نیمه شب با صدای زنگ تلفن که در هال طنین انداخته بود از خواب برخاستم .
احتمالاً بیماری در بخش اورژانس به من احتیاج داشت .گوشی را برداشته و خواب آلود جواب دادم :
ــ اگر دکتر کشیک لازم می داند ببریدش به اتاق عمل .فوراً خودم را می رسانم .
صدای مردی تکرار می کرد Is there Dr. Dehnos (آیا آنجا خانه ی دکتر دهنوست ؟)
حتی یک سطل آب یخ هم در آن شب سرد زمستانی نمی توانست آنقدر مرا از جا بپراند .
با فریادی که شاید به آپارتمان مجاور نیز سرایت می کرد پرسیدم :
ــ تونی ! آیا تو هستی .تونی خودت هستی ؟
ــ نشانی از آشنایی در صدای او پدید آمد :
ــ دختر ،فریادت درست شبیه همان تارزانی است که می شناختم .اما لطفاً به زبانی حرف بزن که از آن سر در بیاورم .
ــ آه متوجه نبودم .عذرم را بپذیر .بخاطر هیجان زیاد فراموش کردم تو فارسی نمی دانی !
تونی با زحمت بسیار و از طریق تماس با وزارت نفت و به واسطه ی مهندس نصر توانسته بود شماره ی آپارتمان مرا پیدا کند .
خبرهای جدید به قدری ارزشمند و خوشحال کننده بود که وی را ناگزیر می ساخت ،دردسر یافتن
یک دوست صمیمی را به جان خریده و آخرین اتفاقات را به اطلاعش برساند .
تونی هفته ی آینده در لندن با دختر عمو نیکا ازدواج می کرد .خانه ی کوچکی در حومه ی لندن خریده بودند که به گفته ی نیکا حتی برای 10 نفر میهمان هم گنجایش کافی داشت .
اما قبل از شروع زندگی ، در تعطیلات کریسمس برای گذراندن ماه عسل به هندوستان
باز می گشتند .
نیکا از من انتظار داشت که حتماً در مراسم شرکت کنم .او سعی داشت با اصرار به من بقبولاند که در این جشن واقعاً تنهاست و حضور یک فامیل نزدیک ضرورت بسیاری دارد .
البته این واقعیت که احمد آنجا بود ،چیزی از ضرورت مسئله نمی کاست .بهرحال او یک مرد بود و جای خودش را داشت .
بخلاف پرچانگی نیکا ،تونی کلمه ای در این باره برزبان نیاورد .حدس زدم مسئله ای پیش آمده
چیزی که تونی را از شرکت احتمالی من در جشن هراسان ساخته است .
با شیطنت و کنجکاوی همیشه فعالی که در وجودم بود اور ا مؤاخذه کردم :
ــ ببین مرد جوان ، خیلی بی انصاف شده ای . اگر قصد دعوتم را نداشتی صحیح تر آن بود که بعد از ازدواج خبرش را روی تلکس بیندازی .تو که می دانی قضیه تا چه حد برایم اهمیت دارد .
و او تقریباً در تله افتاد :
ــ این چه حرفیست .می دانی که جای تو همیشه بین ما خالیست .اگر افتخار بدهی ... ممنون خواهم شد .
تونی سعی کرد مرا توجیه کند . چنان تأثر ژرفی در لحنش وجود داشت که بخوبی می توانستم قیافه ی درمانده اش را پیش رو مجسم سازم :
ــ متأسفم مینا ... دوستی قدیمی اینجا خواهد بود که شاید درست نباشد ... بهرحال برخورد شما دو نفر نتیجه ی خوشایندی نخواهد داشت .بعد از ان همه وقت که تقریباً خیلی چیزها فراموش شده .مرا خواهی بخشید مینا... اینطور نیست ؟
آه خداوندا ! دوستی قدیمی آنجا خواهد بود ! این چه مفهومی می توانست داشته باشد ؟
شاهدی برای عروس یا داماد ! کسی که اهمیتش برای تونی به مراتب بیش از من است ! کسی که مراقبت تونی برای برهم نزدن آرامش خیالش مرا از شرکت در جشن ازدواج دختر عمویم باز داشته است ؟
آه ... مردی که هرگز روحش با من سازش نشان نداد .او که از یادش نفرت داشتم و در عین حال عزیزترین وجودی بود که همچنان قلبم را در زنجیر اسارت خود داشت .مردی که برای فراموش کردنش دو سال قهرمانانه با احساسم جنگیده بودم و ... حالا او اینجاست .
گویی می دیدمش که بردرگاهی پنجره ی اتاقم نشسته و چشمان خاکستری اش استیصال چهره ام را به مسخره گرفته بود .
سرانجام مراسم افتتاحیه ی کلینیک ویژه با موفقیت کم نظیری به پایان رسید .
آقای وزیر به هنگام بازدید از بخش های مختلف با دیدن برنامه ی پذیرش بیماران گفتند :
ــ خانم به عقیده ی من اسم کلینیک را بگذارید « مرکز اولویتها » با اینهمه اولویتی که
در برنامه ریزی شما وجود دارد بعید می دانم روزی نوبت به بیماران عادی برسد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)