ــ اوه چرا .خیابان کریمخان . و آن شوک شدیدی که با دیدن گمشده ام در من بوجود آمد .در نتیجه ترمز بی موقع و آن ناسزاها ی آبدار که مرد همراهم فقط بعضی را برایم ترجمه کرد .با حواله کردن مشت های کوچک گره کرده ای که دنیا را بخاطر پیدا کردنشان زیرو رو کردم .
حالا یک برگ برنده به نفع مردو زن خجلت زده :
ــ خدای من . پس شما بودید...
مرد کمرش را راست کرد و به پشتی صندلی تکیه داد :
ــ بله خانم عزیز .من همان قاتلی هستم که آنقدر پشت در اتاق عمل مشتاق دیدارش بودی ، بی قرار دیدنش تا با دستهای خودت خفه اش کنی ! کشور جنگی . زنان جنگی .تعادل بجاییست
سبب شرمساری زن می شد و او نمی توانست از خود دفاع کند .پس حمله را از جای دیگر شروع کرد :
ــ حالا آمده اید که دلیل عدم موفقیتتان را به من توضیح بدهید ؟
مرد آرام و مطمئن از پیروزی خود :
ــ بله .
ــ واگر من نخواهم ؟
مرد اندکی جا خورد اما تسلطش را از دست نداد :
ــ در آنصورت خودم را تسلیم تو می کنم تا هر طور که دلت می خواهد به سلیقه ی خودت
تکه تکه ام کنی .
جدی ترین را داشت به شوخی برگزار می کرد و این خوشایند زن نبود .او دیگر مینایی نبود که بازی اش دهند و رهایش سازند .حالا ورق برگشته است .
برخاست .خشمگین . مصمم . کیف کوچکش که آن یادگار گرانبهای نصر را در خود داشت داشت به سینه فشرد و چادرش را روی سر انداخت .
مرد از پیله ی حیرتش نمی توانست بدر آید .ولی زن چراغ را خاموش کرد . و قدم در هال گذاشت
ــ مینا ، صبر کن ! با تو حرف دارم ! خواهش می کنم بایست .
زن بی توجه به التماس رقت انگیز او از پله ها سرازیر شد .آنجا منتظر ایستاد تا درها را قفل بزند
مرد ناخشنود از پیشرفت کار .
ــ پس اجازه بده تو را برسانم
ــ متشکرم . می بینید که خیابان ها هنوز شلوغ است و یقیناً تاکسی هم گیر می آید .امیدوارم تا روزی که در ایران هستید به شما خوش بگذرد .
سر خیابان ایستاد ، 10 دقیقه 20 دقیقه بعد :آقا دربست آزادی .
ــ می بینی خانم مسافر دارم .می رم جوادیه .
اشک ناتوانی در چشم گرداند ،همیشه اینطور بود .بدترین مسیر تهران . احمق چرا با ماشین خودت نیامدی ؟
کادیلاک سرمه ای رنگ جلوی پایش توقف کرد و شیشه سمت راستش را پایین آورد .
ــ لجبازی نکن مینا .سوار شو .
زن لجوجانه سر برگرداند ،بدنبال نارنجی هایی که هروقت خیلی می خواستی شان اصلاً پیدایشان نمی شد .
کادیلاک حرکت نکرد .مرد با ته رنگی از خشونت صدایش کرد :
ــ یعنی من به اندازه ی یک راننده تاکسی هم قابل اعتماد نیستم ؟
زن صدایش را نشنید می رفت که در تاکسی خالی بنشیند و راه خانه اش را در پیش بگیرد .خسته بود .و گوشهایش را به غوغای شبانه تهران سپرد .تا سرزنش تلخ احساس را نشنود