زهره را دیدم که به کمک عابران از جا برخاست و لنگ لنگان حرکت کرد تا بسته های ولو شده در خیابان را جمع آوری کند ،همهمه و اظهار نظر مردمی که اجتماع کرده بودند اعصابم را کش
می آورد . از لابلای جمعیت و با فاصله ی چند متری اتومبیل سرمه ای رنگ را دیدم که مثل عروسی خرامان حرکت کرد و تلاش من برای رسیدن به او و به خاطر سپردن نمره اش در میان ازدحام کنجکاوانه ی جمعیت خنثی گردید .
آنشب برای شام خانه ی آقای شوکتی دعوت داشتم . زهره با چنان آب و تابی صحنه ی برخورد خیابان کریمخان را وصف کرد که اشک مادرش را درآورد و پدر نیز بطور ضمنی چراغ سبز نشان داد که برای جبران صدمه ی روحی دخترش حاضر است هرکاری بکند .
زهره از خوشی در پوست نمی گنجید .فکر نمی کرد نقشه اش موفق از آب دربیاید و به نظر نمی رسید که از شیره مالی بر سر والدینش به هیچوجه شرمنده باشد . بنابراین ظهر روز بعد به مقصد رامسر حرکت کردند . دختر خاله های زهره بی صبرانه برای ورودش لحظه شماری
می کردند .مسلم تعطیلات خوشی در انتظار دختر جوان بود .
***
ــ چنین چیزی امکان ندارد ! شما نمی فهمید چه می گویید خانم ! حتماً اشتباهی پیش آمده .شاید تشابه اسمی ... یک هفته ی تمام ! خدای من نمی تواند درست باشد .
صدای آنسوی سیم نشان می داد که صاحبش کسل شده است :
ــ بهر حال خانم میل خودتان است ،می توانید بیائید اورا ببینید .فقط 1 ربع فرصت دارید نه بیشتر اینرا فراموش نکنید .
و گوشی را سرجایش گذاشت .
احساس لرزشی گذرا از کرانه های ناپیدای روحم گذشت و چیزی در عمیق ترین لایه های قلبم فرو ریخت .
دلهره و دلشوره ایی فراگیر که زوایای روانم را چون موریانه ای سمج می کاوید و دیواره های سست و نیمه مقاومش را فرو می ریخت .
یک خداحافظی معمولی ... برای رفتن به سفری نامشخص ... جایی که احتمال خطر تهدیدش می کرد ... شاید به خیر نگذرد... اوه خدایا تلختر از ان است که طاقتش را داشته باشم ! او را به تو می سپارم .همه ی نیتهای خیر مرا بدرقه ی راهش کن و به سلامت به خانه اش برگردان .
شتابان به خیابان و نسیم روحبخش آن پناهنده شدم . باید خود را از توهمات سهمناکی
که می توانست به اندازه ی یک طوفان مخرب باشد رها سازم .
طولانی ترین دقایق عمرم در راه رسیدن به بیمارستان گذشت و بعد بی آنکه متوجه باشم از تاکسی بیرون پریدم .راننده از پشت سر فریاد زد :
ــ خانم پس کرایه ات چی می شه ؟
ماشین دربست می گیری و بعدشم یا علی ...
فرصت جرو بحث نداشتم کیف پولم را به طرفش پرت کردم و بدون توجه به اعتراض نگهبان شب وارد محوطه ی بیمارستان شدم .شاید در آن لحظات به دیوانه ای که زنجیرش را پاره می کند بیشتر شباهت داشتم تا یک خانم متشخص .
اما واقعاً چه اهمیتی داشت .مرده شور هر چه تشخص است سلامتی او در آن حال تنها چیزی بود که نمی خواستم با همه ی دنیا عوضش کنم .
قرنی بر من گذشت تا سرانجام اجازه ی نامه ی کتبی بدستم رسید و توانستم وارد اتاقش شوم . امیدوار بودم کس دیگری را روی تخت ببینم هر کسی غیر از او جرأت بلند کردن سرو نگریستن به آنسوی اتاق را نداشتم .
خدایا کمکم کن . به من نیروی روبرو شدن با واقعیت بده .
پرستار همراهم به آهستگی گفت :
ــ یادتان باشد فقط یکربع ، نه بیشتر .
به سختی قدمی به جلو برداشتم ،صدای ضربان قلبم بطرز آزار دهنده ای حکایت از هیجان بسیار
شدیدم داشت . مستقیم جلو رفتم و باز هم زیر لب خدا را به کمک طلبیدم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)