می دیدم که هیچ خشمی در نگاهش نیست .پس از آنهمه ناسزا و درگیری که کاملاً در شأن شاهزاده محترم دربار یک امپراطوری عظیم بود چیزی جز محبت و عطوفت عمیق در چشمانش نیافتم .
ظاهراً آرام گرفتم .
جمله ی بعدی را بر زبانش جاری ساخت :
ــ اگر به تو ثابت کنم که به هیچ زنی خیانت نکرده ام و هیچ تعهدی را زیر پا نگذاشته ام ... با من ازدواج می کنی ؟
چه خواب شیرینی ! چه دنیای خواستنی ای !
اصلاً پس از آنهمه شاید او هرگز زنی را شریک زندگیش نساخته باشد ! آیا ممکن است ؟
انتظارها چقدر دیر به انجام می رسند و رؤیاها چه سخت تحقق می یابند .روی تخت نشستم و سرم را به زانو تکیه دادم .
مثل بچه ای که خودش هم نمی داند چرا کتک خورده .
آیا لازم بود تا این حد شکنجه ام دهد و سپس آن جمله را ،آن کلمات سراسر زندگی را ،آن نوید درهم یکی شدن را بر زبان آورد ؟
می توانست حتی سر میز شام هم مطرحش کند یا هر جای دیگر . چرا گذاشت با گفتن چنان کلمات ناهنجاری خود راخفیف کنم ؟درباره ی سانی همه جور سؤالی مطرح می شد و همه بدون جواب ... کار او هرگز روی ملاکهای معمول و معیارهای عادی صورت نمی پذیرفت
و من با همه ی آرزویی که برای گفتن کلمه «بله » داشتم وجود سد مرتفعی بین خود و او را احساس می کردم .
سانی هوشیارانه تردیدم را درک کرد :
ــ مرا دوست نداری ؟
به من نگاه کن مینا .به چشمانم نگاه کن و آنوقت بگو نه .بگو که مرا نمی خواهی .در آن صورت مطمئن باش هرگز عشقم را تحمیل نخواهم کرد .می روم و جایی در آخرین نقطه دنیا سرم را به سنگ خواهم کوفت تا یاد ترا برای همیشه از خاطرضمیرم پاک کنم .
آن جادوی صدا اثری کارساز و شگفت انگیز بر من داشت . همیشه چنین بود .گفتم :
ــ چطور می توانم به شما نگاه کنم .بعد از آنهمه ناسزایی که بر زبان راندم . خدا مرا لعنت خواهد کرد !!
ــ آن را فراموش کن عزیزم .همه اش تقصیر من بود .واقعاً باور نمی کردم نصر درباره ی من به تو نگفته باشد .برنامه ی ما به کلی چیز دیگری بود .اما مرگ غیر منتظره اش ...