صفحه 18 از 24 نخستنخست ... 8141516171819202122 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #171
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من با حسابهای قبلی تاریخ مسافرت را طوری تنظیم کردم که همزمان با
    روبرو شدن محاکمه ی علنی عمویم باشد و شک کسی برانگیخته نشود .
    از طرفی سی کیم را پیشنهاد دادم چون از بعد مسافت ان ایالت با دهلی
    اطلاع داشتم و می دانستم هیچکس مخصوصاً دختر عمو به ذهنش خطور نخواهد کرد من از چنان فاصله ای بتوانم کنترل دادگاه و جریان محاکمه را بدست گرفته و اساساً وقتی
    من در سی کیم بسر می بردم ،چطور می توانستم برای عمو پاپوش بدوزم و علیه
    او اقامه ی دعوا و شکایت کنم .
    ما نیمه شب وارد دهلی شدیم .شهر غرق در نور و غوغا بود .
    هنوز هیجان ساعتهای آخر شب کاملاً فروکش نکرده بود .اما برخلاف خیابانها ،منزل عمو
    تاریک و خاموش در سکوت فرو رفته بود . یک لحظه از اینکه چنین مصیبتی را
    به خانواده ی عمویم تحمیل کرده ام شدیداً متأثر شدم .
    نیکا به خاطر شدت تألم روحی و صدمه ی جبران ناپذیری که به روانش وارد آمده بود
    با بلعیدن 2 قرص خواب به اتاقش رفت و من غمگین و افسرده ،کنار زینت
    در آشپزخانه نشسته و فنجان قهوه ام را جرعه جرعه می نوشیدم .

    صبح روز بعد نیکا در اتاق صبحانه به من ملحق شد و با چشمانی متورم و صورتی پف کرده پشت میز نشست .
    گویا خیال رفتن به سرکارش را نداشت .با خونسردی ملال آوری سرگرم نوشیدن شیر گرمی شد که زینت برایش نگهداشته بود .
    گفتم :
    ــ مثل اینکه خوب نخوابیدی . پس آن قرصهای خواب آور چه بود که خوردی ؟
    با لحنی سرد و بی تفاوت گفت :
    ــ دیگر اثری ندارند . از شبی که سلمان در درگیری کشته شد ،هیچ شبی
    بدون قرص نخوابیده ام . وحالا هم این بدبختی ... !
    لحن گرمتری به خود گرفت و ادامه داد :
    ــ تنها تسلای من تو هستی و خوشحالم که بالاخره در کنار هم خواهیم بود .
    دیگر اجازه نمی دهم هیچ چیز بین ما جدایی بیندازد .
    با تردید و احتیاط گفتم :
    ــ تو دختر صبوری هستی نیکا . همیشه بوده ای ،مطمئنم بار این مصیبت را هم
    به خوبی بر دوش خواهی کشید .حتی اگر تنها باشی .
    مثل یک گربه هشیار شد و چشمانش درخشید .
    ــ بوی ناامیدی از حرفهایت بر می خیزد . می خواهی دوباره مرا رها کنی ؟
    ــ اوه نیکا . واقعاً دلم نمی خواهد . اما تو باید مرا درک کنی . من برای آینده ام برنامه های
    زیادی دارم .باید بروم .چاره ای جز این وجود ندارد .
    با ناباوری گفت :
    ــ پس تکلیف احمد چه می شود ؟
    ــ قبلاً در این زمینه به توافق رسیده ایم .او می فهمد و می داند که برای
    یک زندگی مشترک با او هرگز آمادگی نخواهم داشت .
    طول اتاق را پیمود و به کنارم آمد نگاهش مأیوس و حرمان زده بود :
    ــ پس تو هم مرا تنها می گذاری ؟
    خواستم بگویم :
    ــ متأسفم .
    اما ناگهان فکری مثل برق در سرم جرقه زد .خداوندا چرا زودتر به فکرش نیفتادم !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #172
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در حالیکه روی پا بند نمی شدم با هیجان نیکا را در بر گرفتم و گفتم :
    ــ من می روم دختر عمو ،اما نه به تنهایی ،ما هردو با هم می رویم .
    تو هرگز فرصت نداشته ای که از زندگیت لذت ببری .حالا وقتش است که به فکر خودت باشی .
    مرا از خود دور کرد:
    ــ لعنت بر شیطان .تو دیوانه شده ای مینا ! من چطور می توانم احمد را تنها بگذارم ؟
    ــ بس کن دختر عمو .تو همه ی عمرت به پرستاری از او و پدرت مشغول بوده ای .
    به علاوه احمد تا دو ماه دیگر به اینجا برنمی گردد و تو می توانی با تقاضای مرخصی برای یک گردش حسابی به انگلیس بیایی .
    مطمئن باش بد نخواهد گذشت .
    اغوای او کار آسانی نبود .اما منهم به راحتی دست برنمی داشتم .
    شب و روز در گوشش خوانده و هیچ فرصتی را برای وسوسه ی او از دست ندادم .تا بالاخره خسته شد و کوتاه آمد .
    یک هفته بعد تلگراف دیگری مبنی بر سفر دوماهه ی نیکا به لندن
    برای احمد مخابره کرده و پس از گرفتن ویزا برای دختر عمو بلیط خود را
    برای بازگشت به لندن اُکی کردم .
    طی این مدت هرگز رغبتی برای ملاقات با عمو از خود نشان ندادم .
    او به هرحال فهمیده بود برادرزاده اش کار خود را کرده است .
    آقای دالاهی در ادامه ی مأموریت وکالتش تمام ثروت و ارثیه ی پدری را به من بازگرداند .
    از او خواستم همه ی همه ی دارایی ها و املاک را
    پس از تبدیل به پول نقد، به حساب بانکی ام ریخته و حواله ی آن را به آدرسی که در اختیارش قرار می دادم ،بفرستد .
    و در غروب سی و دومین روز اقامت ناخوشایند ،در دهلی
    به اتفاق دختر عمو نیکا به سوی لندن پرواز کردیم .







    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #173
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پس از ساعتها پرواز خسته کننده در آسمان سیاه و ظلمانی ،سرانجام
    پرنده آهنین بال با غروری شکوهمند برفراز دریای نور چرخی زد
    و غرش کنان به فرودگاه نزدیک شد .
    به فاصله ی یکماه باز هم در لندن بودم .
    شهری پراز خاطره ،شهری که علیرغم بیگانگی اش مرا با عزیزترین کسانم آشنا ساخت .
    شهری که سالها در آن زندگی کرده و از امکاناتش بهره مند گشته بودم .
    شهری که مرا با نصر آشنا ساخت ،سانی ،ایــو و با سایر دوستانم .شهری که شاهد جدایی دردناک من و آشنایانم بود .
    با این حال از اینکه به آنجا بازگشته بودم ،احساس خرسندی خاصی می کردم .
    هنوز تعلقاتی دراین شهر داشتم که مرا برای ماندن در آنجا دلگرم می ساخت .
    من علاوه بر خاطراتم هنوز تونی را داشتم و دعوت به همکاری در رویال کالج را و اتاقم را در پانسیون . دلیلی برای نگرانی از آینده وجود نداشت و من به این مقدار به راحتی
    بسنده می کردم .
    هنگامی که هواپیما تکان نسبتا! شدیدی خورده و چرخهایش
    با زمین باند شماره ی 11 تماس گرفت ،عقربه های ساعت مچی ام نیمه شب به وقت هندوستان را نشان می داد .
    صدای مهماندار از بلندگوی داخل هواپیما پیچ شد که از مسافرین می خواست
    ساعت خود را به وقت گرینویچ تنظیم کنند .
    خود را از باران بی امانی که می بارید رهانیده و پس از عبور از سالن ترانزیت
    و بازدید در قسمت قرنطینه خود و چمدان های دردسر آفرینمان را
    در اولین تاکسی تردد در شب انداختیم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #174
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیکا که برای اولین بار به اروپا سفر می کرد آنقدر هیجان زده بود که به زحمت می توانست جلوی فریاد اشتیاق خود را از دیدن آنهمه جمعیت که با وجود گذشتن پاسی از شب همچنان در رستوران ها ،تریاها ،مرکز خرید و اتوبان های وسیع شهر در رفت و آمد بودند ،بگیرد .
    در مقایسه با خیابانهای نه چندان عریض دهلی که در پرتو کم سوی چراغ های برق اندکی روشنایی داشت ،لندن مثل روز می درخشید .
    چراغهای نئون و لامپ های چشمک زن در سردر فروشگاه های بزرگ و مشهور ،جلوه ای خاص به شب بارانی لندن می داد .
    ویترین ها مملو از اجناس لوکس در تلألو نورافکن های قوی برق می زد و چشم هر تازه واردی را به خیرگی وا می داشت .
    نیکا ذوق زده به پهلوی من فشار آورد و گفت :
    ــ مینا دلم می خواهد همه ی اینهارا برای خودم داشته باشم .کی می توانیم برای خرید به اینجا بیاییم .
    با خونسردی و بی تفاوتی جواب دادم :
    ــ نگران نباش .دو ماه فرصت زیادی است و تو دختر عمو اگر بخواهی می توانی ظرف یک روز
    همه ی پس انداز چند ساله ات را توی دخل این فروشگاه های فریبنده بریزی .
    همه ی شهر پر است از مراکز خرید که همه هم مشهورند .
    نیکا با خوشحالی اظهار کرد :
    ــ شنیده ام پارچه های منچستر از اعتبار و شهرت جهانی برخوردارند .من می خواهم یک عالمه از بهترین پارچه هایش را داشته باشم . بعد مکثی طولانی افزود :
    ــ پس تو تمام سالهایی که هندوستان را در جستجویت زیرو رو کردیم ،اینجا خوش می گذراندی ؟
    دوست داشتن نیکا دلیل نمی شد که سفره ی دلم را جلوی او باز کنم ، گفتم :
    ــ هی تقریباً .
    رویم را به طرف شیشه ی اتومبیل برگردانده و تا رسیدن به پانسیون هر یک در سکوت خود غرق بودیم .
    من به گذشته می اندیشیدم و نیکا در تلاش برای ارزیابی محیط جدید و تطبیق خود با آن بود .

    ***
    ــ تصمیم نهایی ام مثل دیوار چین غیر قابل نفوذ است .سعی نکن مرا از آن بازداری .
    ــ ولی مینا ! راه عاقلانه ای هم وجود دارد .تو با چنین استعداد غیرطبیعی می توانی باز هم پیشرفت داشته باشی .
    امکاناتی که رویال کالج در اختیارت قرار می دهد نامحدود است .چرا به شانس خود
    پشت پا می زنی .
    ــ آه سر بسرم نگذار . من می توانم در آنجا هم پیشرفت داشته باشم .البته اگر دلم بخواهد .
    ــ چرند مزخرف ،نظام آن کشور دگرگون شده .ایران حالا درگیر یک جنگ تمام عیار است .
    همه ی سرمایه ی آن کشور برای تأمین بودجه ی جنگ بکار افتاده .
    مسخره است اگر خیال می کنی یک آزمایشگاه مجهز در اختیارت می گذارند تا درباره ی نحوه ی کاربرد اشعه ی لیزر در جراحی قلب و کمک کامپیوتر در این زمینه ، تحقیق کنی !
    ــ سعی کن بفهمی . من درست به همین دلیل می خواهم به ایران بروم .چطور انتظار داری وقتی جوانان هموطنم به من و تخصصم احتیاج دارند .
    آنهارا تنها گذاشته و به فکر خودم باشم .
    ــ اوه شما شرقی ها با این جنبه ی احساساتی تان آدم را کلافه می کنید .
    و برخاست که برای خودش نو شیدنی بیاورد .
    ***
    نیکا برای اولین بار به ضرر من رأی داد :
    ــ از نظر دور ندارید که منهم شرقی هستم ولی درست نقطه ی مقابل مینا .
    به عقیده ی من ،او فرصت خوبی را برای پیشرفت از دست می دهد در حالیکه راه ایران هرگز بسته نخواهد شد .
    تونی حمایتش کرد :
    ــ بخاطر این است که شما یک هندی خالص هستی اما مینا در مقایسه با شما دورگه است .
    نیمه ی هندی اش اورا به ماندن تشویق می کند
    و نیمه ی ایرانی اش به رفتن ،اما ظاهراً آن نیمه ی ایرانی قویتر است .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #175
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در طول دو هفته ای که وارد لندن شده بودیم برای چندمین بار سر مسئله برگشت به ایران
    با تونی درگیر می شدم .و او بدبختانه به هیچ صورتی متقاعد نمی شد که من برای خودم هدفی دارم و باید بدنبالش بروم .از دیدگاه تونی بازگشت به کشوری در حال جنگ که حتی شهرهایش از بمباران و موشک دشمن درامان نبود دیوانگی محض و یکنوع خودکشی بود .
    او به ایده ی من درباره ی «یکنفر فدای همه » می خندید و معتقد بود هر کسی باید به خودش بچسبد و نفع شخصی را برنفع نوعی ترجیح دهد .
    علیرغم تظاهرات تونی و نیکا ،مقدمات سفر به ایران خیلی سریع فراهم می شد .کار انتقال روپیه های ارزشمندی که آقای دالاهی از هندوستان فرستاده بود ،به بانکهای ایران تقریباً بدون دردسر جدی به اتمام رسید و خوشبختانه مراحل قانونی پذیرش تابعیت نیز در مورد من که از طرف مادر ایرانی بودم انعطاف خاصی نشان می داد .
    روزی که از اداره ی گذرنامه به من اطلاع دادند پاسپورتم آماده ی تحویل است ،نیکا را در یکی از فروشگاه های معتبر لندن جا گذاشته و خود به طرف اداره ی مذکور حرکت کردیم .
    در اولین دقیقه ی تنها ماندن با او مطرح کردم :
    ــ تونی اشتباه نکنم کمی مضطرب بنظر می آیی !
    ــ اینطور نیست .
    ــ انکار فایده ای ندارد پسر جان . تو نمی توانی واقعیتی را که چهره ات فریاد می کشد از یک زن پنهان کنی !
    خنده ی عصبی کوتاهی کرد و ضمن انتخاب طولانی ترین مسیر برای رسیدن به اداره ی گذرنامه گفت :
    ــ فقط کمی از تو عصبانی هستم و علتش هم این است که بیش از حد به فکر خودت هستی !
    متعجب پرسیدم :
    ــ تو اولین بار است که این حرف را می زنی . منظورت چیست ؟
    پشت چراغ قرمز متوقف شدیم و او گفت :
    ــ نیکا از اینکه مجبور شده تا یک هفته ی دیگر به هندوستان برگردد افسرده است ! معمای لندن هنوز برای او لاینحل باقی مانده .هنوز بسیاری از دیدنی های این شهر را ندیده به هیچ یک از شهرهای این کشور سفر نکرده ، حتی فرصت خریدهای دلخواهش را نداشته است .آنوقت تو با برنامه ی بی موقعت اورا وادار می کنی برخلاف میلش به هندوستان برگردد .
    ــ اوه چه غلیان احساس شایان توجهی !
    سرانجام نیکا هم یک حامی متعصب و خوش قیافه یافته بود که به فکرش باشد .
    گفتم :
    ــ پس تو تمام بعدازظهر تا نیمه شب که با نیکا هستی چه غلطی می کنی ؟
    ــ خوب ،راستش بیشتر وقتمان به حرف زدن می گذرد .من شیفته ی صراحت لهجه و عقاید خاص او و شیوه ی بیان آنها شده ام .ما در واقع وقت کمی برای گردش داریم . وبعد هم صرف شام و موقع برگرداندن او به پانسیون . چیز زیادی باقی نمی ماند .
    چراغ سبز شد و تونی اتومبیل را به حرکت درآورد . گفتم :
    ــ که اینطور . پس جنابعالی قبل از نشان دادن دیدنی های لندن خودت را به او می نمایانی .خوب نظرت نسبت به او چیست ؟
    بی هیچ شرم و پرده پوشی گفت :
    ــ اگر دوستی مان چند روز دیگر ادامه یابد دختر عمویت مرا به زانو در خواهد آورد .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #176
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سر بسرش گذاشتم :
    ــ از من می خواهی که شرش را از سرت باز کنم ؟
    ــ برعکس من این تسلیم و به زانو درامدن را دوست دارم .نگاه متعجبم تونی را به تکان دادن سر واداشت .یعنی که قضیه کاملاً جدی است .
    گفتم :
    ــ پس آن رفتار احترام آمیز ،به علاوه مهر فزاینده و شیرینی چهره ی ملیح نیکا بالاخره تونی گریز پا و رام نشدنی مارا به محراب خواهد کشاند .
    و تونی امیدوار جواب داد :
    ــ دعا می کنم اینطور باشد .او درست همانی است که دنبالش بودم .
    با خوشحالی دست هارا بهم کوفتم :
    ــ تبریک می گویم تونی ! نمی دانی از اینکه با من فامیل می شوی چه احساسی دارم ! تصورش را بکن .تو داماد عموی من خواهی شد ! خدایا چقدر خوشحالم .امیدوارم ،نیکا لیاقت تورا داشته باشد !
    تونی خجولانه سر تکان داد :
    ــ برای تبریک گفتن هنوز زود است. اگر چه ما تصمیم خود را گرفته ایم اما پدر نیکا چه ،اگر شم مخالفتش گل کند ؟ ظاهراً دختران در هندوستان بدون اجازه ی پدر حق ازدواج کردن ندارند .
    برای اولین بار از اینکه می توانستم با معلوماتی که از کتابهای امانتی مهندس نصر آموخته بودم پز بدهم احساس غرور کردم :
    ــ ولی نیکا به اجازه ی پدرش احتیاجی ندارد .او قبلاً ازدواج کرده .این را می دانستی ؟
    ــ که او یک بیوه است ؟
    ــ بله .

    تونی مصمم جواب داد :
    ــ البته اما این برایم اهمیتی ندارد .
    ــ واینکه نیکا مسلمان است و تو مسیحی هستی ؟ازدواج شما قانونی نخواهد بود . این را هم می دانستی ؟
    ــ خوب درباره اش فکر می کنم . باید راهی وجود داشته باشد .در سفر ماه آینده ام به دهلی تکلیف را روشن می کنم .چیزی که واضح است اینکه به هر حال یکی از ما باید از عقیده و مذهبش دست بردارد .
    ــ متأسفم که نیکا حق اینکار را ندارد . سزای کسی که بعد از مسلمان شدن به دین دیگری گرایش پیدا کند ،احیاناً مرگ است !
    تونی به ناگهان گفت :
    ــ چقدر بد .با این حساب من قربانی خواهم شد .برای مسیح فرقی نمی کند .من که به هرحال کلیسا نمی روم .خدا هم که یکی بیشتر نیست .
    تونی عوض شدنی نبود . انعطاف پذیر ، پذیرای نرمش و آسان گیر .سرنوشت را همان که پیش می آمد می پذیرفت و طبیعی بود که دنیا به رویش بخندد .
    صحبت کنان از پله های اداره ی گذرنامه بالا می رفتیم که راه رفتن مردی قدبلند در فاصله ی چند متری به شدت توجهم را جلب کرد .در آن لحظه از تونی پرسیده بودم :
    ــ از دکتر مورینا چه خبری دارد ،و او داشت توضیح می داد :
    ــ گرفتارتر از آن است که به یاد من باشد ،دریغ از یک تماس تلفنی !
    و خوشبختانه برای ارضای کنجکاوی داشتم برسرعت قدم هایم می افزودم .چون قالب گیری مرد در آن کت و شلوار تیره بسیار آشنا به نظر می رسید و این سبب شد از تصور نوع گرفتاری سانی احساس حسادت نکنم . سه پله بالاتر .حالا درست در دو قدمی او بودم و :
    ــ مهندس نصر !
    با صدای بلند تکرار کردم :
    ــ مهندس نصر .
    مرد سربرگرداند و متعجب از اینکه زنی نامش را صدا می زند به من خیره شد ،با شگفتی گفت :
    ــ خانم دهنو ! شک دارم خودتان باشید !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #177
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و لبخندی پر از حجب بر لبانش نقش بست .نزدیکتر رفتم .
    ــ ولی من با اطمینان کامل شمارا صدا کردم .
    تونی صمیمانه دست اورا فشرد و با خوشحالی ابراز کرد :
    ــ فکر نمی کردم موفق به دیدن دوباره ی شما بشوم .چطور شد برگشتید ؟
    نصر سربسته گفت :
    ــ برای دیدار دوستان مشتاق بودم و این سبب شد برای عقد قرارداد با یکی از خریداران کالاهای پتروشیمی داوطلب شوم .
    و رو به من پرسید :
    ــ شما این جا چه می کنید ؟ برای تمدید مدت اقامت آمده اید ؟
    با دقیق شدن در چهره اش بخاطر اهمیتی که واکنش او در برابر شنیدن جوابم داشت .گفتم :
    ــ آمده ام که پاسپورتم را تحویل بگیرم .می خواهم برای همیشه تبعه ی ایران شوم .
    حالتی آمیخته با اشتیاق ،هیجان ،کنجکاوی و تأسف در چشمانش کشف کردم که ، محصول دقتم بود .با کمی تأمل گفت :
    ــ به انتخاب شما احترام می گذارم و امیدوارم عاقلانه روی جوانب امر فکر کرده باشید .
    دلسردکننده بود و ناخودآگاه سستی ای در اراده ام پدید آورد ..او به چه می اندیشید ؟ آیا از بازگشت من نارحت بود؟
    نتوانستم چیزی در جوابش بگویم و تونی مداخله کرد :
    ــ اتومبیل من در پارکینگ ،ورودی 2 پارک شده .بعد از اتمام کار منتظرتان هستم .هرقدر هم گرفتار باشید برای صرف نهار با دوستان قدیمی فرصتی پیدا می کنید .
    نصر تشکرکنان گفت :
    ــ گرفتاری خاصی ندارم . خوشبختانه روز گذشته قرارداد را امضاء کردیم و من منتظر بازگشت به ایرانم .
    با وعده ی ساعتی دیگر هر کدام برای انجام کار به سویی رفتیم .

    مهندس نصر تا شب با ما بود و بعد از صرف شام در سوئیت تونی در یکی از هتل های درجه یک لندن . با استفاده از سرگرمی مهندس و تونی به دختر عمویم گفتم :
    ــ نیکا حالا که دارم از اینجا می روم برای تو خیلی نگرانم .
    با تعجب روی مبل جابه جا شد و رشته ای از موهایش را جلوی پیشانی و چشمان اورا گرفته بود با حرکت زیبای سر عقب زد .
    ادامه دادم :
    ــ من بخاطر جاذبه ای که با آن ،دوست قدیمی مرا به تور انداختی یک تبریک به تو بدهکارم .
    جا خورد و شرمگینانه سرش را پایین انداخت :
    ــ متأسفم که نشد خودم موضوع را با تو در میان گذارم .فکر کردم ... شاید مخالفت کنی !
    ــ اوه نیکا .قضاوت من چه اهمیتی دارد .بعلاوه تونی بقدری شایسته است که اگر به خود من هم پیشنهاد ازدواج می داد ،فوراً می پذیرفتم (و باز هم یکی از دروغهای نادر زندگیم ) ولی نگرانی من از جای دیگریست !
    هشدار بی مقدمه ام ترس را در چشمان زیبایش نشاند و پرسید :
    ــ اشکالی در تونی وجود دارد ؟
    ــ نه دختر عمو نترس . عاشق دلخسته ات از هر عیب و نقصی مبراست .ما امروز با هم صحبت کردیم و او گفت که ماه آینده برای همراهی با تو و جلب نظر خانواده ات به دهلی خواهد رفت .طبعاً انتظار دارد پدرت را در فرودگاه یا حداقل در خانه اش ملاقات کند و نه پشت میله های زندان !
    می فهمی نیکا ؟ این خیلی مهم است که او پدرت را به چه چشمی بنگرد .نمی خواستم نگرانیش را موجب شوم .اما نقشی از یأس و غم در چهره اش ترسیم شد و ملتمسانه مرا نگریست :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #178
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ــ تو می گویی چه کنم ؟ من که قدرت آزاد کردن پدرم را ندارم .
    او سزاوار ماندن در آنجاست .اما امیدوارم مرا درک کنی .من به هیچ قیمتی نمی خواهم
    تونی را از دست بدهم.
    بعداز سلمان او تنها مردی است که توجهم را جلب کرده است .
    البته نیکا مستحق سرزنش نبود ،پس دلداریش دادم :
    ــ البته و تو اورا برای خودت خواهی داشت .چون تو اولین و تنها زنی هستی که او واقعاً پسندیده .بهتر نیست حقیقت را همانطور که هست برایش بگویی ؟
    مسلماً تونی ترا مقصر نخواهد دانست .
    با وحشت چشمهایش را به طرفم برگرداند :
    ــ تو دیوانه ای دختر عمو ! چطور انتظار داری به او بگویم که پدرم یک قاتل است ؟
    نه اینکار از من برنمی آید .
    ترس او بخاطر از دست دادن تونی بود و سعی کردم توجیهش کنم :
    ــ عاقبت چه ؟ سرانجام یک روز واقعیت را درمی یابد و بخاطر پرده پوشی و کتمان
    حقیقت از تو دلگیر خواهد شد .
    نیکا باز هم بهانه آورد :
    ــ اما این خیلی دشوار است . من شهامتش را ندارم خواهش می کنم تو این کاررا بکن .
    چقدر هراس زده بنظر می رسید حال آنکه از دید یک اروپایی که شنیدن خبرهای ناگوار
    در مورد جنایت برایش عادی شده بود مسئله چندان دشوار و غیرقابل فهم نبود .
    ــ ببین نیکا تو این رفیق انگلیسی را به خوبی من نمی شناسی .او به صراحت و صداقت خیلی زیاد اهمیت می دهد .
    واگر قرار است امتیاز مثبتی دراین راه بدست آید ،چه بهتر که نصیب تو شود .
    در اینجا دو مرد جوان به طرفمان آمدند :
    ــ باید راز مگویی در میان شما باشد که دو دختر عمو متوسل به زبان هندی شده اند .
    تونی با نگاهی محبت آمیز به نیکا گفت و سپس افزود :
    ــ ما برای رفتن آماده ایم .
    ابتدا مهندس نصر را در هتلش پیاده کردیم و بعد به طرف پانسیون من رفتیم .
    در طول راه من ضمن فشردن دست نیکا او را تشویق و آماده می کردم تا با شهامت موضوع دردسر پدرش را برای نامزدش بیان کند .
    وقتی در جلوی پانسیون از اتو مبیل پایین پریدم ،برای جلوگیری از فرصت فرار
    نیکا خطاب به تونی گفتم :
    ــ دختر عمویم می خواهد مطلبی را با تو در میان بگذارد .
    کمکش کن که حرفش را بزند .من دیگر تنهایتان می گذارم و به خاطر
    مهمانی امشب متشکرم .
    فوراً دور شدم تا نگاهم به چهره ی مردد نیکا تلاقی نکند .
    می ترسیدم حالت ملتسمانه اش مرا از پای در آورد .

    ***
    کمی خنده دار بنظر می رسید .
    تا ساعت پرواز هواپیما فقط 6 ساعت باقی مانده بود و حال آنکه ما ،خونسرد و بی خیال
    در کنار تایمز ایستاده و مسابقه ی قایقرانی دانشجویان آکسفورد و کمبریج را
    تماشا می کردیم .در نم نم باران تلاش می کردند بریکدیگر سبقت بگیرند .
    صبح آن روز یکبار دور شهر را با اتومبیل دور زده و همزمان با بازدید از جاهای دیدنی لندن
    تونی هم از آینده اش حرف می زد .
    او تصمیم داشت برای همیشه در لندن بماند و از حالا آپارتمانی را برای خرید زیر نظر داشت .
    امیدوار بود بتواند خیلی زود با نیکا ازدواج کرده و به زندگیش سروسامانی دهد .
    نیکا با علاقه و اشتیاق به دهان مرد آرزوهایش چشم دوخته و تحت تأثیر دورنمایی که تونی از آینده برایش ترسیم می نمود لبخند ناخودآگاه به دهانش نشسته بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #179
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی وارد فرودگاه شدیم ،مهندس نصر در کنار چمدان کوچک سفری اش روی نیمکتی
    نشسته و در حالتی از تفکر سیگارش را دود می کرد .
    با روحیه ای شاد در حالی که شیکترین لباسم را پوشیده و موهایم را زیر روسری کوچکی
    پنهان کرده بودم به او سلام دادم .
    از جابرخاست و سلامم را با گرمی هرچه تمامتر جواب گفت .
    تونی و نیکا هم جلو آمدند و احوالپرسی درگرفت .سپس نصر نیمه سیگارش را به دستم داد
    تا به تونی کمک کرده و چمدان هارا بعد از عبور دادن از چراغ سبز روی نوار متحرک قرار دهد .
    به اتفاق دختر عمو روی نیمکت نشسته و ظاهراً به تماشای سالن فرودگاه که برخلاف همیشه تا اندازه ای خلوت بود ،مشغول شدیم .
    نیکا مضطرب دست چپم را می فشرد و نشان می داد از اینکه در این شهر بیگانه تنها به حال خود رها می شود تا چه اندازه نگران است .
    اما من به روی خودم نمی آوردم .سالها با تونی در یک خانه زندگی کرده و هرگز کوچکترین موردی از او ندیده بودم .
    نیکا به مراتب بیش از من در دل او جای داشت ،و دلیلی نمی دیدم ،تونی بخواهد مرتکب کار احمقانه ای شود .
    و می دانستم نیکا خیلی زود درخواهد یافت که تونی با بقیه فرق داشته و هرگز پی سوءاستفاده برنمی آید ،حتی اگر موقعیتش را هم داشته باشد .
    او در این مورد بخصوص قویاً خوددار بود .
    در محوطه سالن ایرانیان دیگری نیز به انتظار ساعت پرواز نشسته یا در حال تردد بودند .
    و البته ملیت آنها را از روی قیافه و ظاهرشان حدس می زدم .
    مثلاً خانم جوانی با یک مانتوی بهاره و شال سفیدی که موهایش را می پوشاند
    و صورتش ساده و بدون آرایش بود در کنار همسر و دو کودک بازیگوشش تردیدی در ایرانی بودن خود باقی نمی گذاشت و سایرین نیز به نوعی دیگر .
    مثلاً این نکته جلب توجه می کرد که مردها اکثراً پیراهنی به رنگ روشن برتن داشتند
    و البته بدون کراوات ،مهندس نصر .
    ساده پوشی ویژگی خاص آنها در بین جامعه ی اروپایی به شمار می رفت .
    سیگار امانتی در دست من رو به اتمام بود که نصر از کار تحویل کالاهای شخصی ام !
    فراغت یافت و شانه به شانه ی تونی به طرفمان باز گشت .
    از روی کنجکاوی سیگارش را به لب برده و با ژست مخصوص ناشیانه پک عمیقی به آن زدم .
    ریه ام در برابر ورود ناگهانی دود واکنش نشان داد و مرا به سرفه های پی در پی مبتلا ساخت .
    اطرافیانم به خنده افتادند و نیکا به زبان اردو گفت :
    ــ آدم فضول را بردند جهنم . گفت هیزمش تر است .
    و تونی افزود :
    ــ سزای خیانت در امانت همین است !
    نصر سرزنش آمیز نگاهم کرد و هیچ نگفت .
    لحظه ی خداحافظی نزدیک شد .
    آخرین دقایق با یاد آوری خاطرات گذشته ،اظهار محبت ،توصیه و سفارشات فراموش شده
    به سرعت سپری شد و من در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود نیکارا در آغوش گرفتم .
    گفتم :
    ــ از تو به عنوان خواهر فقط یک خواهش دارم و آن اینکه قدر تونی را بدانی .
    او بهترین دوستی است که تا بحال داشته ام و به نوعی نسبت به او احساس مالکیت
    می کنم .انگار پسر خودم است .
    تونی با احساسی جدی گفت :
    ــ لعنت براین جدایی ها ی پایان ناپذیر ،کاش هرگز تراژدی آشنایی مان بوجود نمی آمد ! و نگاهش در غمی گنگ محو شد .
    مخاطبش علاوه بر من ،مهندس نصر هم بود و مردی دیگر که تونی در ناخودآگاه ضمیرش همواره به او عشق می ورزید . سانی !
    برای یکدیگر آرزوی خوشبختی کرده و راه افتادیم در حالی که مرتب
    به پشت سر نگریسته و برای دو انسان عزیزی که جا گذاشته بودیم دست تکان می دادیم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #180
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لحظه ای که هواپیما روی باند به حرکت در آمد و پس از چند دقیقه با سرعتی سرسام اور از زمین کنده شده ،سینه ی آسمان را شکافت و غرش کنان بر فراز لندن به پرواز درآمد ،من با تمام وجود اشکریختم .
    دل کندن از شهری که عزیزترین دوستانم را به من هدیه کرده بود ،طاقت فرسا و دردناک بود .
    در حقیقت برای لندن نمی گریستم .
    این بغض در گلو مانده که اکنون به اشکی سوزان و زلال بدل می شد برای عشق ناکام سانی و محبت عمیق و برادرانه ای بود که نسبت به تونی داشتم .
    نصر بی هیچ تلاشی برای ساکت کردنم در کنار من نشسته و با پریشانی ای که به سختی وادار به سکوتش می کرد ،از پنجره ی کوچک هواپیما به مناظر بیرون و زیرپایمان خیره شده بود .
    سکوت او بهترین تسلی برای دل دردمندی بود که
    اکنون با دور شدن و دل کندن از لندن می رفت تا در اشتیاق دیدار دوباره ی تهران ،تپشی نوین آغاز کند.

    ***
    بخش سوم / فصل 3

    از غرب باز آمده بودم .از غرب ویرانگر .غرب منیّتها .با صدها امید .
    پرواز از لندن ،بازگشت تنی خسته و دردمند بود که در آرزوی یافتن خویش و التیام زخمهای خون چکانش هردری را می کوبید ، هر پنجره ای را می گشود ،سرگشته به هر شکافی
    سر فرو می برد تا مرهمی بیابد و در جلوی خود سرابها را به عقب نشینی وا دارد .
    و اینجا زمینی زیر پایم گسترده است که سردی و تیرگی را منعکس نمی کند .
    بوی بیگانگی نمی دهد .
    مردمش همه پژواک عشقند .گرم و پر حرارت با سینه ای به وسعت آسمان آبی .می گذارند ساعتها در کناری بنشینم و عکس حقیقت جوی خود را در آئینه بی غبار چهره هاشان نظاره کنم .
    من همه روزه از هر کوچه ی تنگ و شلوغ جنوب تهران می گذرم .
    در جلوی خانه ای در یک بن بست می نشینم و به کمک زنان همسایه ،سبزی آش نذری پاک می کنم .
    در کوچه ای دیگر ،شاخه ی درختی را می تکانم تا توپ پلاستیکی بچه ها از آن روی زمین بیفتد .
    کف دست مرد ژنده پوشی که پاتوق همیشگی اش زیر سقف گلی بازارچه ی مسگرهاست یک سکه ی 5 تومانی می گذارم و دعای خیرش را همچون گرانبهاترین جواهرات به گنجینه ی دل و خیال می سپرم .
    آن زن جوان با بچه ای که در بغل دارد چه می کند :
    ــ خانم زنبیل خریدتان را بدهید من برایتان می آورم .
    به سقاخانه ی محل می رسم ،کاسه ای برنجین جلوه می فروشد و من تشنه هستم .چه آب خنکی ! «فدای لب تشنه ات یا حسین » یاد جگر سوخته ی امام حسین چه استخوان سوز است .
    می روم تا اشک هایم نگاه کنجکاوی را متوجهم نسازد .
    اکنون پاییز است . هوای تهران سرد و فصل دوره ی راه افتادن فروشنده های لبوست .
    روی دیوار خاکی و ویران یک فضای سبز متروک و غمزده می نشینم و بچه های ژولیده و خاک آلود کوچه را دعوت می کنم تا لبوی داغ و معطر را با آنها قسمت کنم .
    عجب می چسبد !
    در پارک شهر ،کنار پیرزنی که سیگار خارجی می فروخت نشستم تا برایم فال حافظ بگیرد .
    در کنار او زنی دیگر بساطش را بر جعبه ی چوبی گسترده بود .
    سنگ پا می فروخت و آدامس خارجی ،چاقوی زنجان هم داشت .
    از او دوتا لیف خریدم و زن اسکناس 50 تومانی را بدقت تاکرد و در دستمالش پیچید .
    غروبها خیلی زود از راه می رسید ،اما من دلتنگ نمی شوم . از مطب که بیرون می آیم پیاده در کوچه و خیابان راه می افتم تا وقتی خستگی خوب حالم را جا بیاورد .
    از پیرمردی که به سختی چرخ دستی اش را هل می داد و فریاد می زد :
    « نون خشکیه . نمکیه » بسته ای نمک می خرم و به خانه باز می گردم .
    ناشناسی ،سالها ناجوانمردانه از مردم دورم نگه داشته است .اما اکنون غفلتاً آنها را یافته ام .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 18 از 24 نخستنخست ... 8141516171819202122 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/