پس از انجام مأموریت در اهواز و انجام اقدامات اولیه برای تجهیز بخش سی سی یو موقتاً به تهران بازگشتیم .
برای سفارش و خرید تجهیزات اقلاً یکماه فرصت لازم بود .و بیمارستان به من یکهفته مرخصی اجباری داد تا برای شروع کار جدید توان لازم را بدست آورم .
تابستان بی آنکه عجله ای از خود نشان دهد . آرام آرام شهر را ترک می کرد تا
تخت سلطنتی اش را به پاییز و شکوه شاهانه ی آن واگذار کند و من با استفاده از مرخصی ای که با پای خودش در خانه ام را زده بود تصمیم داشتم به کارهای عقب مانده ی مطب و کلینیک برسم .
من مدیون ملتم بودم و برایم تفریح ،خوشگذرانی حتی مرخصی معنایی نداشت .اما این تصمیم با مخالفت صریح و علنی زهره روبرو شد :
ــ وافعاً که ...خجالت هم چیز خوبی است . یکباره بگو مرا آورده ای به اسیری .
همراه پدرو مادر ،جایی نمی روم که خانم تنها نباشد .اینهم از قول و قراری که هفته هاست
وعده اش را می دهد . احمق گیر آوردی ؟
ــ عزیزم فقط همین چند روز ،باور کن عید حتماً می رویم . حتی اگر شده
به خاطر دختر خاله هایت ...
ــ ممکن نیست ... سر مرا دیگر نمی توانی شیره بمالی ... همین یکبار که حرفت را باور کردم برای هفت پشتم کافیست .
ــ متأسفم زهره ،نمی خواستم اینطور بشود .اگر تو تا این حد برای سفر شمال بی تابی می توانم پدر را راضی کنم هر طور شده خواسته ات را برآورده کند .
برق امیدی در نگاه زهره دوید ولی خودداریش بیش از آن بود که اشتیاقش را لو بدهد .
ــ لازم نکرده ،راضی به زحمت سرکار علیه نیستم !
و لبهایش را با حرص بهم فشرد .
ــ بچه نشو و برای من ادا در نیاور اگر بخواهی اینکار را می کنم ولی متأسفم که خودم نمی توانم همراهت باشم و مدام اوقاتت را تلخ کنم .حالا برای خرید همراه من می آیی یا باید تنها بروم ؟
ــ که بسته های تورا حمل کنم ! پس فرق من با یک کلفت چیست ؟
ــ زهره امروز چه خبر شده ؟ مثل یک دشمن برای من شاخ و شانه می کشی .
دختر جوان از جا برخاست و بی آنکه جوابی بدهد با لجبازی کودکانه ای مشغول پوشیدن لباسهایش شد .
بزحمت در حاشیه ی خیابان کریمخان زند جایی برای پارک اتومبیل پیدا کردم و به اتفاق در پیاده رو براه افتادیم .صدای ناقوس کلیسا در آن عصر یکشنبه طنین انداخت و مرا به حال و هوای گذشته ها کشاند .
بازوی زهره را فشار دادم :
ــ برویم تماشا ؟ خیلی دیدنی است !
او به تمسخر جواب داد :
ــ همین یکی را کم داشتیم !
و چنان روی برگرداند که جرأت نکردم روی حرفم پافشاری کنم .
مقداری لباس پاییزه انتخاب کردیم و من برای تحکیم فضای دوستی جور زهره را کشیدم .
با بسته های خرید از عرض خیابان رد می شدیم که اتومبیلی شیک و مدل بالا با شیشه های
تیره و مات جلوی پایمان بشدت ترمز کرد .
من با وحشت زهره را که نزدیکتر بود به جلو هل دادم تا سریعتر از مسیر تصادف احتمالی خارج شود .چنان از ترمز بیجای راننده به خشم آمدم که مشتهایم را گره کرده و رو به راننده که موقعیتش به خوبی تشخیص داده نمی شد فریاد زدم :
ــ بدبخت مگر کوری ؟ جلوی پایت را ببین اینجا خط کشی عابر پیاده است .تو حق نداری روی این خط با چنان سرعتی ترمز کنی ؟
تورا چکار به رانندگی ،بیا پایین و به خاطر اینکارت معذرت بخواه والا شماره ماشینت را می دهم تا پلیس گوشمالی لازم را به تو مردک از خود راضی بدهد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)