صفحه 17 از 24 نخستنخست ... 7131415161718192021 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 161 تا 170 , از مجموع 231

موضوع: آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار

  1. #161
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و بعد خسته روی تخت دراز کشیدم .
    نیکا شانه هایم را گرفت و تکان داد :
    ــ با من روراست باش مینا . اگر از گذشته ات چیزی نمی پرسم دلیلش این نیست
    که نسبت به آن کنجکاو نباشم .ولی ترجیح می دهم با سکوت به تو کمک کنم .گذشته ها
    را چه خوب چه بد ،فراموش کنی .اما ظاهراً چیزی اتفاق افتاده که قادر به فراموشی اش نیستی !!
    روی تخت نرم و اشرافی ،غلتی زده و گفتم :
    ــ همه چیز را شاید بتوان از یاد برد اما همه کس را نه !
    قصد من اشاره به یک عشق بود اما مثل اینکه دختر عمویم برداشت دیگری کرد در حالی که شرمزده سر را به زیر افکنده بود گفت :
    ــ مثلاً پدرت را ؟
    جواب دادم :
    ــ تو مقصر نیستی ولی بله . مثلاً پدرم را .
    هراس زده از کینه ای که هنوز در وجودم ریشه داشت با شتاب گفت :
    ــ مینا ،خیلی دوستت دارم .سالها برای بازگشتت انتظار کشیدم و همه وقت دعا می کردم زنده و سلامت باشی .
    و حالا دعایم مستجاب شده و در میان ناباوری ما ،تو بازگشته ای .سلامت و با شخصیتی ممتاز و چشمگیر .
    نمی خواهم بخاطر اتفاقی که بین پدرانمان افتاده دوستی ات را از دست بدهم .
    به هیچ قیمتی به خاطر هیچکس حتی اگر با احمد هم ازدواج نکنی برایم اهمیتی ندارد .
    من سلمان را از دست دادم که تورا داشته باشم و حالا نمی خواهم کسی بین ما جدایی بیندازد .
    با دیدن قطرات اشک برروی گونه اش شدیداً متأثر شدم .او اگر چه نمی خواست آن زخم کهنه در دل هیچکداممان سرباز کند ،اما صمیمیتش نورامید تازه ای در درونم تاباند
    و احساس کردم می توانم روی دوستی اش حساب کنم .
    اورا به شوخی روی تخت انداختم :
    ــ خیلی خوب ، مثل بچه های کوچولو زودرنج نباش .حالا بگو احمد کجاست و چه می کند ؟
    با پشت دست صورتش را پاک کرد و ضمن بالا کشیدن دماغش توضیح داد :
    ــ در سینما فعالیت می کند .یکی از سرشناس ترین هنرپیشه های جوان است .امشب برنامه دارد .احتمالاً از تلویزیون تصویرش را خواهیم دید .
    کنجکاو بودم ببینم نسبت به سابق چه تغییری کرده و آیا همچنان زیبا مانده است یا نه .
    آن روز عمو برای صرف نهار به ما ملحق نشد .نیکا گفت :
    ــ پدرم یک شرکت خصوصی تجاری دایر کرده و کارش بقدری سنگین است که اکثراً غذایش را همانجا صرف می کند .
    چه بهتر .
    وقتی آن قیافه ی زمختش را می دیدم اعصابم بشدت تحریک می شد . ما تمام بعدازظهر در دهلی و مغازه های رنگارنگش به گشت و گذار پرداخته و در بهترین تریای شهر بستنی سفارشی خوردیم .
    وقتی با بسته های خرید وارد هال شدیم ،عمو در بالای پله ها ایستاده بود .
    مارا با اشاره ی دست به طبقه ی دوم فراخواند . ظاهراً برایمان سورپریزی داشت .
    وقتی وارد اتاق شدیم پیانوی بزرگی در گوشه ی اتاق جلب توجه می کرد .عمو روی صندلی نشست و پایه های ظریف صندلی راحتی زیر فشار سنگینی تنه اش غیژ غیژ صدا کرد .
    گفت :
    ــ برای دلخوشی تو مینای عزیزم و اگر مایل باشی برایت یک معلم موسیقی استخدام می کنم .
    تو صدای بسیار زیبایی داری و باید ماهرترین و خواننده و نوازنده ی این شهر بشوی .
    من در سایه ی اعتبار شخصی این امکان را برایت فراهم می آورم .
    عجب لطف شاهانه ای !
    و لابد انتظار داشت فوراً جلویش زانو زده و بخاطر الطاف بی کرانش سپاس بجای آورم .
    این مینا مینا گفتن عمو بیش از هر چیز حرصم را درمی آورد و اعصابم را کش می آورد .با این
    کار می خواست گذشته ام را مدفون کند .چرا که نام خانوادگی من «دایرا »بود و به ندرت با اسم مینا مخاطب قرار می گرفتم . نیکا قطعه ای شاد را روی پیانو تمرین کرد و بعد همگی به طبقه ی پایین بازگشتیم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #162
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ناگهان صدای شاد یک مرد جوان در هال طنین انداخت .
    ــ آهای زینت ،بعداز چند روز آشغال خوردن حالا که به خانه بازگشته ام فقط دوتا مرغ روی
    میز گذاشته ای ؟مگر نمی دانی اربابت به اندازه ی یک خوک پرواری غذا می خورد ؟!
    پشتش به طرف در بود و با بی صبری در انتظار شام روی صندلی وول می خورد .
    نیکا با هیجان زیاد به طرفش دوید :
    ــ هی احمد ،باور نمی کنی چه مهمان عزیزی داریم !
    احمد با دست اورا دور کرد :
    ــ اوه نزدیک نشو . از گرسنگی روده هایم در حال جنگند .ممکن است ترکش بخوری !
    و بعد تازه متوجه ی حرف نیکا شد و به عقب برگشت .
    هنوز جوان بود و بسیار جذاب .اما از آن زیبایی خیره کننده ی پسرانه اش تنها سایه هایی برجا
    مانده بود .
    وقتی از جابرخاست دیدم که چشمان گود افتاده و چینهایی زیر پلک هایش جلب نظر می کرد .
    دستانش را از هم گشود و با چشمانی تنگ شده بطرفم آمد :
    ــ خدایا چه می بینم ! بیا جلو ببینم .باید به خاطر تو از همه ی دنیا گذشت .
    دختر عموی نازنین .
    چه سرو خرامانی !
    بی پروا بوسه ای برموهایم نشاند که چهره ام را گلگون کرد و بی اختیار جای آن را
    با پشت دست پاک کردم .
    با تظاهر به دلخوری گفت :
    ــ چه دختر عموی بد ادایی .
    دستم را گرفت و با مهارت یک استاد رقص به طرف خود کشید :
    ــ بعد ازاین یاد می گیری که چطور با من کنار بیائی .هنوز هم مثل دوران نوجوانی
    لجباز و یک دنده ام .
    مرا کنار خود پشت میز نشاند و تکه ای از سینه ی بریان مرغ را روی بشقاب پلویم گذاشت .
    رو به عمو گفت :
    ــ چه وقت وارد شده ؟ باید به من تلفن می کردید .
    در هر شرایطی که بودم برای دیدنش می آمدم .
    عمو با طعنه گفت :
    ــ آمدنش نیز به اندازه ی رفتنش پرسرو صدا بود .
    احمد نگاه معناداری که در آن دعوت به سکوت بود ،به سوی پدرش انداخت و سپس
    به خوردن غذا مشغول شد .وقتی بعد از شام به حیاط رفتیم ،عمو ضمن روشن کردن تلویزیون گفت :
    ــ نیکا تو باید بطور جدی روی تعلیم موسیقی فکر کنی تابحال که همیشه از زیر کار دررفته ای
    حالا با وجود همراهی دختر عمویت دیگر جای عذر و بهانه نمی ماند .
    نیکا فنجان های چای را دور گرداند و سرجایش نشست :
    ــ هرکار دیگری که بتوانم برای مینا انجام دهم ،می دهم اما شرکت در کلاس موسیقی
    چیزی است که به هیچوجه حوصله اش را ندارم .
    احمد فنجان چایش را سرکشید و گفت :
    ــ عزیز کوچولوی من ،دنیای امروز ،دنیای رقص و آواز است .دیر بجنبی از قافله عقب مانده ای .
    وبا اشاره ی انگشت صفحه ی تلویزیون را نشان داد .
    نیکا روشنفکرانه جواب داد :
    ــ متأسفم برای تو که همه چیز را فقط از دریچه ی چشمان خودت می بینی .
    اگر قرار باشد مردم کارشان را رها کنند و دو دستی بچسبند به رقص و موسیقی پس شکم سرکار را چه کسی پر می کند ؟
    احمد با اشاره ی دست جامی خیالی را به لبش نزدیک کرد و چشمک زد .
    یعنی که بنوش و خوش باش ،بی خیال بقیه ی چیزها !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #163
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حدس زدم که یک مشروب خوار حرفه ای باشد و تعجب کردم چرا عمو در اینمورد سختگیری
    نمی کند.
    ممکن بود از قضیه بوئی نبرده باشد ؟
    تصمیم گرفتم در یک فرصت مناسب با خود احمد در این مورد صحبت کنم .
    عمو بحث را به موضوع مسافرت کشاند و گفت :
    ــ در هفته ی آینده برای چند روز کارمان سبکتر می شود .اگر موافق باشید
    یک سفر دسته جمعی ترتیب بدهیم .انتخاب مکان با مینا .
    باید ببیند طی این چند سال کشورش چه تغییری کرده .
    نیکا اظهار نظر کرد :
    ــ من به کنار دریا رای می دهم .در این گرما هیچ چیز مثل شنا به آدم نمی چسبد .
    احمد خندان گفت :
    ــ دختر تو هم با این سلیقه ات نکند می خواهی برنزه شوی ؟
    نیکا صدایش را بلند کرد :
    ــ کجا با این عجله ،پیاده شو با هم برویم بچه ! نه که خودت مثل برف سفیدی !
    پیشنهاد کردم :
    ــ سی کیم چطور است ؟ وقتی از هند دور باشی تازه معنای زیبائی آنجا را می فهمی !
    خواهر و برادر از پیشنهادم استقبال کردند .اما قبل از توافق قطعی بر جزئیات سفر ، نوبت اجرای شو رسید که احمد کارگردانی آن را برعهده داشت .
    با حساسیت خاصی به صفحه تلویزیون خیره شدم . احمد صدای بسیار زیبایی داشت .
    تن ها را با صدایی قوی و پرکشش اجرا می کرد و جذاب هم بود . به طرز فوقالعاده ای .
    بنابراین تعجب نکردم که او در یک صحنه به سه زن جوان و زیبا اظهار علاقه کرد .
    آیا مجاز بودم چنین مردی را به همسری برگزینم ؟

    ***
    تا پاسی از شب گذشته روی تخت دراز کشیده و علیرغم خستگی شب نشینی ،با خواب در جدال بودم .
    شاید فرصتی دست می داد تا بتوانم با آقای دالاهی تماس برقرار کنم .
    باید از کوچکترین فرصت استفاده می کردم والا ممکن بود عمو با نفوذ خود مانع اجرای نقشه ام گردد .
    مهربانی های تصنعی اش و نحوه ی پذیرایی احمد نمی توانست بی دلیل باشد .
    حتی به نیکا هم نمی شد اطمینان کرد .چطور همه سعی داشتند خودشان را به بی خبری بزنند .
    هیچکدام نپرسیدند در طول این 8 سال کجا بوده و چه کرده ام .
    اینهمه تغافل و بی خبری براستی عجیب و حیرت آور بود .و هماهنگی کامل خانواده
    نشان می داد که قبلاً روی مسائل توافق کرده اند .
    چنان از من استقبال شد که گویا برای سفری یکماهه به بمبئی رفته بودم .
    عمو که از رسوائی در هراس بود مرتب از ثروت من و اعاده ی سود آن سخن می گفت .
    و پسرش سعی داشت با ادا و اطوارهای یک هنرپیشه مرا مجذوب خود سازد .
    باید بیش از حد ساده لوح باشند اگر تصور کنند با چنین دوز و کلکهای جزئی شعله ای که در دلم زبانه می کشید خاموش شده
    و زخمی که هنوز بعد از گذشت سالها خون چکان بود ،التیام می یابد .
    شماره ی آقای دالاهی را گرفتم . امیدی نداشتم که در آن وقت شب بیدار باشد و
    به تلفنم جواب گوید .اما بعد از سه زنگ کوتاه صدای مردی را از آن طرف شنیدم :
    ــ الو آقای دالاهی ؟
    ــ بله بفرمائید .
    ــ عذر میخواهم دیر وقت مزاحم شدم .
    ــ خواهش می کنم بیدار بودم .سرکار ؟
    خودم را معرفی کردم . پرسید :
    ــ از هتل زنگ می زنید ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #164
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جزئیات موقعیتم را برایش تشریح کردم . گفت :
    ــ رفتن به آن خانه بی احتیاطی بزرگی بود ! حالا این امکان را دارید که به تنهاییی از خانه خارج شوید ؟
    هنوز جوابش را نداده بودم که احساس کردم کسی گوشی را در اتاق دیگری برداشته این را از ضعیف شدن صدای مخاطبم فهمیدم و فوری گوشی را روی تلفن گذاشتم .
    ترس بروجودم چنگ انداخت .احتمال داشت آخرین جمله ی آقای دالاهی را شنیده باشند و بعد همه چیز لو برود .
    چه بی احتیاطی بیجا و بدموقعی .
    نمی خواستم در راه ایجاد ،بروز یا تشدید سوءظن عمو قدمی بردارم
    و حالا با یک اشتباه همه چیز را خراب کرده بودم .باید می ماندم به انتظار عقوبتی سخت که احتمالاً بزودی سراغم می آمد .
    وقتی برای صبحانه به سالن رفتم از نیکا و احمد خبری نبود و من مجبور بودم
    حضور ناراحت کننده ی عمو را به تنهایی تحمل کنم .
    مجرمی سر به زیر که انتظار داشت از جانب مردیکه ساکت روبرویش نشسته بود مورد بازخواست قرار گیرد .
    اما انتظار طولانی شد و عمو کلمه ای برزبان نیاورد .
    حتی ناسزا نیز از این سکوت ،دلنشین تر بود .
    زینت برای صبحانه مقداری کره ی محلی و مربای توت فرنگی سر میز آورده و شیرکاکائو و نان تازه سایر اجزای سفره را تشکیل می داد .
    وقتی برخاستم تا در جمع کردن میز به خدمتکار کمک کنم دست پرقدرت عمو بازویم را گرفت .
    و اشاره کرد همراهش بروم .
    شاید اگر حرف می زد وحشت کمتری می داشتم .سکوتش هزار معنا در خود نهفته داشت .
    وقتی در باغ سرسبز و پردرخت عمو قدم می زدیم احساس ناراحتی می کردم .
    آنجا دور از شهر نبود .
    انسانهایی در آنسوی دیوارهای بلندش در رفت و آمد بودند .اما کوچکترین
    صدایی بدرون باغ نمی رسید .
    سکوتش انسان را به یاد جنگلهای بکر و وحشی آمازون می انداخت .
    این احساس که در پشت هر بوته و درختچه ای یک جفت چشم مرا می پاید ،زمانی تشدید شد که از دور نگاهم به یک مرد مسلح افتاد .
    نسبت به ما ادای احترام کرد و عمو بی اعتنا از کنارش گذشت .
    حتی مژه نزد گویا آن مرد مجسمه ی سنگی بوده است .
    وسوسه می شدم که به عقب برگشته و دریابم آیا عبور از کنار این مرد
    اتفاقی بوده یا ماجرایی صحنه سازی شده ،اما بازویم چنان در چنگ مصاحبم گرفتار بود
    که جرأت پلک زدن نداشتم .
    در ضلع جنوبی و غربی ساختمان مرمر سفید باز هم مردان مسلح دیگری نگهبانی می دادند .
    همه مثل سگ شکاری که با دیدن صاحب خود دم تکان می دهد فبا نزدیک شدن عمو احترام می گذاشتند .
    و بعضاً خصمانه به من خیره می شدند .غم انگیز و دهشت آور بود .
    اما چه می شد کرد .همه چیز مثل روز روشن بود عمو پیامش را به بهترین وجه ممکن به من رساند .
    کاملاً ملموس و عینی بی آنکه بتوان انکار کرد یا درصدد آزمایش برآمد .
    هیچ تهدیدی نمی توانست بیش از آنچه عمو در سکوت انجام داد مرا بترساند .
    او مرا به سلاخ خانه اش کشانده بود که از هر سو در محاصره باشم .درست بیخ گوش او مواجه با نگهبانانی که سلاحشان به خفه کن مجهز بود .
    چه بسا گو.ری نیز در انتهای باغ آماده شده بود و در وقت لزوم شاید آنرا هم نشانم می داد .
    چه اندوهگین ،من کشته می شدم بی آنکه کسی بویی ببرد و یا نشانی از جنازه ام پیدا کنند .
    من فراموش می شدم و هیچ اشکی برگورم ریخته نمی شد ودر حسرت دوستی که به نشان محبت شاخه ی گلی بر مزارم بگذارد تا قیامت چشم براه می ماندم .
    اما حق نبود چنین نا امید شدن ودر جا زدن و با اولین آزمایش چنین زاروزبون از پا درآمدن ،بعد از گردش دلپذیر صبحگاهی ! مدتی سرم را زیر آب سرد گرفتم تا افکار ناراحت کننده را از کله ام بیرون کنم .
    شاید فردا روز بهتری بود ،کسی چه می دانست ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #165
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هوای نسبتاً خنک شبانگاهی مارا دعوت می کرد تا به جای نشستن در فضای بسته ی سالن و عرق ریختن به مهتابی رفته و از پشت شیشه ی پنجره شاهد اجرای برنامه ی گروه خوانندگان باشیم .
    دو صندلی در کنار هم قرار داده و به اتفاق نیکا مشغول پذیرایی از خودمان شدیم .
    ما به خانه ی یکی از هنرپیشه های زن دعوت شده بودیم .
    خانه ای که حتی یک مستخدم نداشت و صاحبخانه به اتفاق دختر و دامادش بار سنگین مهمانی را بدوش می کشید .
    دیس محتوی خوراکی را روی زانو گذاشته و با ولع تمام مشغول خوردن بودیم .
    آن همه تحرک در چنان مهمانی ای مارا به هیجان آورده و اشتهایمان را باز کرده بود .
    احساس خوشی داشتیم .
    از ابتدای ورود به هندوستان این تنها شبی بود که در آن می شد با آرامش خوش گذراند .
    هر چه اراده می کردی دم دست قرار داشت .
    بقدری شلوغ بود که کسی را با دیگری کاری نبود .
    مهتابی فضایی روشن داشت و بوی درختچه های یاس و پیچ ما را گیج کرده بود .
    گلدانهای شمعدانی دور تا دور حوض بزرگ را زینت می داد و درخشش پرفروغ ستارگان
    نوعی امید بوجود می آورد . چیزی مانند پیروزی .
    پنجره ی روبروی ما باز شد و صدای احمد را شنیدیم که گفت :
    ــ قحطی زده ها . خودتان را خفه نکنید .اگر اشتهایتان همینطور ادامه داشته باشد ،امشب دوست مرا بیچاره می کنید .
    نیکا با دهان پر جواب داد :
    ــ اگر به همین یک وعده شام است بگذار ورشکست شود و بلافاصله لقمه دیگری در دهانش چپاند .
    احمد پنجره را باز گذاشت و به جمع ما پیوست ،در حالی که نگاه هایی بدنبالش کشیده می شد .
    چه همکاران وفاداری !
    ساعتی در آنجا نشسته و به شوخی و خنده گذراندیم .
    برای لحظاتی کینه های دیرینه فراموش شد و ما به صداقت و دوستی 10 سال قبل باز گشتیم .
    خنده ها واقعی .نگاه ها گرم . و سخن ها توأم باراستی و درستی بود .
    جمعیت بتدریج به مهتابی کشیده شد .یک نفر از میان جمع پیشنهاد داد :
    ــ رقص دسته جمعی در باغ .
    و دیگری با او همنوا شد:
    ــ رقص در مهتاب .
    و سیل مهمانان خوشگذران از پله ها سرازیر شد .
    ارکستر به مهتابی منتقل شده و پروژکتورها محوطه ی باغ را چون روز روشن کردند .
    وخانه به یک استودیوی فیلمبرداری تبدیل شد .
    در ظرف چند دقیقه و با دکوری صد در صد طبیعی .خانم میزبان با هیجانی که نمی توانست
    پنهان بماند فریاد زد :
    ــ عالیست . یک پشت صحنه از مهمانی هنرمندان ! این مردم را به هیجان خواهد آورد .
    رو به نیکا گفتم :
    ــ اگر منظورش مردمی باشد که شکمشان مثل ما سیر است تصدیق می کنم .آنها از هرچیز
    جدید به هیجان می آیند .
    و او بی توجه با انگشت به سویی اشاره کرد .
    به پایین پله ها نگاه کردم .احمد درست روبروی ما ایستاده و تمام دعوتهای رقص را رد می کرد .
    با تعجب به نیکا خیره شدم .این دیگر چه جورش بود .
    یک زن از مردی بخواهد که شریک رقصش شود ! تقاضا همیشه از جانب مرد است .
    نیکا منظورم را دریافت و به آهستگی گفت :
    ــ احمد همیشه ستاره است .حالا کجایش را دیده ای .همه ی دخترها بخاطرش سرودست می شکنند .
    و بعد با نگاهی پر از شیطنت رو به احمد فیاد زد :
    ــ متأسفم ،ما با هم تبانی کرده و سرکار را قال گذاشتیم تا دیر نشده یکی را بچسب .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #166
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پس از اتمام پذیرایی دو نفره به سوی جمعیتی رفتیم که با التهابی پر شور و خستگی ناپذیر پا بر زمین می کوفتند و هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودیم
    که موزیک با یک چرخش ناگهانی به ناله ای غم انگیز مبدل شد و جفت های رقص از هم جدا شدند .
    چه اتفاقی افتاده بود ؟
    احمد را دیدم که با لبخندی محو بسویم می آمد در حالی که سوزناکترین
    ناله هارا از حنجره اش
    بیرون می فرستاد .
    نیکا از من فاصله گرفت ،اما نتوانستم همراهش بروم .
    گویا جادو شده و قدرت حرکت از پاهایم سلب گشته بود .من با او تنها ماندم .
    راهی برای فرار از مخمصه نمی شناختم و با دستهای آویزان
    در دو طرفم بر جا متوقف ماندم .
    در حالی که چشمهایم به پسر عمو التماس می کرد و پایان این بازی
    غافلگیرکننده را می طلبید .
    احمد برای یکبار هم که شده سرگردانی ام را درک کرد و به کمکم شتافت .
    مرا با ترفند خاصی همراه خود چرخاند و با مهارت از حلقه ی محاصره بیرون کشید .
    هنوز از توجه ناگهانی و یکباره ی جمعیت به خود نیامده بودم .
    پیشانی ام از دانه های درشت عرق خیس شده و به شدت از نیکا که باعث شده بود
    پریشانی ام به رسوایی منجر شود عصبانی بودم .
    احمد همچنان در باغ بی انتها مرا به دنبال خود می کشید تا اینکه کلافه شده و با صدایی
    که از خشم می لرزید فریاد زدم :
    ــ دستم را ول کن ، معلوم هست کجا می روی و من تا کی باید دنبالت بدوم ؟
    دستم را رها نکرد ولی روی اولین نیمکتی که در واقع یک تاب بزرگ دو نفره بود نشست و مرا مجبور کرد در کنارش بنشینم .
    از هیجان او وحشت داشتم و سعی کردم تا حد امکان از او بر حذر بمانم .
    ظاهراً از نوشیدن ویسکی ابایی نداشت و اکنون با همه ی وجود بوی الکل را احساس می کردم .
    تاب را به آرامی حرکت داد و نفس زنان گفت :
    ــ من خیلی خوب می دانم که بین پدرانمان چه اتفاقی رخ داده و می دانم پدرم بی تقصیر نبوده است .
    اما من به او کاری ندارم .
    از تو نمی خواهم که گذشته را فراموش کنی .چون چیز غیر ممکنی است .
    تو آزادی که احساس دلخواهت را نسبت به پدر داشته باشی .
    زندگی من جداست .راهمان نیز با هم یکی نیست .دیگر نمی خواهم هرگز هرگز روی این
    مسئله ی قدیمی و کهنه با یکدیگر جرو بحث کنیم .
    من تورا نه به عنوان دختر عمو و نه به عنوان کسی که پدر او را برایم کاندید کرده ،بلکه تنها به خاطر خودت دوست دارم و می خواهم با همه ی وجود خوشبختت کنم .
    اگر اصرار داشتم که با من به این مهمانی خسته کننده و لعنتی بیایی
    برای این بود که تو را با محیطی که همسر آینده ات در آن نه تنها کار ،بلکه زندگی می کند ،آشنا سازم .
    ببین مینا ! اینها دوستان من هستند و همکارانم .
    تمام وقتم با این ها می گذرد .
    همینطور که متوجه شدی تز ما این است امروز را دریاب و خوش باش .
    مادام که فردا نیامده غمش را نخور .
    ما با دیروز و فردا بیگانه ایم .به روی تمام غصه ها پا می گذاریم
    و از زندگی در کنار هم راضی ایم .
    و اطمینان دارم تو با این چهره و صدای زیبایت خواهی توانست در کوتاهترین زمان
    پله های ترقی را به سرعت پیموده و به اوج برسی .
    تو می توانی با اندک کوششی از معروفترین و محبوبترین چهره های سینما باشی .
    ما می توانیم یک زوج کامل هنری باشیم .
    دنیا برویمان خواهد خندید و کلیدهای سعادت دنیا به دستمان خواهد افتاد .
    ما محدود به زمان و مکان و پایبند هیچ تعهدی نخواهیم بود .
    هرجا شب فرارسد ،آنجا خانه ی ماست و با پشتوانه ای که پدر برایمان می گذارد
    از بابت فرزندی هم که ممکن است روزی به دنیا بیاید نگرانی ای نخواهیم داشت .
    شانس بزرگی که به هردوی ما رو آورده و من اطمینان دارم آن را از دست نخواهی داد .
    آه خدایا چه بمباران طولانی ای ! نگاهش را از صورتم برگرفت و بعد از مکث کوتاهی گفت :
    ــ خسته ات کردم .اما این تنها فرصت بود .ما برای ساختن یک فیلم جدید
    عازم ترکیه هستیم و ماه ها گرفتاری کاری خواهیم داشت .
    از طرفی پدر اصرار دارد باید تا 2 ماه آینده عروسی را راه بیندازیم و من از این بابت
    حقیقتاً در تنگنا قرار دارم .و سپس با لبخند شیرینی افزود :
    ــ مینا کمکم می کنی ؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #167
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زندگی ای سراسر بیهوده و باطل به بهانه ی هنرپیشگی و هنردوستی ،گردش های اروپا و آمریکا
    خوشی های زودگذر ،تکیه به ارث پدر ،فرزندی که او نمی خواست و ممکن بود در صورت بروز یک اشتباه یک روزی نا خواسته بدنیا آید ،کلمات و جملات در مغزم می رقصیدند ،پس این بود معنای خوشبختی از دید احمد ،بی آنکه خاصیتی برای مردم داشته باشد .
    و از طرفی ثروت ،شهرت و خوشگذرانی ،فرار از مسئولیت ،محبوبیت در کنار مردی چنین جذاب و آغاز صبح در چشمان خمار او .
    نزاعی سخت بین عقل و احساس در گرفته بود .عقل می گفت واقعیت را یکباره بگو و او را سرگردان نکن .اما احساس فریاد می زد :
    ــ « چطور می توانی یکباره دست رد به سینه اش بزنی ،او که این همه سال انتظارت
    را کشیده ،بگذار کم کم دریابد که مناسب تو نیست .بگذار آینده راه خودش را برود .هنوز وقت بسیار است .»
    نه به حرف عقل گوش کردم و نه به حرف احساس .
    بی مقدمه گفتم :
    ــ احمد به عنوان دختر عمویت از تو خواهشی داشتم .
    دستهایش را روی سینه گذاشت و گفت :
    ــ هرچه که باشد مینا !
    ــ پسر عمو به خودت اهمیت بده .دراین چند سال که از شما ها دور بودم به کلی عوض
    شده ای .آیا در الکل چیز مفیدی یافته ای که چنین بی محابا می نوشی ؟
    و حتی از پدرت شرم نمی کنی .
    با اینکه می دانی یک مسلمان هستی و اگر تو نیستی پدرت ادعا می کند که هست ؟
    به نکته ای اشاره کردم که خلاف انتظارش بود .آنهم بطور غیر مستقیم .
    سرش را زیر انداخت و با فشار پا تاب را دوباره به حرکت درآورد .
    می دانست که نمی تواند انکار کندزیرا نوشیدنش را دیده بودم و حتی در آن لحظه بوی الکل
    از دهانش به مشام می رسید .زیر لب گفت :
    ــ فقط بخاطر تو ... کنار می گذارم .اما نه حالا و به یکباره .قول می دهم دو ماه دیگر
    که برگشتم همه چیز جبران شده باشد .
    از ته دل و عمیقاً خوشحال شدم و به شوخی گفتم :
    ــ ولی پسر عمو ،حالا خودمانیم .اصلاً مثل گذشته ها قشنگ نیستی ! در نور مهتاب به چشمانم نگاه کرد و جواب داد :
    ــ بهتر است مرد خیلی خوشگل نباشد .ممکن است زنهای دیگر به تورش بزنند و سرزنش
    بی کلاه بماند !
    گفتم :
    ــ ولی در تو چیزی هست که بیش از زیبایی محرک زنهاست .تا به حال کسی به تو گفته است که تا چه حد جذابی .به تو حسودی ام می شود .
    سرش را عقب انداخت و با صدای بلند خندید :
    ــ شاید تحت تأثیر همین جذابیت ،توانستم تو را وسط صحنه مات کنم !
    گفتم :
    ــ تند نرو ،فقط کیش ! از آن گذشته صدای نازنینی داری .براستی مبهوتم کرد !
    جواب داد :
    ــ با این حساب یک گنج بی همتا عاشقت شده ،به پا مفت از دستش ندهی .
    دلم می خواست در آن لحظه آنقدر شهامت داشتم که حقیقت را به او می گفتم .
    من به هیچ وجه خیال ازدواج با او را نداشتم .نه حال .نه آینده .
    اما او چنان بی دفاع بنظر می آمد و من چنان تحت تأثیر معصومیت نگاهش
    قرار گرفته بودم که نمی خواستم برای خراب کردن آن دلخوشی امیدوارانه اش
    شروع کننده باشم .
    نیکا و احمد هر دو مهربان بودند ،با اینکه در کودکی
    از وجود مادر و داشتن نعمت عشق او ،محروم شده بودند
    جنبه ی عاطفی شان به حد کافی رشد کرده و از آنها موجوداتی باگذشت ،بی آزار ساخته بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #168
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با دیدن محبت آنها و خشونت پدرشان در صحت قانون وراثت مندل شک کردم .
    بین پدر و فرزند هیچ نقطه ی اشتراکی در جسم و روح وجود نداشت و آن خواهر و برادر
    کپیه ای کامل از مادرشان بودند .
    به من نزدیکتر شد .سعی کرد سرانگشتانم را ببوسد ،اما من دستم را پس کشیدم .
    با تعجب نگاهم کرد .
    گفتم :
    ــ دلیلی ندارد این کار را بکنی ،من در محبتت هیچ شکی ندارم .
    دستم را با سماجت کشید :
    ــ بخاطر خودم بود ،نه اثبات عشقم .
    لحنش ترغیبم کرد که ادامه بدهم :
    ــ منهم حقی دارم و بخاطر خودم نمی خواهم از این پیش تر برویم .
    پرشور بود اما نه چندان جوان و پسرانه ،پرسید :
    ــ می ترسی ؟
    ــ ترس ؟ من ؟ برای چه ؟
    ــ خوب این تازه شروع کار است ،من تورا درک می کنم و به تو فرصت خواهم داد .
    احمقانه است اگر باور کنم به این زودی عاشق شده ای !
    دل به دریا زده و پوزخند زنان گفتم :
    ــ من و عشق ؟ متأسفم .حالا از شنیدن این کلمه حالم به هم می خورد .
    یکبار و برای همیشه عاشق شدم .اما بدبختانه ثمری نداشت .خیال ندارم این تلخی
    را دوباره تجربه کنم !
    از جا پرید و ناباورانه سر تکان داد :
    ــ شوخی می کنی مینا ! تو چه گفتی ؟
    جمله ام را تکرار کردم .
    پرسید :
    ــ جدی بود ؟
    ــ بله ،کاملاً .
    ــ به جایی هم رسیده بود ؟
    ــ متأسفانه رقیب از من نیرومندتر بود .
    ــ تو واقعاً بخاطرش متأسفی ؟ می خواهی بگویی مرا فراموش کرده بودی ؟
    ــ چه سرنوشت بیرحمی .
    احمد ،من و تو قربانی این سرنوشت محتوم هستیم .تو می دانی که
    قضیه ی ازدواج ما ،صرفاً معامله ای بود که پدر تو می خواست .عقیده ی من و پدرم
    اصلاً مطرح نبود .
    در کتارم روی چمن زانو زد و با لحنی پر از التماس گفت :
    ــ باور نمی کنم مینا ، منظورت این است که مرا نمی خواهی ؟
    یعنی این همه سال بی جهت منتظر بازگشت تو بودم ؟
    دلشکستگی او برایم آسان نبود ،به دشواری گفتم :
    ــ بهتر است واقع بین باشی . پسر عمو . تو می دانی که من با چه وضعی از کشور رفتم
    یا بهتر بگویم فر ار کردم .
    می دانی که شوهر خواهرت به خاطر نجات من کشته شد و من هرگز
    از این بابت خودم را نمی بخشم .
    و نمی توانم بزرگواری نیکا را بخاطر اینکه هرگز موضوع را به رخم نکشید فراموش کنم .
    من با یک کشتی بخاری قراضه که روغن سوخته و چرم حمل می کرد ،هفته ها
    در راه دریا بودم آن هم به صورت قاچاق .
    درگیر با دریازدگی ،هفته ها در مجاورت چرم و روغن سوخته .بی آنکه یک وعده
    غذایی سیر بخورم و مدام از فکر دستگیری و بازداشت اجباری به هند
    از خواب می پریدم .
    اینها برای تو چه مفهومی می تواند داشته باشد ؟ من 8 سال در انگلستان آواره بودم .
    2 سال تمام با این دستها دستشویی تمیز می کردم ،برای ملوانان مستی که
    عربده کشان از دریا می آمدند غذا می پختم ،کف اتاق می سابیدم ،آغل گاو .
    اصطبل اسب تمیز می کردم و هر کار پست دیگری که بتوان با آن شکم را سیر کرد
    و شبها جایی برای خوابیدن داشت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #169
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نمی خواهم غمنامه ام را برایت بازگویم ولی توجه داشته باش که من به صورت فراری و تحت تعقیب از هند رفتم .
    در حالی که زندانی و زیر شکنجه ی پدر تو در حال مرگ بودم .
    هیچکس نمی توانست باور کند که روزی جرأت برگشت به دهلی را داشته باشم .اما من با شهامت بازگشتم و تعجب می کنم از اینکه می شنوم دیگران به انتظار بازگشتم بوده اند !
    به من حق بده که نتوانم به خانواده شما اعتماد کنم .
    گویا هیچکدام از حرفهایم را نشنیده بود .زیرا بلافاصله بعد از اینکه ساکت شدم ،از دنیای خود بیرون آمد و متفکرانه پرسید:
    ــ او چگونه مردی بود ؟با شناختی که از تو دارم ،متعجبم چطور آلت دست او قرار گرفته و اجازه دادی از مهربانیت سوءاستفاده کند .
    گفتم :
    ــ ولی او اعتنایی به من نداشت .با من مثل یک خواهر رفتار می کرد .مثل یک فرزند .
    چطور بگویم چیزی بین این دو .بین برادری و پدری !مقصر من بودم .
    احمد با تعجب مضاعف به صورتم خیره شد :
    ــ خدای من ،بعد از این همه سال عاشق مردی شده بودی که می توانست جای پدر تو باشد؟
    با تغییر گفتم :
    ــ مواظب حرف زدنت باش .او درست همسن تو بود شاید کمی بیشتر .
    با عصبانیت فریاد زد :
    ــ دخترک نادان .به کسی عشق ورزیدی که اصلاً تورا نمی دیده است .
    باید ابله باشی و او هم بدتر از تو .
    چطور توانسته محبت دختری مثل تورا نادیده بگیرد و تو چطور توانستی آن همه بی نتیجه دوستش بداری ؟
    باید برای کسی بمیری که اقلاً برایت تب کند .
    بی اختیار گفتم :
    ــ ولی من هنوز بیش از همه ی دنیا خواهان اویم .
    با خشم برخاست .تاب را با تمام قدرت به طرف خود کشید و ناگهان رها کرد
    و در حالیکه دور می شد .فریاد زد :
    ــ احمق ، از خودراضی ،دیوانه ،دیوانه !
    صدای شاد موزیک همچنان در باغ طنین انداز بود .نسیم خنکی می وزید
    و نور مهتاب از لابلای شاخ و برگ درختان به زمین می تابید .
    حوصله ی برگشتن به صحنه ی رقص و پایکوبی را نداشتم .
    در جایم دراز کشیده و با خیره شدن به قرص کامل ماه که عشوه می ریخت
    و جلوه می فروخت به آینده فکر کردم .

    چند روز بعد به بهانه ی دیدن محل کار نیکا با استفاده از غیبت عمو به همراه دختر جوان
    عازم وزارت امور خارجه شدیم .
    تشکیلات خیره کننده ای که در آنجا به چشم می خورد
    در هیچ وزارتخانه ی دیگری وجود نداشت .
    بعد از اینکه نیکا برای ترجمه به اتاق ملاقات وزیر فراخوانده شد ،طبق نقشه ی قبلی
    از آنجا بیرون آمدم .
    ساعت ها طول کشید تا توانستم مهر تأیید بر پایین صفحه ی پاسپورتم داشته باشم .
    اداره ی گذرنامه تا حدی سختگیر بود که کفر آدم را در می آورد .
    اگر قرار بود گرفتن ویزا در کشور خودم تا این حد دشوار باشد وای بحالم اگر می خواستم
    این کار را در انگلستان انجام دهم .
    از طبقه ی پایین همان ساختمان با دفتر وکالت آقای دالاهی تماس گرفتم .
    خوشبختانه شماره اش آزاد بود و صدای خسته اش در گوشی طنین انداخت .
    وقتی خودم را معرفی کردم ،آه از نهادش برآمد :
    ــ نگرانتان بودم ،خانم پردردسر . فقط دو روز به طرح شکایت شما باقیمانده
    و سرکار بجای تحویل مدارک به وکیل خود ،آب شده و زیر زمین رفته اید .
    گفتم :
    ــ جداً معذرت می خواهم تحت نظر هستم و امکان تماس با شما فراهم نمی شد .
    لطفاً گوش کنید .
    باشتابی آمیخته به احتیاط آدرس مکانی که مدارک را در آنجا پنهان کرده بودم به وکیل داده و توصیه کردم شخصاً برای آوردن آنها اقدام کند .چون برایم اهمیت حیاتی داشت .
    پرسید :
    ــ اگر نگران هستید می توانم شمارا از آنجا نجات دهم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #170
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تشکرکنان به خاطر لطف او گفتم :
    ــ فعلاً خطری نیست و من وقتی که موقعش شد از آنجا می روم .
    با نزدیک شدن مردی که قصد داشت تلفن بزند گوشی را قطع کرده و از اداره ی گذرنامه
    خارج شدم .
    نیکا با نگرانی که سعی در پنهان نمودنش داشت پرسید :
    ــ کجا بودی ؟ از غیبت طولانی ات به دلهره افتادم .
    از انعطاف او نسبت به خود تشکر کردم :
    ــ رفته بودم توی خیابان قدم بزنم و یک نوشیدنی خنک گیر بیاورم .آنقدر در اتاق تو به انتظار نشستم که حوصله ام سر رفت .
    امیدوار بودم که کار نیکا در اتاق وزیر اقلاً یک ساعتی به طول انجامیده باشد تا مچم باز نشود.


    ***
    محاکمه ی عمو در میان جنجال بیسابقه ی روزنامه های محلی که عادت داشتند هر اتفاقی را پردامنه تر از آنچه حقیقتاً بوده ،جلوه دهند ،با نتیجه ای که مثبت ارزیابی می شد به اتمام رسید .
    روزنامه ی « عصر دهلی » در ستون حوادث با تیتر درشت نوشت :
    ــ رئیس بزرگترین شرکت تجاری دهلی به جرم شرکت در قتل عمد به 10 سال زندان محکوم شد .
    وقتی در اتاق مبله ی هتلی در مرکز سی کیم این خبر را به اطلاع نیکا رساندم ،دچار شوک شدیدی شد که مرا با نگرانی به جستجوی پزشک فرستاد .
    در این زمینه شخصاً اقدامی ندادم .زیرا افشای میزان تحصیلات جزو نقشه ام نبود .
    آرام کردن او در چنان شرایطی دشوار بنظر می رسید .
    ناباورانه می پرسید :
    ــ چه اتفاقی افتاده مینا ؟ پدرم چطور می تواند آدمکش باشد ؟
    به من بگو که همه ی این هارا
    در خواب می بینم .
    متأسفانه خوابی در کار نبود .با اشاره و به اختصار حالی اش کردم که
    این محاکمه بخاطر درگیری پدر و عمو در معدن سیملا بر پاشده و مدارک
    این حادثه سالها در آپارتمان او در اتاق خوابش پشت کمد لباس سلمان
    پنهان مانده است .
    چه ساده لوح بود نیکا گمان می کرد پیدا شدن مدارک و بررسی آنها
    توسط آقای دالاهی اتفاقی بوده است .
    او هرگز ندانست که مسبب اصلی این دردسر من ،یعنی دختر عمویش بوده است
    و من همواره از بابت تظاهر دروغین به بی گناهی احساس عذاب می کنم .
    همدردی ام را با او نشان دادم و برای احمد که به همراه گروه فیلمبرداری اش در ترکیه
    به سر می برد یک پیغام به استانبول فرستادم .
    احمد در هتل نبود ،اما اپراتور هتل قول داد به محض بازگشت او به اتاقش ،پیام را به وی برساند .
    در راه برگشت به دهلی وسوسه شدم که واقعیت جریان را چنان که اتفاق افتاده برای نیکا تعریف کنم .
    اما چطور در آن ناراحتی قادر به درک این نقشه می شد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 17 از 24 نخستنخست ... 7131415161718192021 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/