور رو نگاه مي كنم! همه مسافرا داشتن مي رفتن! اون قسمت تقريبا خالي شده بود! گريه ام گرفت! خدايا چيكار كنم؟!
    -سلام خانم خوشگله!
    انگار خدا دنيا رو بهم داد! صداي شهرزاد بود! پريدم تو بغلش و زدم زير گريه! حاللا اون گريه بكن و من گريه بكن!
    -خيلي ترسيدي؟ اون بغل وايستاده بودم و نيگات مي كردم!
    مي خواستم ببينم چيكار مي كني؟
    -گم شو شهرزاد داشم سكته مي كردم!
    -چمدونت همينه؟
    -اره!
    -چيزي جا نمونده؟
    -نه!
    -خب بيا بريم.
    دستش رو گرفتم و نگاش كردم و گفتم:
    -شهرزاد؟
    -هوم؟
    -به خاطر همه چي ممنونم!
    -بيا بريم! فعلا كه هيچي نيس!
    چمدونم رو ورداشتم و حركت كردم. منم دنبالش!
    -سيامك خيلي ازت عذر خواهي كرد كه نمي تونه بياد! سركار بود!
    -تو ام از كار افتادي!
    -مرخصي گرفتم! فعلا ميريم خونه! تو استراحت كن و من ميرم سر كار. عصري بر مي گردم!
    از فرودگاه رفتيم بيرون و يه مقدار اون طرف تر سوار ماشين شديم. يه ماشين شيك و قشنگ كه مال شهرزاد بود.
    -كمربندت رو ببيند! اينجا مثل برق ادمو جريمه مي كنن! اينجا همه چي رو نظمه و انظباطه! كم ك م خودت ياد مي گيري!
    حركت كرديم و نيم ساعت بعد جلو يه خونه ويلايي نگه داشت و گفت:
    -اين خونه ماست! حالا بعدا ادرسش رو مي نويسم و بهت ميدم كه اگه گم شدي به يه تاكسي نشون بدي و بيارنت اينجا!
    -شهرزاد برام فكر كار بودي؟
    -كار؟ هنوز تو خونه نرفتيم. بزار اول رسي بعد!
    -من خيلي احتياج به كار دارم!
    -برات جورش كردم خيالت راحت باشه ! اول استراحت من بعد كار! بزار خودتو پيدا كني! ادم كه تازه مياد اينجاها تو خودش گم كميشه!
    -عين من!
    -عين هممون! خود منم اولش همين جوري بودم!
    پياده شديم. چه خونه قشنگي بود! ويلايي باي ه حياط بزرگ كه دور تا دورش تنرده بود! مثل تو فيلماى
    شهرزاد چمدونم رو اورد كه ازش گرفتم و دوتايي رفتيم تو خونه! توشم خيلي قشنگ بود بزرگ و زيبا! خيلي تام با سليقه چيده شده بود!
    -خيلي قشنگه شهرزاد! مباركتون باشه! ايشالله هميشه با دل خوش توش زندگي كنيد!
    -قربون تو! ممنونم! اون اتاق گوشه اي ماله توئه!
    -باشه اما براي چند روز! اگه لطف كني و يه اتاق برام بگيري ممنون ميشم!
    -بابا فعلا تو مهمون مايي! انقدر عجله نكن! بيا! اينم اشپزخونهى ميوه و اين چيزام تو يخچال هست! اگه تشنه ات شد از شير اب نخوريا. اينجا اب معدني مي خوريم!
    -نه ترو برو سر كارت ديرت شد!
    -نه نميشه!
    -به خاطر من رييست بيرونت ميكنه آ.
    -غلط مي كنه! اون موقع منم شب از تو خونه بيرونش مي كنم!
    يه نگاه بهش كردم كه گفت:
    -با سيامك يه مغازه خريديم. دوتايي اونجا كار مي كنيم. حالا مي برمت ببيني.!
    -مباركتون باشه ايشالله هرچي از خدا ميخوايد بهتون بده! واقعا خوشحالم شهرزاد وضعتون خوبه اينجا.
    -ايشالله كاري توام جور ميشه! حالا مي خواي يه حموم كني؟
    -نمي دونم!
    -بيا بيا برو يه دوش بگير سرحال بياي!
    حموم رو بهم نشون داد. چمدونم رو بردم و گذاشتم تو اتاقم و رفتم حموم! چقدر حمومشو شيك بود!
    بيست دقيقه بعد لباس پوشيدم وو اومدم بيرون! شهرزاد چايي دم كرده بود. دوتايي نشستيم و يه چايي خورديم و ياد خاطرات كرديم. ياد دوران داشنگاه و بچه ها.!
    خلاصه بعد از يه ساعت شهرزاد شماره مغازشون رو بهم داد و رفت. منم تو اتاقم رو تخت دراز كشيدم! يه دفعه يادم افتاد كه اي واي! چه جوري به مامانم اينا خبر بدمم كه رسيدم؟ دلشون حتما برام شور ميزنه! خواستم يه زنگ بزنم به شهرزاد و بپرسم كه ميشه يه تلگراف بزنم ايارنت؟ اما خجالت مي كشيدم! نمي خواسنم زيادي بهشون زحمت بدم! چاره نبود! بايد صبر مي كردم!
    دوباره روي تخت دراز كشيدم و چشامو بستم! برنامه ام بهم خورده بود! بايد سعي مي كردم كه بخوابم! بايد اماده مي شدم و براي يه زندگي سخت با كار زياد! خوابم برد! يه وقت متوجه شدم كه يكي اروم داره صدام ميكنه! يه مرتبه از جام پريم. تند سلام كردم و گفتم!
    -ساعت چنده؟ كي برگشتي؟ چند ساعت خوابيدم؟
    -يه چند ساعتي هس؟
    -اي واي چطور نفهميدم؟
    -اروم باش! طوري نشده كه! راستي زنگ زدم به پدرم گفتم يه سر بره دم خونتون و به مامانت بگه كه صحيح و سالم رسيدي!
    -دستت درد نكنه! راستش خجالت مي كشيدم خودم بهت بگم كه يه جوري بهشون خبر بديم! ممنون واقعا پدرت جواهره! نمي دونم چجوري جبران كنم؟
    -اين حرفا چيه؟ گرسنه ات نيس؟
    -نه!
    -اِ....مگه ميشه؟
    -برنامه ام بهم خورده!
    -حالا فعلا پاشو يه ابي به صورتت بزن! كم كم عادت ميكني! يه ساعت ديگه ام سيامك مياد!
    -من معمولا يه ساعت زودتر از سيامك ميام خونه! ميام كه يه چيزي درست كنم!
    -بزار من درست كنم!
    -خودم مگه چلاقم؟
    -اخه تو خسته خسته برگشتي خونه!
    -عادت كردم! اينجا اينطوريهى همه فقط در حال كار كردنن!
    -*حالا كار خوب هس؟
    -اره بد نيسى قهوه ميخورزي؟
    -اره سرحا ميام!
    رفتم و دست و صورتم رو شستم و رفتم تو اشپزخونه! شهرزاد يه قوري قهوه درست كرد و يه ماهيتابه ام رو گاز گذاشت و يه جعبه كوچيك در اورد و بازشون كرد و گذاشت تو ماهيتابه و اومد نشست و گفت:
    -غذاهاي اينجا بيشتر اينجوريه! حاضر و اماده!
    -چي بود اينا؟
    -همبرگر بوقلمون. خب حالا بشين و جريان رو برام بگو! اين چند وقته چيكارا كردِ؟ تهران چجوري شده؟ اوضاع احوال چطوره؟
    -فرقي نكرده همون جور كه بود هست!
    -تو چيكار كردي؟
    براش تمام جريان رو مفصل تعريف كردم. خيلي ناراحت شد و بغلم كرد. واقعا دختر ا محبتي بود. حرف زدنش رفتارش حتي نگاه كردنش بهم اميد مي داد.
    يه ساعت بعد سيامك اومد خونه. با روي باز و خوش امد گويي گرم.
    مي گفت خيلي خوشحاله كه من اومدم اينجا. م يگفت روحيه شهرزاد از وقتي قرار شده من بيام خيلي عوض شده!
    خلاصه اون روزا و شبا خيلي خو.ب گذشت. اولين روز تو خارج از كشور. چيزي كه شايد قبلا حتا تو خوابم هم نميديدم.
    فرداش سيامك ساعت هشت بود كه رفت سركار! شهرزاد يه ساعت ديرتر مي رفت. مي خواست منم با خوذدش ببره كه كم كم با شهر و ادماش اشنا بشم!
    همين جوري كه دوتايي قدم مي زديم و شهرزاد برام حرف مي زد! همه اش سرم اين ور و اون ور بود و دور و ورم رو نگاه مي كردم. برام تازگي داشت!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    یه دنیایی دیگه بود! خیلی قشنگ بود! خیابونای تمیز! ماشینای نو و شیک! ادمای سرزنده و با لباسای رنگی! ادمایی که شاد بودن و شادی تو صورتشون معلوم بود! همهع زنده بودن! تازه متوجه اسمون شدم! ابیِ ابی! اصلا دود تو هوا نبود! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
    -چه هوایی؟! عالیه! چه ادمایی؟!
    -دخترا و زن آ رو ببین! ببین چه لباسایی تنشونه!
    -اره ، میبینم!
    -واقعا زنده ن!
    -خودشون چه جوری کار میکنن!
    -منظم و دقیق!
    -نه! ساعت کارشون چقدره؟
    -هشت ساعت در روز ! اندازه ما کار نمی کنن! ماها چون خارجی هستیم فرق می کنیم!
    -شهرزاد جون ترو خدا فکر کار برای من باش! هر روز که میگذره ، بابام بیشتر تو زندون پیر میشه! مامانم و رامین م یه روز بیشتر غصه میخورن!
    -عجله نکن! اونم درست میشه! فقط بگو چه کاری رو دوست داری؟
    -هرچی باشه! می دونم که اینجا میز ریاست برام اماده نکردن! زیبان م که بلد نیستم! هرکاری برام خوبه!
    -زبان ت خوب بشه ، خیلی وضع فرق میکنه! فعلا که باید کارای ساده بکنی! باید یه کلاس زبان م ثبت نام کنی!
    -باشه ! هرچی تو صلاح بدونی!
    -اینجا ساعتی ، حدود شیش دلار پول میدن! یعنی تقریبا روزی پنجاه دلار. حالا یکی دوتا اشنا دارم! باهاشون صحبت کردم و گفتن اگه از کارت راضی باشن تا ساعتی هفت دلار هم بهت میدن! با اضافه کاری انعام و این چیزا میشه حدودا ماهی دوهزار دلار! راحت میتونی پول بفرستی ایران!
    -هزینه ام چقدر میشه؟
    -ناهار و شام رو که همونجا میخوری! هزینه اونطوری نداری!
    -احاره اتاقم چی؟ چقدر میشه؟
    -حالا فعلا اونو ول کن! پیش خودمون میمونی!
    -نه شهرزاد جون! مهمونی یه روز دو روز ! تو انقدر به من لطف کردی که نمی دونم چه جوری جبران کنم! دیگه سربارت که نباید بشم!
    -سربار چیه؟! از وقتی قرار شد بیای انگار خدا دنیا رو بهم داده! اینجا خیلی تنهام! یعنی همه تنهاییم! فعلا حرف اجاره مجاره نزن!
    دیگه اصرار نکردم! گذاشتم برای بعد! یه کم دیگه که رفتیم رسیدیم به مترو. رفتیم رو پله برقی و رفتیم پایین. شهرزاد دوتا بلیت گرف و از یه جا رد شدیم که یه مرتبه صدای موزیک شنیدیم. یه خرده که رفتیم جلو یه عده پسر و دختر ، حدودا چهارده پونزده ساله ، یه جا جمع شدند و چندتاشو گیتار میزنن و یکی شونم داره میخونه! مردمم دورشون جمع شده بودند. پسره می رفت جلو یکی یکی مردم براشون اواز میخوند!
    دوتایی رفتیم جلو واستادیم که شهرزاد گفت:
    -اینا برای بچه های بی سرپرست پول جمع میکنن!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    واستادم و نگاشون کردم که یه مرتبه پسره اومد جلو من و تو چشام نگاه کردد و همونجوری که نگاهم می کرد اواز خوند! خیلی دلم گرفت! یاد رامین افتادم! درست همسن و سال رامین بود! این ور دنیام ادمایی بودن که احتیاج به کمک داشتن! مثل اون ور دنیا!
    بی اختیار دستم رفت طرف کیفم که شهرزاد اروم در گوش م گفت:
    -چیکار میخوای بکنی؟
    -یه پولی بهش بدم!
    -اینا که گدا نیستن!
    -پس چی ن؟
    -اگه میخوای بهشون کمک کنی باید بری اونجا و یه بلیت بخری.
    -بلیت چی بخرم؟
    -یه بلیت برای کمک به بچه های بی سرپرست.
    -خب به خودش بدم که بهتره!
    -این که گدا نیست دیوونه!
    -پس چیه؟!
    -یه دفعه میبینی که بابای این ، کارخونه داره!
    -پس چرا گدایی میکنه؟!
    -برای بچه های بی سرپرست دنیا! مثلا افریقا! یا افغانستان یا صدتا جای دیگه! فرقی نداره!
    -یعنی برای خودش پول نمیخواد؟!
    -نه! افتخاری این کار رو میکنه! به عنوان نوع دوستی!
    -افرین! افرین! بریم یه لیت بخریم!
    -حالا باشه بعد میخریم!
    -نه تروخدا شهرزاد! به جون تو گریه م گرفت! یاد رامین افتادم! درست همسن و سال اینه!
    یه نگاه بهم کرد و گفت:
    -خب بیا!
    رفتیم اون طرف تر که یه میز گذاشته بودن و یه دونه از این خواهرای روحانی پیشش واستاده بود. شهرزاد یه چیزی بهش گفت و اونم شروع کرد به حرف زدن و همونجوری که حرف میزد یه چیزی مثل بلیت پاره کرد و داد به شهرزاد که خواست پولشو بده اما نذاشتم و گفتم کخ میخوام خودم کمک کنم و از تو کیفم پول در اوردم که شهرزاد گفت:
    -یه دلار! اون یکی رو بده!
    -یه اسکناس ازم گرفت و داد به خواهر روحانی و بقیه ش رو گرفت و داد به من. معلوم بود که خواهر روحانی داره هی تشکر می کنه! منم براش سر تکون دادم و دوتایی رفتیم که سوار مترو بشیم. لحظه اخر اون پسره رو نگاه کردم! اونم داشت منو نگاه می کرد! بهش لبخند زدم که برام دست تکون داد! محبت محبت می اره! دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و اشک از چشام اومد پایین که شهرزاد گفت:
    -دیوونه گریه ت برای چیه؟
    -یاد رامین افتادم! موقعی که رسیدم بالا سرش و کمربند رو از دور گلوش وا کردم! داشت خفه می شد!
    اروم دستم و رو گرفت و گفت:
    -ایشالله همه چی درست میشه! غصه نخور! خدا بزرگه! منم اینجام! بیا! بیلتت رو بگیر!
    -نمیخوام بابا!
    -چرا؟ یه قرعه کشی میشه! بین ادمای نیکوکار!
    -حالا یه دلار دادیم ، بریم جایزه بگیریم! دیگه چیزی براشون نمی مونه!
    -اینجا اینطوریه دیگه! گدایی نمیشه کرد! باید حتما یه سرویسی ارائه بدی!
    -مثل ایران! گدا اصلا توش نیست اما اگه بهشون کمک نکنی همچین سرویس ت میکنن که دیگه تا اخر عمر یادت نره! گداهه سر چهارراه همچین بهت اویزون میشه که نزدیکه روپوشت از تنت در بیاد! از ترس هم که شده باید یه پول بهش بدی وگرنه بیچاره ت میکنه!
    دوتایی زدمی زیر خنده که چند دقیقه بعد مترو رسیدیم اونم چه مترویی؟ اونقدر شیک و تمیز بود که ادم دلش نمی اومد با کفش بره توش.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خلاصه سوار شدیم و ده بیست دقیقه بعد تو یه ایستگاه پیاده شدیم و از مترو رفتیم بیرون و چند دقیقه دیگه راه رفتیم تا رسیدیم به یه خیابون که دو طرفش پر از فروشگاه بود اونم چه فروشگاه هایی!یه خرده که رفتیم جلوتر،شهرزاد در یه فروشگاه رو وا کرد و گفت:اینم مغازه ما!
    یه نگاه به فروشگاه کردم و گفتم:تو به این میگی مغازه؟مثل نمایشگاهه! ماشالا!هزار ماشالا!چقدر بزرگ و قشنگه!
    ‏-بیا بریم تو!
    ‏-آخه دست خالی؟یه گلی چیزی!
    ‏-اولا" که خودت گلی!در ثانی،این همه سوغات برامون از ایران آوردی!گز، پسته،سوهان،بادوم!
    ‏-ترو خدا خجالتم نده!اینا رو که از پول خودت خریدم!
    ‏-بیا تو انقدر حرف نزن!تو چقدر تعارفی شدی؟!
    هلم داد تو!یه فروشگاه لباس بود!خیلی بزرگ و قشنگ!غیر از سیامک و شهرزاد یه دختر خوشگل و جوونم اونجا کار می کرد!اون روز اونجا بودم.یه گوشه نشستم و به آدمایی که می اومدن اونجا نگاه کردم!به طرز حرف زدنشون!رفتارشون!خرید کردنشو!انتخاب کردنشون! پول دادنشون!به طرز برخورد سیامک و شهرزاد و اون فروشنده جوون که چقدر با حوصله و احترام با مشتریا رفتار میکردن!شاید تو اون چند ساعت کلی چیز یاد گرفتم!ناخودآگاه آدم تحت تاثیر قرار می گرفت!
    فردای همون روز با شهرزاد بلند شدیم رفتیم به یه رستوران!تو راه شهرزاد یواش یواش،طوری که ناراحت نشم بهم گفت که کار جدیدم ظرفشویی یه!
    ‏ یعنی گفت تا زمانی که بتونم زبانم رو تکمیل کنم! بعدش گفت که می بره منو تو فروشگاه خودشون کار کنم!فعلا" باید تو یه رستوران ظرفشویی می کردم!انتظار داشت که شاید ناراحت بشم اما اصلا" اینطوری نبود!من خودمو برای بدتر از اونا آماده کرده بودم!
    خلاصه از همون روز کارم شروع شد!شهرزاد بهم یاد داد که کجا سوار مترو بشم و با چه خطی برم و چه جوری برگردم!صاحب رستوران یه ایرانی بود!یه مرد خوب!باهام با مهربونی برخورد کرد و به قول معروف تحویلم گرفت. برخورد اولش خیلی برام مهم بود!خودش بعد از اینکه شهرزاد ازمون خداحافظی کرد و رفت،منو برد تو آشپزخونه و همه جا رو بهم نشون داد و وظایفم رو بهم گفت!یعنی همون ظرفشویی!باید ظرفا رو مثل گل می شستم!اگه فقط یکی از ظرفا کثیف و چرب می موند و خوب شسته نمی شد،یعنی خیلی محترمانه پایان کار من!
    ‏ شروع کردم!با نام خدا و با عشق و علاقه به خونوادم و آزادی پدرم و احترام به شهرزاد به عنوان معرفم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ظرف می شستم مثل گل!با جون و دل کار می کردم!احتیاج!احتیاج!احتیاج!ق رار مون همون ساعتی هفت دلار شد!البته یکی دو روز بعد فهمیدم که این کار حداقل ساعتی دو دلاره اما ماها که اجازه کار نداشتیم،همینم خیلی زیاد بود!البته ساعتی ده دلار فقط مزد ما بود!با مالیات و بیمه و این چیزا حداقل ساعتی چهارده پونزده دلار برای صاحب رستوران در می اومدم اما این طوری،همون هفت دلار رو می داد!
    خلاصه اون روز همونجا ناهار خوردم.شامم همینطور.ساعت هفت شب تعطیل شدم!با رضایت کامل صاحب رستوران از کارم!اون روز جنبه آزمایش برام داشت!شب که می خواستم برم،بهم گفت که میتونم از فردا به طور دائم اونجا مشغول به کار بشم!البته یه نفر دیگه اونجا همکارم بود!یه چینی!یه دختر اهل چین!حتما" اونم مثل من فقیر و مستأصل بود!
    برنامه کاری به این صورت بود که تا ساعت هفت شب اونجا بودیم و ظرف می شستیم.بعدش باید صبح می اومدیم و ظرفای شب قبل رو می شستیم و آماده می کردیم برای ظهر!کار من همین بود اما ظرفا حساب نداشت!انقدر ظرف کثیف می شد که تا نزدیک ظهر به زور تمومش می کردیم!کار،کار سه نفر آدم بود اما باید ما دوتا انجامش می دادیم!بعدش باید ناهار می خوردیم و نیم ساعت بعد شروع می کردیم به شستن ظرفای ظهر و خشک کردنشون که تا ساعت شیش و هفت شب طول می کشید!
    خلاصه اون شب خسته و مرده اما خوشحال برگشتم خونه! دوازده ساعت کار کرده بودم! تقریبا" همه ش سر پا!پاهام درد گرفته بود اما خوشحال بودم!دوازده تا هفت دلار!حتما" یه چیزیم به عنوان انعام بهش اضافه می شد!احتمالا" یه مقدارش رو بابت ناهار و شام ازش کم می کردن!اما حدودا" همون ماهی دوهزار دوهزار و خرده ای دلار می شد که عالی بود!اگه همت می کردم،شاید هفت هشت ده ماهه می تونستم پدرم رو آزاد کنم!همینم بهم امید و قدرت و توان می داد!
    چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه رو کار کردم اما شنبه و یکشنبه چیز دیگه ای بود!این دو روز انقدر رستوران شلوغ بود و انقدر ما ظرف شستیم که دیگه داشت جونمون در می اومد!روزای تعطیل بود و همه مردم زده بودن از خونه بیرون! تو ایران اصلا" ما کار نمی کردیم که!شاید یه هفته کار تو ایران برابر بود با شنبه یکشنبه اینجا!
    بالاخره این دو روزم گذشت!بدبختی اینجا بود که این کار تعطیلی نداشت!فقط ماهی یک روز!حساب کردم و دیدم اصلا" من وقت ندارم که برم دنبال یه اتاق برای اجاره بگردم!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    برای همینم دوباره به شهرزاد گفتم اما اونم گفت که فعلا" نمیذاره از خونه شون جایی برم!می دونستم که اونجا مزاحمم اما هر کاری می کردم شهرزاد رضایت نمی داد!
    یکی دو روز دیگه م گذشت !8 روز بود که رفته بودم سر کار! چهارشنبه شب بود که ساعت 7 کارم تموم شد و برگشتم خونه. تقریبا" ساعت یه ربع به هشت رسیدم خونه.شهرزاد بهم کلید داده بود اما من ازش استفاده نمی کردم!همیشه زنگ میزدم و منتظر میشدم که یا شهرزاد یا سیامک در رو برام وا کنن!خلاصه اون شب وقتی رسیدم خونه دیدم هر دو دم در واستادن!تعجب کردم! بعد از سلام و احوالپرسی و این حرفا، سه تایی رفتیم تو که دیدم هر دو یه حالتی دارن!حدس زدم که احتمالا" با هم حرفشون شده و بازم حدس زدم که ممکنه اختلاف،سر من باشه! تا رفتیم تو شهرزاد گفت:شام خوردی؟
    ‏-آره چطور مگه؟!
    ‏-یه مسئله ای پیش اومده که باید باهات صحبت کنیم!برو لباست رو عوض کن بیا!
    اگه بدونین چه حال بدی شدم! انقدر از خودم بدم اومد که دلم می خواست گریه کنم!این دختر انقدر به من خوبی کرده بود و من باعث شده بودم که بالاخره سر من با شوهرش دعواش بشه!
    تند رفتم و دست و صورتم رو شستم و لباسامو عوض کردم و برگشتم پیششون و رفتیم تو سالن نشستیم.شهرزاد برامون چایی آورد.بغض تو گلوم بود و می دونستم اگه حرف بزنم، اشکم در اومده اما چاره نبود و باید شروع می کردم!برای همین گفتم:می دونم!همه ش تقصیر منه!به خدا اگه الان بهم صدتا فحش بدین و با کتک از اینجا بیرونم کنین بازم تا آخر عمر ممنون تونم!شماها انقدر به من لطف کردین که من نمی دونم چه جوری تشکر کنم چه برسه به جبران کردنش!من با اجازه تون همین فردا از اینجا میرم!حالا شده فعلا" تا یه جا برام پیدا شده تو رستوران بخوابم!ترو خدا به خاطر من با همدیگه دعوا نکنین!شماها انقدر خوب و مهربونین که من حاضرم بمیرم اما رابطه شماها رو خراب نکنم!ترو خدا،جون هر کسی دوست دارین با هم آشتی کنین!به خدا شهرزاد حق با سیامکه!مهمون یه روز دو روز! من می فهمم که سیامک چقدر معذبه!حقم داره!خود منم بودم ناراحت میشدم!باز آفرین به سیامک که این همه مدتم تحمل کرده!ترو خدا منو ببخشین!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    دیگه نتونستم حرف بزنم و اشک از چشمام اومد پایین!زود پاکشون کردم و فنجون چایی م رو ورداشتم و اگرچه داغ بند یه خرده خوردم که بغض تو گلوم رو بدم پایین که بتونم بازم حرف بزنم!یه نگاه به شهرزاد اینا کردم که دیدم دارن دوتایی به همدیگه نگاه می کنن!بعد هردو برگشتن طرف من و یه مرتبه زدن زیر خنده!نمی فهمیدم چی شده!مات شده بودم بهشون که سیامک همونجور که می خندید گفت:روشنک!میدونی این دنیا چقدر بازی داره؟!
    یه نگاه بهش کردم و آروم گفتم:به من میگی!من که خودم اسیر این بازیم!ولی این چه جور بازی ایه که بازیکناش رو بیچاره می کنه؟!تو این چند وقته بدبخت شدم!پدرم زندان!مادرم بدبخت!برادرم که اونطوری! خودمم که اینجا افتادم به ظرفشویی!این دیگه اسمش بازی نیس!فقط بازم شکر خدا که شماها دستم رو گرفتین وگرنه!
    یه مرتبه بازم دوتایی زدن زیر خنده و دوباره سیامک گفت:من یه نفرو می شناختم که یه روزی یه خبر خوب رو بهش یه مرتبه دادن!در جا سکته کرد!توام اینطوری هستی یا نه؟!
    نگاهش کردم که شهرزاد با خنده گفت:چایی ت رو بخور که می خوایم یه خبر خوب بهت بدیم!
    ‏-چی شده شهرزاد؟!
    ‏-اول یه قلپ از اون چایی بخور!
    ‏-ترو خدا زود بگو!
    ‏-تو بخور!
    تند فنجونم رو ورداشتم و سر کشیدم که باز دوتایی خندیدن و شهرزاد گفت:اولین خبر خوش اینه که من و سیامک با هم دعوامون نشده!
    آروم گفتم:خدا رو شکر!ولی... زود اومد تو حرفم و گفت:ولی یه اتفاق افتاده!درسته!
    ‏-ترو خدا زود بگو!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/