در حالیکه روی پا بند نمی شدم با هیجان نیکا را در بر گرفتم و گفتم :
ــ من می روم دختر عمو ،اما نه به تنهایی ،ما هردو با هم می رویم .
تو هرگز فرصت نداشته ای که از زندگیت لذت ببری .حالا وقتش است که به فکر خودت باشی .
مرا از خود دور کرد:
ــ لعنت بر شیطان .تو دیوانه شده ای مینا ! من چطور می توانم احمد را تنها بگذارم ؟
ــ بس کن دختر عمو .تو همه ی عمرت به پرستاری از او و پدرت مشغول بوده ای .
به علاوه احمد تا دو ماه دیگر به اینجا برنمی گردد و تو می توانی با تقاضای مرخصی برای یک گردش حسابی به انگلیس بیایی .
مطمئن باش بد نخواهد گذشت .
اغوای او کار آسانی نبود .اما منهم به راحتی دست برنمی داشتم .
شب و روز در گوشش خوانده و هیچ فرصتی را برای وسوسه ی او از دست ندادم .تا بالاخره خسته شد و کوتاه آمد .
یک هفته بعد تلگراف دیگری مبنی بر سفر دوماهه ی نیکا به لندن
برای احمد مخابره کرده و پس از گرفتن ویزا برای دختر عمو بلیط خود را
برای بازگشت به لندن اُکی کردم .
طی این مدت هرگز رغبتی برای ملاقات با عمو از خود نشان ندادم .
او به هرحال فهمیده بود برادرزاده اش کار خود را کرده است .
آقای دالاهی در ادامه ی مأموریت وکالتش تمام ثروت و ارثیه ی پدری را به من بازگرداند .
از او خواستم همه ی همه ی دارایی ها و املاک را
پس از تبدیل به پول نقد، به حساب بانکی ام ریخته و حواله ی آن را به آدرسی که در اختیارش قرار می دادم ،بفرستد .
و در غروب سی و دومین روز اقامت ناخوشایند ،در دهلی
به اتفاق دختر عمو نیکا به سوی لندن پرواز کردیم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)