من با حسابهای قبلی تاریخ مسافرت را طوری تنظیم کردم که همزمان با
روبرو شدن محاکمه ی علنی عمویم باشد و شک کسی برانگیخته نشود .
از طرفی سی کیم را پیشنهاد دادم چون از بعد مسافت ان ایالت با دهلی
اطلاع داشتم و می دانستم هیچکس مخصوصاً دختر عمو به ذهنش خطور نخواهد کرد من از چنان فاصله ای بتوانم کنترل دادگاه و جریان محاکمه را بدست گرفته و اساساً وقتی
من در سی کیم بسر می بردم ،چطور می توانستم برای عمو پاپوش بدوزم و علیه
او اقامه ی دعوا و شکایت کنم .
ما نیمه شب وارد دهلی شدیم .شهر غرق در نور و غوغا بود .
هنوز هیجان ساعتهای آخر شب کاملاً فروکش نکرده بود .اما برخلاف خیابانها ،منزل عمو
تاریک و خاموش در سکوت فرو رفته بود . یک لحظه از اینکه چنین مصیبتی را
به خانواده ی عمویم تحمیل کرده ام شدیداً متأثر شدم .
نیکا به خاطر شدت تألم روحی و صدمه ی جبران ناپذیری که به روانش وارد آمده بود
با بلعیدن 2 قرص خواب به اتاقش رفت و من غمگین و افسرده ،کنار زینت
در آشپزخانه نشسته و فنجان قهوه ام را جرعه جرعه می نوشیدم .
صبح روز بعد نیکا در اتاق صبحانه به من ملحق شد و با چشمانی متورم و صورتی پف کرده پشت میز نشست .
گویا خیال رفتن به سرکارش را نداشت .با خونسردی ملال آوری سرگرم نوشیدن شیر گرمی شد که زینت برایش نگهداشته بود .
گفتم :
ــ مثل اینکه خوب نخوابیدی . پس آن قرصهای خواب آور چه بود که خوردی ؟
با لحنی سرد و بی تفاوت گفت :
ــ دیگر اثری ندارند . از شبی که سلمان در درگیری کشته شد ،هیچ شبی
بدون قرص نخوابیده ام . وحالا هم این بدبختی ... !
لحن گرمتری به خود گرفت و ادامه داد :
ــ تنها تسلای من تو هستی و خوشحالم که بالاخره در کنار هم خواهیم بود .
دیگر اجازه نمی دهم هیچ چیز بین ما جدایی بیندازد .
با تردید و احتیاط گفتم :
ــ تو دختر صبوری هستی نیکا . همیشه بوده ای ،مطمئنم بار این مصیبت را هم
به خوبی بر دوش خواهی کشید .حتی اگر تنها باشی .
مثل یک گربه هشیار شد و چشمانش درخشید .
ــ بوی ناامیدی از حرفهایت بر می خیزد . می خواهی دوباره مرا رها کنی ؟
ــ اوه نیکا . واقعاً دلم نمی خواهد . اما تو باید مرا درک کنی . من برای آینده ام برنامه های
زیادی دارم .باید بروم .چاره ای جز این وجود ندارد .
با ناباوری گفت :
ــ پس تکلیف احمد چه می شود ؟
ــ قبلاً در این زمینه به توافق رسیده ایم .او می فهمد و می داند که برای
یک زندگی مشترک با او هرگز آمادگی نخواهم داشت .
طول اتاق را پیمود و به کنارم آمد نگاهش مأیوس و حرمان زده بود :
ــ پس تو هم مرا تنها می گذاری ؟
خواستم بگویم :
ــ متأسفم .
اما ناگهان فکری مثل برق در سرم جرقه زد .خداوندا چرا زودتر به فکرش نیفتادم !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)