هق هق گریه ام تسکین ناپذیر تر از آن بود که بتوانم کلمه ای برزبان جاری سازم .
مردی که روبرویم نشسته بود در عرض چند دقیقه از قالب یک بیگانه در آمده و برایم بسیار عزیز شده بود .
درست مثل یک گنج گرانبها . مردی که این سعادت را داشته هفته ها و ماه های زیادی با نصر زندگی کند و بشناسدش .
چه عاقل بود نصر که حداقل او را برایم گذاشته و بسویم فرستاده بود تا به من بفهماند مرگ از دید خودش نیستی و نابودی نیست بلکه عین زندگی است .
مطلوبی که نصر همه ی عمر بدنبالش بوده و سرانجام شاهد مقصود را در آغوش کشیده است .
با شرمندگی عذر خواستم و در روشوئی اتاق آبی به دست و صورتم زدم . مرد حالا ایستاده بود و داشت از پنجره مناظر نا زیبای خانه ها و لولیدن بچه ها را در خاک می نگریست .
گفتم :
ــ خوشحالم که آمدید .بعد از آن رنج بزرگ به چنین تسکینی نیاز مبرم داشتم ،من سال ها با نصر رفت و آمد داشتم اما هرگز او را آنطور که باید نشناختم و این درد بیش از درد رفتنش
معذبم می دارد .
من از شهادت او حقیقتاً متأثر بودم اما شنیدن اینکه او خودش بیش از هر چیز طالب چنین مرگی بود آنهم از زبان شما ،اندکی بار غمم را سبک می کند .حالا با دید بهتری به زندگی نگاه می کنم و معتقدم نصر راه درستی انتخاب کرد .
راهی که او را به واقعیت و منبع آرامش رساند ،نه به سراب های واهی و گمراه کننده .
مرد خم شد . کلاهش را از روی میز برداشت و خجولانه گفت :
ــ رضا مرد خوشبختی بود . و به هرچیز که می خواست دست پیدا می کرد .خوشبخت که فامیلی چون شما داشت . کسی که ایده های او را درک می کند و به خاطر انتخاب شجاعانه ی هدف ،تحسینش می نماید . من با اجازه اتان مرخص می شوم .
گفتم :
ــ گاهگاهی بدیدنم بیائید .دیدن شما که دوست نزدیک نصر بودید ، خوشحالم می کند و به من این باور را می دهید که براستی مورد توجه انسان های ارزشمند روی زمین هستم .
مرد با دست چپ اشکی را که مدتی قبل روی صورتش غلتیده بود پاک کرد و گفت :
ــ مرا با آقا رضا مقایسه نکنید .با این حال اگر توانستم می آیم . خدانگهدار .
این آخری را تقریباً توی چهار چوب اتاق بر زبان آورد و بعد رفت و در را پشت سرش باز گذاشت .
وقتی صدای پای مرد در پلکان محو شد ، بسته را از روی میز برداشته و آن یادگار گرانبها را به سینه فشردم .
روحم به طرز عجیبی تسکین یافت و به یکباره دریافتم وجودم سراسر از شهامت و شجاعت مالامال است .پیشانی بند سبزش را بوسیده و بسته را با دقت و احتیاط ،گویی که تندیس بلورین احلام و آرزوهایم باشد در کیف قرار دادم .
باید در بهترین فرصت آن را می گشودم نه حالا . وقتی که همه چیز کامل باشد و هیچکس مزاحم خلوتم نشود .
خوشحال از آشنا شدن با جنبه های دیگر زندگی نصر ،احساس افتخار به سبب دوستی با یک فرمانده برجسته که شهامتش را با خون امضاء کرد . سبکبار شدن با گریه و حالا نشستن و انتظار کشیدن برای ملاقات دومین مهمان عجیب و ناخوانده ی آن روز ، آن غروب پر ماجرا .
در سکوت وآرامش مطب صندلی را برگردانده و رو به پنجره نشستم .عجب اقبال بلندی .تماشای ستارگان در پهنه ی سینه ی آسمان آنهم فضای دود گرفته ی تهران از پس لکه های درهم فشرده ی ابر .
نوید اولین باران های پاییزی و فکر کردن به هر آنچه دلخواه تو باشد . به چیزهای خوشایند زندگی . به ساحل شنی .به در یا وقت غروب خورشید ، به تاک های پر بار ، به دست دختری روستائی دراز شده به سوی خوشه های زرین انگور . به گله گوسفندان در غروب ده وقتی از چرا باز می گردند و عبورشان خطی از گرد و غبار به جای می گذارد .به نوای نی لبک .بوی نان تازه .پنیری در کیسه .پونه ای برلب آب .بلبلی بر درخت .شاخه ای بید مجنون خم شده بر جانی شیفته .
ــ خانم دکتر تو را به خدا به دادم برسید .بچه ام از دست رفت !
از جا پریدم .ناخود آگاه ، فریادی ناتوان ،آن رویای خوش را فراری داد .کلید را زدم ،نور در اتاق پاشید .
زن بسته ای که در بغل داشت روی میز گذاشت .گوشی را دور گردنم انداختم و گفتم :
ــ بچه را بگذارید روی تخت .
زن با موهایی پریشان بسته را جابجا کرد .کرم زرد رنگ کوچولویی که پوشش اطرافش را با استفراغ های پیاپی آلوده بود .آنقدر ضعیف که صدای ونگ زدنش بزحمت از لای پارچه
شنیده می شد .
کنارشان زدم .دست و پای لاغر بچه به شدت در سرمای اتاق جمع شد به سرعت معاینه اش کردم تب شدیدی داشت .باید بستری می شد و آزمایش می داد .
ــ چند روز است بچه اینطور شده ؟
ــ الهی فدایتان شوم . از دو روز پیش آسایش ندارد .
ــ چرا زودتر نیاوردیش ؟
ــ گفتیم شاید خودش خوب بشه !
ــ دارویی ،چیزی بهش دادی ؟
ــ چند تا قرص و شربت اسهال .
فوراً برایش نسخه ای موقت نوشتم و نامه ای که به بیمارستان معرفی اش کند .زن بسته را دوباره پیچید و آن را زیر بغل زد دستش با اسکناس مچاله شده به طرفم دراز شد . نگاهم را از او بر گرفتم .
ــ برو مادر ، عجله کن . یادت نرود به بچه آب میوه ی رقیق و مایع o.r.s بخورانی .شیرت را هم قطع نکن .آب خوردن را هم بجوشان .
سپس زن رفت . رها شده چون تیری از چله ی کمان . همراهی نداشت .تنها در سیاهی شب گم شد .