لحن شوخ ایشان باعث شد بگویم :
ــ همه ی هدف من و دوستانم از ساخت چنین مرکزی در درجه ی اول مداوای مجروحان جنگ
و سپس محرومین و کودکان بی سرپرستی است که از بیماری قلبی و عروقی رنج می برند ولی خانواده ها تمکن مالی برای درمان این عزیزان ندارند .
در گزارش خدمتتان عرض کردم بسیاری از دوستان بدون دریافت پول با ما همکاری دارند که وافعاً جای سپاس و تشکر دارد .
آقای وزیر در دفتر یادبود شخصی من نوشتند :«ایران به وجود زنان دانشمند دلسوز و متعهد احتیاج دارد و به آنها افتخار می کند .ما نیز در خدمت شما خواهیم بود و برایتان آرزویی جز توفیق الهی ،سعادت و سلامت نداریم »
بازدیدها و سخنرانی ها جمعاً 3 ساعت به طول انجامید .
لحظه هایی شاد و سرشار از موفقیت که نمی گذاشتند خستگی را احساس کنم .
اما دقایقی پس از ساعت 5 میهمانان بتدریج ساختمان را ترک کردند ،همهمه ها پایان گرفت و به جز داد و قال سرایدار و نظافتچی های مرکز هیچ صدایی شنیده نمی شد .قدم زنان به سالن اجتماعات بازگشتم و در اولین صندلی سمت چپ فرو رفتم .
سالن سابقاً یک تالار بزرگ میهمانی بود .در طول چند ماه ده ها کارگر ،بنا ،معمار و آرشیتکت دست به دست هم داده و از باغ بزرگ و ساختمان بلا استفاده مانده اش مرکز مهم و کم نظیری ساختند .
مدرنترین تجهیزات پزشکی روز مجهز شده بود .ساختمانهای جدید ساخته شده امکان استفاده از فضای بیشتر را فراهم می کرد .
ذهنم ناخود آگاه به گذشته ها پر کشید ،وقتی که یک دختر 13 ساله ی دبیرستانی بودم و
علیرغم داشتن ثروت ،روزی به خاطر 10 روپیه با پسر عمویم احمد دعوایی حسابی براه انداختیم .
من آن پول را حق خودمی دانستم و هیچ سخاوتی در وجودم نبود که بتواند مرا به گذشتن از 10 روپیه وادارد .
احمد هم کوتاه نمی آمد .زیرا مصمم بود برتری پسرانه اش را به رخم بکشد .
اکنون می رفتم که آرام آرام 28 سالگی را پشت سر بگذارم .
دست برداشتن از عادت ها در این سن که شخصیت انسان شکل گرفته است ، آسان نیست .
اما من سخت مشغول تربیت خود بودم . زیرا قرآن می خواندم و به هشدارهای این
کتاب آسمانی ،توجه داشتم :
« ای کسانی که ایمان آوردید از آنچه خداوند به شما داده ،انفاق کنید
پیش از آنکه روزی برسد که نه کسی بتواند برای آسایش خود چیزی بخرد و نه دوستی و شفاعتی به کار آید » ( بقر ه 254 )
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)