لبخندی زد و گفت :
ــ یکساعت دیگر آخرین مرحله ی عمل جراحی شروع می شود .یک تیم سه نفره نهایت تلاش خود را بکار خواهند برد تا با استفاده از آخرین تجربیات و مدرنترین تجهیزات بیمار شما را به زندگی برگردانند .امیدوار باشید .خدا بزرگ است .
ولی خدا می داند نگرانی من بیش از آن است که بتوانم امیدوار باشم .
لحظه ای بعد ما ،از ترافیک کسل کننده ی تهران رهایی یافته و در مسیر ویژه اتوبوسها با استفاده از موقعیت ویژه ی پزشکی بسرعت بطرف بیمارستان رفتیم .
آنجا پشت در اتاق عمل تمام ذرات وجودم به دعا و خواهش و نیاز تبدیل شده بود و التماس در نگاه و اشکهای ناتوانی ام موج می زد .
دونفر از دوستان و همکاران وزارتخانه ی نصر آن جا بودند و همینطور امیر شهبازی که خودم تلفنی اورا در جریان گذاشته بودم و او نیز از همین طریق سایر دوستان را .
اگر چه هنوز هیچکدامشان وارد نشده بودند .سکوت سنگین و غم آلودی بر جمع مردان حاکم و سایه های دلهره بر چهره شان خیمه زده بود .
دکتر اعتضاد به آرامی گفت :
ــ می توانید در اتاق انتهای راهرو کمی استراحت کنید .به موقع خبرتان می کنیم .
و من رفتم .نه بخاطر اینکه استراحت کنم ،بلکه سنگینی نگاه آنهایی که حضور داشتند
معذبم می ساخت و من در آن لحظه با نگرانی نمی توانستم کاری از پیش ببرم .
از اعتضاد تشکر کرده و به طرف سالن نمازخانه در طبقه ی بالا رفتم . جایی که می شد بدون هیچ واسطه و حجابی با روحی عریان در برابر آفریدگار بی همتا ایستاد و بدون ترس و خجالت نیاز
خود را مطرح کرد و برای عقده های انباشته شده ی درون فریاد کشید .
آنجا که می توان بوی خدا را استشمام کرد و با او قهر و آشتی نمود .به دامن لطفش پناه آوردم و به نماز ایستادم .روزگار بازیهای بسیار سختی در آستین خود نهان دارد .بازی هایی چنان جدی که قویترین انسان هارا
به زانو در می اورد .و سرکش ترین جان های عصیان زده را به عجز و مذلت می کشاند .
من بی خبر از بازی های آینده بخود مغرور بودم .از آنچه داشتم یا در پرتو توانایی خود می توانستم داشته باشم .به خاطر دوستی چون نصر .
مرد بی همتایی که سالها در گوشه ی قلبم زندگی کرد و هرگز درصدد توسعه ی جایگاه خود
بر نیامد .
بخاطر معروفی که پدرانه دوستم داشت و راهنماییم می کرد .و به خاطر همه ی کسانی که که با من یکرنگ و صمیمی بودند و هرگز در خیالم نمی گنجید که روزی یک طوفان بنیان کن
بتواند ریشه ی این دوستی ها را از عمق قلبم برکند و تخم حسرت و درد را در دلم بکارد .
من در محاسبات خود به این نتیجه رسیده بودم که دیگر امتحان و آزمایشی در عرصه ی زندگیم وجود ندارد و بخاطر مرارت های بیشمار زندگیم با خدا تسویه حساب کرده ام .اما گردش چرخ روزگار ثابت کرد که هرگز از فتنه های سرنوشت در امان نیستم .
طولانی ترین ساعت زندگیم در نمازخانه کوچک بیمارستان گذشت و زمانی که امیدوار از پله ها پایین آمدم ،خدایا باور کردنی نیست !
نه با آن سرعت .
واقعیت تلختر و سنگین تر از آن بود که بشود هضمش کرد .لحظاتی دستانم نرده های پلکان را سخت فشردند و چشمانم متورمم چند بار باز و بسته شد .
مردی که از اتاق عمل بیرون آمده و با حاضرین گفتگو می کرد ،سرش را با تأسف تکان داد و دوباره به اتاق بازگشت .
مردان لحظه ای مات و مبهوت یکدیگر را نگاه کردند و سپس گریان در آغوش هم فرو رفتند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)