وقتی وارد فرودگاه شدیم ،مهندس نصر در کنار چمدان کوچک سفری اش روی نیمکتی
نشسته و در حالتی از تفکر سیگارش را دود می کرد .
با روحیه ای شاد در حالی که شیکترین لباسم را پوشیده و موهایم را زیر روسری کوچکی
پنهان کرده بودم به او سلام دادم .
از جابرخاست و سلامم را با گرمی هرچه تمامتر جواب گفت .
تونی و نیکا هم جلو آمدند و احوالپرسی درگرفت .سپس نصر نیمه سیگارش را به دستم داد
تا به تونی کمک کرده و چمدان هارا بعد از عبور دادن از چراغ سبز روی نوار متحرک قرار دهد .
به اتفاق دختر عمو روی نیمکت نشسته و ظاهراً به تماشای سالن فرودگاه که برخلاف همیشه تا اندازه ای خلوت بود ،مشغول شدیم .
نیکا مضطرب دست چپم را می فشرد و نشان می داد از اینکه در این شهر بیگانه تنها به حال خود رها می شود تا چه اندازه نگران است .
اما من به روی خودم نمی آوردم .سالها با تونی در یک خانه زندگی کرده و هرگز کوچکترین موردی از او ندیده بودم .
نیکا به مراتب بیش از من در دل او جای داشت ،و دلیلی نمی دیدم ،تونی بخواهد مرتکب کار احمقانه ای شود .
و می دانستم نیکا خیلی زود درخواهد یافت که تونی با بقیه فرق داشته و هرگز پی سوءاستفاده برنمی آید ،حتی اگر موقعیتش را هم داشته باشد .
او در این مورد بخصوص قویاً خوددار بود .
در محوطه سالن ایرانیان دیگری نیز به انتظار ساعت پرواز نشسته یا در حال تردد بودند .
و البته ملیت آنها را از روی قیافه و ظاهرشان حدس می زدم .
مثلاً خانم جوانی با یک مانتوی بهاره و شال سفیدی که موهایش را می پوشاند
و صورتش ساده و بدون آرایش بود در کنار همسر و دو کودک بازیگوشش تردیدی در ایرانی بودن خود باقی نمی گذاشت و سایرین نیز به نوعی دیگر .
مثلاً این نکته جلب توجه می کرد که مردها اکثراً پیراهنی به رنگ روشن برتن داشتند
و البته بدون کراوات ،مهندس نصر .
ساده پوشی ویژگی خاص آنها در بین جامعه ی اروپایی به شمار می رفت .
سیگار امانتی در دست من رو به اتمام بود که نصر از کار تحویل کالاهای شخصی ام !
فراغت یافت و شانه به شانه ی تونی به طرفمان باز گشت .
از روی کنجکاوی سیگارش را به لب برده و با ژست مخصوص ناشیانه پک عمیقی به آن زدم .
ریه ام در برابر ورود ناگهانی دود واکنش نشان داد و مرا به سرفه های پی در پی مبتلا ساخت .
اطرافیانم به خنده افتادند و نیکا به زبان اردو گفت :
ــ آدم فضول را بردند جهنم . گفت هیزمش تر است .
و تونی افزود :
ــ سزای خیانت در امانت همین است !
نصر سرزنش آمیز نگاهم کرد و هیچ نگفت .
لحظه ی خداحافظی نزدیک شد .
آخرین دقایق با یاد آوری خاطرات گذشته ،اظهار محبت ،توصیه و سفارشات فراموش شده
به سرعت سپری شد و من در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود نیکارا در آغوش گرفتم .
گفتم :
ــ از تو به عنوان خواهر فقط یک خواهش دارم و آن اینکه قدر تونی را بدانی .
او بهترین دوستی است که تا بحال داشته ام و به نوعی نسبت به او احساس مالکیت
می کنم .انگار پسر خودم است .
تونی با احساسی جدی گفت :
ــ لعنت براین جدایی ها ی پایان ناپذیر ،کاش هرگز تراژدی آشنایی مان بوجود نمی آمد ! و نگاهش در غمی گنگ محو شد .
مخاطبش علاوه بر من ،مهندس نصر هم بود و مردی دیگر که تونی در ناخودآگاه ضمیرش همواره به او عشق می ورزید . سانی !
برای یکدیگر آرزوی خوشبختی کرده و راه افتادیم در حالی که مرتب
به پشت سر نگریسته و برای دو انسان عزیزی که جا گذاشته بودیم دست تکان می دادیم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)