صفحه 19 از 24 نخستنخست ... 9151617181920212223 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #181
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هیچ نیرویی قادر نیست مرا از آنها جدا کند .این دلخوشی که کودکی دهاتی را بر زانو بنشانم ودر
    حین معاینه ی او برایش قصه ای بگویم را با هیچ ثروتی در دنیا عوض نمی کنم .
    من همه ی عمر به دنبال خود گمشده ام بوده ام .
    آنرا در خدا یافتم و خدا را در مهر جوشان مادران وطنم ،در شجاعت مردان جنگجویمان ،در اشکهای نیمه شب همسران فداکار ،در قطره قطره ی خون عزیزان در ضجه ی داغدیدگان ،در لبخند پیروزی اسیران ،در همه چیز و همه جای سرزمین کربلائی و این مردم آشنا اکنون کدامین نیرو این شهامت را داشت که بخواهد مرا از خود جدا کند ؟
    در آن تنهایی پر باران شب پاییزی ،مرغ حق درونم نوای دلدادگی سرداد و فضای قلبم را لبالب اندوه کرد .
    باردیگر بر سجاده ی عشق زانوی دردمندی بر زمین زده و پیشانی بندگی و نیاز
    برخاک می سائیدم .
    اشکها بی امان و کورکننده سرازیر بود .
    به جبران سالها غفلت و بی خبری .در نعمت و بی خبری ،در نعمت او غوطه ور ،از دامان لطفش
    رویگردان و اکنون ناگهان اسیر عشق سوزان او ،محتاج محبت با هزاران کلمه ناگفته و تلمبار شده ،به انتظار جوشش مهر بی انتهای او ،شاید که التهاب درون را با نوازش نگاه رحمتش التیام بخشد .
    من با که هستم ،با او که دور است ؟ نه با توام که از رگ گردن به من نزدیکتری «به بزرگیت سوگند اگر مرا از در خانه ات برانی جای دیگری نخواهم رفت و دست از التماس به تو برنخواهم داشت !» زیرا تو آن کمال کاملی که هرچه بخواهد ،می کند .
    تو هر که را بخواهی عذاب می کنی و هر که را مایل باشی مشمول لطف خویش قرار می دهی ! هیچ کس شایسته ی چون و چرا کردن با تو نیست و تو شایسته ی خدایی هستی .
    خداوندا اینجا خاستگاه فقر و ذلت انسانی است که به درگاه تو روی آورده ،در جستجوی لطف توست و با نعمت هایت انس گرفته است و تو آن خدایی که لباس بخششت (عفوت ) گذشتت بر تن گنه کاران تنگ نیست و رحمتت به واسطه ی رحم بر من کم نخواهد شد .
    اطمینان خاطرم به کرامت توست .خداوندا آیا بر خلاف خوش بینی ای که به تو دارم ،بامن رفتار خواهی کرد ؟ آیا مرا از امید و آرزوهایی که به تو دارم محروم خواهی ساخت ؟
    خدای من . هرگز درباره ات چنین قضاوت نخواهم کرد .من مرتکب خلاف شده ام و از تو امید بخشش دارم .
    تورا می خوانم و امید اجابت دارم .من مستحق گذشت تو نیستم اما تو سزاوار گذشت کردنی .
    سزاوار این همه بردباری نیستم .اما تو بزرگتر از آنی که مرا بخاطر نافرمانیها ی بی شمارم از خود دور کنی ! خدایا ، من همان خواری هستم که تو عزیزش گردانیدی .همان فقیری که بی نیازش ساختی ! همان بیماری که شفایش دادی و همان خطاکاری که عذرش را پذیرفتی ! من نادانی هستم که تو آگاهش کردی .و ان گمراهی هستم که تو هدایتش کردی !

    محبوب من :
    ــ من آن کسی هستم که در تنهایی از تو شرم نکردم و در بین جمعیت مراقب رفتار و وظیفه ام نبودم .
    منم آن کسی که به تو جسارت می کرد . منم آن کسی که نافرمانی خدای آسمانها را می کرد .
    من انم که شتابان به سوی گناه می دویدم ،من آنم که مهلتم دادی .
    ولی به سوی تو باز نگشتم ،گناهانم را از چشم دیگران دور نگه داشتی ولی باز هم شرم نکردم . مرا از خود دور ساختی ،بی توجه ماندم ،چنان در مجازاتم بردباری نشان دادی که گویا هرگز خطایی نداشته ام یا تو آنرا فراموش کرده ای یا از مجازات من شرم داری .
    وای بر من ، ای معبود من !
    خدایا بنده ات را ببخش . من آن لحظه که از فرمانت سرپیچی کردم . منکر خداوندی تو نبودم . فرمان تورا بی مقدار ندانستم .
    خدایا وسوسه ی شیطان فریبم داد و اکنون چه کسی مرا از عذاب تو نجات خواهد داد ؟
    و اگر رشته ی مهرت را پاره کنی به رشته ی محبت چه کسی چنگ زنم ؟
    به خدائیت سوگند می خورم که هرگز پرده پوشی هایت را فراموش نخواهم کرد .
    اگر مرا در آتش بسوزانی محبتت از دلم بیرون نمی رود و 2عشق تورا با هیچ چیز معاوضه نخواهم کرد .
    خدایا ! دلم را پس از هدایت ،گمراه نساز و چراغ روشن مهرت را به تاریکی سوق مده .
    ای شنوای دردهای دردمندان ،ای محبوبترین معبود و ای سزاوار خدایی .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #182
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در کنار سجاده ی سفید و کوچکم تکیه داده و پلکهای خسته ام بی اختیار روی هم افتاده ،در کانالی متعفن و طولانی تقلاکنان جلو می رفتم .
    در ظلمت و علیرغم تاریک بودنش همه چیز سایه ای از آشنایی در خود نهفته داشت .
    فبلاً نیز در چنین جایی گرفتار آمده و به انتظار دستی برای یاری سالها حسرت کشیده بودم .
    اکنون باید می رفتم .باید رها می شدم .
    اما چگونه ؟ پایم سنگین بود و می سوخت .گویا هزاران سوزن برزانوانم فرو کرده اند .دیواره ی کانال را لمس کردم .لزج بود و بدبو.
    سپس دیوارها از من فاصله گرفت . دیگر دستم به آنها نمی رسید . در ناکجا آباد ذهنم نقطه ای روشن مرا به خود می خواند .
    اما به کدام سو باید روان می شدم ؟
    برخاستم و راه افتادم .مسیر طی شده پشت سرم با هر گامی که لرزان به جلو می گذاشتم به دیواره های سنگلاخی بدل می شد .
    یعنی که راهی برای بازگشت وجود نداشت !
    اجباراً در راهی که پیش رو بود جلو رفتم .نفس زنان با بغضی بی دلیل ،نشسته بر گلو که به سکوتم وا می داشت و ناله ی دردمندانه ام را در سینه به بست نشانده بود . و سپس دیگر
    به اختیار خود نبودم .
    رها ودر خلاء به پرواز در آمدم . بی واهمه و بدون هراس ،نور خیره کننده ای شیفته و بی قرار دور می شد و مرا به خود می خواند .
    من دیوانه وار جذب او شدم .مانعی در کار نبود .هیچ چیز حائل برخوردمان نمی شد و من با چشمی که از نور خیره شده بود خود را در دریای مواجی از شوق محض ،غرق کردم .
    ناگهان سوزشی عمیق در قلبم ،مرا سراسیمه از رویای زیبایی که داشت نابودم می کرد ،دور ساخت .
    مدتی آرام به دیوار تکیه دادم .همچنان که بودم تا توان خویش را باز یابم .
    به یکباره تهی از هر نیرویی حتی قدرت نفس کشیدن شدم ،صورتم خیس از دانه های درشت عرق و سراسر وجودم گرفتار ضعفی توانفرسا به لرزه در آمده بود .
    دستهایم سرد و یخزده ،گویا ساعت هاست در زیر برف مدفون مانده و در آن حال احساسی نظیر تب داشتم .
    درونم ملتهب و شعله ور بود .
    سوزان همچون خرمنی آتش و اشکهایم باز هم راه باز کرد و بر پهنای صورتم غلتید .
    چه لذتی داشت آشتی با او . چرا که گذاشته بود پای خاکی ام را به حریم روحانی اش بگذارم .
    آه خداوندا ،بگذار در این رویای شیرین جاودانه بمانم !

    ساعتی گذشت و من همچنان شیرینی دلپذیر آن گریز ماوراءطبیعت را مزه مزه می کردم که ضربه ای به در ،مرا از راه نیمه تمام خیالاتم بازگرداند ، کلید در قفل چرخید و بعد:
    ــ دکتر اجازه هست ؟
    با صدایی گرفته و ضعیف ، زهره دختر جوان همسایه را به داخل خواندم .
    آمده بود که مثل همه ی شبهای دیگر با من باشد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #183
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دوستی این دختر جوان محصول آشنایی با پدرش در اولین روزهای بازگشت به تهران بود .
    زمانی که بدنبال یافتن مسکنی مناسب به هر حیاطی وارد می شدیم و از هر پله ای
    بالا می رفتیم .
    اما با شرایطی که داشتم همواره به این جواب ها برمی خوردیم :
    ــ یک زن تنها ؟ بدون مراقب و سرپرست ؟
    در چنین محله ای جایی مناسب ایشان سراغ نداریم .
    یا:ــ منطقه اش آبرومند است ولی در مورد امنیت خانه نمی توانیم تضمینی به شما بدهیم .
    زمان جنگ است و هر اتفاقی قابل پیش بینی است .ویا :ــ آقا شما خیلی سختگیرید ،مورد پیشنهادی ما کاملاً بی نقص است .تنهایی خانم دیگر مشکل خودشان است .
    همه همین را می گفتند صاحبان آژانسهای مسکن با آن نگاه تاجرمآبانه و سرهایی که
    بندرت از روی همدردی و تأسف برای من تکان داده می شد .
    عملاً کمک مفیدی به حساب نمی آمدند .شاید منصفانه تر باشد اگر تقصیر را متوجه ی آنان ندانم .
    جنگ دردسر ناخواسته ای بود که شعاع فروزانش کلیه ی فعالیتهایی که در مواقع عادی کاملاً طبیعی و پیش پا افتاده محسوب می شدند ،به نوعی تحت تأثیر قرار داده یا به کلی فلج ساخته بود .
    تهران نیز انباشته از جمعیت است ،جمعیتی در حال انفجار از سکنه ی اصلی ،خوش نشین ها مهاجران جویای کار ،آوارگان افغانستان ،پناهندگان عراقی و خصوصاً جنگزده های جنوب ،مردمی بی پناه خویش مأیوس ،سرخورده و به اجبار راه شهرهای دیگر را در پیش گرفته اند
    در چنین شر ایطی یافتن یک چهاردیواری مستقل و مجهز و امن که چندان هم از محل کارم دور نباشد ،آسان نیست .
    با ناامیدی از آخرین آژانس مسکن بیرون آمدیم .
    مهندس نصر خسته بود گرچه چهره اش این
    را نشان نمی داد .
    با شرمندگی بخاطرگرفتاری ایی که برایش بوجود آورده بودم ، گفتم :
    ــ بی فایده است آقای نصر . ظاهراً هیچکس از بازگشت یک زن نیمه خارجی استقبال نمی کند .
    درست برخلاف تصورم .
    بیمارستانها به من احتیاج دارند .خیلی واضح است .با این حال سعی دارند مرا سر بدوانند و بدتر از آن مشکل خانه است .
    اینجا پیدا کردن یک اتاق مناسب دردسری بمراتب بیشتر از مرکز لندن دارد .
    نصر برای تسلایم لبخند زد و دندان های سفیدش در پرتو آفتاب کمرنگ غروب درخشید .
    می خواهید بگویید از این وضع خشته شده اید ؟دلتان می خواهد برگردید به لندن ؟
    البته سر شوخی داشت ،او مرا و روحیه ام را می شناخت .تسلیم در منطق من وجود نداشت .گفتم :
    ــ نه حتی برای یکروز .
    اگر لازم شود خودم را به یکی از این خانه های مجلل تحمیل می کنم .فقط به خاطر اینکه کنار هموطنانم باشم و به آنها خدمت کنم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #184
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نصر همچنان لبخندش را حفظ کرده بود :
    ــ تردیدی ندارم ،ولی چرا به خانه های اشرافی علاقه نشان می دهید .به عقیده ی من اگر کمی تخفیف بدهید ، در مرکز شهر چیز مناسبی گیرمان می آید .
    ــ ولی فعلاً بیمارستان محل کارم در شمال شهر است !
    ــ خوب با این حساب تعادلی در زندگی بوجود آورده اید بیمارستان در شمال ، خانه در مرکز و مطب احتمالاً در جنوب ! چطور است ؟
    کوتاه آمدم :
    ــ حق با شماست ،ظاهراً باید هر روز 3 ساعت وقت تلف شده در ترافیک داشته باشم ،بعلاوه آلودگی هوا و ریه ای که در اندک زمانی به یک تکه زغال مبدل خواهد شد .
    نصر با چشمانی خندان که سایه ای پرسشگر در آنها می رقصید گفت :
    ــ منهم یک منبع آلوده کننده ی هوا هستم .با این حال بنظر نمی آید حضورم شما را معذب کند .
    متقابلاً در صورتش خندیدم :
    ــ خوش خیال نباشید ،نوبت پاکسازی شما هم خواهد رسید .من به هر حیله ای
    متوسل می شوم تا این سیگار لعنتی را از لبهای شما دور کنم .
    و بلافاصله از اینکه چنان کلمه ی خصوصی و گستاخانه ای در موردشبکار بردم پشیمان و خجالت زده شدم .
    صحبت کردن درباره ی لبهای او و بلوف زدن از اینکه چنین و چنان خواهم کرد . من کی بودم که حق دخالت در زندگی شخصی او را داشته باشم ؟
    با لحنی عذرخواهانه و در حالیکه از آنهمه جستجوی بی نتیجه کلافه شده و سرم به دوران افتاده بود ،تسلیم پیشنهاد نصر شدم و گفتم :
    ــ خوب فعلاً چاره ی دیگری نداریم ،برویم ببینیم .
    البته که نمای ساختمان نمی توانست نشان دهنده ی چیز خاصی باشد ، اما نمی دانم چطور وقتی از پله های آپارتمانی در یک مجتمع مسکونی بالا می رفتم این حس را داشتم
    که به خانه ی خودم می روم .
    پیش از اینکه داخل آپارتمان را ببینم ، می دانستم مورد پسندم واقع می شود .و مدتها در آن زندگی خواهم کرد .
    مرد راهنما کلید را در قفل چرخاند و به توضیحات مبسوطی پیرامون امنیت آن خانه ادامه داد .
    خدای من چقدر جالب !
    چه چشم انداز زیبایی .چنان به نظر می رسید که انگار در میان باغچه ای ایستاده ایم .آپارتمان مبله نبود اما گلدان های بزرگ و کوچک فضای هال ،اتاق خواب و آشپزخانه را عملاً به باغی پرگل تبدیل کرده بود .
    پشت پنجره ها .لبه ی درگاهی بلند آشپزخانه ،حتی روی پله ی حمام ،همه جا سبز و پرگل ،نوید یک پاییز بهارانه می داد .
    اگر صاحبخانه برای اجاره دادن آپارتمانش اجباراً به حیله ای متوسل شده بود
    مسلماً نمی توانست بیش از آنچه می دیدیم مؤثر واقع شود .
    هیچ ایرادی از نظر تجهیزات ،تلفن و امنیت نداشت .محیط دلپذیری که خدا می دانست در آن وانفسای بی خانمانی تا چه حد خوشحالم ساخته بود .
    آقای نصر ،عجله کنید .ممکن است برای امضاء قرداد اجاره دیر بشود .
    نصر علت شتابم را درک می کرد ،با آسودگی امیدوار کننده ای گفت :
    ــ نترسید ،اگر از این جا خوشتان آمده هیچکس نمی تواند از چنگتان بیرونش بیاورد .مطمئناً می توانید صاحبخانه را مجاب کنید که آپارتمان را به شما بفروشد .
    لحنش با شوخی آمیخته بود و با محبت نگاهم می کرد .
    یکهفته بعد با وسایل نو به خانه ی تمیز و جدیدم نقل مکان کردم .
    ودر راهرو به آقای شوکتی برخوردم .مردی حدوداً 60 ساله با موهای یکدست سپید ،پوستی روشن و چشمان آبی ،بیشتر به آلمان ها شبیه بود تا ایرانی ها و چنان باوقار که احترام انسان را برمی انگیخت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #185
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سروصدای باربرها که اثاثیه را جابجا می کردند سبب شد که سری به راهرو بزند .سلامم را با خوشرویی جواب گفت و وقتی به خاطر به هم زدن آرامش آنها عذرخواهی کردم گفت :
    ــ خوشحال است که یک همسایه ی جدید به جمع دوستانش افزوده شده .
    ظهر همانروز در حالیکه از خستگی ،اما به سرعت مشغول باز کردن وسایل و جا دادن آنها بودم . زنگ در به صدا در آمد .
    پیرمرد با یک سینی غذا که عطر گیج کننده اش مانع از تعارف و احیاناً رد کردن آن می شد .
    پرسید:
    ــ آیا تنها هستم ...
    گفتم :
    ــ بله .
    و او بدون توجه به خواهش من خبر داد همسر و دخترش را می فرستد که کمکم کنند .
    این طبیعت خاص ایرانی هاست .خیلی زود و بی مقدمه با کسی دوست می شوند .در حالیکه این کار در اروپا مستلزم تدارک مقدماتی است که حداقل به نظر منطقی برسد .
    بهرحال خانم شوکتی و زهره دخترش بسیار صمیمی رفتار کردند ،انگار سالهاست همدیگر
    را می شناسیم .
    علی رغم رد کردن پیشنهاد کمک از سوی من فوراً دست به کار شدند .
    هنوز خورشید به طور کامل غروب نکرده بود که همه چیز در جای خود قرار گرفت و ما با یک سینی چای در هال دور هم نشستیم .
    خیلی ساده و بی آنکه در مورد یکدیگر کنجکاوی خاص و آزاردهنده ای نشان دهیم .
    در مدت چند ماه دوستی ما عمیق شد و ریشه دواند حالا دیگر من دختر آقای شوکتی محسوب می شدم و او به همه ی فامیل اعلام کرد که مرا جزو اعضای خانواده ی خود می داند .
    بنابراین در تمام مهمانی های فامیلی من نیز دعوتی را به خود اختصاص داده بودم .
    ــ خانم دکتر برایت شام آورده ام .
    صدای بلند زهره مرا از ادامه ی افکارم باز داشت .سرم را همچنان که به دیوار تکیه داشت تکان دادم :
    ــ ممنونم زهره . ولی من گرسنه نیستم .ترجیح می دهم بروم بخوابم .
    ــ فکرش را نکن ! آمده ام جل و پلاسم را بیندازم .مامان و بابا امشب از کرج برنمی گردند لطفاً دست بکار شو والاّ هردو گرسنه می مانیم .
    سجاده را جمع کرده وبا بی میلی راهی آشپزخانه شدم :
    ــ ای بابا تو هم هروقت می آیی اینجا اشتهایت گل می کند .حالا چی می خوری !
    زهره بافتنی اش را از توی سبد بیرون آورده بود که بیکار نماند :
    ــ خوراک خرچنگ با سس خامه دار و دسر هم اگر بستنی توت فرنگی باشد بدم نمی آید !
    آه از نهادم برآمد :
    ــ عقب مانده ی بیسواد ، این دیگر چه جور دستور غذایی است ! من فقط نیمرو بلدم و املت .حالا انتخاب با خودت .
    زهره فاتحانه خندید :
    ــ بنازم به این آشپز ماهر ،نه خانم کور خواندی .نیمرو پیشکش خودت . بسکه تخم مرغ به خورد من دادی شکل تخم مرغ شدم .
    گفتم :
    ــ با چیبس موافقی ؟
    از شانس من زهره آنشب روی دنده چپ بود :
    ــ دهه . بدتر شد . از این حرفهای قلمبه سلنبه نزن که از جا در می روم .پس شما
    تو خارج چی کوفتتان می کردید ؟
    ــ بابا بی انصاف تخفیف بده .من بقدری خسته ام که نای ایستادن ندارم !
    زهره با آواز گفت :
    ــ به کمتر از مرغ راضی نمی شوم و اگر سینه نباشد یک امشب را به ران بسنده می کنیم .چه کنیم دیگر . گذشت خصلت بزرگان است .
    ناچار افتادم به جان فریزر که پاکت مرغ را پیدا کنم !
    ــ ولی از پلو ملو خبری نیست ها ! مرغ سوخاری را با نان می خورند !
    اما زهره کوتاه نیامد :
    ــ لابد آنهم نان تست . نه جانم ! شاید تو ولایت بی فرهنگ شما اینطور باشد .
    اینجا فرق می کند . مرغ چه سوخاری چه بدون سوراخ فقط با پلو مزه می دهد و بس ،آنهم زرشک پلو و البته زعفران فراموش نشود !
    از اینهمه سفارشات او خنده ام گرفت :
    ــ پس بگو آمده ای شکم چرانی . خیلی خوب بافتنی ات را بگذار کنار . حداقل بیا سالاد ا آماده کن !
    ــ مگر نوشابه نداری ؟
    ــ نه که ندارم .شیشه ها یک هفته خالی مانده .فرصت نداشتم ببرم عوض کنم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #186
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    زهره دمغ شد .زکی ، مارا بگو . شکممان را صابون زدیم که می رویم خانه ی دکتر .
    نگو که آس و پاس ترین دکتر دنیاست .خیلی خوب ،حالا دندم نرم ، چشمم کور می روم از یخچال خودمان دو تا زمزم می آورم که حظ کنی !
    تو هم چشمت را به مال ما کارمند ها درویش کن !
    یک دقیقه بعد بر گشت و با چنان سروصدایی که انگار زلزله آمده :
    ــ لای لالای لالا چای را بگو بیا ...لالا لالا لالام .طاقت شد تمام ...
    با دست از آشپزخانه بیرونش کردم :
    ــ خدا پدر بیامرز ،تازه سماور را به برق زدم .
    زهره قبل از اینکه کاملاً از در بیرون برود ماهرانه گوجه ای از طرف سالاد برداشت و همچنان که آن را به نیش می کشید گفت :
    ــ از حالا باید برای بخت برگشته ای که با تو ازدواج می کند سیاه بپوشم .بیچاره نمی داند چه
    آتش پاره ای را به چنگ آورده !
    و برگشت که بافتنی اش را از سر بگیرد :
    ــ امروز نمی دانی بهشت زهرا چه قیامتی بود !هفتاد تا شهید آورده بودند !
    نگذاشتم ادامه دهد :
    ــ بی معرفت قرار نبود طوری برنامه ریزی کنی که منهم بتوانم بیایم ؟
    ــ دِ دِ دِ... پاک یادم رفته بود .مامان اینقدر عجله کرد که بکلی فراموش کردم تو هم توی نوبتی . انشاءا... اگر عمری بود هفته ی دیگر .
    به تلافی گفتم :
    ــ خدا را چه دیدی .شاید دعایم مستجاب شد و دفعه ی بعد تشییع جنازه ی خودت باشد .
    راستی راستی متأثر شده بود .
    ــ شوخی کردم بچه .خود تو همیشه شعار می دهی بادمجان بم آفت ندارد .
    زهره به سرعت تغییر موضوع داد، راستی اسم بادمجان شد ،یادم آمد .
    مامان یک کوزه ترشی سفارشی برایت انداخته ! اینقدر خوشمزه است که نگو .اگر از زیر دست من چیزی رد شد و به تو رسید مواظب باش زیاده روی نکنی .بااین ضعفی که داری هیچ برایت خوب نیست .می ترسم خدای ناکرده به سرت بزند و مثلا! موقع عمل به جای اینکه دریچه ی قلب بیماری را کمی گشاد کنی یکدفعه بزنی و کاملاً باز کنی که حسابی بتواند هوا بخورد !
    متلک باران و شوخی های زهره همچنان ادامه داشت و من از بابت سرزندگی و نشاط او احساس خوشی وشادی می کردم .
    هیچ مرزی نمی شناخت و صراحتش بیشترین لذت را به من می بخشید .

    ***
    تمام سه ماه پاییز به سختی مشغول اجرای طرح هایی بودم که سال ها بصورت آرزویی غیر عملی و نا ممکن در کنج انباری ذهنم بایگانی شده و بر آن گرد فراموشی نشسته بود .
    برنامه هایی که به ثمر رساندنش می توانست همه ی گذشته هایی که در غفلت و بی خبری از مردمم سپری شده بود ،جبران و راه رسیدن به خدا را هموار سازد .
    خوشبختانه با هر قدمی که برمی داشتم توفیق و یاری خداوند را بیشتر احساس می کردم .
    او جواب اعتمادم را خیلی خوب و بیش از انتظارم داده و همواره خلاء تنهایی ام
    را با یاد خود پر می کرد .
    پس با همه ی توان می کوشیدم دوستی ارزشمندش را برای خود نگه دارم .
    اکنون زمان آن رسیده است که لذت زندگی پرتلاش و پرمعنا را بچشم . ان تجربه ی شیرین را هرگاه که موقعیتی مناسب پدید می آید برای دوستان و همکاران باز گویم .
    در شبهای طولانی پاییز فرصت را غنیمت شمرده و با تمام کارکنان بخش جراحی قلب و مراقبتهای ویژه روابط دوستانه برقرار کردم .
    در این راه گرچه به خاطر روحیه ی نو و حساس مذهبی موفق به جلب دوستی دکتر بنیامین یکی از بهترین همکاران نشدم ،اما دیگران خیلی زود حضورم را همانگونه که بود پذیرفته و سهمی از احترامشان را به من اختصاص دادند .
    بخصوص خانمها . حالا برای خود دوستان بی شماری از این گروه داشتم ،چیزی که کمتر در زندگیم از آن بهره مند بودم .
    اوایل دی ماه زمانی که اولین و مهمترین آرزوی غیر شخصی ام جامه ی عمل پوشیده و به من اطلاع داده شد که کلینیک تخصصی بیماری های حاد قلبی آماده ی بهره برداری است
    از خوشحالی روی پا بند نمی شدم ،برای روز افتتاحیه مهمانانی سرشناس از دانشگاه های علوم پزشکی ،بیمارستان های تهران ،سازمان نظام پزشکی و همینطور وزارت بهداشت داشتیم اما این
    باعث نشد از یاد مردی به اهمیت مهندس نصر غافل شوم .
    بعلاوه برای او سورپریزی واقعی داشتم .پس اولین دعوتنامه را با خط نازیبا و امضای خودم به وزارت نفت فرستادم .
    به این امید که نامه به موقع و قبل از رفتن او به یکی از مأموریت های همیشگی به دستش برسد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #187
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نیمه شب با صدای زنگ تلفن که در هال طنین انداخته بود از خواب برخاستم .
    احتمالاً بیماری در بخش اورژانس به من احتیاج داشت .گوشی را برداشته و خواب آلود جواب دادم :
    ــ اگر دکتر کشیک لازم می داند ببریدش به اتاق عمل .فوراً خودم را می رسانم .
    صدای مردی تکرار می کرد Is there Dr. Dehnos (آیا آنجا خانه ی دکتر دهنوست ؟)
    حتی یک سطل آب یخ هم در آن شب سرد زمستانی نمی توانست آنقدر مرا از جا بپراند .
    با فریادی که شاید به آپارتمان مجاور نیز سرایت می کرد پرسیدم :
    ــ تونی ! آیا تو هستی .تونی خودت هستی ؟
    ــ نشانی از آشنایی در صدای او پدید آمد :
    ــ دختر ،فریادت درست شبیه همان تارزانی است که می شناختم .اما لطفاً به زبانی حرف بزن که از آن سر در بیاورم .
    ــ آه متوجه نبودم .عذرم را بپذیر .بخاطر هیجان زیاد فراموش کردم تو فارسی نمی دانی !
    تونی با زحمت بسیار و از طریق تماس با وزارت نفت و به واسطه ی مهندس نصر توانسته بود شماره ی آپارتمان مرا پیدا کند .
    خبرهای جدید به قدری ارزشمند و خوشحال کننده بود که وی را ناگزیر می ساخت ،دردسر یافتن
    یک دوست صمیمی را به جان خریده و آخرین اتفاقات را به اطلاعش برساند .
    تونی هفته ی آینده در لندن با دختر عمو نیکا ازدواج می کرد .خانه ی کوچکی در حومه ی لندن خریده بودند که به گفته ی نیکا حتی برای 10 نفر میهمان هم گنجایش کافی داشت .
    اما قبل از شروع زندگی ، در تعطیلات کریسمس برای گذراندن ماه عسل به هندوستان
    باز می گشتند .
    نیکا از من انتظار داشت که حتماً در مراسم شرکت کنم .او سعی داشت با اصرار به من بقبولاند که در این جشن واقعاً تنهاست و حضور یک فامیل نزدیک ضرورت بسیاری دارد .
    البته این واقعیت که احمد آنجا بود ،چیزی از ضرورت مسئله نمی کاست .بهرحال او یک مرد بود و جای خودش را داشت .
    بخلاف پرچانگی نیکا ،تونی کلمه ای در این باره برزبان نیاورد .حدس زدم مسئله ای پیش آمده
    چیزی که تونی را از شرکت احتمالی من در جشن هراسان ساخته است .
    با شیطنت و کنجکاوی همیشه فعالی که در وجودم بود اور ا مؤاخذه کردم :
    ــ ببین مرد جوان ، خیلی بی انصاف شده ای . اگر قصد دعوتم را نداشتی صحیح تر آن بود که بعد از ازدواج خبرش را روی تلکس بیندازی .تو که می دانی قضیه تا چه حد برایم اهمیت دارد .
    و او تقریباً در تله افتاد :
    ــ این چه حرفیست .می دانی که جای تو همیشه بین ما خالیست .اگر افتخار بدهی ... ممنون خواهم شد .
    تونی سعی کرد مرا توجیه کند . چنان تأثر ژرفی در لحنش وجود داشت که بخوبی می توانستم قیافه ی درمانده اش را پیش رو مجسم سازم :
    ــ متأسفم مینا ... دوستی قدیمی اینجا خواهد بود که شاید درست نباشد ... بهرحال برخورد شما دو نفر نتیجه ی خوشایندی نخواهد داشت .بعد از ان همه وقت که تقریباً خیلی چیزها فراموش شده .مرا خواهی بخشید مینا... اینطور نیست ؟
    آه خداوندا ! دوستی قدیمی آنجا خواهد بود ! این چه مفهومی می توانست داشته باشد ؟
    شاهدی برای عروس یا داماد ! کسی که اهمیتش برای تونی به مراتب بیش از من است ! کسی که مراقبت تونی برای برهم نزدن آرامش خیالش مرا از شرکت در جشن ازدواج دختر عمویم باز داشته است ؟
    آه ... مردی که هرگز روحش با من سازش نشان نداد .او که از یادش نفرت داشتم و در عین حال عزیزترین وجودی بود که همچنان قلبم را در زنجیر اسارت خود داشت .مردی که برای فراموش کردنش دو سال قهرمانانه با احساسم جنگیده بودم و ... حالا او اینجاست .
    گویی می دیدمش که بردرگاهی پنجره ی اتاقم نشسته و چشمان خاکستری اش استیصال چهره ام را به مسخره گرفته بود .
    سرانجام مراسم افتتاحیه ی کلینیک ویژه با موفقیت کم نظیری به پایان رسید .
    آقای وزیر به هنگام بازدید از بخش های مختلف با دیدن برنامه ی پذیرش بیماران گفتند :
    ــ خانم به عقیده ی من اسم کلینیک را بگذارید « مرکز اولویتها » با اینهمه اولویتی که
    در برنامه ریزی شما وجود دارد بعید می دانم روزی نوبت به بیماران عادی برسد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #188
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لحن شوخ ایشان باعث شد بگویم :
    ــ همه ی هدف من و دوستانم از ساخت چنین مرکزی در درجه ی اول مداوای مجروحان جنگ
    و سپس محرومین و کودکان بی سرپرستی است که از بیماری قلبی و عروقی رنج می برند ولی خانواده ها تمکن مالی برای درمان این عزیزان ندارند .
    در گزارش خدمتتان عرض کردم بسیاری از دوستان بدون دریافت پول با ما همکاری دارند که وافعاً جای سپاس و تشکر دارد .
    آقای وزیر در دفتر یادبود شخصی من نوشتند :«ایران به وجود زنان دانشمند دلسوز و متعهد احتیاج دارد و به آنها افتخار می کند .ما نیز در خدمت شما خواهیم بود و برایتان آرزویی جز توفیق الهی ،سعادت و سلامت نداریم »
    بازدیدها و سخنرانی ها جمعاً 3 ساعت به طول انجامید .
    لحظه هایی شاد و سرشار از موفقیت که نمی گذاشتند خستگی را احساس کنم .
    اما دقایقی پس از ساعت 5 میهمانان بتدریج ساختمان را ترک کردند ،همهمه ها پایان گرفت و به جز داد و قال سرایدار و نظافتچی های مرکز هیچ صدایی شنیده نمی شد .قدم زنان به سالن اجتماعات بازگشتم و در اولین صندلی سمت چپ فرو رفتم .
    سالن سابقاً یک تالار بزرگ میهمانی بود .در طول چند ماه ده ها کارگر ،بنا ،معمار و آرشیتکت دست به دست هم داده و از باغ بزرگ و ساختمان بلا استفاده مانده اش مرکز مهم و کم نظیری ساختند .
    مدرنترین تجهیزات پزشکی روز مجهز شده بود .ساختمانهای جدید ساخته شده امکان استفاده از فضای بیشتر را فراهم می کرد .
    ذهنم ناخود آگاه به گذشته ها پر کشید ،وقتی که یک دختر 13 ساله ی دبیرستانی بودم و
    علیرغم داشتن ثروت ،روزی به خاطر 10 روپیه با پسر عمویم احمد دعوایی حسابی براه انداختیم .
    من آن پول را حق خودمی دانستم و هیچ سخاوتی در وجودم نبود که بتواند مرا به گذشتن از 10 روپیه وادارد .
    احمد هم کوتاه نمی آمد .زیرا مصمم بود برتری پسرانه اش را به رخم بکشد .
    اکنون می رفتم که آرام آرام 28 سالگی را پشت سر بگذارم .
    دست برداشتن از عادت ها در این سن که شخصیت انسان شکل گرفته است ، آسان نیست .
    اما من سخت مشغول تربیت خود بودم . زیرا قرآن می خواندم و به هشدارهای این
    کتاب آسمانی ،توجه داشتم :
    « ای کسانی که ایمان آوردید از آنچه خداوند به شما داده ،انفاق کنید
    پیش از آنکه روزی برسد که نه کسی بتواند برای آسایش خود چیزی بخرد و نه دوستی و شفاعتی به کار آید » ( بقر ه 254 )

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #189
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در سایه ی این تعالیم روشنی بخش ،قسمت اعظم ثروت پدری را صرف ساخت و تجهیز این مرکز پزشکی نمودم ،البته خیلی ها به جنبه ی مادی قضیه بدبین بودند اما خدا بهتر می دانست که
    تمام ساختمان و تجهیزات آن را به وزارت بهداشت هدیه کرده ام اگر چه علناً در این باره حرفی نزده بودم ، طبعاً اگر این خبر به گوش احمد می رسید باز هم دیوانه خطابم می کرد .
    مردی از اولین ردیف صندلی های نزدیک به جایگاه برخاست و با قدمهایی اهسته به جایی که نشسته بودم نزدیک شد .
    بسیار آشنا بنظر می رسید . اما عینکی آفتابی به چشم داشت که از فاصله دور قادر به شناخت دقیقش نبودم .
    حضور او در سالن بظاهر خالی و ساکت موجب حیرتم شد ، ولی دلیلی نمی دیدم که به آن مرد توجه نشان دهم . تا اینکه در کنارم متوقف شد و با طعنه گفت :
    ــ حق دارید . چون شما صاحب چنین امتیازهای شاخصی هستید و هدف آنهمه تعریف و تمجید
    بزرگان قرار گرفته اید .
    لزومی نداشت سرم را بلند کنم .صدای پر طنین مهندس نصر ،یکی از خصوصیات بارزش بود همانطور که صدای آرام سانی نیز ...
    ــ خوش آمدید آقای نصر ، شمارا بین مدعوین ندیدم و کم کم داشتم مطمئن می شدم که دعوتنامه ام بدستتان نرسیده است .
    مرد جوان ردیف موازی صندلی مرا در سمت راست انتخاب کرد و نشست :
    ــ لازم بود بیایم و اینهمه تولد مکرر را به شما که لایقش هستید ،تبریک بگویم .
    لحنی غمگین و دلشکسته داشت .
    ــ متشکرم . زمزمه ای آرام و دیگر هیچ .در بازتاب افکارم کلمات را گم کرده بودم
    و نمی یافتمشان .
    ــ شما پیله هارا شکستید .دیگر پرواز آسان است .
    پژواک صدایش در سکوت سالن طنینی دلنشین داشت و من هنوز دربدر دنبال
    واژه هایی می گشتم که بر اثر پارگی رشته ی افکارم پراکنده بود .
    ــ چرا ساکتید ؟ دلیلی برای نا امیدی وجود ندارد .
    بگذارید روحتان با این تصور که هیچ مشکلی قادر به شکستن نیست در خیال من جاودان بماند .
    بنظرم رسید که پوشیدن چادر او را بیش از حد خوشبین کرده است .شاید وقتش بود که با حقیقت آشنا شود .
    ــ تصور شما این است که من انسان کامل و خوشبختی هستم ؟
    کاش اینطور بود .این معیارها که برمی شمارید ،امتیازات شاخصی که گمان می کنید در من وجود دارد هنوز هیچکدام نتوانسته اند به من احساس خوشبختی بدهند .
    حداقل نه بطور کامل ،چند شب پیش در کتابی سرگذشت «رابعه بلخی » را یافتم و خواندم .
    آن زن عارف که شبحی در کتابی اسطوره ای می ماند می تواند ادعا کند که مفهوم خوشبختی را یافته است .
    چون در دنیا برای او مانعی وجود نداشته ،او حصارها را شکست ،مرزهای طبیعت را پشت سر گذاشت و با ماوراءطبیعت در آمیخت .در مقایسه با چنین زنی ،من چه هستم .حتی ذره ای هم بحساب نمی آیم .بین من و چون اویی صدها سال نوری فاصله است .
    ــ اینقدر نفس خودتان را سرکوب نکنید ! شما سال گذشته از نظر ظاهر در چه وضعیتی بودید و الان در چه موقعیتی ! خیال می کنید من به اقتضای طبیعت مردانه ام درک نمی کنم پوشاندن زیبایی های زنانه که آنقدر شما را فریبنده و جادویی می نمایاند تا چه حد دشوار است ؟
    اما خواهش دلتان را مهار کردید و حالا از مانکن رویال کالج چه تصویری ساخته اید ؟
    زنی لطیف و مستور در چادری سیاه .آیا اجباری در کار بود ؟
    خدا می داند و خودتان هم می دانید که تمام درهای دنیا برویتان باز بود . اما شما چه کردید .
    همه ی آنها را بستید تا دریچه ای از نور به سوی ابدیت بگشایید .
    چه وسوسه ای این فکر باطل جذام گونه را به ذهنتان خطور می دهد که در چنین معامله ی ارزشمندی مغبون شده اید ؟
    نصر سراپا تسلا بود و تقدیر .نا آگاهانه ،حتی نگاهش و سکوتش .
    گفتم :
    ــ شاید تا اندازه ای حق با شما باشد ،با اینهمه ،موانع بی شمار دیگری بر سر راه است که تردید دارم قدرت مقابله با همه ی آنها را داشته باشم .
    سبکبار شدن مثل رابعه تقریباً محال است ،من هیچکدام از امتیازات او را ندارم ،نه آنطور
    واقع بینم ،نه عارف مسلک و نه ...
    مهندس به ظرافت میان حرفم پرید :
    ــ ولی عاشق پیشه که هستید !
    صورتم داغ شد و ناگهان همچون دختری دبیرستانی که برای اولین بار متلک پسری را شنیده باشد خجالت زده شدم .
    چه امتیاز ویژه ای که او نمی توانست چهره ام را ببیند البته دلیلی برای تبرئه خود نمی یافتم
    گفتم :
    ــ با این حساب چطور انتظار دارید از بند تعلقات رها شوم ودر آسمان معرفت به پرواز در آیم .من واقعاً نسبت به عشق حسن بصری به رابعه مرددم .
    بیشتر به حالت مرید و مراد عارفانه می ماند تا چیز دیگر .
    با شیطنتی که در مورد او کم سابقه بود پرسید :
    ــ پس انکار نمی کنید ؟
    ــ چه چیز را ؟
    ــ در بند احساس بودن را .معمولاً زنانی در موقعیت شما از اعتراف به احساسات قلبی
    عار دارند ،خوب بگذریم ،چرا فکر می کنید این حالت بالهای شمارا بسته و از پرواز
    در بیکران ها باز می دارد ؟
    البته نصر بزرگوارتر از آن بود که قید ، در صورت ناکام ماندن ،را به جمله ی قبلی اش بیفزاید .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #190
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    گفتم :
    ــ چون خداوند تمام عشقم را می طلبد .نیم خورده دیگری سزاوار پیشکشی به درگاه چون اویی نیست .
    صورتش را نمی دیدم ،اما لبخند را بر لبان او احساس می کردم :
    ــ وارد معقولات شده اید دکتر . نمی توانید ادعا کنید بین عشق حقیقی و مجازی فرقی وجود ندارد .
    آنچه مضر است عشق عرضی است ، نه محبتی که در طول محبت خدا به وجود آید در روایات معصومین آمده :
    «« کسی که در این راه پاکدامن بمیرد مثل شهید از دنیا رفته است .»
    تقریباً بی فایده می نمود .نصر نمی توانست تصور کند تا چه حد احساس گناه می کنم .بنابراین سکوت کردم و اجازه دادم تیک تاک ساعت دیواری پشت سرمان در جوی زمان جریان یابد و مارا همراه ببرد .
    سرانجام دربان که برای خاموش کردن چراغها به سالن قدم گذاشت هر دوی ما را از افکار دور و درازمان بیرون کشید :
    ــ معذرت می خواهم ،نمی دانستم سرکار هنوز اینجا هستید !
    چادرم را که بر شانه ها لغزیده بود روی سر کشیدم و برخاستم :
    ــ اشکالی ندارد آقا .به کارتان برسید .ما دیگر می رویم .
    از سالن که بیرون آمدیم پرسیدم :
    ــ دلتان می خواهد اتاق مرا ببینید ؟
    ــ چرا که نه . بعلاوه یک بازدید به شما بدهکارم .
    از پله ها بالا رفتیم و من گفتم :
    ــ در واقع چند بازدید . چون بارها برای دیدنتان به ساختمان وزارت آمده ام .منتهی تشریف نداشتید !
    مهندس عذرخواهانه سر تکان داد :
    ــ بله ،معمولاً همکاران خبرش را به من می دادند .
    پشت سرم ایستاد .در را که گشودم بوی عطر دل انگیزی به مشام رسید .طبعاً نمی توانست با سبد بزرگ گل روی میزکارم بی ارتباط باشد .کسی در غیاب من آن را روی میز گذاشته بود .
    جلو رفتم و با تحسین به سبد گل خیره شدم . چه سلیقه ای !
    روی گل ها کارت ویزیت کوچکی خود نمایی می کرد که بر آن نوشته بود :
    ــ تقدیم به او که سد نمی شناسد .غنچه های امیدت همیشه شکوفا .
    امضاِ ساده ای کارت را زینت می داد .
    «رضا »
    عطر گل ها را با نفسی عمیق بالا کشیده و با حق شناسی به عقب برگشتم تا از مهندس به خاطر لطفش تشکر کنم .
    اما او وارد اتاقم نشده بود .صدای گام های موزونش در راهروی بدون پارکت طنین می انداخت و دور می شد .

    گفت :
    ــ می دانستید امشب جشن ازدواج امیر است ؟ دعوت کرده همگی دور هم باشیم .بچه ها
    هم از شهرستان می آیند .
    بی اختیار زدم زیر خنده :
    ــ خدایا چه فصلی شده . تونی هم این روزها درگیر ازدواج است و خوشحالم که حداقل در جشن امیر شرکت می کنم . باید بقیه ی دوستان هم از او یاد بگیرند و حالا چرا امیر که تقریباً از همه جوانتر است ؟
    نصر ماشین را به حرکت در آورد و گفت :
    ــ لابد عرضه اش از بقیه بیشتر است . ولی چندان هم که بنظر می آید بچه نیست .تقریباً همسن بهرام و یونس است .فقط من و مجید پیر خراباتیم .
    به شوخی گفتم :
    ــ با شما نمی شود طرف شد .اما مجید چرا هیچ اقدامی نکرده ؟
    نصر با جدیت گفت :
    ــ فقط امیدوارم مشکل خاصی نداشته باشد .بچه ی توداریست و حرف دلش را به هیچکس
    نمی گوید.
    پرسیدم :
    ــ حالا کجاست ؟
    ــ با بهرام در کارخانه ی پتروشیمی شیراز مشغولند !
    در سکوتی که پیش آمد فرصت یافتم دوباره به خودش بازگردم :
    ــ فضولی مرا ببخشید ،این عینک آفتابی شما در یک غروب ابری زمستان خیلی سؤال برانگیز است !
    او به کنجکاویم عادت داشت با لحنی که اکراهش را از جواب دادن پاسخ کامل می رساند گفت :
    ــ در جریان ترقه بازی های عراقی ها کمی آسیب دیده .دکترها معتقدند نباید نور مستقیم به چشمم بتابد .
    ناگهان به سویش حمله ور شدم :
    ــ چی گفتید ؟ شما زخمی شده اید ؟ کی ؟ چرا به من اطلاع ندادید ؟ چند روز بستری بودید ؟
    باران سؤال برسرش باریدن گرفت .اما او به آرامی مرا از هیجان باز داشت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 19 از 24 نخستنخست ... 9151617181920212223 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/