گفتم :
ــ چون خداوند تمام عشقم را می طلبد .نیم خورده دیگری سزاوار پیشکشی به درگاه چون اویی نیست .
صورتش را نمی دیدم ،اما لبخند را بر لبان او احساس می کردم :
ــ وارد معقولات شده اید دکتر . نمی توانید ادعا کنید بین عشق حقیقی و مجازی فرقی وجود ندارد .
آنچه مضر است عشق عرضی است ، نه محبتی که در طول محبت خدا به وجود آید در روایات معصومین آمده :
«« کسی که در این راه پاکدامن بمیرد مثل شهید از دنیا رفته است .»
تقریباً بی فایده می نمود .نصر نمی توانست تصور کند تا چه حد احساس گناه می کنم .بنابراین سکوت کردم و اجازه دادم تیک تاک ساعت دیواری پشت سرمان در جوی زمان جریان یابد و مارا همراه ببرد .
سرانجام دربان که برای خاموش کردن چراغها به سالن قدم گذاشت هر دوی ما را از افکار دور و درازمان بیرون کشید :
ــ معذرت می خواهم ،نمی دانستم سرکار هنوز اینجا هستید !
چادرم را که بر شانه ها لغزیده بود روی سر کشیدم و برخاستم :
ــ اشکالی ندارد آقا .به کارتان برسید .ما دیگر می رویم .
از سالن که بیرون آمدیم پرسیدم :
ــ دلتان می خواهد اتاق مرا ببینید ؟
ــ چرا که نه . بعلاوه یک بازدید به شما بدهکارم .
از پله ها بالا رفتیم و من گفتم :
ــ در واقع چند بازدید . چون بارها برای دیدنتان به ساختمان وزارت آمده ام .منتهی تشریف نداشتید !
مهندس عذرخواهانه سر تکان داد :
ــ بله ،معمولاً همکاران خبرش را به من می دادند .
پشت سرم ایستاد .در را که گشودم بوی عطر دل انگیزی به مشام رسید .طبعاً نمی توانست با سبد بزرگ گل روی میزکارم بی ارتباط باشد .کسی در غیاب من آن را روی میز گذاشته بود .
جلو رفتم و با تحسین به سبد گل خیره شدم . چه سلیقه ای !
روی گل ها کارت ویزیت کوچکی خود نمایی می کرد که بر آن نوشته بود :
ــ تقدیم به او که سد نمی شناسد .غنچه های امیدت همیشه شکوفا .
امضاِ ساده ای کارت را زینت می داد .
«رضا »
عطر گل ها را با نفسی عمیق بالا کشیده و با حق شناسی به عقب برگشتم تا از مهندس به خاطر لطفش تشکر کنم .
اما او وارد اتاقم نشده بود .صدای گام های موزونش در راهروی بدون پارکت طنین می انداخت و دور می شد .

گفت :
ــ می دانستید امشب جشن ازدواج امیر است ؟ دعوت کرده همگی دور هم باشیم .بچه ها
هم از شهرستان می آیند .
بی اختیار زدم زیر خنده :
ــ خدایا چه فصلی شده . تونی هم این روزها درگیر ازدواج است و خوشحالم که حداقل در جشن امیر شرکت می کنم . باید بقیه ی دوستان هم از او یاد بگیرند و حالا چرا امیر که تقریباً از همه جوانتر است ؟
نصر ماشین را به حرکت در آورد و گفت :
ــ لابد عرضه اش از بقیه بیشتر است . ولی چندان هم که بنظر می آید بچه نیست .تقریباً همسن بهرام و یونس است .فقط من و مجید پیر خراباتیم .
به شوخی گفتم :
ــ با شما نمی شود طرف شد .اما مجید چرا هیچ اقدامی نکرده ؟
نصر با جدیت گفت :
ــ فقط امیدوارم مشکل خاصی نداشته باشد .بچه ی توداریست و حرف دلش را به هیچکس
نمی گوید.
پرسیدم :
ــ حالا کجاست ؟
ــ با بهرام در کارخانه ی پتروشیمی شیراز مشغولند !
در سکوتی که پیش آمد فرصت یافتم دوباره به خودش بازگردم :
ــ فضولی مرا ببخشید ،این عینک آفتابی شما در یک غروب ابری زمستان خیلی سؤال برانگیز است !
او به کنجکاویم عادت داشت با لحنی که اکراهش را از جواب دادن پاسخ کامل می رساند گفت :
ــ در جریان ترقه بازی های عراقی ها کمی آسیب دیده .دکترها معتقدند نباید نور مستقیم به چشمم بتابد .
ناگهان به سویش حمله ور شدم :
ــ چی گفتید ؟ شما زخمی شده اید ؟ کی ؟ چرا به من اطلاع ندادید ؟ چند روز بستری بودید ؟
باران سؤال برسرش باریدن گرفت .اما او به آرامی مرا از هیجان باز داشت .