ــ اما این حالت خداپسندانه نیست .انسان کامل زنِ تنها یا مردِ تنها نیست .
ترکیبی است از هردو .شما راه را گم کرده اید بااینهمه زمینه ای که در خودتان دارید، چرا دریچه های قلبتان را بسته اید ؟ به اطرافتان نگاه کنید .
مردان زیادی در نزدیکی شما هستند که صلاحیت باز کردن این دریچه را دارند ،بگذارید یک نفر به حریم خلوت شما قدم بگذارد و این قلب یخزده را به عشق خود نور و گرما ببخشد .
به قلبتان قفل نزنید .اجازه بدهید سرنوشت کار خودش را بکند .شما هم نقشه هایتان را داشته باشید .
مسلم کسی با آنها مخالفت نخواهد کرد .همسرتان کمک می کند سریعتر قدم بردارید ،وقتی خسته شدید کنارتان می نشیند ،به درد دلتان گوش می کند و مشوق شما می شود که از مبارزه
دست برندارید .
هروقت ناامیدی بر شما چیره شد فوراً به خاطرتان می آورد که «او » را دارید .
مرد توانمندی که دوستتان دارد ،روح و جسمش وقف آسایش شماست و سینه اش جایگاه مطمئنی که سرانجام بارتان را به زمین می گذارید و در کنار سنگ صبورتان به آرامش
گمشده می رسید.
در تنهایی سرد و بی انتهای تجرد ،شیرین زندگی ای که نصر به تصویر می کشید ،بال های مهرش را بر سرم می گسترد اما نمی توانست گرمم کند و من همچون جوجه ی بی پناهی که از سرگردانی خویش حیران است محکوم به پذیرش هر سرنوشتی بودم ،و چقدر دردناک است که آدم نتواند حق انتخاب را برای خود حفظ کند .
جوشش اشک ناتوانی را در نی نی چشمانم احساس کردم و گفتم :
ــ باید دیوانه یاشم اگر به چنین زندگی ای پشت پا بزنم . اما آقای نصر شما آدمی نیستید که حقیقت را انکار کند .همینطور سرنوشت و تقدیر را .
وقتی نسبت به یک مرد کاملاً بی تفاوتم و برخورد صمیمی و دوستانه ی او هم
قادر نیست شعله ای از محبت در قلبم بیفروزد ،چطور انتظار دارید با او زیر یک سقف زندگی کنم .
بدون عشق زندگی مفهوم خودش را از دست می دهد . من از این فکر که همسرم به خاطر گرفتاری شغلی من ،بیرون از منزل غذا بخورد و لباسهایش را به خشکشویی بسپارد و بچه هایش را مهد کودک ها بزرگ کنند متنفرم .
من برای لحظه لحظه ی زندگیم نقشه کشیده ام و نمی خواهم هیچ چیز این نقشه ها را بهم بریزد .
شما خیلی خوب با روحیاتم آشنا هستید .
من زنی نیستم که بتوانم تظاهر به عشق ،به خوشبختی ،به راضی بودن ،بکنم . نه ، این
کار از عهده ی من ساخته نیست .
نصر بار دیگر سیگارش را آتش زد و پس از مکث طولانی زمزمه کرد :
ــ ولی آن عشق شاید هرگز از راه نرسد ،خانم دهنو .
صدایش پژواک یأسی دردآلود بود که برجان هردومان چنگ می زد .
واقع بینی نصر ستودنی بود . برای من دلسوزی نمی کرد اما هیچ چیز او را از هشدار دادن باز نمی داشت .
بی آنکه در حالت چهره اش تغییری بدهد از جا برخاست و با انداختن نیم نگاهی به صفحه ی ساعت مچی اش گفت :
ــ شبی به یاد ماندنی می شد اگر با یاد دیگران زخم های کهنه را نمی گشودیم .
او دقیقاً به تصویری که در ذهن داشتم اشاره کرد ،گویا هردو به یک چیز می اندیشیدیم و افکارمان با تلخی هضم می شد .
نصر از آستانه ی در گذشت و با نگاهی پرعتاب گفت :
ــ دکتر مورینا مرد بزرگی بود . مرد بزرگی که با بیرحمی زندگی دخترکی ساده لوح را به بازی گرفت ،اورا ستایش کرد سپس به عشقش خندید و با جادوی نگاهش قلب مهربان او را برای همیشه به روی عشق بست .
نصر شکستم را در بازی تقدیر چنان به وصف آورد که اشکها دیگر تاب ماندن در حصار پلک را نداشت .
حالا که او همه چیز را می دانست دلیلی برای سرکوبی اندوهم وجود نداشت .
او می دید که تارهای قلبم با شنیدن نام دکتر مورینا چطور به ارتعاش آمده است و نمی خواست شاهد خرد شدنم باشد .
گویا با گریستن بی موقع دلش را شکستم .
چهره اش را از من برگرداند و گفت :
ــ گریه نکنید این دومین باری است که جلوی من کنترل خودتان را از دست می دهید .
برایتان دعا می کنم .در حال حاضر این تنها کاریست که از دستم برمی آید .
و،بی آنکه منتظر پاسخی شود به راه افتاد .
آخرین جمله اش در فضای خالی راهرو اندکی طنین برداشت :
ــ خدا را چه دیدی ،شاید فردا روز بهتری باشد !

***
یک کلینیک سیار ؟ پیشنهاد جالبی است اما فکرنمی کنم عملی باشد .
ــ چه دلیلی برای غیر عملی بودن ِ پیشنهادم دارید ؟