تلاشم برای پارک اتومبیل در آن حالت نامنظمی که پارکینگ داشت به جایی نرسید .با عصبانیت پیاده شدم و در را محکم به هم زدم .جهنم که تمام روز در آفتاب بمانی ماشین قراضه !
کسی از آن سوی محوطه ی پارکینگ گفت :
ــ سلام دکتر . حق با شماست فکر کنم اثر باران دیشب باشد .
مرد جوان جلو آمد :
ــ مشکلی پیش آمده .
ــ نه فقط از پارک این قراضه عاجز مانده ام !
ــ بدهید به من سوئیچتان را .ترتیبش را می دهم .
کیف او را با مال خودم نگه داشتم و تماشاگر شدم که ماهرانه دور زد و اتومبیل کوچکم را در بهترین نقطه پارکینگ پارک کرد .
ــ این هم سویچ . کیفتان را بدهید من برایتان می آورم .
دستم را پس کشیدم .گویا چیز بسیار گرانبهایی است و گفتم :
ــ متشکرم .کیف خودتان هم سنگین است . من مال خودم را می آورم .
شانه به شانه ی اعتضاد براه افتادم .مرد خیلی خوبی بود قابل اعتماد و دلم واقعاً برایش می سوخت .اما افسوس که کاری از دستم بر نمی آمد .همچنان که قدم زنان پیش می رفتم در یک لحظه نگاهم به ساختمان بیمارستان افتاد .سایه ای پشت پنجره ی اتاقم ایستاده بود و طبعاً قدم زدن ما از حیطه ی دیدش دور نمی ماند .به او دقیق شدم ،اما فوراً کنار رفت و پرده های عمودی به آرامی تکان خورد .اعتضاد توجهم را دید و گفت :
ــ چیزی شده ؟
ــ نه ! داشتم منظره ی ساختمان را از بیرون تماشا می کردم . می خواستم ببینم چه شکلی دارد .
اعتضاد در حالتی از تغافل اعتراف کرد :
ــ خیلی وقت ها این کار را می کنید .من اغلب صبح ها شما را از پنجره ی اتاقم می بینم .
سرخی شرمی نادانسته روی گونه ی سفیدش دوید .
خوشبختانه پای پلکان رسیده بودیم و هر کدام با گفتن روز خوبی داشته باشید راهمان را جدا کردیم .
ــ آنقدر که انتظار داشتم سحر خیز نیستی و نه ماهر در رانندگی و نه چیره دست در شکار !
در را که گشودم بلافاصله گفت .
من از حضور او در اتاقم آنهم ساعت 7 صبح متعجب ماندم :
ــ صبح بخیر .باید بگویم که منهم جداً انتظار دیدن شما را نداشتم .
به طرفم آمد :
ــ اوه راستی . ولی کار من هنوز اینجا تمام نشده و اصلاً خیال ندارم قبل از انجام مأموریتم ناپدید شوم .
ــ خوب چرا نمی نشینید ؟
زنگ زدم که دو سرویس صبحانه به اتاقم بیاورند ودر این فاصله حضورش را نادیده گرفته ، چند پرونده را از کیفم بیرون آوردم. کارهای زیادی برای انجام دادن وجود داشت . برنامه ی روزانه ام روی میز بود و دقیقه ها همه حساب شده . ساعت 9 باید به اتاق عمل می رفتم .
سانی از همه ی سینی صبحانه فقط لیوان شیرش را پسندید و با نخوت روی صندلی نشست تا جرعه جرعه آن را بنوشد .
نسبت به گذشته تغییر چندانی نکرده بود با حدود 36 سال سن هنوز جوان می نمود و استخوان بندی محکمش مرا به یاد ورزشکارها می انداخت .بر تعداد موهای سفیدش افزوده شده و وقتی ابروهایش را با حالتی جدی
بالا می برد ،دو چین عریض در پیشانی اش خودنمایی می کرد .در مجموع همان سانی گذشته بود .جوانتر از سنش لباس می پوشید ،با نگاهی فاتح و لبخندی که همه چیز را به مسخره می گرفت .
پرسید:
ــ نمی خواهی بدانی چرا من اینجا هستم ؟ حضورم کنجکاویت را تحریک نکرده ؟
در واقع همینطور هم بود .تمام شب به او و بازگشت معما گونه اش فکر کرده و به جایی نرسیده بودم .اما مغرورانه سرتکان دادم . یعنی که نه !
ــ اوه مینا . تو خوب بلدی آدم را بخندانی !افسوس که در گذشته به این استعدادت بی توجهی شده !
طعنه اش واقعاً تحقیر آمیز بود :
ــ منظورتان را درک می کنم .شاید من مدت ها ندانسته دلقک شما بودم و بعدها با یاد آوری رفتارم مدت ها در کاخ های توکیو نشسته و خندیده باشید اما به شما بگویم ،حالا اوضاع خیلی عوض شده آقا . ضمناً اینرا هم بدانید که کینه ها در دل من خیلی دیر فراموش می شوند .