نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 47

موضوع: خنده و نشاط ....

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    خنده و نشاط ....


    از رضاخان مجسمه ای ساخته بودند و در یکی از میادین تهران نصب شده بود
    ، مجسمه طوری ساخته شده بود که از دو طرف چهره رضاخان پیدا بود .
    رضاخان برای این که خودی نشان دهد ، مدرس را دعوت کرده بود تا در مراسم پرده برداری از مجسمه شرکت کند ، مدرس هم حضور پیدا کرد .
    وقت پرده برداری رسید و بعد انجام این کار ، رضاخان از مدرس پرسید :
    سید نظرت چیه ؟
    مدرس با لهجه اصفهانیش جواب داد :
    " خوبست حیف که مثل خودت دو روست"



    *************

    مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟؟
    پیرمرد: معلومه که نه.
    - چرا آقا...مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟؟
    - یه چیزایی کم میشه...و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه.
    - ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟؟
    - ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟؟
    - خوب...آره امکان داره.
    - امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی.
    - خوب...آره این هم امکان داره.
    - یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده.
    - آره ممکنه.
    - بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد.
    - لبخندی بر لب مرد جوان نشست.
    - در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش می خوای باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما.
    - مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد.
    - دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که باهات ازدواج کنه.
    - مرد جوان دوباره لبخند زد.
    - یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه عروسیتون اجازه می خواین
    - اوه بله...حتما و تبسمی بر لبانش نشست.
    - پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه...می فهمی؟ و با عصبانیت دور شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/