نگاهم از روی دستان استخوانی او گذشت و بتدریج بالا رفت ... آخ خدا ... صدای فریاد ناخودآگاه
که به سرعت در گلو خفه اش کردم و روی صورت رنگ پریده ی جوان خم شدم .خودش بود
بی هیچ تردیدی .گرچه پیشانی بلندش سرد ،لبهای خندانش به هم فشرده و چشمان سخنگویش خاموشی گزیده بود . اما خودش بود .
مهندس نصر ... که مرا گول زده بود .که رفته است مرخصی ! نصر و شیراز و هواخوری ! همه مرا مسخره کردند ، دستم انداختند و به ریشم خندیدند .تا او با خیال راحت برود جنگ و این بلا را به روز خودش بیاورد .
خودش را به کشتن بدهد و این مردم برای تعطیلات بروند کنار دریا .
او که اینهمه تلخی و مرارت کشید .او که اینهمه می دانست حالا دارد براحتی تسلیم مرگ
می شود و آنها دارند بستنی میوه ایشان را می خورند ،لعنت بر این غفلت ،لعنت ...
خدایا تو از غفلت بدوری ،تو می دانی منصفانه نیست ... عادلانه نیست ...
تحمل اینکه تنها دلخوشی مرا در این دنیا از من بگیری نخواهم داشت ، مگر اینکه قبل از او جان مرا بگیری .
معامله ی خوبی است . تو او را می خواهی نه ؟
خوب پس مرا هم باید تحمل کنی .
من نمی گذارم و دستم را پیش بردم که نصر را بگیرم .اما نتوانستم ... زمین سرد بود و دستان پرستارها قوی و پرقدرت اما چه ظلمت بی انتهایی و چه غار مرطوبی چگونه شد که در اینجا به بندم کشیدند ؟
چشم که گشودم هیچ آشنایی بالای سرم نبود . اما صدای مهربانی اصرار می کرد :
ــ بخورید خانم برای حالتان خوب است بخورید .
مایعی شیرین که نمی توانست از سدّ بغض گلویم راهی بیابد و سرازیر شود ، از کناره ی لبم جریان یافت .
آن را کنار زده و با دلهره برخاستم ،دست زن در میان دستانم با التماس فشرده می شد :
ــ مرا برگردانید به اتاق او ... قول می دهم خودم را کنترل کنم . حالا حالم بهتر است .خواهش می کنم .
ــ نه خانم امکان ندارد .گفتم که فقط یک ربع وقت دیدار دارید .
پزشک معالج در اتاق اوست .هر نیم ساعت یکبار به مریضش سر می زند و اصلاً هم با مزاحم شدن امثال ما موافق نیست .
او یک خارجی بداخلاق و اخموست که حتی زبان ما را هم
نمی داند .
من کمکتان می کنم تا کمی در اتاق ما استراحت کنید .شاید بعد از رفتن او بتوانیم چند دقیقه ای به شما وقت بدهیم .
بین زمین و هوا معلق بودم .
دلم می خواست بال بگشایم و در کنار تخت نصر به پرستاری اش کمربندم .
او 10 روز در کمای مطلق بسر برده بود. و ان سه روز در اهواز ! باید می دیدمش .
ورود ما به اتاق تنشی بوجود نیاورد و پرگویی پرستاران یک بند ادامه داشت :
ــ عجب دکتر دقیق و بداخلاقیه اگر یک مو از سر دستوری که میده کم بشه آدم را درسته با چشاش قورت می ده ...
و بعد همگی خندیدند ،دیگری دنباله ی حرف همکارش را ول نکرد :
ــ بیچاره زبان فارسی را هم درست نمی فهمد .همیشه باید مترجمش حضور داشته باشد .
با این حال وقتی مریض ها باهاش روبرو می شوند چنان کله اش را تکان می دهد که یعنی هرچی میگی حالیمه .
و دوباره هجوم خنده های آبکی و مزه پرانی های تمام نشدنی .
پرستار همراهم به آهستگی گفت :
ــ شما با بیمار چه نسبتی دارید ؟ البته ببخشید که فضولی می کنم .
میلی به هم صحبتی با هیچکس را نداشتم و بدون فکر کلمه ای برزبان راندم که شر او را کم کنم :
ــ دوستش هستم .