باید پزشک معالج فامیلم را ببینم !
و چنان آمرانه که همه ی پرستارهای اتاق به طرفم چرخیدند !
همان زن میانسال که مقنعه ای به رنگ کرم به سر داشت پرسید :
ــ کار خاصی دارید ؟ هرچه که باید بدانید به شما گفتم .
ــ می خواهم درخواست کنم فامیلم را به خارج از کشور ببرم .با هزینه ی خودم !
نگاه معناداری که اندکی خمیر مایه ی یأس داشت بین گروه سفید پوشان ردو بدل شد و سپس همان زن جواب داد :
ــ این تقاضا قبلاً بارها بررسی شده و هربار جواب منفی شنیده است .متأسفانه شورای پزشکی حرکت دادن بیمار را به منزله ی تسریع در مرگ او می داند .
ــ اما بهر حال من حق دارم پزشک معالج اورا ببینم .
خوب ما این تقاضا را به اطلاعشان می رسانیم و شما فقط گوش بزنگ تلفن باشید .مطمئناً در اولین فرصت خبرتان می کنیم .توجه داشته باشید که پزشک هم یک خارجی است .
از بهترین متخصصان .
و من احمق پذیرفتم و برگشتم .
ساعت ها در آپارتمان راه رفتم ،قدم زنان ،با تأنی ،به
سرعت ،طاقباز روی تخت افتادم و ستاره های آسمان را شمردم .
خواستم خودم را با کتاب سرگرم سازم اما کلمات از جلوی چشمانم فرار می کردند و همه ی اینها نتوانست پاسخگوی انتظارم باشد .
ساعتها در کنار تلفن چمباتمه زدم با امیدواری .اما حتی یکبار هم زنگ نزد تا پرسشم را جواب گوید .چه وقت دکتر را خواهم دید !همه بیفایده .
زمین و زمان با همه ی وسعتشان بر من تنگ و تنگتر شدند .داشتم زیر بار اندوه له می شدم ، برخاستم و با چشمانی که از فرط بیخوابی می سوخت راهی بیمارستان محل کارم شدم .
زیرا تلفن منزلم هرگز به صدا در نیامد .
دکتر معروفی را در محوطه ی بیمارستان دیدم که با دکتر اعتضاد در گیر صحبت بود . نخواستم مزاحمشان شوم اما او متوجه ی حضورم شد و صدایم کرد :
ــ دکتر دهنو ،لطفاً چند لحظه !
با کسالت به طرفشان رفتم .هر دو از دیدن حالت و چهره ام جا خوردند .و اعتضاد با دستپاچگی گفت :
ــ حالتان خوب است ؟ مثل اینکه سرحال بنظر نمی رسید ؟
دکتر معروفی پدرانه وراندازم کرد و با چشمانش پرسید :
ــ اتفاقی افتاده ؟
براحتی گفتم :
ــ در حال یتیم شدن هستم .برای چندمین بار
و قضیه را به سادگی شرح دادم .
چشمان پیر و تجربه دیده ی معروفی تنگ شد و پرسید :
ــ از دست ما کاری ساخته است ؟
اشکی را که بر گونه ام غلطیده بود پاک کرده و گفتم :
ــ شاید بله و شاید نه .به من اجازه نمی دهند با پزشک معالجش صحبت کنم .اجازه نمی دهند اورا به خارج ببرم .
مثل این است که به اسارت گرفته شده .هیچکس بستگی مرا به او باور
نمی کند و خدا می داند اگر از دست برود هرگز به خاطر اینکه هیچ کار مفیدی برایش نکرده ام خودم را نخواهم بخشید .
دکتر با دلسوزی گفت :
ــ نگران نباش دخترم .من همین حالا به آنجا می روم و مطمئن باش هر کاری که
از دستم برآید ،کوتاهی نخواهم کرد .لطفاً آدرس بیمارستان را برایم یادداشت کن .
و شما دکتر اعتضاد ،خانم را به منزلشان برسانید .
می توانیم تا هفته ی آینده روی مرخصی شان حساب کنیم .
دوروز در میان انتظاری کشنده بسر آمد و صبح روز سوم دکتر اعتضاد زنگ در آپارتمانم را به صدا در آورد .
با آماده باش کامل بطرف اتومبیلش هجوم بردم و سلام اورا به گرمی پاسخ گفتم .
سپس پرسید :
ــ آمادگی اش را دارید ؟
ــ بله چه فکر کردید ،هر چه باشد من هم یک پزشک هستم و خونسردی لازمه ی شغل ماست .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)