ورق ها را بیرون کشیدم:
ــ این قراردادی است فیمابین آقای فاضل چیذری فرزند عباس و خانم مینا دهنو فرزند ... به شماره شناسنامه ... که به موجب آن یک باب منزل مسکونی ...
باحیرت ورق های بعدی را بر گردانده و نسخه های متعددی از آن را یافتم .همه با مهر و امضاء از طرف من کسی وکیل شده بود .چه دیوانگی ای .هیچ سر در نمی آورم .
ــ من چنین شخصی را نمی شناسم و هرگز هم معامله ای انجام نداده ام .بگیرید این هم اسناد رسمی تان .
سانی با لحنی ملایم گفت :
ــ طبیعی است این ... هدیه ای است برای تو .چطور بگویم ، من اینرا برای تو خریده ام .
با حیرت فریاد زدم :
ــ برای من ؟ ولی آخر چرا ؟ سخاوتی آمیخته با دیوانگی است .
سانی با تأسف سر تکان داد :
ــ لایق تو نیست ، می دانم .اما در حال حاضر تنها امکان من همین بود .نمی خواهم بیش از این در آپارتمان کوچک بدون داشتن باغچه ای برای خودت زندگی کنی .
توضیحات سانی نه تنها ابهام موجود را از بین نبرد بلکه چیزی هم بر تعجب من افزود .
ــ خدایا چه می شنوم ؟ این خانه مجلل با وسایل و تجملات اضافی و آن اتومبیلی که
خدا می داند چند میلیون بابتش پرداخته اید .همه اش مال من ؟ ولی آخر چرا ؟ چه کرده ام که سزاوار دریافت چنین هدیه ای باشم ؟
سانی از پاسخ مستقیم طفره می رفت .فشار زیادی روحش را تحت تأثیر قرار داده بود .به سختی گفت :
ــ جوابت را در جعبه ای روی میز توالت اتاق خواب گذاشته ام .اگر برای دانستنش عجله داری ، خوب همین حالا دست بکار شو .
با حیرتی آمیخته به هراس و هوشیاری برای عدم غافلگیری از پله ها پایین آمدم .نفس زنان و به سرعت . مرد جوان از جای خودش تکان نخورده بود و من از فکری که درباره ی او داشتم شرمنده شدم .با تردید نشستم و در حالی که سانی خندان به صورت و دستهایم خیره شده بود جعبه را گشودم .منتظر کاغذ کوچکی که راز این دیوانگی را بر من آآشکار کند . اما ...باز هم ابهامی پر از
افتضاح .
در وسط مخمل سرخ جعبه حلقه ای از الماس جلوه می فروخت .بسیار زیبا .
حقیقتاً بی نظیر .لحظه ای به سانی خیره ماندم .به چشمهای خمار آلودی که بر من دوخته بود و خنده ای که در هاله ای از سرگشتگی های اسرار آمیز بر لب داشت .
برقی در نگاهش کشف مرا تأیید نمود .چه تفسیری می توانست ارائه دهد ،او که قبلاً همه ی این صحنه ها را گذرانده و بازی های لذت بخش عشق را با زنی دیگر تجربه کرده بود .حالا چه بسا برای ایجاد تنوع به سراغ طعمه ی قدیمیش باز گشته و با به رخ کشیدن ثروتش قصد سوءاستفاده از مرا داشت .
چند روزی در ایران و چه بهتر که در کنار زنی جوان و آشنا .
ناگهان شعله ای در قلبم زبانه کشید و سرم به دوران افتاد .دیگر خانم ماندن و تظاهر به آداب دانی محو شد و دختری که به شدت خود را تحقیر شده می پنداشت از جا برخاست .
لرزان از خشم و توهین با مشت های گره کرده .آماده برای مبارزه تا پای جان .برای دفاع از حیثیت خویش .استقبال مرگ بسیار خوشایند تر بود تا چنین زار و زبون شدن .
بازیچه ای به خفت کشیده .حلقه را با جعبه ی زیبایش به صورت سانی پرت کردم .ودر میان بهت و حیرت نا منتظره اش فریاد کشیدم .
ــ بی شرم ،هوسباز ،کثافت .تو حتی لایق همصحبتی با من نبودی ! باید جرأت می داشتم و همانوقت که برای صرف شامی دوستانه ! دعوتم کردی حقت را کف دستت می گذاشتم .تو چه خیال کردی ؟ که می شود چند روزی هم در تهران خوش گذراند .با یک روسپی اختصاصی ؟
پس فطرت ! چطور یک مرد می تواند تا این حد خودش را تنزل دهد ؟تو ننگ اجتماع انسانها هستی ! امیدوارم دیگر هرگز چشمم به تو خبیث نیفتد و هر چه زودتر گورت را از اینجا گم کنی !
خشمگین ،پر خروش ،لرزان ، از دست رفته ،تحقیر شده ،بطرف در رفتم . باید رها می شدم .
می گریختم از گرگی که در پوست گوسفند به کمینم نشسته بود .به یک قدمی در رسیدم که سانی جلویم را گرفت .مبارزه جو . با تمام قدرت .هردو مصمم تا سرحد مقاومت نهایی .شکست یا پیروزی .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)